رمان حصارتنهایی من 20

بيشتر کشيدم کمي رفتم جلوتر ..زورش زياد بود ترسيدم منو از تخت بندازه خودم وانداختم رو تخت وسفت تشک وچسبيدم گفتم :نميخوام...ميخوام برات کتاب بخونم 
گفت:نه به اون موقعا که بايد به زور مي اوردمت.. نه به الان که بايد به زور بيرونت کنم
خودمو سفت به تخت چسبنده بودم تا نتونه تکونم بده ... بازومو گرفته بود وميکشيد گفتم:جون فرحنازت بزار بمونم 
بازومو ول کرد وگفت:چرا فکر ميکني فرحناز ودوست دارم؟
-چون چه بخواي چه نخواي قراره به زور زنت بشه 
ساکت شد وچيزي نگفت سرمو بلند کردم سرش لاي دستاش گذاشته بود کمي هم شونهاش تکون ميخورد ...داره گريه ميکنه؟بلند شدم گفتم:اقا...
دستشو برداشت از خنده قرمز شده بود بازومو گرفت وکشيد که بيرونم کنه ..خودمو کشيدم عقب وگفتم:ولم کن ...دستم کنده شد 
اون ميکشيد سمت خودش منم ميکشيدم ولم کنه ... يهو کنترلموا زدست دادم وافتادم روش...دستش وانداخت دور کمرم به خودش فشارم ميداد قفسه سينش موقع نفس کشيدن به سينه هام ميخورد يه حس لذت بخشي پيدا کردم ...يه حس عالي يه حسي که تا حالا تجربه اش نکرده بودم هر چي بود تنفر نبود وبرعکس يه حس که ميگفت تو بغلش بمون اما غرور سرکشم گفت:ولم کن... 
-مگه خودت نخواستي؟
-أنا غلط کرد...من فقط ميخواستم برات کتاب بخونم نه تو بغلت بخوابم
دستشو کمي شل کرد....سرم وبلند کردم نگاش کردم با لبخند گفت:حالا يه شبمم منو مهمون بغلت کن چي ميشه؟
با حرص ودندوناي فشرده گفتم:همه چي ميشه...حالا ولم کن ...اصلا غلط کردم گفتم ميخوم برات کتاب بخونم
دستشو برداشت وقتي بلند شدم وسينش نگاه کردم ...يه حس حسادتت نسبت به دختري که قرار رو اين سينه پهن بخوابه پيدا کردم ...نميدونم چرا همه حسام همين امشب به من حمله کردن ؟
از تخت اومدم پايين گفت:نميخواي برام کتاب بخوني؟
نگاش کردم دستش رو شقيش بود گفتم:اگه قول بدي پسر خوبي باشي ..ديگه اين بازي خرسي رو ادامه ندي برات کتاب ميخونم
عين بچه ها گردنش وکج کرد وگفت:باشه مامان...
جفتمون خنديديم وگفتم:بخواب 
خوابيد...پتو رو دور خودش پيچوند منم چهار زانو نشستم..کمي از پتوش انداخت رو پام وگفت:اينو بزار رو پات سردت نشه
کتاب وباز کردم وبراش خوندم...تمام مدتت بهم زل زد ..منم بدون اينکه نگاش کنم مي خوندم...سرم وبلند کردم ديدم خوابه پتوي که تا نيم تنش بود وکشيدم بالا وگذاشتم رو شونش..چه قيافه معصومي داشت همش تقصير باباش که اينجوري شده...ميدونم ذاتا خوبه اگه بزارنش خوبي کنه 
رفتم اتاقم وخوابيدم ...صبح بيدارش کردم..ساعت هفت صبحونه براش بردم همينجور که ميخورد گفتم:يه چيزي ازت بخوام دعوام نميکني؟
خنديد وگفت:تو هم چه قدر از من ميترسي 
با لبخند ويه ذره ترس گفتم:ميزاري به دوستم زنگ بزنم؟
نگام کرد...دلش نميخواست اجازه بده قيافه مو معصوم کردم ..چون ميدونستم اين جور مواقع جواب ميده با لبخند بيجوني گفت:باشه..ولي قول بده به پليس زنگ نميزني؟
با چشاي گشاد وخوشحالي بلند شدم وگفتم:واقعا..؟يعني ميزاري زنگ بزنم؟..واي ممنون..ممنون...
-قول بده...
-من اگه ميخواستم به پليس زنگ بزنم زودتر از اينا اين کارو ميکردم
از خوشحالي نميدونستم چيکار کنم ...تند تند براش لقمه ميگرفتم...هم خودم ميخوردم هم با اون ميدادم..وقتي صبحونه تموم شد گفت:حالا که اجازه دادم زنگ بزني لباس برام انتخاب ميکني؟
-اره..حتما براي يک ماه واست انتخاب ميکنم 
زودتر از اون پريدم تو اتاق لباس يه دور کامل لباسا رو نگاه کردم ..همه چيو براش انتخاب کردم حتي جورابش...وقتي همه رو دادم دستش يادم افتاد که شورت براش انتخاب نکردم پريدم سمت کشوي شورت دستم دراز کردم نرسيده به کشو آراد کشيدم عقب وگفت:نه نه ...اينو ديگه خودم انتخاب ميکنم
بازومو کشيدم وگفتم:کاررا آن کرد که تمام کرد...
کشو رو با زکردم يه شورت مشکي اوردم بيرون بازش کردم وگفتم:اين خوبه؟
از دستم کشيد وگفت:نه اين خوب نيست..رنگشم خيلي بده خودم انتخاب ميکنم...تو برو بيرون خجالتم بکش
از دستش کشيدم وگفتم:مگه ميخواي نشون رئيس رو?سات بدي که ميگي رنگش خوب نيست 
به شلوار مشکيش نگاه کردم ...دوباره گشتم نزديک سي چهل تا داشت گفتم:تو ميخواي شوي شورت راه بندازي..که اين همه خريدي؟
-از همشون استفاده ميکنم 
برگشتم وگفتم:ببين هفته اي هفت روزه ...تو هرروزم بخواي يکيش بپوشي اخرش اضاف مياد...بازم بخواي ماهي از يکيش استفاده کني ..ماه بيچاره روزاش پيش شورتاي تو کم مياره 
با لبخند گفت:حالا تو چرا داري حرص شورتاي منو ميخوري ؟بخواي چند تا شو ميدم به تو
-قربون دستت سايزامون فرق ميکنه 
خنديد ومن دوباره مشغول گشتن شدنم يه رنگ کرم اوردم بيرون وگفتم:اينو بپوش...به شلوارتم خيلي مياد اگه جلوي چهار تا دختر شلوارت رفت پايين وشورتت معلوم شد بگن واي چه خوش سليقست
با خنده شورت وبرداشت واروم زد تو سرم وگفت:تو ادم نميشي...برو بيرون 
-اين جاي تشکرته؟
-دست فلجت درد نکنه...
-خوبي به مرد جماعت نيومده 
سيني رو برداشتم ورفتم پايين ديدم مختار نشسته وبا دستمال کاغذي بينيشو ميگيره يه عسطه 200ريشتري کرد که جام تکون خوردم..نگام کرد وبا بيجوني گفت:سلام آيناز
منم با حالت بي جوني خودش گفتم:سلام مختار...چي شده؟سَلما حوردي؟
خنديد وگفت:اره...بد نم خورده 
-خب به اقات بگو بهت مرخصي بده...برو استراحت کن تا حالت بهتر شه
-دل کندن از اقا برام سخته ...من عهد وپيمان بستم که تا اخرين لحضات زندگيم در کنارش باشم 
-افرين ..افرين به اين همه وفاداراي جان فشاني موفق باشي 
-ممنون..
سيني رو گذاشتم اشپزخونه وسريع اومدم بالا آراد مياومد پايين گفتم:تلفن...
-تلفن چي؟
-تلفن بده بزنم به پريز ديگه..
-چرا بزني به پريز؟
يعني فراموش کرده دو دقيقه پيش گفت اجازه ميده به نسترن زنگ بزنم؟..گفتم:که به دوستم زنگ بزنم ديگه..يادتون نيست؟
سرشو تکون داد وگفت:نه...کي همچين حرفي زدم؟
از حرص دستمام ومشت کردم وگفتم:جنابعالي چند دقيقه پيش به من نگفتي اجازه ميدي به دوستم زنگ بزنم؟
-گفتم که يادم نمياد....بريم مختار
-ولي من برات لباس انتخاب کردم...يک ساعت دنبال شورتي که با شلوارت ست بشه گشتم..خودت قول دادي
دوتاشون برگشتن نگام کردن مختار با تعجب آراد با دهن باز مختار با آراد نگاه کرد گفت:چيه چرا اينجوري نگام ميکني؟..بريم دير شده 
مختار با لبخند رفت بيرون ...آراد با تحديد انگشت اشارشوبرام تکون داد اروم گفت:برات دارم ...
پامو کوبيدم به زمين ...اي خدا ...چرا اينجوري ميکنه؟ ...همش حرصم ودر مياره
بعد اينکه ظرفا صبحونه رو شستم به داگي ومرغ وعشقام غذا دادم ...رفتم بالا تختش ومرتب کردم لباساش وشستم اتو کردم گذاشتم سر جاشونو اومدم پايين ديدم خاتون تلفن دستش وداره به پريز ميزنه ...با خوشحالي از پله ها اومدم پايين وگفتم:تلفن وبخاطر من اوردي؟
با لبخند گفت:اره اقا گفت...چه شيرين زبوني براش کردي که اجازه داده زنگ بزني؟
-با چشمام هيپنوتيزمش کردم ..
-وا..
-والله...
خنديد ورفت .. دستمو گذاشتم رو گوشي ضربان قلبم رفت بالا.. هيچ وقت فکر شو نميکردم با زنگ زدن به نسترن استرس پيدا کنم ..برداشتم شماره رو گرفتم...بوق خورد يه نفس عميق کشيدم...بعد چند تا بوق يه بچه گوشي رو برداشت وگفت:الو..
با لبخند گفتم:سلام امين...مامان هست؟
-اره...شما؟
-دوستشم..
-کدوم دوستش؟
-يه دوست غريبه..
-دوست که غريبه نميشه...
-ولي من شدم ...حالا گوشي رو ميدي مامانت ؟
-بگم کي زنگ زده؟
صداي نسترن بلند شد...:کيه امين؟ 
-دوستت ...
-يک ساعت داري با دوست من حرف ميزني؟..گوشي رو بيار اينجا ببينم 
چقدر دلم براي صداش تنگ شده بود چند دقيقه بعد گفت:الو...
بغض کردم..دلم ميخواست بغلش کنم ...دلم ميخواست انقدر حرف بزنه که ديگه خودش خسته بشه ...ديگه بخاطر پرحرفياش سرش داد نميزدم
-الو....چرا حرف نميزني؟ کيميا توي؟ 
با بغض وخنده گفتم:چشم منو دور ديدي رفتي با يکي ديگه رفيق جينگ شدي؟...خيلي بي معرفتي نسترن 
اشک از چشمام سرازير شد...ساکت بود ميدونستم اونم مثل من بغض کرده ..ميدونستم اونم مثل من يه چيزي داره تو گلوش خفش ميکنه و اجازه حرف زدن بهش نميده..بي جون گفت:آيناز...عزيزم
گريه کرد...گريه کردم نه من ميتونستم حرف بزنم نه اون چند دقيقه فقط صداي گريه هميدگه ميشنيديم..من زودتر اروم شدم وگفتم:خوبي نسترن؟
-چي خوبي؟... ميدوني چقدر نگرانت شدم گفتم ديگه مردي؟ مگه نگفتي جات خوبه ؟...چرا ديگه بهم زنگ نزدي؟ 
-ميخواستم نشد ... 
-نشد يعني چي؟..يعني نميتونستي بياي سر کوچه ؟ يه باجه تلفن نبود؟
- چرا بود ولش کن...قصش مفسله بعدا تعريف ميکنم 
-هنوز تهراني ديگه؟
-اره...نکنه بازم ميخواي بياي دنبالم؟
-اگه دلت بياد ادرس بدي اره
-جون خودم نميشه...
-مگه تو کجاي که نميتوني ادرس بدي؟
-گفتم که قضيش مفلسه بعد ميگم ...تو بگو چه خبر؟..از همسايه ودوستام
-خب ...(کمي فکر کرد)از کي شروع کنم؟ها....هومن از ميترا جدا شد
-چي؟...چرا؟
-نمي ساختن.... هومن ميگفت گوشي ميترا بيش از اندازه زنگ ميخورد هر دفعه که ميپرسيد کيه ميگفت دوستام...تا يه روز هومن خودش گوشي رو برميداره مي بينه پسر...چند دفعه هم دعواشون ميشه وهومن کوتاه مياد...حتي از يکيشون شکايت کرد اما بي فايده بود چون دوستاي قبلي ميترا ولش نمي کردن هومنم جداشد
-گناه داشت
-چي يچو گناه داشت حقش بود...اصلا تقصير خودت بود که روز اول بهش نگفتي متيرا با چند نفر دوسته
خنديدم وگفتم:قربونت برم دوباره شروع نکن...
-ميدوني وقتي هومن طلاق گرفت اومد خياطي دنبالت ميخواست ازت معذرت خواهي کنه وبهت پيشنهاد ازدواج بده؟...ميگفت عين خر پشيمونه 
-تو هم که دست خالي نفرستاديش بره؟
-معلومه نه...خياطي رو سرش خراب کردم
يهو ياد نويد افتادم وگفتم:نويد چيکار ميکنه؟
-هيچي...درسش ميخونه از روزي که تو گم وگور شدي همش سرش تو کار خودش ...روزاي اول مياومد دم خياطي وسراغ تور واز من ميگرفت ...وقتي فهميد واقعا از ت خبري ندارم...پرسيدنش شده ماهي يه بار
نزديک ..دو ساعت با نسترن حرف زدم وقتي دو تامون راضي شديم که قطع کنيم ازم قول گرفت دوباره بهش زنگ بزنم...منم گفتم سعي ميکنم خداحافظي کردم وگوشي رو گذاشتم
احساس سبکي وسر خوشي ميکردم...تو اين همه مدت به اندازه امروز از ته دلم خوشحال نبودم...بلند شدم که صداي ايفون اومد رفتم اشپزخونه ..به صفحه ايفون نگاه کردم گوشي رو برداشتم وگفتم:به به ...يار سفر کرده با زامد...از اين ورا کامليا خانم احيانا راه خونتون گم کرديد؟
-سلام...در بزن بيام تو خبر برات دارم
-شوهر برم پيدا کردي؟
با لبخند گفت:اره يه شوهرکچل..چون با زبون شما هيچ مرد مو داري جرات ازدواج با شمار رو نداره
-خيليم دلشون بخواد
دکمه رو زدم ...کتري برقي رو اب کردم زدم به برق دو ليوان هم گذاشتم رو ميز کاميل اومد تو گفت:سلام..
دستشو درا زکرد باش دست دادم وگفتم:سلام...
يه صندلي رو کشيد عقب وگفت:باز دلخوري؟
-اره چون هنوز بليت تئاتر شما دستم نرسيده
-من که گفتم بيا ...آراد نميزاره خب من چيکار کنم؟
-تو بليطو ميدادي به امير ميگفتم رازيش کنه
-باشه...
-حالاخبرت چي بود ؟
يه لبخند از روي خجالت زد وگفت:يه استکان چاي بهم بده تا بگم ...
بعد اينکه چاي جلوش گذاشتم گفت:راستش...قراره با... آبتين نامزد کنم..
با تعجب وخوشحالي گفتم:واقعا...اين که خيلي خوبه ..مبارکه
-ممنون..
-حالا کي به سلامتي شيريني ميخوريم ؟
خنديد وگفت:هنوز که خواستگاري نيومده...امشب ميان
-حالا چرا اينقدر پکري؟نکنه پشيمون شدي گفتي بياين؟
- راست هم اره هم نه..يعني قرار شده يه مدت نامزد بمونيم اگه من نخواستمش از هم جدا شيم
- اين الان کجاش ناراحتي داره؟
-ناراحتي من بخاطر مامانمه..نميدوني امير علي چقدر التماسش کرد که اجازه بدن بيان خواستگاري 
-مگه آبتين چشه که اجازه نده؟...مترجمي زبان فرانسه که هست تو شرکت باباشم کاراي که مربوط به فرانسه است وخودش داره جوش ميده ديگه مشکل کجاست؟
-مامانم دوتا مشکل اولش اينکه ميگه آبتين بايد يه شرکت براي خودش داشته باشه ...خوشش نمياد دومادش زير دست کسي کار کنه
-يعني چي زير دست کسي کار نکنه...شرکت باباش فردا هم که به نام خودش ميشه 
-از کجا معلوم به نام خودش بشه اون که يه خواهر بردار ديگه هم داره...حتما اونا هم سهم والرثشون و ميخوان 
- اين که يه جوري حل ميشه... مشکل دومش چيه؟
-فرحناز...ميگه ما رسم نداريم اول دختر کوچيکه رو شوهر بديم بعد بزرگه...پاشو کرده تو يه کفش که تا فرحناز وآراد ازدواج نکردن کامليا رو شوهر نميدم 
پوفي کردم وگفتم:واي..چرا مامانت اينجوريه؟...حالا شايد فرحناز نخواد شوهر کنه...يا اصلا تا دوسال ديگه قصد ازدواج نداشته باشه بايد بزاره تو هم پاسوز اون بشي؟
-نميدونم...خودمم دارم ديونه ميشم ...فعلا گذاشتن فقط بيان خواستگاري هنوز معلوم نيست اجازه بده نامزد کنيم
-بابات چي ميگه؟
-اون بد بخت که جرات نميکنه رو حرف مامانم حرف بزنه..هر چي مامانم بگه ميگه چشم 
-کامليا برات دعا ميکنم
-حتما اين کارو بکن ...(بلند شد)کاري نداري؟
-اِه ..کجا؟خب بمون..
-نه ممنون بايد برم کا ردارم...با دوستم قرار گذاشتم بريم براي امشب خريد کنيم
بلند شدم وگفتم:خوش اومدي
-ممنون خدا حافظ
-به سلامت..
تا دم در همراهيش کردم ..وقتي رفت ديدم خاتون داره ميره سمت اشپزخونه...منم رفتم که بهش کمک کنم نهار و حاضر کنه ... سر ساعت دوازده صداي پارک کردن ماشينش شنيدم..توي سالم منتظر وايسادم ...در عمارت باز شد وفرحناز شاد وشنگول اومد تو بعد آراد با اخم...ديگه اخماشو دوست نداشتم آراد گفت:نهار بيار اتاقم
-چشم اقا...
فرحناز به آراد چسبيد وبا هم رفتن بالا..بايد به آراد بگم تکليف فرحناز ومشخص کنه...چون اينجوري کامليا ميتونه نامزد کنه...با سيني رفتم بالا ميز وبراشون ميچيدم که فرحناز گفت:راستي ميدوني امشب قراره براي کامليا خواستگار بياد؟
-اره علي بهم گفت..
-اَه...از دست اميرعلي هيچ وقت نتونستم سوپرايزت کنم ...منو ومامانم اصلا از اين پسره خوشمون نمياد...مخصوصا شغلش
-مگه شغلش چشه؟...
-اخه مترجمي فرانسه وپادوي کردن براي باباش ، شد شغل ..؟ادم بايد مثل تو رئيس باشه هر کي دلش خواست استخدام کنه هر کي هم نخواست با يه اردنگي اخراج
آراد پوزخندي زد وگفت:پس سماجتت تو ازدواج با من بخاطر همينه؟پول ورئيس بودنمه؟
فرحناز فقط نگاش کرد گفتم:ديگه با من کاري نداريد؟
-نه دست درد نکنه..ميتوني بري
فرحناز با تعجب گفت:دستت در نکنه؟!!!...از کي تا حالا از خدمتکار تشکر ميکنن؟
-از امروز...
-آراد واقعا که..از تو ديگه انتظار نداشتم اين کلفتت وظيفشه برات کارت ميکنه...مجاني که اين کارو نميکنه داره پولشو ميگيره ازش تشکرم ميکني ؟
-حرص نخورعزيزم جوشاي صورتت باز درمياد...پولاي بي زبون بابات حروم ميشه 
لبخند زدم خواتسم برم که فرحناز گفت:هي تو..
برگشتم گفتم:بله..
با تاکيد گفت:بله خانم...(فقط نگاش کردم با اعصبانيت گفت)نشنيدي چي گفتم؟
-عرضتون رو بفرماييد...
با حرص چشماشو بست ودستشو گذاشت رو پيشونيش بشقابشو جلو گرفت وگفت: برام غذا بکش 
به آراد که سالاد ميخورد وريز ريز ميخنديد نگاه کردم...بشقابشو برداشتم ...آراد از دستم گرفت وگفت:تو برو خودم براش ميکشم 
-بله اقا...
رفتم بيرون..واقعا اين فرحناز فکر کرده بهش ميگم خانم...اگه قحطي خانم هم بياد به اين نميگم خانم 
رفتم اشپزخونه ومنتظر موندم نهارشون تموم بشه ..از در شيشه اي اشپزخونه بيرون ونگاه ميکردم ...رو دل اسمون ابراي سياه بود با چند تيکه ابر سفيد که قاطي سياه ها شده بود خيلي دلگير بود عين ادمايي که قمباد گرفتن شده بود..عاشق زمستون وسرماشم...اما چه کنم که سرماييم..بعد از اينکه نهارشون رو خوردن چايي نباتي براشون بردم آراد گفت:نهار خوردي؟
-نه هنوز..
-برو نهارت وبخور بعد بيا سيني رو ببر
-باشه...
وقتي اين حرف بهم زد فرحناز نبود...که دوباره نق بزنه...مشغول خوردن نهار شدم بعد نهاررفتم بالا که سيني رو بردارم...دوباره چشمم افتاد به اتاق لباس ..رفتم اونجا دفتر جديد رو برداشتم چند صفحه ورق زدم..اينجا هار و که خوندم...ها ؟؟!!اينجا نوشته:ديگه خستم شدم از بس براي بابام جنس خريدم..اون مواد مصرف ميکنه من بايد بخرم ...روزاي اول که از معتمد بابام ميخريدم بعد روزي که اونو گرفتن از يکي به اسم منوچهر ميخرم 
-اِه منوچهر...همين اشغالي که من پيشش بودم 
روزاي اول از خودش ميخريدم..بعد که فهميد مشتريم يکي رو به اسم ليلا رو ميفرستاد
-اِه ليلا ...دوست منو ميگه ..هموني که با بير حمي تمام کشتش اونم تو بغل من...ليلاي که کابوسش شده برام عذاب 
از دختره زياد خوشم نمياومد معتاد بود...يه جوراي هم دلم به حالش ميسوخت اما خوشکل بود چشماي عسلي ومژه هاي بلند اما تو دلم نمينشست...
-چون به دل ننشست کشتيش؟...اينم يکي از قانونات ديگه اره؟
چند بار برام مواد اورد...به منوچهر زنگ زدم گفتم ديگه اينو برام نفرسته يه دختر ديگه که خوشکل بود وهنوز بچه وساده به نظر ميرسيد برام جنس مي اورد ..هه..راحت ميتونستم سرش کلاه بزارم وقتي منو ميديد از ترس فقط نگام ميکرد ..وقتي اسمش وپرسيدم گفت نجوا...اسم قشنگي داشت قيافشم به معصومي اسمش بود راحت ميتونستم دستش بندازم وبخندم
-خو مگه مريضي؟... نجوا خيلي دختر خوبي بود..من خيلي دوستش داشتم...همش تقصير تو بود گروه 8دختر رو بهم زدي ...اصلا هم نمي بخشمت
نميدونم منوچهر چرا اين دختراي بدبخت ودور خودش جمع کرده؟...دو تا پسر مياورد بيشتراز اين کرم زالوها چسبناک کار ميکردن 
-تو باز گفتي زالو؟...خوده بني ادمت ميتونستي فقط يه بسته رو بفروشي؟ميدوني چقدر سخته که هم حواست به دور برت باشه که پليس نياد هم به اوني مواد ميفروشي بايد مطمئن باشي واقعا معتاده؟ ...نه يه پليس در لباس معتاد؟نه نميفهمي چون حالا مواد نفروختي 
نجوا هميشه برام مواد مياورد ازش راضي بودم هم با ترسوندنش سرگرم ميشدم هم موادشو ازون تر ميخريدم...نميدونم چي شد که سر وکله يکي ديگه پيدا شد بارو ول که ديدمش ياد گربه افتادم
-ها...با منه!!يعني از روز اول منو با گربه مقايسه کردي؟....دارم برات صبر کن 
اولش ترسيدم چون فکر کردم يه گربه در قالب انسان ولي وقتي قيافه تعجب وبهت زدش ديدم فهميدم ادمه چون گربه ها اين جوري تعجب نميکنن...وقتي گفت از طرف منوچهر اومده راش دادم بياد تو...کلا گيج ميزد وفقط خيره به لوستر بود 
-اقا من گيج نميزدم ..لوسترخونه بابات خوشکل بود 
مواد وازش خريدم..وقتي بهش گفتم..ميخواي لوستروبدم ببري اونم گفت..ميترسم بخاطر دست ودلبازيت مامانت دعوات کنه ...فهميدم از اون دختراي زبون دراز وپررو استديگه باش کل ننداختم چون بي نتيجه بود...يه جورايي باحال بودخيلي دلم ميخواست اسمش وبدونم اما جرات نکردم بپرسم ترسيدم يه چيز ديگه بارم کنه
-خب چرا ترسيدي... ميپرسيدي منم ميگفتم آيناز...حالا نه اينکه اسمم وفهميدي وصدام زدي
دفعه ديگه که اومد اسمشو ميپرسم...
يه خميازه کشيدم خوابم مي اومد..ولش کن بقيش بعد مي خونم بد وبيراه هايي که به من گفته که خوندن نداره ... 
بعد اينکه از خواب عصرونم بلند شدم..رفتم سمت عمارت هنوز چند قدم راه نرفته بودم که پام ليس خورد افتادم ...جيغم بلند شد تنها جايي که دردش زياد بود دستم بود بلند شدم...خاتون سراسيمه اومد سمتم وگفت:چي شد آيناز؟..چرا دستت وگرفتي
از درد گفتم:افتادم دستم درد گرفته..فکر کنم شکسته
-بده دستتو ببينم 
همين جور که دستمو ميخواست بگيره گفتم:نکن..خاتون نکن دردم ميکنه
-از دست تو...چه جوري راه رفتي که افتادي؟
- مثل هميشه راه رفتم 
راه ميرفتم که گفت:اگه مثل هميشه راه ميرفتي پس چرا افتادي؟...
-نميدونم خاتون ..نميدونم
تو اشپزخونه نشستيم من از درد کمي اشک ميريختم ..خاتون اومد تو وگفت:به اقاي دکتر زنگ زدم الان مياد..خيلي درد داري؟
-اره ..اصلا نميتونم تکونش بدم
سرم وگذاشتم رو ميز فکر کنم چون آراد راضي نبوده دفتر خاطراتشو بخونم اين بلا سرم اومد...چند دقيقه بعد امير اومد تو گفت:باز چيکار کردي با خودت؟
-هيچي...افتادم
کنارم نشست وگفت:دستتو بده 
دستمو گذاشتم تو دستش نگاش کرد وگفت:چيزي نيست دَر رفتگي ...اخه تو چرا هر روز يه بلايي سر خودت مياري دختر؟
-تقصير من نبود که..پاهام جلولشو نديد
يهو امير دستمو کشيد با تمام قدرتم جيغ زدم...وگريم افتاد آراد اومد داخل وداد زد:چيکارش کردي؟
دوتامون برگشتم آراد با چشماي به خون نشسته به من وامير نگاه ميکرد گفت:با توام...ميگم چيکارش کردي گريه ميکنه؟
خاتون گفت:هيچي اقا...آيناز افتاد دستش در رفت اقا ي دکتر جا انداخت
آراد کمي اروم شد وگفت:مگه تو دکتر نيستي؟چرا يه کاري نميکني مريضت کمتر درد بکشه؟
-ببخشيد بايد چيکار کنم؟
-هيچي...بدون بيهوشي دستشو بکش 
امير با خنده گفت:چشم از اين به بعد..بهش بيهوشي ميزنم 
آراد رفت بيرون امير رو به من کرد وگفت:بهتري؟
-اره ممنون...ولي چرا يهويي کشيدي؟
-اگه بهت خبر ميدادم که دردش بيشتر بود...
خواست بره که خاتون مانعش شد وگفت...شام بايد بمونه اميرم از خدا خواسته موند چون دلش نميخواست تو اون خونه تنهايي شام بخوره...موقع شام امير به بهونه اينکه دستم درد ميکنه غذا بهم ميداد...واعصبانيت آراد که لحظه بيشتر ميشد وميديدم...حتي بعضي وقتا غذا به زور اب پايين ميکنه يه جوراي غذا کوفتش شده بود ...علت کاراي اميرونمي فهميدم اونم جلوي آراد ولي حقشه کم با دختراي که مياورد زجرم نداد...بعد اينکه شام وسه نفره خورديم ويه پذيراي مختصرامير رفت...منم چون کاري نداشتم خواستم برم بخوابم که آراد گفت:فيلم ببينيم؟
-گريه دارنباشه...که خودم بارم سنگينه
-نه...خارجي عاشقونه
-به هم ميرسن؟
-اره..
-صحنه هاي اونجوري که نداره؟
خنديد وگفت:نه..پاک يعني در حد بغل وبوس
-باشه
رفتيم به سيمنا...يا همون اتاق تلويزيون چراغ و خاموش کرد ويه CDگذاشت ..فيلم شروع شد...نگاه کرديم يه جاهايش خنده دار بود يه جاهايش غمگين ...ولي گريه نميکردم..وقتي فيلم تموم شد خواستم برم گفت:همين جا بمون
با تعجب گفتم:چي؟
-اتاق دل ارام براي تو...ديگه نميخوات اين همه راه بري 
-نه ممنون ..به اونجا عادت کردم...بعدشم از اون اتاق بدم مياد
-خب هر کدوم از اتاقا دوست داري بردار..
-اتاق خودم راحتم
-يادت نيست چطور دعوام ميکردي که جاي نرم وبه دل ارام ميدم خودت رو زمين ميخوابي؟
-چرا يادمه ولي گذشته ها گذشته...شب بخير
-هر وقت خواستي ميتوني..يکي از اتاقا رو برداري
-هيچ وقت اون اتاقا رونميخوام
چند قدم رفتم گفت:همرات بيام..؟
خنديدم وگفتم:نه...اون موقع که برات کتاب مي خوندم ساعت يک ودو ميرفتم الان که تازه دوازده است 
-حداقل خودتو بپوشون سرما نخوري بيرون هوا سرده 
چقدر دوست دارم يکي نگران حالم بشه...گفتم:باشه
رفتم بيرون تا دم درهمرام اومد گفتم:برو تو نميترسم 
-ميدونم دختر شجاع...همين جا وايميسم برو
کلاه سويشرتم وانداختم رو سرم رو دستم کردم تو جيبم وراه افتادم ازش دور شدم برگشتم ديدم هنوز اونجا وايساده ..با سرعت به سمت خونه رفتم وخوابيدم ...تو خونه منوچهر بودم...همه دخترا بودن نگار ومهنازو... راه ميرفتن صداشون ميزدم اما هيچ کس محلم نميزاشت دستي رو شونم خورد برگشتم...ليلا بود با ناراحتي نگام کرد وگفت:چرا منو کشتي؟
-من نکشتم ليلا...
داد زد:دروغ نگو...من فقط مواد ميخواستم چرا کشتيم؟
با ترس عقب عقب ميرفتم...اون اروم مياومد جلو گفتم:به خدا من نکشتمت..آراد اين کارو کرد
بقيه دخترا هم پشت ليلا با خشم بهم نزديک ميشدن ...سپيده گفت:بايد بميري
نجوا با چاقو زد به شکمم جيغ زدم ونشستم ...دستمو گذاشتم رو شکمم هنوز زنده بودم..ليلا چرا دست از سرم برنميداري؟ولم کن..خودم کم بدبختي دارم که توهم مياي سراغم
بعد اينکه آراد رفت ...تو کتابخونه که هيچ وقت اجازه وارد شدن نداشتم رفتم چند تا کتاب خوندم...گذاشتم سر جاشون واومدم بيرون آراد زنگ زد که براي نهار نمياد ..ما خودمون تنهايي نهار خورديم ...بعدش به نسترن زنگ زدم ساعت 2بود وداشت حوصلم سر ميرفت کاش حداقل بود کمي دعوا مکيرديم ...تنها سرگرمي من دعوا با آراد بود که اينم از دست دادم ... پرهامم عين جنا معلوم نيست کي مياد کي ميره ...کامليا هم بهم زنگ نزد که خواستگاريش چي شده...اين خونه با اين برفا شده عين خونه متروکه ها ...داگي بيچاره تو خونش خواب بود ...به مرغ عشقامم غذا دادم...حوصله بافتني هم ندارم ...حالا چيکار کنم؟ ها فهميدم...رفتم پيش خاتون وبا خواهش و التماس و قسم دادن وگريه کليد استخر رو برداشتم...مگه ميداد همش ميگفت ميترسم اقا سر برسه دعوات کنه...اقا به استخرش حساسه هر کسي رو راه نميده...حالا انگار اين استخر ناموسشه که بهش حساسه
لباسامو به جز لباس زير دراوردم وشير جه زدم تو استخر گرم واي چه حالي ميده ...يادش بخير من نسترن تابستونا هميشه استخر بوديم اگه اصرار هاي نسترن نبود من هيچ وقت شنا ياد نميگرفتم ...وسط استخر وايسادم وجيغ ميزدم شعر ميخوندم ..چه کيفي ميداد ..ميرفتم زير يهو مياومدم بالا دستامو محکم ميزدم به اب که صداي شلپ شلپ بده بعد ميخنديدم..اي خدا اين بچه با اين همه خوشبختي ..نميدونم چرا تو دفتر خاطراتش نوشته من بدبختم کجات بدبخته داد زدم :آراد کجايي که ببيني دارم تو ناموست شنا ميکنم 
يهو يه مرد از پشت در شيشه اي مشجر اومد تو..با چشاي سبز وگشادش ومنم با همون حالت ودهن باز به همديگه نگاه ميکرديم...به خودم اومدم وسريع رفتم زير اب واز همون زير شنا کردم وخودم وبه لبه استخر رسوندم سرم واوردم بالا وداد زدم:برو بيرون 
دوباره رفتم پايين با صداش که رگه ها خنده بود گفت:به به چشم دلم روشن پس خانم شنا هم بلدن ورو نميکردن ...فکر ميکردم گربه ها از اب بدشون مياد 
با اعصبانيت داد زدم :نگو گربه...برو بيرون لباس تنم نيست
دوباره رفتم زير گفت: عيبي نداره منم الان لباسم درميارم با هم يه مسابقه شنا ميديم 
اومدم بالا نفس نفس ميزدم نگاش کردم کتي هم که تنش بود دراوردگفتم:چي چيو مسابقه شنا ميديم...خجالت نميکشي ؟ميگم لباس تنم نيست برو بيرون 
باورم نميشد جلو آراد لختم ..باز خدارو شکر اونقدر دور که فقط سرمو مي بينه اگه جايي از بدنم ميي ديد خودمو ميکشتم گفت:کي بهت اجازه داد بياي اينجا؟
با پررويي گفتم:گفتم..حوصلم سر رفت اومدم شنا کنم 
با لبخند يه قدم اومد جلو جيغ زدم :نيا...التماست ميکنم جلو تر نيا 
خنديد وگفت:اول بگو چي پوشيدي؟
دلم ميخواست سرم وهمونجا بکوبم تو استخر ..زير لب گفتم:کثافت..اشغال...
دوباره با شيطنت گفت:اگه نگي خودم ميام نگاه ميکنما 
داد زدم:خيلي بي شرم وحياي
-ميدونم ..حالا بگو چي پوشيدي
با حرص واعصبانيت وفک منقبض گفتم:لباس زير 
-چه رنگيه؟
داد زدمم:ديگه به رنگش چي کار داري؟ ...برو بيرون
-خب اگه رنگشو دوست نداشتم ...ميام درشون ميارم 
با تعجب گفتم:ميخواي چيکار کني؟...خجالت نميکشي؟
-نه براي چي خجالت بکشم ؟...تو خارج اين يه چيز عاديه...
- تشريف ببر خارج ...کنار ساحلشون پخش زندش نگاه کن 
لبشو گاز گرفت وگفت: من دختراي مملکت خودم وبه اجنبي ها نميفروشم ...دختراي وطن هم بهتره وهم با کيفيت تره(خنديد)حالا بگو چه رنگيه 
با حالت گريه گفتم:غلط کردم ..کاش حرف خاتون گوش ميدادم 
-ميگي يا نه؟
با حرص گفتم:صورتي...حالا برو 
با چشماي شيطون ولب خندون گفت:از رنگش خوشم نمياد 
اروم پاشو رو زمين ميکشيد که بيات طرف من جيغ زدم :نيا ..تو رو خدا..جون هر کي دوست داري..جون فرحناز ..جون علي ....اصلا جون کامليا نيا ...
-قسم نده ..ميخوام بيام ببينم راست ميگي يا نه...از کجا معلوم که دروغ نگي؟
-به خدا دروغ نميگم ...
-سته...
-چي سته؟
-لباس زيرت ديگه...
نميدونستم ديگه با اين بشر چيکار کنم امار کل لباس زيرم وگرفت سرم وتکون دادم وگفتم:اره..اره سته ...حالا که همه چي فهميدي برو ديگه
-ميخوام بيام نگاه کنم...
-چيو ميخواي نگاه کني؟مگه خودت نداري؟
-نه...کجا چيزاي که تو داري منم دارم 
ديگه گريم گرفت...گفت:خيل خوب بابا گريه نکن رفتم ...(همين جور که ميرفت گفت)ولي حيف شد زودتر نيومدم شنا کردنت وببينم اونم پخش زند ش
تا رفت سريع اومدم بيرون ..ديگه غلط کنم پام وتو اين استخر بزارم...درو قفل کردم ولباسام وپوشيدم ..سريع رفتم سراغ خاتون وبهش تپيدم:چرا بهم نگفتي اقا اومده؟..تو بهش گفتي من استخرم؟...
خاتون با گيجي نگام کرد وگفت:نه مادر...من اصلا اقا رو نديدم 
-پس کي بهش گفته من استخرم؟
-شايد مش رجب گفته...
- اي خدا من از دست مش رجب چيکارکنم ....
-حالا چي شده؟
-هيچي...من لخت تو استخر بودم اقا اومد تو 
خاتون از ترسش نتونست بخنده فقط لبخند زد رفتم اتاقم وموهام وخشک کردم وديگه تا موقع شام طرفاي آراد پيدام نشد ...بعد شام بافتني ميکردم که تلفن زنگ خورد بعد اينکه خاتون جواب داد به من گفت:اقا گفته دوتا قهوه براش ببري کلبه
ميل وزدم تو انگشتم...ولي دردم نگرفت با تعجب گفتم:من؟...مطمئني گفت آيناز؟-بله..مگه چند آيناز زبون دراز تواين خونه زندگي ميکنه؟
-دست شما درد نکنه....حالا چرا دوتا مهمون داره؟
-نميدونم..
حالا چي شده اقا بعد اين همه مدت ...امشب يادش افتاده برم کلبه؟ بعد اين که قهوه رو حاضر کردم به سمت کلبه رفتم..باورم نميشد ميتونم داخلش وببينم ..يعني چه شکليه؟دلم از خوشحالي داشت منفجر ميشد...دم کلبه وايسادم دو ضربه زدم آراد درو باز کرد رفت کناروبا لبخند گفت:بيا تو
رفتم تو يه راهرو باريک چوبي به رنگ قهواي تيره که چپ وراستش چراغي براي روشنايي گذاشته بودن ..آراد گفت:نمي خواي بري جلوتر؟
با قدم هاي اروم رفتم جلوتر...سمت چپم يه شومينه دوتا نيمکت چوبي دراز که با بالشتک تزيين شده بود به يه تنه درخت که عنوان ميز... پشت نيمکت سمت چپم يه تخت خواب با با تشک وبالشت سفيد..يه سکو که روش پر بود از گل کل کلبه فقط براي يه نفر خوب بود... روي ديوار چند تابلو خطاطي شده وعکس يه زن ... بهش خيره شدم ..قيافه مهربوني داشت ...چشماي و موهاي مشکي وپوست سفيد بيني قلمي لبخند زيباش مثل آراد بود ...سيني رو از دستم برداشت وگفت:مادرمه...گيتي...شايد تنها زني که دوستش دارم...(هنوز به عکس خيره بودم)چرا نميشيني؟
نگاش کردم رو نيمکت نشست ...گفتم:چرا گفتي بيام اينجا؟..تو که دوست نداشتي کسي تا ده متري اينجا راه بره 
-اره...تو بعد علي دومين نفري هستي که رات ميدم... خاتون گفت دوست داري کلبه رو ببيني...
روي نيمکت رو به روش نشستم وگفتم:من خيلي وقت دوست دارم اينجا رو ببينم ولي چرا گفتي امشب بيام؟
-حالا چه فرقي ميکنه ...اومدي ديگه
-نقشت نه؟
فنجون وبرداشت پارو پا انداخت با لبخند گفت:چرا من هر کاري ميکنم ميگي نقشته؟
-چون قبلا همچين رفتاري با من نداشتي..
با همون لبخند گفت:چرا از من يه ديو ساختي؟
-چون روزاول بهم ديو نشون دادي..اگه از اولم با من همينجوري خوب بودي...هيچ وقت فرار نميکردم
-ميخواي باور کنم؟
-اره باور کن ...چون هيچ زنداني از زندانبانش خوشش نمياد بيشتر بدرفتاري هاي تو منو فراري داد...هم رفتارت هم حرفات 
به فنجونم نگاه کرد وگفت:قهوت وبخور سرد ميشه...
قهوه مو برداشتم يه قلپ ازش خوردم گفتم:تا کي ميخواي نقشت وپيش ببري؟
-تا وقتي که دوستم داشته باشي
پوزخندي زدم وگفتم:محاله...
-چرا؟ 
-چون نقشت بي رحمانست ...ميخواي منو عاشق خودت کني بعد بزاري تا اخر عمرم پيشت باشم زجر بکشم ...جلو چشمم به زنت محبت کني بچه هاتو من بزرگ کنم ..حتي وقتي بهش فکر ميکنم ...کلا از عاشق شدنت پشيمون ميشم 
با لبخند گفت:يعني به همه اينا فکر کردي..بعد گفتي عاشق آراد نميشم؟
-اره..
خنديد وگفت:باشه..پس يه قرار ديگه ميزاريم...تو چه منو دوست داشته باشي چه نداشته باشي ميتوني بري
اين چرا هر دقيقه قرارشو عوض ميکنه؟..نکنه بازم يه نقشه ديگه تو سرش؟ گفتم:نه...همون قبلي بهتره..من از خودم مطمئنم
-باشه هر جور راحتي..
قهوه رو در سکوت خورديم به شعله شومينه نگاه کردم...يهو آراد گفت:کامليا هفته ديگه ميخوات نامزد کنه...تو هم دعوتي
-مگه مامانش قبول کرد؟
-اره ..با عمم حرف زدم 
-حالا اجازه ميدي برم؟
-چرا از من اجازه ميگيري..برو به علي بگو
-علي که حرفي نداره..شما هيچ وقت به من اجازه نميداديد جاي برم 
-راست ميگي
يکي دو ساعت حرف زديم بعدش ..آراد تو کلبه خوابيد منم به اتاقم رفتم.. 
يک هفته مثل برق وباد گذشت ...تمام اين يک هفته آراد با من خوب بودزيادي هم خوب بود...حتي بعضي وقتا فکر ميکردم آراد نيست وبدلشه بيشتر وقتا با شک نگاش ميکردم ... با شوخي وخندهاش سعي ميکرد دل من وبدست بياره اما بي فايده بود دلم هنوز قبولش نداشت ...صبحونه شام ونهارو با هم ميخورديم البته اگه فرحناز سر نرسه...شبايي که ميرفت کلبه منم پيشش ميرفتم...اخرين باري که علي ديدم همون شبي بودبا دستم درفته بود...ديگه نه سراغم وگرفت نه زنگ زد 
صبح بيدارشدم وبخاطر بارش برف با دو خودم وبه عمارت رسوندم از سرما مي لرزيدم...سريع رفتم اتاق آراد درو باز کردم ورفتم تو.. اخيش اينجا چه گرمه بعد اينکه بيدارش کردم نشست وگفت:چرا ميلرزي؟
-سردمه...
با لبخند اومد پايين وپتوش ودورم پيچوند شونمو چرخند نشوندم رو تخت وخم شدوگفت:هر وقت گرمت شد برو صبحونه رو حاضر کن (همينجور که سمت دستشوي ميرفت گفت)اگه حرفمو گوش ميکردي و توي يکي از اتاقا ميخوابيدي الان اينجوري نمي لرزيد
وقتي رفت تو..رو بالشتش خوابيدم يه نفس عميق کشيدم چه بوي خوبي ميده ...چه جاي نرمي داره خوش به حالش
-گفتم بخوابي يا بشيني؟
سريع نشستم وبرگشتم گفتم:ببخشيد
-اگه دوست داري بخواب...
بلند شدم پتو رو گذاشت روتخت وگفتم:نه..ممنون 
چون امروز قرار بود براي جشن نامزدي کامليا بره خريد دير تر بيدارش کردم...آراد يه لقمه جلوم گرفت وگفت: بعد صبحونه برو حاضر شو ميرم خريد
لقمه رو برداشتم وبا خوشحالي گفتم:واقعا...يعني ميزاريد با تون بيام خريد؟
-اره خب..
-واي ممنون...ديگه داشتم ديونه ميشدم که با کي برم خريد چون جاي هم بلد نبودم
خنديد وگفت:تهران ويه روز نشونت بدن روز بعد خودت نقشه تهران رو ميکشي...
منظورشو نفهمديم گفتم:چي؟..
با خنده گفت:هيچي صبحونتو بخور
بعد خوردن صبحانه حاضر شدم وشيش ميليون تومني که آراد بهم داد براي خريد کادو با خودم اوردم... وتو سالن منتظر آراد موندم ..چند دقيقه بعد آراد با اخم ساعتشو رو دستش ميبست واز پله ها اومد پايين با لبخند گفتم:اگه يه روز اخم نکني روزت شب نميشه؟
نگام کرد وبا لبخند گفت:نه چون با همين اخم رشد کرديم
خنديم ..خواستيم برم که ايفون زنگ خورد ..رفتم اشپزخونه گوشي رو برداشتم امير علي بودگفتم:به به...اميراقا چه عجبي نکنه قهر بودي ما خبر نداشتيم؟
-اينقدر زبون نريز..درو بزن
-اگه نزنم؟
فرحناز پريد جلو ايفن وگفت:گربه شرک...فعلا درو بزن بعد هر چي خواستي براي اميرت دلبري کن 
اوه ..اوه..رئيس بزرگ بدون هيچ حرف اضافي ديگه دکمه رو فشار دادم رفتم بالا آراد گفت:کجا موندي؟
-مهمون داريم..
-کي؟..
-عشقت فرحناز...عشقم امير
آراد نگاه تندي بهم کرد وگفت:اگه بابام نخواد فرحناز وبه من بده تو به زور به ريش ما مي بنديش
امير اومد تو وبا تعجب به ما دوتا نگاه کرد وگفت:کجا به سلامتي؟...شال وکلاه کردين
آراد:اگه اجازه ميداديد...ميخواستيم براي فرداشب خريد کنيم
امير بالبخند گفت:فکر نميکني يارتو اشتباهي برداشتي؟
-دوتاشون ميبرم...
امير مچ دستمو کشيد طرف خودش وگفت:هر کي با يار خودش...جر زني هم نداريم
-خب چرا فرحناز وتونمي بري؟
امير خواست حرفي بزنه که فرحناز با جيغ اومد تو وگفت:آراد..اين سگ لعنتيو يا بکش يا بفروشش...هر وقت اومدم تو اين خونه پاچه منو گرفت
نميدونستم به قيافه فرحناز بخندم يا بخاطر دعواهاي اين دوتا ناراحت باشم ..فرحناز کنار آراد وايساد با تعجب به من نگاه کرد وگفت:اين کجا قراره بياد؟
امير:براي فرداشب ميخواد خريد کنه
-چي...کي اين دهاتيو دعوت کرده 
امير:فرحناز يه بار بهت گفتم با آيناز درست صحبت کن...نزار دستم روت بلند شه
فرحناز پوزخندي زد وگفت:مبارک داداش...ولي مطمئن باش فرداشب به مامان ميگم قراره چه دست گلي به اب بدي
-من 33سالمه بچه نيستم که مامان بخواد بهم بگه چي خوبه چي بد
-اصلا به من چه..آراد بريم 
قيافه آراد بد تو هم شده بود ...امير گفت:بريم آيناز
چند قدم رفتيم امير وايساد وبه آراد گفت:ميخوايد با هم بريم خريد؟
فرحناز:ما بهترين پاساژاميخوايم بريم...
امير:مگه ما ميخوايم بنجولاش بريم ؟
آراد: موافقم..با ماشين من بريم
آراد اره افتاد وفرحناز پاشو زمين کوبيد وداد زدگفت:من خوشم نمياد با اين دختره راه برم
گفتم:نترس عزيزم ...بخاطر شپشات با فاصله ازت راه ميرم که نگيرم 
امير خنديد ووراه افتاديم ...فرحناز جرات نميکرد جلو امير چيزي به من بگه..آراد ماشين BMWمشکي که من عاشقش بودم از پارکينگ بيرون اورد..فرحناز با نق گفت:آراد بنزت و بيار اين چيه...
آراد:اگه يک دقيقه ديگه نق بزني ...مجبور ميشي تنهايي بري خريد 
لبخند زدم وبا اميرعلي پشت سوار شدم..فرحناز جلو ....راه افتاديم اميرگفت:خب از کجا شروع کنيم ؟
آراد:پاساژارو من انتخاب ميکنم 
امير:باشه حرفي نيست ...
دم يه پاساژ نگه داشت...پياده شديم فرحناز طبق معمول بازوي آراد وچسبيد واز پله ها رفتن بالا امير گفت:اين دوتا زوج خوشبختي ميشن 
خنديدم ورفتيم تويه مغازه لباس مجلسي...همه کلا باز يا کوتاه اميرگفت:ميخواي بريم تو شايد يه چيز بهتر پيدا بشه؟
باشه بريم...رفتيم تو يه خانم اومد جلو وبا گفتن خوش امديد ميخواست مدل جديداشو نشونمون بده که آراد وفرحناز اومدن تو..امير دم گوشم گفت:از اين به بعد هر جا بريم آراد م پشت سرمونه
-نه بابا فکر نکنم...شايد يه مدلي خواستن اومدن تو
-حالا ببين...من بزرگش کردم
به لباسا نگاه ميکردم...چيزي مد نظرم نبود سرم وبلند کردم ديدم آراد نگام ميکنه..سريع سرشو چرخوند طرف ديگه يعني داره لباسا رو نگاه ميکنه ..خندم گرفته بود به امير گفتم:بريم...
رفتيم بيرون گفت:ميخواي لباس پوشيده بگيري؟
-اره...
-نميشه ..فقط همين يه شب وبيخيال روسري و لباس پوشيده باشي؟
-نه...
-فقط يه شب...
-چرا؟
-ميخوام به بقيه که بهت ميگن زشت ثابت بشه که تو هم ميتوني خوشکل بشي
با خنده گفتم:حالا تو از کجا ميدوني من خوشکل ميشم؟
-چون فقط با تمييز کردن ابروت صورتت تغيير کرده ...مطمئنم اگه يه کمي ديگه به صورتت برسي حسابي خوشکل ميشي
لبخند زدم وچيزي نگفتم...گفت:حالا لباس چه رنگي ميخواي؟
-قرمز..اگه اون مدل ورنگي که ميخوام گيرم نيومد...ديگه مجبورم يه چيز ديگه بگيرم 
اميرجلوي يه مغازه وايساد وگفت:اين چطوره؟
نگاه کردم..يه لباس بنفش کوتاه که تارونم به زور ميرسيد خنديدم وگفتم:عاليه...ولي بدرد من نميخوره 
-خب اين چي؟
اينم که بدتر از قبلي با اينکه بلند بود ولي فقط کافي بود يه قدم بردارم تا شورتم معلوم بشه ...بازوشو گرفتم وگفتم:تو براي من لباس انتخاب نکني راحت ترم 
به بازوش نگاه کرد ...دستمو برداشتم وگفتم:ببخشيد..
دستشمو گذاشت رو بازوش وگفت:براي معذرت خواهي ديره 
خواستم دستمو بردارم که دستشو گذاشت رو دستم وگفت:آراد پشت سرمونه..نميخواي که بفهمه علاقه اي بينمون نيست ؟
پشتم ونگاه کردم..همين جور که به ما نزديک ميشدن فرحناز محو تماشاي مغازه ها بود وآراد فقط ما رو نگاه ميکرد..کل پاساژو زير رو کرديم وبه گفته امير هر جا ميرفتيم آراد پشت سرمون مياومد تو..با اينکه پاساژ بزگي بود اما چيزي که ميخواستم پيدا نکردم ...از پاساژ مياومديم بيرون که امير گفت:بهت نمياد سخت سليقه باشي؟...اون موقع ها زودتر انتخاب ميکردي...
-اين دفعه فرق ميکنه...اونا براي خودم بود اين لباس وبخاطر کامليا ميخوام بخرم 
-يعني اينقدر برات مهمه ؟
-بله..
از پاساز اومديم بيرون...کنار ماشين وايساديم فرحنازگفت:آراد چرا اون لباس ونخريدي؟..خوشکل بود 
-چطورميتوني لباس به اون کوتاهي بپوشي؟ 
-مگه اولين بارمه؟...توي ده تا از مهمونيات لباساي کوتاه تر از اين پوشيدم وتو ازم تعريف ميکردي..حالا اين شده کوتاه؟
آراد اعصباني به نظر ميرسيد ولي با ارامش گفت:خيل خب برو بخرش...اينجا منتظرت ميمونيم
امير دستشو انداخت دور شونم ودرو باز کرد نشتسم خودشم نشست فرحناز گفت:پول همرام نيست..
آراد کارتشو جلوش گرفت وگفت:بگير...
فرحناز:لازم نکرده...
فرحناز با لج نشست..آرادم نشست ماشين وروشن کرد وپاشو گذاشت رو پدال گاز...سرعت ماشين هر لحظه بيشترميشد امير گفت:آراد ارومتر برو
-ارومتر از اين ديگه نميشه...
-اگه حا


مطالب مشابه :


داستان شیرین وفرهاد وخسرو

داستان شیرین وفرهاد «شيرين» دختر پادشاه در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می گوید




آهنگ جدید و زیبای شادمهر عقیلی به اسم شیرین و فرهاد به همراه شعر این آهنگ

حرفای دلم - آهنگ جدید و زیبای شادمهر عقیلی به اسم شیرین و فرهاد به همراه شعر این آهنگ - شعر




خودآزمايي/ ادبيات 1

تعداد ابيات غزل بيستون بر سر راه است مباد از شيرين بيستون،شيرين وفرهاد




۞ گذری بر سرزمين آلامتو ۞

غزل ،زبان من و به دوره ساساني مي باشد ، سه كل ، قلعه شميران ،گنبد جهانگير ، طاق شيرين




رمان حصارتنهایی من25

خنديدم وگفتم:ليلي ومجنون شيرين وفرهاد ♥ 23 - رمان بغض غزل ♥ 24 - رمان بچه




رمان حصارتنهایی من 20

گفتم:شيرين وفرهاد نيستن معلوم نيست کجا غيبشون ♥ 23 - رمان بغض غزل ♥ 24 - رمان بچه




بهترین و بدترین خاطرات دوستان

استقلال وفرهادً- - غزل: بدترین مري:شيرين ترين وقتي شنيدم يو شوهر




مشاهیر کرمان

عماد فقيه و جلال عضد در كرمان و يزد شهرتي نداشتند كه آوازه شاعري شيرين غزل هاي خود را




برچسب :