رمان *ازخیانت تا عشق*(2)


در رو بستم و سمت اتاقم حرکت کردم…

تو آیینه به خودم نگاه کردم و همونطور مشغول خشک کردن موهام با حوله کوچکی بودم


-سمیر ناهارت رو گرم کردم


داد زدم


-باشه الان میام…


دستی به صورتم کشیدم…این ته ریش هم بد نیست بهم میاد…


مرد به این خوشتیپی واقعا کمه…


خندیدم …تلخ….


باید ثابت می کردم خودم رو…بودنم رو…به خودم ….باید به خودم ،خودم رو ثابت می کردم…


حوله رو دور گردنم انداختم و از اتاق بیرون زدم…


به محض اینکه نشستم مامان هم روبروم نشست…


ظرف خورشت رو به خودم نزدیکتر کردم…


-بابا کو؟


-رفت به مامان بزرگت یه سر بزنه


سرم رو تکون دادم و مشغول شدم…


گاهی فراموشی حتی موقتیش هم خوبه


مثل صیغه های موقت…


یه درمان موقتن..


قاشق رو پر کردم و به دهنم نزدیک کردم


-سمیر نمی خوای تموم کنی لجبازیت رو؟


چرا ما آدمها درک نمی کنیم گاهی سکوت لازمه…


چرا گاهی اونقدر سنگ میشیم


که حتی سکوت رو از هم دریغ می کنیم


سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم…


سعی کردم عصبانی نشم..سعی کردم بی تفاوت باشم


-مامان من که تصمیمم رو گرفتم شمایین که به تصمیماتم احترام نمیذارین


مامان با ناراحتی گفت یعنی چی؟چطور می تونی زنت رو بخاطر زن دیگه ای طلاق بدی؟


“کاش


حکایتم همینی بود که می گفتی”


بشقاب رو کنار گذاشتم


-مامان تو خودت که داری میگی …وقتی تو دلم یکی دیگه باشه پس چرا بی خودی


تحملش کنم بذار هر کدوممون بره سراغ زندگیش


بلند شدم


-کجا ؟ناهارت رو بخور؟


-سیرم مامان…سیر


هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای آیفون بلند شد…


به سمتش رفت..تصویر خاله توی مانیتور بود…بدون هیچ حرفی دکمه رو فشار دادم تا در باز شه..


-مامان خاله اومد…


-سمیر بیا بشین برات چایی بریزم


در هال که باز شد با دیدن خاله و ستاره که همراهش به خودم نگاه کردم…


لباسام فکر نکنم مشکلی داشته باشن…تازه من که دختر نیستم بپرم تو اتاق خودم رو تو چارقد بپوشونم..


یه زیرپوش رکابی و شلوارک تنم بود..بی خیال سمت خاله رفتم


-سلام خاله بزرگه…خاله بازم که اینو دنبال خودت کشوندی بزرگ شده خاله بذار بشینه


تو خونه اشپزی یاد بگیره که موقع شوهر کردنشه…


-سلام خاله …چکار دخترم داری…همین یه دختر مونده برام برای چی شوهرش بدم


نگاهی به ستاره کردم که با یه اخم گنده بهم زل زده بود


خاله به سمت مامان که به استقبالش اومده بود رفت


-چته چرا اینجوری نگاهم می کنی دختره بداخلاق؟


دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:سلام آقای پسر خاله


-به به مودب شدی پس….سلام دختر خاله


-خانمت خوبه؟ چه خبرقرار نیست بری دنبالش؟


میدونستم هیچ وقت نباید به دختر جماعت رو داد…تا به روش خندیدم پررو شد…


تو دلم گفتم توی الف بچه می خوای حرص منو درآری…عمرا که بتونی…


با انگشت اشاره ام به سرش زدم


-برو تو بچه که بیشتر از کوپنت حرف زدی


با اخم خودش رو کنار کشید


-اه …صدبار گفتم خوشم نمیاد اینجوری منو بزنی


بعد سمت اتاق سمیح حرکت کرد


بلند داد زدم

-خانم مودب اول برو با خاله ات سلام احوال کن بعد برو سراغ این پسر خاله ات


ستاره با اخم برگشت و گفت تقصیره توئه اصلا یادم رفت برم با خاله سلام و احوال کنم


همونطور که از کنارم رد می شد به این فکر می کردم که چند زن پاک توی زندگیم

هست؟


مادرم…خاله هام…خواهرم…


نگاهم هنوز دنبال ستاره بود و افکارم دنبال این بودن که


ستاره هم پاکه یا نه؟


روحش هنوز بکره یا نه؟


کاش دامنه پاکی هایم وسیع بود


به وسعت افکار تاریکم….


به سمت اتاقم رفتم…در رو که باز کردم آلارم گوشیم بلند شد…یه پیام جدید…


گوشیم رو برداشتم…


پیام رو که باز کردم اخم کردم…


نمی خواست بذاره فراموش کنم…


واقعا چرا گاهی آدمها فراموش می کنن حیایی هم هست


کاش حیا رو قی نمی کردن…


کاش روی جبین هرز*ه ها مهر هرزگی میزدند


تا نقاب پاکیشان می شکست…


به متن پیام خیره بودم…متنی که تهوع آور بود…


“وسعت دلتنگیم را نگاهم تخمین میزند

دور از تو اما نگاهم پی تو”


پوزخندی زد و پیام رو دیلیت کردم

روی تخت دراز کشیدم….

بعد از بی خوابی دیشب الان به خواب احتیاج داشتم…

چشام رو بستم….

کنار هم روی نیمکت نشستیم….

سرش رو روی شونه ام گذاشت…

-درست بشین خانمم زشته …

خندید و خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد

-به بقیه چه ربطی داره…شوهرمی دوست دارم اینجوری بشینم..

منم لبخندی زدم و چیزی نگفتم…

-سمیر؟

-جونم

-ناراحتی؟

سرم رو به طرفش برگردوندم…صورتش مقابل صورتم بود…خندیدم

-اول صورتت رو بکش عقب کسی می بینه فکر بد می کنه…اینجا خونه

نیست…پارکه….دوما برای چی باید ناراحت بشم؟

-واسه خاطر بچه؟

خونسرد گفتم:نه ..خودمم نمی خواستمش…اصلا آمادگی وجود یه بچه رو

نداشتیم…اونم قبل از ازدواج

-آره بچه خوبه اما خب کلی هم دردسر داره…

دستش رو توی دستم گرفتم

-چند وقتش بود؟

-فکر کنم حدود پنج هفته

-از کی فهمیدی؟

-مدت زیادی نیست…بعد خندید و گفت اون روز بدجوری ترسوندیم فکر کردم واقعا نمی
خوای بذاری

چیزی نگفتم…بچه امون رو یه هفته ای میشه خودمون کشتیم…

قبل از اینکه احساس خرجش کنیم بی احساسیمون رو به رخش کشیدیم…

-سمیر؟

-بگو

-کی عروسی می کنیم؟باور کن من خسته شدم دیگه…هی بین دو تا خونه در حال

رفت و آمدم…می خوام کنارت باشم

-مسئله خونه که حل شد…کارمم که دیگه تقریبا جور شد و نهایتا تا یکی دو ماه دیگه

کارمون رو شروع می کنیم …پس به همین زودی هم میریم سر خونه و زندگیمون…

بازوم رو که توی حلقه دستش بود فشار داد و با خنده گفت عاشقتم

با لبخند نگاش کردم و چیزی نگفتم…که نیشگونی از بازوم گرفت

-پس چرا نمیگی منم عاشقتم

بلند خندیدم

-مگه زوریه..

-آره زوریه باید بگی

با بدجنسی گفتم خب اگه زوریه باشه منم همینطور

مشت آرومی به بازوم زد و گفت خیلی بدجنسی

-حیف که الان توی خونه و تو اتاقم نیستیم و گرنه نشونت میدادم بدجنسی یعنی چی؟

بلند شدم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم…

دوشادوش هم راه میرفتیم…قدم هامون رو با هم تنظیم می کردیم…تا فاصله بینمون نباشه…

“غافل از اینکه قرار بود فاصله ای به وسعت خیانت بینمون باشه

یه فاصله از جنس نفرت”

چشام رو باز کردم خواب هم از من فراری شده بود…

زیر لب زمزمه کردم…

“رفتی

اما سایه حضورت هنوز هم سنگینه

رفتی

اما با این زخمهایی که به جا گذاشتی

چه کنم؟”

در به سرعت باز شد که باعث شد به طرف در برگردمبا اخم به سمیح نگاه کردم

-این چه طرز وارد شدنه…در چرا نمیزنی…اصلا من شاید دلم خواست لخت بخوابم در رو

هم قفل نکنم تو نمی فهمی باید در بزنی

تازه متوجه صورت نگرانش شدم

-چیه ؟چته؟لالمونی گرفتی؟

-بابا صدات می کنه

از روی تخت بلند شدم

-مگه برگشته؟

اومد داخل….در رو نیمه باز گذاشت

-آره اومده

مکثی کرد…و دوباره ادامه داد…تنها نیست

-خب عجیبه؟برو بهش بگو خوابه

واقعا هم حوصله بحث رو الان نداشتم

چوب خط این روزهام پرشده بود…

کمی این پا اون پا کرد

نه مثل اینکه کاسه ای زیر نیم کاسه اس…این سمیح خیلی مشکوک میزد…

به سمت کمد رفتم تا لباسام رو عوض کنم…

تی شرتی برداشتم….دست بردم و زیرپوشم رو درآوردم…تی شرت رو تنم کردم و

گفتم :کی باهاشه؟

-سیمر رفتی اونجا عصبانی نشیا…به فکر بابا باش…

“پس کی می خواست به فکر من باشه”

بی حوصله گفتم باز کی برای زندگیم قراره تصمیم بگیره که بلند شده اومده…؟

-نادیا و باباش اینجان

با فریاد گفتم :چی؟کی گفته بیانن؟

-داد نزن

شلوارم رو بداشتم …همونطور که شلوارم رو پام می کردم با صدایی که سعی تو

کنترلش داشتم

-فقط اون و باباش اومدن…نکنه بابا رفته بود دنبالش؟هان؟

وقتی سمیح جوابم رو نداد فهمیدم قضیه چیه؟

“کی می خواستیم بفهمیم گاهی طلاق بهترین راهه

چرا می خواستیم یه زندگی نابود شده رو بند بزنیم”

“کاش غرورم رو هم بند زد”

رو به سمیح کردم

-تو برو من یه چند دقیقه دیگه میام…

سمیح که در رو باز کرد گفتم:خاله اینا هم هنوز اینجان؟

-آره

-باشه برو

به سمت ایینه رفتم…موهام رو شونه کردم..عطر زدم…به خودم خیره شدم…

“من همونم که بعد از هر شکستی محکمتر میشم”

چندبار با خودم تکرار کردم

سمیر محکم باش…ثابت کن …ثابت کن که محکمی

در رو باز کردم….و به سمت سالن پذیرایی حرکت کردم…جایی که میدونستم مهمونایی

ناخونده ی زندگی من اونجان

به محض ورود به سالن چشمم بهش افتاد…

مثل همیشه شیک و آراسته…صورتی که هیچ وقت بی آرایش ندیدمش…

چرا دیده بودم…اما خیلی کم دیده بودم…

دستم رو به سمت پدرش دراز کردم…

نمیدونم اون چقدر گناهکار این خیانته….

خواستم برگردم و کنار سمیح بشینم که اونم بلند شد…

دستش رو به سمتم دراز کرد…

مقابلش ایستادم…سنگینی نگاه همه روی خودمون حس می کردم…همه منتظر بودن

ببینن عکس العملم چیه؟

“فشردن دستش یعنی صلح

و من هنوز هم دنبال جنگم

آتش بس برای من معنی نداره”

با لحنی سرد بدون توجه به دست دراز شده اش گفتم سلام نادیا خانم

سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه…دستش رو جمع کرد …منتظر جوابش نشدم…راهم

رو به سمت سمیح کج کردم و کنارش نشستم…

همه سکوت کرده بودن…

سکوت رو باید کی می شکست؟من؟عمرا

من به همین سکوت بی برگشت هم قانعم”"

به پدرش نگاه کردم…با اخم نگاهم می کرد…

تو دلم گفتم اگه میدونستی من چه لطفی در حقت دارم می کنم باز هم اخم می کردی؟

وقتی من دارم ننگ خائن بودن رو به دوش می کشم

بابام نگاهی بهم کرد…

بعد به پدرش نگاهی کرد…به لیوانهای شربت مقابلشون اشاره کرد

-بفرمایید خواهش می کنم…

حوصله این تعارفها و جوابهاشون رو نداشتم…گوشیم رو که با خودم آورده بودم روشن کردم…گوشی ای که در عوض گوشیی که دیشب شکسته بودم امروز بعد از بیرون زدن از درمانگاه رفته بودم و از یکی از دوستای امیر که موبایل فروشی داشت خریده بودم

یه اس برای امیر فرستادم

“امیر بیکاری؟اگه بیکاری یه دو سه تا جک بفرست کمی بخندم :دی”

خندیدن به جکهای مثبت ۱۸ و گاه بی مزه امیر بهتر از شنیدن حرفهای این جمع بود

جمعی که حکمشون رو صادر کرده بودن…

با ضربه ای که به بازوم خورد سرم رو برداشتم

سمیح اشاره ای به بابا کرد

-بله بابا

بابا لبخندی زد و گفت:ما دیدیم خیلی به شما جوونا وقت دادیم که مشکلتون رو حل

کنید اما نتونستین حلش کنید….بهتر دیدیم که خودمون دست به کار شیم و شما رو

آشتی بدیم…بهتره دست از لجبازی و غرورتون بردارین…من با نادیا هم صحبت کردم اون

حرفی نداره…ببخشیدتت

پوزخندی زدم..

“زمانه عوض شده

الان ظلم می کنن و می بخشن…

واقعا چقدر بخشنده شدن آدما…”

صدام رو صاف کردم رو به نادیا کردم…تو چشاش زل زدم

-لطف کردن ایشون …اما من چون میدونم خائن رو نباید بخشید برای همین نمی

تونم این لطفشون رو قبول کنم…

بلند شدم

بابا محکم گفت بشین سرجات

سعی کردم بازم هم این نقاب آرامش رو حفظ کنم…نگاهم به ستاره که نگران نگاهم

می کرد افتاد…مادرم که اشاره می کرد بشینم…و پدر نادیا که اخمش غلیظتر شده بود..

دوباره نشستم….

نشستم تا ثابت کنم خائنم…تا ثابت کنم خیانت رو نمیشه بخشید

پدرش رو به پدرم کرد

-آقای کاوش شما گفتین که سمیر پشیمونه…منم به حکم حرفتون بلند شدم دست

دخترم رو گرفتم همراهتون اومدم اما مثل اینکه پسرتون هنوز هم عوض نشده…

قبل از اینکه بابام چیزی بگه من گفتم:نخیر خائن هیچ وقت هم عوض نمیشه…

کسی که فقط یک بار مزه حروم بره زیر دندونش تا عمر داره حروم خور می مونه…منم

که به قول خودتون مزه اش رو کشیدم دیگه…. دخترتون رو نمی خوام….به خودش

هم گفتم طلاق…بهتره تمومش کنید…این همه مدت هم اگه صبرکردم فقط خواستم

قبول کنید این موضوع رو…پس به فکر برگشت دخترتون توی زندگیم نباشین…

لیست آهنگهای گوشی رو یه نگاه کردم…

همه اشون بوی نفرت میدادن…

مگه قرار بود بوی عشق بدن…

دستم رفت سمت یکی از آهنگایی که توی لیست بود…پلی کردم و هندزفری رو به
گوشم زدم..و روی تخت دراز کشیدم…چشام رو بستم..خسته از بی خوابی بودن.

الهی هر چی شادیه تو زندگیت عزا بشه

با هر کی وصلت بکنی یه روز ازت جدا بشه

الهی تیکه تیکه شی به زیر چرخ زندگی

دستای تلخ سرنوشت بگیرنت به بردگی

الهی که عزیزت جون بکنه کنارت

بمیره و مرگ اون بشه طناب دارت

“یعنی توی زندگیش کسی هست که اینقدر براش مهم باشه که بخاطرش زندگیش تلخ شه”

الهی از بی کسی ،تن بدی به اسیری

رو پر پر زندگی ،جون بدی و بمیری

کی بود اومد دو رنگی رو یادت داد

عشق تو و خیانت و یادت داد

هر کی که بود خدا کنه،کفنت رو بدوزه و تو آتیشش بسوزی و تو آتیشت بسوزه

قلب منو می سوزونه کنایه های این و اون

می گن چی شده اون عاشقه ، که هی می گفت پیشم بمون

من به تو دلبسته بودم ،تو قلبمو شکستی

به دنیا پشت کرده بودم،تو پشتمو شکستی

با تکون سختی که بدنم داد شد…چشام رو باز کردم…

بابا با چشایی پر از خشم بالا سرم بود…سمیح و مامان هم کنارش بودن…

مامان داشت یه چیزایی می گفت اما من نمی شنیدم…

به خودم اومدم…و بلند شدم….هندزفری رو از گوشم بیرون آوردم

اینبار صدای داد بابا رو می شنیدم

-تو چه غلطی کردی؟تو می خوای طلاق بدی؟تویی که هنوز نمی فهمی زندگی یعنی چی؟این پسری که من بزرگش کردم…واسه من نشسته از خیانت و حروم حرف

میزنه…خجالت نکشیدی …حداقل از خاله و دختر خاله ات که نشسته بودن حیا می کردی…اینقدر پررویی که تو روشون نشستی میگی خیانت کردی

داد زدم

-من نگفتم خیانت کردم….خود شمایین که دارین میگین…فکر کردین نمی فهمم…نمی فهمم نادیا چیا که بهتون نگفته.و..فکر کردین طعنه های بقیه رو نمی شنوم…که سر یه

سال از زن و زندگیش سیر شد افتاد پی الواتی…خوب می شنوم…اما نخواستم چیزی بگم…

اینبار داد بابا بلندتر شد

-منم داره باورم میشه…می فهمی…مردی که اینهمه مدت زنش کنارش نباشه …حتی اگه خائن نباشه خائن میشه می فهمی

“چرا همه فکر می کنن زندگی یعنی تخت خواب..؟.

چرا مرد محکومه به نیاز..؟.

چرا فکر می کنن مرد خلاصه شده توی معاشقه های شبانه؟

دلم می خواست بلند داد بزنم…

من از هر چی زنه بیزارم…

مطالب مشابه :

رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

»موضوع : رمان از خیانت تا عشق. یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ 20:55 نودهشت رمان دانلود رمان و کتاب




از خیانت تا عشق 4

دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های رمان از خیانت تا عشق(سیاوش) رمان ازدواج اجباری




از خیانت تا عشق 3

از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




رمان از خیانت تا عشق2

رمان از خیانت تا عشق2 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




از خیانت تا عشق 15

از خیانت تا عشق 15 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




از خیانت تا عشق 16

از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




از خیانت تا عشق 17

از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




برچسب :