چهل حکایت

مجموعه اي از حكايت هاي جالب و خواندني:

حكايت اول :


آورده اند يكي از پادشاهان قديم چين به سگ بازي معروف بود ه است .در دوران سلطنت او ، سگ همه جاي كشور را فرا گرفته بود و كسي جر ئت نداشت كه با اين حيوان نگاه چپ بكند . سگها نه تنها در دوران حيات عزيز دردانه بودند و در ناز و نعمت مي زيستند ، پس از مرگ نيز جسد آنها را در گورستان مخصوصي كه بر فراز تپه اي بلند قرار داشت با احترام به خاك مي سپردند .
قضا را يكي از سگان سوگلي دربار درگذشت ،شاه يكي از درباريان را امر فرمود كه شخصا" سگ فقيد را بر دوش بكشد و به بالاي تپه برساند و مراسم تدفين را انجم دهد .
در ميان راه ،درباري بيچاره به دوستي برخورد كرد و نالان وعرق ريزان زبان به شكوه و شكايت گشود . دوستش به او گفت : برو شكر كن كه پادشاه الاغ باز نيست ، وگرنه الان تو به جاي سگ مجبور بودي الاغي را بر دوش بكشي !!!!

حكايت دوم :

ابراهيم ادهم در ابتدا پادشاه بلخ بود و سلطنتي باشكوه داشت ؛ به طوري كه وقتي مي خواست از جايي بگذرد چهل سيني زرين را از جلوي او و چهل گرز زرين را از پشت سر او مي بردند .
مي گويند شبي بر تخت سلطنت خوابيده بود ، نيمه هاي شب با صداي لرزيدن سقف قصر از خواب بيدار شد . گويي كسي بر بام قصر راه ميرفت . ابراهيم فرياد رد : كيستي ؟
كس گفت : آشنايم ؛ شتر گم كرده ام .
ابراهيم گفت : اي نادان بر پشت بام دنبال شتر مي گردي ؟! شتر كجا و بام قصر ما كجا ؟
آن مرد گفت : ايغافل تو خدارا بر تخت زرين و در جامه ي اطلس مي جويي آيا يافتن شتر بر بام عجيب تر از آن است ؟
ابراهيم از شنيدن اين حرف به لرزه افتاد و آتشي در دلش شعله ور شد و تخت پادشاهي را رها كرد وبه جستجوي حقيت رفت .

حكايت سوم :

در مجلسي كه از حجاج بن يوسف بدگويي مي كردند ،شخصي سوگند خورد كه اگر حجاج اهل دوزخ نباشد ، زن خود را طلاق خواهد داد .
مردم او را سرزنش كردند كه وقتي حقيقت كار معلوم نيست ، نبايد چنين سخن بگويد . سزانجام ،نزد يكي از فقيهان رفتند و او خطاب به مرد گفت : زن خود را نگاه دار ؛ كه اگر خداوند تعالي حجاج را به سبب آن همه ظلمي كه كرده است نيامرزد و به دوزخ بفرستد ؛ با تو هم به سبب همين گناهي كه مرتكب شدهاي ؛ همانطور عمل خواهد كرد.

حكايت چهارم :

مرد توانگري انگشتر بي نگيني را به واعظي خوش سخن داد و خواست كه بر سر منبر براي او دعا كند .
واعظ هم اين گونه دعا كرد : خدايا \ دربهشت قصري به اين مرد بده كه سقف نداشته باشد . پس از پايان مجلس ؛ توانگر نزد او آمد و گفت : اين چه دعايي بود كه در حق من كردي ؟!!
واعظ گفت : اگر انگشتر تو نگين داشت قصر تو نيز سقف داشت .

حكايت پنجم :

شخصي نزد طبيب رفت وگفت شكم من به غايت درد مي كند و بي طاقتم آن را علاج كن .
گفت : امروز چه خورده اي ؟
نان سوخته بسيار خورده ام .
طبيب غلام را گفت : حقه ، داروي چشم را بياور تا جوهر دارويي در چشم او كشم .
مريض گفت : اي طبيب ، من درد شكم دارم ، داروي چشم را چه كنم ؟
طبيب گفت : اگر چشمت روشن بودي ، نان سوخته نخوردي .

« لطائف الطوائف »

حكايت ششم:

گويند در نزديكي همدان ؛نادرشاه بالاي تپه اي روي سنگي نشسته بود و سپاهش با قواي عثماني در نبرد بودند . سگي در مقابل نادر ايستاد ،ميرزا مهدي خان نيز حضور داشت و هوا سخت طوفاني بود .
نادر به ميرزا گفت : به مناسبت مكان وموقعيت چيزي بگو .
ميرزا گفت : هوا مخلف و همدم سگ و نشيمن سگ .به جاي ناله ي مطرب ،صداي توپ و تفنگ
( نادر نامه )

حكايت هفتم :

دست وپا بريده اي ،هزار پايي را بكشت . صاحبدلي بر او گذشت و گفت : سبحان الله ، با هزارپايي كه داشت ،چون اجلش فرا رسيد ،از بي دست و پايي نتوانست گريخت .

حكايت هشتم :

پس از قتل عام در دهلي ،زني هندي با يك جعبه جواهر نزد نادر شاه آمد وتقاضا مي كند كه جواهرات به سربازان عطا شود.نادرشاه علت را مي پرسد . زن پاسخ ميدهد : هنگامي كه سپاهيان تو مشغول غارت شهر بودند ،دونفر از سربازانت وارد خانه ي من شدند و اين جعبه جواهرات را يافتند و همين كه مي خواستند آن را بين خود تقسيم كنند صداي مناديان تو را شنيدند كه مي گفتند : به فرمان شاه ،قتل وغارت متوقف است . آن دو سرباز فورا" برخاسته و جعبه ي جواهر را همان جا گذاشتند واز خانه ي من بيرون رفتند . من هم به پاداش قدرت تو و انضباط سربازانت اين جعبه را تقديم مي كنم .

حكايت نهم:

روزي سلطان محمود به دارالمجانين رفت . از ديوانه اي پرسيد : چه ميل داري ؟ گفت : دنبه ! اشارت فرمود تا ترب برايش آوردند . و گفتند اين دنبه ! بگرفت و همي خورد و سر جنبانده و به سلطان در نگريست . سلطان پرسيد : سبب سر جنباندن چيست ؟
ديوانه گفت : تا تو پادشاه شده اي از دنبه ها چربي رفته است !! ( لطا يف روزگار )

حكايت دهم :

يكي را از بزرگان به دعوتي خواندند به جهت ميهماني ،و آن كس مي خواست كه او را بيازمايد چون به منزل او رسيد .ميزبان گفت : وجهي نيست ؛مهمان باز گشت .پاره اي راه برفت ميزبان به نزديك او آمد وگفت : اگر بازگردي ؛به آن چه حاضر است بسازي ؟ ميهمان با او بازگشت چون به در خانه رسيدند ؛ديگر باره همان گفت كه اول ؛ چون بازگشت ؛ همان باز گردانيد او را چند بار همچنين كرد.اومتغير شد .پس گفت : من مي خواستم كه تو بيازمايم ؛چه خلقي نيكو داري ؟!
آن مرد گفت : اين كه تو از من ديدي خلقي سگي است ؛ سگ را چو بخوانند بيايد و چون برانند ،برود .

حكايت يازدهم :
آندره موروا نويسنده معروف فرانسوي ؛در جلسه اي چشمش به يكي از نويسندگان غيرمعروف افتاد و ناگهان متوجه شد كه موي سر اين شخص كاملا" سياه ؛ولي ريش كوتاه وكوچك اوكاملا" سفيد است . يكي از حاضران از وي پرسيد : استاد ممكن است بفرماييد چرا موي سر وريش اين آقا اين قدر تفاوت رنگ دارد ؟ موروا گفت: سياهي موي سر و سفيدي ريش اين آقا نشان مي دهد كه چانه ايشان بيشتر از مغزشان كار مي كند .

حكايت دوازدهم :

هيتلر به پيشگوئي و طالبين اعتقاد داشت و هميشه با ستاره شناس مخصوص خودش مشورت مي كرد . روزي از او پرسيد : من در چه روزي ميميرم ؟ جواب داد : در يكي از روزهاي عيد . هيتلر گفت : چطور مي تواني اينگونه مطمئن باشي ؟ گفت : قربان هر روزي كه شما بميريد ؛ همان روز از اعياد مهم خواهد بود .

حكايت سيزدهم :

فاضلي به يكي از دوستان صاحب راز خود نامه مي نوشت . شخصي نزد او نشسته بود و به گوشه ي چشم نوشته ي او را مي خواند . اين وضعيت براي او دشوار آمد . بر روي كاغذ نوشت : اگر در پهلوي من دزدي نشسته نبود و نوشته ي مرا نمي خواند ؛ همه ي اسرار خود را مي نوشتم . آن شخص گفت : من نامه ي تو را نمي خواندم . فاضل گفت : اي نادان ،پس از كجا دانستي كه ياد تو در نامه است ؟

حكايت چهاردهم : نا خوش آوازي به بانگ بلند قرآن مي خواند . صاحبدلي بر او گذشت وگفت : تو را مشاعره چند است ؟ گفت : هيچ
صاحبدل گفت : پس چرا چنين زحمت به خود مي دهي ؟
گفت : از براي خدا مي خوانم .
صاحبدل گفت : از براي خدا مخوان ! چون ميدانم كه :
كز تو قرآن بدين نمط خواني ببري رونق مسلماني .

حكايت پانزدهم :

گويند سه نفر بخيل در بياباني چيزي يافتند ودر تقسيم آن كارشان به منازعه كشيد .در اين اثنا ء ملكزاده اي با خدم و حشم برآنها بگذشت وعلت بحث را بپرسيد .
گفتند : به واسطه ي بخل فطريي كه داريم ،هيچ كدام راضي نمي شويم ديگري از اين مال مفت بهره برد واين است كه در تقسيمش فرومانده ايم .
ملكزاده گفت : هر يك درجه ي بخل خود را بيان كند تا من مال را به آن كه بخيل تر است بدهم .
يكي از سه نفر گفت : بخل من به حدي است كه يك دينار به عزيزترين فرزندان خود ندهم ومال خود را به آنها رواندارم.
ديگري گفت : من به اندازه اي بخيلم كه اگر ديگري به ديگري چيزي ببخشد ،چشم ودلم مي سوزد و خلقم تنگ مي شود .
سومي گفت : بخل آن است كه من دارم ؛ زيرا اگر كسي به خود من چيزي ببخشد ؛ جگرم آتش مي گيرد واز غصه و حسد هلاك مي شوم .
ملك زاده فرمان داد تا بخيل سوم را بكشند و دمي را تبعيد نماين واموال بخيل اول را ضبط كنند و آن مال را بين همراهان خو تقسيم كرد .
( داستان نامه ي بهمنيار )

حكايت شانزدهم :

شخصي نزد معتصم عباسي آمد و ادعاي نبوت كرد . معتصم گفت : چه معجزه اي داري ؟!!
گفت : مرده را زنده مكنيم !!
معتصم گفت : اگر ازتو اين معجزه ظاهر شود به توايمان مي آورم .
گفت : شمشير تيز بياوريد.
معتصم بفرمود تا شمشير خاصه ي او را آوردند وبه دست مدعي دادند .
مدعي گفت : اي خليفه !در پيش تو گردن وزير تو بزنم و في الحال زنده سازم .
معتصم گفت : نيكو باشد .پس روي به وزير خود كرد وگفت : چه مي گويي ؟
وزير گفت : اي خليفه ،تن به كشتن در دادن كاري صعب و دشوار است ومن از او هيچ معجزه اي طلب نمي كنم ،تو گواه باش كه من به او ايمان آوردم .
معتصم بخنديد و او را خلعت داد ومدعي را به دارالشفا فرستاد .
لطليف الطوايف

حكايت هفدهم :

خواجه نظام الملك ،وزير خردمند ولايق ملك شاه سلجوقي ،از علما ودانشمندان تجليل بسيار مي كرد وهرگاه عالمي به حضورش مي رسيد ،خواجه به احترام او از مسند خويش بلند مي شد وسپس بر جايش مي نشست . در ميان آن همه علما ،شيخي بود فقير و ژنده پوش كه هر گاه بر نظام الملك وارد مي شد ،خواجه از جا بر مي خواست و آن شيخ را بر جاي خود مي نشانيد و هركاري داشت زمين مي گذاشت ودر مقابل او با احترام مي نشست و با كمال ادب به گفته هاي او گوش مي داد. درباريان و ملازمان خواجه از اين رفتار او متعجب بودند .عاقبت روزي از او پرسيدند : شما كه جلوي علما ي بزرگ اندكي بر مي خيزيد ومي نشينيد ،چطور در برابراين شيخ غير معروف تا اين درجه خضوع و حشوع به خرج مي دهيد و مانند كودكي در برابراستادي مقتدر مؤدب در نزد او مي نشينيد .؟
خواجه گفت : علت اين است تمام علمايي كه بر من وارد ميشوند ،مرا مدح مي كنند ودر اين كار مبالغه هم مي نمايند و غالبا" مرا به صفاتي مي ستايند كه در من نيست واز اين رو در من حس خودپسندي و تكبر زياد مي شود .اما اين شيخ در نهايت شجاعت مرا به عيوبم آگاه مي كند وستم ها و اجحافاتي را كه از من ويارانم سر مي زند به من يادآوري مي كند ودرنتيجه من از بسياري كارهاي بد كه موجب كيفر الهي است برمي گردم وياازستم ها و خطاهاي مامورانم جلوگيري مي كنم .

حكايت هيجدهم :

گو يند يك روستايي ،سگي را كه قصد حمله به وي داشت با تبركشته بود .صاحب سگ او را پيش قاضي بر د. قاضي گفت : چرا سگ را كشتي ؟
گفت : سگ به من حمله كرد ومن هم براي دفاع تبر را جلو دادم و تبر به كله ي سگ خورد و او كشته شد.
قاضي گفت : چرا با دسته ي تبر به نزدي ؟
مرد گفت : اگر با دمش مرا گاز مي گرفت من هم دسته ي تبر را جلو مي دادم ،اما چون با دندان هايش حمله ورشد من هم با تيغه ي تبر جوابش را دادم .

حكايت نوزدهم :
مجرمي را مجبور كردند كه يا بايد سه من پياز بخوري،يا سيصد چوب تازيانه بخوري و يا مبلغي پول بدهي .
گفت : پياز را مي خورم . اما با خوردن پياز دود از كله اش برخاست و حالش خراب شد و گفت : حاضرم مرا چوب بزنيد ،وقتي چند چوب او را زدند و ديد كه خيلي دردناك است گفت : پول مي دهم ،پس از دادن پول گفت : هم چوب خوردم ،هم پياز را و هم پول دادم .

حكايت بيستم :
روزي حضرت عيسي (ع) از راهي مي گذشت .ابلهي به ايشان رسيد و سخني پرسيد ،حضرت برسبيل تلطف جوابش داد وآن شخص كافي ندانست و آغاز عربده وسفاهت نهاد . چندان كه اونفرين مي كرد و حضرت تحسين مي نمود . عزيزي به آن جا رسيد و گفت : اي روح الله چرا در برابراين ناكس اين گونه رفتار مي كني ؟ وهر چند او خشم وقهر مي كند تو لطف مي فرمايي؟ و با آن كه او جور و جفا پيش مي برد تو مهر و وفا بيش مي نما يي؟
حضرن فرمودند: اي رفيق ، از كوزه همان برون تراوت كه در اوست ،از او آن صفت مي زايد واز من اين صورت مي آيد .من از وي در غضب نمي شوم واو از من صاحب ادب نمي شود .من ازسخن اوجاهل نمي گردم و او از خلق و خوي من عاقل نمي شود . ( اخلاق محسني )

حكايت بيست ويكم :

بازرگاني را هزار دينار خسارت افتاد . پسر را گفت : بايد كه اين سخن باهيچ كس درميان ننهي ،پسر گفت : فرمان ،تو راست و ليكن مي خواهم بدانم دراين چه مصلحت است ؟ پدر گفت : تا مصيبت دو نشود. يكي نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه . ( گلستان سعدي)

حكايت بيست ودوم :

ذوالنون مصري پادشاهي راگفت : شنيده ام فلان عامل را فرستاده اي به فلان ولايت ،بر رعيت دراز دستي مي كند و ظلم روا مي دارد .
گفت : روزي سزاي او بدهم .
گفت : بلي ،روزي سزاي او بدهي كه مال از رعيت سترده باشد ،پس به زجر و مصادره از وي باز ستاني و در خزانه نهي .پس درويش ورعيت را چه سود باشد ؟
پادشاه خجل گشت و دفع مضرت عامل بفرمود در حال .
سر گرگ بايد هم از اول بريد نه چون گوسفند مردم دريد

حكايت بيست وسوم:

يكي از اهالي بصره حكايت كرد كه از بصره سفر كردم وبه دهي رسيدم . در شبي كه به غايت تاريك بود در ميان آن ده ،نابينايي را ديدم كه سبويي پر از آب بردوش و چراغي در دست داشت وبه تعجيل تمام مي رفت .مرا از آن صورت حيرت عظيم روي نمود .سر راه او گرفتم و نگهش داشتم .گفتم : اي اعمي ،شب وروز نزد تو برابر است اين چراغ به دست گرفتن چه معنا دارد؟
گفت : تا كور دلي مثل تو پهلو بر من نزند و سبوي مرا نشكند . ( لطايف الطوايف )

حكايت بيست وچهارم :

روزي حجاج بن يوسف براي گردش از خانه خارج شد .در بين راه به پيرمردي برخورد كرد وازاوپرسيد : اي پيرمرد ،اهل كجايي؟ نظر تودر مورد حجاج چگونه است ؟
پيرمردپاسخ داد: من اهل اين روستايم و اما حجاج ظالم ترين حاكمان است .خداوند رويش راسياه كند واوراداخل جهنم كند .
حجاج گفت: آيا مرا مي شناسي؟ من حجاجم.
پيرمرد با نگراني گفت : فدايت شوم من مردي از قبيله ي شمايم وهرروز در چنين ساعتي ديوانه مي شوم !

حكايت بيست وپنجم :

آوردهاند كه وقتي اسكندر رومي در شكارگاهي مي رفت ،مردي راديدكه موي سر ماليده وناخن هاي دراز و هيبتي عظيم ويك تكه نان در دست گرفته ومي خورد ،به نوعي كه اسكندر از آن تعجب نمود ،به نزديك او رفت وگفت : اي شخص نامت چيست ؟
گفت: اسكندر !!
اسكند گفت: من هرگز راضي نباشم كه كسي همنام من باشد وافعال واحوال وي نامحمود باشد.
اورا گفت :لطفي بكن يا نام خود بگردان يا افعال واحوال را بگردان . ( جوامع الحكايات )

حكايت بيست وششم:

پادشاهي در خواب ديد كه تمام دندان هايش پوسيده و ريخته است . يكي از خوابگزارانش را احضار كرد تا تعبير آن را بپرسد .
خوابگزار گفت : عمرپادشاه طولاني خواهد بود ،به طوري كه تمام فرزندان وخويشان واقوام شما در زمان حياتتان خواهند مرد .
پادشاه ازاين تعبير سخت ناراحت شد و فرمانداد تازبان وي را بيرون كشند . او معبر ديگري رااحضار كرد وازتعبير خوابش پرسيد.
معبرگفت : اي پادشاه ،اين خواب دلالت برطولاني شدن عمر شمادارد،به طوري كه عمر پادشاه از عمر تمام فرزندان و اقوامش بيشتر خواهد بود .
پادشاه از تعبير خوابگزار دوم خوشحال شد واوراپاداش نيكو داد وگفت : درست است كه تعبير خواب هردومعبر درظاهريكمعنارامي رساند ،اما اولي براي بيان كردن سخن ناصواب ،خود را در ورطه ي هلاكت انداخت ولي دوم به علت حسن بيان و زيبايي كلام داراي عزت ودولت شد.

حكايت بيست وهفتم :


يكي از مردان حق گفته است : در بلاد مغرب گذرم به پزشكي افتاد كه بيمانراني نزد او بودند وبه آنان شيوه ي درمانشان مي گفت .

پس پيش رفتم وگفتم : خدا برتوببخشايد .بيماري مرادرمان كن .

ساعتي در چهره ي من نگريست وگفت : ريشه هاي فقر و برگ صبر وهليله فروتني را بگير ودر ظرف يقين جمع كن وآب خوف برآن ريز و آتش اندوه در زيرآن بيفروز .سپس آن رادرصافي مراقبه بپالاي و در جام خرسندي ريز و باشراب توكل بياميز و با دست صدق آن را بخور وباكاسه ي استغفار آن را بياشام وسپس باآب پرهيز كاري دهان خود راشستشو ده واز حرص بپرهيز ،پساميد كه پروردگار توراشفا دهد . ( كشكول شيخ بهايي )

حكايت بيست وهشتم:


گويند كه روزي فرعون خوشه ي انگوري در دست داشت و مشغول خوردن بود . در اين هنگام ابليس نزد او آمد وگفت : آيا كسي هست كه بتواند اين خوشه انگور را به مرواريد تبديل كند .
فرعون گفت : نه
سپس ابليس با سحر وجادو خوشه ي انگور را به مرواريد تبديل كرد.
فرعون متعجب شد وپرسيد : واقعا" كه تو استادي !!
ابليس با شنيدن اين سخن سيلي محكمي بر گردن فرعون زد وگفت : مرا با اين استادي به بندگي قبول نكردند ،چطور تو با اين حماقت ادعاي خدايي مي كني ؟

حكايت بيست ونهم :

روايت است كه روزي پادشاهي ،جهت تفريح ،دستور داد كه هر كس بتواند دروغي بگويد كه پادشاه نتواند آن را بپذيرد و دروغ بودن آن جمله را ثابت كند مبلغ ده هزار درهم پاداش بگيرد.
از تمام نقاط كشور افراد مختلفي مراجعه كردند و هر يك دروغ بزرگي گفت وپادشاه نيز تمام گفته ها را تاييد مي كرد و مي گفت :بله امكان پذير است،شايد باشد .
در اين ميان رندي زيرك حاضر آمد و گفت : از پدرم ،كه از نجار معروف زمان خود بود شنيده ام كه پدر بزرگوار جنابعالي براي رفتن به سفر خزانه را خالي از پول يافته اند ودراين حال پدر اين جانب مبلغ ده هزار درهم به ايشان كمك كرد تا بتواند به آن سفر برود ،اما پدر شما پول پدر مرا پس نداد.حال من آمده ام تا طلب پدر خويش باز ستانم .
پادشاه ناگهان سخت برآشفت وگفت : اصلا چنين چيزي صحت ندارد و اين دروغي بزرگ است .
آن شخص با كمال خونسردي ودرپاسخ به پادشاه گفت : پس اگر سخنان مرا قبول نداريد و آن را دروغي بزرگ مي پنداريد ،آن ده هزار درهم پاداش من را بدهيدواگر هم صحت سخنانم را مي پذيريد پس در اين صورت طلب مرا بدهيد.

حكايت سي ام :

 

ابراهيم ادهم را گفتند : چرا با مردم نياميزي ؟

گفت : اگر بافروترازخودبنشينم ،مرابيازاردواگر بافراتر از خودنشينم ،به من بزرگي فروسد.واگر باهمانند خويش نشينم،به من حسد ورزد .پس به كسي پردازم كه در نشست وبرخاست بااوملالي نباشد وپيوند با اوگسستني نيست وانس با اووحشتي در پي نداشته باشد .

 

حكايت سي ويكم:

 

هشام بن عبدالمالك به پادشاه روم نوشت از هشام - امير المؤمنين به پادشاه ستمگر .

پادشاه روم در پاسخ نوشت : نمي پنداشتم كه پادشاهان يكديگر را دشنام دهند وگرنه مي نوشتم: از پادشاه روم -به پادشاه ناپسند هشام چپ چشم نامبارك .

 

حكايت سي ودوم:

 

جمعي دور هم نشسته بودند و سخن در كمال و نقصان مردان مي گفتند . يكي از آن ميان گفت : « هر كه دو چشم بينا ندارد نيم مرد است ،و هر كه در خانه عروس زيبا ندارد نيم مرد است ،وهركه شنا كردن در دريا نمي داند نيم مرد است

نابينايي در مجلس حاضر بود كه زن نداشت و شنا كردن نمي دانست . بانگ برآوردكه: « اي عزيز ،عجب گفتي !و مرا چنان از دايره ي مردي دور كردي كه هنوز نيم مردي درمي بايد تا نام هيچ مردي بر من نشايد! .»

چنان زپايه مردي فتاد خواجه برون زبس فسردگي و خام ريشي و سردي

كه گرهزارفضيلت رسد زمردانش قدم برون ننهد ازحدود نامردي

 

حكايت سي و سوم:

 

نقل است كه شيخ ابوالحسن فرقاني از شيوخ بزرگ صفويه در قرن چهارم چنين گفته است كه : دو برادر بودند و مادري،هر شب يك برادر به خدمت مادر مشغول مي شد و يك برادر به خدمت خداوند ،آن شخص كه به خدمت خداوند مشغول بود شبي به برادرش گفت : امشب همچون من به خدمت خداوند مشغول شو . برادر چنان كرد و آن شب به خدمت خداوند سر به سجده نهاد . برادر ديگر در خواب ديد كه آوازي چنين آمد كه برادر تو را بيا مرزيدم و تو را به خاطر او بخشيدم .

او گفت : آخر من به خدمت خدا مشغول بودم وبرادرم خدمت ماد مي كرد،حال مرا به خاطر او مي بخشيد .!!

آواز آمد كه آن چه تو مي كني براي خود مي كني و ما از آن بي نيازيم ،اما مادرت از آن بي نياز نيست كه برادرت خدمت او مي كند .

 

حكايت سي و چهارم :

 

خليفه ي بغداد با عربي بيابان نشين غذا مي خورد . هنگام غذا خوردن ،چشم خليفه به مويي در لقمه ي مرد افتاد و گفت : اي اعرابي ،آن مو را از لقمه ي خود دور كن .

مرد عرب لقمه را بر سر سفره نهاد واز خوردن دست كشيد و گفت : كسي كه آن قدر در لقمه ي ميهمان خود نگاه كند كه مويي به اين كوچكي را ببيند ،شايسته مهماندارينيست.!   ( گنجينه ي حكايات )

 

حكايت سي و پنجم :

گوژ پشتي را گفتند : « مي خواهي كه خداي تعالي پشت تو را چون ديگران راست گرداند يا آن كه پشت ديگران را چون تو گوژ كند ؟ »

گفت : آن كه همه را مانند من گوژپشت گرداند ،تا به آن چشمي كه ايشان در من نگريسته اند ،من نيز به آن چشم در ايشان نگرم .

 خوش آن كه خصم به عيبي كه طعنه تو زند

به رغم وي زچنان عيب رسته ننشيني

وزين نشستن بي عيب خوشتر آن باشد

كه مبتلا شده را به عيب خود بيني برگرفته از بهارستان جامي

 

حكايت سي و ششم :

ابوالحسن ديلمي گويد كه از طايفه ي ياران راه طريقت چنين شنيدم كه در انطاكيه يكي سياه است كه از اسرار دل خلق وقوف كامل دارد و هر چه كسي در دل بينديشد از آن حكايت مي كند .مي گويد براي ديدن او به انطاكيه رفتم ودر آن شهر كار بر من تنگ شد و دو شبانه روز هيچ نيافتم كه تناول كنم وگرسنگي بر من غالب شد .روزي به بازار رفتم و از حال و مكان او نشان خواستم . گفتند كه در كوه باشد همين ساعت بيايد .زماني گذشت او را ديدم كه مي آمد .پشته ي هيزم در پشت كشيده تا بفروشد .پيش وي آمدم و براو سلام گفتم و پرسيدم اين هيزم به چند فروشي ؟

گفت : صبر كن تا بفروشم ،تورا از آن نصيبي دهم .

چون اين سخن شنيدم ،دورتر شدم و هيزم فروش ديگري را بديدم و هيزم او را خريداري كردم .وانمود كردم كه من هيزم خواهم خريد باز پيش او آمدم و گفتم : بگوي كه اين هيزم را به چند درهم خواهي فروخت ؟

گفت : چرا خود را مي رنجاني ؟ من دانسته ام كه دو روز است طعام نيا فته اي،صبر كن تا اين هيزم را بفروشم واز بهاي آن چيزي به تو دهم تا طعام خوري . من چون اين سخن شنيدم در پاي او افتادم و به خدمت او تن دردادم و دانستم كه بندگان خداي ،به نور خداست ،بر اسرار ضمير اطلاع دارند و بر اسرار و احوال خلقان وقوف به كمال مر ايشان را حاصل است . ( جوامع الحكايت )


حكايتسي وهفتم :

روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله از راهی عبور می کرد.

در راه شیطان را دید که خیلی ضعیف و لاغر شده است.از او پرسید:چرا به این روز افتاده ای؟

گفت:یا رسول الله از دست امت تو رنج می برم و در زحمت بسیار هستم.

پیامبر فرمودند:مگر امت من با تو چه کرده اند؟

گفت:یا رسول الله امت شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصایص را ندارم.

اول اینکه هر وقت به هم می رسند سلام می کنند.

دوم اینکه با هم مصافحه - دست دادن- می کنند.

سوم اینکه هر کاری را می خواهند انجام دهند «ان شا الله»می گویند.

چهارم اینکه استغفار از گناهان می کنند.

پنجم اینکه تا نام شما را می شنوند،صلوات می فرستند.(اللهم صل علی محمد و آل محمد)

ششم اینکه ابتدای هر کاری «بسم الله الرحمن الرحیم» می گویند.

حكايتسي وهشتم:

مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.نتیجه : اگر کاری که می‌کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.!
 


حكايت سي ونهم :

مدت زمانی پیش در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی ازآنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند. اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد. دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دورانخدمت سربازی و تعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند. هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛برای مرد دیگر تمام مناظر بیرونرا همان طور که می دید تشریح می کردو آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیایبیرون و رنگهایش را در فکر خود تجسم کند به سر می برد. پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندوبچه ها نیز قایق های اسباب بازی خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست بهچشم می خورد و........ در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد.در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبورمی کردند را برای مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آناتفاقات و مناظر را می دید. روزها وهفته ها گذشت......................... یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛سراسیمه به مسئولانبیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند .پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحالبود این کار را انجام داد؛و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد مرد به آرامی و تحمل درد و رنجبسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود. مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای اوتوصیف می کرد آمده است؟پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالیکه خودش نابینا بود؟او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند. شاید او تنها می خواستهاست که تو را به زندگی امیدوار کند. موهبت عظیمی است که بتوانیم به دیگران شادی ببخشیم علیرغم این که خودمان در زندگی رنج ها وسختی های زیادی را تحمل می کنیم.در میان گذاشتن مشکلات زندگی با دیگران شاید کمی از رنج مابکاهد اما زمانی که شادی ها تقسیم شوند.اثری مضاعف را خواهد داشت .


حکایت چهلم :

یعقوب بن لیث صفاری پیش  از سلطنت مردی فقیر ونیازمند بود . در هنگام پادشاهی یکی از توانگران سیستان را مواخذه کرد و مال او را به طور کامل ضبط کرد . مدتی بعد آن مرد نزد یعقوب آمد و یعقوب از او پرسید : امروز حال تو چگونه است .

گفت : به مانند حال دیروز تو!

یعقوب گفت : دیروز حال من چگونه بود ؟

گفت : به مانند حال امروز من !

یعقوب مدتی در فکر فرو رفت و آن گاه اموال آن مرد را به او باز گردانید .



 


مطالب مشابه :


بازدید مسعود عاطفی ناظر گمرکات خراسان رضوی و مدیر کل گمرک مشهد از گمرک فرودگاه مشهد

وی در اين مراسم که مصادف بود با ورود گروه هایی از حجاج ، ضمن خوش آمد گويي به زائرين سرزمين




زندگی نامه کیومرث صابری

با عرض سلام و خوش آمد گويي به شما بازديد جعفرآقا» دایر کرد که میان حجاج ایرانی




گوشه اي از زندگاني امام حسن عليه السلام

بود، پس حجاج به الملك در آمد عبد الملك به او خوش آمد گفت تو مى‏گويى، بلكه




شعر ولادت آقا زین العابدین حضرت علی ابن الحسین علیه السلام

نور دو چشم عالمین آمد خوش آمد . آمد به دنيا امام کردند به مهرش همه حجاج،




اشعار میلاد امام سجاد 2

نور دو چشم عالمین آمد خوش آمد . آمد به دنيا امام کردند به مهرش همه حجاج،




اى گل انتظار يامهدى --تازه ‏تر از بهار يامهدى

بین خوش آمد گوی آن محفل رسول خاتم گردى به پا شد در افق، گويى سوارى مى به فرش آمد فرود از




چهل حکایت

زن خود را نگاه دار ؛ كه اگر خداوند تعالي حجاج را به به واعظي خوش به نزديك او آمد




فرقة وهابیت چگونه به وجود آمد وعقایدش چیست؟

فرقة وهابیت چگونه به وجود آمد را به قتل برساند، چه مي گويي العاص و حجاج و بنی




شرح کامل ادبیات فارسی سوم انسانی

خاصي و بيهوده گويي كشيده شود مصری نپوشد و حجاج را به او خوش آمد گفت وپرسید




برچسب :