چشم های بارانی(19)قسمت اخر


- بچه ها موافقید بریم دریاعلی – اوهوم یاسی – آره یه بار دیگه مثل گذشته ها دور هم جمع شده بودیم. علی دیگه کلا حالش خوب شده بود و قضیه ی منو سینا هم کاملا جدی شده بود و مسببش هم یاسی بود که وقتی چند وقت پیش دوره هم بودیم ، شوخی شوخی دوباره این بحث و باز کرده و آخرش هم با تایید حرفاش توسط من ، مامان سینا رو دید و به نوعی حالا منو سینا نامزدیم .الان هم با همه بچه ها یعنی ( منو سینا ، علی و یاسی ، احسان و نازی ، عسل و آرش ، فرانک و فرهاد ) اومدیم شمال .خیلی زود همه حاظر شدن و راه افتادیم ، مثه همیشه ظهر بود و دریا خلوت.تقریبا هوا نسبت به دفعه پیش گرم تر شده بود و داشت رو به بهار می رفت.یاسی با لحن بچه گونه ای گفت- من هوس آب بازی کردمعلی هم با شادی تمام گفت - ای جـــــــــــــــــــــونم ، الان یه کاری می کنم که دیگه تا آخر عمر هوس آب بازی به سرت نزنهبا تموم شدن حرفش ، راه افتاد سمت آب. یاسی همون طوری همونجا وایساده بود و علی هم وقتی دید که یاسی وایساده گفت- بیا دیگه یاسی هم با سرخوشی تمام بدو بدو رفت پیش علی و با همدیگه رفتن وسط آب .چشم از اونا برداشتمو رو به بچه ها گفتم - شما می خواین تا صبح همین طوری وایسین اینا رو نگاه کنین ؟! ای بابا بزارید واسه خودشون خوش باشن دیگه ...فرا – نُچ- پس چی ؟فرا – منم می خوام برم تو آب - پس بزن بریم ، هر کی می خواد بیاد ، بیادبدنبال این حرفم سرخوشانه با فرا رفتم تو آب و همه هم پشت سرمون اومدن فقط احسان و نازی موندن اونم بخاطر نازی.وسط دریا بودیم که نگام به سینا افتادبا چشمکم بهش گفتم که بیاد پیشم و بدون هیچ واهمه ای بغلش کردم، وسط آب. ***وقتی که شمال بودیم احسان گفت که حالا که همه چی درست شده دوباره بریم سره پروژه و تکمیلش کنیم ، الانم یه هفتست که داریم با سینا روش کار می کنیماینبار سینا اومده بود شرکت احسانو اینجا کار می کردیم . من روی صندلی کنار سینا نشسته بودم و داشتیم نظرمونو بهم دیگه می گفتیم بعد از درست کردن یه سری اشکالای کوچولو ، کار این پروژه هم تموم شده و بعد از کشیدن یه نفس راحت ، نگاه خیره سینا رو ، رو خودم دیدم .- تا حالا منو ندیدی ؟ابروشو به حالت نَه بالا انداخت و منم از این حرکت بامزش گونشو بوس کردم که از شانس خوب ما درست همون موقع احسان اومد تو اتاق ، بدون اینکه در بزنهاحسان – می خواین برم یه موقع دیگه بیام ؟! - شما هنوز در زدن یاد نگرفتی احسان جان ؟حالت مظلومانه ای به خودش گرفت و گفت- ببخشید- دیگه حالا که اومدی تو ؟سینا – ای بابا ، اشکال نداره حالابعد از اینکه پروژه ی تکمیل شدمونو دید ، رفت سمت در که بره بیرون که تازه چیزی یادم افتادم- احسان احسان – بله ؟- بیا یه دقهبا دستم به سینا اشاره کردم که کیفمو بده. از تو کیفم کارت عروسیمونو درآوردمو سمتش گرفتماحسان – این چیه ؟- بگـــــــــــــــــــــیر کارت و گرفت و خوندش وقتی به فامیلی هامون رسید تازه متوجه شد ( ستوده و نیکخواه )احسان – اِ مبارکه !!! منو سینا با هم ازش تشکر کردیم . ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منی که تا یه ماه پیش فکر می کردم که آخر خطه اما حالا می گم اینجا آغاز ماجراست ! هنوزم باورم نمی شه که منو سینا اینقدر زود بهم رسیدیمو امشبم عروسیمون بود و الان کم کم همه مهمونا دارن میرن .
علی اومد پیشم وایساد و منتظر شد تا همه مهمونا به غیر از خودمونیا برن .
بعدش بغلم کرد و گفت
- مبارک باشه ولی خیلی نامردیه ها
- برای چی ؟
علی – شما سه ماه با هم آشنا شدین ، سه ماهم از هم دور بودین ، نهایتش هفت ، هشت ماهه ازدواج کردین . ولی منو یاسی هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
- اون دیگه ربطی به من نداره که شما بی عرضه این ! ولی صبر کن خودم یه کاری می کنم تا هفته دیگه شما هم برین سر خونه و زندگیتون ، حالا می بینی !
علی – مرســــــــــی ، فقط یه چیزی بگم عصبانی نمی شی ؟
- بگو
علی – حواست باشه که بچه من همبازی بزرگتر از خودش نمی خواد
اولش اصلا حواسم به جمله علی نبود و تو فکر تلافی بودم ، با اینکه دلم برای سینا می سوخت اما حالا که بخشیدمش اونم به این زودی باید تلافی کنم ولی یه جور دیگه ، با این فکرا یه لبخند بزرگ روی لبام بود
علی – مَرَض ! چه خوشحالم می شه
تازه یاد حرف علی افتادم و خیلی جدی زل زدم تو صورتش ، آروم آروم رفت عقب چون بالاخره بعد از این همه سال می دونست که الان زنده نمی مونه و به سرعت از جلو چشمم دور شد .
منم با اون کفشام دنبالش دوییدم اما بازم نمی تونستم مثه آدم بدوم برای همین کفشامو درآوردم و پرتشون کردم یه گوشه و بعدش هم رسیدم به علی و ...
***چقدر دنیا قشنگه وقتی که خودت یه جوره دیگه نگاش کنی، وقتی که خودت بخوای.
الان یه ساله که کنار سینا، دانشگام تموم شده و بعضی روزا می رم بیمارستان و بعد از ظهر ها هم مطب خودم . گاهی وقتا هم می رم شرکت سینا که الان با احسان شریک شده و یه شرکت بزرگتر زدن. علی و یاسی هم دو ماه بعد از ما ازدواج کردنو الانم یه تو راهی سه ماهه دارن . هنوزم هر وقت که بشه با بچه ها می ریم بیرون و خلاصه روزای قشنگین.
هنوزم از ماجرای اون سه ماه سر درنیاوردم و نمی دونم که چی شد که سینا رفت؟! نقش بهرامی وسط زندگی من چی بود؟! من چه جوری سینا رو به اون راحتی بخشیدم؟! فقط می دونم که یه کابوس بود که تموم شده و فکر کردن بهش هیچ چیزی رو عوض نمی کنه.
سینا - به چی فکر می کنی خانومی؟
- به طوری ربطی نداره!
سینا - الان نشونت می دم!
با یه حرکت بغل کرده و از روی تخت بلندم کرد و رفت سمت آشپزخونه
- سینا ؟!
سینا - جانِ سینا؟
- تا حالا بهت گفته بودم، عاشقتم؟
سینا - ای جانم، من فدات شم الهی!
- خدانکنه، یادته می گفتی مثلا بمیرم برای کی مهمه. حالا دیگه جرئت داری از این حرفا بزن
سینا - اینقدر با اعصاب من بازی نکن بچه! خوبه تازه از خواب بیدار شدیما!
خندیدیم و چشم دوختم بهش.
خودم از داستان زندگیم با تمام غم و شادی هاش عینا مطئمن شدم که پایان هر چیزی قشنگه ، خوبه ، شاده و بهترین اتفاق ممکنِ و فقط یه چیزی فهمیدم که اونم اینه که :
عشق یه چیزیه بین ما
یه اتفاق قشنگ
یه هوای جاری
یه شیرینی خاص
یه آرامش عمیق
یه تکیه گاه محکم
یه نگاه متفاوت
یه دلگرمی بی پایان
عشق اون سیبی که حوا چید
و بخاطرش از بهشت روندنش نیست
عشق همون سیبیه که من با چیدنش به بهشت رسیدم


مطالب مشابه :


چشم های بارانی(19)قسمت اخر

چشم های بارانی(19)قسمت ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را سیب جلد اول.




رمان روزهای بارانی

رمان روزهای بارانی میخواستم از اول سایر قسمت های این رمان




رمان رویای نیمه شب - قسمت اول

قسمت اول - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه پس از چند روز بارانی، دیدن




برچسب :