رمان باورم کن-17


درسا نشست کنارم و یکسره شروع کرد به نفرین کردن من وسطای نفرینش یه دفعه گفت: ای الهی آبله مرغون بگیری صورتت دون دون بشه نشه تو صورتت نگاه کرد. ببین افتاده چه جایی وسط چهارتا پسر توپ کوفتت شه و هیچ رقمه از گلوت نره پایین. من: اویییییی خفه مثلا" من نامزد شروینم. تو هم چشماتو درویش کن جلوی مهام زشته آبرو داری کن. درسا: مرگ بگیری. دیگه آبرویی نمونده که بخوام نگه دارمش. من: خفه زود بگو مهام چی بهت گفت. یهو گل از گل درسا شکفت و مثل مگس که یه کپه آشغال میبینه ذوق کرد و گفت: هیچی داشت می گفت من عاشق همین شیطنتت شدم. همه اشم ناراحت بودم چرا انقدر با من احساس غریبی میکنی و انقده جلوی من معذبی. من: یعنی الان جلوش راحت شدی؟ درسا: آره دیگه الان دیگه رسمی نیستیم. من: یعنی الان می تونی جلوش همه کاری بکنی؟ درسا سرش و تکون داد و جدی گفت: آره دیگه ندار شدیم با هم. من: یعنی می تونی جلوش دست تو دماغت بکنی؟ درسا: آره دیگه دستمم تو دماغ .... یهو فهمید چی داره میگه سریع برگشت سمتم و چشمهای وزغیشو از کاسه در آورد برام و یه نیشگون ازم گرفت که مطمئنم که همون لحظه جاش کبود شد. آی که دلم می خواست درسا رو له کنم اون موقع. خیلی دردم گرفته بود. خلاصه مهمونی بدون هیچ کم و کاستی به خوبی و خوشی برگزار شد و منم کلی خوشنود گشتم. ساعت 11 هم خانم احتشام گفت من میرم استراحت کنم و شما جوون ها رو تنها می زارم تا خوش بگذرونید. با کلی تعارف و اینا خانم رفت تو اتاقش. مهیار: شروین نمی خوای شب آخری ماهارو یه چند تا شعر مهمون کنی؟ یهو صدای همه در اومد .آره برو بیار گیتارتو. ماها رو با خاطره خوب بدرقه کن بزار تو یادمون بمونه. مهسا دم گوشم گفت: وای که چقدر دلم می خواست خوندن شروین و بشنوم. درسا هم خودشو کشید سمتم و گفت: آره به خدا بس که تعریفش و کردی دلمون آب شد. ایول خدا دمت گرم. شروین یه نگاهی به من کرد و منم سعی کردم با ریز کردن چشمهام بهش التماس کنم. خیلی آروم از جاش بلند شد. همه یه هورایی کشیدن به افتخار شروین. شروین رفت و دو دقیقه بعد با گیتارش برگشت و از همون دم سالن گفت بچه ها پا شید. همه به همدیگه نگاه کردیم. چرا پاشیم؟ مگه می خوای با گیتار بندری بزنی که ماها پاشیم قرش بدیم؟ همه با تعجب بلند شدیم و رفتیم سمت شروین. شروین: اگه گیتار می خواین دنبال من بیاین . بی حرف...... این و گفت و خودش جلو تر از ماها رفت بیرون از عمارت. ماهام مثل جوجه های حرف گوش کن دنبالش راه افتادیم. رفتیم بیرون و بعدم تو حیات و بعدم رفتیم سمت درختها. یهو یه لبخند اومد رو لبم. درسا بازومو چسبیده بود. آروم و با ترس گفت: آنید تو به این شروین مطمئنی؟ نکنه ماها رو ببره تو این درخت مرختا مثل این فیلم ترسناکا کله امون و بکنه و ماها رو بندازه توی این گور های دسته جمعی خیلی اخلاقش عجیبه. هوی آنید با تو ام نیشت واسه چی بازه؟ تو می دونی داره ماها رو کجا میبره؟ من با همون لبخند آروم گفتم: یه جاهای خوب. که تا حالا هیچ کس و نبرده. درسا مشکوک نگاهم کرد و با چشمهای ریز شده گفت: اگه هیچ کس و نبرده تو از کجا می دونی که کجاست؟ من: گفتم نبرده من خودم از فضولیم دنبال صدای گیتارش رفتم و دیدمش. مهسا با ذوق گفت: یعنی ماها رو داره می بره مخفیگاهش؟ همون که برامون تعریف کردی؟ من: آره فکر کنم. خلاصه یکم که رفتیم وسط درختها دیدیم از یه جایی نور میاد. تعجب کردم. تا جایی که یادم میومد اینجا لامپ و اینا نداشت. اون شبم فقط با نور آتیش روشن شده بود. الانم که خبری از آتیش نیست پس این نور از کجا اومد؟ یکم دیگه رفتیم سمت نور. شروین اول خودش و بعدم به ترتیب ماها یکی یکی وارد نور شدیم. وای خدا چقدر قشنگ. سر جمع چهارتا تنه درخت یه وری اونجا بود با یکی دوتا کنده. بین هر تنه درخت یه کنده بود که روش یه فانوس روشن بود. و اونجا به خاطر نور همین فانوسها روشن و نورانی شده بود. صدای همه در اومده بود. وایییییییییییییییی. اینجا چقدر قشنگه. معرکه است پسر. دمت گرم شب آخری خوب سورپرایز کردیمون. هر کی یه حرفی می زد. همه هم با ذوق داشتن دور و برو نگاه می کردن. شروین خودش رفت رو یه کنده نشست و به بچه ها نگاه کرد. شروین: قبل اینکه برم گیتارمو بیارم به مش جواد گفتم بیاد چند تا فانوس اینجا بزاره تا روشن بشه. مش جواد هنوز چند تا فانوس تو خونه اش داره. با ذوق نشستیم. سه نفر سه نفر رو کنده ها نشستیم. من و درسا و مهام رو یه کنده رو به روی شروین و مهیار و ملیسا نشستیم. بقیه هم نشستن و منتظر چشم دوختن به شروین. وای که من عاشق این گیتار و ژست گیتار گرفتنش و خوندنش و خلاصه عاشق این کنسرت زنده گذاشتنش بودم. با ذوق منتظر بودم ببینم چی می خواد بزنه. یکم گیتارش و کوک کرد و شروع کرد به زدن. وای چقده قشنگ و آروم بود اما انگاری آهنگش غمگین بود از همین اولش هنوز نخونده دل آدمو یه جوری می کرد. شیش دونگ حواسم پیش شروین و گیتار زدنش بود. داشتم با لبخند نگاهش می کردم که چشمام تو نگاهش گره خورد. یه لبخند غمگین بهم زد و صدای آوازش بلند شد.     دو سه روزه که مات و بی اراده ام یه چیزی فکرمو مشغول کرده همین عشقی که درگیر هواشم منو نسبت به تو مسئوول کرده از اون رابطه معمولی ما چه عشقی سر گرفت تو روزگارم دو سه روزه که بعد از این همه سال واسه تو ادعای عشق دارمممممممممممممممممممممم ممممممممممممممممممممممممم مم نمی بینی دارم جون میدم این جا نمی دونی به تو محتاجم این جا چقدر راحت منو وابسته کردی دارم دیوونه می شم کم کم اینجااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا میخام مثه قدیما مثه سابق یه وقتایی یکی با من بخنده یکی باشه که دستامو بگیره یکی باشه که زخمامو ببندههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههه ه نمی بینی دارم جون میدم این جا نمی دونی به تو محتاجم این جا چقد راحت منو وابسته کردی دارم دیوونه می شم کم کم اینجااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا آهنگ اعتراف از احسان خواجه امیری آهنگش با دلم یه کاری کرد. یه اتفاقی افتاد. یه چیزی تو دلم لرزید شکست. یه چیز خیلی قوی تر جون گرفت. رشد کرد. نفسم بند اومد. آهنگش با من چی کار کرد؟ هنوز تو نگاهش غرق بودم هنوز اون لبخندش رو لبهاش بود. چشماش یه چیزی میگفت یه چیزی می خواست. نمی دونم ندیدم یا نفهمیدم یا باور نکردم یا ترسیدم. نمی دونم.... نمی دونم.... صدای آروم درسا رو کنار گوشم شنیدم. درسا: آنید شروین و دیدی؟ آهنگش.... یه جوری بود... انگار حرف دلش بود... آنید چشم ازت بر نداشت.... شاید ... شاید می خواست اینها رو به تو بگه.... آنید شروین دوست داره.... دوستم داره؟ شروین؟ چشمامو بستم. یه لبخند اومد رو لبم. دلم شاد شد. دوست داشتم فکر کنم که شروین دوسم داره اما این امکان نداشت. چه جوری باور کنم. نه... نمی تونستم.... باید جلوی این حس عجیبم نسبت به شروین و می گرفتم. شروین نمی تونه من و دوست داشته باشه. من کجا و اون کجا. بعدم من از مردها بدم میاد. از بابام و آرشام چه خیری دیدم که از شروین ببینم. آنید تو سرم یکی خوابوند تو دهنم. ببند فکتو آنید شروین مثل اونا نیست. شروین از جنس باباتو آرشام نیست. کوری نمیبینی چه کارهایی برات کرده؟ چقدر هوات و داشته؟ نگاهم رفت سمت شروین. بچه ها با جیغ و داد ازش می خواستن یه آهنگ شاد بزنه. اما شروین آروم نشسته بود و یه جوری انگار... انگار نگران به من نگاه می کرد. نگاهمو که دید یه لبخند قشنگ زد و با همون لبخند صدای سازش و در آورد. بچه ها بشکن زدن. یه چند نفرم دست می زدن. صداش که بلند شد مهیار و ماکان و ملیسا و آتوسا پریدن وسط. و دست همو گرفته بودن و قر می دادن. شروینم با ریتم خیلی قشنگی می خوند.   بیا با من بزن جام بیا بخون تو چشمام که با تو شاد شعرام که بی تو خیلی تنهام گرفتار تو هستم نگهدار تو هستم به من تکیه کن از عشق که من یار تو هستم که من یار تو هستم درسا: آنید به خدا شروین دوست داره ببین چه جوری نگاهت میکنه. همه این آهنگایی که می خونه رو با منظور انتخاب میکنه. یه لحظه چشم ازت بر نمی داره. به خدا اینا حرفای دلشه که بهت می زنه. یعنی ممکن بود. نه نباید باور کنم. نباید. یه لبخند عریض زدم و گفتم: مگه خدا زبونش و ازش گرفته که با شعر می خواد بهم بگه که چی تو دلشه؟ برو بابا تو هم توهمی. اگه چیزی بود خیلی راحت بهم میگفت. ماشالله زبون داره قد یه فرش قرمز. تازه اشم شروین خودش می دونه که من چقدر تو این چیزا شوتم اگه چیزی بود خیلی ریلکس میومد بهم میگفت. بی خی ولش کن. آهنگ و بچسب. حیف است که ارباب وفا را نشناسی ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی حیف است عزیزم که تو با این همه احساس این پاکترین عشق خدا را نشناسی ما را نشناسی بشناس منو بشناس تو دوست داشتن و بشناس تو باد بهاری گل و گلشن و بشناس پنهون نشو از من گریزون نشو از من دور تو بگردم روگردون نشو از من روگردون نشو از من حیف است که ارباب وفا را نشناسی ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی حیف است عزیزم که تو با این همه احساس این پاکترین عشق خدا را نشناسی ما را نشناسی آهنگ ارباب وفا از معین آهنگ تموم شد. لبخند خوشحالی زدم اما تو گلوم یه بغض گنده داشتم. درسا چی از زندگی من می دونست که با این اصرار میگفت شروین دوستم داره. شروینم برای آهنگاش هیچ منظوری نداره. اون اصلا" من و اونجوری نمیبینه. خیلی نامردیه که من از محبتش سوتعبیر کنم و به اعتمادش خیانت کنم و بخوام اون جوری دوستش داشته باشم. یه جورایی میشه مثل اینکه ازش سواستفاده کردم. اونم بعد این همه کمکی که دوستانه به من کرد. نباید بزارم این حس عجیبم بیشتر بشه. نمی زارم. با یه لبخند همه این فکرای عجیب و ناراحت کننده و شادی آور و به عقب فرستادم و متمرکز شدم رو جشنی که داشتیم. شب فوق العاده ای بود. معرکه و به یاد موندنی. مخصوصا" با سورپرایز فوق العاده شروین عالی تموم شد. ساعت دو بچه ها رفتن و منم رفتم که بخوابم. چون نوه های احتشام ساعت 5 صبح پرواز داشتن و شاید دیگه نمی دیدمشون همون شب ازشون خداحافظی کردم. ملیسا و فرناز و بغل کردم و بوسیدم. به آتوسا دست دادم. دست مهیار و ماکان و به گرمی فشوردم. روبه روی آرشام ایستادم. یه جورایی نگاهم می کرد. آخرشم نفهمیدم واقعا" من و دوست داشت یا چون هیچ وقت بدستم نیاورد انقده به آب و آتیش میزد. به هم زل زده بودیم و تو فکرای خودمون بودیم که یه دستی دور کمرم پیچید. یه تکونی خوردم و سرمو چرخوندم. شروین کنارم ایستاده بود و دستش و دور کمرم انداخته بود. با آرشام دست داد. با یه لبخند. آرشام یه نگاهی ... نگاهی که میشه گفت با حسرت و آرزومند به ما دوتا انداخت و آروم گفت: امیدوارم خوشبخت بشین. شروین قدرش و بدون. هیچ وقت دلشو نشکون. اوهو آرشام شب آخری چه فلسفی و مهربون شده بود. شروین یه لبخندی زد و یه فشارم به کمرم داد و گفت: خوشبختش میکنم. مثل جونم مراقبشم و تا عمر دارم نمی زارم غم به دلش راه پیدا کنه. اوووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووو این شروینه؟ چه حسی گرفته. خوبه این هنر پیشه بشه کارش حرف نداره. یه لحظه خودمم یادم رفت که اینا همه اش فیلمه. از شنیدن حرفاش یه ذوقی کردم که نگو یه حس خیلی گرم و شیرین تو قلبم چرخید. همه سلول های بدنم به آرامش رسید. یه جاهایی اون ته مهای دلم شاید همیشه آرزو می کردم که از یکی یه مرد این حرفها رو بشنوم. کسی که اگه این حرفها رو بگه با تمام وجودم مطمئن باشم که راست میگه. هر دختری اگه از شروین این حرفها رو میشنید می تونست با دل امن مطمئن باشه که راست میگه. شخصیت شروین جوری نبود که یه حرف و الکی و بی خودی بزنه تا مطمئن نبود به زبون نمیاورد. چقدر دوست داشتم که حرفاش واقعی باشه و برای من. اما حیف که همه اش یه بازیه و امشب هم شب آخر بود. نمیشه برم یه کاری بکنم این نوه ها پروازشون بدون اینا بپره تا این بچه ها بیشتر بمونن ایران اونوقت فیلم ما دوتا هم طولانی تر میشه. کاش میشد این کارو کرد. با حرف شروین سرمو سمت چپ گرفته بودم و نگاهش می کردم اونم صورتش و برگردونده بود و به چشمام نگاه می کرد. چقدر آروم چقدر مهربون و چقدر خوب بود. واقعا" اگه تو رویاهام به کسی فکر می کردم که بخواد نامزدم باشه هیچ کس و بهتر از شروین سراغ نداشتم. مهیار اومد جلو و با لبخند گفت: امیدوارم دفعه دیگه که دعا می کنم به همین زودی ها باشه که ما برمی گردیم ایران برای جشن عروسیتون باشه. رومون و برگردوندیم سمت مهیار. وای که تو دلم قند آب کردن. نیشم باز شد. ببند نیشتو عروسی ندیده بدبخت. خوب ندیدم دیگه مگه من چند بار عروسی کردم که دیده باشم. شروین دوباره یه لبخندی زد و گفت: ایشالله .... واه این کی فارسیش انقده خوب شده که کلمه عربی میگه. خلاصه خدا حافظی کردیم و همون مدلی من و شروین از پله ها اومدیم بالا. به محض اینکه مطمئن شدم دیگه جلوی چشمشون نیستیم سریع یه تکونی به خودم دادم و از حلقه دست شروین اومدم بیرون. یه جورایی معذب بودم. مخصوصا" امروز با اون همه فکرایی که تو سرم در موردش کردم و این حس عجیب و حرفهای درسا. واقعا" نمی تونستم طبیعی باهاش برخورد کنم. مثل قبل. یه جورایی خجالت می کشیدم. می خواستم برم خودمو یه جا قایم کنم که چشمم به چشمش نیافته. جلوی در اتاقم ایستادم و سرمو انداختم پایین و دستامو جلوم تو هم قلاب کردم. من: چیزه.... ازت خیلی ممنونم. ازته قلبم دعا میکنم خدا هر چیو که می خوای و بهت بده. صدای خندون شروین و شنیدم: نمیشه حالا هر کی و که می خوام و بهم بده؟ یهو مثل برق گرفته ها سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. تو چشمهای خندونش. داره می خنده. شوخی کرد پس جدی نبود. یه نفس راحتی کشیدم و یه لبخند کجی زدم و سریع سرمو انداختم پایین. من: ممنون که تو همه این مدت هوامو داشتی و برام نقش بازی کردی. یه دنیا تشکر با آرزوهای خوب. حس کردم صداش متعجب و یکم نگرانه. شروین: آنید تو حالت خوبه؟ مریض شدی؟ چرا سرت پاییه؟ سرتو بلند کن. چرا نگاهم نمی کنی؟ بزار ببینم چته؟ یه قدم اومد سمتم که سریع خودمو چسبوندم به در. حسابی ضایع کرده بودم چون چشمهای شروین از تعجب 4 تا شده بود. این حرکات از من بعید بود. سریع برای ماسمالی گفتم: نه من خوبم. خوابم میاد شب بخیر. این و گفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق و درو قفل کردم. ای بمیری آنید الان در قفل کردنت چی بود؟ پسره فهمید. ناراحت میشه الان. شروین یه ضربه به در زد و گفت: آنید مطمئنی خوبی؟ چسبیدم به در و سریع گفتم: آره آره خوبم . شروین: باشه. اگه شب مشکلی برات پیش اومد خبرم کن. من: باشه شب بخیر. دو دقیقه بعد صدای قدمهاشو شنیدم و بعد صدای در اتاقش. همون جا پشت در نشستم رو زمین و یه نفس راحت کشیدم. وای که این مریضی جدیده که گرفته بودم بد دردی بود. تپش قلبم بهش اضافه شده بود باید برم از این قرصای آرام بخش بگیرم واسه خودم. به زور بلند شدم و رفتم کارهامو کردم و گرفتم به زور خوابیدم.   ----------------------------   چند روزه که بچه ها رفتن. خونه حسابی خالی شده. طراوت جون خیلی ناراحته. بیشتر وقتها کنارش میشینم و اونقدر براش حرف می زنم که روده بر بشه از خنده. این جوری یکم کمتر جای خالی بچه ها رو حس میکنه. براش کلی کلاس ترتیب دادم. خودمم باهاش میرم. داره خوب کنار میاد. بعضی وقتها که میره تو فکرشون یه دفعه با لبخند نگاهم میکنه و میگه. - من می دونم بر می گردن. بازم می بینمشون. به خاطر منم نیان برای شروین و تو میان. یه لبخند می زنم و میگم: برای خودتون میان مگه می شه کسی شما رو ببینه و عاشقتون نشه. یه بار با خنده بهم گفت: فوقش دیدیم نمیان زنگ می زنم میگم عروسی تو و شروینه پاشید بیاین. چشمهام گرد شد. ترو خدا میبینی؟ از من می خواست مایه بزاره واسه برگردوندن نوه هاش. نه که من کم از خودش و نوه اش استفاده کردم. کم مجبورشون کردم فیلم بازی کنن. طراوت جون: این جوری بهتره حتما" میان. فقط باید یه عروسی صوری بگیریم دیگه. بعد خودش قاه قاه می خنده. نمی دونم لحن جدیشو باور کنم یا قهقهه خنده اشو. از صبح میشینم کنار طراوت جون اما به محض اینکه شروین میاد خونه یه جورایی خودمو گم و گور می کنم که جلو چشمش نباشم. هنوز با خودم کنار نیومدم. هنوز جلوش معذبم. بعد اون شب حتی نگاه کردن بهشم باعث میشه دست و پامو گم کنم. کم دیونه و چل بودم علائمشم پیدا کردم. ولی بد دلم می خواست یه گوشه بشینم و زل زل نگاهش کنم. نمی دونم باید چی کار کنم نمی دونم. خودمم از این نمی دونمام خسته ام اما خوب 22 ساله که این جوریم. نمیشه. اصلا" نباید بهش فکر کنم. اما هر چی کمتر می خوام بهش فکر کنم بیشتر یادش می افتم و میاد تو ذهنم. مثل چسب چسبیده تو مخم و همش چشمهاش و لبخندش جلوی چشمامه. بد مرضیه که گرفتارش شدم. غیر تپش قلبم قلب دردم گرفته ام. این چند وقته که ندیدمش مدام حس میکنم قلبم فشرده میشه و نفس کم میارم. باید برم یه دکتر قلب. نکنه مشکل قلبی گرفته باشم نکنه دارم میمیرم. خدایا من هنوز جوونم. 1000 تا آرزو دارم. من نمیرم یه وقتی. جدای از همه این مریضیها و نفس تنگیها و قلب دردها و اختلالات احساسی و دوگانگی شخصیتی این سینای قاطرم چند روزه دوباره اس ام اس دادنش و شروع کرده. اول اس های متنی می داد بعد حال و احوال. جوابشو نمی دم اما از رو نمیره. تشنج کردم از دست پرویی این پسر. یک درصد احتمال نمیده ممکنه من به مریم بگم همه چیزو. اما خوب مطمئن نیستم در اون صورت مریم شوهری که الان عاشقشه رو ول کنه و حرف من و بچسبه. چه بسا که بهم بگه کرم از خودت بوده. وای که اگه این و بگه من نابود میشم. اعصابم بهم ریخته است. مدام تو فکرم و اخم کردم. کارم شده حرص خوردن. از دست خودم، فکرم، کلافگیم، دلهره ام، عصبانیتم از سینا. خدایا من کی راحت میشم. چقدر فشار خسته شدم. ولی بازم باید بخندم بازم باید شاد باشم. دنیا تموم نشده. باید زندگی کرد. حالم اصلا" خوب نیست. مریضم تنم یخه . یه وقتایی داغ میشم. فکر کنم دارم سرما می خورد. آره دیگه فقط من گاگولم که تو تابستون سرما می خورم. طراوت جون وقتی حالمو دید با اصرار مجبورم کرد که وقتی شروین اومد خونه برم تا معاینه ام کنه. حالا هی من میگم نمی خواد من خوبم. مگه این طراوت جون ول میکنه. مجبوری قبول کردم. یه جورایم دلم براش خیلی تنگ شده و خیلی خیلی دلم می خواد ببینمش. شروین ساعت 3 اومد خونه. تا لباسشو عوض کنه و نهارشو بخوره یه نیم ساعتی طول کشید تمام مدت من رو مبل کنار طراوت جون نشسته بودم و با اصرار یه کتابی و جلوم گرفته بودم و وانمود می کردم که دارم می خونم غیر همون سلام اول چیز دیگه ای به شروین نگفتم. حالا من همه حواسم پیش شروین بودا. نمی دونم چرا انقده دلم می خواست نگاهش کنم. زیر چشمی نگاهش می کردم. آخی پسریم گرسنه اش شده. ببین چه با اشتها غذا می خوره. قربون غذا خوردنت برم. یه قاشق پر برنج گذاشت دهنش انقدر که تند خورد پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. به خودم اومدم دیدم کنار شروین ایستادم و یه لیوان دادم دستش و دارم پشتش و می مالم. وا من کی اومدم اینجا چه جوری اومدم که حافظم پاک شده که یادم نمیاد؟ برگشتم یه نگاه به جایی که نشسته بودم کردم. طراوت جون داشت با لبخند نگاهم می کرد. کتابم رو زمین افتاده بود. تازه یادم افتاد. انقدر که هول کردم کتاب و پرت کردم و مثل جت دوییدم سمت شروین و در کمتر از کسری از ثانیه یه لیوان آب پر کردم و الانم دارم پشتش و می مالم. برگشتم به شروین نگاه کردم با یه حالت خاص داشت بهم نگاه می کرد. لبمو جمع کردم تو دهنم خاک وچوکم آبروم پرید. حالا اگه بلد بودم قرمز بشم تا حالا رنگ خون شده بودم. یهو نیشم تا بنا گوش باز شد و دندونامو به ردیف نشون شروین دادم و همون جوری گفتم: داشتی خفه میشدی. یهو شروین و طراوت جون ترکیدن. منم با چشمهای گشاد و ابروهای بالا رفته نگاهشون کردم. شرمنده از آبروبری که کرده بودم رفتم و مثل بچه آدمیزاد نشستم سر جام و کتابمو برداشتم. چشمم خورد به اسم کتاب. بله یه آبرو ریزی دیگه. همه عالم و آدم می دونستن من از فلسفه بدم میاد حالا ناقافلی یه کتاب فلسفی گرفتم دستم دوساعت دارم به یه برگه اش نگاه می کنم. خوب تابلو بود دارم زیر زیرزیرکی یه حرکتی میرم. کلمو کردم تو کتاب و تا شروین غذاشو نخورد نرفت تو اتاقش سرمو بلند نکردم. طراوت جون: آنید دخترم برو شروین معاینت کنه. من: نه الان می خواد استراحت کنه بعدا" میرم. طراوت: نه گلم دو دقیقه معاینه که وقتی نمیبره دو دقیقه دیرتر بخوابه طوری نمیشه. حالا هی من می خوام یه جورایی این طراوت جون و بپیچونم مگه پیچیده میشه. آخر با کلی اصرار از اون و کلی انکار از من ناچاری پا شدم رفتم سمت پله. خواستم جیم بزنم نرم اما گفتم بعدا" از شروین می پرسه ضایع میشم زشته. رفتم دم در اتاق شروین. چشمهام و بستم و یه نفش عمیق کشیدم. خوب چته، خودت که نمی خواستی بری طراوت جون مجبورت کرد پس این عذاب وجدان و اینا رو بزار کنار. خودمو دلداری دادم. چشمام و باز کردم و در زدم. -----------------------------------------------     یه صدایی اومد که گفت: کیه؟ بیا تو. آروم در و باز کردم. خدا جون دمت گرم یه حالی به ما دادی. شروین رو تخت دراز کشیده بود. تیشرت تنش نبود. و..... بالشت من و بغل کرده بود!!!!!!!!!!!!!! این چرا بالشت من و بغل کرده؟ با دهن باز از تعجب داشتم نگاهش می کردم. چشمهاش بسته بود. شروین: کیه؟ اونقدر مبهوت بودم که نمی تونستم بگم منم. آروم چشماش و باز کرد و تا من و دید مثل تیر از جاش پرید و نشست رو تخت و با همون سرعت بالشت و پرت کرد یه ور دیگه که محکم رفت خورد به پنجره و افتاد پایین. وا این دیگه چه کاری بود؟ دستمو بوردم بالا و به بالشت اشاره کردم. من: اون بالشت من نیست؟ اول یکم هول شد و تند تند گفت: چی؟ بالشت ... نه ..... بالشت خودمه .... خوب اینجا چی کار میکنی؟ کارم داشتی؟ به زور چشمم و از بالشت برداشتم و بهش نگاه کردم. اوه اوه چه عضله ای..... یه ابروم رفت بالا....... آنیدددددددددددددددد بمیری درویش کن چشماتو. یه سرفه همراه با اخم کردم و گفتم: اول یه چیز تنت کن. شروین یه پوفی کرد و گفت: وای خدا باز تو شروع کردی؟ بلند شد و تیشرتش و برداشت و تنش کرد. در حین پوشیدن منم خوشحال دیدش زدم. خو دست خودم نبود. دوباره تپش قلب گرفتم و نفسم بند اومد ای بمیری که انگاری بهت آلژی دارم تا می بینمت بدتر میشم. نههههههههههه دلت میاد شروینی بمیره. آروم زبونم و گاز گرفتم. شروین یه تیشرت خاکستری تنگ پوشید. حالا نمی دونم تیشرته کوچیک بود یا این بازوهای شروین گنده بود خلاصه اینکه وقتی دست به سینه جلوم ایستاد این بازوها قلوپ زدن بیرون. تو حلق بودن. اختیار این ابروهای وا مونده هم از دست من هی در میرفت و می پرید بالا. شروین با یه لبخند صدام کرد: آنید ....... گیج و ویج گفتم: بله؟ شروین: کارم داشتی اومدی ؟ تازه یادم افتاد که چی کار دارم. به زور چشمام و چرخوندم و به صوتش نگاه کردم و گفتم: چیزه .... طراوت جون گفت بیام معاینم کنی. یه اخمی اومد تو صورتش. با دو قدم اومد کنارم و همون جور که دستش و می زاشت رو پیشونیم گفت: معاینه چرا؟ مریضی؟ چت شده؟ تا دستش رفت رو پیشونیم یهو یه باد گرمی وزید سمتم و تنم و گرم کرد. احساس می کردم یه بخاری روشنه که من انقده گرمم شده. قلبم و که نگو به تپش افتاده بود همچین انگاری دوی ماراتون داشت. شروین دستش و برداشت و گفت: چرا انقدر داغی؟ بیا بشین رو تخت برم وسایلمو بیارم. علائمی هم داری؟ من: علائم؟ نمی دونم. یه وقتایی گرمم میشه. تپش قلب دارم. گیج میشم. همش تو فکر می رم بی حالم. انگار تو جنگم. شروین گوشی به دست اومد سمتم و جلوم ایستاد و گفت: همیشه این جوری؟ من: نه بعضی وقتها این جوری میشم. شروین: معمولا" کیا این جوری میشی؟ از صبح این مدلی بودی؟ یه فکری کردم و گفتم: نه از صبح کلافه بودم و بی حال. اما تپش قلب و گرمی بدن و نداشتم. شروین چشماش و ریز کرد و گفت: الان این دوتا رو داری؟ با سر اشاره کردم که یعنی آره. گوشه لبش یکم کج شد. تو چشمام نگاه کرد و گفت: دقیقا" از کی شروع شد؟ وای خدا این مثلا" دکتره؟ اگه قرار بود خودم همه چیز و بفهمم که نیاز به تو نداشتم که. این از من گیج تره. نمیکنه یه قرص بده این تپشه کم بشه. یه اخمی کردم و گفتم: از وقتی که اومدم اینجا تپشم بیشتر شده. شروین با یه نگاه شیطون و یه لبخند گفت: بدنت کی داغ شد؟ اعصابمو خورد کرده بود بس که سوال می کرد. عصبانی بی هوا گفتم: چه می دونم وقتی دستت و گذاشتی رو پیشونی..... یهو چشمم خورد به چشمهای خندونش و لبهایی که با یه لبخند قشنگ از هم باز شده بود. الان می فهمیدم که چمه. این کسالت و بی حالی و این گرما و تپش قلب اونم وقتی نزدیک شروینم یا وقتی که ازش دورم .... من ..... نههههه این درست نیست .... تو چشمهای شروین نگاه کردم. هنوز خندون بود اما یه جورایی مهربون هم بود. وای من از چشمهای شروین می خوندم که مهربونه..... صدای زنگ اس ام اسم حواسمو پرت کرد. چشمهام و از چشمهای شروین جدا کردم. موبایلمو از تو جیب شلوارم در آوردم. اس ام اس و باز کردم. اهههههه بازم این مزاحم. دیگه بریده بودم از دستش. مخصوصا" الان که توی درگیریهای ذهنی و احساسیم گیر کرده بودم واقعا" نیاز به این آدم مزاحم نداشتم. عصبانی گوشی و پرت کردم اون سمت تخت و یه اههههه حرصی گفتم. سرمو بلند کردم و دیدم شروین داره با تعجب نگاهم می کنه. شروین: کی بود که گوشی و پرت کردی؟ با اخم و حرص گفتم: فکر میکنی کی بود؟ مزاحم همیشگی. سینا. یه اخم غلیظ کرد نفسم بند اومد. با یه صدای محکم و جدی گفت: مگه هنوز اس ام اس میده بهت. همچین جذبه ای تو صداش بود که حسابی ترسیدم. آروم گفتم: آره واسه خودش خوشحاله گاهی اس ام اس میده. با همون اخم رفت سمت گوشیم و برش داشت. یه دو دقیقه باهاش ور رفت و گفت. این دیگه خیلی پرو شده باید حالشو بگیرم. یه دکمه رو زد و گوشی و گذاشت دم گوشش. مونده بودم که می خواد چی کار کنه. شروین: الو.... سینا؟.... من شروینم..... میشه بگی دلیلت از مزاحمت برای نامزد من چیه؟؟؟ -..... - تو بی خود کردی. نمی دونستم هم شد دلیل؟ -........ - مگه تو زن نداری؟ خوبه منم برم مزاحم زن تو بشم؟؟؟؟ -.................. با داد: نه انگار خیلی دوست داری مریم همه چیز و بفهمه . باشه خودت خواستی. گوشی و قطع کرد. من بهت زده و ترسیده با دهن باز نشسته بودم رو تخت و قدرت هیچ کاری و نداشتم. شروین داشت تو گوشی دنبال یه شماره می گشت. یهو از جام پریدم. با التماس گفتم: شروین چی کار می خوای بکنی؟ شروین با اخم و عصبانی گفت: پسره عوضی آشغال. می خوام به مریم بگم چه شوهر گندی داره. به التماس افتاده بودم. من: نه شروین تروخدا به مریم چیزی نگو. دوستیمون خراب میشه. به خاطر یه آدم بی ارزش دوستی چند ساله مون و از بین نبر. خواهش می کنم. اگه به مریم بگی از کجا معلوم که طرف من و بگیره؟ اونا تازه ازدواج کردن. می دونم سینا رو دوست داره. عاشقشه. نابود میشه. اگه سینا انکار کنه اگه همه چیز و بندازه گردن من. فکر می کنی مریم حرف کیو باور میکنه؟ معلومه حرف اونی و که دوست داره راست بگه. پشت شوهرش و می گیره. من آدم بده میشم تروخدا شروین تروخدا..... شروین شماره مریم و گرفت و گوشی و گذاشت دم گوشش. -: الو مریم خانم؟ -...... شروین: من شروینم. احتشام. بله بله. - ..... شروین: آنیدم خوبه. راستش می خواستم یه چیزی بگم بهتون. -...... شروین: بله... پس رسیدین خونه به آنید میس بزنید براتون زنگ می زنم. بله خدا نگهدارتون. بغض کرده بودم. شروین گوشی و قطع کرد و به من و حال زارم نگاه کرد و گفت: مریم تو ماشین بود. تاکسی. گفت پنج دقیقه دیگه میرسه خونه. رسید زنگ می زنه. رفتم جلوش و به چشمهاش نگاه کردم. با بغض و التماس گفتم: شروین جون آنید نگی بهش. من نمی خوام دوستمو از دست بدم. مریم داغون میشه. به فکر خودم نیستم اون گناه داره اول زندگیشه. اگه بفهمه چه شوهری داره شاید سر زندگیش بمونه اما یه زندگی پر شک و بی اعتمادی. داغون میشه. شروین تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اگه ندونه هم بده. این آدمی که انقدر راحت به تو که دوست زنشی و هر روز مریم و می بینی و با همین و هر لحظه ممکنه از دهنت در بره و یه حرفی بهش بزنی انقدر راحت پیشنهاد داده و پیله است. پس دفعه اول و دومش نیست. تو نباشی یکی دیگه. مریم باید بدونه تا درست واسه زندگیش تصمیم بگیره. بغضم بیشتر شد. دوباره هق هق بی صدام. با التماس گفتم: شروین نگو. نزار من اون کسی باشم که قصر رویایی خوشبختیش و ویرون میکنه و بهش نشون میده که خرابه است. نکن. نمی تونم. نمی تونم داغون شدنش و ببینم. خواهش میکنم. هق هقم بیشتر شد. صداش تو صدای زنگ گوشی گم شد. نگاهم تو چشمهای شروین بود. با التماس. نه برای خودم برای مریم. برای سراب خوشبختیش. نمی خواستم اونی باشم که خونه خرابی کسی و نشونش میده. شاید یه درصد سینا آدم شد. شاید درست شد و با مریم موند. شروین گوشی و جواب داد. چشم ازم بر نمی داشت. شروین: سلام مریم خانم خوبید؟ - ..... شروین: راستش از آنید خواستم بهتون زنگ بزنه اما دیدم خودم حرف بزنم بهتره. قلبم مثل گنجشک می زد. مطمئن بودم که صدای شکستن قلب مریمو از این فاصله و پشت گوشی هم می شنیدم. اگه حرفهای شروین و قبول می کرد. شروین بعد یه مکث و یه نگاه طولانی گفت: می خواستم بگم چرا مهمونی تشریف نیاوردین. جاتون خالی بود . دوست داشتیم بیشتر با آقا سینا آشنا بشیم. نفس حبس شدم با صدا بیرون اومد. دنیا دوباره همون دنیا شد. دیگه تاریک و سیاه نبود. دیگه به آخر نرسیده بود. با قدر شناسانه ترین نگاهم به شروین نگاه کردم. قشنگترین لبخندی و که می تونستم بهش زدم. شروین چند تا تعارف با مریم رد و بدل کرد و با یه خداحافظی و به امید دیدار تلفن و قطع کرد. شروین معرکه بود. با ذوق و هیجان و سپاسگذار. بی هوا و ناخداگاه دهنم باز شد و گفتم: شروین جونم فوق العاده ای. ماهی . حرف نداری. واسه همینه که عاشقتم. یه لبخند قشنگ زد و گفت: واقعا"..... من که کلا" تو فاز مریم بودم. گیج گفتم: چی واقعا"؟!!!..... یهو یادم افتاد که چه سوتی دادم و اونم چی گفته. هم گیج شدم هم متعجب مونده بودم که چی بگم. ----------------------------------------------------     نگاه شروین جدی بود اما همراه با لبخند. یه قدم بهم نزدیک شد و تو چشمهام نگاه کرد. شروین : آنید ..... تو نسبت به من چه احساسی داری؟ ماتم برد. بی اختیار دهنم باز شد و گفتم: هان..... یه لبخند زد و گفت: هان نه جواب می خوام... گیج تر گفتم: احساس؟؟؟!!! نمی دونم..... یک قدم نزدیک شد و گفت: نمی دونی یا نمی خوای بدونی و نمی خوای بگی؟ فقط نگاهش کردم. یک قدم دیگه نزدیکتر شد و گفت: می خوای بدونی؟ بازم تنها جوابم نگاه خیره اش بود. فاصله کم بینمون و هم با قدمش از بین برد و کامل نزدیک و رو به روم ایستاد. چشمش تو نگاهم بود. همون جور که جلوم بود یکم دستش و کج کرد و دستمو گرفت. دستم گرم شد. با چشمهای گشاد بهش نگاه کردم. با آرامش نگاهم کرد. شروین: وقتی دستت و می گیرم چه احساسی داری؟ نگاهش کردم. دستمو ول کرد. خم شد جلو دستش و حلقه کرد دورم و من و کشید تو بغلش. همه تنم آتیش گرفت. ضربان قلبم رفت رو هزار. قلبم داشت از جاش کنده می شد. اونقدر هنگ کارهاش بودم که مغزم قفل کرده بود و بی حرکت و مبهوت تو جام تو بغل شروین ایستاده بودم. شروین خودش و کشید کنار و دستهاش از دور بازوهام باز شد و رو شونه ام قرار گرفت. دوباره تو چشمهام نگاه کرد و گفت: وقتی بغلت می کنم چه طور؟ با صورتی که ازش حرارت ساطع میشد و با نگاه متعجب همراه یه ترس عجیب بهش نگاه کردم. خودش و خم کرد تا هم قد من بشه. دستهاش هنوز رو شونه ام بود. دقیق تو چشمهام نگاه کرد. چشمهاش رو صورتم سر خورد و رو لبهام ایستاد. خودش و کشید جلو به سمت لبهام. با ترس نگاهش می کردم. نفسم بند اومده بود. ضربان قلبم از 1000 رسیده بود به 10. با یه حرکت و یه فرمان از مغزم خودم و یه کوچولو کشیدم عقب شروین تو یک سانتی صورتم متوقف شد. چشمهاش چرخید و اومد بالا و تو نگاه ترسونم قفل شد. یکم خودش و کشید عقب و دقیق بهم نگاه کرد. شروین: یا اگه بخوام این کارو بکنم چه حسی پیدا می کنی. نفسم حبس بود. یه ترسی تو وجودم دویید. از اینکه دستمو گرفت نترسیدم. از اینکه بغلم کرد نترسیدم. از اینکه خواست ببوستم نترسیدم. از چیزی که داشت تو مغزم فریاد می کشید ترسیدم. از داغی دستهام زیر دستهای شروین. از گرمی تنم و ضربان شدید قلبم وقتی تو بغل شروین بودم. از بند اومدن نفسم با فکر بوسیدن شروین. از احساسی که داشتم و انکارش می کردم و الان به شکل خیلی بدی داشت فریاد می کشید. نفس حبس شدم با صدا از دهنم خارج شد. زیر نگاه شروین داشتم می سوختم. نگاه منتظرش نگاهی که جواب می خواست. نفسهام تند شد. قفسه سینه ام با شدت بالا و پایین می رفت. یه قدم عقب رفتم. دستهای شروین از رو شونه ام جدا شد. صاف ایستاد و منتظر و نگران بهم چشم دوخت. نگاهمو از چشمهای شروین گرفتم. داشت نابودم می کرد. گیج بودم. فکرم ثابت نمی شد. نگاهم مدام می چرخید. به چپ و راست. به هر جا غیر شروین. لبهای خشکمو با زبون تر کردم. عصبی دست تو موهام کشیدم. بریده بریده و عصبی گفتم: من... من .... باید برم. یه قدم به سمت در برداشتم که شروین اومد جلوم. با صدای نگرانی گفت: آنید حالت خوبه؟ خوبم؟ افتضاحم. نابودم. با چشمهای بسته تند تند سرمو به نشونه آره تکون دادم. نمی خواستم نگاهش کنم. می خواستم فرار کنم. سرمو چرخوندم سمت چپ که نگاهش نکنم. شروین آروم و نگران گفت: آنید ... جواب من چیه؟؟؟؟ من تو این چند وقت هر جوری که می شد قلبمو نشونت دادم. با حرف، با شعر، با نگاه ...... نگو که نفهمیدی چون مطمئنم اگه تا امروز نفهمیده بودی الان کامل نشونت دادم. چه احساس خودمو چه احساس تورو امروز می خوام احساس تورو بدونم. آنید ... چه حسی بهم داری؟؟؟؟؟ عصبی با نفسهای تند و کلافه گفتم: نمی دونم، نمی دونم ......... به هر جا غیر شروین نگاه می کردم. می خواستم برم. فرار کنم. شروین بازوهامو گرفت و محکم و عصبی گفت: آنید، نگو نمی دونم ، من همین الان احساستو نشونت دادم. می دونی، خوبم می دونی. واسه همین نگاهم نمی کنی؟ واسه همین داری فرار می کنی؟ بازوهامو با شدت تکون داد و بلند داد کشید: دِ حرف بزن بگو چی تو سرته. بگو چته. بگو که تو هم احساست مثل منه، بگو تو هم بهم فکر می کنی، بگو تو قلب تو هم همون چیزیه که تو قلب منه. نزار دوست داشتنم یک طرفه باشه. تکون دادن بازوهامو متوقف کرد. آرومتر گفت: آنید ..... دوست دارم. روز و شبم با تو و تو اسم تو خلاصه شده. لحظه هام با فکر تو می گذره .... نگاهت همه جا همراهمه. تو خواب ، تو بیداری، بیمارستان، تو اتاق عمل. خنده هاته که موقع عمل بهم نیرو میده. آنید ..... نزار تو انتظار بمونم. بگو که تو هم دوستم داری. یهو با داد بلندی گفت: دِ لعنتی یه چیزی بگو. هر دومون عصبی بودیم. شروین عصبی به خاطر انتظار بی جوابش. من عصبی به خاطر حرفای شروین و فهمیدن احساس خودم. طوفانی تو دلم برپا بود. یه سونامی کامل. وجودمو زیر و رو کرد. با داد شروین عصبی خودمو کشیدم عقب. بازوهام آزاد شد. عصبی بودم. تند تند نفس می کشیدم. مغزم از کار افتاده بود. فقط فرار تو ذهنم بود. داد کشیدم: آره آره دوست دارم . همین و می خوای؟ من دوست دارم. نمی دونم از کی یا چه طور و برای چی اما می دونم این احساسیه که شاید خیلی وقته که دارم اما نمی خوامش. می ترسم. می فهمی . من و می ترسونه. جوری که تو همه این مدت حتی با صدای بلند هم به خودم نگفتم. نخواستم با گفتنش واقعی شه. نمی خوام نمی خوام دوسِت داشته باشم. سرمو بلند کردم و تو چشمهای شروین نگاه کردم. خدایا این چشمهای عجیب از من چی می خواست؟ چشمهایی که آرامش و زندگیمو زیرو رو کرده بود. بغض داشتم. چشمهام اشکی شد. یه قدم رفتم جلو. به تیشرتش چنگ زدم. با التماس گفتم: شروین تروخدا نزار بیشتر از این باورم بشه. نزار بیشتر از این، این حس تو وجودم رخنه کنه. بزار رها باشم. بزار آزاد باشم. من می ترسم. شروین یه لبخند شیرین بهم زد و با مهربون ترین نگاهی که تو زندگیم دیده بودم بهم نگاه کرد. دستش و گذاشت رو دستهام. خیلی آروم و نرم گفت: آنید عزیزم. این چیزی نیست که ازش بترسی. دلیلی برای ترسیدن نداری. به من اعتماد کن. خودمو کشیدم عقب. سرمو با دستهام گرفتم و تند تند تکونش دادم. من: نه نه نمی تونم. بهت اعتماد دارم اما می ترسم. چه طوری می تونم بازم به یه مرد اعتماد کنم. اونم بعد بابام و آرشام که اونجوری به اعتمادم خیانت کردن. اگه تو هم بری چی ؟ نمی تونم. شروین بفهم. شروین بهم نزدیک شد و بازوهام و گرفت. خم شد و تو چشمهام نگاه کرد: آنید ببین. من و نگاه کن. تو چشمهام می بینی. من نمی خوام بی تو بمونم. می خوام با تو باشم. تا همیشه. من به خاطر تو اینجا موندم. تو این شهر تو این کشور. دلیل اصلی موندنم تویی. تویی که بهم امید میدی. این چشمهات این لبخندت. اشکم در اومد. آروم رو گونه هام راه افتاد. با بغضی که داشت خفه ام می کرد بهش نگاه کردم و گفتم: شروین..... نکن ... ترو خدا .... اینا رو نگو.... خرابش نکن... بزار همین جوری ساکت بمونیم. بزار هر چی هست تو دلمون بمونه... شروین: من نمی خوام ... نمی خوام عشقت فقط تو دلم بمونه. نمی خوام خواستنت و لمس کردنت فقط تو ذهنم و قلبم بمونه. من خودتو می خوام با همه وجود. واقعی و حقیقی، نه خیالی ، نه ذهنی، نه رویا ..... اختیارمو از دست داده بودم. به هق هق افتادم. بلند بلند گریه می کردم. سرمو تکون می دادم و فقط می گفتم: نه... نه.... نکن... با من این کارو نکن... اگه تو بری... اگه تنهام بزاری... مثل بابام... مثل آرشام... تو بری من داغون می شم.. اگه این جوری دوسِت داشته باشم و بعد بری نابود میشم.... بزار دوست باشیم ... شروین ... شروین خودشوکشید سمتمو من و برد تو بغلش. سعی می کرد آرومم کنه. اما اونقدر داغون بودم و ترسیده که نه چیزی میشنیدم نه حتی آغوشش آرومم می کرد. بیشتر ترسیده بودم. اینکه از دستش بدم. اینکه یه روزی بره و من دیگه نبینمش. اینکه به نگاهش به صداش به حمایتش وابسته تر بشم و اون تنهام بزاره. باید می رفتم. باید ازش دور می شدم. باید تنها می موندم. الان نمی تونستم فکر کنم. نمی تونستم به چیزی غیر از ترس و بدی فکر کنم. باید برم یه جایی دور از شروین دور از این خونه دور از همه چیز باید به خودم وقت بدم. باید خوب فکر کنم. خودمو از آغوشش کشیدم بیرون . فقط یک کلمه گفتم: باید برم. دوییدم بیرون. رفتم تو اتاقم. مانتو و شالمو کیفمو برداشتم. شروین دنبالم بود. با بهت به من نگاه می کرد. مانتو رو تنم کردم. بدون اینکه دکمه هاشو ببندم. از اتاق اومدم بیرون. از کنار شروین که بهت زده بهم نگاه می کرد رد شدم. تند با آخرین توانم. تو پله ها شالمو سرم کردم. شروین صدام می کرد. شروین: آنید ... کجا می ری؟؟ آنید صبر کن... بزار حرف می زنیم.... همون جور که به طرف در می دوییدم گفتم: شروین دنبالم نیا... باید برم... باید تنها باشم... باید فکر کنم.... به طراوت جون بگو.... از عمارت اومدم بیرون. دوییدم سمت در باغ. صدای محو شده شروین و از کنار در عمارت شنیدم. شروین: آنید .... جلوی در عمارت برگشتم و آخرین نگاهمو به عمارت انداختم. شروین جلوی در عمارت ایستاده بود. با شونه های افتاده. غم تو صورتش از این فاصله هم دیده میشد. دیگه محکم نبود. من شونه اشو خم کرده بودم. از خودم بدم اومد. اما باید می رفتم.     --------------------------------------   کل کوچه رو دوییدم. جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم. نگه داشت. آدرس خوابگاه و بهش دادم. باید به درسا می گفتم می رم پیشش. موبایلم نبود. تو اتاق شروین جا مونده بود. چشمهام و بستم. صورتم و پاک کردم. باید آروم میشدم. نمی خواستم درسا اشکمو ببینه. تنها کسی که من و با چشمهای گریون دید شروین بود. نمی خواستم به هیچ احد دیگه ای اجازه بدم ضعف و اشکمو ببینه. تاکسی جلوی در خوابگاه نگه داشت. رفتم تو. مسئولش من و می شناخت یه سلامی کردم و رفتم سمت اتاق درسا. چون تابستون بود می دونستم فقط درسا تو اتاقه. در زدم. در باز شد. درسا با چشمهای متعجب جلوم بود. چقدر به یکی احتیاج داشتم که برم بغلش و تو دلش اشک بریزم. با چشمهایی که غم ازش فریاد می کشید رفتم جلو. حال و روزم داغون بود. درسا نگران نگاهم کرد. خودمو انداختم تو بغلش. درسا مبهوت بغلم کرد و نگران گفت: آنید چی شده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟ همه خوبن؟ کسی طوریش شده؟ چرا هیچی نمیگی؟ مردم از نگرانی. آروم گفتم: همه خوبن. درسا چیزی نپرس. می تونم چند روز اینجا بمونم؟ درسا مهربون و آروم گفت: آره عزیزم چرا که نه خوشحال میشم. بیا تو. من و با خودش برد تو اتاق و رو تخت نشوند. درسا: میرم برات آب بیارم. بلند شد و از اتاق رفت. چه شعوری به خرج داده بود که تنهام گذاشت. حتما" قیافه ام خیلی داغونه که درسا انقدر خوب داره رفتار میکنه وملاحظه میکنه. هر چند موقعی که بفهمه اوضاع جدیه شوخی و می زاره کنار. صداش از پشت در میومد. داشت با یکی حرف می زد. در مورد من. حتما" مهام بود. داره بهش میگه من اومدم پیشش و نگران نباشن. حتما" شروین بهش گفته که من زدم بیرون از خونه. بزار بگه. مهم اینه که الان کسی با من کاری نداره. خسته ام انگار کیلومترها دوییدم. فکرم خالیه. چیزی توش نیست که بخوام فکر کنم. فشار عصبی که بهم وارد شده خیلی زیاده. همیشه با دیگران درگیر بودم. مثل بابام مثل آرشام. اما الان با خودم درگیرم. فشارش بیشتره. این که بخوای با خودت بحث کنی و خودت و قانع کنی حالا فرقی نمیکنه در جهت خوب یا بد. کلی انرژی از آدم می گیره. چشمهام و رو هم گذاشتم. باید می خوابیدم. وقتی بیدار شدم به همه چیز فکر می کنم. با بستن چشمهام همه اون اتفاقها جلوی روم ظاهر میشه. خدایا دو دقیقه بزار بهش فکر نکنم. به زور خوابم برد. حتی تو خوابمم شروین بود. با اون چشمهای منتظرش بهم نگاه می کرد و مدام فقط یه چیز و میگفت: آنید من منتظر جوابتم. با جیغ از خواب بیدار شدم. درسا اومد کنار تختم. یه لیوان آب بهم داد و شونه هامو مالید. تو چشمهاش پر سوال بود اما هیچی نمی پرسید. شب و روزم یکی شده. همش یه گوشه میشینم و به یه نقطه نگاه می کنم و به همه چیز فکر می کنم. به خودم، به شروین، به نگاهش، به حرفهاش، به حمایتش، به آغوشش، به بوسه هاش.... دیگه باید با خودم صادق باشم. من دوسش دارم. بیشتر از چیزی که فکرش و می کردم و می کنم. همین الان هم که ازش دورم برام سخته اما.... اما این ترس لعنتی.... بابا همش تقصیر توئه. اینکه من به همه مردها بی اعتمادم تقصیر توئه اینکه من فکر می کنم مرد خوب پیدا نمیشه تقصیر توئه. آرشام به خاطر توئه که من فکر می کنم همه بی وفان. به خاطر توئه که فکر می کنم به هر کسی نزدیک بشم یه روزی میره و تنهام می زاره. اما شروین .... اون این جوری نیست. تو تمام لحظه هایی که باهاش بودم حضورش و حمایتش و حس می کردم. درسته که اول لج و لجبازی بود اما از یه جایی دیگه فقط به خاطر کل کل و حرص دادن همدیگه پیش هم نبودیم. از یه جایی برای هم مهم شده بودیم. از یه جایی از هم حمایت می کردیم. شروین کم کم من و به خودش عادت داده بود. کم کم من و با خودش آشنا کرد. با تمام زوایاش. من دوسش داشتم نه به خاطر قیافه اش. نه به خاطر تیپش، نه به خاطر هیکلش که چشمهام و خیره می کرد، من دوسش داشتم به خاطر آرامشی که بهم می داد. به خاطر شناختی که از شخصیتش داشتم. به خاطر خونسردیشو سردیش در عین حال احساس قشنگش. دوسش داشتم چون از نگاهم احساسم و می فهمید. دوسش داشتم چون بی نیاز به خواستن چیزی خودش می دونست که چی می خوام چی کار باید بکنه. حضورش همیشگی بود. اما بازم این ترس لعنتی. دعا می کردم که روزها می رفت عقب برمی گشتم به چند روز قبل که طراوت جون ازم خواست که برم پیش شروین برای معاینه. کاش نرفته بودم کاش هیچ حرفی زده نمی شد. اونوقت من هنوز تو اون خونه بودم. با طراوت جون. از دور شروین و می دیدم. به همون قانع بودم. به دیدنش با فاصله. نمی دونم چند روزه اینجام همه ی روزهام تکراری شده. چیزی ازشون نمی فهمم. درسا داره میاد سمتم. بهش نگاه می کنم. رو تخت میشینه. با استرس نگاهم میکنه. می خواد یه چیزی بگه اما دو دله. بهش نگاه می کنم. با این چشمهای بی روح و خالی از زندگیم. با من و من حرف میزنه. نگاهش و ازم می دزده. درسا: آنید می دونم می خوای تنها باشی و نمی خوای با کسی حرف بزنی. الان یه هفته است رو این تخت نشستی و به زور از جات پا میشی. به زور دو تا لقمه غذا می خوری. اگه برای دستشویی رفتن نباشه رو همین تخت کپک می زنی. نگاهش کردم. چی می خواد بگه؟ درسا: چیزه.... شروین خیلی نگرانته. ازم خواهش کرد که برای دو دقیقه هم که شده از پشت تلفن صداتو بشنوه. الاناست که دیگه زنگ بزنه. با شک بهم نگاه کرد. انگار با نگاهش خواهش می کرد. درسا: آنید باهاش حرف می زنی؟؟؟ بی روح نگاهش کردم. گوشیش زنگ خورد. به صفحه اش نگاه کرد. درسا: شروینه.... چی کار کنم؟ گناه داره. حرف می زنی؟ با چشمهای سرد زل زدم به گوشی. دلم براش تنگ شده بود. برای صداش برای نگاهش. بی حرف دستم رفت جلو. درسا با ذوق گوشی و تو دستم گذاشت. خودش رفت بیرون. دکمه وصل و زدم. صداش تو گوشی پیچید. انگار صداش تو وجود من پخش می شد. روح رفته ام برگشت. اما دهنم باز نشد. صداشو شنیدم. نگران بود. شروین: الو آنید تویی..... .................... شروین: نمی خوای حرف بزنی؟ ......


مطالب مشابه :


رمان باورم کن-20

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




دانلود رمان باورم کن نازنین

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




رمان باورم کن-17

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




رمان باورم کن-16

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




دانلود رمان باورم کن

دنیای رمان های زیبا - دانلود رمان باورم کن - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی! - دنیای




رمان باورم کن 17

دنیای رمان های زیبا - رمان باورم کن 17 - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی! - دنیای رمان های




رمان مریم باورم کن

رمان ♥ - رمان مریم باورم کن رمان دنیای این روزای رمان باورم کن




رمان همسایه مغرور من(قسمت اخر)

دنیای رمان رمان باورم کن aram-anid. رمان بشنو از دل n.nori. -باورم نمیشه




برچسب :