قسمت 31

رفتم دنبال آتوسا و با هم رفتیم سمت آتلیه ... با دیدن صورت بی روح من اخم کرد:
- یه چیزی می مالیدی به اون صورتت ...
به صورت پر آرایشش نگاه کردم و گفتم:
- تو زدی بسه دیگه ...
- برای خودت می گم! اینجوری عکست خراب می شه ...
- نگران نباش بابا ... بلد نبودم خط چشم بکشم آوردم دنبالم تو برام بکشی ...
- باشه ... پس تازه باید بشینم تو رو میک آپ کنم ...
- خواهر بزرگتر شدی واسه همین ... راستی ... عکاس زنه یا مرد؟
- چطور؟ چه فرقی داره؟
- آخه می خوام یکی دو تا عکس سکسی بگیرم ... اگه مرد باشه نمی شه ...
- نه بابا زنه! مگه مانی می ذاره من برم پیش عکاس مرد؟
- امان از دست این مردا و غیرتای خرکیشون!
- خره قشنگیش به همینه ...
جلوی خونه عکاس ترمز کردم و گفتم:
- غلط کردن ...
در حالی که خودمم قبول داشتم. خدا رو شکر عکاسیه نزدیک خونه مون بود و زیاد علافش نشدم. دو تایی پیاده شدیم و رفتیم تو ... یکی از اتاقای خونه اشو اختصاص داده بود به عکاسی ... عکسایی که به در و دیوارش بودن محشر بودن! پیدا بود کاربلده ... بعد سلام واحوالپرسی و معرفی شدن به همدیگه آتوسا تند تند مشغول آرایش صورت من شد .... نمی دیدم داره چی کار می کنه ولی قبولش داشتم ... کارش که تموم شد خودمو تو آینه دیدم ... فوق العاده شده بود ... حالا چشمای خودمم گاوی شده بود! خداییش خط چشم خیلی بهم می یومد باید یه کم تمرین می کردم تا یاد بگیرم چه جوری باید آرایش کنم. یه عالمه هم ریمل برام زده بود که حس کردم چشمامو خیلی سنگین کرده رژ لبمم که دیگه نگو لبام بیش ازاندازه برجسته شده بود ... خلاصه که جیگری شده بودم ... موهامو هم یه مدل باز و بسته بارم بست که لختیش بیشتر توی چشم بیاد ... اولین لباسی که پوشیدم یه پیراهن کوتاه اسپرت از جنس کتون بود که آستین حلقه ای بود و یقه اش هفت بود قدشم یه وجب بالا زانو بود و رنگشم بنفش بود ... چند تا عکس خوشگل با اون لباس گرفتم بعد عوضش کردم یه شلوارک جین آبی روشن با یه تاپ یقه باز بنفش پوشیدم با اونم چند تا عکس گرفتم ... بعد نوبت به لباس شبام شد ... یه لباس از جنس لمه آبی ... که یقه اش هفتی و باز بود و دور گردنم گره می خورد از پشت هم کمرم لخت لخت بود قدش بلند و از پشت یه کم دنباله داشت یه چاک بلند تا روی رون پام هم کنارش می خورد ... خیلی خوشگل بود ... لباس بعدی هم یه لباس شب پرنسسی بود که زیرش فنر می خورد و عین لباس عروس بود ... اینم آبی بود و دکلته دوخته شده بود ... این عکسا که گرفته شد آتوسا هم عکسشو گرفت تازه نوبت رسید به عکسای سکسی که برای اتاق خوابم می خواستم ... می خواستم بزنم روی دست آرتان که دیگه هی پز عکساشو نده ... خجالت می کشید جلوی آتوسا و عکاسه ولی چاره ای نبود کاری بود که قصد داشتم انجامش بدم ... ست مشکیمو اول پوشیدم و موهامو هم خیس کردم تا هم فر بخوره هم سکسی تر بشه عکسو به صورت خوابیده گرفتم در حالی که چشمامو خمار کرده بودم و یکی از دستام هم روی سینه ام بود ...به کناره بدنم خوابیده و نگام هم تو دوربین بود. آتوسا که پشت سر عکاس وایساده بود لبخندی زد و گفت:
- خوش به حال آرتان ...
خجالت کشیدم ولی برای اینکه کم نیارم شال پری که کنارم روی زمین افتاده بود رو گوله کردم و پرت کردم طرفش ... بیچاره آرتان! حتی یه بارم اینجوری منو ندیده بود ... چه حرفا برای بچه ام در می آورد این آتوسا ... یه دونه عکس هم با همون لباس خواب زرشکی رنگی که چشم آرتان گرفته بود گرفتم ... چه عکسی شد این یکی! چهار دست و پا شدم روی زمین نیمی از موهامو ریختم روی صورتم و انگشت اشاره مو به نشانه سکوت گرفتم جلوی لبم و لبامو یه کم دادم جلو ... یه ژستی شده بود آرتان کش! چشمای آتوسا داشت برق می زد ... بعد از اینکه عکسامو گرفت تند پریدم لباسمو پوشیدم. گونه هام رنگ گرفته بود .... خجالت می کشیدم. تا حالا جلوی کسی اینقدر لخت نشده بودم ... خانوم عکاس گفت فردا برای انتخاب کردن عکسا دوباره بریم ... آتوسا رو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه . تو فکر این بودم که آرتان عکسا رو ببینه چی می شه! بچه ام شوکه می شه ...
روز بعد با آتوسا رفتیم و پنج تا عکس خوشگل در ابعاد بزرگ سفارش دادم .... اون عکسی که با لباس خواب گرفتم اینقدر سکسی و خفن شده بود که روم نشد بزرگشو سفارش بدم در ابعاد کوچیک تر سفارش دادم تا بذارمش روی عسلی کنار تخت .... اوف چه شود! آرتان جون گورتو بکن ... در مورد مهمونی هم با آتوسا حرف زدم که گفت حتما بهم کمک می کنه. عکسا رو قرار شد دقیقا صبح روز مهمونی برم تحویل بگیرم. اون یه هفته همه اش درگیر بودم ... چی بپوشم چی بپزم چه جوری دیزاینش کنم. روز قبل از مهمونی لیست بلند بالامو تحویل آرتان دادم. لیستو گرفت با تعجب نگاه کرد و گفت:
- این چیه؟!
من بیشتر از اون تعجب کردم و گفتم:
- این چیه؟ خب معلومه! لیست خرید فردا ...
لبخندی زد و گفت:
- میوه و این چیزا رو که می خرم ولی چیزایی که واسه غذاست رو بیخیال شو ... غذا از بیرون سفارش می دم.
- نه بابا لازم نیست ... سری قبل هم بهت گفتم ترجیح می دم خودم درست کنم.
پا روی پا انداخت و گفت:
- این بار فرق می کنه ... لازم نیست گفتم ... تو فقط به فکر خودت باش ... بقیه کارارو بسپار به من.
- ولی ...
- ولی نداره خانوم ... همین که گفتم!
خیلی خوشحال شدم. اینجوری کار منم کمتر می شد و می تونستم راحت به خودم برسم. بنفشه و شبنم و آتوسا و مانی هم دعوت بودن. ولی نیما رو دعوت نکرد بیشعور! منم ترجیح دادم اعتراضی نکنم چون گفت این مهمونی فقط مخصوص متاهل هاست و هیچ مرد مجردی رو دعوت نکرده. حتی از بین دوستای صمیمیش.
صبح زود از استرس از خواب پریدم ... کار زیادی نداشتم ... فقط خونه رو گردگیری کردم و بیخیال جاهای دور از دسترس شدم. آرتان هم برای خرید از خونه رفته بود بیرون ... دوش گرفتم و به آتوسا زنگ زدم تا ببینم نوبت آرایشگاهمون کیه ... نمی دونم چرا اینقدر استرس داشتم! خب یه مهمونی بود دیگه ... یه پارتی عین همونی که رفته بودم ... آتوسا گفت نوبت آرایشگاه بعد از ظهره ... ظهر آرتان با یه بغل خرید اومد خونه قرار بعد از ظهرم رو بهش گفتم و اونم فقط سرشو تکون داد. قبل از آرایشگاه باید برای گرفتن عکسا هم می رفتم. با هم یه ناهار سرپایی سبک خوردیم و من از خونه خارج شدم. اول رفتم عکسا رو گرفتم که با دیدنشون خودم هنگ کردم ... فوق العاده شده بودن ... عکسا رو گذاشتم عقب ماشین و رفتم دنبال آتوسا ... از همون آرایشگاه جردن نوبت گرفته بود ... ژیلا خانوم با دیدن من نیشش گشاد شد. انگار از آرایس کردن من خوشش اومده بود ... چون دوباره هم خودش آرایشمو به عهده گرفت ... لباسی که می خواستم بپوشم تاپ دکلته مشکی بود با شلوار چسبون طلائی که نیما زا ایتالیا برام سوغاتی آورده بود و تا حالا نپوشیده بودم. یه کم بالا تنه ام لخت بود و همین معذبم می کرد ... ولی مهم نبود. همه اش می گفتم یه شب که هزار شب نمی شه و خودمو دلداری می دادم. اگه موهام مشکی بود الان طلائیش می کردم تا با لباسام ست بشه ولی خدا رو شکر خودش طلائی بود ... وقتی لباسمو برا ژیلا خانوم توصیف کردم گفت که دیگه نیازی به شینیون کردن نیست و موهامو باید لخت شلاقی کنه با اتو مو ... آرایشم و لخت کردن موهام دو ساعتی طول کشید ولی وقتی خودمو دیدم خیلی خوشم اومد ... کار آتوسا هم که تموم شد اومد پیش من و با تحسین کردنم کلی هندونه زیر بغلم گذاشت بعد از تشکر دو تایی رفتیم خونه ... دلم میخواست آرتان حالا منو نبینه ... دوست داشتم لباس بپوشم بعد ببینتم. از شانسم هم آرتان حموم بود تند تند اول قاب عکسا رو همون جاهایی که براشون در نظر گرفته بودم به دیوار زدم و بعدم لباسم رو پوشیدم. آتوسا توی آشپزخونه داشت میوه ها رو تزئین می کرد. منم سر خوش توی اتاقم داشتم به خودم می رسیدم. مشغول عطر زدن به زیر گردنم بودم که در اتاق باز شد و آرتان اومد تو ... اونم حاضر شده بود ... یه پیرهن آستین کوتاه مشکی پوشیده بود با یه کروات باریک سفید که شل گره زده بود ... شلوارشم یه شلوار کتون مشکی بود با کفشای رسمی مشکی ... موهاشو یه وری ریخته بود توی صورتش و حالتش با همیشه فرق داشت ... همینش منو شوکه کرد و باعث شد مات بمونم بهش. چقدر ناز شده بود! آرتان تا اومد تو قیافه اش یه جورایی برافروخته بود ... انگار عصبی بود ... ولی با دیدن من سرجا خشک شد ... حالا من اونو نگاه می کردم اون منو ... قفسه سینه ام از هیجان تند تند بالا و پایین می رفت. نگاه آرتان از روی صورتم اومد روی بالا تنه برهنه ام ... بعد روی هیکلم ... یهو چشمش کشیده شد به قاب عکس من روی دیوار اتاق .... حالت نگاش هی داشت عوض می شد ... صدای نفساشو خیلی خوب می شنیدم ... یه دفعه پشتشو کرد به من ... مشتشو گذاشت روی دیوار و سرشو هم گذاشت روی دستش ... این چش شده بود؟ جرئت نداشتم حرفی بزنم. چند تا نفس عمیق کشید بعد یه دفعه برگشت به طرفم و گفت:
- این ... این چیه پوشیدی؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چشه مگه؟
- عوضش کن ... یه چیز آستین دار بپوش ...
- ولی قشنگه ...
- همین که گفتم ...
- آرتان ...
یهو داد زد:
- عوض کن اینو تا پاره اش نکردم توی تنت ... این عکسا رو هم از در و دیوار بردار ... اینجا که نمایشگاه باز نکردیم.
بغض گلومو گرفت. چقدر بی احساس بود ... فقط بلد بود بزنه توی ذوقم ... با ناراحتی گفتم:
- اون همه عکس از تو روی دیواره ... نمایشگاست؟
- من فرق دارم!
- چه فرقی؟ فقط چون مردی؟!
یه قدم اومد نزدیکم. سینه به سینه من ایستاد و از لای دندوناش گفت:
- این عکسا رو توی کدوم خراب شده ای گرفتی؟!
و با سر به عکس پشت سرم روی دیوار اشاره کرد. خوبه عکس روی عسلی رو ندید ... وگرنه سرمو می ذاشت روی سینه ام. چی فکر می کردم چی شد! چرا داشت اینجوری می کرد؟ چرا داشت وحشی می شد دوباره؟ گفتم:
- پیش عکاس ...
- مرد بود؟!!!!!!
دیگه داشتم می ترسیدم:
- نه ... نه ...
- آدرسش ...
- واسه چی؟!
- گفتم آدرسش! اون روی سگ منو بالا نیار ترسا ....
تند تند آدرسو گفتم و نشستم لب تخت و سرمو گرفتم. آرتان رفت از اتاق بیرون. خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم تا اشکام آرایشمو خراب کنه. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق دوباره به شدت باز شد و آرتان با تابلو ها اومد تو ... خم شد همه رو گذاشت زیر تخت و گفت:
- اینا همه اشون باید اینجا باشن ... وای به حالت اگه آویزنشون کنی به دیوارای بیرون ...
با بغض گفتم:
- آرتان ...
- آرتان بی آرتان ... تو که هنوز اون بی صاحاب تنته ... پاشو درش بیار گفتم ...
- نمی خوام ... اصلا به تو چه؟ دوست دارم همینو بپوشم ... دلم می خواد عکسامو بزنم به دیوار تا همه ببینن ...
دستمو کشید و از روی تخت بلندم کرد. با خشونت منو در آغوش کشید که حس کردم استخونام دارن له می شن. آروم و شمرده شمرده در گوشم گفت:
- می رم بیرون ... وقتی برمی گردم دیگه این تنت نباشه ... فهمیدی کوچولو؟
همینطور که این حرفا رو می زد آروم دستشو روی بدنم حرکت می داد. شل شده بودم توی بغلش ... می دونم علت بغل کردنش این بود که تحکم حرفشو در گوشم بیشتر به رخم بکشه ... ولی من چرا داشتم لذت می بردم؟ یعنی حرکت دستش روی بدن من بی معنی بود؟ یعنی نفسای داغش که داشت گردنمو می سوزوند بیخود بود؟ یعنی آهی که کشید بی مفهوم بود؟ آه کشید و منو ول کرد و از اتاق رفت بیرون. تن بی جونمو انداختم روی تخت ... دوباره در باز شد و اینبار آتوسا اومد تو ... با دیدن من بی توجه به حالتم گفت:
- این شوهرت چش شد؟ داشتم صداش می کردم ولی رفت از در بیرون .... عین ببر وحشی شده بود انگار ...
حرفش هنوز تموم نشده بود که با دیدن من و عکسم روی دیوار لبخندی شیطانی روی صورتش پخش شد و گفت:
- حالا فهمیدم بدبخت چش شده بود ... تورو اینجوری دیده ... حالی به حالی شده ... وقتم نداشته کاری کنه ... زده از خونه بیرون ... آره از چشای سرخش پیدا بود یه چیزیشه ...
اینم چه دل خوشی داشت! از جا بلند شدم و بی توجه به اون از داخل کمدم یه بلوز توری مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم ... اینم قشنگ بود و تن خور فوق العاده ای داشت. آتوسا با تعجب گفت:
- چرا عوضش کردی؟! قشنگ بود که!
- اینجوری راحت ترم ...
دوباره روی گونه ام رژ گونه زدم و گفتم:
- بریم بیرون خواهری ببینم چی کار کردی ...
آتوسا خندید و در حالی که دنبال من می اومد بیرون گفت:

- تو انگار از اونم بدتری ...

آتوسا میوه ها رو خیلی قشنگ روی میز چیده و تزئین کرده بود ... شربت هم توی تنگ های بلوری درست کرده بود ... دستی روی شکم برجسته کوچولوش کشیدم و گفتم:
- ببخشید خواهری با این وضعت خیلی زحمت کشیدیا ...
- خواهش ... بالاخره یه خواهر که بیشتر نداریم ...
- مانی کی می یاد؟
- زنگش زدم تو راه بود ...
همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد. وای خاک بر سرم مهمونا اومدن. ولی آرتان که نبود! منم که کسیو نمی شناختم حالا چه خاکی باید تو سرم می ریختم؟ با دلهره رفتم طرف آیفون و جواب دادم. در کمال خوشخبتی صدای شاد و شنگول شبنم و بنفشه پیچید توی آیفون و منم نفسی از سر آسودگی کشیدم و درو باز کردم. با جیغ و داد اومدن تو ... بنفشه از همون دم در قر می داد ... از کاراش خنده ام گرفت و کشیدمش تو خونه. شبنم چلپ چلپ منو ماچ کرد و گفت:
- تولدت مبارک بی شعور ...
- میسی ... کادوت کو؟
- وا! چه پرو! همین که یادم بود از سرتم زیاده بچه ننر!
بنفشه و آتوسا هم تند تند منو بوسیدن و تولدمو تبریک گفتن. آتوسا با وسواس گفت:
- خب امشب تولد می گرفتی دیگه ...
نمی شد بگم آرتان اصلا یادش نبود. برای همینم به ناچار گفتم:
- دوستاش فقط امشب می تونستن بیان ... اگه می گفتیم تولده زشت می شد ... می گفتن شام عروسیو شب تولد می خوان بدن که کادو بگیرن ...
- همینه که هست ... شام عروسی که بی کادو نمی شه ...
دوباره صدای زنگ بلند شد. ولی اینبار زنگ در خونه بود ...بنفشه شلنگ و تخته اندازون رفت درو باز کرد و آرتان با اون تیپ خفنش اومد تو ... خواستم بی توجه بهش برم توی آشپزخونه که دیدم پشت سرش مانی و نیما هم اومدن تو! نیما؟!!! اینجا چی کار می کرد؟ مگه آرتان نگفت دعوتش نکرده؟ آرتان برای اینکه سوتی کار خودشو بگیره رو به من گفت:
- عزیزم دم در بودم که مانی و نیما اومدن ... نیما خان افتخار نمی دادن به زور آوردمشون تو ...
هایییییی! عین خر موندی تو گل نه؟ ضد حال زدی ضد حالم خوردی! حقته! با خوش رویی ازشون استقبال کردم و نیما رو هم یه کم زیادی تحویل گرفتم. اصلا هم به چشم غره های آرتان محل نذاشتم. وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم رفتم توی آشپزخونه که ببینم چیزی کم و کسر نباشه. بنفشه هم با غر غر اومد تو و گفت:
- آقا خب یعنی چی؟ این مهمونی که مال متاهلاست ... من و این شبنم گور به گوری باید سرمون بی کلاه بمونه؟!
- شکایتشو به من نکنه ... برو به خود آرتان بگو ...
- اه! به هیشکی هم نه و به آرتان ... همچین نگام کنه که زنده و مرده ام تو گور بلرزن ... راستی بی شعور کاری صورت ندادین هنوز با آرتان؟ یه جوری نگات می کنه!
با خنده گفتم:
- گمشو ... این اصلا احساس سرش می شه؟ من جلوی این لختم راه برم یه نگاه می اندازه بعد باد می اندازه تو گلوش می گه برو یه چیزی بپوش اینجوری سرما می خوری ...
دو تایی زدیم زیر خنده و ولو شدیم روی صندلیا. همون وقت آرتان اومد توی آشپزخونه ... بیچاره بنفشه قبضه روح شد نمی دونم چرا اینقدر همه از آرتان می ترسیدن. درسته که یه وقتایی ترسناک می شد ولی نه همیشه. بنفشه زیر لب یه چیزی بلغور کرد و از آشپزخونه پرید بیرون. آرتان به بهونه آب خوردن رفت سر یخچال و رو به من گفت:
- لباست بهتر شد ...
با خشم نگاش کردم و خواستم برم بیرون که پرید دستمو گرفت و شیشه آبو گذاشت روی میز و گفت:
- ببین ترسا ...
با عصبانیت گفتم:
- من کورم چیزی نمی بینم ...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- آخه خانوم من ... من که یه بار به شما گفته بودم بعضی از دوستام نگاه درستی ندارن ...
- به من ربطی نداره ... فکر نکن لباس عوض کردم ازت ترسیدما .... نخیر آقا! فقط نخواستم شب خودمو خراب کنم ...
- آهان یعنی برای خودت مهم نیست که بقیه دیدت بزنن ...
خون به صورتم دوید. دستمو از دستش کشیدم بیرون. چندشناک ترین نگاهمو پرت کردم تو صورتش و از آشپزخونه زدم بیرون. صدای زنگ بلند شد. خود آرتان اومد درو باز کرد و گفت اومدن ...
دوستاش پشت سر هم تند تند می رسیدن و من همه اشونو با هم داشتم قاطی می کردم. خانوماشون خیلی خون گرم بودن و حسابی هم منو تحویل می گرفتن ... ولی مرداشون! حق با آرتان بود یه سریاشون نگاه های بدی داشتن ... خوب شد تاپمو در آوردم با اینکه لباسم پوشیده بود اینجوری نگام می کردن دیگه چه برسه به وقتی که لباسمم باز باشه! کارم شده بود تعارف کردن:
- بفرمایید تو رو خدا ...
- ازخودتون پذیرایی کنین
- چرا اونجا؟ بفرمایید بالا بشینید ...
- لباستون رو بدید براتون آویزون کنم ...
پدرم در اومده بود ... بنفشه برای اینکه مجلسو از خشکی در بیاره رفت طرف ضبط و روشنش کرد. صدای موسیقی که بلند شد انگار توی همه دینامیت گذاشتن ... منفجر شده و ریختن وسط ... همچین قراشونو خالی می کردن که انگار منتظر یه همچین فرصتی بودن ... جالبی اون مجلس این بود که مشروب توش سرو نمی شد کسی هم سراغی ازش نمی گرفت. انگار آرتان کلا اهل این برنامه ها نبود ...


مطالب مشابه :


نمونه سوالات لباس شب وعروس

خانه ي مد فرزان نيا - نمونه سوالات لباس شب وعروس - مدل لباس - اموزش خياطي - طراحي - انواع سوالات




مدل مانتو اریکا 2013

مدل لباس مجلسی,مدل مدل لباس شب مانتو سینه خورشیدی--سنتی لمه--مانتو گل رزی-مدل مانتو




مدل کفشهای شیک مجلسی

لباس سفید - مدل کفشهای شیک مجلسی - همه چیز برای مراسم ازدواج و جشن عروسی




قسمت 31

یه لباس از جنس لمه آبی لباس بعدی هم یه لباس شب پرنسسی بود که زیرش فنر می خورد و عین لباس




رمان قرار نبود(31)

یه لباس از جنس لمه آبی لباس بعدی هم یه لباس شب پرنسسی بود که زیرش فنر می خورد و عین لباس




برچسب :