رمان ترسا

قسمت 7


از وقتی که به من گفته بود باید زود تر بیام نیم ساعت باید توی کلاس با خوده عقده ایش بمونم من نمی دونم مشکلش ببا من چیه اخه؟ شنبه ای دوباره شروع شد حالا باز دوباره باید بریم کلاس اقاعقده ای همون گوریل خودمون .این قدر دوسش دارم وقتی حرس می خوره . رسیدم به اسانسور درش باز شد دیدم اوهه اقای اشتیانی هم هستن بدون این که نگاش کنم توی اسانسور وایستادم . دکمه شو زدم تا طبقه ی ۱۰ دو دقیقه طول می کشه من که فکر کنم پله هاش سرعتی تر باشه . ارتان سرش و کرده بود توی روزنامه و مثلا منو ندیده ولی لبخنده زایش خیلی تابلو بود دیگه . تا طبقه ی ۵ رفته بود که یه صذای وحشت ناک داد بعد برقاش قطع شد بعدم انگار یهو پرت شد پایین و دوباره وایستاد .وقتی وایستاد هم چین جیغی زدم که خودمم کر شده بودم ... این قدر ترسیده بودم که حواسم اصلا به کارام نبود محکم یه چیزی رو گرفته بودم و فشار می دادم اصلا هم به روم نیاوردم که ارتان داره با تعجب به من نگاه می کنه که یهو دوباره برقاا روشن شد و دوباره اسانسور به صورت طبیعی شروع کرد به حرکت که دباره یه جیغم زدم ولی اروم تر ...

بعدم انگار که خیالم احت شده باشه گفتم : اخیششششششششششش

ـــ حالتون خوبه؟؟؟

با این صدا دوباره جیغ زدم یهو به خودم اومدم که دیدم محکم بازو شو گرفتم . سریع ولش کردم دره اسانسور باز شد منم تند پریدم بیرون و زود رفتم توی کلاس اون روز اصلا از درس هیچی نفهمیدم و مدام می زدم تو سرم و می گفتم احمق که اتوسا هم هی می فت خفه ...

اخره هفته فهمیدیم که دانشگاه ه هفته تعطیله اخ جون یعنی گردش و تفریح و عشق و حال و ...

خلاصه منو اتوسا یه عالمه با هم برنامه ریختیم ولی همه ی برنامه هامون به هم خورد چرا ؟ چون که این اتوسا خانوم می خواستند با خانواده برن شمال و هم چنین بابا مامان بنده ولی من چون از ویلایی که می خواستن برن و کلی بهونه بهشون گفتم که نمی یام اونا هم قبول کردن و گفتن که باید بری پیشه یکی بمونی منم گفتم مگه من بچه ام اونا هم خیلی راحت گفتن اره ...

قسمت 8

خوب این هفته رو من انگار باید خونه ی دوسته بابام باشم چون که هیچ غامیلی ندارم مامان بزرگا و بابا بزرگام که مردن البته یکی بابا بزرگ دارم که شیرازه یه عمو هم دارم که زن و یه پسر داره ۶ ساله که خودشون رو ندیدم البته از تلفن با هم سلام علیک می کنیم پسرشون فربد رو هم که از ۶ سالگیم ندیدم کلا امریکا مدرسه شبانه روزی می ره ...

قرار شد برم خونه ی دوست صمیمی بابا که یه خانواده ۴ نفره ان یه دختر و پسر داره با خودش و زنش دخترش هم سن منه ۲۴ سالشه ولی پسرش و نمی دونم اصلا اون به من چه . خلاصه مامان بابا می خوان فردا برن منم باید از صبح برم تااااااا یه هفته دیگه...

البته زیادم بد نیسته هاااا ! امروز صبح خیلی زود بیدار شدم یه خمیازه ی عمیق کشیدم و پپا شدم دست و صورتمو شستم و پا شدم ساکمو برداشتم رفتم پایین و طبق معمول مامان بابا یه عالمه سفرش کردن که مواظب خودم باشم و از این چیزا و ...

بابا منو رسوند دمه خونشون و به زنه دوستش یه عالمه سفارش منو کرد که مواظبم باشه منم مثل نی نی ها بودمااا اخه این چه کاریه ابروم رفت . خلاصه مامی  و ددی رفتن و منم رفتم تو ظاهرن طبق صحبت هایی که با هم کردیم پسرش رفته شمال خدا رو شکر دخترش دانشگاست و شوهرش فعلا امریکا رفتن کارای اداری شونو بکنن این خونه ی اینا هم خیلی بزرگ بودا اصلا ادم هیجان زده می شد خود به خود نشسته بودم روی مبل که با دو لیوان شربت البالو اومد . برای این که مثلا تعارف کنم گفتم : چرا زحمت می کشین اخه اگه می خواستم خودم می گرفتم.

ـــ از همین الان گفته باشم که تعارف بی تعارف

ـــ باشه ولی ...

ـــ ولی نداره که عزیزم تو مثلا مهمون مایی ما باید از تو خوبببببب مواظبت کنیم که حسابی هم سفارش تو به ما کردن.

ـــ واقعا ممنون البته ...

می خواستم حرف بزنم که صدای کلید توی در اومد و در یهو با سرعت تندی باز شد یه جوری که من نه کیلو متر پرت شدم بالا...

قسمت 9

یه دختر تقریبا سبزه با بینی عملی و قدی متوسط و موهای مشکی با چشمای عسلی من که دیدمش ازش خوشم اومد چه برسه به دوست پسرش البته همه که مثل ما نیستن این قدر بی ادب باشن بیچاره بهش نمی خورد .

درو بست و اومد تو کناره من نشست و بعد از معرفی فهمیدم که باید دختر خانواده باشه . منو برد توی اتاقش و با هم کلی حرف زدیم . بابا این کلا قیافش یه چیزه خودش یه چیزه ... خلاصه این قدر حرف زدیم که حواسمون نبود که شب شد شام و توی اتاق خوردیم و منو به یه اتاق مهمان برد تا اونجا بخوابم . شب ساعت ۲.۳ بیدار شدم خیلی تشنم بود .

رفتم سمت در در رو باز کردم و رفتم تو اشپز خونه اب که خوردم می خواستم برم بیرون صدای در اومد رفتم توی راه رو ببینم کیه یه نگاه به لباسم کردم خوب بود با شال که سرم بود . صدا رو دنبال کردم یهو دیدم که همه خوابن تازه این صدا انگار از بیرون اومده یهو ترسیدم تا می خواستم برم پام گیر کرد به لبه ی میز و افتادم و یه جیغ اروم کشیدم یهو برق روشن شد و یه صدایی گفت :

ـــ نازنین باز دوباره توی دست پا چلفتی نسفه شبی پا شــــــ . . .

می خواست بقیه حرف شو بزنه که چشمش روی صورتم ثابت موند منم همین هر دو هنگیده بودیم این همون اوستای دانشگاه بود که اییییییییییییییییییی خدا اخه این این جا چی کار می کنه  ؟؟؟؟؟؟؟؟

سری پا شدم و خیلی تند و سریع گفتم: ا ... سلام ...ببخشید....خداحافظ

بعدش زود رفت و در اتاق و بستم و یه اخیش بلند گفتم و روی تخت دراز کشیدم و این قدر هنگ کرده بودم که نفهمیدم که کی خوابم برد....

قسمت 10

اینم عکس ترسا

images?q=tbn:ANd9GcRa83bt6P41aByQhLf_zA1

صبح از خواب پا شدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره بدو بدو حاضر شدم رفتم پایین همه داشتن نهار می خوردن رفتم نشستم روی یه صندلی کناره نازنین و بعد از سلام و احوال پرسی برای خودم غذا ریختم داشتم غذا می خوردم که یهو نازنین زد پشتم که غذام کوفتم شد بعدم به حالت مسخره کردن گفت: چقد امروز زود بیدار شدی؟

اومدم درستش کنم گفتم: نه خواب نبودم داشتم وسایلا رو مرتب می کردم.

ـــ من خودم اومدم دیدم ۱۱:۳۰ خوابی

یه چشم غره رفتم بهش و یواش گفتم :خفه شو دیگه همی ن یه ذره ابرو رو هم می خوای ببری ها...

بعدم به من یه چشم غره رفت و ساکت شد بعد از نهار گفتن بریم حیاط پشتی یه دوری بزنیم منم از خدا خواسته ولی ارتان نیومد. رفتیم پشت حیاط وااااااای چه قد ناز بود من و نازنین هی مسخره بازی در می اوردیم و حالا این مامان باباشم هی به ما می خندیدن یکی نیست بگه ما که دلقک نیستیم بابا جان هی شما به ما می خندین . یکم با هم حرف زدیم اون دو تا مرغ عاشق رفتن و من و نازنین هم گفتیم که بیا بریم قایم موشک ... اونم قبول کرد.

حالا اگه اتوسا بود منو به فهش می کشید که مثلا ما خرسه گنده ایم و از این چیزا بعد رفت و قایم شد منم رفتم دنبالش لعنتی نه اون پیدا می شد نه من اونجا ها رو بلد بودم داشتم می رفتم همین جوری برای خودم که دیدم یکی داره اواز می خونه:

تو رو اگه نداشته باشم

اگه تو رو یه لحظه . پیشم نداشته باشم

اگه تو...

ارتان بود چه صدایی هم داشتاااااااااا برای ما حالا رو نمی کرد . همین جوری می رفت جلو و سنگا رو با پاش می زد جلو . می خواستم برگردم که پام رفت روی یه تیکه چوب و افتادم  پایین فکر کنم که پام شکست این قدر بد جور بود که ارتان یهو برگشت طرفم تا منو دید بدو بدو اومد  طرفم و با نگرانی گفت: چیزی تون شد؟ اخه شما اینجا چی کار میکردین؟!

این جمله اخر و با عصبانیت گفت کاملا یعنی این که چرا اومدی اینجا مزاحمه خلوتم شدی یهو از دهنم پرید: داشتم با نازنین قایم موشک بازی می کردم اخه...

خاک تو سرم چی گفتم ... یهو مثل دیوونه ها شروع کرد به قهقه زدن بعدم کمکم کرد که برم توی خونه اون روز پامو گچ گرفتم در رفته بود . بعدم با کلی از داستان های مززززززززززززخرف نازنین خوابم برد.



مطالب مشابه :


رمان مانی ماه

سینی به دست وارد شدم رمان وقتی برای ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان بصورت




رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم - 9

رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم عینک بزرگ دور معتادان رمان, دانلود رمان وقتی به یک




دانلود رمان ایرانی و عاشقانه خاطرات دروغین من برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان از همون بچگی ذوق بزرگ شدن جلوی همه خوردشون کنم اما وقتی بزرگ شدم




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان به آرومی از اتاق خارج شدم حق با آقا بزرگ آقا بزرگ وقتی نه قاطع




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه




رمان وقتی برای تو وقتی برای من

با این رکابی و شلوارک و دستای بزرگ سبز رمان وقتی نگاه دانلود,رمان




رمان آریانا

رمان,دانلود رمان,رمان و مادر بزرگ انگشت روی او گوش می کرد وقتی ساکت شدم




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان از وقتی که به من امروز صبح خیلی زود بیدار شدم یه خمیازه ی




برچسب :