رمان رویا قسمت هجدهم

چشم باز كرد و نگاه گذرايي به سمت او نمود. پرسيد: "منظورتان چيست؟"
- به نظرم رسيد رفتارت نسبت به او خيلي خشك و رسمي است.
- بايد غير از اين باشد؟
- نمي دانم؛ ولي مگر شما همكار نيستيد؟
- چه ربطي دارد؟
- به نظرم آدم بدي نمي آيد. تو چه فكر مي كني؟
طعنه را در ته كلامش حس كرد. گفت: "هيچ فكري نمي كنم."
- منظورت چيست؟ او مثل يك آدم عقل پريده دور و بر تو مي چرخيد و دقيقه اي تنهايت نمي گذاشت؛ آن وقت تو هيچ فكري درباره اش نمي كني؟
- بايد به او فكر كنم؟
- چرا نه؟ اينطور آدمها ايده آل هر دختري هستند. او مي تواند كارهاي زيادي براي تو انجام دهد.
با خشم به خود گفت: "او چطور مي تواند به اين راحتي درباره اين مرد با من حرف بزند، در حاليكه به خوبي از احساس من نسبت به خودش آگاهي دارد؟ باور نمي كنم. بعد از گذشت هفت سال حرف مرا، علاقه مرا، نسبت به خودش فراموش كرده باشد. شايد مي خواهد به من بگويد بايد به فكر كس ديگري باشم... معلوم مي شود هنوز بر همان احساس سابق خودش است. شايد هم دليل اينكه اينقدر مراقب من است، در اين مدت به فكر من بوده است. باز به خاطر همان احساسات پدرانه اش است... واقعاً كه، پروردگارا!
- خوب چه مي گويي؟
- درباره چي؟
- نظرت درباره مهندس.
- گفتم كه نظري ندارم
- چرا؟
- چه اصراري داريد كه بدانيد... چون ياد گرفته ام به هيچ مردي اعتماد نكنم.
متوجه شد كه چطور با تعجب به سويش برگشت و نگاهش كرد.
- از مردها چه ديده اي كه اينطور درباره شان قضاوت مي كني؟
- كم نديده ام.
- اما همه مردها را نمي شود به يك چوب راند. در ميان آنها هستند افرادي كه مي شود چشم بسته هم به آنها اعتماد كرد.
با تمسخر پرسيد: "مثلاً؟"
- مثلاً همين مهندس.
خنده اي از روي تمسخر نمود و گفت: "نه متشكرم. نمي دانم چه قصدي داريد كه اينطور درباره او با من صحبت مي كنيد؛ ولي من ترجيح مي دهم درباره اش هيچ صحبتي نكنم. من به همان چند نفر آشنايي كه دارم، قانعم."
چند نفر؟
سكوت كرد و به اين شكل خواست تا او ديگر ادامه ندهد.
با دور شدن اتومبيل او، نفسش را با تمام توان بيرون داد. در حاليكه با خودش فكر مي كرد: "همه چيز ديگر تمام شد."

مهندس اكرمي با اميد به اينكه آن مهماني وسيله اي براي نزديكي بيش از پيش آنها شود، سعي كرد به شقايق نزديك شود؛ اما بر خلاف انتظارش رفتار و عكس العمل شقايق تغييرچنداني نكرده بود؛ جز اينكه با گرمي بيشتري نسبت به گذشته با او سلام و احوالپرسي مي كرد و بعد بدون هيچ نشاني از صميميت مهماني دوباره به كار مشغول مي شد. اما با خودش فكر كرد:
" هنوز زود است. بايد اميدوار باشم. اون زن مغرور و بي تفاوتي نسبت به احساسات است. به خصوص در محل كارش. من بالاخره روزي يخ احساس او را آب خواهم كرد تا در كنار من نيز چون پناهي بخندد و با عشق به اطرافش نگاه كند."
در آن سوي ماجرا شقايق بيش از پيش از مهندس اكرمي فاصله مي گرفت. هر بار با ديدن او، ياد حرفهاي او مي افتاد و ناخودآگاه ذهنش به اين مطلب كشيده مي شد كه او با پيشنهاد دادن مهندس به نوعي با او يك معامله كرده است. اين فكر و احساس از همان شب پايان جشن و آن گفتگو، هر لحظه در او قوت گرفت و با تمام تلاشش براي انكار آن نتوانست خود را قانع كند. بنابراين تصميم گرفت حالا كه او اينچنين حتي حاضر است براي دور شدن از شقايق از او و از زندگيش مهندس را به او پيشنهاد دهد و او را به سمت مهندس سوق دهد، خود قبل از اينكه كار به جاهاي باريكتر كشيده شود و عليرضا به طور مستقيم مثل گذشته مقابلش بايستد و او را به خاطر علاقه اش و عشقش نسبت به خود به باد تمسخر بگيرد، خود را كنار بكشد. از همان روز زمام احساس خود را نسبت به او دوباره به دست گرفت. عشق او را تنها و يك طرفه براي خود نگه داشت. تصميم گرفته بود خود را از دور او دور نگه دارد تا زمانيكه او خود به وجود عشق مهوش در زندگيش اعتراف كند، خود نيز مي دانست كه ياراي دل كندن از او را دارد و نه توانايي ماندن و تماشا كردن. به عشق او قدم به اين خاك گذاشته بود و مي خواست با عشق او در همين جا كنار خانواده اش بماند. در آن سوها، در آن ديار غربت، چيزي را كه جستجو مي كرد، نمي يافت. هيچ كس كاري به كارش نداشت، پس چه فايده اي داشت كه برود؟ زندگي او تنها و تنها با او معنا مي گرفت و جز اين هيچ تصور ديگري نمي توانست از زندگي داشته باشد؛ اما او در اين دو راهي قرار گرفته بود. هيچ چاره اي جز صبر كردن و به انتظار نشستن نداشت. تنها دلخوشي اش اين بود كه مي توانست هر وقت كه اراده كند، او را ببيند. تماسهاي تلفني عليرضا به خاطر كم محلي هاي شقايق مدتي بعد قطع شد. فكر اينكه هنوز بازيچه دستان قدرتمند عليرضا است، رنجش مي داد. اگر وجود و روح عليرضا در گرو عشق مهوش بود، پس چه لزومي داشت كه از شقايق هم مراقبت كند. همان بهتر كه هر چه زودتر تكليف خودش را معين كرد. تنهايي اش در خانه، بهترين وسيله آرامشش بود. فكر اينكه خسته از كارخانه باز مي گردد و آن سكوت دلنشين خانه منتظرش است. او را وا مي داشت تا خود را بيش از پيش در سكوت خانه غرق كند. تلاش مهندس براي نزديكي به او بي ثمربود؛ چون شقايق در كارخانه نيز با جديت هر چه تمام فقط خودش را به كار وا مي داشت تا فراموش كند در خارج از اين ساختمان پر سر و صدا، مردي وجود دارد كه سالها با بي توجهي به عشق او، بر زندگيش فرمان رانده است؛ اما بعد از كارخانه ديگر طاقت نمي آورد. به آن خيابان مي رفت. در پارك روبروي مغازه او مي نشست و بدون آگاهي او، ساعتها تا غروب آفتاب به او چشم مي دوخت تا اينطور آرام شد. هم زمان با غروب آفتاب به خانه باز مي گشت و بي اختيار به سوي تلفن مي رفت. شماره ها را مي گرفت و منتظر مي شد تا گوشي را بردارد و فقط كلمه اي "بله. بفرماييد." بگويد تا صداي او را هم شنيده باشد. گوشي را سر جايش مي گذاشت و اشكهايش را مي گرفت و سراغ كارهايش مي رفت. تا دير وقت كار مي كرد تا زمان كوتاهي در رختخواب بيدار باشد. هنوز جعبه او را داشت. شبها بالاي سرش كوك مي كرد و با نواي آن و خاطرات خوش گذشته، خواب مي رفت. تا صبح براي خود خوابهاي شيرين مي ديد و آرزو مي كرد اين بار ديگر خواب نباشد و اين واقعيت باشد كه او در آن خوشبخت زندگي مي كند؛ اما مثل هميشه صبح و خورشيد او را از عالم رويا بيرون مي كشيد و حقيقت را چون تازيانه اي بر صورتش مي نواخت. ديدار هاي دزدانه او ادامه داشت تا اينكه روزي با ديدن صحنه اي از آن نيز خود را محروم كرد. در هياهوي كودكان در پارك نشسته بود و براي رفع تشنگي در آن ساعت روز، نوشابه اي خنك مي نوشيد. مثل هميشه پشت بوته هاي تزئيني پارك چشم به مغازه دوخته بود كه متوجه اتومبيل آلبالوئي رنگ شد كه مقابل مغازه توقف كرد و چند لحظه بعد، زني از آن پياده گشت. از ديدن آن زن آنقدر تعجب كرد كه ليوانش را زمين گذاشت و برخاست. عينك آفتابي اش را برداشت و عينك طبي اش را به چشم زد. اشتباه نكرده بود؛ آن زن مهوش بود. عليرضا با ديدن او از پشت ميزش برخاست و تا نيمي از را ه به استقبال وي رفت. او را با خود كنار ميزش برد و روبروي هم نشستند. او نيز نشست و صحبتها و خنده هاي سر خوشانه آنها را تماشا كرد در حاليكه با انگشتانش روي قلب خود را كه تير مي كشيد، فشار مي داد. آفتاب غروب كرده بود. پارك از هياهوي بچه ها خلوت شد. ساعتي نيز گذشت تا اينكه بالاخره او برخاست. پشت رل نشست و مهار اشكش را رها ساخت. براي خودش و سرنوشتش گريست. آنقدر كه زمانيكه به خانه رسيد ديگر اشكي نداشت بريزد.
دو ماه گذشته بود و شقايق بعد از آن شب ديگر او را نديد. مثل ماشين خودكاري فقط به كارهاي كارخانه و بعد هم به تمركز روي طرح دستگاه جديدش مي پرداخت. روزها تكراري و متوالي مي آمدند و مي رفتند و هنوز منتظر بود. صداي زنگ تلفن او را از كار باز داشت. با تعجب نگاهي به ساعتش كرد. چيزي به ده و نيم نمانده بود. عينكش را ميان موهايش زد و با خودش فكر كرد: "حتماً يكي از بچه هاست."
معمولاً دختر عمه هايش گاهي شبها با او تماس مي گرفتند. خنده اي بر لبانش نشست و با شادي جواب داد: "بله. بفرماييد."
صداي نسبتاً سردي گفت: "سلام. شب بخير."
از شنيدن صداي او يكه خورد. لحظه اي نتوانست چيزي بگويد و او در عوض گفت: "الو؟..."
آب دهانش را قورت داد و گفت: "بله... لطفاً بلند تر صحبت كنيد. صدا نمي آيد."
صدا كمي بلندتر شد و گفت: "پناهي هستم."
او نيز با همان لحن خشك جواب داد: "سلام جناب پناهي. حالتان چطور است؟"
- متشكرم. مي دانم سرت خيلي شلوغ است و و قت براي صحبت كردن نداري. مزاحمت نمي شوم. تماس گرفتم تا بگويم فردا مهمان داريم. چند روز پيش ملي تماس گرفت و خبر داد كه مي خواهد به ايران بيايد. خواست به تو هم خبر بدهم .
- نتوانست خوشحالي خود را از اين خبر پنهان كند و با شادماني گفت: "مليكا ايران مي آيد؟... خداي من! چه خبر خوبي. از كجا مي دانست كه من اينجا هستم؟"

من گفتم. اشكالي داشت؟
- نه نه اصلاً! چرا زودتر خبرم نكرديد.
- فكر نمي كردم اين قدر برايت مهم باشد. اگر اصرار ملي نبود، اصلاً چيزي نمي گفتم.
با طعنه گفت: "شما هميشه به من لطف داشتيد!... چه ساعتي اينجا مي رسد؟"
- احتمالاً يك- دو- مي خواهي فرودگاه بيايي؟
بله اگر توانستم كارهايم را زودتر تمام كنم حتماً مي آيم.
بله اگر سرت خلوت شد بيا... خوب كاري ندارِي؟
نخير ممنونم.
شب بخير.
گوشي را قبل از اينكه جوابي از او بگيرد، سر جايش گذاشت و شقايق نيز با عصبانيت گوشي را كوبيد و سر كارش برگشت. چند دقيقه اي بعد شادي آمدن ملي ناراحتي رفتار عليرضا را زدود. به خودش گفت: "هر طور كه دلش مي خواهد رفتار كند. جز اين نبايد انتظاري داشته باشم. بهتر كه بد اخلاقي مي كند. راحت تر از دستش خلاص مي شوم. آنچه الان مهم است، آمدن ملي عزيزم است..."
روز بعد، اوضاع آنچنان كه دلش مي خواست پيش نرفت. اوضاع در كارخانه به خاطر بي احتياطي يكي از كارگرها به هم ريخت و باعث آسيب خودش شد. با وجود كلافگي اش به اين خاطر، ساعت يازده مرخصي اش را رد كرد و با عجله به خانه اش بازگشت. يكي از زيباترين لباسهايش را به خاطر ورود مليكا به تن كرد و با عجله به راه افتاد. دسته گل زيبايي از گلهاي داوودي گرفت و در مسير فرودگاه اتومبيل را به حركت در آورد. چيزي به ساعت يك نمانده بود كه او رسيد. با قدمهاي بلندش به طرف سالن داخلي راه افتاد. فرودگاه مثل هميشه شلوغ و پر سر و صدا بود. عينكش را در آورد و به طرف جايگاه هميشگي و آشنا رفت. با ديدن او كه سر پا ايستاده بود، قلبش مثل هميشه كنترل خودش را از دست داد و بناي تپيدن گذاشت. لحظه اي ايستاد دو نفس عميقي كشيد تا آرام شود. با خودش فكر كرد: "هر بار كه او را ببينم از خودم بيشتر متنفر مي شوم. من چطور عاشق چنين موجود مغروري شده ام كه هر بار سردتر از پيش با من رفتار مي كند. او خيلي خوب مي دانست چگونه مي خواهمش. بايد فهميده باشد كه من براي كار كردن از آن طرف دنيا به اينجا نيامده ام. اما هيچ وقت به روي خودش نمي آورد. مثل اينكه زجر كشيدن مرا دوست دارد. مي خواهد ببيند كه هر بار چگونه بيشتر از قبل شيفته اش مي شوم. بدبختانه هميشه نمي توان عينك به چشم داشت تا او آتشي را كه در وجودم مي سوزد، از نگاهم نخواند، او از اين بازي لذت مي برد."
به طرف او را افتاد و وقتي به نزديكشان رسيد، تازه متوجه افراد ديگري نيز شد كه كنارش ايستاده بودند. از ديدن نسترن، از شادي فرياد كشيد: "خداي من! سلام."
با صداي او همگي به سويش برگشتند و آنها نيز با شادي استقبال نمودند. شقايق، نسترن را به آغوش كشيد و گفت: "باورم نمي شود كه شما را دوباره مي بينم."
- من هم همينطور. نمي داني چطور داشتم بال بال مي زدم خودم را به تهران برسانم. وقتي تماس گرفتی و گفتي آمدي، آنقدر خوشحال شده بودم كه مي ترسيدم سكته كنم.

خدا نكند. من هنوز با شما كار دارم.
- چرا تو به كاشان نيامدي؟ عليرضا مي گويد كه كار مي كني و نمي تواني جايي بروي.
راست مي گويند. نمي شود. تازه شروع به كار كرده ام.
اخمهاي نسترن در هم رفت و گفت: "چه دختر بدي شدي!"
شقايق خنديد. با محمد رضا و همسرش مهربان هم سلام و احوالپرسي گرمي كرد. نسترن آمدن مليكا را فراموش كرده بود و با شقايق از هر دري صحبت مي كرد. خبر مي داد و خبر مي گرفت. شقايق نيز خدا را شكر مي كرد كه نسترن آنجاست و مجبور نيست به خاطر سكوتي كه به وجود مي آيد، احساس خفگي كند. تا رسيدن مسافرين همسر نسترن همه را به يك آبميوه خنك دعوت كرد تا به اين ترتيب خستگي از تن همه خارج شود. ساعتي بعد، شماره پروازي كه به زمين نشست، اعلام شد.
همه پشت به ديوار، چشمهايشان را به مسافريني كه وارد مي شدند، دوختند. قلب شقايق از خوشي مي تپيد و منتظر ورود آن آشناي قديمي بود. لحظه اي بعد صداي عليرضا را كه كنارش ايستاده بود، شنيد: "بفرماييد. اين هم ملي."
كو؟ كجاست؟
آنجا. همانكه لباس ليمويي به تن دارد.
همه به جهت انگشت او نگاه كردند و فرياد شادي برخاست. مليكا نيز گويي متوجه آنها شده بود؛ دستش را به خوشحالي براي آنها تكان داد. بازوي مرد مو بلوندي را كه كنارش ايستاده بود، محكم گرفت و او را با خود كشيد. شقايق استنلي را شناخت. او نيز براي هر دو دست تكان داد و همراه بقيه به طرف در ورود مسافرين حركت كرد. زمانيكه مليكا را در آغوش گرفت، بالاخره باورش شد كه خواب نمي بيند. اشكهاي شادي هر دو بر گونه هايشان سرازير شده بود. هر دو بدون خجالت بر سر و روي هم بوسه مي زدند. مليكا در ميان گريه خنديد و گفت: "اي ناقلا! چرا خبر ندادي كه مي خواهي به ايران برگردي؟ مي ترسيدي همسفرت شوم؟"
- اگر مي دانستم قصد آمدن داريد، باوركن مي ماندم تا با هم بياييم.
- چاره اش يك تلفن بود.
- به شرط اينكه بتوان تو را در خانه پيدا كرد...
عليرضا گفت: "به بقيه هم اجازه مي دهيد؟"
شقايق اشكهايش را پاكركرد و از مليكا جدا شد. مليكا در آغوش عمويش جاي گرفت و در اين فاصله شقايق با استنلي نيز سلام و خوشامد گويي كرد. استنلي گفت: " بي خود نيست كه ملي هميشه خوابت را مي ديد. فكر مي كردم ايرانيها خيلي احساساتي باشند؛ اما نه اينقدر!"
شقايق خنديد و گفت: "متأسفم مثل اينكه خيلي هيجان زده شده ام."

نه اتفاقاً خيلي هم جالب بود... آه راستي يادم رفت. ديويد را كه يادت هست؟
مردي را كه قدمي عقب تر ايستاده و تماشا مي كرد، جلو كشيد و ادامه داد: "برادرم هم مثل من جا خورده است."
شقايق به ديويد كه يك سر و گردن از او بلند تر بود، لبخندي زد و گفت: "بله ايشان را در مراسم نامزدي شما ديدم. حالتان چطور است؟"
ديويد مردي قد بلند، چهار شانه، با موهايي خرمايي رنگ بود. چشمان درشت سبزش بيش از هر چيزي انسان را به خود مي كشيد. از آن دسته مرداني بود كه باعث جلب نگاه ها مي شد.او نيز با لبخندي دوستانه گفت: "همان دوشيزه زيباي شرقي! از اينكه دوباره شما را مي بينم خيلي خوشحالم."
گونه هاي شقايق سرخ شد و گفت: "خيلي خوش آمديد. اميدوارم در ايران به شما خوش بگذرد."
شقايق كنار ايستاد تا مليكا بين عمو و پدرش راه برود. دو برادر در طرفين شقايق قرار گرفتند و با صحبت از ايران و خارج پشت سر آنها حركت كردند.
در خانه محمد رضا همه چيز براي پذيرايي آماده بود. بعد از خوردن ناهار مهربان پيشنهاد كرد كه چون مهمانان خسته هستند، بحثها و صحبتها را براي يعد از استراحت نيمروزي بگذارند. مليكا كه از لحظه ي ورودش دقيقه اي از كنار شقايق جم
نخورده بود. زير گوش شقايق غرغر كرد: "من هيج وقت با اين خوابهاي بي موقع موافق نبودم.
شقايق خنديد و گفت: "اما به نظر من خيلي خوب است. از اينهمه هيجان مي كاهد."
- اصل قضيه در همين است كه من نمي خواهم اين هيجان را از دست بدهم. مي داني چقدر آرزوي اين لحظه را داشتم؟
- مي دانم عزيزم؛ چون خودم هم دست كمي از تو نداشتم. با اين تفاوت كه اين لحظه براي دو طرفه بوده است.
مليكا متوجه غمي كه در كلام شقايق بود، گشت. دوباره همان دختر احساساتي شد و او را در آغوش گرفت: "شقايق عزيز من..."
استنلي وارد آشپزخانه شد و گفت: "معذرت مي خواهم كه مي خواهم مزاحم ابراز احساسات شما شوم؛ اما ملي ممكنه من يك دوش بگيرم؟"
- مليكا به فارسي زمزمه كرد: "باز وسواس اين مرد گل كرد!"
از شقايق جدا شد و با لبخندي به همسرش گفت: "بله، عزيزم."
- حوله ها را در كدام ساك گذاشتي؟
- وسايلت را در چمدان خودت گذاشتم تا دنبالش نگردي.
- مرسي عزيزم.
- برو بالا مي آيم و حمام را نشانت مي دهم.
رو به شقايق كرد و با ناراحتي ساختگي گفت: "گاهي وقتها دلم مي خواهد خودم را دار بزنم از اينكه ازدواج كردم."

شقايق دور شدن استنلي را ديد. دست دور كمر مليكا انداخت و گفت: "او بهترين شوهر دنياست. اينطور نيست؟"
مليكا نيز با مهرباني گفت: "راستش را بخواهي بهتر از اين نمي توانست گيرم بيايد. او واقعاً بهترين است!"
هر دو خنديدند و شقايق او را هر چه بيشتر به سوي خود كشيد. گفت: "هيچ مي داني از آخرين باري كه تو را ديده ام خيلي فرق كرده اي؟ يادش بخير زماني تو چقدر نگران تناسب اندامت بودي. كم كم داري باريكي كمرت را از دست مي دهي. چطور مي تواني اين غذاهاي مزخرف فرنگي را بخوري؟"
مليكا با حالت مخصوصي خنديد و او ادامه داد: "مثل اينكه بدت نمي آيد كمي چاق شوي..."
گونه هاي مليكا سرخ شد و گفت: "مجبورم خوب غذا بخورم و رژيم را كنار بگذارم. چاقي ام اين بار لازم است."
- منظورت چيه؟
او دوباره خنديد. ناگهان فكري از ذهن شقايق گذشت. همانطور كه چشم به صورت مليكا دوخته بود، به آرامي دست روي شكم او گذاشت. وقتي برجستگي بسيار جزيي را حس كرد، برقي از چشمانش جهيد. با خوشحالي گفت: "معني اين چيست؟"
- تو چه فكر مي كني؟
- من فكر مي كنم كه تو داري مامان كوچولو مي شوي. درست است؟
مليكا خنديد. شقايق او را محكمتر به آغوش كشيد و با خنده گفت: "خداي من! باورم نمي شود مليكا تو... حتي تصورش هم خنده دار است."
- مگر من چه كم دارم؟
هيچي كم نداري؛ ولي هيچوقت نمي توانستم تصورش را بكنم به نظرم تو همان دختر كله شق و لجبازي بودي كه به هيچ وجه زير بار مسئوليت نمي رود.
- حالايش هم نمي روم. با استنلي قرار گذاشته ام به دنيا آوردن بچه از من، رفت و روبهاي آن با او.
شقايق خنديد و گفت: "هميشه كارهايت با بقيه فرق دارد."
ساعتي بعد در سكوتي كه بر فضاي خانه حاكم شده بود روي يكي از صندليهاي راحتي نشست. كتابي را كه براي طرحش مطالعه مي كرد، بدست گرفت و مشغول شد. نمي توانست روي مطالب كتاب تمركز كند. چون فكرش باز به حادثه صبح معطوف بود. تلاشش براي اينكه ناراحتي خود را بروز ندهد، تا اينجا خوب پيش رفته بود . با وجود اينكه همه در خواب بعدازظهر بودند، او بيدار و منتظر نشسته بود. اگر مليكا نبود، مطمئناً آنجا را ترك مي كرد ... كم كم چشمان او نيز خسته شد و او نيز به خواب رفت.
در خواب نفس عميقي كشيد و چشمهايش را به آرامي باز كرد. چطو توانسته بود اينقدر راحت و آسوده روي اين مبل بخوابد. سرش را كه اندكي بلند كرد، او را ديد كه روي صندلي ديگر قدري آن سوتر روبرويش نشسته است و كتابي مطالعه مي كند. همه جا هنوز ساكت بود و او با آرامش هميشگي اش كتاب را ورق مي زد.

كمي كه دقت كرد توانست كتاب خودش را در دست او تشخيص دهد. - چطور توانسته كتاب را از دستان من خارج كند بدون اينكه بيدار شوم؟
نزديك به ده دقيقه بدون هيچ تكاني نشست و عقده دو ماهه خود را از نديدن او خالي كرد و از ديدنش لذت برد. نگاهش تمام اجزاي صورتش را مي كاويد. آرامش بر فضا و هر دويشان ............... و اين زيباترين چيزي بود كه او هميشه در روياهايش تصور مي كرد؛ اما وقتي او بالاخره به طور اتفاقي سر بلند كرد، نگاه از او دزديد و به كتابش چشم دوخت. صداي آرم او را شنيد كه گفت: "بيدار شدي؟"
مسير نگاهش را تا كتاب دنبال كرد و ادامه داد:" از اينكه بدون اجازه برداشتم، معدذرت مي خوام. اميدوارم ناراحت نشده باشي."
- نه چرا بايد ناراحت شوم.
- كتاب جالبي است؛ اما من متأسفانه از آن چيزي سر در نمي آورم. مثل اينكه از آنچه تصور مي كردم، تخصصي تر است.
لبخندي روي لبان شقايق نشست كه چهره غم آلودش را مثل كودكي شيرين و دوست داشتني كرد. عليرضا از او نگاه بر گرفت. به عكس شقايق لبخند خاصي بر لب آورد و پرسيد: "تازگي ها چه خبر ؟"
- خبر خاصي نيست.
به عادت هميشه به نشانه تعجب ابروهايش بالا رفت و گفت: "خبري نيست؟! فكر مي كردم اندازه اين مدتي كه دوستانت را فراموش كرده بودي، خبرهايي شده باشد."
- نه هيچ خبري نبود.
لحظه اي مكث نمود و بعد بي مقدمه پرسيد:
"ازمهندس چه خبر؟"
-مهندس؟ كدام مهندس؟
نگاه ريشخند داري به او كرد و در حين ورق زدن كتابش گفت: "تازگيها آدم شوخي شده اي!"
شقايق خودش را در صندلي جابجا كرد و گفت: "از اولش هم بودم."
- حالش چطور است؟
- حال چه كسي؟ مهندس؟ چر از خودش نمي پرسيد؟
- مگر تو و او فرقي با هم داريد؟ از تو بپرسم، اشكالي دارد؟
- نه؛ اما از خودش بپرسيد جواب سؤالتان را مي گيريد. چون من هم مثل شما از حالش خبري ندارم.
- جدي؟... مي داني فكر نمي كردم تو امروز بيايي يا حداقل تنها بيايي.
- چرا؟ فكر مي كرديد مليكا را فراموش كرده ام؟
- نه ولي فكر مي كردم تو سرت شلوغ باشد.
- سرم شلوغ بود اما نه آنقدر كه به ديدن ملي نيايم.
او خنده اي كرد و گفت: "پس بالاخره حدسم درست از آب در آمد . توانستي با مهندس كنار بايي؟"

قبلاً هم با او مشكلي نداشتم . چرا فكر مي كرديد چنين است؟
- چون هميشه حرفت درباره ي مهندس، آن شب هنگام بازگشت در ذهنم بود.
- نه نگران نباشيد. من مي توانم به خوبي با همكارانم كنار بيايم . يادم هم نمي آيد كه آن شب چه گفتم.
او دقيقه اي ساكت شد و دوباره با همان لبخند گفت: "حرفها بين خودتان زده شده يا به طور رسمي هم اقدامي انجام داده است؟"
شقايق كه تا آن لحظه سعي مي كرد خونسردي خود را حفظ كند، احساس كرد خونش به جوش مي آيد و احتمال دارد كه فرياد بزند. دندانهايش را روي هم فشرد و گفت: "چه حرفهايي بايد بينمان زده مي شد يا چه اقدامي بايد صورت مي گرفت؟"
اينقدر اروپايي شده اي؟... كسي هم چيزي مي داند يا من اولين نفري هستم كه مفتخر به شنيدن اين خبر هستم.
- از چه چيزي بايد با خبر شوند؟ از فكر و خيالات شما؟ من خودم هم تازه مي شنوم چه برسد به ديگران.
او دوباره با تمسخر خنديد و گفت: "چقدر تو سر سخت و لجباز هستي. حفظ اسرار تا آخرين لحظه! مي خواهي سورپريزش كني؟ با وجود اينكه هميشه و در همه جا طاقت آورده ام، اما اين بار اعتراف مي كنم كه نمي توانم منتظر بمانم تا مثل ديگران از قضيه سر در بياورم. پس لطفاً بگو كي كارتهاي عروسي را پخش خواهيد كرد و چه زماني شيريني موعود را نوش جان خواهيم كرد؟"
" !دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد: " وقتي من مردم. چقدر تو پست شده اي
اما با عصبانيتي كه سعي در مهارش داشت، جواب داد: "همان وقتي كه شيريني شما و بعضي ها از گلويمان پايين رفت. نگه داشتيم با خبر عروسي شما سورپريزش كنيم."
عليرضا با تعجب خواست چيزي بگويد كه ورود ديويد و مهربان، باعث شد تا حرفش را در گلو نگه دارد. ديويد با تحسين نگاهش كرد و با لبخندي عصر بخير گفت. شقايق نيز لبخندي بي حال تحويلش داد و ضمن جواب دادن به او برخاست تا برای تهیه صبحانه به مهربان کمک کند .در واقع از حضور او بسیار خوشحال شد زیرا مانند پرنده ای افتاده در قفس شده بود که نه میتوانست با تمام قدرت پرواز کند و خود را راحت کند و نه میتوانست بنشیند و زیر انگشتان نرم و نوازشگر این مرد طاقت بیاورد.چند دقیقه بعد کم کم همه بیدار شده و د رنشینمن گرد هم آمدند سر و صدا و خنده فضای خانه را پر کرد و با اشکار شدن راز ملیکا خنده ها و شادیها رنگ و بویی تازه و دوست داشتنی پیدا کرد.شقایق تا موقع شام تا حد ممکن از او فاصله گرفت و سعی کرد کمتر مورد خطاب او قرار بگیرد .در عوض کنار آن دو برادر نشست و با آنها وارد صحبت شد.دیوید درباره آمدنش به ایران شروع به صحبت کرد و گفت که قصد داشته است همراه با تور سیاحتی برای دیدن جاهای توریستی ایران بیاید ولی به اصرار ملیکا با آنها آمد.ملیکا وسط حرف او پرید و گفت:اینطوری بهتر است با مردم ایران و بخصوص با خانواده من از نزدیک اشنا میشوی.
بله از اینکه به حرفت گوش دادم خیلی خوشحالم حالا نگرانی من از این است که چطور میتوانم برای گردش بروم در حالیکه همه افراد خوب و خوش مشرب دور و برم را گرفته اند دل کندن از این افراد واقعا کار سختی خواهد بود.
ملیکا با شیطنت نگاهی به شقایق کرد و گفت:بله واقعا درکت میکنم اگر انقدر دچار شک رفتن و ماندن هستی شاید من بتوانم برایت کاری بکنم چطور است بعضی از این افراد دوست داشتنی را راضی کنیم تا همراه تو بیایند و تو واقعا از ایران لذت ببری؟
برق شادی از چشمان دوید جهید و شقایق نیز بخوبی متوجه منظور او شد.نتوانست جلوی خنده خود را بگیرد و خندید اما ناگهان علیرضا گفت:آنقدر با اطمینان درباره دیگران حرف نزن و آنها را دلخوش نکن مطمئنا دیگران انقدر کار دارند که وقت رسیدگی به این امور را نداشته باشند بخصوص که حالا سرشان هم آنقدر شلوغ است که برای دیدن تو مجبورند از آنها بگذرند همین قدر که حالا هم آمدند باید متشکر باشی و توقع بیشتر از این نداشته باشی.
بعد به فارسی اضافه کرد:همین قدر که تو را به یکی از اینها دادیم بس نیست میخواهی برادرش را هم به نافمان ببندی؟
رو به شقایق و با صدای بلندی که دیوید نیز بشنود گفت:شقایق کار میکند و تا بعدازظهر تمام وقتش پر است.
دیوید آهی کشید و گفت:آه حیف شد.
ملیکا و شقایق نگاه خاصی با هم رد وبدل کردند و فکری ناخودآکاه در ذهن شقایق شروع به جولان نمود:او از دیوید بدش می آید ...اصلا از این خارجیها بدش می آید دفعه پیش هم وقتی راجع به شوهر ملی حرف میزد آنها را زردنبو خطاب کرد ...خوب خوب چیزهایی میتواند دراین میان بکار رود تا در مقابل آنهمه آزار و اذیت او سد بکشد حالا که او انقدر نسبت به مهندس خنثی است شاید این بتواند کاری بکند...
بخودش خندید یعنی میتوانست چنین کاری بکند ؟ملیکا گفت:حاضرم از کمک شقایق بگذرم به شرط اینکه تو جور او را بکشی موافقی؟
من اگر بتوانم جور خودم را بکشم جور شقایق پیشکشم میتوانی بعضی وقتها که بیکار هستم روی من حساب بکنی همین وبس.
اوه خدای من! علیرضا تو اینطوری نبودی.
بله ولی حالا دیگر وضعیت فرق کرده.

علیرضا حساب من روی تو جور دیگری بود که او را دعوت کردم.
متاسفم.
ملیکا ناراحت شد و علیرضا که نمیخواست او را از همان روز اول سرخورده بکند گفت:قول نمیدهم .هر کاری که از دستم برایش بربیاید برایش انجام میدهم نه بیشتر.
ملیکا خم شد و صورت او را بوسید:میدانی که چقدر دوستت دارم.کی میرسد زمانیکه من بتوانم جبران کنم؟
بر سر میز شام کنار دیوید و روبروی علیرضا نشست سر میز شلوغ و پر سر و صدا بود در طرفی همه به فارسی صحبت میکردند و سمت دیگر انگلیسی محمد رضا که احساس خوش پدربزرگ شدن یک لحظه رهایش نمیکرد یاد اسم بچه افتاده بود و مشغول بحث با ملیکا و خواهرش بر سر اسم بچه بود.در این طرف نیز دیوید درباره مشکلی که یکی از مسافرین در هواپیما درگیرش شده بود حرف میزد.او بخوبی وبیش از برادرش توانسته بود خود را با اطرافش وفق دهد و سعی داشت با صحبت کردن غریبی را فراموش کند.صدای زنگ تلفن در آن هیاهو به زحمت بگوش رسید اما مهربان با عجله از سر میز برخاست و به اتاق دیگر رفت.چند لحظه بعد وقتی وارد شد یک دفعه همه ساکت شدند.مهربان در حین نشستن به شقایق گفت:عزیزم کسی به اسم مهندس اکرمی پشت تلفن شما را میخواهد.
شقایق تازه بیاد صبح افتاد و با عجله از سر میز برخاست .در همان حال نگاهش با نگاه پر طعنه او برخورد کرد و سریع حرکت کرد.چند دقیقه گذشت ولی از آمدن او خبری نشد غذای مهمانان رو به اتمام بود که او برگشت رنگش پریده بود و کاملا معلوم بود که تغییر کرده است معذرت خواهی کرد و درحالیکه سعی میکرد جلب توجه نکند سرجایش نشست شنید که علیرضا گفت باورکردنی نیست.
سرش را بلند کرد و فهمید طرف خطابش اوست.خواست بپرسد چه چیزی؟اما پشیمان شد.بی حوصله تر از آن بود که بخواهد سربسر او بگذارد محمدرضا گفت:غذایت یخ کرد.
متاسفم! نه خوب است بعنوان تنبیه هم که شده همین را خواهم خورد...آه راستی من خیلی معذرت میخواهم از اینکه شماره اینجا را به مهندس داده بودم.
عیبی ندارد خانه ما و شما نداریم میدانی که تو هم عضوی از این خانواده هستی.
بغض بر گلوی شقایق نشست و زیر لب تشکر کرد.بعد از آن در سکوت خود فرو رفت و حتی دیگر توجهی به حرفهای دیوید از خود نشان نداد.احساس میکرد بر مغزش چنین فشاری می اید که هر آن منفجر خواهد شد.ته معده اش شروع به سوزش کرد بهمین خاطر دیگر نتوانست لقمه ای نیز فرو بدهد علیرضا دوباره زمزمه کرد انقدر ناراحتت کرد؟
با خشم نگاهش کرد و با خودش گفت:چرا اینطور شده است؟درست مثل یک بچه که بدنبال بهانه ای برای سربسر گذاشتن میگردد خوب اسن او را میشناسم و گرنه مطمئن میشدم یک دیوانه روانی است.

دست از خوردن کشید و برخاست تا به مهربان و اقدس خانم کمک کند.میز غذا را جمع کنند احتیاج شدیدی به ارامش و سکوت داشت.به هیچ وجه نمیتوانست جمع پرخنده آن خانواده را تحمل کند.بهمین خاطر ایستاد تا ظرفها را بشوید اما مهربان با سرسختی مانعش شد و با صدا کردن ملیکا از او خواست تا شقایق را از اشپزخانه ببرد ملیکا با خوشرویی زیر بازوی دوستش را گرفت و به نشینمن برد.شقایق گوشه اتاق دور از بقیه نشست و به ظاهر مشغول میوه پوست کندن شد ملیکا به عکس او نزدش رفت و با شوخی کنارش نشست.غم سنگینی قلبش را میفشرد و یک حس قدیمی را در او زنده میکرد.چنان در فکر فرو رفته بود که متوجه آمدن علیرضا نشد دختر کوچک نسترن را در آغوش گرفته بود به او که به نقطه ای خیره شده بود گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مجلس بقیه گرمتر از اینجاست.
سربلند کرد و به او که نشست نگاهی انداخت دوباره همان برق شیطنت در چشمانش میرقصید فهمید که باز باید متلکهای او را تحمل کند پرسید:باز چه شده که شما شمشیرتان را از رو بستید ؟
او خندید و گفت:من شمشیر کشیده ام؟من که جز این دختر ناز چیزی در دستم نیست .
در دستتان نه اما در دهانتان بدجور یهم شمشیر کشیده اید بگویید چه میخواستید بگویید.
یکی از موزها را دو تکه کرد و بدست دخترک ارام سپرد تا بخورد.
ولی اینطور که من میبینم این تو هستی که شمشیر را از رو بسته ای.
حرفهای مضحک نزنید من هیچوقت در مقابل شما شمشیر نکشیده ام.
آدم که تنهایی نزد قاضی برود راضی هم برمیگردد.
شقایق از شدت درد شقیقه هایش را فشرد چشمانش را بست تا ارام شود.دلش میخواست فقط بنشیند و گریه کند اگر فقط در این لحظه خانه بود...
حالت خوب است...
چشمانش را باز کرد در حالیکه سعی میکرد از نگاه او فرار کند گفت بله خوبم.
ولی اینطور بنظر نمیاید ...فکر نمیکردم مهندس انقدر بی منطق باشد باشد...بهم خوردن یک قرار که اینهمه ناراحتی درست کردن نداشت...
آه خدایا باز هم شروع شد شما چرا دست از سر این مهندس برنمیدارید برای خودتان خیالبافی میکنید.
آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان دارد!من از ظاهرت میتوانم بفهمم که چه اتفاقی افتاده است فقط اینرا نمیدانم که حدسم درباره دعوا تا چه حد درست است دعوا سر چه بود که تو را تا این حد بهم ریخت؟میخواهی من برایت شهادت بدهم که تو دراینجا گرفتار شده بودی؟قول میدهم طوری رفتار نکنم که بداند تو منت کشی میکنی میخواهی؟

با عصبانیت جواب داد:نه نمیخواهم شما اگر زرنگ هستید فکری بحال خودتان بکنید.
برخاست و قبل از هر گونه عکس العمل رفت و کیف و لباسش را برداشت ملیکا که بطور اتفاقی حرف آخر را شنیده بود با عجله دنبالش رفت.
شقایق عزیزم چه شده؟چرا رنگت اینطوری پریده؟
چیزی نیست.
ببینم نکند این علیرضا هنوز هم سربسرت میگذارد؟چیزی گفت؟
نه نه هیچی نگفت من حالم خوب نیست احتیاج به ارامش دارم باید بروم .
کجا؟تازه اول شب است بیا بالا کمی استراحت کن خوب میشوی.
نه خانه خودم راحتترم از طرف دیگر فردا بیاد کارخانه بروم صبح زود باید بیدار شوم.
اما با این حال و روز...
علیرضا را با صدای بلندی خواند و چند لحظه بعد او خونسرد و آرام به آندو نزدیک شد.
علیرضا شقایق چرا اینطوری شده؟
چرا از من میپرسید؟
یعنی تو نمیدانی؟
نه اتفاقا منهم میخواستم بدانم هر چه که هست مربوط به تماس مهندس است چون بعد از آن تماس بهم ریخت.
مهندس کیه؟
شقایق چشم غره ای به علیرضا رفت و با عجله وارد نشینمن شد به بهانه کسالت عذرخواهی کرد و براه افتاد.ملیکا هنوز مثل زنان میانجی دنبالش می آمد و اصرار داشت بداند چرا حال او تغییر کرده است پرسید:شقایق میخواهی همراهت بیایم؟
لبخندی بروی او زد و گفت:نه عزیزم خودم میروم.
ولی تو حالت خوب نیست پس بگذار علیرضا تو را برساند.
شقایق با ناراحتی اعتراض کردکه من خوبم خودم میروم.
علیرضا نیز در قبال این عکس العمل او گفت:اگر مهندس دوباره با اینجا تماس گرفت چه بگوییم؟
زیر لب غرید:بگویید مرد!

صورت ملیکا را بوسید و گفت:شماره ام را آقای پناهی دارند با من تماس بگیر.
بسیار خوب ولی تو هم لطفا مراقب خودت باش.
باشد خدا نگهدار.
بدنبال سوییچ شروع به گشتن کیفش کرد اما آنرا نیافت با عصبانیت گفت:اه لعنتی را کجا گذاشتم؟
ملیکا پرسید:دنبال چه میگردی؟
سوییچم نمیدانم شاید در خانه جا گذاشته ام.
خوب میخواهی من برگردم و نگاهی بداخل بیندازم.
علیرضا گفت:نه احتیاجی نیست منظورت همان سوییچ ماشین است دیگر؟
با غیض گفت:بله.
مگر همانی نیست که در دستت است؟
شقایق به دسته کلید اتومبیلش که در انگشت کرده بود نگاهی انداخت.دیگر نمیدانست حتی چه عکس العملی باید نشان بدهد دست به پیشانی اش کشید و سعی کرد با نفس عمیق اشکهایش را مهار کند.علیرضا بخوبی متوجه آشفتگی او شده بود.حالا داشت کم کم او نیز نگران میشد.فکر کرد ای کاش ماشین نیاورده بود تا خودش او را میرساند.با این وضعیت رانندگی خطرناک بود اما جرات گفتن چنین پیشنهادی را نداشت چون حتما اینبار او فریاد میزد شقایق پشت رل نشست و استارت زد.علیرضا دوباره طاقت نیاورد با انگشت به شیشه او زد تا آنرا پایین بکشد با نگرانی پرسید:مطمئنی خوت میخواهی رانندگی کنی؟
بله.
پس حتما به محض رسیدن با خانه تماس بگیر تا خیالمان راحت شود.
بجای جواب فقط سرش را تکان داد تا صدای بغض دارش را او نشنود و مضحکه جدیدی از آن نسازد پا روی پدال گاز فشار داد و ماشین با سرعت ا زجا کنده شد.
بیش از یکساعت بود که از آنجا خارج شده بود ولی بخانه نرفته بود در خیابانها رانده و اشک ریخته بود .سرش همچنان درد میکرد ولی نمیتوانست به خانه برود.دلش میخواست تا صبح همینطور براند تادلش آرام بگیرد .وقتی اتومبیلش را در حیاط خانه پارک کرد ساعت دقیقا نیمه شب را نشان میداد.خانه در سیاهی و سکوت فرو رفته بود خانواده اقای حکیمی برای گذراندن روزهای تابستانی شان به شمال نزد خانواده همسرش رفته بودند و او تنها بود.لباسش را همانجا در اورد و نفس عمیقی کشید هوای خنک شبانگاهی را با تمام وجود بجان خرید و چشم به ستاره ها دوخت هیچ تغییری نکرده بودند نه چیز یکم شده بود و نه چیزی به جمعشان اضافه شده بود فقط مثل اینکه این قاعده متعلق به انسانها و این کره خاکی است که هر لحظه ای که میگذرد چیزی از آن کاسته میشود یا چیزی و کسی به آن افزوده میشد...اما زندگی همچنان ادامه دارد...

شقیقه هایش را فشرد و بطرف ساختمان براه افتاد همه چراغها را روشن کرد.نمیخواست خانه انقدر تارکی و تنها بنظر برسد لباسهایش را عوض نمود لیوانی آب برای خود ریخت و به نشینمن آورد.آنشب باز دچار یکی از آن بی خوابی هایی شده بود که در مواقع ناراحتی به سراغش می آمد.لیوان را برداشت تا اب آن را بنوشد اما زنگ تلفن او را واداشت تا از جا برخیزد فکر کرد حتما یکی از آن مزاحمهای شب زنده دار است.
گوشی تلفن را برداشت و جواب داد بله؟
علیرضا با عصبانیت گفت:بله و ...آخر من بتو چه بگویم هیچ معلوم است تو کجایی؟
با نگرانی پرسید:چیزی شده؟
آخ خدایا خوبه که کنارم نیستی وگرنه مطمئن باش گردنت را میشکستم.
چرا مگر چه کرده ام که باز عصبانیتتان را سر من خالی میکنید؟
بدهکار هم که شدیم مگر من بتو نگفتم به محض رسیدن بخانه بمن اطلاع بده؟
شقایق بی اختیار آهی کشید و گفت:متاسفم فراموش کرده بودم.
فراموش کردی؟ما را نصف عمر کردی آنوقت بهمین راحتی میگویی فراموش کرده بودی ؟حتما حالا هم خواب بودی؟
نخیر تازه رسیدم خواهش میکنم بس کنید اصلا حالم خوب نیست.
بنده میدانم که حالت خوب نیست بهمین خاطر هم گفته بودم که زنگ بزن همیشه به فکر خودت هستی.
این موقع شب تماس گرفته اید که عیبهایم را بگویید؟
ناراحتت میکند؟
بله ناراحتم میکند.
لعنت بمن...همه اتشها از گور این مهندس بلند میشود.
خدای من!بس کنید لطفا گفتم اسم این مردک را انقدر جلو روی من نیاورید.باور کنید اگر هنوز خودم را مقید نمیدانستم گوشی را سرجایش میکوبیدم و خودم را راحت میکردم شما اگر نگران من هستید پس انقدر مهندس مهندس نکنید دارم دیوانه میشوم آخر چقدر تحمل کنم؟
بغضش دوباره ترکید و دیگر نتوانست حرفی بزند آنرا سرجایش گذاشت پنج دقیقه بعد تلفن باز زنگ زد سه بار چهار بار ...هفت بار...هشت بار...برداشت و با التماس و گریه گفت:از جان من چه میخواهید؟منکه دست از سر شما برداشتم چرا پی کار خود نمیروید؟

صدای ارام او را شنید که گفت:حالت هنوز خوب نشده ؟میخواهی بیایم تا پیش دکتر برویم؟
نه احتیاجی به دکتر ندارم فقط میخواهم آرام بگیرم.
بسیار خوب اگر گریه ارامت میکند گریه کن.
نه نمیخواهم گریه کنم.
پس چرا گریه میکنی؟...شقایق...چه شده؟ به من بگو یادم می اید زمانی با همدیگر خیلی راحت بودیم و تو با حرف زدن آرام میشدی.
دقیقه ای به سکوت گذشت و بالاخره شقایق گفت: صبح امروز برای یکی از کارگرهای بخشم حادثه خیلی بدی پیش آمد که به شدت زخمی اش کرد.تا موقعیکه پیشش بودم وضع مشخصی نداشت اما عصر ...که مهندس پیشش بود او تماس گرفته بود که این خبر را بدهد.
خدای من این مرد چقدر احمق است.
خودم خواسته بودم.
خودت هم احمق هستی مگر تو روحیه خوبی برای این چیزها داری که خواستی بتو خبر بدهند؟...تو چقدر کله شقی باید خودم حدس میزدم چرا بمن چیزی نگفتی؟
چه فرقی داشت؟
او لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:متاسفم هم بخاطر آن مرد و هم...بخاطر رفتار امشبم.
بله امشب خیلی اذیتم کردید البته نباید دیگر انتظاری جز این هم داشته باشم شما عوض شدید.
من؟نه فکر نمیکنم چرا اینطور فکر میکنی؟
فکر نمیکنم مطمئنم دلیلش را هم خودتان فکر کنید حتما پیدایش میکنید ..معذرت میخواهم اگر کار دیگری ندارید میروم تا بخوابم.
نه شب بخیر...یکی از آن ارامبخشها دوباره مثل قدیم میتواند تا صبح آرامت کند.
دیگر هیچ ارامبخشی درکار نیست.

با نگاهی به اطرافش با چند نفر از دوستان و فامیل پناهی که آشنایی داشت سلام و احوالپرسی نمود به سالن دیگر سرک کشید گروه موزیک بالای سالن هنوز در حال جابجایی بودند.ملیکا داشت با یکی از اعضای آن صحبت میکرد محد رضا و علیرضا نیز د رکنار آنها ایستاده و درحال چک کردن برنامه ها بودند.او مثل همیشه مرتب و شیکپوش بنظر میرسید دل شقایق برای او ضعف میرفت ولی ذهنش همینطور به او گوشزد میکرد که تصمیمات خودش را فراموش نکند.اگر جشن بخاطر ملیکا و شوهرش نبود و همینطور اگر خود محمد رضا تماس نمیگرفت تا شخصا به مهمانی دعوتش کنند حتما بهانه ای پیدا میکرد و آمدن سرباز میزد ولی حالا..چاره ای نداشت باید همانطور که تصمیم گرفته بود خونسرد و دور از او عمل میکرد.با این فکر نگاه از او برگرفت و به ملیکا چشم دوخت به آنها نزدیک شد و با صدای بلندی سلام کرد .ملیکا به خوشحالی او را به آغوش گرفت و گونه اش را بوسید:دیر کردی.
فکر میکردم هنوز مهمانانتان از راه نرسیده اند.
تو مگر خودت را جز مهمانان حساب میکردی ؟زود باش دیرت شده است برو لباس عوض کن که خیلی کار داریم.
محمد رضا گفت:ملی اینطور حرف نزن فکر میکند که برای کمک به اقدس خانم او را دعوت کرده ایم.
مگر غیر از این است؟
شقایق خندید و گفت:بله که غیر از این است من اینجا برای کمک آمده ام اما نه برای اینطرف و آنطرف کردن سینی .آمده ام مراقب تو و این بچه فسقلی ات باشم تو بیشتر از همه اینها به یک پرستار احتیاج داری.
من تا زمانیکه استن را دارم احتیاج به هیچ پرستار نخواهم داشت.
علیرضا وارد شد و گفت :زن ذلیلترین مردی که خداوند از اول بشریت تا به امروز خلق کرده است.
ملیکا گفت:حال و روز تو را هم خواهیم دید.
باش تا صبح دولتت بدمد.
خواهد دمید من صبرم زیاد است تو هنوز زنها را نمیشناسی.
چرا خوب هم شناخته ام از من بهتر و بیشتر نیز البته این بردار شوهر تو است که هنوز چیزی نشده شکار شبش را کرده است.
با او اشاره همه به سمتی برگشتند و دیوید را با دختر دایی پناهی ها دیدند که گپ میزدند.شقایق از او رو برگرداند و به علیرضا گفت:انتظار نداردی که مثل دخترهای خجالتی گوشه ای بنشیند و منتظر باشد تا دستی از آستین غیب بیورن بیاید و او را از تنهایی نجات دهد اینقدر خسیس نباشید آقای پناهی در خاندان شما دختر کم نیست.مطمئنا با نبودن یک دختر آشنا به زبان انگلیسی چیزی از بقیه آقایان کم نمیشود.
خوش بحالش که چنین حامیانی دارد.

ملیکا با خنده میان حرفش پرید و گفت:نه اینکه تو کم داری!...
بعد رو به شقایق کرد و پرسید:تو نمیخواهی لباست را عوض کنی؟
چرا.
پس بیا بالا.
شقایق چشمانش را بست و ادکلن را با دقت زیر گوش و گردنش زد .بوی خوش شب بو در اتاق پیچید اما او بینی احساسش را گرفت تا هیچ چیزی را بخاطر نیاورد.برای آخرین بار خودش را در آیینه نگاه کرد همه چیز مرتب بود و خودش هم خوب میدانست چقدر زیبا و دلفریب شده است.بخودش گفت دیگر گدایی بس است.
برخاست و اتاق را ترک کرد صدای بلند موزیک از طبقه پایین می آمد همهمه جمعیت خبر از ورود همه مهمانان میداد بالای پله ها ایستاد آب دهانش را قورت داد نفس عمیقی کشید و لبخندی زد گرچه قلبش بشدت داشت میتپید ولی ظاهرش چون دریایی در زیر آسمان صاف و ابی آرام و دلنشین بود نگاهش در سالن چرخید مردان و زنان در لباسهای زیبایی در گوشه و کنار مشغول خنده و صحبت بودند برای یک لحظه فکری از ذهنش گذشت .من اینجا چه میکنم ؟چه نسبتی با این جمع دارم ؟چقدر تلخ با آنها پیوند خورده ام...
علیرضا برگشت تا لیوان خالی خودش و باجناق محمد راضا را عوض کند.نگاهی به اطراف پی ملیکا نمود اما هیچ اثری نبود.به حالش دل سوزاند وقتی فکر میکرد باید امشب مثل یک ضبط صوت یک سری حرفها را تکرار کند لیوان پر دیگری برداشت با اینکه هنوز شام نخورده بود اما عطش شدیدی داشت چشمانش را بالا گرفت تا به حرف همراهش گوش کند که نگاهش بالای پله ها ثابت ماند فکر کرد اشتباه دیده است دوباره با دقت نگاه کرد بخود گفت:نه خودش است خدای من...
شقایق واقعا نفس گیر شده بود لباسی سپید و بلند تا مچ پایش بتن داشت آستینهاش کلوش و حریر آن تا روی انگشتان دستش پایین افتاده بود.نیم تاجی زیبا روی موهای خوشرنگش را که به سادگی روی سرش جمع شده بود زینت داده بود.چشمان زیبایش میدرخشید او همچون ستاره ای همه نگاهها را آشکار و پنهان به سوی خود میکشید .علیرضا فکر کرد قسم میخورم که این اولین بار است که د رجمعی اینطور ظاهر شده است در غیر اینصورت او هیچوقت دیگر پایش به ایران نمیرسید هیچ مردی نمیتواند در مقابل این تک جواهر مقاومت کند و خونسر باقی بماند...
او را دید که از پله ها پایین آمد و دنباله زیبای لباسش رو پله هاکشیده شد بزحمت توانست جلوی خودش را بگیرد تا جلو نرود.برای یک لحظه متوجه شد که سر شقایق بالا رفت و همچون کسی که دنبال گمشده ای باشد اطرافش را کاوید.گرچه نگاهش در تلاقی با چشمانش بیش از یک لحظه طول نکشید اما همان کافی بود تا به علیرضا بفهماند که گمشده او کیست.لبخندی بروی او زد و لیوانش را بر لبش گذاشت.چند لحظه بعد از میان مهمانان دیوید را دید که بطرف او رفت.نگاه حسرت زده بسیاری از دختران در مجلس را بدنبال او دید.


مطالب مشابه :


حریم عشق

نيكا سرش را با شرم زيباي دخترانه و از خريد كارتهاي دعوت عروسي ماست رفتيم




رمان رویا قسمت هجدهم

پس لطفاً بگو كي كارتهاي عروسي را پخش خواهيد نگه داشتيم با خبر عروسي شما شعر و مَتن




رمان حریم عشق قسمت17

بزرگ وکوچک کردن متن. تمام كارتهاي دعوت پخش لحن بچگانه و زيباي لعيا لبخند بر لبان




برچسب :