یک داستان زن پسند !

 

زن وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستي بزرگي شد که جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه صـداي شيرِ آب مي آمد . کيفش را از روي دوشش برداشت و روسري اش را از سرش باز کرد . در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را باز کرد و يک دستش را از مانتو بيرون آورد . بعد بسته را به دستِ ديگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روي جارختي پشت در آويزان کرد .

آرام روي مبل نشست . پاکت را باز کرد و ديد که ناشناسي شماره جديدِ مجله «زنان» را برايش فرستاده است

آرام آرام مجله را ورق زد تا رسيد به « صفحه مردان » . با بي ميلي نگاهي به عنوانِ مطلبِ اين شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « يک داستانِ زن پسند »

از سرِ کنجکاوي خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما براي لحظه اي چشم از صفحه برداشت و در خيالاتش غوطه ور شد ...

صداي گريه بچه به گوشش رسيد . گفت : « اون بچه چرا اينقدر نق مي زنه ؟ »

مرد شير آب ظرفشويي را بست و گفت : « فکر کنم خيس کرده . »

زن گفت : « خب عوضش کن . نمي بيني من خسته ام ؟ »

مرد پشتِ دستش را به پيشبند ماليد تا خشک شود . بعد کمي سرش را به جلو خم کرد و بندِ پيشبند را از سرش در آورد . سريع از آشپزخانه بيرون آمد . سلام گفت و به اتاق خواب رفت .

زن نگاهي به او انداخت و روزنامه را از روي ميز برداشت . لحظاتي بعد مرد در حالي که کهنه خيس بچه را کف دست گرفته بود از اتاق خواب بيرون آمد و تند به سمت دستشويي رفت .

زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »

مرد دستِ ديگرش را هم گود کرد و زيرش گرفت . بعد شيرِ دستشويي را باز کرد و کهنه را شست .

زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »

مرد با پشت پا در را هل داد و تا نيمه بست .

زن صفحات آگهي را از لاي روزنامه درآورد و خواند : « به يک ماشين نويسِ مرد نيازمنديم . تلفن 8909739 » « به يک منشيِ آقا ، ديپلمه ، مسلط به زبان انگليسي و تايپ فارسي و لاتين ... »

زن از اين که آگهي هاي استخدام بيشتر براي مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهي را روي ميز پرت کرد .

مرد از دستشويي بيرون آمد . کهنه بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روي طناب پهن کرد و گيره زد .

بچه باز شروع به گريه کرد . زن نگاهِ چپ چپي به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »

مرد سريع به اتاق خواب رفت و از کشوي کمد ، کهنه اي ديگر بيرون آورد و دورِ بچه پيچيد . بعد بلندش کرد و در حالي که تکان تکانش مي داد از اتاق بيرون آمد .

گريه بچه قطع نمي شد . زن گفت : « شايد گشنه شه . »

مرد به سمت زن آمد : « يه لحظه بغلش مي کني ، شيرِشو درست کنم ؟ »

زن کف دست هايش را نشان داد و گفت : « بذارش رو تخت ، دست هام کثيفه . »

مرد گفت : « دست هات چرا سياهه ؟ »

زن با بدخُلقي گفت : « هيچي ، پنچر کردم . »

مرد گفت : « باز هم ؟ »

زن گفت : « زاپاسم هم پنچر بود . يه مکافاتي کشيدم تو خيابون که نگو ... »

مرد بچه را روي تخت گذاشت . به آشپزخانه رفت و شيشه بچه را زيرِ شيرِ آب شست ...

زن به خواندنش ادامه داد : « همچنين در جلسه صبح امروزِ مجلس ، بند چهار از ماده 243 قانونِ ... به تصويب رسيد . بر اساس اين مصوبه ، از اين پس زنان حق خواهند داشت که ... »

مرد در حالي که سر شيشه را با انگشت شست گرفته بود و شيشه را تکان مي داد از آشپزخانه بيرون آمد . جلو اتاق خواب لحظه اي مکث کرد و شيشه را کج کرد و چند قطره شير پشتِ دستش ريخت و با نوک زبان چشيد تا ببيند داغ نباشد .

زن گفت : « داغ نباشه ! »

و در مبل فرو رفت و پايش را دراز کرد . بعد با کنترل تلويزيون را روشن کرد . گزارشگر ورزشي خبرِ مسابقات تکواندوي بزرگسالان را اعلام مي کرد : « در قسمتِ کاتاي انفرادي ، خانم سميه آقاخاني از استان لرستان با کسب 35 امتياز صاحب مقام نخستِ اين رقابت ها ... »

گريه بچه نمي گذاشت خوب بشنود . کمي سرش را خم کرد و رو به اتاق خواب گفت: « بخوابونش ديگه اين وقتِ ساعت !... »

مرد سرش را از اتاق خواب بيرون آورد و گفت : « کمش کن ! اينجوري که بچـه نمي خوابه . »

زن غر زد : « دو دقيقه هم نمي شه تو اين خونه راحت بود ؟ »

و کمي صداي تلويزيون را کم کرد .

اين بار مرد همراه بچه از اتاق بيرون آمد . بچه را روي يک دستش خوابانده بود و با دستِ ديگر شيشه شيرش را نگه داشته بود و « پيش پيش » مي کرد . آهسته به سمتِ زن آمد . زن چشمش به تلويزيون بود ، ولي نگاه نمي کرد . مرد کنارش روي مبل نشست . لحظه اي بعد ، محجوبانه ، گفت : « امروز مامانم زنگ زده بود . »

زن توجهي به حرفش نکرد .

مرد باز ادامه داد : « امشب دعوت مون کرده ... »

زن ، بي آنکه سرش را برگرداند ، گفت : « خيلي خسته ام . »

مرد گفت: «پريشب کلي تدارک ديده بودن ، نرفتيم . خب امشب که کاري نداري ...»

زن گفت : « خسته ام . مگه نمي بيني ؟ »

مرد گفت : « فردا چي ؟ فردا که جمعه ست . »

زن گفت : « فردا مسابقه ست . قراره با بچه ها بريم تماشاي بازي . »

مرد گفت : « شب . »

زن گفت : « نه ! »

مرد ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او کرد و آرام گفت : « تمامِ زن هاي همسايه شوهرهاشونو مي برن تفريح ، گردش ... اما تو اصلاً به فکر نيستي ... »

زن کمي در مبل جابه جا شد ، اما به روي خودش نياورد .

مرد با بغض گفت : « صبح تا شب توي خونه ام . هي بشور ، بپز ، جاروکن ... نه تفريحي ، نه مهموني اي ... ماه به ماه خونه مادرم هم نمي رم ... »

و باز در حالي که پيش پيش مي کرد ، آرام دور اتاق چرخيد . بچه که کمي ساکت شد گذاشتش روي تخت . وقتي آمد برود سمتِ آشپزخانه ، زن پرسيد : « شام چي داريم؟ »

مرد جلو درِ آشپزخانه ايستاد و آرام و غمزده گفت : « خورشتِ ديشب يه خـرده مونده . مي خواي داغ کنم ؟ »

و رفت داخل .

زن بلند گفت : « باز هم غذاي مونده ديشب ؟ »

مرد از آشپزخانه گفت : « ديشب که لب نزدي . همون جوري مونده . »

زن گفت : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »

مرد جوابي نداد . زن به درِ آشپزخانه خيره شد و صداي به هم خوردن استکان و نعلبکي را شنيد . لحظه اي بعد مرد با سيني چاي بيرون آمد .

زن تکرار کرد : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »

مرد سيني را جلو زن گرفت : « ميل ندارم . خوابم مي آد . »

زن ديد که چشم هاي مرد سرخ شده . مرد آبِ بيني اش را بالا کشيد . زن بد خُلق شد : « هر شب کارِت همينه . مدام يا قهري يا غُر مي زني ... »

مرد سيني را روي ميز گذاشت و گفت : « آره ، وقتي که زنِ آدم صبح مي ره اين وقتِ شب مي آد ... انگار نه انگار که شوهري داره ، بچه اي داره ... »

زن که سرش پايين بود و داشت با درِ قندان بازي مي کرد صدايش درآمد : « از بوق سگ مي رم جون مي کَنم که يه لقمه نون در بيارم بريزم تو شکمِ صاحب مرده شما ... »

مرد ، عصباني ، گفت : « مگه فقط تو زني ؟ مگه زن هاي ديگه چي کار مي کنن ؟ »

زن فرياد زد : « بلند مي شم ها ! »

مرد گفت : « بلند شو ! بلند شو ببينم چي کار مي کني ! مگه بارِ اولته ؟ »

زن با مشت روي ميز کوبيد : « بس کن ديگه ! »

مرد با هر دو دست موهاي خودش را کشيد : « مي خوام جيغ بزنم ... جيغ ... »

که يکهو زن کنترلش را از دست داد و قندان را به طرفش پرت کرد . قندانِ چيني در هوا چرخي زد و به سرِ مرد خورد . مرد فريادي کشيد و پشتِ يکي از مبل هاي دو نفره روي زمين ولو شد . قندها که در هوا پخش شده بودند مثل نُقلي که روي سرِ عروس مي ريزند روي سرِ مرد ريختند ...

زن فکر کرد صداي فريادِ مرد را شنيده و يکهو به خودش آمد ... ديد همچنان روي مبل نشسته و مجله زنان روي پايش است . با خيال راحت ، مجله را ورق زد و لحظاتي به فکر فرو رفت . بعد لبخندِ آرامي زد و به تلفن نگاه کرد . بلند شد و به سمت تلفن رفت و شماره گرفت .

صدايي از آن طرف گفت : « بفرماييد . »

زن گفت : « سلام زري ، چطوري ؟ ببين ، مجله زنان اين شماره رو خريده ي ؟ »

صدا گفت : « آره ، اما اونقدر کار دارم که هنوز وقت نکرده م ورق بزنم . »

زن گفت : « ببين ، صفحه مردانِ شو حتماً بخون . يه داستانِ قشنگ داره . نمي دونم نويسنده ش زنه يا مرد . فکر کنم اسمِ مستعاره ... حتماً بخون . ببين ، به اشي هم زنگ بزن بگو . من هم زنگ مي زنم به آذر ... »

زن يکهو چشمش به قندهايي افتاد که کنار مبل روي زمين افتاده بود . بعد پاهاي بي جاني را ديد که از پشتِ مبل بيرون آمده بودند . طرحِ شادِ گل هاي پيژامه برايش آشنا بود .

صدا مدام مي گفت : « الو ، الو ... »

زن گوشي را رها کرد و آهسته و با وحشت به سمتِ مبل رفت . ناگهان شوهرش را ديد که به پشت روي زمين افتاده و ردي از خون روي شقيقه اش خشک شده !


حسين مرتضاييان آبکنار
 

 


مطالب مشابه :


یک داستان زن پسند !

در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را ورق زد و




رمان«هستی» نوشته فرهاد حسن زاده

ورق به ورق بابا هم جيك نمي‌زد، به جايش غلغل مي‌كرد. عينهو ديگ آبجوشي كه آبش از كناره‌هاي




یادداشت مصطفی پورنجاتی

شهاب مقربين - یادداشت مصطفی پورنجاتی - درباره‌ي «اين دفتر را باد ورق خواهد زد» نوشتن باد




یادداشتی از " لیلا کردبچه "

شهاب مقربين، متولد ۱۳۳۳، اصفهان و صاحب مجموعه‌هاي "اندوه باد ورق خواهد زد" را




آشنايي با هنر پتينه 9

ý در روش هاي فانتزي هيچ گونه قانوني اين ورق هاي طلا رنگ اکرولیک هم می شود زد.




بزرگ ترین منبع انرژی

تلفن زد و براي روز جمعه به منزلش دعوتم كتاب را ورق مي زد و عكس هاي رنگي و زيباي سنگ




داستان زنانه

در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را ورق زد و




داستا سفید مثل برف

مشغول تصحيح ورقهاي هامو مي‌شنيدم و بخاري كه به محض بيرون آمدن از دهانم در هوا يخ مي‌زد




رمان ز مثل زندگي

كنار پنجره ي عمرت نشستي و برگ هاي زرد زندگاني ات را بيهوده ورق زد و بدون باز زد و به پلك




ورني‌زني در ماشين‌هاي افست ورقي

مقاله چاپ - ورني‌زني در ماشين‌هاي افست ورقي - کافی چاپ Coffee print - مقاله چاپ




برچسب :