روزهای بد


دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت. هر روز یه مدل مانتو یا سارافون خوشگل بارداری می پوشیدم و یه آرایش ملیح مادرانه! میکردم و میرفتم سر کار. صبح ها بیشتر راه رو پیاده میرفتم. اگه حوصله داشتم که کل راه رو قدم میزدم. خیلی حس خوبی میگرفتم. سر راه واسه خودم نون سنگک میخریدم و میرفتم شرکت. صبحانه بهمون میدادن اما خدماتی همیشه نون بربری میخرید و من واسه خودم جداگانه نون سنگک میخریدم. یه صبحانه ردیف و مفصل میخوردم و میومدم پشت میزم مشغول کار. معمولا تا ظهر کار نداشتم و کار اصلیم ظهر به بعد شروع میشد. واسه همین صبح تا ظهر توی اینترنت می چرخیدم و مقاله های مختلف راجع به بارداری و زایمان پیدا میکردم و میخوندم. با مقوله وبلاگ نویسی هم از همون جا آشنا شدم. خاطرات زایمان مامان ها برام خیلی جالب بود. میخوندم و با بعضی هاش غرق شادی میشدم و با بعضی دیگه حسابی اشک میریختم. با خوندن یه سری مقالات شور حسینی گرفتم و تصمیمم بر این شد که طبیعی زایمان کنم. حتی راجع به زایمان در آب و چند روش دیگه هم کلی تحقیق کردم. مطمئن بودم اگه مشکلی پیش نیاد، حتما طبیعی جوجه رو به دنیا بیارم. همیشه از سزارین می ترسیدم (اما چی شد که نظرم عوض شد رو بعدا میگم).

با علی هم روابطمون خوب بود. البته با پارسا مشکلی نداشتم، یعنی درگیر نبودیم اما کاری هم به همدیگه نداشتیم. اون از من دلخور بود بابت نگه داشتن بچه و من ازش ناراحت واسه نخواستن بچه ام و بی محلی هاش به خودم و ... اینجوری شد که علی تمام اوقات فراغت من رو پر میکرد. یعنی هر جایی که فکرش رو بکنید من رو برد و چرخوند. هر غذایی که تا اون روز نخورده بودم رو هم امتحان کردم (کره ای- ایتالیایی- هندی و ...). اولین بار، برج میلاد هم با علی رفتم. تو بالکنش کلی عکس انداختم. رستورانش رفتیم. آسانسورش رو سوار شدیم! (بخش مورد علاقه من). حتی با اینکه علی اصلا آدم مذهبی ای نبود، کلی با هم زیارت هم رفتیم. شاه عبدالعظیم، حرم حضرت معصومه (قم)، چند تا امامزاده تو تهران، امامزاده صالح و ... خیلی خوب بود. آرامش عجیبی داشتم.

اون روزها تنها چیزی که اذیتم میکرد گرما بود. من به شدت گرمایی هستم. تحمل تابستون اونم زمان بارداری واقعا سخته. کلافه میشدم. همش زیر باد کولر بودم. چه تو دفتر و چه تو خونه یه سره کولر گازی روشن بود. تو دفتر صدای همه در میومد و میگفتن یخ زدیم! علی هم چند تا پوشه آورد و باز کرد و زد به لبه پنل کولر گازی و جوری تنظیمش کرد که فقط باد مستقیم به خودم میزد. هر کی از کنار میزم رد میشد میگفت اینجا یه تیکه از قطب شماله از بس سرده!

من تو دوران حاملگیم اصلا ویار خاصی نداشتم. نه از چیزی بدم میومد و نه خیلی دلم چیز خاصی میخواست. مثل قبل بودم. تنها فرقم این بود که میلم به میوه خیلی زیاد شده بود. وحشتناک میوه میخوردم. خوبیه تابستون هم اینه که تنوع میوه خیلی زیاده. منم عاشق میوه های تابستونی ام. میانگین روزی یک و نیم تا دو کیلو میوه میخوردم! حجم غذام مثل قبل بود. همون 6 تا قاشق برنج روزانه ام رو میخوردم و شام هم سالاد. اما میوه رو به شدت و حدت هر چه تمام تر تو برنامه ام داشتم. از شانس بدم تو  ماه چهارم بارداری دکترم گفت زیادی دارم وزن میگیرم. مجبور شدم برم متخصص غدد. آزمایش گرفت و گفت خدا رو شکر مشکلی نداری اما یه قرص ریز داده بود که تا موقع تولد طناز باید میخوردم. بعد گفت باید بری دکتر تغذیه چون قندت رفته بالا. متخصص تغذیه نامرد هم بهم رژیم غذایی داد. توش میوه ام خیلی محدود شده بود. مامانم میگفت من زن حامله ندیدم که رژیم داشته باشه!

میوه هام هم نوعش فرق کرده بود. خوردن هندونه و خربزه و انگور و ... خیلی کم بود. اما به جاش میوه های محبوبم یعنی خیار و آلبالو و شلیل اصلا منعی نداشت. علی طفلک هر روز برام کلی خوراکی میخرید. سر ساعت 4 عصر، با هر ترفندی بود، یواشکی قرص مولتی ویتامینم رو برام میاورد که یه وقت یادم نره. اگه دفتر نبود زنگ میزد که یادآوری کنه. هر چی پارسا حواسش بهم نبود، اون جبران میکرد. واسه خودش هم خیلی خوشایند بود. میگفت موقع بارداری خانومش، اصلا بهش فرصت این کارها داده نشده چون اولا با مادرزنش خیلی میونه اش بد بود و زنش هم خونه مامانش بوده و هم اینکه رفته بوده شهر خودشون و چند ماه اونجا بوده تا موقع زایمان برگشته بوده تهران. خلاصه اینجوری داشت روزهای بارداریم میگذشت.

تا رسیدیم به اواخر ماه ششم بارداریم. دکتری که من میرفتم تو خیابون گیشا بود (و هست). خیلی خیلی معروفه مخصوصا برای کسایی که بچه دار نمیشن کاملا شناخته شده است چون تخصصش تو ناباروری و ... است و خیلی هم شناخته شده و با کارنامه درخشانه. همین دوستم ناهید که گفتم تازه زایمان کرده، بهم معرفیش کرد. ناهید بچه دار نمیشد و تحت درمان این دکتر بود. مطبش همیشه غلغله و شلوغ بود. هر بار که وقت داشتم حداقل سه یا چهار ساعت معطل میشدم. اوایل خیلی قبولش داشتم. زن مهربونی بود و خیلی خوب و خونگرم برخورد میکرد. لفظ مامان جان از دهنش نمی افتاد. اینجوری بود که اولش که میرفتی یه ماما وزنت و ... رو چک میکرد بعد میرفتی پیش دکتر. دکتر هم دو تا مامای دیگه در کنارش داشت که دو تا دختر جوون بودن. عین میزرا بنویس ها در حال نوشتن بودن یه سره. دکتر خیلی تند تند حرف میزد و تا به خودت بجنبی می دیدی باید پاشی بری! من همیشه سوالهام رو مینوشتم چون یه جوری برخورد میکرد که آدم یادش میرفت چیکار داشته. بعد تازه اون دو تا ماما آزمایشها یا داروهایی که دکتر گفته بود رو توی نسخه می نوشتن و میگفتن که کجا بری و چی کار بکنی.

این دکتر خیلی من رو نقره داغ کرد. ویزیتش که خیلی گرون تر از بقیه دکترها بود. سونوها رو هم خودش انجام میداد و دفترچه هم قبول نمیکرد و هزینه اش چندین برابر بیرون بود. یا باید پیش خودش سونو میشدی یا دقیقا جایی که میگفت میرفتی. کار بقیه جاها رو میبردی پیشش قبول نمیکرد و میگفت دقتشون پائینه ( دکون وا کرده بود بدجنس). از ماه چهارم هم به من گفت باید تحت نظر متخصص تغذیه ای باشی که میگم (یه دکتری بود که روزهای سه شنبه هر هفته میومد تو مطب خودش). بعد هم کلاسهای آمادگی زایمان و ورزشهای بارداری که اونم طبقه پائین مطب خودش بود و فقط اونجا رو قبول داشت و هزینه کلاسهاش سرسام آور بود. دیگه از آزمایشگاه هم نگم که من رو فقط یه آزمایشگاه خاص میفرستاد و خدا میدونه چقدر الاف میشدم و وقتم گرفته میشد.

خلاصه، من تست غربالگری رو تو ماه های اول بارداری داده بودم. اما دوباره  تو ماه ششم یه تست مشابه برام نوشت. مثل سری قبل رفتم و تو آزمایشگاه بیمارستان پارس انجام دادم. جوابش که اومد بردم پیش دکترم. اینم بگم که علی دو هفته قبلش مجبور شد بره سفر کاری خارج از کشور (مطمئن نیستم اما فکر کنم رفته بود ژاپن).

آزمایشم رو بردم پیش دکتر. وقتی دید یهو از اون حالت تند تند توضیح دادنش دراومد. عینکش رو زد به چشمش و دوباره با دقت جواب رو  خوند. بعد رفت سراغ پرونده ام. هی نچ نچ میکرد. داشتم سکته میکردم.

گفت پس  چرا اینجوری شد!؟ گفتم چی!؟ گفت یه بار دیگه باید آزمایشت تکرار بشه. پرسید کجا آزمایش دادی؟ گفتم بیمارستان پارس. گفت این سری برو نیلو. گفت وقتی گرفتی اورژانسی بردار و بیار تا ببینم. منم با یه دنیا دلهره پا شدم و همون موقع رفتم آزمایش دادم. دو روز بعد جواب آماده شد. پارسا رفت گرفت. بردم پیش دکترم. نبود. به مامائه نشون دادم. دید و اونم کلی نچ نچ کرد! گفت ای وای! این که مثبته. خیلی خطرناکه! هر چی اصرار کردم توضیح نداد مشکل چیه. دلم طاقت نیاورد. رفتم آزمایشگاه مسعود توی میرداماد. میگن خیلی مطمئن و درسته کارشون. بدون نسخه خواستم ازم تست بگیرن. وقتی دید حالم اونقدر خرابه بیچاره قبول کرد. همون جا هم کلی گریه کردم.

وقتی رسیدم خونه، مامانم زنگ زد. گفت از آزمایشگاه زنگ زدن و گفتن که تستت مشکلی نداره و نگران نباش. باورم نمیشد. خیلی ذوق کردم. دو روز بعدش رفتم جواب آزمایشم رو بگیرم. پنجشنبه بود. با پارسا رفتیم. وقتی جواب رو داد دستم دیدم ای وای، همون گزینه که دکترم بهش گیر داده بود بازم مثبته. تازه آزمایشگاه یه خط قرمز هم دورش کشیده بود. یعنی آیتم مشکل دار.

نشستم رو صندلی و کلی گریه کردم. پارسا رفت گفت پس چرا همکارتون زنگ زده و گفته مشکلی نیست!؟ اصلا در جریان  نبودن. زنگ زدم به مطب دکتر. دیدم هست. منشی گفت بیست دقیقه دیگه دکتر میره. نگم که چه جوری و با چه سرعتی خودمون رو رسوندیم. دکترم جواب رو دید و گفت متأسفانه  دیگه مطمئن شدم که مشکلی وجود داره. ازم پرسید حیوون خونگی داری؟ به خاک گلدون دست زدی؟ سبزی نشسته خوردی؟ و ... جوابم به همه سوالها منفی بود.

گفت این ویروس از طریق چیزهایی که ازت پرسیدم به وجود میاد. حالا تو چرا مبتلا شدی نمیدونم. گفت تست اوایل بارداریت منفی بود. اگه اون موقع ها میگرفتی حتما بچه ات خود به خود سقط میشد. الان چون تا ماه های بالاتر هستی نیفتاده. گفتم باید چیکار کرد؟! گفت مجبوریم خاتمه بارداری رو اعلام کنیم. یه لحظه خوشحال شدم! فکر کردم خوب من الان دیگه تو ماه هفت هستم. خیلی از بچه ها هفت ماهه دنیا میان، چه اشکالی داره! بعد دکترم گفت نامه میدم میری بیمارستان بستری میشی واسه کورتاژ!!!! یعنی تا این رو گفت احساس کردم قلبم وایستاد. گفتم یعنی چی!؟ گفت این بچه مشکل داره. نمیشه نگهش داشت. حتی مجوز واسه انداختنش از طرف دولت داده میشه. گفت احتمال مرده به دنیا اومدنش خیلی زیاده. حتی اگه زنده به دنیا بیاد یا عقب افتاده است یا بینایی و شنوایی نداره! بچه مونگول میخوای؟!!

یعنی زار زدما! از بس گریه کردم دیگه نفسم در نمیومد. پارسا اما خیلی خونسرد نشسته بود. (گفته بود پارسا هم بیاد داخل تا بهش توضیح بده). بعد به دکتر گفت شما دستورش رو بنویسید تا ببرمش بستریش کنم. از پارسا و دکتر و همه ی عالم بدم اومد. چقدر راحت حرف میزدن. بچه ی من زنده بود! سالم بود! اونقدر تو دلم تکون میخورد که دنده های پائینیم از شدن ضربه هاش ورم کرده بود! دکترم همیشه که معاینه ام میکرد میگفت یه ماهیه سالم و شیطون داری! حالا چی شد یه دفعه؟!

دکتر گفت قبل از بستری شدن واسه کورتاژ، باید یه سری آزمایش و سونو و ... انجام بشه تا ما مطمئن بشیم. اولین مرحله تست لخته خون بود. از اینا که همراه با یه سونوگرافی میفرستن آلمان. گفته بود فورس ماژوره و قرار شد کمتر از سه روز جوابم رو بگیرن. پارسا همراهم اومد. سعی میکرد آرومم کنه. میگفت نورا اگه این بچه به قول خودت عمرش به دنیا باشه، هیچ اتفاقی واسه ش نمیفته. گفت اما راضی نشو یه بچه عقب افتاده یا کور و کر داشته باشیم. ما تحملش رو نداریم. من اصلا حرفهاش رو نمیشنیدم. خودم کر و کور شده بودم. حال خیلی بدی بود، خیلی.

مرحله بعدی باید میرفتم مرکز نسل امید واسه سونوگرافی خاص. عجب روز بدی بود. فکر کن ساعد 1:30 بهم وقت داده بودن. تا نوبتم بشه ساعت 7 شب بود. خورد و خاکشیر شده بودم از خستگی. یادمه لوله آب هم ترکیده بود و تا مچ پا تو آب بودیم! تا یه هفته پا درد داشتم. دکتره اونجا بهم گفت این بچه سالمه، چی شده که سونوی این مدلی ازت خواسته؟  جریان رو گفتم. حسابی قیافه متفکر به خودش گرفت و ناراحت شد. براش آرزوی سلامتی کرد. گفت بسپار به خدا. ایشالا که هیچ اتفاقی نمیفته. دلم یه جوری شد. خیلی مطمئن حرف نمیزد. برگشت گفت راستی دختره ها! گفتم میدونم. گفت دخترها معمولا مقاومتر هستن تو اینجور مواقع. امیدوارم دختر شما هم خیلی قوی باشه و سالم بمونه!

جواب رو گرفتم و رفتم خونه. پارسا اما خیلی خونسرد بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. تا اون شب به کسی جریان رو نگفته بودم اما اونشب تا نادیا زنگ زد، زدم زیر گریه. یکساعت گریه کردم. اون بیچاره هم همزمان با من گریه میکرد و سعی میکرد آرومم کنه.

فردا صبحش علی زنگ زد. به اونم چیزی نگفته بودم. هر روز صبح (به ساعت ما) زنگ میزد و همینطور عصرها که تو راه برگشت خونه بودم. شبهایی هم که پارسا فوتبال داشت زنگ میزد. اون روز صبح به اونم گفتم. خیلی ناراحت شد. کلی دلداریم داد. قسم میخورد که مطمئنه هیچ اتفاقی واسه جوجه نمیفته. رفتم سر کار و ظهرش مرخصی گرفتم و جواب آزمایشم رو که آماده شده بود گرفتم و رفتم مطب دکتر عفونی که دکتر خودم معرفیش کرده بود. یه خانوم دکتر مسنی بود تو میدون سنایی. یادمه با کلی عز  و التماس از منشیش وقت گرفته بودم. گفت ساعت 2 اینجا باش. مطبش وحشتناک بود. همه هم مسن بودن. جوونترین مریض اونجا من بودم با اون شکم قلمبه! همه با کلی حسرت و ناراحتی نگاهم میکردن و دلشون واسم میسوخت. بعضی ها تحمل نمیکردن و میومدن سوال میکردن که من اونجا چیکار میکنم.

یادمه ماه رمضون بود. پارسا روزه بود و دلم نیومد بکشونمش تا اونجا. خود نامردش هم با خیال راحت بعد از سر کار رفت خونه مامانم اینا واسه افطار. مامانم اینا هنوز خبر نداشتن و فکر میکردن یه دکتر معمولی رفتم. خدا شاهده تا ساعت 9:30 شب اونجا بودم تا بالاخره یکی مونده به آخر من رو صدا کرد. حدود چهار ساعت رو چون جا نبود توی راهروی مطب روی پله ها و یا روی زمین نشسته بودم. کمرم از خستگی و درد داشت نصف میشد. دیگه حسابی سنگین شده بودم. دکتر تا دید حامله ام دعوام کرد که برای چی با این حالت اومدی دکتر عفونی!؟ میدونی اینجا چقدر خطر ابتلا به بیماریت زیاده؟ وقتی جریان رو  گفتم، گفت کدوم احمقی تو رو فرستاده اینجا؟ (منظورش دکترم بود). جواب آزمایشم رو نگاه کرد و گفت ابدا مشکلی نداری. برو از ماه های آخر بارداریت لذت ببر و یه بچه سالم به دنیا بیار و کیف کن! خیلی بهم امیدواری داد. خدا خیرش بده. با منشیش هم قیامت کرد. گفت اینقدر احمقی که زن باردار رو اینهمه معطل کردی؟ یه جواب آزمایش فقط میخواست نشون بده و ...

دلم یه ذره آروم شد. اومدم بیرون. یه تاکسی پیدا نمیشد. یکساعت کنار خیابون وایستادم. حتی ماشینی نبود که دربست بگیرم. یه مغازه داری اونجا بود. دید که چقدر معطل شدم. شکمم رو دید و دلش به حالم سوخت. زنگ زد تاکسی تلفنی اومد و من رو برد تا خونه مون. تو ماشین خیلی گریه کردم. احساس بی  کسی و تنهایی داشتم. خیلی به پارسا نیاز داشتم اما بی معرفت اصلا حواسش بهم نبود. انگار من رو نمیدید. تو ماشین زنگ زدم به شماره ای که از علی داشتم. جواب نداد. نزدیک خونه که بودم خودش زنگ زد. یه عالمه هم واسه اون گریه کردم. بیچاره بازم گوش کرد و دلداریم داد.

همه کارهایی که دکترم گفته بود رو انجام دادم. فقط مونده بود تست آمنیوسنتز که اونم خودش باید انجام میداد. برای دو روز بعدش بهم وقت داد. با دیدن آزمایشها و جواب سونویی که از آلمان و بعدش هم نسل امید گرفته بودم، بازم گفت که احتمال نود درصد مجبور به کورتاژ میشم.

عجب روزهای گندی بود. شب تا صبح و صبح تا شب زار میزدم. چشمام دیگه همش تار میدید. پارسا شاکی بود از رفتارم. میگفت چقدر ضعیف هستی. اصلا حالم رو درک نمیکرد. با هر حرکتی که بچه تو شکمم میکرد من قلبم هزار تیکه میشد. یادمه روزی هزار بار تو دلم ازش معذرت میخواستم. بابت اینکه مادر لایقی نبودم و نتونستم مواظب سلامتیش باشم. همش واسش شعر میخوندم و قربون صدقه اش میرفتم. بهش میگفتم تو فقط زنده و سالم بمون، مابقیش رو بسپار به من. آخرش به مامانم اینا هم گفتم. پای تلفن اشک همشون رو درآورده بودم. شبش دوقلوها و مامانم و بابام اومدن خونمون. با دیدن قیافه و چشمای ریز شده ی من فهمیدن قضیه جدیه. مامانم که هزار جور نذر کرد واسه جوجه. بقیه هم دلداریم دادن. یه حرفی بابام زد که تا ته جیگرم رو سوزوند. خیلی خوب یادمه و هرگز هم یاد نمیره! من روزی که بهشون گفتم حامله هستم، چند روز بعدش مامانم به خاله هام و بقیه فامیل  خبر داده بود. بابام که فهمید دعواش کرد که چرا زودی به همه خبر دادی؟! بعد اونشب که اومدن خونه ما، بابام به مامانم گفت دیدی نباید به فامیل خبر میدادی، الان از فردا باید به هزار نفر توضیح بدی که چرا بچه نموند و .... میخواستم پاشم خرخره اش رو بجوام! بابا بچه ی من زنده است! چرا اینقدر واسه از دست دادنش اصرار میکنید؟! هیچی نگفتم، رفتم تو اتاق و در رو بستم و رو تخت افتادم و اونقدر گریه کردم که خوابم برد.

صبحش با تلفن علی بیدار شدم. نگاه کردم دیدم ساعت هشته و من خواب موندم. جوابش رو دادم. اصلا حواسم نبود که چرا شماره موبایلش افتاده. بعد که یه ذره حرف زد، پرسیدم کجاست که گفت سر کوچه تون! باورم نمیشد. قسم خورد. گفت بخاطر اینکه دیده من حالم بده و اونم میخواسته حتما تو این شرایط کنارم باشه، بلیط گرفته و زودی برگشته. بعدها یادمه که عموش و مدیران شرکت بابت این برگشت زودهنگامش خیلی ازش شاکی بودن و کلی درگیر شد. طفلک بخاطر من، متحمل کلی هزینه و دردسر شده بود. بهش گفتم حوصله شرکت رو ندارم و نمیرم سر کار. گفت باشه استراحت بکن و وقتی بیدار شدی و سرحال بودی بگو بیام دنبالت تا بریم بیرون و حال و هوات عوض بشه.

ساعت 11 اومد دنبالم. یه عالمه لباس بچه برام سوغاتی آورده بود. دستش درد نکنه. هیچی به اندازه دیدن اون لباسها نمی تونست خوشحالم کنه. علی داشت با این هدیه ها بهم اطمینان میداد که بچه ام سالمه و هیچ اتفاقی نمیفته، چیزی که اون روزها به شدت بهش احتیاج داشتم. تا عصری چرخیدیم و ناهار خوردیم. خیلی حالم بهتر شده بود. گفت که از شرکت یه هفته واسم مرخصی گرفته. لازم داشتم. برای اینکه دو روز بعدش واسه اون تست باید میرفتم و بعد هم سه روز باید استراحت مطلق میکردم.

واسه تست با مامان و بابام رفتم. طفلکی دو قلوها هم بعدش اومده بودن دم مطب. صبح ساعت 9 گفته بود اونجا باشم. خیلی استرس داشتم. قبلش تو یه اتاق رو یه تخت خوابوندنم. نیم ساعت همینجوری الکی خوابیده بودم. بعدش صدام کردن تو یه اتاق دیگه. لباسی شبیه اتاق عمل تنم کردن. خوابیدم رو تخت. یه سری دستگاه به شکمم وصل کردن و ضربان قلب بچه رو چک کردن. دکتر اومد همراه با سه تا دستیار. شکمم رو بتادین زدن. بعد دکتر هی غلطک رو چرخوند و تو مانیتور نگاه کرد. آخرش گفت پاشو برو یه ذره قدم بزن و یکمی  خوراکی بخور. جای بچه مناسب نیست و نمیتونم نمونه کیسه آب رو بگیرم. با ناراحتی بلند شدم. مانتوم رو انداختم تنم و شالم هم شل و ول روی سرم بود. مامانم یه عالمه خوراکی آورده بود. توشون انگور هم بود. یه خوشه انگور برداشتم و رفتم با آسانسور پائین. یه ذره تو کوچه های اطراف راه رفتم و برگشتم مطب. دوباره اون پروسه تکرار شد. اما بچه ام جاش خوب بود ایندفعه. با یه سرنگی زد توی شکمم و از آبه کیسه آب کشید. بعد هم جاش رو پانسمان کرد و گفت باید سه روز استراحت مطلق داشته باشی. نمونه رو محمد سریع گرفت و برد آزمایشگاه. من هم با مامان و بابام رفتم خونشون.

علی روزی هزار بار زنگ میزد و حالم رو می پرسید. طفلی مامانم فکر میکرد پارساست! چه کیفی میکرد که داماد مهربونش اینقدر هوای دخترش رو داره! نمیدونست که پارسا حتی یه بار هم زنگ نزد حالم رو بپرسه. حتی عصرش که اومد خونه مامانم اینا، خواست جای تزریق رو ببینه. وقتی دید گفت وای نورا! واسه این یه جای سوزن اینجوری کولی بازی درآورد دکتر؟! استراحت مطلق واسه چی؟ دیدم اصلا توجیه نیست. حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم. گفتم برو خونه، من اینجا میمونم. اونم رفت.

مامانم یه سره سر سجاده و در حال نماز و دعا و گریه بود. بقیه هم سعی میکردن بهم روحیه بدن. محمد یه عالمه فیلمهای شاد واسم ریخته بود روی فلش و یه سره میزد به تی وی و سرم رو گرم میکرد. نیما و نادر هم خبر نداشتن. نمیخواستم کسی بدونه.

شنبه اش رفتم سر کار. حالم بد بود. از شدت استرس حالت تهوع صبحگاهیم صد برابر شده بود. هیچی از گلوم پائین نمیرفت. رسیدم شرکت. صبحانه نخوردم. یه سره رفتم تو اینترنت و راجع به اون ویروس لعنتی تحقیق کردم. نتایج وحشتناک بود. گفته بودن که اگر متوجه نشیم و بچه با ابتلا به این ویروس دنیا بیاد، اوایلش هیچ نشونه ای نداره اما کم کم علائم نابینایی و ناشنوایی خودش رو نشون میده. عقب افتادگی هم خیلی احتمالش زیاده. دیگه اونقدر گریه کردم که از حال رفتم. اون پسره مهندسه بود که گفتم همکار شده بودیم و خیلی تو سر و کله ی هم میزدیم، اومد تو اتاق و با دیدن من خیلی شوکه شد. بهش گفتم فشارم افتاده الکی. از شانسم اون روز تو اتاقمون هیچ کس نبود. رفت و آب قند آورد. تازه داشت حالم جا میومد که از آزمایشگاه زنگ زدن و گفتن جواب تست آماده است. هر چی اصرار کردم پای تلفن نگفتن چه جوریه اوضاع. سر همین موضوع دوباره گریه کردم. اون پسره تقریبا موضوع رو فهمید. کلی نصیحتم کرد که به اینترنت اکتفا نکن. اطلاعاتش غلطه. اصلا شاید داری عوارض یه چیز دیگه رو اشتباهی سرچ میکنی و .... بعد میخواستم زنگ بزنم به دوقلوها یا پارسا که برن جواب رو بگیرن اما دلم طاقت نیاورد. به علی زنگ زدم و اون بدبخت با کلی فاصله، خودش رو رسوند و من رو برد آزمایشگاه. وقتی جواب رو گرفتم، دکترش صدام کرد تو اتاقش. علی هم باهام اومد. دکتره فکر کرد شوهرمه. بهم گفت این بچه سالمه و نیازی به این تستهای بیخود نیست. دستی دستی داری به بچه صدمه میزنی. خلاصه کلی بهم امید داد.

از آزمایشگاه که دراومدیم، علی زنگ زد به یکی از دوستاش و سراغ یه دکتر زنان خوب رو گرفت و اونم از خانومش پرسیده بود و معرفی کرد. همون روز عصر رفتیم پیش دکتره. قبلش رفتم و همه تستها و آزمایشها و سونوها و ... رو برداشتم و بردم پیش دکتر. وقتی دید خیلی از دست دکترم شاکی شد. گفت نمیدونم چرا تشخیص به این اشتباهی داده! خلاصه یه سری بهم تقویتی داد و تو محل خودمون یکی از دکتر زنان خوبی که میشناخت رو معرفی کرد و گفت لازم نیست هر دفعه بیای مطب من و راه به این دوری و ترافیک سنگین رو متحمل بشی. گفت این دکتر رو میشناسم و خیلی کارش عالیه. خیلی نزدیک خونمون بود و واقعا راحت شدم.

از هفته بعدش میرفتم پیش همون دکتر نزدیک خونمون. بخاطر قندم هر هفته باید یه تست قند میدادم. خیلی سخت بود. هر پنجشنبه اسیر آزمایشگاه بودم. صبح ناشتا یه آزمایش. دو ساعت بعد، با خوردن یه لیوان آب و یه ماده شیرین و چرت یه آزمایش. دوباره دوساعت بعد با خوردن دو تا لیوان از آب و اون ماده مخرف هم یه آزمایش دیگه. دستام درد میگرفت. بین اون تایمها با علی میرفتم میگشتم.

نادیای بیچاره که وقتی خیالش راحت شد از بابت سلامت جوجه، نذرش رو ادا کرد و براش یه قربونی کشت. موقع تولد طناز هم قربونیش رو نادیا کشت. پارسا گفت من اعتقاد ندارم و یعنی چی گوسفند بکشیم و .... خلاصه دیگه رسیدیم به روزهای خوش. اما از شانس بدم از اوایل ماه هشتم، بخاطر فشار وزنم، زانو درد گرفتم. اوایلش قابل تحمل بود اما کمکم فرسایشی شده بود. از اواخر ماه هشت کمر درد هم بهش اضافه شد. یعنی زانوم درد میگرفت و بعد میزد به کمرم. جوری بود که یهو وسط خیابون زانوم قفل میکرد و انگار یه میله از کمرم فرو میکنن تو پام. هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم. دردش فوق تصورم بود. کلی رفتم دکتر و گفتن بخاطر بارداریه و بعد از زایمانت خوب میشه. درمانی نداشت الا راه رفتن کمتر و استراحت که اونم با روحیه ی من سازگار نبود.

اونوقتها علی پارادو زیر پاش بود. سوار و پیاده شدن به ماشینش واسم خیلی سخت بود. طفلکی بخاطر من همش یکی از ماشینهای شرکت عموش رو میاورد (ماکسیما بود).

 یه مشکل دیگه هم داشتم که اونم ورم دنده های آخریم بود. بخاطر فشار و حرکت زیاد بچه، معده و دنده هام خیلی اذیت میشدن. همش تو حالت سیخ می نشستم! 

تو ماه هشت رفتیم وسیسمونی خریدیم. نادیا باهام اومد. هزینه سیسمونی رو مامانم داده بود. من خیلی ملاحظه میکردم تا گرون نشه. گفتم هر چی کم بود رو بعدا خودم میخرم. مامانم اگه میفهمید پدرم رو درمیاورد. بابام خودش رو راحت کرده بود و اصلا به روی خودش نمیاورد (از لج پارسا). آخرش حریف مامانم نشدم و سیسمونی رو تقریبا تمام و کمال خریدم. بخاطر جام که خیلی بزرگ نبود یه سری چیزها رو فاکتور گرفتم اما نادیا بعدا رفت و همه ی اونا رو برای طناز خرید!

حاصل ذوق و مهربونی نادیا و نادر و یه بخشیش هم مامانم، شد یه اتاق پر و پیمون واسه جوجه! مخصوصا لباس خیلی فراوون داشت و داره. نادر که اونقدر لباس واسش خریده که به قول مامانم تا دیپلم گرفتن طناز اگه ما هیچی لباس براش نخریم بازم کم نمیاره.

این وسط علی هم حسابی برای من و جوجه خرید میکرد. علی بیشتر وسیله میخرید و البته یه عالمه کفش. کلی اسباب بازی فکری واسه جوجه خریده که هنوز نتونستم ازشون استفاده کنم. اما کم کم باید درشون بیارم و بدم طناز تا باهاشون بازی کنه و بچم باهوش بشه!

اون موقع ها اوج اختلاف علی با زنش بود. با شروع تابستون زنش رفته بود شهرستان و کلا سه ماه تعطیلی علی ندیده بودش. تصمیمشون به جدایی قطعی بود. فقط میخواستن بخاطر پسرشون و اینکه روحیه اش خراب نشه، این طلاق پنهان بمونه و هیچ کس نفهمه (هنوز بعد از حدود یکسال و نیم از طلاقشون کسی خبر نداره. فقط بابای دختره میدونست که اونم چند ماه پیش فوت کرد. بابای علی هم میدونه که میخوان جدا بشن اما نمیدونه که این تصمیمشون عملی شده).

در مورد سعید باید یه سری توضیح بدم چون کم کم از این به بعد نقشش پر رنگ میشه تو زندگیم. من با سعید از سال دومی که تو شرکت فولاد کار میکردم آشنا شدم. قبلا هم گفته بودم که همه تماسها و صحبت هامون کاری بود. تعریف کردم که چی شد که شماره موبایلم رو بهش دادم. بازم میگم برای کسایی که تازه همراهیم میکنن. یادمه یه روز قرار بود مشخصات یه قطعه ای رو از سعید بگیرم و بدم به سازنده (سعید مهندس و سرپرست واحد برق فشار قویه کارخونه فولاد بود و هست). بعد من تا ظهر منتظر شدم و خبری  نشد. ظهرش مرخصی ساعتی داشتم و برای اینکه بد قول نشم پیش سازنده زنگ زدم به سعید و شماره موبایلم رو دادم و گفتم هر وقت مشخصات آماده شد بهم زنگ بزنید یا برام اس ام اس کنید. از اون به بعد شماره ام دست سعید بود. گاهی اس ام اس متن ادبی و تبریک اعیاد و ... میفرستاد تا روز تولدم که تصادفی زنگ زده بود شرکت و فهمید که تولدمه. اون روز سال تولدم رو گفتم و سال و روز تولدش رو پرسیدم. سعید متولد اردیبهشت 61 بود. واسه همون سه چهارماهی که ازم کوچیکتر بود همیشه سر به سرم میذاشت. خلاصه من روز تولدش رو با اس تبریک گفتم و بعدش عصرش هم زنگ زدم و تلفنی هم تبریک گفتم. من خیلی کارخونه رفته بودم اما هیچ وقت سعید رو ندیده بودم. هر وقت که میرفتم یا کارخونه نبود یا ما گذرمون به پست برق نمی افتاد.

یه مدت که گذشت احساس کردم سعید بهم علاقه مند شده. فاصله ی بین تلفنهاش کم شده بود. مرتب وقتی زنگ میزد شرکت سراغم رو میگرفت حتی وقتایی که کاری هم نداشت. یه روز با لیلی داشتیم حرف میزدیم که بهم گفت نورا نکنه این پسره فکر میکنه تو مجردی و میخواد مخ بزنه یا قصد ازدواج داشته باشه؟ (من اون موقع نمیدونستم سعید متأهله و تا مدت طولانی هم نفهمیدم). گفت یه جوری حالیش کن که شوهر داری یه وقت طفلکی دل نبنده.

تا اینجا رو داشته باشید، فردا میام و تولد طناز رو بعلاوه شروع دوستیم با سعید رو میگم.

اگه رسیدم یه پست روزانه نوشت هم میذارم. آخه سومین دوست مجازیم رو هم دیدم! اگه شد میام و تعریف میکنم. فعلا میخوام برم کامنتهاتون رو جواب بدم.


مطالب مشابه :


مقدمات دوستی با علی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




تعطیلات عیدانه!

خاطرات من (نورا) - تعطیلات عیدانه! - خاطرات روزانه سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره




خرید سرویس طلا

خاطرات من (نورا) - خرید سرویس طلا - خاطرات




عروسی داداش راحله!

خاطرات من (نورا) - عروسی داداش راحله! - خاطرات روزانه




عروسی و پایتختی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




ادامه + بارداری

خاطرات من (نورا) - ادامه + بارداری - خاطرات روزانه تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و




بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!

خاطرات من (نورا) - بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم! - خاطرات روزانه




روزهای بد

خاطرات من (نورا) - روزهای بد - خاطرات روزانه دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت.




برچسب :