عشق و سنگ15

قسمت پانزدهم

 

با صدای آیلین بدون این که سرمو بچرخونم برای چند ثانیه چشامو برگردوندم سمتش و نگاش کردم اما سریع رومو برگردوندمو با چشمای اشکی زل زدم به صورت ارسان که هنوزم یکطرفه بود. جای انگشتام کاملا روی صورتش معلوم بود چون خیلی محکم زده بودم و اینو از سوختن کف دست خودممیتونستم تشخیص بدم.

بعد از چند لحظه ارسان با چشمای به خون نشسته از عصبانیت صورتشو برگردوند طرفمو با صدای خیلی بلندی گفت

ارسان- اون غلطت کم بود حالا تو گوش منم میزنی دختره ی   بی حیا...

با این حرفش بیشتر از قبل عصبانی شدمو جیغ زدم

-خفه شووووووووو....

که بعد از اون صدای پاهای بهزادو شنیدم که داشت با عجله میمومد سمتم.آیلینم دویید اومد طرمونو کنار ارسان ایستاد. منو ارسانم با خشم توی چشمای هم زل زده بودیم و ارسان دستاشو مشت کرده بود منم از خشم تموم تنم میلرزید.همه ی این اتفاقا شاید توی 2 دقیقه اتفاق افتاد. بعد از چند لحظه صدای بهزادو شنیدم که از پشت سرم وایستاده بودو میگفت

بهزاد- یسنا... چی شده؟ چرا جیغ زدی؟

با این حرف بهزاد آیلین یه ذره خودشو کشید کنار تا بتونه بهزادو ببینه و گفت

آیلین- ا توام اینجایی؟

هنوز حرف آیلین کامل تموم نشده بود که ارسان با خشم برگشت طرف آیلین و با داد گفت

ارسان- تو این مرتیکه رو از کجا میشناسی؟هاااا؟

با دادی که ارسان موقع حرف زدن سر آیلین کشید آیلین یه قدم رفت عقبو تا لب باز کرد که جواب ارسانو بده بهزاد با چند قدم بلند رفت سمت ارسانو دقیقا روبروش وایستادو گفت

بهزاد-هوی درست حرف بزنا.. چته عربده کشی راه انداختی اینجا؟

بعد از اون نگاهی به چهره ی گریون من کردو گفت

بهزاد- چیکارش داری؟ برای چی سرش داد میزنی؟

ارسان دستشو زد به سینه ی بهزاد هولش داد به عقبو گفت

ارسان- تو برو کنار وایسا تا بعدا پلیس به حسابت برسه...

با این کار ارسان بهزاد عصبانی شدو خواست به ارسان حمله ور بشه که سریع خودمو انداختم جلوشو گرفتمشو با التماس گفتم

-نه بهزاد... جان یسنا کاری نکن.

ارسان پوزخند صدا داری زدو گفت

ارسان- نه بابا انگار خیلی عاشق همین که جونتون اینقدر واسه هم ارزش داره...

با تموم شدن حرف ارسان بهزاد بیشتر عصبانی شدو دوباره خواست بره سمت ارسان که گرفتمش و بهزادم با فریاد رو به ارسان گفت

بهزاد- حرف دهنتو بفهم عوضی....

ارسان خواست دوباره جوابشو بده که آیلین سریع گفت

آیلین- ارسان چی میگی تو؟ دیوونه شدی؟... چه عشقی چه کشکی... اصلا تو میدونی بهزاد چی کاره یسنا که این جوری در موردشون حرف میزنی؟ بهزاد دایی یسنا میفهمی؟... داییشه.

با این حرف آیلین ارسان با چشمای گرد شده برگشت سمت آیلین. چند لحظه همه سکوت کرده بودیم و ارسان با دهن بازو چشمای گرد شده داشت آیلین ونگاه میکرد.بعد از چند لحظه ارسان با ناباوری گفت

ارسان-آیلی میفهمی چی میگی؟

آیلین- بله... میگم بهزاد همین آقایی که الان جلوت وایستاده دایی یسنا..

با تموم شدن حرف آیلین منم کم کم دست بهزادو که حالا آروم تر شده بود ول کردمو کنارش وایستادم ولی معلوم بود بهزاد خیلی خودشو کنترل میکنه که نره نزنه تو گوش ارسان و اینو از دستای مشت شدش و اخم غلیظی که روی پیشونیش بود میشد تشخیص داد.اگر جلوی بهزادو نمیگرفتم حتما اینجا یه دعوای حسابی درست میشد چون هردوشون از نظر هیکل مثل هم بود فقط با این تفاوت که بهزاد یه ذره کوتاه تر از ارسان بود. بعد از چند لحظه بهزاد یهویی دست منو گرفتو در حالی که با خشم داشت به ارسان نگاه میکرد به من گفت

بهزاد- یسنا برو تو خونه.. چون فکر کنم آقا به اندازه کافی فضولیاشون کردن دیگه...

و بعد از این حرفش دست منو کشیدو خواست ببرتم توی خونه که ارسان یه قدم اومد طرفمونو سریع گفت

ارسان- وایستین یه لحظه..

بهزاد دست منو ول کردو برگشت سمت ارسانو با اخم گفت

بهزاد- چرا؟ نکنه هنوز عربده هاتو توهینات تموم نشده؟ فکر نکن نشنیدم به یسنا چی گفتی ها.. الانم فقط به خاطر خودشه که هیچی بهت نمیگم وگرنه خوب میدونم چه جوری حالتو بگیرم......

ارسان اومد جلوی بهزاد وایستادو گفت

ارسان- به خدا سوء تفاهم شده بود... من فکر کردم... فکر کردم..اه بیخیالش به هر حال من عذر میخوام بابت رفتارم...

بهزاد از حرف ارسان خنده ی کجکی کردو گفت

بهزاد- عذر میخوای؟ هه چه راحت اونم بعد این همه حرفی که بار ما کردی؟ اصلا تو چیکاره ی یسنایی که بهش انقدر امرو نهی میکنیو گیر میدی؟

ارسان- خب دایی رضا اینا رو به من سپرده...

بهزاد- من که همچین چیزی یادم نمیاد که یسنارو دست کسی سپرده باشیم چون اولا یسنا خودش خانواده داره دوما اونقدر بزرگ شدو عقل و شعورش میکشه که کدوم کار درسته و کدوم کار غلط...

ارسان- درسته ولی .. ولی...

بهزاد- بسه.. بسه به اندازه کافی اظهار نظر کردین... از الان به بعدم من خودم هستم پیششون بنابراین تا زمانی که من اینجام حق ندارین حتی تو کار آیلین دخالت کنید حتی اگه براتون سوء تفاهم شد.

قسمت آخر حرفشو با تاکید بیشتری گفت و بعد از اون رو به آیلین کردو گفت

بهزاد- آیلین توام بیا تو...

آیلینم که خیلی ترسیده بدون این که چیزی بگه جلوتر از ما سریع رفت سمت  خونه. بهزادم پشت سر آیلین راه افتادو به من اشاره کرد که همراهش بیام. منم سرمو انداختم پایینو پشت سرش رفتم.

 

جلوی در که رسیدیم من نشستم تا بند کفشامو باز کنم و بهزادم سریع رفت داخل. بند کفشامو باز کردمو کفشامو برداشتمو خواستم برم داخل خونه که ارسان سریع اومد طرفمو با دستش راهمو سد کردو گفت

ارسان- میشه چند لحظه صبر کنی صحبت کنیم؟

ولی من بدون این که حتی نگاش کنم چشم دوختم به جلوی پام که بعد از چند لحظه ارسان  گفت

ارسان- یسنا.... نگام کن...

ولی اصلا سرمو بالا نیاوردم که ارسان دوباره گفت

ارسان- نگام کن...

با این حرفش سرمو آوردم بالا و نگاش کردم ولی هیچی نگفتم و زل زدم توی چشماش که پر از پشیمونی بود اونم همونطوری که توی چشمای من خیره شده بود گفت

ارسان- میدونم خیلی حرف بدی زدمو کار اشتباهی انجام دادمو بخشیدنمم کار سختیه... اما میشه ازت بخوام منو ببخشی؟

به محض این که حرفش تموم شد صدای عصبی بهزاد و شنیدم که در حالی که ته راهرو وایستاده بود میگفت

بهزاد- یسنا.. بیا داخل.. برای چی اونجا وایستادی؟ میخوای بیشتر از این خوردت کنه و بهت توهین کنه؟

و بعد از اون اومد طرفم که ارسان دستشو برداشتو گفت

ارسان- بعدا حرف میزنیم....

که همون لحظه بهزاد دست منو گرفتو در حالی که میبرم داخل خونه گفت

بهزاد- بعدا بی بعدا..... بفرماییییید....

بعد از اون درو بستو منو با خودش کشوند داخل حالو گفت

بهزاد- اونجا وایستاده بودی به شرو وراش گوش میدادی که چی بشه؟

توی اینهمه وقتی که بهزاد با زندگی کرده بود هیچ وقت اینقد عصبانی ندیده بودمش یعنی تا حالا اصلا عصبانی ندیده بودمش... برای همین الان خیلی به نظر ترسناک میومد و با لکنت زبون گفتم

-آخه...آخه...

بهزاد پرید وسط حرفمو گفت

بهزاد- اینقد آخه آخه نکن واسه من... جواب منو بده. اصلا وایسا ببینم این پسره کیه اصلا که اینقدربراتون تعیین تکلیف میکنه؟

تا خواستم جواب بهزادو بدم آیلین که پشت سر بهزاد وایستاده بود در حالی که به سمت ما میومد گفت

آیلین- پسر عمه ی منه دیگه... مگه نمیدونید که ما توی خونه ارسان ساکنیم؟

بهزاد برگشت طرف آیلینو گفت

بهزاد- ا پس ایشونن اون آقا.. چه جالب فکر نمیکردم اینقدر     بی شخصیت و فضول باشه..

آیلین تا خواست دوباره چیزی بگه بهزاد دستشو گرفت جلوی آیلینو گفت

بهزاد- بسه دیگه ظرفیت امروزم دیگه خیلی تکمیل شده...الان میخوام برم استراحت کنم.

و بعد از اون رفت سمت چمدونشو از روی زمین برداشتشو رو به من گفت

بهزاد- کدوم اتاق باید برم؟

-اتاق سمت راستیه مال منه...

بهزادم سری تکون دادو در حالی که هنوز یه اخم کوچیک روی پیشونیش خودنمایی میکرد رفت سمت راهرو. به محض این که صدای در اتاق اومد آیلین نگاهی به راهرو انداختو سریع اومد طرف منو گفت

آیلین- زود باش بگو ببینم چی شد که این جوری شد؟

با این حرف آیلین دوباره یاد حرفای ارسان افتادمو عصبانی شدمو خودمو روی مبل پشت سرم پرت کردمو گفتم

-برو از پسر عمه ی گرامیت بپرس.

آیلین کنارم نشستو گفت

آیلین- یسنا حوصله ندارما... من میخوام از تو بشنوم پس زود تند سریع همه جریانو برام تعریف میکنی...

یه ذره توی چشمای قهوه ایش نگاه کردمو بهد از اون شروع کردم به تعریف کردن.

بعد از چند دقیقه که حرفام تموم شد آیلین گفت

آیلین- یسنا قبول داری که یه ذرشم تقصیر تو بوده؟

از حرفش ناراحت شدم برای همین با اخم گفتم

-دیگه چی؟حتما منظورت اینه که من حتما یه کاری کردم که ارسان همچین حرفی زده دیگه...بله بایدم اینطوری بگی که تقصیر منه... مگه میشه خانوم از عشقشون بگذرنو بیان به من بچسبن؟

 

آیلین با تعجب نگام کردو گفت

آیلین- یسنا میفهمی چی میگی؟

-بله ... دقیقا دارم حقیقتو میگم.

آیلین چند لحظه همینطور نگام کرد بعد از جاش بلند شدو در حالی که پشتشو به من میکردو میرفت سمت اتاقش گفت

آیلین- برات متاسفم که طرز فکرت اینه...

بعد از اون سریع رفت اتاقشو چند لحظه بعدشم صدای در اتاقشو شنیدم که محکم به هم زد.منم همونطور که روی مبل نشسته بودم با حرص پامو به زمین کوبیدمو عصبی تکونش میدادم. اهههه... خدا بگم چیکارت کنه ارسان که مارو این جوری به جون هم انداختی... خب بگو نونت کم بود آبت کم بود فوضولی کردنت چی بود دیگه...بابا مگه تو کارو زندگی نداری خب که یکسره سرت توی زندگی دیگرونه که چی کار میکننو نمیکنن..چند دقیقه بعد از جام بلند شدمو رفتم سمت اتاقم تا لباسامو عوض کنم. در زدمو آروم گفتم

-بهزاد میتونم بیام تو؟

اما صدایی نشنیدم برای همین درو باز کردمو رفتم داخل که دیدم بهزاد با همون لباسای بیرونش روی تخت دراز کشیدو خوابیده منم سریع مغنعمو با مانتومو درآوردمو شلوارموعوض کردمو از اتاق اومدم بیرونو درو بستم.بدجور سردرد گرفته بود برای همین رفتم سمت آشپزخونه تا یه قهوه درست کنمو بخورم. بعد از این که قهوه حاضر شد لیوان باب اسفنجیمو برداشتمو قهوه توش ریختمو همونجا توی آشپزخونه نشستمو شروع کردم به خوردن.بعد از این که قهومو خوردم از جام بلند شدمو رفتم کلمو از توی یخچال برداشتم تا ناهار درست کنم. میخواستم کلم سیب زمینی که خیلی زود حاضر میشه و درست کنم.

بعد از این که کلما و سیب زمینیارو خورد کردم گذاشتمشون کنار تا بعدا درستشون کنم. از آشپزخونه اومدم بیرونو رفتم سمت اتاق آیلین تا باهاش حرف بزنمو از دلش دربیارم.

حالا خوبه ارسان اون همه حرفو بار من کردا اونوقت به جای من این دوتا اینقدر اعصبشون خورد شده و قهر کردن. در اتاق آیلین بسته بود برای همین رفتم پشت در اتاقشو در زدمو گفتم

-آیلی... میتونم بیام تو؟

که هیچ جوابی نداد برای همین درو باز کردو رفتم داخل اتاقش که دیدم آیلین روی تخت نشسته و دستاشم گذاشته بود روی صورتشو صورتشم قرمز بود و این نشون میداد که داره گریه میکنه چون هر وقت آیلین گریه میکرد صورتش کاملا قرمز میشد برای همین آروم رفتم طرفشو در حالی کنار میشستمو دستمو میزاشتم روی شونش گفتم

-آیلی از دستم ناراحت شدی؟ ببین میدونم حرف خیلی خوبی نزدم ولی باور کن دست خودم نبود...  تو که میدونی من هر وقت عصبانی میشم هر چی که به ذهنم برسه سریع میگم ... اون موقعم از دست ارسان خیلی عصبانی بودم که توام اومدیو گفتی تقصیر من بوده بیشتر عصبانی شدمو اونطوری گفتم...

بعد از تموم شدن حرفم آیلین دستشو از روی صورتش برداشتو برگشت طرف منو در حالی که اشک توی چشماش بود گفت

آیلین- به خدا منم قصدو منظوری نداشتم از حرفم... باور کن من تورو از ارسان بیشتر دوست نداشته باشم کمتر ندارم... تو خواهرمی.. عزیزمی... مگه میتونم تورو با کس دیگه ای عوض کنم خب...

از حرفاش اشک توی چشمام جمع شدو از خودم خجالت کشیدم که اون حرفارو بهش زدم برای همین در حالی که یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین می افتاد گفتم

-میدونم عزیزم... میدونم خواهر گلم.... من باید ازت عذر خواهی کنم به خاطر حرفم چون باز کور شده بودمو نمیدیدم دارم با کی حرف میزنمو هر چی خواستم گفتم... حالا تو حاضری این خواهر بدتو ببخشی؟

آیلین در حالی که اشکاشو پاک میکرد گفت

آیلین- آره ولی به یه شرط!!

منم در حالی که اشکامو پاک میکردم با تعجب گفتم

-چه شرطی؟!!

آیلین- این که توام منو ببخشی چون حرف منم توی اون وضعیت که تو اونقدر عصبانی بودیو دنبال مقصر میگشتی درست نبود..

لبخندی زدمو در حالی که بغلش میکردم گفتم

-ای به چشم... حالام پاشو برو یه دوش بگیر تا سرحال شی بعدشم بیا تا ناهار بخوریم...

آیلین از بغلم اومد بیرونو در حالی که از جاش بلند میشد گفت

آیلین- ناهار؟.. مگه ناهار درست کردی؟

-آره کلم سیب زمینی میخوام درست کنم...

آیلین- اووو همچین گفتی ناهار درست کردم فکر کردم الان رفتی چلو مرغی چیزی درست کردی.

-ببخشید شرمنده دیگه وقت کم بود وگرنه حتما یه غذایی که در شأن شما باشه درست میکردم...

آیلین- آفرین خوبه.. همیشه با این نکته ی خیلی مهم دقت داشته باش...

بعد از حولشو از توی کمدش برداشتو با ناز از اتاق رفت بیرون.. یعنی خوشم میاد خدا درو تخته رو خوب باهام جور میکنه ها.... ماشاا.. خانواده آیلینشون از دم بی جنبه بودنا... اون از پسر عمش اینم از خودش که تا اومدم ازش یه عذر خواهی کردمو نازشو کشیدم این جوری کرد.... خدایا همه ی مرضای  بی پناه اسلام را شفاعت برفمااااا....از جام بلند شدمو از اتاق آیلین اومدم بیرونو رفتم سمت آشپزخونه تا ناهارو درست کنم... میخواستم بعد از این که ناهارو درستش کردم برم سراغ بهزادو باهاش صحبت کنم چون هر چی بیشتر استراحت میکرد بیشتر اعصابش آروم میشد. دقیقا وقتی که ناهارو درست کردمو داشتم ظرفارو میشستم آیلین در حالی که موهای خیسشو با یه گیره پشت سرش جمع کرده بود وارد آشپزخونه شدو گفت

آیلین- یسنا ساعت دوها... ناهار هنوز حاظر نیست؟

منم در حالی که دستکشارو از دستم درمیاوردم برگشتم طرفشو گفتم

-چرا حاظره... تا وقتی تو میزو بچینی منم میرم بهزادو صداش کنم.

آیلین- باشه.از آشپزخونه اومدم بیرونو رفتم سمت اتاق خودم.آروم در زدمو گفتم

-بهزاد.. بیداری؟

بهزاد- آره ... بیا تو..

آروم درو باز کردم و رفتم داخل که دیدم بهزاد با لباسای راحتی روی تخت دراز کشیده و دستشم قائم گذاشته بود روی پیشونیش. رفتم جلوترو در حالی که کنارش روی تخت میشستم گفتم

-ناهر حاضره.. پاشو بیا..

بهزاد- میل ندارم.

-ا پاشو بیا دیگه.. ارزش نداره خودتو به خاطر یه موضوع      بی ارزش اینقد ناراحت کنی.

بهزاد سریع از جاش بلند شدو در حالی که کنار من روی تخت میشست با اخم گفت

بهزاد- موضوع بی ارزش؟!! به نظرت این موضوع خیلی کوچیکه که یکی اونم غریبه بهت همچین حرفی بزنه... اگر برای تو خیلی بی ارزشه اتفاقا برای من خیلیم ارزش داره...

-میدونم... ولی بهتر زیاد بهش فکر نکنی و فراموشش کنی چون در غیر این صورت اعصاب خودت خورد میشه.

بهزاد- خیلی خب باشه.. حالا میخوای چی کار کنم.. پاشم برات بندری برقصم؟

خندیدمو در حالی که از جام بلند میشدم دست بهزادم گرفتمو با خودم کشوندمو گفتم

-اونم به وقتش ولی الان بلند شو بیا دستپخت عشق دایی رو بخور که از دست میدیشا..

بهزاد در حالی که از جاش بلند میشد گفت

بهزاد- بله دیگه خودت از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه خر دایی...

دستشو ول کردمو برگشتم طرفش و چند لحظه نگاش کردم بعد از اون دستمو آوردم بالا و با کف دستم زدم روی پیشونیش که چند قدم رفت عقب منم در همون حال گفتم

-ای خاک که عرضه یه چیکه محبتم نداری که بهت بکنن           آق دایی...

بهزاد از کلمه آق دایی بینهایت متنفر بود(برای فهمیدن این موضوع به معنی کلمه آق دایی توجه کنید!!!) برای همین تا حرفم تموم شد سریع دویید دنبالم که منم یه جیغ بنفش کشیدمو دوییدم سمت آشپزخونه.

تا وارد آشپزخونه شدم آیلین سریع گفت

آیلین- چی شده؟

-بهزاد میخواد بکشتم..

و سریع رفتم پشت آیلین پناه گرفتمو گفتم

-دستم به دامنت خواهر.. منو از دست این آق دایی نجات بده.

که همونجا بهزاد وارد آشپزخونه شدو در حالی که با قدمای آروم میومد طرف ما گفت

بهزاد- که آق دایی.. آره؟

-وا خب داییمی دیگه حق ندارم بهت بگم آق دایی...

بهزاد- غلط کردی... برو به عمه ی نداشتت بگو آق دایی...

-نه نه من فقط دوست دارم به تو بگم آققققققق دایی...

با تموم شدن حرفم بهزاد سریع با یه قدم بلند اومد طرفمو موهامو از پشت گرفتو گفت

بهزاد- بگو غلط کردم تا ولت کنم.

-نممممممممممیگم.

که بهزاد موهامو بیشتر کشید منم آخی گفتمو دستمو بردم سمتشو موهاشو گرفتمو محکم کشیدم که بهزاد گفت

بهزاد- ای خیر ندیده.. ول کن زلفامو..

این وسطم آیلین کنار ما وایستاده بودو هر هر به ما میخندید برای همین نگاش کردمو گفتم

-ای حناق.. ببند اون فکو خب...

بعد از اون برگشتم سمت بهزادو گفتم

-اول تو ول کن تا منم ول کنم.

بهزاد-ا نه بابا زرنگی... اول تو ول کن.

-عمرا.. اول تو

بهزاد- نخیر اول تو..

-اصلا راه نداره.. اول خودت.

بهزاد-اوووووووووول تووووووووووو.....

-ای مرض ببرتت الهی که گوشمو کر کردی... اصلا تا سه میشمارم با هم ول میکنم...

بهزاد- باشه....1  2  3

تا شماره ی سه رو گفت موهاشو ول کردم که اونم همین کارو کردو در حالی که به اپن تکیه میداد گفت

بهزاد- ولی یادت نره هنوز نگفتی غلط کردی ها..

-به همین خیال باش عزیزم.

بهزاد برگشتو تا خواست جوابمو بده آیلین سریع گفت

آیلین- اه ساکت شید جفتتون دیگه...

و بعد از اون نشست سر میزو یه ذره غذا واسه خودش کشیدو شروع کرد به خوردن. بهزاد آروم اومد سمت منو توی گوشم گفت

بهزاد- یسنا اینو چی کارش کردی که مثل خودت هاپو شد و پاچه میگیره؟

برگشتم طرفشو چپکی نگاش کردمو گفتم

-به جای نظر دادن بشین ناهارتو کوفت کن.

وبعد از اون دستشو گرفتمو روی صندلی انداختمش که دستش خورد به گوشه میز. خودمم کنارش نشستم بهزادم در حالی که دستشو میمالوند آروم زیر لب گفت

بهزاد- ایشش.. کم سگ بود حالاتازگیا الاغم شدو جفتک میندازه..

که سریع برگشتم طرفشو گفتم

-چی گفتی؟

بهزاد یه ذره صندلیشو داد عقبو در حالی که آب دهنشو قورت میداد گفت

بهزاد- هیچی.. غلط کردم... چیز خوردم اصلا.. توفقط آروم باش.

پشت چشمی براش نازک کردمو رومو اینور کردمو غذامو خوردم.بعد از ناهار منو بهزاد توی اتاق من خوابیدیم آیلینم که رفت اتاق خودش.

 

نمیدونم ساعت چند بود که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. از جام بلند شدمو در حالی که دمپایامو میپوشیدم گفتم

-اه یعنی یه آدم تو این خونه پیدا نمیشه که درو باز کنه.

از اتاق اومدم بیرون که دیدم از توی حموم صدای آواز خوندن میاد پس بهزاد که حموم بود بنابراین خواستم برم سمت اتاق آیلین ببینم اون کجاست که دوباره زنگ  درو زدن برای همین با عجله دوییدم سمت در.درو که باز کردم ارسانو پشت در دیدم و با دیدنش ناخودآگاه اخمام تو هم رفتو گفتم

-بفرمایید..

با صدای من ارسان سرشو برگردونو گفت

ارسان- سلام ... خوبی؟

پوفی کردمو گفتم

-عرضتون؟

ارسان- اوه اوه معلومه هنوزم از دستم خیلی شاکی ها...

-نه پس میخواسته قربون صدقتون برم.

ارسان- نه حالا در اون حدم نه...ولی... به هر حال من بازم ازت عذر خواهی میکنم به خاطر رفتارم.

-یعنی من الان باید بگم بخشیدمتون؟

ارسان- الانه الان که نه ولی بعد از شیرینی آشتی کنون باید بگی.

-شیرینی آشتی کنون!!!!

 

 

ادامه دارد....

 


مطالب مشابه :


عشق و سنگ15

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان با صدای آیلین بدون این که سرمو بچرخونم برای




رمان پرتو39

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان چه کشکی؟؟؟؟؟؟!! عشق




رمان ازدواج صوری-2-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تنها باشم پس چطوره یه نهار مشتی برای خودم




رمان طعم چشمان تو

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان اصلا قفل کرده بودم باورم نمیشد کشکی کشکی




قرار نبود 2

ღرمان برای موبایل رمان عشق کشکی خــط




برچسب :