رمان طوفان ديگر 6

آرامیس

وقتی شنیدم اونا از طرف نریمان اومده بودن تازه متوجه قضیه شدم.. پس به همین دلیل بود که مردی که قصد کشتن منو داشت اسمم و میدونست.. روی عرشه کشتی ایستاده بودم و به بی کرانی دریا نگاه میکردم..

فکرم بدجور درگیر بود.. درگیر شخصیت مبهم و گیج کننده ماکان.. اول با یه حرف من عصبانی شد و بعد حتی حاضر میشه بپره داخل آب تا منو نجات بده.. واقعا نمیشه به شخصیتش پی برد..

یه نفس عمیق کشیدم .. انگار واقعا شب یلدا طولانی شده بود و قصد تمومی نداشت.. چقدر اتفاق امشب افتاد.. پتو رو محکمتر به خودم پیچیدم.. صدای امیرپارسا از پشت سرم بلند شد:

-: آرامیس..

به عقب برگشتم .. من و که دید یه لبخند دلگرم کننده زد..

-: بهتری؟ سرگیجه نداری..

-: نه .. بهترم

-: هوا سرده نمیخوای بیای داخل؟

-: چرا .. الان میام..

به طرف اتاق کشتی راه افتادیم.. همینکه داخل اتاق شدم دیدم پریسان جلوی آینه وایساده.. امیرپارسا گفت:

-: آرامیس من میرم بیرون .. لباساتو عوض کن سرما نخوری..

لبخندی بهش زدم و ازش تشکر کردم و اونم رفت بیرون.. چقدر ممنونش بودم.. مطمئن بودم هیچکس نمیتونه به خوبی اون برادرم باشه..

لباسام و که عوض کردم دیدم پریسان هنوز جلوی آینه وایستاده و با بینیش ور میره..

نزدیکش رفتم و با تک خنده گفتم:

-: پری چیکار میکنی؟ چرا با دماغت ور میری؟

دستی به بینیش کشید و از آینه فاصله گرفت.. روی تخت نشست و گفت:

-: هیچی بابا داشتم میومدم تو اتاق خواستم از سالن رد بشم این یاشار برگشت دماغم خورد تو سینه اش..

ریز ریز خندیدم که بالش روی تخت و برداشت و به طرفم انداخت.. رو هوا گرفتمش و به طرف خودش انداختم که صدای جیغ جیغوش بلند شد:

-: زهر مار به چی میخندی؟

-: هیچی به دماغ تو و سینه یاشار میخندم..

-: چی؟

از رو تخت بلند شد و به طرفم خیز برداشت.. به سمت در فرار کردم که داد زد:

-: خیلی منحرفی..

-: برو بابا .. تو جلو چشمت و نمیبینی .. به من چه...

-: دعا میکنم یه شوهر گند اخلاق گیرت بیاد آدمت کنه..

صدای امیرپارسا از پشت سرم بلند شد:

-: پریسان چقدر جیغ و ویغ میکنی..

از کنارم رد شد و داخل اتاق شد.. بالشی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و روی تخت گذاشت.. روی تخت دراز کشید و گفت:

-: شما دو تا باز به جون هم افتادین؟

روی کاناپه نشستم و یه پامو روی اون یکی انداختم و شروع به تعریف کردم:

-: میدونی قضیه چیه؟ ظاهرا پریسان خانوم قصد داشتن بیان داخل اتاق که یهو آقا یاشار برمیگرده و ...

پریسان به طرفم پرید و دستش رو جلوی دهنم گذاشت و مانع حرف زدنم شد.. امیرپارسا که اسم یاشار رو شنیده بود بلند شد و روی تخت نشست..

-: چی گفتی؟.. یاشار چی؟ پریسان بذار حرف بزنه..

پریسان لبخند مصنوعی زد و گفت:

-: هیچی داداش یه اتفاق ساده بود.. همین

-: پری دستتو بردار بذار آرامیس حرف بزنه..

منم که زیر دست پریسان حرف میزدم و صداهای نامفهوم ایجاد میکردم.. پریسان دوباره به حرف اومد:

-: این الان حرفای چرت و پرت میزنه.. ولش کن..

دست پریسان هم روی دهنم بود هم روی بینیم.. حتی با دستم نمیتونستم دستش و بردارم..با دوتا دستش دهنم و گرفته بود.. لا مصب عجب زوری پیدا کرده بود.. نفس تنگی و سرگیجه دوباره داشت سراغم میومد..

صدای امیرپارسا عصبی تر شد:

-: پری یالا حرف بزن ببینم چی شده..

دیگه اشکم دراومده بود.. سعی میکردم نفس بکشم ولی دست پریسان هیچ جایی برای نفس کشیدن نذاشته بود..

امیرپارسا نگاهی بهم انداخت و چشماش گرد شد.. از روی تخت بلند شد و به طرفم اومد.. دست پریسان و از دهنم برداشت و گفت:

-: آرامیس خوبی؟ چرا کبود شدی؟

نمیتونستم حرف بزنم.. حتی الان که هوا بود قدرت نفس کشیدن نداشتم.. انگار یادم رفته بود چطور نفس بکشم.. سرمو به کاناپه تکیه دادم و چشمامو بستم..

-: آرامیس.. آرامیس نفس بکش .. پری برو یه لیوان آب بیار..

زور میزدم نفس بکشم ولی نمیتونستم..صدای گنگ گریه پریسان و میشنیدم..

-: آرامیس توروخدا جون امیر چشماتو باز کن ..

تکونم میداد و صدام میکرد.. بعد از چند ثانیه عذاب آور چند قطره آب سرد که به صورتم خورد ریه هام منقبض شد و با باز شدن دوباره اش راه نفسم باز شد.. محکم و بلند نفس میکشیدم..

آروم چشمامو بازکردم و اولین چیزی که دیدم چشمای سبز رنگ و نگران امیرپارسا بود.. چشم چرخوندم و پریسان و کنارم دیدم.. بی صدا اشک میریخت.. امیرپارسا بلند شد و کنارم نشست.. لیوان آبی که دستش بود جلوی لبم گرفت.. دهنم و باز کردم و یه کم از آب داخل لیوان خوردم..

هیچکدوم حرفی نمیزدیم ... چشمامو بستم .. چقدر جای برادر نداشته ام دوسش داشتم.. از خدا ممنون بودم که به جای خواهر و برادر خودم یه خواهر و برادر دلسوز و مهربون دارم.. خیلی زود خواب سراغم اومد..          

چشمامو باز کردم.. چشم که چرخوندم دیدم روی تخت خوابیدم و روم یه پتو کشیده شده.. کم کم همه چیز یادم اومد.. پریسان روی کاناپه خوابیده بود ولی امیرپارسا نبود.. دوباره.. روی تخت دراز کشیدم .. همینکه صدای پا شنیدم به طرف در برگشتم... امیرپارسا بود.. منو که دید لبخندی زد و گفت:

-: خانوم خانوما تا کی میخوابی؟ داریم میرسیم...

سراغ پریسان رفت و بیدارش کرد .. نگام که به پریسان افتاد صورت زرد رنگش توجهم رو جلب کرد.. بلند شدم و گفتم:

-: پریسان حالت خوبه؟

-: نه .. حالت تهوع دارم...

-: دریا زده شدی..

رو به امیر گفتم:

-: میری یه قرص براش بیاری... از بهداری کشتی بیار...

پریسان از جاش بلند شد و سریع به سمت دستشویی رفت.. احتمالا معده اش فوران کرده بود.. امیر پارسا دنبالش رفت .. وقتی بیرون اومد ازش پرسید:

-: چی شد؟ حالت خوبه؟

خنده ام گرفته بود.. امشب امیرپارسا جز پرسیدن حال ما چیزی نمیگفت..

-: نگران نباش حالا که بالا آورده حالش بهتر میشه...

کم کم کشتی ایستاد و همه با کلی دنگ و فنگ پیاده شدیم... البته نزدیک یک ساعت فقط پیاده شدنمون از کشتی بود... متوجه نمیشدم دلیلشون برای اومدن با کشتی چی بود... وقتی هندورابی خودش فرودگاه داشت چه دلیلی بود این همه به مشقت بیفتیم...

هنوزم هوا تاریک بود و ساعت 3 شب رو نشون میداد... با ماشین تا هتل رسوندنمون.. باید فعلا توی هتل میموندیم تا میرفتیم سر قرار ... میتونستم بفهمم چرا این جزیره رو برای معامله انتخاب کردن .. برای اینکه کمتر کسی متوجهشون بشه..

همینکه داخل هتل شدیم مثل ویلا من و پریسان یه اتاق داشتیم و امیرپارسا یه اتاق... انقدر خسته بودیم که نای بیدار موندن نداشتیم...

-: آرامیس... آرامیس بلند شو...

صدای نگران پریسان و که شنیدم از خواب پریدم و بعد از اینکه چشمام و مالش دادم گفتم:

-: چی شده پریسان؟... چرا اینجوری میکنی؟

-: امیرپارسا گفت باید بریم...

-: کجا باید بریم... پری درست حرف بزن...

-: باید بریم سر معامله... راستین گفت یک ساعت دیگه حرکت میکنیم...

نفسم و محکم بیرون فرستادم... نیشگونی از بازوی پریسان گرفتم که صداش دراومد:

-: چته وحشی ؟ چرا اینجوری میکنی؟

-: تا تو باشی دیگه اینجوری صدام نکنی... گفتم حالا چی شده...

-: چیزی نشده؟.. من دارم از ترس میمیرم اونوقت تو این همه خونسردی...

بلند شدم و همینطور که به سمت دستشویی میرفتم گفتم:

-: پریسان خانوم جنابالی وحشت کردی... مگه میخوایم چیکار کنیم ... یه سری حرفا میزنیم و برمیگردیم...

بعد از اینکه سر و صورتم رو شستم اومدم بیرون که پریسان گفت:

-: ولی اونا آدمای خطرناکین... آدمای معمولی نیستن...

-: پریسان ما برای رسیدن به هدفمون باید شجاع و نترس باشیم... ترس برادر مرگه... اگه بترسی موفق نمیشی...

-: میدونم ولی چیکار کنم میترسم... تو مدرسه هم همه اش سر نترسی داشتی... آخرش یه بلایی سرت میاد...

با یادآوری خاطرات مدرسه لبخندی گوشه لبم نشست... همیشه برای فرار از مدرسه یا دست گل به آب دادن من داوطلب میشدم...

-: اگر میترسی نیا...

-: واقعا میشه نیام؟

-: آره کسی که مجبورت نکرده... دوست نداری نیا...

-: باشه... پس مراقب خودت باش...

لباسام و پوشیدم و کاملا آماده شدم.. به سمت پریسان رفتم و گونه اش و بوسیدم... دستش و بالا آورد و مانعم شد..

-: اَه آرام چیکار میکنی؟... تف مالیم کردی...

-: خیر سرم دارم بوست میکنم... چقد مامانی هستی...

-: کدوم مامان؟ اگر مامانی بود اونوقت این حرف و میزدی...  

این حرفش زخم دل هردومون رو باز کرد... درد دل هردوی ما این بود و خیلی چیزای دیگه... سرش و پایین انداخته بود و ناراحتی از صورتش داد میزد...

برای اینکه ناراحتش نکنم گفتم:

-: خوب من که دارم میرم... اگه کسی در زد درو روش باز نکن..

با دیدن چهره خندونش شروع به خندیدن کردم که اونم خندید... صدای در اتاق بلند شد.. همینکه درو باز کردم.. امیرپارسا رو دیدم که خیلی تمیز و مرتب دستاشو توی جیبش کرده... یه پیراهن طوسی رنگ پوشیده بود به همراه یه جین آبی تیره ... نگاهی خواهرانه بهش کردم و گفتم:

-: داداش خدایی خبریه؟

نگاهی به خودش کرد و گفت:

-: نه چه خبری؟

-: آخه داریم میریم بنگ بنگ .. چرا این همه تیپ زدی؟

-: خدا نکشتت آرامیس .. بنگ بنگ چیه؟... بعدشم...

صداش و صاف کرد و ادامه داد:

-: من همیشه اینطوریم..

ریز خندیدم.. از لای در نگاهی به پریسان انداخت و گفت:

-: پری تو هنوز آماده نیستی؟ .. زودباش..

پریسان از روی ترس نگاهش بین من و امیرپارسا رد و بدل میشد... چقدر ترسیده بود و قیلفه اش خنده دار شده بود...

-: پری نمیاد امیر...

-: آخه چ...

-: پری مواظب خودت باش ... خداحافظ..

کیفم و به دست گرفتم و از اتاق خارج شدم و درو بستم... امیر با تعجب گفت:

-: چرا اینجوری کردی؟ چرا پری نیومد؟

دستمو جلوی بینیم گرفتم و گفتم:

-: آرومتر... یه کمی ترسیده بود.. بهش گفتم نیاد..

-: برای چی میترسه... تنها بمونه که بدتره..

-: برای چی ؟ اینجا خطری تهدیدش نمیکنه... این ماییم که جونمون درخطره..

-: پوففف.. من هرچی بگم تو کم نمیاری.. بریم

به سمت پایین راه افتادیم.. پایین که رسیدیم راستین و سه نفر دیگه به همراه ماکان و یاشار اونجا ایستاده بودن.. ماکان همینکه چشمش به من و امیرپارسا افتاد اخماش جمع شد.. اصلا هر وقت به من میرسید اخم میکرد.. انگار نه انگار که خودش یه موجود اضافیه...

بدون هیچ حرفی داخل ماشین نشستیم و به سمت محل قرار رفتیم.. همینکه رسیدیم اولین چیزی که دیدم یه باغ نسبتا بزرگ بود که بیشتر درخت نخل داخلش بود..

وقتی پیاده شدیم چند تا از محافظای خودمون هم اونجا بودن و پشت سر ما داخل باغ شدن.. شونه به شونه امیرپارسا حرکت میکردم و ماکان و یاشار و راستینم کنار ما بودن.. فضای اونجا خود به خود ترس به تنم انداخت.. کلی نگهبان و خدمه توی باغ بودن...

کمی که جلوتر رفتیم یه میز بزرگ نمایان شد که چندتا صندلی اطرافش بودن و یه عده آدم روش نشسته بودن.. یه مرد تقریبا مسن بالای میز نشسته بود که به نظر میومد رئیس باشه و دو نفر روبروی هم کنارش نشسته بودن... هر چقدر نزدیک تر میشدیم ترس و واهمه من بیشتر میشد... همینکه رسیدیم دو نفر کناری از جاشون بلند شدن..

بدون هیچ حرفی سرجامون نشستیم.. من و امیرپارسا کنار هم و ماکان و یاشار کنارهم روبروی ما نشستن.. بعد از تعارفات و پذیرایی ها یکی از دو نفر کنار رئیس شروع به صحبت کرد:

-: هر چقدر زودتر بریم سر اصل موضوع بهتره.. لیست داروهای مورد نیاز شما با فاکس به دست ما رسیده.. اما ما نمیتونیم مقدارهای خواسته شده شما رو تهیه کنیم...

کاملا فارسی صحبت میکرد و اصلا لهجه نداشت... واقعا تا چه حد یه ایرانی میتونه کشورش رو با داروی قاچاق پر کنه.. منی که چند سال با کاویان کار کردم میدونم چه دروغگوییه.. خوب میدونم توی اون لیست داروها که من حتی چشمم بهشون نخورده چه کوفتی به جاش قراره با مریضای بیچاره داده بشه..

بعد از چند ثانیه مرد روبروییش شروع کرد به توضیح دادن درمورد داروها و موارد مهم معامله رو گفت ... در نهایت رئیس که تا الان ساکت بود به حرف اومد و با لهجه غلیظ آلمانی شروع به حرف زدن کرد:

-: دیگه تصمیم با خود شماست.. میتونید شرایط ما رو بپذیرید واگر نپذیرفتید با گروه دیگه ای وارد معامله میشیم... حالا میتونید برید..

در طول جلسه حتی نیم نگاه با ما ننداخت.. حرف زدنش من و یاد کاویان مینداخت و لحن حرف زدنش.. نه اینکه منتظر بودیم اون بگه همه بلند شدیم و مثل جوجه دنبال هم راه افتادیم...

راستین که انگار قصه شنیده باشه شاد و خوشحال به طرف در خروجی میرفت من و ماکان و یاشار تنها کسایی بودیم که عمیق توی فکر بودیم... اما امیرپارسا کلافه بود و این حالتش از وقتی اومدیم روی حرکاتش بود.. وقتی به در باغ رسیدیم سوار ماشین ها شدیم و بی معطلی راه افتادیم.. کمی از مسیر و که طی کردیم امیرپارسا صدام کرد:

-: آرامیس...

رومو از پنجره گرفتم و نگام و به امیرپارسا دوختم..

-: بله...

حالتش کلافه بود و داد میزد که میخواد چیزی رو بگه ولی نمیتونه...

-: امیر!.. چیزی شده...

دستی به صورتش کشید و گفت:

-: میخواستم یه .. چیزی رو بهت بگم.. خیلی ذهنم مشغولش شده..

-: چی شده؟.. امیر.. من و تو و پری قسم خوردیم که تا ابد از خواهر و برادر به هم نزدیکتر باشیم... بگو چی شده..

-: میدونم.. راستش.. یه چند وقتیه یه خوابای عجیب و غریب میبینم..

-: چه جوری مثلا؟

-: خواب میبینم که یه زنی بین آتیش و دریا گیر افتاده... همه اش سعی میکردم بی توجه باشم بهش ولی نمیتونستم.. همه اش من و صدا میکرد و میگفت که "کمک کن نجاتش بدم" ولی من هیچ کاری نمیتونستم بکنم... خوابای دیگه هم همینطوری بودن...

-: اون زن ؟! .. چه شکلی بود؟ میشناختیش؟

-: نه ... مشکلم همینجاست که قیافه اش بعد از خواب یادم نمیمونه...

-: کی این خواب و دیدی؟

-: خیلی وقته حدودا یه هفته اس که هر شب میبینم...

واقعا نمیدونستم چی بگم.. شاید به خاطر اتفاقای اخیر بود که این خواب و میدید....

-: داداش بهتره بهش فکر نکنی.. شاید به خاطر این سفر و کارایی باشه که میخوایم انجام بدیم...

لبخند کوچیکی زد و گفت:

-: شاید...

روش و به سمت پنجره ماشین برگردوند و مشغول تماشای ساحل دریای هندورابی شد...

طولی نکشید که داخل هتل رسیدیم... خواستم به سمت آسانسور برم که ماکان از پشت سرم صدام کرد:

-: آرامیس... خانوم..

همینکه اسمم و از زبونش شنیدم برگشتم و سوالی نگاهش کردم که نزدیکتر شد و گفت:

-: یه وقتی بذار که با همدیگه صحبت کنیم..

-: درمورد؟؟؟

پوزخندی روی لباش نمایان شد.....

-: درمورد معامله... این سفرمون نباید زیاد طولانی بشه.. هر قدر صرفه جویی به نفع ماست..

یه تای ابروش و بالا داد و گفت:

-: فکر کردم این چیزا رو میدونی...

پوففففف دوباره شده بود همون ماکان محتشم گودزیلا...پس منم به زبون خودش حرف میزنم.. منم با جدیت گفتم:

-: میدونم ولی انقدر کار ریخته سرم که وقت ندارم به هر کاری برسم... حداقل باید دلیل هر کاری رو بدونم...

منم مثل خودش یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:

-: فکر میکنم این چیزا رو بلد باشی...

میتونستم خشم و عصبانیتی که از چشماش زبونه میکشید و ببینم.. ولی خیلی سرد و معمولی گفتم:

-: باشه... هر وقت تونستم میام در اتاقت..

بی معطلی به سمت آسانسور رفتم و قبل از اینکه دستای مشت شده اش و ببینم در آسانسور بسته شد.. به امیرپارسا که کنار دستم ایستاده بود نگاه کردم... نه اصلا اینجا نبود... فکر کنم اصلا بحث من و ماکان و ندید... در آسانسور باز شد و امیرپارسا بدون اینکه نگاهی به من بندازه کارت الکترونیکی در اتاقش و کشید و داخلش شد..

مثل اینکه واقعا ذهنش به هم ریخته بود.. باید بهش کمک میکردم.. نفسمو بیرون دادم و در اتاق و زدم.. بعد از چند ثانیه که پریسان درو باز کرد داخل شدم.. از اولش پریسان من و به حرف گرفت..

-: کجا رفتین؟

-: چیکار کردین؟

-: چی گفتن؟

-: کاری باهاتون نداشتن؟

منم با حوصله همه اتفاقات و براش توضیح دادم.. البته خواب امیرپارسا رو چون شاید راضی نبود نگفتم... در آخر حرفام بهش گفتم:

-: تو که اینقدر دوست داشتی اونجا رو ببینی چرا نیومدی؟

صورتش در هم شد و گفت:

-: به خدا من نمیترسم... فقط.....

سرش و پایین انداخت و ادامه داد:

-: از اینجور آدما بدم میاد ... طوری که از دیدنشون عقم میگیره..

میفهمیدمش.. درکش میکردم چون خودم این حس رو داشتم.. خودمم از دیدن این آدما حالم بهم میخورد..

-: میدونم ... منم همینطور حس میکنم ولی مجبور بودم برم..

در حالی که لباسام و توی کمد اتاق میگذاشتم گفتم:

-: اشکالی نداره... منم که گفتم دوست نداری نیا...

-: ولش کن .. امیر پارسا چیزی نگفت؟

-: نه ... بهش گفتم که گفت عیب نداره...

لبخند رضایت روی چهره اش نمایان شد.. خیلی خسته بودم اما خوابم نمیومد.. نگاهی به ساعت کردم که عدد 12 رو نشون میداد.. خیلی گرسنه بودم و با این حساب باید تا نهار صبر میکردم.. رفتم سمت یخچال اتاق و درش و باز کردم... چیزای زیادی برای خوردن توش بود.. یه کیک و شیرکاکائو برداشتم و رفتم روی مبل جلوی تلویزیون نشستم.. همینکه تلویزیون و روشن کردم پریسان اومد و کنارم نشست..

ماکان

از کنار دیوارای خونی رد شدم و به در اتاق مامان رسیدم... دستگیره در هم خونی شده بود.. درو باز کردم و داخل اتاق شدم... پنجره باز بود و باد پرده رو به پرواز درآورده بود... خواستم برم کنار پنجره که کسی از پشت جلوی دهنم و گرفت... سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی نمیشد... هر لحظه نفسم تنگتر میشد...

سعی می کردم دستش رو از دور دهنم جدا کنم ولی انگار هیچ دستی نداشتم.. روی زمین زانو زدم.. دستهایی که روی دهنم بود یخ بسته بود..

مردی به طرفم اومد .. یه اسلحه دستش بود که ازش خون میچکید... اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت... بعد از چند لحظه صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید....

به شدت از خواب پریدم و روی تخت نشستم.. تمام صورتم عرق کرده بود و ازش آب میچکید... نفسم هنوز بالا نمیومد... بازم کابوس دیده بودم.. همون کابوس های همیشگی که عذابم میدن... عذابی که هیچ وقت تمومی نداره... اما من تمومش میکنم.. همینکه برگشتم تهران تمومش میکنم... زندگیش رو به خاک و خون میکشم... نفسش رو می برّم.. خودش و بچه هاش رو به غلط کردن میندازم..

تقه ای که به در خورد هواسم رو پرت کرد.. نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم.. یاشار بود که یه سینی غذا دستش گرفته بود... درو رها کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.. یاشار اومد داخل و سینی غذا رو روی میز جلوی مبل گذاشت و گفت:

-: با خودت کُشتی گرفتی تو خواب.. چرا اینقدر قرمز شدی؟

توی صداش رگه هایی از خنده موج میزد.. ولی من حال و حوصله هیچ شوخی رو نداشتم.. هیچ وقت نداشتم... با اینکه همیشه یاشار سعی داشت به روم لبخند بیاره ولی من هیچ وقت خنده هام از ته دل نبود..

-: کشتی چیه؟... این غذاها واسه چیه؟

جلو اومد و روی تخت کناری من نشست و گفت:

-: کشتی ورزشی باستانیست که در آن پهلوانان به جدال با یکدیگر می روند و این غذاها برای تقویه بنیه آنان بسیار مفید است .. برای کشتی گیر عزیزمان آوردم تا میل کند و به جنگ دیو زمان برود...

به دنبال این حرفهاش خندید.. چه دل خوشی داشت.. همیشه شاد و خوشحال بود.. چیزی که من نمیتونستم داشته باشم...

-: تو که ادبیاتت خوبه چرا ریاضی خوندی..؟

-: رفتم گفتم ما سخته برامون بیایم تا رستوران هتل برا همین رفتم غذا رو خودم آوردم .. بعدا خودشون میارن...

حسابی گرسنه بودم.. ساعت پنج بعداز ظهر بود... بلند شدم و روی مبل نشستم و مشغول خوردن غذاها شدم...

-: برا چی سختمون بود... مگه ترسیدی ما رو بکشن؟

یاشار اومد و کنارم نشست و اونم مشغول شد..

-: بعیدم نیست .. وقتی کشتنمون اونوقت میخوای پشیمون بشی چرا اومدی غذا کوفت کنی؟

بازم نخندیدم.. قبل همه اون اتفاقات خودم استاد همه این حرفها بودم و همه رو میخندوندم.. همه رو شاد میکردم طوری که پای هیچکس بهم نمیرسید.. همه غبطه شادی های من رو میخوردن... ولی خیلی زود همه چی تموم شد .. خیلی زود همه چیزم رو از دست دادم.. سخته که همه چیز داشته باشی و یه شبه همه چیزت رو از دست بدی ... سخته یه شبه به عزای عزیزترین آدمای زندگیت بشینی..

یاشار فقط توی این اتفاق پدرش رو از دست داد ولی بازم سنگی نشد... اما من شدم .. هنوز مادری براش مونده بود که همه چیزه.. ولی من حتی مادر هم برام نموند که همه چیز باشه.. بازم یه بغض سنگین توی گلوم نشست اما پسش زدم.. دیگه نباید گریه میکردم.. هشت سال پیش تموم گریه هام رو کردم و حالا وقت جبران تموم اون گریه هاست...

هیچی از غذا خوردن نفهمیدم.. همینکه غذا خوردنمون تموم شد.. دوباره صدای در بلند شد.. یاشار نگاهی بهم انداخت و به سمت  در رفت و بازش کرد.. چون درو تا نصفه باز کرده بود نمیتونستم فرد پشت درو ببینم..

یاشار گفت:

-: خواهش میکنم بفرمایید داخل..

یاشار از جلوی در کنار رفت و آرامیس اومد داخل.. اَه این دیگه اینجا چی میخواد؟.. اصلا حال و حوصله این رو دیگه نداشتم.. خیلی این چند روزه باهاش حال کردم همه اش جلوی چشمه...

یاشار به سمت مبل اشاره کرد و گفت:

-: اینجا بشینید...

آرامیس روی مبل کنار من نشست و به من نگاه کرد... اما من نگام رو به تلویزیون روبرو دوختم و به مبل تکیه زدم... گفتم:

-: کاری داشتی اومدی؟

پوزخندی روی لبش اومد و گفت:

-: نه اومدم مهمونی جناب...

دلش میخواست کفر من رو دربیاره.. امروز به شدت داغون بودم حالا با وجود حرفای آرامیس داغون ترم میشدم... با عصبانیت گفتم:

-: مگه اومدی خاله بازی خانوم کوچولو.. مثل آدم حرف بزن بگو اینجا چیکار داری؟

اونم عصبانی شده بود... بلند شد و گفت:

-: تو چرا مثل آدم حرف نمیزنی؟... واقعا برای این اخلاق گندت متاسفم...

دیگه گند زد به اعصابم ... دلم میخواست دوباره خفه اش کنم...  بلند شدم و به طرفش رفتم.. یاشار که عصبانیت هردوی ما رو دیده بود بلند شد و به طرفمون اومد... به آرامیس که نزدیک شدم یاشار اومد جلو و من رو گرفت.. گفت:

-: ماکان چیکار میکنی؟... خودت گفتی بیاد...

با تعجب به یاشار نگاه کردم و گفتم:

-: چی میگی؟.. من گفتم بیاد برای چی؟

-: مگه یادت رفته؟.. گفتی بیاد تا درمورد معامله با هم حرف بزنید..

اصلا به کل یادم رفته بود... خوابی که دیده بودم حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود... پوفی کشیدم روی مبل نشستم...

آرامیس با همون پوزخند قبلیش گفت:

-: آقا مثل اینکه یادش رفته...

-: خیلی خوب ... بشین ..

سرجاش نشست.. منم از عصبانیتم کمتر شده بود.. اگر ایندفعه یاشار من و نگرفته بود حتما یه بلایی سرش میاوردم.. حالا که نشسته بود فرصت آنالیز پیدا کردم.. یه مانتوی سفید شیری و یه شلوار پارچه ای سبز پوشیده بود و یه شال سبزرنگ هم سرش بود.. گفت:

-: اگه تجزیه ترکیبت تموم شد درباره داروها حرف بزنیم...

نه این دختر آدم بشو نبود.. اخم ریزی کردم و گفتم:

-: حرف بزنیم...

نفس عمیقی کشید و گفت:

-: این یعنی من شروع کنم دیگه...

-: هر جور دوست داری...

-: مطمئن باش دوست ندارم تو شروع کنی..

بلافاصله گفتم:

-: منم دوست ندارم..

-: پس من شروع میکنم...

-: شروع کن..

معلوم بود داره از حرف زدنم حرص میخوره...

-: باشه.. الان به نظرت این داروهایی که بهمون پیشنهاد دادن با سرمایه ای که برای این معامله کنار گذاشتیم همخونی داره؟

-: نه..

از حرف صریحم کمی جا خورد.. گفتم:

-: داروهایی که بهمون پیشنهاد کردن تعدادش خیلی کمه... بعضی داروها رو ما به شدت نیاز داریم ولی با این تعداد کم به صرفه نیست..

-: مثلا؟

کمی فکر کردم تا توضیحاتشون یادم بیاد..

-: مثلا داروی فاکتور هشت.. تعدادش کمتر از اون چیزیه که ما نیاز داریم..

-: داروی فاکتور هشت که همیشه کمه جناب... بهونه دیگه ای نداری؟

-: چه بهونه ای مثلا؟ .. مگه دیوونه ام بیخودی بهونه بیارم... پس فکر میکنی کاویان چرا دست به همچین معامله ای زده.. برای تعداد بیشتری از داروهای کمیاب به دست بیاره...

از اینکه کاویان رو خیلی خودمونی گفتم کمی تعجب کرد ولی با اینحال ادامه داد:

-: ولی به نظرم تعداد بقیه داروهاشون با درخواست ما و پولی که قراره بپردازیم میخونه...

یه پام رو انداختم روی اون یکی .. کمی فکر کردم .. راست میگفت.. گفتم:

-: آره بقیه داروها طبق نیاز ماست .. نباید به خاطر یه دارو این معامله پر سود رو به هم بزنیم    

-: خب الان چی..؟ یعنی قبول میکنی..؟

-: نمیدونم .. نظر خودت چیه؟

-: نظرم اینه که معامله شرایط خوبی داره.. این معامله میتونه خیلی به نفعمون باشه.. ولی بازم باید بیشتر فکر کنیم...

بلند شدم و به طرف پنجره اتاق رفتم... پشتش ایستادم و مشغول تماشای ساحل پشت هتل شدم... گفتم:

-: آره .. اگر یه کمی بیشتر فکر کنیم بهتره...

صدای آرامیس از پشت سرم اومد:

-: پس من میرم .. هروقت فکرات و کردی خبرم کن..

بعد از چند لحظه صدای باز و بسته شدن در اومد.. برگشتم که دیدم یاشار روی تخت نشسته.. گفت:

-: شما که میتونید مثل آدم با هم حرف بزنید چرا وحشی بازی درمیارید.. ببین الان چقدر با آرامش حرف زدید..

به سمتش برگشتم و گفتم:

-: تو چرا هیچ حرفی نزدی..؟

-: چه حرفی میزدم..؟

-: نظری چیزی میدادی..؟

-: نمیخواد بابا .. گفتم الان حرف بزنم صدای هردوتون درمیاد دوباره به جون هم میوفتید..

-: چه حرفایی میزنی توهم..

گوشیش رو از میز کنار تخت برداشت و شماره ای رو گرفت و گذاشت در گوشش.. گفتم:

-: به کی زنگ میزنی..؟

-: به مامان .. ببینم تنها چیکار میکنه.. هوای شیطونی به سرش نزنه..

-: تو خجالت نمیکشی درمورد مامانت اینطوری حرف میزنی.. یه زنگم به این کامران بزن ببین داره چه غلطی میکنه.. من عامل اون انفجارو زودتر میخواستم...

-: باشه بابا بذار..

حرفش رو قطع کرد و گفت:

-: الو..

-:.........

-: سلام وروجک .. تو اونجا چیکار میکنی؟

-: ........

-: آره دایی جون برات میارم .. حالا گوشی رو میدی به مامانت..؟

-: ..........

-: باشه دایی جون اونم به چشم.. گوشی رو بده به مامانت..

یاشار داشت کم کم عصبانی میشد.. فهمیدم که طرف پشت خط دانیال باید باشه.. همیشه یاشار از دست حرفای بامزه اش حرص میخوره.. خیلی با دانیال جور بودم و اونم همینطور حتی بیشتر از یاشار.. خیلی اخلاقش شبیه خودمه..

-: دانیال اذیت نکن گوشی رو بده مامان قول میدم همه اینجارو برات بیارم..

بعد از چند لحظه نفسش رو بیرون داد و گفت:

-:الو .. سلام یاسمین .. خوبی؟

-: .....................

-: اونجا چیکار میکنی..؟

-: .......................

-: باشه .. مامان خوبه؟

یه کم دیگه با هم حرف زدن و قطع کرد.. پرسیدم:

-: دانیال بود..؟

-: بله رفیق جون جونیتون بود..

-: حالا اونجا چیکار میکردن؟

-: ظاهرا بعد از رفتنمون یاسمین زنگ زده به مامان و وقتی فهمیده که تنهاست پا شده اومده تهران .. اونم برای همیشه..

-: مگه پیش مامان حمید نبود..؟

-: چرا ولی برادرای هومان رفتن پیشش اونم اومده اینجا..

-: حالا تو چرا اینقدر ناراحتی؟

روی تخت دراز کشید و رو به من گفت:

-: ناراحتم؟.. به خدا اگه یه ذره ناراحت باشم.. خیلی هم خوشحالم .. هم به خاطر مامان که اون و دانیال رو میبینه روحیه اش برمیگرده هم به خاطر خودش و دانیال که از اونجا اومدن.. خدا میدونه چند دفعه خواستم برم و از اون خونه لعنتی بیارمش بیرون..

-: چرا..؟ مگه مادر هومان اذیتش میکرد..؟

-: هه .. اون بیچاره که بعد از هومان فقط دلش به دیدن یاسمین و دانیال خوش بود.. خیلی هم زن خوبی بود.. ولی چند بار برادر بزرگتر هومان ازش خواستگاری کرده بود..

جمله آخرش با عصبانیت همراه بود.. دستاش و مشت کرد و ادامه داد:

-: همه اش گفتم یاسمین برگرد.. یاسمین بذاری یه جوابی بهش بدم تا دیگه از این غلطا نکنه ولی یاسمین همه اش به خاطر مامان هومان مراعات میکرد..

منم کمی تعجب کردم و گفتم:

-: چرا تا حالا چیزی بهم نگفتی..؟

-: میگفتم که چی بشه.. یاسمین حرف خودش رو میزد..

روی تخت نشستم و گفتم:

-: خب حالا مگه برادر بزرگترش مشکلی داره..؟

-: حرفا میزنی .. یعنی خواهر دسته گلم و میدادم به اون عوضی؟

-: خب مگه چشه..؟

-: اتفاقا وضعش خیلی خوبه.. چند برابر هومان سرمایه داره ولی تا حالا ازدواج نکرده.. من هیچ وقت راضی به ازدواج یاسمین نبودم.. خودتم میدونی که فقط هیجده سالش بود که ازدواج کرد.. خانواده هومان به زور یاسمین و راضی کردن ولی یاسمین راضی نبود.. نمیگم هومان پسر بدی بود .. اتفاقا پسر خوبی بود اما یاسمین دوسش نداشت و به اجبار باهاش ازدواج کرد.. اینارو بعد از ازدواجش بهم گفت.. برای همین نمیخوام دوباره گیر اون خانواده بیوفته..

روی تخت دراز کشیدم و گفتم:

-: یادمه.. درست یادمه که هشت سال پیش وقتی ازش پرسیدم از کاری که میخوای بکنی راضی هستی ولی گفت که راضیم.. اما من میدونستم که راضی نیست..

-: آره حتی خاله هم .. مامانت و میگم ازش پرسید ولی گفت که راضیه..

به سمتم چرخید و گفت:

-: به خاله گفته بود که یه نفر دیگه رو دوست داره.. این و حتی به من و تو یا مامان نگفت..

-: کیو دوست داشت..؟

-: نمیدونم .. فقط میدونم که مجبور شده اونی رو که دوست داشته فراموش کنه..

-: حالا که اومده .. دیگه بهش فکر نکن..

بعد از چند لحظه بهش گفتم:

-: به کامران زنگ زدی ..؟

-: نه خودت بهش زنگ بزن..

از جام بلند شدم و به سمت کمد اتاق رفتم.. لباسام و عوض کردم که یاشار گفت:

-: کجا میری..؟

-: میرم بیرون یه کم قدم بزنم..

-: باشه .. پس مراقب خودت باش..

-: میترسی من و بکشن..؟

-: آره.. یه برادر که بیشتر نداریم..

حتی لبخندم نزدم.. چه برادر خوبی بود که حتی با وجود خشکی من بازم میخندید و بازم بهم لبخند میزد.. دلم میخواست لبخند بزنم و به اندازه این همه وقت ازش قدردانی کنم ولی لبخندم تلخ تر از زهر بود و از صد تا پوزخندم تلخ تر میشد..

از هتل خارج شدم و شروع به قدم زدن کردم.. تا حالا هندورابی نیومده بودم.. بیشتر معامله ها و ماموریت ها که رفته بودم توی کیش و قشم و چابهار بود و چند جای دیگه.. اما جای خوبی بود.. خلوت بود و پر از آرامش..

توی خیابون ها قدم زدم و دست آخر رسیدم به ساحل هندورابی .. هوا رو به تاریکی میرفت .. حتی خورشیدم دیگه پیدا نبود..

توی ساحل هیچ کس نبود.. امواج دریا روی شن های دریا میلغزیدن و به دریا برمیگشت.. دستام و داخل جیبم کردم و به دریا خیره شدم..

صدای همهمه و خنده از کنارم اومد.. سرم و برگردوندم که دیدم چند نفر مشغول آب بازی شدن.. یه خانواده چهار نفری بودن.. یه پیرمرد بینشون بود و یه زن مسن ... دو تا بچه 5-6 ساله هم داشتن که یکیشون دختر بود و اون یکی پسر .. شاد و خوشحال باهم بازی میکردن..

کاش میشد این خوشحالی سهم ما هم میشد.. من، یاشار، خاله نسیم، یاسمین، دانیال .. چی میشد ما هم میتونستیم بخندیم و خوشحال باشیم.. ما هم میگفتیم و میخندیدیم و خوشحال بودیم.. به همین سادگی .. به همین راحتی..

مگه دنیا چی داره.. همه دنیا همین لبخند و خندیدنه که ازمون دریغ کرد.. ازمون گرفت..

قسم میخورم که این لبخند و خنده رو به زندگیم برگردونم.. به زندگی همه مون برگردونم..

هوا تاریک تاریک شده بود و جز نور ماه چیزی باعث روشنایی نبود.. ابرای سیاه و پراکنده دورش رو احاطه کرده بودن.. هنوزم صدای خنده و خوشحالی اون خانواده میومد..

باید به کامران زنگ میزدم.. باید زودتر میفهمیدم که انفجار کار کی بوده... ممکنه کار هر کسی باشه... از شرکت های کوچیک و بزرگ گرفته تا اطرافیای خود کاویان.. حتی ممکنه کار آرامیس باشه.. شاید کسی قصد داشته باشه که جلوی پای من سنگ بندازه..

 گوشیم و از جیبم درآوردم و شماره کامران و گرفتم:

-:الو.. سلام ماکان خا..

-: کامران معلوم هست داری چیکار میکنی..؟ من زودتر از اینا جواب میخواستم..

-: ماکان خان به خدا دنبالشون هستم.. ولی انقدر حساب شده کار کردن که هیچ ردی از خودشون نذاشتن..

-: خیلی خوب .. بیشتر سعی خودت و بکن.. میخوام عملیات و جلو بندازی..

-: چرا ..؟ ما که عجله نداریم..

با خشم و عصبانیت گفتم:

-: ولی من دارم.. وقتی میگم زودتر یعنی زودتر..

-: چشم.. دقیقا کی شروع کنیم..

پوزخندی از ته دلم زدم و گفتم:

-: همین امشب..

-: امشب..؟! چشم .. همه مدارک و همین امشب برداریم دیگه..؟

-: آره همین امشب همه مدارک، اسناد، فاکتورها و اطلاعات و برمیداری.. گزینه آخرم که میدونی..

-: بله .. حتما.. کارا تموم شد خبرتون میکنم..

-: باشه..

گوشی رو قطع کردم.. از امشب عملیات طوفانی ماکان شروع میشه.. میبینیم کی جلوتر جناب کاویان...

چشمام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم که صدای جیغ شنیدم.. چشمام و باز کردم و به سمت چپم نگاه کردم.. همون خانواده بودن که داشتن جیغ و داد میکردن.. یه زنی مدام میگفت " بچه ام و آب برد"

سریع گرم کنم و از تنم درآوردم و به طرفشون رفتم.. آروم داخل آب شدم.. اولش عمق آب کم بود ولی توی عمق بیشتر که رفتم مجبور شدم سرم و داخل آب ببرم.. شنا رو به طور حرفه ای بلد بودم و چنین مواقعی کمک بزرگی بهم میشد..

یه کم که جلوتر رفتم یه دختر بچه رو دیدم که دستاش دو طرف بدنش افتاده بود و موهای بلندش توی آب شناور بودن.. به سمتش رفتم و بغلش کردم..

نفسم داشت کمتر و کمتر میشد ... به طرف سطح آب شنا کردم و از آب اومدم بیرون... پیرمرد بهم کمک کرد تا از آب بیرون بیام..پیرزن داشت گریه میکرد و دخترش رو به اسم "آتریسا" صدا میکرد..

دختربچه رو روی شنای ساحل گذاشتم.. بیهوش شده بود.. گوشم و به سینه اش چسبوندم.. هنوزم قلبش میزد ولی نفس نمیکشید.. مطمئن بودم آب زیادی وارد ریه هاش شده.. دستم و به حالت ضربدری روی سینه اش گذاشتم و آروم فشار دادم.. آّب از دهنش میریخت بیرون.. پسر بچه اومد و اون طرفش نشست ... درحالی که چشماش نم دارشده بود گفت:

-: آبجی نفس بکش..

چه قدر دلم سوخت که حتی با این سن کمش احساس داره و خواهرش رو دوست داره.. نگاهمو ازش گرفتم به دختربچه دوختم که اسمش آتریسا بود.. آب زیادی از دهنش خارج شده بود ولی نفس نمیکشید.. دهنش رو باز کردم و مشغول دادن تنفس مصنوعی شدم..

پیرزن هنوز گریه میکرد.. بعد از چند ثانیه تنفس مصنوعی بالاخره سرفه کرد و راه تنفسش باز شد..

پیرزن اومد و کنارش نشست .. آتریسا بعد از چند بار سرفه کردن چشماش رو باز کرد.. چشمام و دوختم به چشماش که بهم نگاه میکرد..

رنگ چشمای آرامیس توش بود.. سفیدی صورتش .. بینیش .. حتی ابروهای خوش فرمش عین آرامیس بود.. پیرزن جلو اومد و آتریسا رو بغل کرد و گفت:

-: فدات بشم مادر..

معلوم بود مسافرن چون لباساشون و لهجه ای که داشتن به اینجا نمیخورد.. پیرمرد اومد و کمکم کرد تا بلند بشم.. رو بهم لبخند تشکر آمیزی زد و گفت:

-: خدا خیرت بده جوون.. جون نوه ام و نجات دادی..

-: خواهش میکنم.. اینجا منطقه ممنوعه اس.. برای همین غریق نجات نداره.. بیشتر مراقب باشین...


مطالب مشابه :


رمان کارد و پنیر((1))

رمــــان ♥ - رمان کارد و پنیر((1)) حالا یه روزم من دلم خوش باشه که با رئیس یه هتل معروف رفتم




رمان کاردوپنیر-2-

رمان ♥ - رمان دست خودم نبود باورم نمی شد رئیس اون هتل انقدر راحت منو _نه این هتل رو بابام




رمان طوفان ديگر 6

رمــــان ♥ - رمان یه مرد تقریبا مسن بالای میز نشسته بود که به نظر میومد رئیس باشه از هتل




دانلود رمان شبهای گراند هتل برای موبایل

رمانسرای بهارانه - دانلود رمان شبهای گراند هتل برای موبایل رمان خانم رئیس. رمان بی تو امشب 1.




عشق و غرور 4

رمــــان ♥ - عشق و بهنام که می دید نمی تواند او را قانع کند تسلیم شد و خودش به هتل رئیس




برچسب :