ماجرای طنز سربازی رفتن


 

 

صبحگاه:images?q=tbn:ANd9GcTO0369v3iUMZMtgPy3tOI

 


فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟
یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟
جوجه بدون برنج
رژیمی عزیزم؟
آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.

شب در آسایشگاه


یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتین؟
فرمانده: بله بسیار زیاد!
خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم
فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!

فرمانده میره تو آسایشگاه:


وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو
راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو
فرمانده: بلندشید برید بخوابید!
همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند
فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟
واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم.
آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده
فرمانده: به من میگی فری؟؟ سرباز! بندازش انفرادی.
سرباز: آخه گناه داره، طفلکی
مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا!

فرمانده: کجان اینا؟
معاون: رفتن حمام
فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه‌ها گم میشود...
هوووو.... بی شعور
مگه خودت خواهر مادر نداری...
بی آبرو گمشو بیرون...
وای نامحرم...
(کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!)

بعد از ظهر
فرمانده: پس این سربازه‌ها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !) کجان؟
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن

ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند...
سلام سارا جان
سلام نازنین، صبحت بخیر
عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
سلام نرگس
سلام معصومه جان
ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی...

صبحانه:بعد از ناهار

 


وا... آقای فرمانده، عسل ندارید؟
چرا کره بو میده؟
بچه‌ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفخ میکنه
آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم

بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)


فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید
وا نه، لباسامون خاکی میشه ...
آره، تازه پاره هم میشه ...
وای وای خاک میره تو دهنمون ...
من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...

ناهار


این چیه؟ شوره
تازه، ادویه هم کم داره
فکر کنم سبزی اش نپخته باشه
من که نمی‌خورم، دل درد میگیرم
من هم همینطور چون جوش میزنم
فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!
بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟
برو خودت غذا درست کن
والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی‌کنم، حالا واسه تو ...
چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد


ش ش ش ش شعر

بسوزد آن که سربازی را به پا کرد / تو را از من مرا از تو جدا کرد

گروهبانان مرا بیچاره کردند / لباس شخصی ام را پاره کردند

به خط کردند تراشیدند سرم را / لباس اش خوری کردند تنم را

سر پستم رسیدم خوابم امد / محبت های مادر یادم امد 

نوشتم نامه ای با برگ چایی / کلاغ پر می روم مادر کجایی ! 

نوشتم نامه ای با برگ انگور / جدا گشتم 2 سال از خانه ام دور

به سربازی روم با کوله پشتی / به دستم داده اند یک نان خشکی 

به خط کردن تراشیدن سرم را / لباس ارتشی کردن تنم را 

لباس ارتشی رنگ زمین است / سزای هر جوان آخر همین است


        nezam.jpg


خاطرات يك سرباز :

مدارک رو 88/9/5 فرستادم و روز اعزامم افتاد 88/12/1 روز شنبه. صبح ساعت 7 رفتم نظام وظیفه تبریز خیلی شلوغ بود. بعد از چند ساعت رفتیم داخل و توی حیاط سر کدهای محل آموزشی ایستادیم. از شانس بد یا خوبم افتاده بودم یزد پادگان آیت الله خاتمی یزد معروف به هتل خاتمی البته اینو بعدا فهمیدیم چون روی برگه فقط کد رو نوشته بود. بعد از کلی منتظر بودن یه نفر اومد و گفت چون از کل تبریز فقط 5 نفر افتادن یزد نمی تونیم الان براتون اتوبوس بگیریم برین و بعد از ظهر ساعت 7 ترمینال باشین تا با ماشین یزد اعزام بشید. ما هم اخوشحال شدیم چون  یه کم کار ناتمام داشتم رفتم اونارو انجام دادم و عصر ساعت 7 اومدم ترمینال. سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت شهر یزد. بعد از طی مسافت 1200 کیلومتری و 17 ساعت، ظهر ساعت 12 رسیدیم یزد. هوای یزد خیلی گرم بود و به قول یکی از دوستان تابستون بود. چون یکم زود رسیده بودیم رفتیم ناهار خوردیم و بعد رفتیم پادگان. پادگان آیت االه خاتمی در 20 کیلومتری یزد و در جاده یزد - خضر آباد واقع است و تا چشم کار می کرد بیابون بود و کوه. من که اصلا احساس خوبی نداشتم و به نظرم بیش اندازه هوای خشکی داشت. وارد دژبانی شدیم و بعد ار نیم ساعت چند تا سرباز اومدن و وسایل رو گشتند و بعضی از وسایل مثل ماشین ریش تراش، تیغ، موبایل و غیره رو نذاشتند ببریم داخل پادگان. همون جا یه برگ کاغذ دادن و گفتن برین ساتر (محل گرفتن جیره) و این لوازم رو که اینجا نوشته شده رو بگیرین. ساتر خیلی دور بود و با زحمت فراوان خودمون رو رسوندیم اونجا و تازه مشکلات شروع شد یک ساک بزرگ با کلی وسایل دادن و گفتن برین آسایشگاه. فکر کنم وزنشون 35 کیلویی می شد ولی مشکل وزن زیاد نبود مشکل این بود که آسایشگاه ها از ساتر خیلی فاصله داشتند. هر طور که بود خودمونو رسوندیم به آسایشگاه ولی بر خلاف انتظارمون جای خاصی برای خوابیدن و استراحت کردن ما مشخص نشده بود. تا ساعت 8 شب تو محوطه بودیم تا اینکه یه فرمانده اومد و گفت که به خط شوید و همه صف ایستادند و شروع کرد به حرف زدن ولی خدا روز بد نصیبتون نکنه هی خطو نشان کشید که اگه منظم نباشید و فلان کارو بکنید و فلان کارو نکنید پوست کلتونو می کنم. همه بچه ها حسابی ترسیدن. بالاخره یه تخت موقت بهمون دادن تا شب رو به صبح برسونیم. اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی روی تخت چوبی بدون تشک خوابم برد. تا چند روز کار خاصی نداشتیم فقط تا دلتان بخواد به خط می شدیم و از جلو نظام و به چپ چپ و به راست راست می کردیم. نماز و ناهار و شام و صبحانه بدون خط شدن معنی نداشت همه باید با هم می رفتند. تا اینکه بعد از 4 روز گروهان بندی شدیم و به هر نفر کدی دادن و گفتند که در پادگان همه شما رو با کد می شناسند و کسی یه اسم شما توجه نمی کنه. کد من هم شد 12086 یعنی گروهان 12 و نفر 86. بعد از گروهان بندی و کد دهی تازه خدمت رسما شروع میشه. اولین کسی که بعد از گروهان بندی براتون سخنرانی میکنه کسی نیست جز فرمانده گروهانتون که خیلی تو دوره  آموزشی مهمه. اگه خوش اخلاق باشه و با حال خیلی بهتون خوش میگذره و برعکس اگه سخت گیر باشه پدرتون در می یاد. از شانس خوب ما سروان قاسمی فرمانده گروهانمان شد بعد چند روز فهمیدیم که آدم خوش شانسی هستیم و فرمانده خیلی آدم با حال و خوبیه به شرطی که گروهان خوب باشه و دستورات به نحو احسن انجام بشه. در خوبیه این فرمانده فقط اینو بگم که گروهانهای دیگه همشون سینه خیز تو جوب آب و غلتیدن رو خاک و انواع تنبیهاتو تجربه کردند و ما اصلا سینه خیز نرفتیم حتی یک بار(خدا رو شکر). از روز شنبه کلاس ها شروع شد. با شروع کلاس ها فرصتی پیش می یاد تا بچه ها کمبود خواب خودشونو جبران کنند و سر کلاس چرت بزنند. بعضی از کلاس ها مثل عقیدتی و احکام تئوری و بعضی از کلاس ها مثل تاکتیک عملی هستند. بعد حدود یک هفته کارها تکراری شدند و یه قول بعضی از بچه ها خسته کننده ولی چون می گذشتند غمی نبود. کلا برنامه هر روز این بود که ساعت ۴:۱۵ صبح از خواب بیدار می شدیم و می رفتیم نماز و بعد صبحانه. خوردن صبحانه هنگام طلوع خورشید چه حالی داشت. تا حالا خورشید رو تا این اندازه طلایی ندیده بودم. چه منظره زیبایی بود وقتی نور خورشید روی کوه ها می تابید و هر کدام از کوه های اطراف پادگان برق می زدند. شب های یزد هم به خاطر تمیزی هوا خیلی زیباست به علت دوری از شهر و تاریکی مطلق ستاره ها نور بیشتری دارند. ساعت ۷:۳۰ کلاس ها شروع می شد تا ساعت ۶ بعد از ظهر و از ساعت ۷ تا ۹ شب در اختیار خودمان بودیم. ساعت ۹ شب وقت قرق بود و آمار گرفته می شد و ساعت ۹:۱۵ خاموشی و همه باید خواب بودیم.               


سختی و راحتی خدمت سربازی نسبی است. منظورم اینه که بستگی داره که از چه زاویه ای بهش نگاه کنی. اگه خیلی سخت بگیری خدمت سربازی مثل زندان میشه. ولی اگه کارها رو با علاقه انجام بدی خیلی راحته. مثلا بعضی از بچه ها از تیر اندازی بدشون می یومد و روزهایی که میدان تیر داشتیم بدترین روز براشون بود ولی افرادی مثل من که ذاتا از تیر اندازی خوشم می یاد خیلی روز خوبی بود و به نظرم تهداد فشنگ ها باید بیشتر باشه تا یه دل سیر تیر اندازی کنیم نه اینکه ۱۳ تا فشنگ بدهند و تا دست میره رو ماشه همشون تموم شه.

در کل دوره آموزشی چند نفر از بچه ها به خاطر بی نظمی تنبیه شدند به این صورت که در ابتدا کلشون با شماره صفر تراشیده شد دریغ از حتی یه تار مو و بعد یک کوله پر از وسایل انداختن پشتشون تا هر کجا می رن پیششون باشه و این کار تا ۴ روز تکرار شد تا توبه کنند و بی نظمی نکنند. علاوه بر جنبه فیزیکی تنبیه این نوع آدما در گردان مشهور به اخراجی ها می شدند و همه بهشون می خندیدند.

و اما کمی هم از وضع غذا بگم. صبحانه معمولا پنیر کره خرما و یا حلوا بود ناهار هم همیشه برنج با خورشت تا اینجا بد نبود ولی من به شخصه شام هاشونو نمی تونستم بخورم چندان تعریفی نداشت ولی نگران نباشید تا حالا شنیدین که کسی در طول دوره سربازی از گرسنگی مرده باشه؟

یعد از یه ماه بهمون مرخصی عید نوروز دادن تا دوازدهم فروردین و اومدیم تا بعد عید دوباره برگردیم و شاخ دوره آموزشی رو بشکنیم. این مطلب رو هم طول تعطیلات عید براتون نوشتم فکر نکنید پادگان اینترنت داره ها به قول یکی از فرمانده ها دوره آموزشی مثل برزخه نه دستت تو این دنیاست نه تو اون دنیا. ...

-----------------------------------------------------

تو پادگان چشمات راه رفتم بی معرفت....سهم من از عشقت کلاغ پر بود؟؟!!!؟


-----------------------------------------------------

سربازی راهیست برای آدم کردن پسرهااما هیچ راهی برای آدم کردن دخترها وجود نداره!

البته به اگه به خانوما بر نخوره))

-----------------------------------------------------

 

نظامی ترین جمله عاشقانه: توی اردو گاه قلبت... منم یه اسیر جنگی...تو منو شکنجه میدی...توی این قلعه ی سنگی.


-----------------------------------------------------

 

توی قلبم نوشتم ورود ممنوعحالا که وارد شدی ، خروج ممنوع

-----------------------------------------------------

 

خنده بهترین اسلحه جنگ با زندگیهامیدوارم همیشه مسلح باشی

 

-----------------------------------------------------

 

بسوزد آنکه سربازی بنا کرد تو را از من مرا از تو جدا کرد
گروهبانان مرا بیچاره کردند لباس شخصی ام را پاره کردند
به خط کردند تراشیدند سرم را لباس آش خوری کردند تنم را

-----------------------------------------------------

 هر روز تنگ غروب تو سربازی
صفا داره لب مرز تیر اندازی
تا چهل چراغ پادگان روشن میشه
سر دیگ عدسی غوغا میشه
توی دیگ عدس ، افتاده یک مگس
بخورم ، نخورم گرسنه می مونم
قدر آش ننم رو حالا می دونم

-----------------------------------------------------

به صف کردند تراشیدند سرم را
لباس ارتشی کردند تنم را
الهی خیر نبینی سر گروهبان
که امشب کردی تو مرا نگهبان

-----------------------------------------------------

به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است



مطالب مشابه :


خاطرات پادگان هتل خاتمی یزد

خاطرات پادگان هتل خاتمی یزد. قسمت اول. مورخه :1/2/86. صبح با یک حس خاص که تهش دلشوره موج می زد از خانه خارج شدم سر چهار راه یک تاکسی دربستی گرفتم و سر چهار




ماجرای طنز سربازی رفتن

از شانس بد یا خوبم افتاده بودم یزد پادگان آیت الله خاتمی یزد معروف به هتل خاتمی البته اینو بعدا فهمیدیم چون روی برگه فقط کد رو نوشته بود. بعد از کلی منتظر بودن




یادش بخیر فرمانده رنجبر

گروهان 21 پادگان آیت ا.. خاتمی یزد - یادش بخیر فرمانده رنجبر - با نام خدا ویاد خدا وبرای خدا باشد انشاا..




کد مرکز های آموزشی شما سروران را قرار دادم به همراه نکات مفید

کد 87 : نیروی مقاومت سپاه پادگان خاتمی یزد کد 88 : نیروی هوائی سپاه اردکان کد 89 : سازمان زندان کرج کد 91 : سپاه ( نیروی زمینی ) در اقلید فارس (شیراز ( کد 94 :سپاه




راهنمای سرباز معلم شدن

4 دسامبر 2013 ... معمولا یا میرید پادگان خاتمی یزد و یا کرمانشاه. بعضی هم میرن پادگان کرج. اگر هم در مرحله گزینش قبول نشین که یه تاریخ اعزام جدید میخورین و بدون




وزیر بهداشت در جمع پیام آوران بهداشت پادگان آیت الله خاتمی در یزد

گلشن احباب - وزیر بهداشت در جمع پیام آوران بهداشت پادگان آیت الله خاتمی در یزد - همکاران دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد - گلشن احباب.




برچسب :