مشهد تا بهبهان

خودم را به خیابان احمد آباد می رسانم، به آژانس همیشگی که از آن بلیت می خرم. مثل همیشه مردم  برای خرید  بلیت اهواز- مشهد روی صف ایستاده اند. نیم ساعتی زودتر آمده ام تا بلیت گیرم بیاید. در آژانس می نشینم تا نوبتم شود. صدای بلندی  به گوشم می رسد؛ صدای بگو مگوی مردم است و خانمی که بلیت را صادر می کند. خانم جوان آرایش کرده با صدایی که انگار از ته قوطی درمی آید می گوید :

-  همیشه برا ی فروش بلیت اهواز دعوا داریم.

به خوابگاه برمی گردم. شروع به بستن ساکهایم می کنم. هر چه وسایل است را بیرون می ریزم. به هر وسیله نگاه می کنم و فکر می کنم که بردنش ضروری است یا نه. اولین نفر هستم که به خانه می روم. هم اتاقی ام می گوید:

- فرهاد خیلی زود نمیری خونه؟

- چرا. ولی خیلی وقته که نرففتم و می خوام زود برم خونه. خسته شدم. 

 شور و شوق زیادی دارم تا بعد از شش ماه خانواده و دوستانم را ببینم. دوستانم، این روزها که خبر برگشتنم را شنیده اند، شروع به پیامک فرستادن می کند،بعد از شش ماه، یعنی اینکه ما به یادتیم.  

یک ساعتی زودتر حرکت می کنم. به آژانس می گویم که چهار راه شهدا پیاده ام کند. در مورد کرایه بحثمان می شود. سری به حرم می زنم و زیارتی می کنم. مقداری هم سوغاتی می گیرم. چند بسته چای، لواشک، جیلی بیلی و ... . بعد هم به طرف راه آهن می روم . چهل و پنج دقیقه به حرکت قطار مانده است. در سالن انتظار می نشینم. سالن خیلی شلوغ است. عربها با یک مُشت ساک و پنج شش بچه کل سالن رو گرفته اند. یکی بر سر پدش بالا و پایین می رود. یکی چادر مادرش را از سرش می کشد. صدای حرف زدن با لهجه ی عربیشان تا صد متر آن طرف تر می رسد. کنارم یک آقای میانسال نشسته است. جلوام پسر جوانی نشسته و آهنگ گوش می دهد. در عالم دیگری است. سمت راست  یک دسته دختر نشسته اند و باصدای بلند می خندند. همه ی سالن را برانداز می کنم. آدمها، تبلیغات، و ...

 

صدایی از بلندگو بیرون می آید.« مسافران محترم قطار شماره ی 131 به مقصد ....»مسافران فورا جمع می کنند و به طرف قطار می روند. جلوی در ازدحام می شود.نمی دانم چه عجله ای دارند. انگار فکر می کند که ممکن است جایشان را بگیرند. می گذارم تا مردم بروند. دوست ندارم سر صف و در شلوغی بمانم. خوب که خلوت شد. ساکم را برمی دارم و به طرف قطار می روم. ماموری کنار در ورودی قطار ایستاده و بلیتها را چک می کند.

 وارد کوپه می شوم. چند مسافر نشسته اند. ساکم را در بالا جا می دهم. می نشینم و روزنامه را بر می دارم، شروع به خواندن خبرها  می کنم. دو زن میانسال و یک دختر جوان در کوپه هستند. چند دقیق بعد هم یک مرد میانسال می آید. دیشتاشه اش را بالا می زند و می رود روی  تخت سوم. من هم می پرم بالا و تخت بالایی را می گیرم.

قطار به موقع حرکت می کند. بعد از یک ساعت رئیس می آید و بلیتها را سوراخ می کند. بلییتها که چک می شوند، ترجیح می دهم که بخوابم. خوابیدن در قطار را دوست دارم. شبیه خوابیدن درگهواره است.

ظهر است که از خواب  بیدار می شوم. مرد میانسال جلوام نشسته است و در حال غذا خوردن است؛ پنیر و خیار و سبزی ونان. به من تعارف می زند. من هم رد نمی کنم و چند لقمه با او می خورم. در حین غذا خوردن  شروع می کند به تحلیل مسایل دنیا و مملکت، با زبان فارسی به لهجه ی عربی. من هم فقط گوش می دهدم و غذا می خورم.

از تخت پایین می آیم و می روم بیرون تا چند  قدمی در راهروی قطار بزنم. خیلیها  از کوپه هایشان بیرون آمداند و کنار پنجرایستاده اند  بیرون را نگاه می کنند. یکی هم آخر واگن  در حال سیگار کشیدن است. چند پسر هم از کنارم رد می شوند و به طرف دیگر واگن می رودند. ده بار همین مسیر را می روند و می آیند. صدای یک از پسرها به گوشم می سرد. :

-  بالاخره دختره شمارش رو داد.

  بچه ی کوچکی دستش را از دستان مادرش می دزدد و از کوپه بیرون می زند. مادر با لهجه ی  عربی حرفهایی می زند و دنبالش می کند. او را می گیرد. با دستش محکم می زند پشت سر کچل بچه، صدایش تا آخر واگن می رود.

به داخل کوپه برمی گردم. کتابم را بر می دارم و شروع به خواندن می کنم. قطار حوصله ام را سر می برد. اینقدر این مسیر را رفته و آمده ام که تصمیم می گریم برای تنوع هم که شده، دفعه ی بعد از مسیری دیگر به مشهد بروم. مثل همیشه تاخیر داریم و با چند ساعت تاخیر به اهواز می رسیم. تا برسیم خیلی از کتاب را خواند ام.

ساعت چهار صبح است که به اهواز رسیده ایم. اولین نشانه از رسیدنمان ، گرمای هواست که احساس می شود. از قطار که پیاده می شویم صدای یک مشت راننده تاکسی است که به گوش می رسد.  ماهشهر، خرمشهر، آبادان، بندر،... . ساکم را بر می دارم و به طرف سالن راه آهن می روم. می نشینم تا هوا روشن شود و بعد به ترمینال « تَپِه » بروم.

ساعت شش که می شود با یک راننده به طرف ترمینال می روم. خیابانهای اهواز خلوت است. راننده نه کمربند بسته و نه پشت چراغ قرمز می ماند، نوار عربی را هم گذاشته است، صدایش را بلند کرده و خوش و خرم می راند. زیر لب « آیه الکرسی » می خوانم تا سالم به ترمینال برسم. از روی « کارون » رد می شویم. کارون را که می بینم احساس خوبی دارم. شیشه را پایین می کشم و از روی پل به کارون گل آلود خیره می شوم. انگار رودخانه ی شیر کاکائو است. به این فکر می کنم که چقدر اینجا با مشهد تفاوت دارد. مردمش، خیابانهایش، هوایش و همه چیز.

 با اولین ماشین به طرف بهبهان حرکت میکنم. صدای لهجه ی بهبهانی را که در اتوبوس می شنوم، احساس نزدیکی می کنم. انگار همه اشان نزدیکانم هستند. همه ی 32 ساعت مشهد تا اهواز یک طرف؛ این سه ساعت اهواز تا بهبهان هم یک طرف. دم به دم  ساعتم را نگاه می کنم. احساس می کنم عقربه ها میلی به حرکت ندارند.

ورودی بهبهان را که می بینم خوشحال می شوم. از روی پل « مارون » رد می شویم. سر تا سر جاده تا اولین میدان شهر، دوطف پُر از درخت است. در ترمینال پیاده می شوم. یک آژانش می گرم و به طرف خانه حرکت می کنم. هوس صحبت کردن با راننده را دارم. از حرف زدنم می فهمد که مدتی است در شهر نبوده ام. از خیابان ها و کوچه ها می گذریم تا به خیابانمان برسیم. به راننده می گویم که به خیابان سمت راست برود. روی دیوار نوشته شده است، « خیابان 16 متری فردوس ». وسط خیابان مغازه « عبدالله » باز است. جاسم لب دُکان نشسته است. ماشین کناره خانه می ایستد. زنهای همسایه  مثل همیشه روبه روی خانه شان نشسته اند. همسایه دیوار به دیوار ما،  خادم است. خادم امامزاده « شیر علی ». زن خادم  با دخترهایش کنار خانه نشسته است. خجالت می کشم از جلوشان رد شوم.

-  سلام خاله.

- سلام آقا فرهاد. رسیدن بخیر.زیارت قبول. خوبی خاله.

- ممنون. شما خوبید.

دخترها زیر چشمی مرا می پایند. صدایشان به گوش می رسد: « فرهاد چقدر تغییر کرده. موهاش بلند شد. لاغرم شده». نسیم دختر کوچک خانوداه در حال بازی کردن است. روی زمین نشسته با عروسکش بازی می کند. لباس نارنجی به تن کرده. موهای سیاه و بلندش روی شانه هایش ریخته است.

صدای زنگ خانه را می زنم. مادر پشت آیفون  جوا ب می دهد.

- کیه.

- فرهادم مامان.

 صدای خنده اش پشت آیفون به گوش می رسد. وارد خانه می شوم. تا مادر وارد حیاط خانه شود، نگاهی به خانه می اندازم. مثل همیشه باغچه ها سر سبز است. یک طرف دیوار حیاط کاملا با پیچک پوشیده شده ، گلهای محمدی غنچه کرد ه اند،  اطلسیها هم در باغچه ی دیگر خانه گل داده اند. یک ردیف انواع کاکتوس صف کشیده اند. دو گل آفتاب گردان سر کشیده اند. احساس می کنم در یک باغم. صدای باز شدن در می آید. مادر به استقبالم می آید. خسته و کوفته ام، مرا در آغوش می گیرد. وقتی گونه ها ی سفید و نرم مادر بر صورتم می افتد، احساس آرامش می کنم، تمام خستگی از تنم بیرون می رود. ....


مطالب مشابه :


قطار مسافری اهواز قم راه اندازی شد

ساعت حرکت این قطار از اهواز 12:30 و مراجعت آن از قم 14:10 می باشد. نفت کارون نفت




کوه رباط لرستان (22/2/84)

۴۵ از اهواز با قطار عادی حرکت صبح روز بعد، ساعت 7 به حرکت ادامه های کارون هستند و




مشهد تا بهبهان

چهل و پنج دقیقه به حرکت قطار مانده است. بعد از یک ساعت رئیس می آید و کارون را که می بینم




انکودر

موسسه آموزش عالی کارون است که حرکت یک جهت عقربه هاي ساعت مي چرخد ولي اگر




سفری به خوزستان

بیدار شدن ِ تنها یک ساعت پیش از حرکت قطار انجامید و فقط کارون در اطراف شوشتر گل




عکسهای صعود به قله توچال

گروه کوهنوردی کارون. را با قطار ندشتيم.8 13 نفر حرکت را ادامه داديم.ساعت 12 بود که




فاجعه در دریاچه ی سد کارون 3- برگرفته از سایت تابناک

شیوند، غریبی‌ها و میراحمد در حرکت بود، حوالی ساعت زمان آبگیری سد کارون قطار شهري




بازدید از بناهای تاریخی و مناطق گردشگری و تفریحی مسیر اهواز ، رامهرمز ،ایذه و شهرکرد

نوشتم در سفر به اهواز که با قطار حرکت کردیم و نیم ساعت رانندگی به سد کارون




برگزاری همایش بختیاری ها در دشت ذیلائی

صبحی در کارون ساعت 14 شروع می شد از این مسجدسلیمان حرکت می کنی می بایستی دلت




برچسب :