رمان نوشناز

من از تبار تيشه ام، با من غمي هست
در ريشهام احساس درد مبهمي هست
جز زخم، اين دنيا نخوردم تلخ و شيرين
آيا در آن دنيا اميد مرهمي هست؟
- بیخیالِ شعر خوندن...
-بزارید بگم چجوری مامان و بابام همدیگر و دیدن بعدم که نوبتی هم باشه نوبت نوشی(نوشناز) خانمه...
.....
.......


(( بابام سربازیش که تموم شد داشت بر می گردیش خونه حدود 5 غروب بود که از تاکسی پیاده شد تا از قتادی شیرینی بخره و بعدم تصمیم گرفت بقیه راه و پیاده بره...
از یه کوچه که می گذره همینجور که داشته میرفته مامان من یهو از خونه میاد بیرون و رو در رو از کنار هم رد میشن مامان منم طبق گفته های خودش میگه وقتی بابا رو دیده هول کرده و تنش از تو شرو کرده به لرزیدن بابام بر می گرده و صداش می کنه می گه ببخشید خانم همون موقع مامان منم می خواست از جوب رد بشه که صدای بابام رو که شنید هول می کنه میوفته تو جوب خلاصه بابی منم می ره نجاتش میده (هندی بازی بوده خفن آخه نیس داشت میوفتاد تو دره نجاتش داد!!!!!) و بعدم که میاد بیرون جفتشون از روی هم خجالت می کشن و اون موقع هم که گوشی و اینا نبوده از اون به بعد میشه که بابام واسه مامانم نامه می نوشته و می داده کفتر کاکل به سر بیاره در خونه مامانم اینا هر وقت امد بیرون بهش بده...
- اون موقع پدر من قراربود واسه کار بره مصر که چون مامانم رو میبینه دیگه دست و دلش به آقای کار نمیره و میره شرکت بابابزرگم شروع به کار می کنه بعد از اینکه به پدر بزرگم می گه که من عاشق شدم پدر بزرگم می زنه در گوشش میگه باید از فامیل دختر بگیری وگرنه از خونه و کار خونه برو بیرون که پدر منم با لباس تنش میره از چند نفر ریش سفید و برادرش کمک می خواد که برن خواستگاری... البته بابام کمی تو حسابش پول داشت که با همون یه زیر پله خرید و کفاشیش رو راه انداخت...
-(پدر من مرد خود ساخته ایه با اینکه پدر بزرگم میلیونر بود اما پولی به پسر نمی داد و خسیس بود پدر منم موقعی که درس می خوند کار هم می کرد ار نجاری و بنایی تا صافکاری همه کاری انجام داده یه سه سالی هم تو کفاشی پیش یه استاد واقعی کار می کرده و زیر دست اون حرفه ای شده همین باعث شد کفاشی بزنه...)... هنوزم که هنوزه خودش کفشامون و تعمیر میکنه و برامون کفش میزنه و انواع قالبارم داره...
- داشتم می گفتم میره خواستگاری و بعد از چند روز مادرم میشه زن عقدی پدرم... که بدون گرفتن جشن میرن جایی که پدر تو یه خونه که چند تا اتاق داشت یه اتاق اجاره کرده بود و اونجا جهیزیه مامانم رو جا میدن... اولین اجاره خونشون میشه حلقه ازدواج مامانم آخه اون موقع همه چی خیلی ارزون بود ...اون موقع پدرم 21 سالش بود مادرم 20 ساله ... زندگیشون از صفر صفر شروع شد ... خوب کم کم زندگیشون گذشت و منم بعد از 2 سال خدا بهشون داد مامانم میگه من که به دنیا اومدم برکتم آوردم به زندگیشون می گه یه سرمایه گذار رو کارای بابا سرمایه گذاری کرد از بابا جنسای بیشتری می خواست و سفارشای بیشتر از اونجایی که زیر پله جای کوچیکی بود بابا با پولایی که داشت و به دست آورده بود یه کارگاه کفاشی زد و چند تا کار گر گرفت بگذریم دیگه بابام رفت تو کار کفش و صادر کیف و کفش چرم ایرانی واسه کشورهای مختلف.... انقدر که شد یکی از سرمایه دارای شهرمون...
- بگذریم من می خواستم از زندگی خودم بگم اما قبلش خواستم از زندگی مامان و بابام گفته باشم که چه جوری با سختی زندگیشون رو ساختن و نا امید نشدن عشق همه اینکارا رو کرد اما عشق واقعی... عشق واقعی همون انگیزه ایه که به پدر و مادرم داده شد که با تمام مشکلاتشون با هم باشن و همدیگر و تنها نزارن و بدون کمک کسی دو تایی پا به پای هم زحمت کشیدن راستی یادم رفت بگم که اون موقع مامانم کارمند شرکت پاکیزان بود... اما بعد از به دنیا اومد من دیگه کار نکرد... این از زندگی مامان بابام .... حالا می خوام برم سراغ خودم... دوست دارید بشنوید؟//؟؟


امیدوارم که تا عمق هر خط از زندگی من برید ,ولی... ولی برگردیدا، مواظب باشید غرق نشید...
من: بابا جون قربونت برم من که یکی یه دونت بودم من که هر چی می خواستم همون بود...
بابا: همین دیگه عزیزم همین شد که الان تشخیص نمی دی برای ما هیچکی بهتر از خانواده صالحی نیست... آدمای خوبین من چند ساله میشناسمشون... پسرشم که دیدی چندین باز زنگ زده اجازه خواسته که با هم برین بیرون با هم صحبت کنید اصلا شاید تفاهم نداشته باشید شاید به درد هم نخورید...
من: بابا جان شایدم به درد هم خوردیم اونوقت چه کار کنم؟؟ من می گم قصد ازدواج ندارم... هنوز نمی تونم، تو خودم نمیبینم مسئولیت به این بزرگی رو قبول کنم...
مامان: نوید جان(بابام اسمش نوید) چه اصراریه الان بچم فکر می کنه داریم بیرونش می کنیم بزار هر جور دوست داره تصمیم بگیره تازه 22 سالشه بچم دوران ما نیست که بخواد زود ازدواج کنه...
بابا: بابا خانم شما همسن دخترمون بودی نوشناز 1 ساله شد...
من: اون قدیم بود بابا الان دیگه فرق داره من می خوام درسم و ادامه بدم...
بابا پا شد رفت تو اتاقم... مامانم رو به من گفت:
مامامی: نوش ناز فقط به خاطر تو با بابات مخالفت کاردما من نمی دونم مشکل تو چیه چرا می گی نه واِلا خانواده به این خوبی دیگه پیدا نمی کنیم...
من: ای بابا مامان تر خدا شما دیگه شروع نکن خونه هر دختری خاستگار میره اولین خاستگار نیست که رد می کنم...
مامانی: آره اولین خاستگار نیست اما این شرایطش و موقعیتش با بقیه فرق داره...
من: مامان خواهش می کنم ازت... دیگه منتظر حرف مامان نشدم و پا شدم رفتم تو اتاقم...
....
....
دارم فکر می کنم به 2 سال پیش 20 سالم بود چه سال بدی بود... می گم خدا مهناز و لعنت کنه ... والا به نظر خودمم این خانواده بد نیستن... نه نه نفرین نمی کنم اما اگه اون گفته بود جشنش چه جور جاییه که من نمی رفتم... اون گفته بود پسرا هم هستن اما وقتی گفتم نمیام گفت پسرا کم هستن و چند تا از پسر خاله هاشن که بعد زود میرن... و اصلا مهمونیش شبیه به پارتی نیست... اما...اما من رفتم اونجا... مهناز بهم گفت برو تو اتاق بعد بیا بیرون تو پذیرایی منم فقط صدای آهنگای خارجی که گذاشته بودن میشنیدم تو اتاق بلوزی که آستینش سه ربع بود و تا زیر باسنم بود با ساپورت پوشیدم با یه کفش پاشنه بلند رژ لبم رو تجدید کردم و شالم رو انداختم سرم ( به خاطر همون چند تا پسری که مهناز گفته بود سعی کردم تا حد ممکن پوشیده باشم اما لباسام در همون حال که ساده و پوشیده بود جذاب بود و شیک... رفتم تو پذیرایی برقا همه خاموش بود DJ هم داشتن میدیدمش چشاشو بسته و کلش رو تکون میده و پشت دم و دستگاهاش واساده اما نمی تونستم اون جمعی که وسط داشتن جیغ میزدن و میرقصیدن و ببینم... فلشر باعث شده بود همه جا رو اِسْلوموشِن ببینم یهو یکی روسریم و از سرم ورداشت نتونستم برگردم عقب ببینم کی بود چون یکی دستم و از جلو کشید و بردتم وسط وقتی گفت شروع کن به رقصیدن منم مثل تو تنهام بهتره این جشن و با هم باشیم فهمیدم پسره... بهش گفتم دستم و ول کن لهنم انقدر جدی بود که باعث شد دستم و ول کنه رفتم شالم و که حالا یه گوشه پذیرایی رو صتدلیا بود و رداشتم و یه گوشه نشستم یکی از چراغای کم نو رو روشن کردن اما خوب از هیچی بهتر بود چون واقعا فلَشر و لیز شو چشمام و درد آورده بودن... یه کم بعد مهناز از اتاقشون اومد بیرون پشت سرشم یه پسر دیگه می خواستم پا شم برگردم خونه واقعا اینجا جای من نبود... رفتم پیش گفتم مهناز جان ممنون از پذیراییت من باید برم تولدشم تبریک گفتم که دستم و گرفت و با صدای کشداری که معلوم بود مست گفت:
مهناز: اوه نهه خانمیییییی کجا با این عجلهه بششین یه ششربت بخورر بعدد می تتونی برری والا ناراحت میشممما...
من: باشه... شما نمی خواد صحبت کنی خندید یه نیشخند زد بعد رو به پسری که فکر کنم ساقی جمع بود گفت:
مهناز: برای نوشناز ما هم یه چی بیار دیگه یه نوشیدنی سفارشی راستی از نوع مثبتشش
پسر یه خنده کثیف کردو گفت بشینید الان میام... من نشستم دیگه به کسی هم توجه نکردم چند دقیقه بعد همون برام یه لیوان آب پرتقال آورد و نشست کنارم آب پرتقال و کم کم خوردم 10 دقیق بعد پاشدم برم تو اتاق آماده شم که پسره هم پشت سرم اومد...ر گفتم شما کجا من می خوام آماده شم... تو همین حین احساس کردم سرم گیج میره دیدم که رو دستای اون از حال رفتم...


صبح که بیدار شدم یه لحظه هیچی یادم نیومد اما بعدشم احساس گیجی می کردم احساس کسی که چیزی نمی فهمه وقتی بدن لختم و دیدم و قتی دیدم تو تخت خودم نیستم... وای نه خدا چرا چیزی یادم نیست چرا لباسام هر کدوم یه جا پرته خدایا من خونه مهناز اینا چه کار می کنم دیشب آره دیشب حالم بد شد وای الان بابام قبرم و می کنه... بلند شدم کمرم درد می کرد باسنم درد می کرد انقدر که نمی تونستم درست وایسم انگار لگنم شگسته... تند تند لباسام رو پوشیدم رفتم بیرون مهناز نشسته بود داشت تلوزیون تماشا می کرد چند نفرم داشتن خونه رو تمیز می کردن مامان بابش چند وقتی رفتن آلمان پیش برادرش اینم هر کار بخواد می کنه... من و دید...
مهناز: سلام ساعت خواب... بابا نمی دونستم بچه مثبتمون آخر منفیاست... واقعا که اینهمه ازت تعریف کردم چی از آب در اومدی ...
من: چی می گی مهناز من چرا رو تخت تواَم چرا چیزی از دیشب یادم نیست چرا دیشب حالم بد شد؟ مامانم مانم اینا می دونن...
حرفم و قطع کرد و گفت:
مهناز: صبر کن صبر کن بسته... یعنی چی چیزی یادم نمیاد؟؟ مامان بابات می دونن اینجایی دیشب سعید گفت به مامانت زنگ بزنم بگم خوابت میومد شب اینجا موندی... مامانت اول گفت میان دنبالت اما بعد زنگ زد گفت بابات باید بره بیمارستان مثل اینکه دوستش تصادف کرده نمی تونه بیاد که تو هم اینجا موندی...
من: مهناز تو رو خدا بهم بگو چی شده چرا چیزی یادم نمیاد چه بلایی سرم اومده؟ من دیشب از وقتی خوابم رفت یادم نمیاد چی شده /؟ مهناز تو مگه نگفته بودی جشنت اون جایی که من فکر می کنم نیست این که بدتره؟ مهناز ترو خدا؟
مهناز: نوشی داری رو اعصابم راه میریا به من چه تو خودت عقل داری منطق داری سعید گفت تو نمی خوای بیای بیرون به منم گفت نوشناز خواسته امشب مزاحمش نشی می خوایم تنها باشیم...
من: آخه پس چرا یادم نیست؟ تو که من و میشناختی من همچین آدمی نیستم... مهناز باهام چی کار کرد؟ باهام چی کار کردین؟ چرا صبح بیدار شدم لباس تنم نبود... مهناز ترو خدا راستش و بگو...
مهناز: نوشی جان همچین آبغره گرفتی هر کی ندونه فکر می کنه بی هوشت کردن و بهت تجاوز کردن خوبه خودم دیدم خودت انداختی تو بغلش اونم بغلت کرد بردت تو اتاق...
من: زمزمه وار گفتم به زور... بیهوش... بعد مثل کسایی که برق گرفته باشتشون بلند شدم که باعث شد درد بدی تو باسنم بپیچه و دولا شم...
مهناز: چه وحشی ام بوده لا مصب تا چند روزی عدیه عزیزم...
من: خفه شو مهناز... شماره این پسره آدرس خونش زود باش...
مهناز: چی شد عزیزم رم کردی؟؟/ عزیزم صبح پرواز داشت واسه مقصد کانادا
بعد با دستش علامت شکل بلند شدن هواپیما رو نشون داد بعد گفت:
مهناز: آها آها راستی عزیزم این شماره محا اقامتش گفت به وقت اینجا ساعت 9 شب می تونی باهاش تماس بگیری...
من: ساعت و نگاه کردم... ساعت 3 بعد از ظهر بود. .. فقط گفتم خدایا کمکم کن و همینجور که اشک می ریختم سرم و تکیه دادم به پشتی مبل و سعی داشتم یادم بیاد دیشب بعد از اینکه داشتم از هوش می رفتم و من و تو دستاش گرفت چی شد... یعنی چیزی تو آب پرتقالم بود؟؟/ اَ َه مصبت و شکر خدا پس چرا یادم نمی یاد...
تلفن زنگ زد مهناز حال و احوال کرد و گوشی داد دستم مامانم بود گفت:
مامی: سلام دختر خوشگلم... خوش گذشته یادی از ما نمی کنیا... مادر جونم اینا(مامان مامانم) شب میان خونمون بیا خونه زودتر...
من: سلام مامانی... اجازه صحبت به ما هم بده دیشب خسته بودم... اما فکر نکنم امشب بتونم بیام یه دقیقه گوشی...
رو به مهناز آروم گفتم می تونم امشبم پیشت بمونم؟
مهناز: آره عزیزم منم تنهام...
من: رو به مامانم گفتم مامانی من امشب پیش مهناز می مونم خونش خیلی بهم ریختس از همه معذرت بخواه... گناه داره نمونم کمکش کنم...
مامانی: نوشنازم چی شده مامانم چرا ناراحتی تو که عادت نداشتی شب خونه کسی بمونی دیشبم گذاشتم پای خستگیت اما امشب...
من: نذاشتم حرفش تموم شه گفتم مامان گلم باور کن مشکلی نیست... خیالت راحت...
مامانی: باشه باباتم که دیشب با یکی تصادف کرد مرده زیاد آسیب ندید اما امشب اینجا دعوتن... بابات می گه مرد خوبیه مرد هم از خداش بود بیشتر آشنا شیم...
من: درست حرفای مامان و نمی فهمیدم فقط گفتم چه خوب باشه خوش بگذره مامان من باید برم خداحافظ.... منتظر حرف مامان نشدم همون تا خ خداحافظ و شنیدم قطع کردم نشستم رو سرامیکا...

مهناز: نشین رو سرامیک حالت و بدترمیکنه همینجوریم نمی تونی راه بری...
من: دوباره گریم گرفت... گفتم مهناز تروخدا کمکم کن تو که من و میشناسی مهناز به خدا به قرآن به مرگ خانوادم که می دونی چقدر عزیزن من از دیشب هیچی یادم نیست فقط یادمه تو از همون پسر که می گی اسمش سعیده خواستی برام نوشیدنی از نوع + بیاره... وقتی آب پرتقال و خوردم پا شدم برم آماده شم که دم در اتاق دیدم پشت سرم داره میاد بهش گفتم کجا که همون موقع از حال رفتم دیدم افتادم رو دستاش اما از اون به بعد یادم نیست...
مهناز اومد کنارم رو زمین نشست گفت:
مهناز: نوشی چی می گی؟ ما همه داشتیم نگاتون می کردیم یعنی نفهمیدی همه داشتن نگاتون می کردن... تازه علی (پسر خاله مهناز) گفت چه نازیم داره مگه میشه یادم نباشه...
من: مهناز تو که من و میشناسی من اصلا اهلش نیستم یادت نیست به پیشنهاد لِز دوستام جواب رد میدم اونوقت بیام کنار یه پسر بخوابم... واااای نه مهناز همچین چیزی نه تو شخصیت من پیدا میشه نه تو فرهنگ خانوادگیم اگه بابام بفهمه می میرم از خجالت می میرم ازینکه فکرمی کنن از اعتمادشون سوء استفاده کردم...
مهناز: خوب حالا عزیزم انقدر گریه نکن خودمم تعجب کردم من که از تو باز ترم و راحت تر همچین کاری نمی کنم اما تو که حتی از مهمونیای ساده هم خوشت نمیاد چطور شد رفتی تو اتاق حالا... صبر کن تا 9 ببینیم چه کار میشه کرد شاید اون چیزی به خوردت داده...
من: مهناز من حتی نمی دونم چه بلایی سرم اومده من حتی نمی دونم باهام چه کار کرد یعی دیگه دختر نیستم... سرمایه زندگیم و از دست دادم...
مهناز: بلندم کرد گفت پاشو بریم تو اتاق
رفتیم تو اتاق
مهناز: نوشی فکر نکنم کار خاصی باهات کرده باشه من اینجا هیچ لک و خونی نمیبینم... خودت که کثیف نبودی: ؟
من: نه نه
مهناز: خدا رو شکر
من: چی چی و خدا رو شکر؟ خدا رو شکر داره ؟ اینا همه به جهنم عذاب وجدان خودم و چکار کنم مهناز مهناز من دیگه دست خورده ام دیگه وجدانم قبول نمی کنه بشینم کناز بابام مامانم... کسی که می خواد بشه شوهرم... وای من چه کار کردم... مهناز رفت بیرون و یه قرص آورد که بخورم... شک داشتم قبول کنم با ترس بهش نگاه می کردم..
مهناز: بخور عزیزم... آرامبخش واسه 9 بیدارت می کنم که بهش زنگ بزنیم ببینیم چه کرده...
....
....
....
نوشی خانم نانازی، نوشناز جان بیدار شو... بیدار شو ساعت 8.30 تا یه چی بخوری شده 9 از دیشب چیزی نخوردی ضعف میکنی پاشو دیگه نوشی آب می ریزم روتا...
من:باشه بابا بیدار شدم بلند شدم یکم نگاش کردم یکم اون من و نگاه کرد دوباره همه چی یادم اومد سیخ وایسادم که درد کمرم امونم و برید... دستم و گرفت بردتم بیرون رو یکی از مبلای پذیرایی کباب ترکی که من همیشه ازش بدم میومد خریده بود اصلا نفهمیدم کی رفت بیرون وقتی فهمید نمی تونم بخورم تخم مرغ نیمرو کرد اون و خوردیم ساعت 8.55 دقیقه بود دیگه نتونستم تحمل کنم و زنگ زدیم... خودش بود به انگلیسی جواب داد مهناز گذاشته بود رو آیفون تا گفت:
سعید: هلوو...
من: هلو درد هلو کوفت با من چکار کردی نامرد چی دادی به خوردم؟...

سعید: به به خانم خوشگله... انتظارش و داشتم زنگ بزنی خانم خانما... وای فکرشم نمی کردم انقدر مزه داشته باشی...
من:حرفش و قطع کردم... به گریه افتادم گفتم تو خیلی بی تربیتی بی ادب...
سعید: جووونمی فحشاتم خوردنیه نانازی خانم... حتما می خوای بابات و برام بیاری...
مهناز که داشت پا به پام گریه می کرد گو شی رو ازم گرفت نشست کنارم و دستاش و انداخت رو شونه ام به سعید که همینجور داشت چرت و پرت و حرفای بی تربیتی می زد گفت:
مهناز: خفه شو حالا که رفتی اونجا دستمونم بهت نمی رسه هر چند می دونی که نوشناز اراده کنه خیلی راحت بر میگردونت ... حالا بگو ببینم چه کارش کردی؟
سعید: آدمایی که تهدید می کنن خیلی کوچیکن مهناز خانم می دونستی؟؟/
مهناز: من تهدید نکردم دارم جدی حرف می زنم... جواب سوال من چی شد/.؟
سعید: حالا هر چی من که اینجا نمی مونم تا دو روز دیگه اینجام بعدشم اگه تونستین پیدام کنید... اما چه بلایی سر خوشگل خانمتون آوردم هیچی... خیلی حالیشه مثلا... اما دیر دو هزاریش پنج هزاری میشه دیر فهمید چیزی تو شربتش ریختم... من داروی بیهوشی نریختما... من چند تا قرص والیوم انداختم تو شربتش... دوستم گفته بود یه دونه یه ربع بعد اثر میکنه ها اما من ترسیدم و به 4 تا قرص ناقابل رضایت دادم... چند دقیقه که نشستی چشمات کم کم شهلا شد وای داشتی دیوونم می کردی بعدشم که پاشدی بری تو اتاق از راه رفتن معلوم بود الان پس میفتی واسه همین دنبالت اومد برگشتی اعتراض کنی اما وا رفتی رو دستام... بعدشم که گذشت دیگه همون چیزی که بین همه دختر پسرا تو پارتیا اتفاق میفته...
من: داد زدم خیلی پستی خیلی نامردی من بی دفاع بود تو به من تجاوز کردی هیچ وقت نمی بخشمت... خدا جوابت ومیده حالا چرا مثل ترسو ها گذاشتی رفتی
سعید: نکنه انتظار داشتی بمونم عقدت کنم... نه بابا یه حال کوچیک بود...
من: حالتو می گیرم صبر کن پیدات می کنم مطمئن باش... من جنازمم رو دوش تو نمیندازم...
سعید: جونمی خانمی حالمو کردم اگه خواستی بگیرش...
من: با جیغ و گریه داد زدم بی تربیت بیشعور بعدشم که فکر کنم غش کردم.........
....
....
مهناز: نوشی پاشو این آب قند و بخور اثر اون قرصا و حرص و جوشای الکیته دختر آخه ارزش نداره
من: ترو خدا موعظه نکن جای من که نیستی
مهناز: ببین من فکر کنم می خواد یکم ما رو بترسونه همینم بهش گفتم، بهش گفتم پس چرا ما چیز کثیفی پیدا نکردیم می گه ملافه پهن کردم صبحم داشتم می رفتم ملافه رو برداشتم نوشی خانمم تمیز کردم که یه وقت شوکه نشه سکته کنه... راست می گه ملافم نیست اما باز به نظرم باید بریم دکتر تا معلوم شه...
من: با بی حالی و گریه گفم من بمیرمم دکتر نمی یام که چی خانم دکتر ببین من دخترم یا نه اصلا و به هیچ عنوان...
مهناز: دختر تو چرا لجبازی می کنی باید بفهمیم یا نه؟
من: گفتم که نمی یام تمومش کن...
مهناز: باشه بابا چرا داد می زنی...
من: مهناز میشه بری داروخونه برام قرص بخری؟
مهناز: قرص؟ قرص چی؟
من: قرص LD هرچند شاید دیر باشه ولی از الان باید بخورم معلوم نی که اون از خدا بی خبر چکار کرده...
مهناز: آها باشه باشه می خرم...

..
...
.....
.........

از اون روز 2 سال گذشت ... شخصی که بابام باهاش تصادف کرد از همون روز شد دوست خانوادگیمون اما هیچ وقت پسرش رو ندیدم حتی شبی که بعد از دو سال اومدن برای خواستگاری... هر وقت من اجازه بدم پسرشونم میارن...من به خودم قول دادم هیچ وقت ازدواج نکنم از اون روز نوشیِ همه تغییر کرد به قول مامانم خانم تر شد اما بابام همیشه نگرانم بود از اون روز دیگه نذاشتم بابام بوسم کنه دیگه وقتی تو امتحانا نمره کم میاوردم رو شونه های بابام اشک نمی ریختم... اون پسر نامرد کارش و با نهایت پستی و نامردی کرد و رفت و من و با یه عمر دلشوره تنها گذاشت... حالا دیگه کی باورش می شه که نوشی نوشنازی که همه از پاک بودنش دم می زنن تو یه پارتی خودش و از دست داد... اینم بود داستان من که حالا دو سال ازش میگذره... حالا دیگه برم سر اصل مطلب نمی دونم چرا این پره انقدر سمجِ چه خوش سلیقه ام هست هر روز یه گلایی می فرسته آب از دهان آدم را میفته... فکر کنم باید بگم یه روز بیان خصوصی یه جوری با پسره حرف بزنم که دمش و بزاره رو کولش بره...

من: مامانم بهشون بگو بیان تا ببینم دنیا دست کیه... اما دارم می گم گفتم نه بعدا بابا نگه دخترم آبروی من و برده دوستیم بهم ریختا... هر چند من از قیافه بابای پسر اصلا خوشم نمی یاد...
مامای: قربونت بره مامی بابا می گه خیلی خوشتیپه از همون مدلایی که دوست داری قیافشم که می گه به مامانشبرده دیدی که مامانش چقدر ملوسه؟/ باشه من الان زنگ می زنم بابات واسه شب قراربزران...

من: آره مامان جان منم صورتم بکنم دفتر نقاشی ملوس میشم ... چقدرم عجله داریدا...
مامان دیگه جوابم و نداد چون بزنگ زد به بابا و بعدم که رفت تو اتاق حرف بزنه منم پاشم برم یه کم به درسام برسم... مرده شور حسابداری و برد واقعا دردسره... یادم رفت بگم رشتم چیه، می بینی خواهر؟ حواس نمیمونه که... دانشگاه الزهرا رشته مدیریت صنعتی، من می خواستم بازرگانی قبول شم اما صنعتی شد اشکال نداره اینم خیلی شیرینه...
- فکر کنم مامان تلفن قطع کرده... برم به شبنم زنگ بزنم اون از همه چیم خبر داره چند ماه بعد از اون ماجرا مهناز رفت شیراز دیگه هم بهم زنگ نزد منم ازش خبر نداشتم...هر چند بودنشم تاثیر نداشت عین خیالش نبود همش جلو من نقش بازی میکرد... داشتم می گفتم شبنم دختر خیلی خوبیه یه دختر ساده و خیلی صادق... یه دختری که اگه پسر بود هر دختری آرزو داشت باهاش ازدواج کنه... بگذریم چند ترمی تو دانشگاه همکلاس بودیم اما در حد سلام و علیک ... تا ماه پیش یه 15 روزی از شروع ترما یعنی ماه مهر گذشته بود که یه بار سر کلاس ادبیات اتفاقی نشستیم کنار هم و کم کم سر صحبت باز شد... انقدر ساده و صمیمی بر خورد کرد که من بعد از دو هفته از زندگیه دو سالم که کسی خبر نداشت واسش گفتم چه دختر خوبی بود چه قدر دلداریم داد... از اون موقع خیلی هوام و داره اما هیچ وقت نمیشه کاراش رو ترحم به حساب آورد... اونم از زندگیش واسم گفت اونم مشکل داره اما نه به اندازه من... خوب دیگه خیلی ازش گفتم زنگ بزنم ببینم چه می کنه...
شبنم: سلام عزیزم چمطولی؟(چطوری؟)
من: سلام دختر تو از کجا می دونی منم؟؟ چه طوری خوبی:؟
شبنم: نوشی جان عصر،عصرِ تکنو و هیپاپِ ها خوب دیوونه از رو آیدی کالر دیدم دیگه...
من: آخه تو که مهلت ندادی یه بوق بخوره...
حرفم و قطع کرد گفت:
شبنم: اِ نوشی جون من گیر نده دیگه یه جور دیدم دیگه... کارت و بگو...
من: بی ادب... کار خاصی نداشتم زنگ زدم حالت و بپرسم حالت خوبه؟
شبنم: حالم؟ صبر کن بپرسم!!! آها اوهوم حالم می گه خوبم...
من: دیوونه منم چه جدی گرفتم واسادم تا بپرسی... یکم جدی باش دختر...
یهو ساکت شد...
من: الو الو قطع شد ؟شبنم من الان 60 ثانیست دارم می گم الو ها کجایی تو دختر؟؟
شبنم: تایمم می گیری داشتم یکم جدی میشدم... می گم انگار یه خبرایی هست بگو ببینم رگ فضولیم ور قلمبیده...
من: اون رگ غیرته شبنم... هیچی بابا رضایت دادم این خانواده صالحی همون دوست بابام با پسر عتیقشون بیان ببینم به کجا میرسیم...
شبنم: نه مثل اینکه جدی شد... تبریک می گم عزیزم... به پای هم بچه دار شین...
من: مجید جان منظورت اینه که به پای هم پیر شیم دیگه؟؟/
شبنم: آره همون ببخشیدا یادم رفت آخه نیست من از اونور اومدم همه چی رو پس و پیش می گم...
من: آخه تو تو خوابتم اونور و می بینی؟/
شبنم: آره نوشی به جان خودم دیشب خواب دیدم رو توالت فرنگی نشستم حالا بهت نمی گم چی گذشت اما اومدم بیرون همه آقایون بد نگام می کردنو دماغاشون و گرفته بودن...
من: همنجور که می خندیدم گفتم گندت بزنن این چه ربطی به اونور داره؟/
شبنم: آخه همه مردا مو بور و چشم آبی بودن منم حدس زدم باید آمریکایی ... جایی باشم...
من: وای شبنم از دست تو... من باید برم کار نداری/؟/
شبنم: دور از شوخی نوشی حواست باشه اگه دیدی پسر خوبیه شاید از همین اول همه چی رو به بگی یاهات کنار بیاد...
من: آره شایدم همه چی رو به بابام اینا یگه من که می رم دریا باید یه لگن آب با خودم ببرم...
شبنم: تازه می ری اونجا میبینی لگن نیست آبکشه، تا حالا هم چشات بابا قوری می دیده...
من: از دست تو برم... خیلی خوشحال شدم روحیمم عوض شد... بابای...
شبنم.: بای هانی( خداحافظ عسل)...

مامان من تو آشپز خونه نمیرم تا صدام کنی چایی بیارما من میام استقبال مهمونا انگار نه انگار که خبری هست...
مامی: باشه باشه نوشی یادم می مونه حالا هر کار می خوای بکن...
من: اصلا نمیام چرا تهدید می کنی مامان...
مامی: باشه اخماتو باز کن لطفا یه امشب ازون لبخندات بزن...
من: تو و بابا شمشیراتون و از رو بستین من و ببندین به این پسره خلاص...
مامی: من و بابات خوشبختیت و می خواییم دخترم...
من: تو دلم گفتم خوشبختی؟ چه واژه غریبی خوشبختی تو مشتمه اما مال من نیست... البته منظورم از خوشبختی سورن پسر آقای صالحی نیست منظورمه زندگیمه که نمی تونم ازش لذت ببرم...
بابا: نوشین (نوشین اسم مامانمه) می گم این بلوز قشنگه نه؟
مامی: آره رنگ طوسی بهت میاد...
بابا رو به من: تو چی میگی نوشابه بابا؟
من: بابا یه چی می گما... خوبه خودت اسمم و انتخاب کردی هیم به من می گی نوشابه اسم من نوشناز همین و بس...
بابا: خو بابا چه بد اخلاق شدی امروز دخترا خواستگار براشون میاد از هیجان چایی میریزن سکته می کنن همین مامانت افتادتو جوب...
یهو دمپایی مامانم خورد تو کمر بابام که تیشرت سفیدی که دستش بود و آورد بالا و گفت تسلیم...
مامی : هزار بار گفتم اون فقط یه اتفاق بود... تازه تو اونروز خاستگاری نکردی که فقط صدام کردی...
بابام همونجور که تند تند میرفت سمت در اتاق گفت دیدی ؟ دیدی نوشابه؟ خودشم اعتراف کرد که خواستگاری نکرده چقدر هول بوده و جیغ فرا بنفش مامان و به جون خرید و رفت تو اتاق...
زنگ و زدن بابا که تا مهمونا نمیومدن بالا از ترسش بیرون نمیومد... مامان رفت آیفون و برداشت.... از پشت آیفون احوال پرسیاش و کرد بعد در و باز کرد نمی دونم این چه رسمیه ما ایرانیا داریم؟ بابا احوالپرسی خوبه اما حداقل بزار طرف بشینه تازه احوالپرسی باید به اندازه باشه اگه ولشون کنی حال جدشون که 200 سال پیش عمرش و داد به من و شما هم می پرسن!!!!
خوب مهمونا اومدن بالا منم به همراه مامان رفتم استقبال آقای صالحی رفت داخل و من داشتم با خانمشون یعنی سهیلا خانم رو ماچ و بوسه را می نداختیم بابامم همون موقع اومد بیرون مامانم یه سلام و علیک سرسری با سورن کرد و رفت به تعارفاتش برسه... من موندم و دست گلی که تو دست سورن بود و سورن... خودم و جمع و جور کردم با اینکه قرار نبود اتفاقی بیفته اما هول بودم و استرس داشتم... سلام کردم... دستش رو دراز کرد...
سورن: سلام... نوشناز ... از آشنایی باهاتون مفتخرم...
من: چه پررو بد نبود خانمم میزاشت تنگ نوشنازا از آدمای صمیمی بدم میاد اما بر عکس تصورم که فکر میکردم جلفِ و لبخندای گل و گشاد داره خیلی موقر و جنتلمنانه رفتار می کنه...یه نگاه به دستش انداختم... بعد یه نگاه به دست گلش بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم منم همینطور...( از من به دخترا نصیحت هیچ وقت به صورت هیچ مردی مستقیم نگاه نکنید اینجوری لَه له می زنن برای یه نگاه شما... اما زیادی نگاشون کنیدا از خود بی خود میشن... همیشه وقتی می خوایین اجزای صورت یه پسر یا مرد و مورد بررسی قرار بدین یا از طریق عکسش یا وقتی که مطمئنید حواسشون به شما نیست و نمی فهمن که نگاشون می کنید وارد عمل شید!!!!))))
بعد اصلا به رو خودش نیاورد دستش و انداخت دست گل و داد به من و رفت سمت بابا اینا که بلند بلند حرف میزدن و می خندیدن... منم دست گلشون رو بردم تو آشپزخونه گلاش رو از تو صندوق کندم گذاشتم تو گلدون صندوقشم گذاشتم یه گوشه که بابام بعدا بندازه دور!!!! بعدم گلدونی که درست کرده بودم و بردم تو پذیرایی گذاشتم رو میز عسلی جلوی دید... همه یه لحظه دست من و نگاه کردن...
من: اون صندوق هم سنگین بود هم باعث میشد گلای زبون بسته زود خشک شن... واسه همین جداشون کردم...
سهیلا: آره دخترم خوب کاری کردی...
و بعد دوباره شروع کردن به صحبت و منم با کنترل و این کانال اون کانال کردن خودم و سر گرم کردم... یهو بابای سورن خان گفتن
آقای صالحی: خوب دیگه کوپنمون تموم شد خیلی حرف زدیم بهتره راجع به اصل مطلب حرف بزنیم...
من: مگه کوپنتون تموم نشد؟ چچه جوری می خوایین راجع به اصل مطلب حرف بزنید حرف حرفه دیگه...
بابا: نوشی بابا
بهش نگاه کردم گفتم: جانم بابا؟
بابا لبش و گاز گرفت... منم فهمیدم چرت گفتم اما خوب کاری کردم بلکم پشیمون شه لال شه دیگه از اصل مطلب نحرفه... اما زهی خیال باطل چون ایشون رفتن بالای منبر که چه عرض کنم رفتن تو عرش آسمونا انقدر حرف زدن که سهیلا خانم وسط حرفاش پا برهنه دویید وسط و باعث شد آقای صالحی خان از اون بالا همون عرش آسمون و می گم با مخ بیاد زمین...
سهیلا: خوب احمد جان(آقای صالحی) ، آقا نوید نظرتون چیه بچه ها برن با هم صحبت کنن ما هم خودمون حرفامون رو می زنیم...
بابا:آره منم واسه همین جلسه امروز و گذاشتم
بعد بابا رو به من گفت :
بابا: دخترم سورن و راهنمایی کن برید تو اتاقت صحبت کنید...
من بلند شدم سورنم پشت سرم... از قصد رفتم تو اتاق مامان اینا که مثلا خیر سرم اتاقم و نبینه که بابام گفت
بابا: نوشنازم بابا اونجا اتاق من ومامانته اون یکی اتاق خودت بود... خانم هیجان اثر کرد...
که باعث شد همه بخندن حتی سورن... با یه حالت عصبی برگشتم... که باعث شد همه ساکت شن جوری که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده رو به بابام گفتم اتاقم بهم ریختس بعدم رفتم تو اتاق و نشستم رو صندلی میز آرایش مامانم و سورنم در و مثل آدمای پر رو بست و اومد نشست رو تخت مامی اینا یه دستی به رو تختی کشید بعد سرش و بالا کرد من حواسم به دستش بود تو صورتش نگاه نمی کردم اما خوب تو دید چشمم بود با نمک سرش و بالا گرفت...
سورن: خوب نوشناز ...
من: حرفش رو قطع کردم و گفتم لطفا انقدر صمیمی بر خورد نکنید...
به حرفش ادامه داد اما رسمی تر:
سورن: نوشناز خانم من شنیدم شما رضایت ندارید یعنی اینکه اجازه نمی دادید ما بیاییم یعنی راضی نیستید...دلیل خواستی داره؟




مطالب مشابه :


رمان نوشناز

دانلود رمان. دیگر 58-رمان نوشناز [ چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ ] [ 12:23 ] [ تینـــا ] [ ]




رمان نوشناز

قسمت دانلود رمانرمان نوشناز قسمتی از این رمان زیبا: من: نه اونقدا منطقي نيست بعدم من ازش




رمان نوشناز

اکثر رمان ها از سراسر اینترنت جمع شده و از سایت ها و انجمن های مختلف براتون دور هم جمع کردیم




رمان نوشناز

دانلود رمان. 58-رمان نوشناز [ یکشنبه دوم مهر ۱۳۹۱ ] [ 16:41 ] [ تینـــا ] [ ] درباره




دانلود رمان نوشناز

PeRsiAn rOmaNs STAR2 - دانلود رمان نوشناز - خلاصه داستان: نوشناز اصلا تو نخ ازدواج نيست راستش رو




رمان نوشناز

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ دانلود آهنگ می گم نوشناز هیکلت فوقالعادستا




رمان نوشناز (فصل اول)

رمان نوشناز (فصل اول) دانلود رمان نوشناز [ یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۲ ] [ 8:3 ]




رمان نوشناز 13

رمان ♥ - رمان نوشناز 13 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




رمان نوشناز فصل 2

ایران پیپ - رمان نوشناز فصل 2 - rss پست لینک 2 دانستنی ها و دانلود. از اون چیزای عاشقانه




برچسب :