رمان وحشی اما دلبر - 7

--میشه اینطور هم گفت...تو هرجور دوست داری فکر کن...فقط زودتر کارت رو شروع کن...
چشماش گرد شد و گفت:
--فکر نمیکنی طرز حرف زدنت دستوریه؟
لبخندی روی چهره ام اومد و گفتم:
--فکر نمیکنم..مطمئنم...
برخلاف انتظاری که داشتم و فکر میکردم الان بحث رو ادامه میده....لباش با لبخند زیبایی باز شد و با شیطنت واضحی گفت:
--بداخلاق تر از اون چیزی هستی که در موردت میشنوم.
اولین بار بود که اینطوری حرف میزد...خندیدم....بعد از چند لحظه..خندم رو جمع کردم و تنها اثری که ازش باقی موند لب های کج شدم بود... گفتم:
--فکر نمیکردم همچین اخلاقایی هم داشته باشی و بتونی اینطوری حرف بزنی..تا حالا فکر میکردم تو فقط یه دختر محکم و بی احساسی...
کنارم دراز کشید و گفت:
--آدم مجبوره تو زندگیش رفتار های متنوعی رو نشون بده...
داشتم به معنیه حرفش فکر میکردم که خیلی ناگهانی حرفش رو ادامه داد و گفت:
--شاید برای یک هدف مجبور به تغییر رفتار بشه...
لبخندم جمع شد...بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
--تو هدفی از این رفتار هات داری؟
صداش محزون شد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
--نه...من یه ضربه خوردم..یه ضربه ی عمیق...زندگیه من همیشه سخت بود..همیشه پر از درد بود...همیشه نگرانی داشتم...همیشه زیر فشار بودم...
حزن توی حرفاش خیلی زیاد بود..از جاش بلند شد و نشست...از پشت زیر نظر گرفتمش...سکوت کوتاهی کرد...منتظر ادامه ی حرفش بودم..با لحنی غمگین تر از قبل گفت:
--زندگی هیچوقت روی خوشش رو به من نشون نداد...بدبختی..رنج..نقرت...تنه ایی..اینا چیزایی بودن که زندگیه من رو ساختن...بهم رحم نکردن..به اینکه یه دخترم..یه دخترم که دلم میخواد عاطفه داشتم...محبت ببینم...محبت کنم...تفریح کنم...شاد باشم...بخندم...دلم میخواست واسه یه بارم که شده زندگی کنم....هیجان داشته باشم.....ولی نشد..نتونستم که مثل بقیه باشم...دنیا رو ببین...توی دنیای به این بزرگی...این همه ادم...با این همه درد و رنج...هیچکدومشون مث من نبودن...هیچکدومشون مجبور نشدن از 5 سالگی بزرگ باشن...از 5 سالگی وارد دنیای کثیف آدمای پست فطرت بشن...
ساکت شد...نگاهش کردم..دستاش مشت شده بود..بدنش میلرزید...بی اراده بلند شدم..بلند شدم...مثل خودش نشستم...مشکل خودم رو فراموش کرده بودم...بعد از چند لحظه با درد و بغض ادامه داد:
--امیدم به برادرم بود..میخواستم اون خوشبخت بشه...زندگی کنه...میخواستم مثل مردم عادی باشه...یه پسر پر از احساست...پر از مهربونی...دور دنیا رو یه خط بزرگ کشیدم...دیگه این دنیا رو نمیخواستم..برادرم شد دنیام.....برادر 20 سالم...برادر 20 ساله ای که عاشق شد...عاشق یه دختر ه*رزه...عاشق یه بی وجدان...عاشق یه عوضی....دلش رو راحت باخت...من اون آشغالو نمیشناختم...از برادرم غافل شدم...همین یه بار غفلت باعث شد شکست بخوره..باعث شد عشقش رو تو بغل بهترین دوستش ببینه و خورد بشه...اون بی انصافا به ه*وس خودشون فکر میکردن و برادر ساده دل منو مثل یه تیکه ی اضافه روندن...برادرم طاقت نداشت...طاقت درد نداشت..طاقت شکست نداشت.....مثل من نشده بود...دلش پاک بود...ولی اونا نابودش کردن...بی امیدش کردن و فقط یه راه بهش نشون دادن...
سرش خم شد...دستای مشت شده اش روی تخت فشار میاوردن...چه زجری میکشید...این دختری که من فکر میکردم هیچ غمی نداره چه دردی داشت و با خونسردی بالاش رو پوشونده بود...ادامه داد:
--آخرین حرفاش رو با من زد...آخرین نفس هاش رو با من کشید...ولی نه جلوم...پشت تلفن...پشت تلفن زار زد و من خورد شدم...پشت تلفن ناله کرد و من شکستم...پشت تلفن جون داد و من سنگ شدم....یه سنگ سخت....یه سنگ بی احساس...
با پوزخند گفت:
--به برادر عاشق من بعد از اون خیانت گفته بود عشق مزخرفه...زندگی تو بکن و لذت ببر...بدون هیچ مسولیتی....جمله اش رو هیچ وقت فراموش نکردم...هیچوقتم فراموش نمیکنم..با همین کلمه های ساده برادرم رو زمین زد...با همین کلمه ها کمر خم شده ی من رو خم تر کرد...با همین حرفا بود که بریدم...بریدم از این زندگی نکبت بار...
ساکت شد..دستم رو دور شونه هاش انداختم و سرش رو به سینم تکیه دادم...ترجیح دادم منم سکوت کنم..
گریه نمیکرد...فقط میلرزید...این خودداریش برام قابل ستایش بود...آروم آروم دستاش رو دور کمرم حلقه کرد...بهش احساس نزدیکی میکردم.....سرش رو توی گودی گردنم گذاشت...نفس های داغش دلم رو زیر و رو کرد...زمزمه گونه گفت:
--دلم گرفته...دلم خیلی گرفته...هنوز اون داغ رو تحمل نکرده بودم من رو آوردن اینجا...دور از شهرم...مردمم..کشورم...
اومدم وسط حرفش و با صدایی که بخاطر گرمای بدنش کلفت و دو رگه شده بود گفتم:
--هیــــــــــش...غصه ی چیزی رو نخور...هروقت بخوای از این جا بیرون میبرمت..
کمی از توی بغلم بیرون و اومد وآروم گفت:
--منو ببخش...اصلا حواسم نبود دارم با کی این حرفا رو میزنم...نمیخواستم انقد بهت نزدیک بشم..میدونم تو خیلی بالاتر از اونی که من بخوام...



بر و بر با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم..دوباره سرش رو روی شونه هام گذاشتم و با اینکار اجازه ندادم بیشتر ادامه بده....وقتی مطمئن شدم سکوت کرده از خودم جداش کردم..توی چشماش خیره شدم....اونم به من نگاه میکرد...چشماش میلرزید...درد بود که چشماش رو میلرزوند...ولی یه چیز دیگه هم تو چشماش بود...یه چیزی که نمیتونستم بفهمم چیه...یه چیزی که به من ثابت میکرد قبلا این چشما رو دیدم...با دست چپم موهاش رو به آرومی پشت گوشاش زدم و در حالیکه صورتم فقط یه بند انگشت با صورتش فاصله داشت گفتم:
--دیگه این حرفا رو نزن دختر خوب..من از تو بالا تر نیستم..
اینبار اون پیش قدم شد و به نرمی سرش رو روی سینم گذاشت...بالا و پایین رفتن قلبم رو حس میکردم....نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای در کمی ازهم جدا شدیم...خمار عطر تن شینا بودم.. ش*هوت نداشتم...فقط باهاش همدردی میکردم....همین...بدن گرمش برام آرامش دهنده بود..صدای یکی از دختر ها از پشت در اومد که گفت:
--آقای بزرگمهر..داییتون اومدن و الان سر میز نشستن...خواستن که شما رو برای شام صدا کنم...
نفی عمیق و آرومی کشیدم وگفتم:
--باشه...
کاملا از شینا جدا شدم...دستی توی موهام کشیدم...از جام بلند شدم و به سمت آینه رفتم...یقه ی پیرهنم رو درست کردم..برگشتم سمت شینا که هنوز روی تخت نشسته بود و به زمین خیره شده بود...نگاهم روش بی قراری میکرد...یه حسی نسبت به این دختر داشتم که درک نمیکردم...با قدم هایی آهسته رفتم جلوش ایستادم ....سرش رو بلند کرد...با تردید گفتم:
--میخوای امشب بیای خونه ی من...
لبخند کجی زد از جاش بلند شد و گفت:
--نه ممنونم...
دستم رو زیر چونش گذاشتم ..زیر نگاهم گرفتمش...نگاه محکمش رو ازم ندزدید...اعتماد به نفس خیلی خوبی داشت...آروم گفتم:
--از دخترای جسوری مثل تو خوشم میاد...
متعجب شد و گفت:
--چی؟
چند لحظه گنگ نگاهم کرد.... بهش خندیدم...ولش کردم کتم رو از روی صندلی برداشتم و به سمت در رفتم..دنبالم اومد..در رو باز کردم و کنار ایستادم تا اول اون خارج بشه...پشت سرش منم بیرون رفتم.....وقتی در رو بستم و برگشتم طرفش گفت:
--بخاطر امشب معذرت میخوام...اومده بودی تا من آرومت کنم ولی بیشتر باعث شدم که ذهنت درگیر بشه...جبران میکنم..
خندیدم وزل زدم توی چشماش..چشماش یه رنگ خاص بود...قهوه ای بود ولی کشش عجیبی داشت...گفتم:
--امشب از هرشبی آروم ترم...مطمئن باش...
--ممنونم..من دیگه برم..شبت خوش...
--شبت بخیر
پشتش رو بهم کرد و رفت...نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم...تا وقتی که به طور کامل از جلوی دیدم محو شد...نفسم رو عمیق بیرون دادم...و چنگی به موهام زدم....عجب شبی بود امشب...وقت بیشتر فکر کردن نداشتم...به طرف پله ها رفتم و با قدم هایی کنترل شده راه سالن غذا خوری رو پیش گرفتم...میدونستم دایی امشب اصرار میکنه که اینجا بمونم..ولی هرگز زیر بار این حرف نمیرفتم...چون موندنم مساوی میشد با فرستاده شدن شینا به اتاقم..و این دیگه خارج از توانم بود که بتونم شب رو در کنارش بگذرونم و اشتباهی نکنم...امشب به اندازه ی کافی بهش نزدیک بودم و متوجه شدم که بدنم کشش عجیبی به سمتش داره...پس بهتر بود قبل از ایجاد هر حادثه ای پیشگیری میکردم...
حس میکردم انرژی زیادی به بدنم منتقل شده...و این خیلی خوب بود...چون فردا باید یه راهی برای مشکلاتی که امروز توی معاملاتم داشتم پیدا میکردم...برای یه تاجر...هیچ چیزی نباید مهم تر از تجارتش باشه....هرچند از طرفی ذهنم درگیر شینا و اتفاقات امشب...بدن گرمش...اخلاق خاصش و مشکلات زندگیش شده بود....


((شینا))
یک هفته گذشته بود...کیان از پنج شنبه ی هفته ی قبل تا امشب که شب جمعه میشد اینجا نیومده بود...فکر میکردم همون روز اول کیان رو ببینم...ولی اونطور که شنیدم دو روز بعدش مجبور شد به مسافرت کاری واجبی بره...این اتفاق یک امتیاز برای من حساب میشد..چون اگه مسافرت پیش نمیومد توی این یه هفته زیاد میدیدمش و فقط بهم وابسته میشد..اما رفتنش به سفر باعث میشد بخاطر اتفاقات اون شب و تاثیری که روی روح و جسمش گذاشتم به من فکر کنه و من کنارش نبودم که بتونه هر لحظه و هر ثانیه که بخواد در دسترسش باشم و من رو داشته باشه...اینطوری ذره ذره عاشق میشد...ذره ذره وجودش معتاد وجود من میشد..کیان چه بخواد چه نخواد اون شب من روحش رو اسیر کردم و اون متوجه نشد....
جلوی مریم خانم که در حال نظارت به کار خدمتکار ها بود ایستادم و گفتم:
--من کارهای امروزم رو تموم کردم.دیگه باید چه کاری انجام بدم؟
نیم نگاهی بهم انداخت...و با دستش به 5 تا دختر دیگه اشاره کرد..وقتی همه دورش جمع شدن با لحن بی احساس همیشگیش گفت:
--شما 6 نفر برید توی اتاق هاتون بیرون هم نیاید...تا چند دقیقه ی دیگه یه خانم برای معاینه میاد..باهاش همکاری کنید..اگه بفهمم سر و صدا کردید یا مشکلی براش پیش آوردید تنبیه بدی میشد..
دخترها با گنگی نگاهش کردن..ولی کسی جرات نمیکرد چیزی بپرسه...برای همین من گفتم:
--معاینه ی چی؟
برگشت طرفم و با قیافه ی از خود راضی گفت:
--هنوز یاد نگرفتی اینجا کسی حق سوال پرسیدن نداره؟برو توی اتاقت و منتظر بمون..
سعی کردم خون سرد باشم...چون اگه کمی خود داریم رو از دست میدادم الان مشتم به جای اینکه کنارم باشه توی صورتش بود...با طمانینه سرم رو به نشانه ی احترام خم کردم و از اون جا دور شدم...توی قسمت خدمتکار ها بودم که لیلا یکی از دختر هایی که توی مرز باهامون بود اومد سمتم و با هیجان گفت:
--هـی دختر..چیکار کردی تو؟... بابا دست راستت زیر سر ما...
بیخیال به طرف اتاقم رفتم..دنبالم اومد...گفتم:
--چطور؟
با خنده گفت:
--آقا کیان الان توی سالن پذیراییه.
لبخند معنی داری روی صورتم اومد..بدون اینکه جوابی به لیلا بدم پیچیدم توی راهرویی که اتاقم اونجا بود...
صدای جیغ از توی اتاق کناری میومد...جیغ های هیستریک و وحشتناک...چند تا دختر هم پشت در اتاق بودن....حالم امروز زیاد خوب نبود با این جیغ ها هم سرم بیشتر درد میگرفت..نزدیک عادت ماهانه ام بود...و توی این دوره واقعا بی اعصاب میشدم...کلافه به طرف اتاق رفتم...
در اتاقش باز بود و همه با وحشت نگاه میکردن..کنجکاو شدم...لیلا هم به بقیه پیوسته بود...شهلا جلوتر از همه مات ایستاده بود و تکون نمیخورد...من هم به کنارشون رفتم..با دستم چند نفری رو کنار زدم و جلوی در اتاقش ایستادم...با تعجب یکی از دخترها رو دیدم که به دیوار کنار تختش تکیه زده و با هراس به رو به روش نگاه میکنه و جیغ میکشه...
سرم رو به اون طرف ,جایی که تخت هم اتاقیش قرار داشت کج کردم...ولی با اولین نگاه ....چشمام رو بستم و سرم رو کج کردم...چند لحظه ای به همون حالت موندم...با اینکه بی رحم بودم.... با اینکه بی وجدان بودم...با اینکه نامرد و سنگدل بودم,دیدن این صحنه آتیشم زده بود...نفس عمیقی کشیدم...چشمام رو باز کردم و دوباره به تخت نگاه کردم...دختری برهنه...با بدترین وضع ممکن روی تخت افتاده بود...چشمای درشتش که بخاطر ترس بزرگتر هم شده بود باز مونده بود...معلوم بود که مورد تجاوز شدیدی قرار گرفته...این آدمای از خدا بی خبر با این دختر چه کرده بودن...بعید بود بخاطر رابطه با یک نفر به این وضع در اومده باشه...
رفتم جلو..در حالیکه قلبم سنگین شده بود...دیدن دختری توی این وضعیت..اونم یک دختر ایرانی واقعا دردناک بود...دستم رو روی چشمهای بازش کشیدم..و به این ترتیب چشمهاش رو بستم...ملحفه ای رو بالای تن برهنه اش کشیدم و برگشتم...جلوی در نرسیده بودم که مریم خانم با عصبانیت وارد شد..بدون توجه به من به طرف دخترک بیچاره رفت...
دیگه اونجا نموندم و وارد اتاق خودم شدم...به سمت دستشویی رفتم..دستم رو با وسواس شستم و بعد از اون آبی به صورتم زدم...یه چیزی روی دلم سنگینی میکرد..حالت تهوع داشتم...بی حال روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم...دیگه حوصله ی رفتن پیش کیان رو نداشتم...حتی نمیدونستم به چه بهونه ای باید برم...مغزم کاملا غیر فعال شده بود...
سر و صدا ها کم کم خوابید....توی حال و هوای خودم بودم که در اتاق باز شد...فکر میکردم شهلا باشه...ولی نبود...خانم خیلی شیکی با کیف دستیش وارد اتاق شد...در رو بست و اومد طرفم...یاد حرف مریم خانم افتادم که گفت یه نفر برای معاینه میاد...حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم...نه من چیزی میگفتم نه اون....زیپ کیفش رو باز کرد..و لحظاتی بعد دستکش های پلاستکی رو بیرون کشید و توی دستش کرد...
--شلوارت رو در بیار.
متعجب و با اخم گفتم:
--برای چی؟
بدون اینکه به من نگاه کنه در حالیکه دستکش ها رو کیپ دستش میکرد گفت:
--گفتم شلوارت رو در بیار..باید معاینه بشی.
مات موندم...مغزم به کار افتاد...اگه من رو معاینه میکرد متوجه میشد که هنوز بکارت دارم و رابطم با کیان دروغ بوده...نه..نه..نباید این اتفاق میفتاد...اگه میفهمید معلوم نبود چه اتفاقی پیش بیاد...ولی هرچی که میشد مطمئنن به ضرر من بود....از جام بلند شدم.....اومد سمتم و گفت:
--زود باش دختر..من وقت اضافه ندارم واسه ی تو تلف کنم..امروز روز معاینه است..باید همه رو معاینه کنم..پس معطلم نکن...
رخ به رخش ایستادم...قدم بلند تر بود...با پوزخند گفتم:
--من با آقای بزرگمهر رابطه داشتم... کسی مثل تو اجازه ی دست زدن به من رو نداره...
به خودش گرفت و با تمسخر گفت:
--فکر کردی چون با آقای بزرگمهر رابطه داشتی دیگه با ارزش میشی؟تو هنوزم همون دختر جند...
با ضربه ی سیلی ای که خورد ساکت شد.


...دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
--ج... تویی...و اونایی که فرستادنت اینجا...دِ آخه بی شرف هزار تا ادم مث تو مفتش نمی ارزه به من...جمع کن بند و بساطتتو برو همون جهنم دره ای که ازش اومدی...
کنترلم رو از دست دادم..اینجا اومده بودم که انتقام بگیرم نه اینکه بهم توهین بشه...من شینا بودم...اگه عصبانی میشدم چه این دکتر پاپتی چه اون سوفکا اوغلوی احمق برام پشیزی ارزش نداشتن.خیره نگاهش میکردم....در اتاق باز شد و مریم خانم وارد شد و با تشر گفت:
--اینجا چه خبره؟
با دیدن دکتر توی اون وضعیت قیافش درهم و عصبانی شد و داد زد:
--چرا وحشی بازی در آوردی؟تو حق حرف زدن تو این خونه رو نداری..اونوقت زر اضافی هم میزنی؟همین الان هرکاری که این خانم گفت میکنی...بعدش هم بخاطر چرت و پرتایی که گفتی تنبیه میشی..ه*رزه ی بدبخت ..
لبام رو روی هم فشار میدادم تا دهنم باز نشه...فقط با تنفر نگاهش میکردم...به این اگه چیزی میگفتم برام خیلی بد میشد...سرم رو چرخوندم...کیان رو دیدم که جلوی در اتاقم ایستاده بود...قیافش توی هم رفته بود...نگاهش سمت مریم خانم بود...بد نگاهش میکرد..خیلی بد...اومد تو اتاق...مریم خانم با دیدن کیان دهنش بسته شد...کیان رفت جلوی مریم خانم ایستاد...پشتش به سمت من شد...دستش رو توی جیبش زد و با صدای کنترل شده و خون سردی که توی اون صحنه ازش بعید بود گفت:
--این چه وضعشه؟
مریم خانم که از شوک بیرون اومد و جسارت پیدا کرد...حق به جانب گفت:
--این دختر حاضر نمیشه معاینه اش کنن...طبق قوانین یکبار در ماه باید همه ی دخترا معاینه بشن تا اگه باردار باشن یا بکارتشون مشکلی داشته باشه معلوم بشه...اونوقت این ه*رز...
با تو دهنیه محکمی که کیان بهش زد خفه شد و تلو تلو خورد...نیشخندی روی صورتم اومد...کیان رفت سمتش..خم شد روی صورتش و با صدایی خشنی گفت:
--این چه طرز حرف زدنه؟بدون اجازه ی من هیچ کس حق نداره دست به این دختر بزنه...یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه با هرکدوم از دخترای اینجا اینطوری حرف بزنی پرتت میکنم از اینجا بیرون...
بعد از زدن این حرف چند ثانیه ای توی سکوت نگاهش کرد و بعد به آرومی به سمت من برگشت...همونطور که نگاهش به من بود گفت:
--گمشین از اتاق بیرون..
نیشخندم تبدیل به لبخندی عمیق شد...هر دو تا زن از اتاق بیرون رفتن...وقتی کیان صدای در رو شنید..به سمتم اومد...رو به روم ایستاد..دستش رو زیر چونم زد و نگاهم کرد...چند ثانیه ای به هم نگاه میکردیم که کیان هم لبخندی زد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:
--انگار از اینکه منو با داییم در انداختی خوشت اومده...
--اگه منو معاینه میکرد همه میفهمیدن که هنوز رابطه ای نداشتم..اینطوری برای تو هم بد میشد...
خندید و سرش رو اورد کنار گوشم و با صدای نرمی گفت:
--اینکه مشکلی نداره...کارت رو ردیف میکنم بعد میفرستمت میگم معاینت کنن..
سرش رو بلند کرد و چشمکی خندانی به سمتم فرستاد...اخم ملایمی کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم:
--واقعا همچین کاری میکنی؟
لبخندش آروم آروم جمع شد و در حالیکه چشمهای نافذش رو روی چشماش ثابت کرده بود خیلی صریح گفت:
--نه...
خنده ی پر نازی کردم ....دستم رو با ظرافت به سمتش بردم...روی کمرش گذاشتم و گفتم:
--ممنون..
کمرش رو خیلی ه*وس بر انگیز نوازش کردم..با لبخند متعجبی که گوشه ی لبش بود نگاهم میکرد...میخواستم بیشتر پیش برم که, نمیدونم چیشد احساس کردم معدم سنگین شد و یه چیزی فشار آورد...سریع دستم رو ول کردم و جلوی نگاه کنجکاو کیان به طرف توالت رفتم....در رو بستم و هرچی توی معدم بود بالا آوردم...شیر آب رو باز کردم...سرم گیج رفت...دیوار رو چسبیدم...کیان دو بار به در زد و گفت:
--خوبی شینا؟
آبی به صورتم زدم و در حالیکه تلاش میکردم تحلیل رفتگی صدام مشخص نباشه گفتم:
--خوبم...الان میام..
به خودم توی آینه نگاه کردم...چهره ام زرد شده بود...وضعیتم خیلی خراب بود..این چه وقت دلپیچه بود...باید یه قرص مسکن میخوردم و میخوابیدم...متوجه سایه ی کیان شدم که به آرومی حرکت کرد و از در دور شد...باز هم به صورتم آب پاشیدم تا شاید زردی صورتم کمتر بشه...ولی غیر ممکن بود...حوله رو برداشتم و صورتم رو خشک کردم...بعد از اینکه دوباره آویزنش کردم بیرون اومدم...


کیان روی تخت من نشسته بود..با دیدنم بلند شد و به سمتم اومد...بازوم رو گرفت و گفت:
--چرا اینطوری شدی؟
منو روی تخت نشوند..خودش هم کنارم نشست..سردم شده بود..فکر کنم فشارم پایین اومده بود..گفتم:
--چیزی نیست..معده ام یکم میپیچید...
عجیب و با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
--نکنه باردار بودی که نزاشتی معاینت بکنن..
بهش اخم کردم و در همون حال لبخند هم زدم و گفتم:
--و حتما از تو هم باردار شدم..
قهقه ای زد و گفت:
--بعید نیست..به هرحال تو یه شب کامل با من توی خونه تنها بودی...امکان داره همچین اتفاقی هم افتاده باشه....
سرم گیج رفت..دستم رو روی سرم گذاشتم...خنده اش قطع شد و سرم رو برگردوند سمت خودش و با چهره ای که به سرعت عوض شده بود گفت:
--چت شد؟خوبی؟چرا رنگت انقدر زرد شده؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
--فکر کنم فشارم افتاده...
منو روی تخت خوابوند و با اخم گفت:
--پس چرا همون اول که پرسیدم نگفتی...همین جا دراز بکش تا دکتر رو خبر کنم...
قبل از اینکه بلند بشه دستش رو گرفتم و گفتم:
--نه نیازی نیست..یه قرص بخورم خوب میشم...
اخمش عمیق تر شد و جدی گفت:
--مگه میدونی چت شده که دارو هم تجویز میکنی؟
دستش رو محکم تر چسبیدم و گفتم:
--میدونم...
با کنجکاوی و نگاهی ریز شده بهم خیره شد...فهمیدم منتظر جوابه...کمرم هم درد گرفته بود و بی طاقت شده بودم..تو این موقعیت کیان هم برام دردسر شده بود...ازش متنفر بودم اونوقت باید توی همچین شرایطی هم تحملش میکردم...سعی کردم خوش رو باشم..لبخند با شرمی که ازم بعید بود زدم و در حالیکه چشمام رو میدزدیدم گفتم:
--یه اتفاق عادیه...اگه یه مسکن یا ژلوفن یا حتی استامینوفن بخورم بهتر میشم...
وقتی سرم رو بالا کردم دیدم با لبخند مهربونی داره نگام میکنه....زیر لب با صدای آهسته ای گفت:
--کمرتم درد میکنه؟
دست چپم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
--دردش خیلی طاقت فرسا نیست...
چند بار با انگشتش روی پیشونیم کوبید و با لحن آرومی گفت:
--رنگ صورتت نشون میده که حالت خرابه...پس به من دروغ نگو...من بهتر از خودت الان میدونم توی چه شرایطی هستی..
با بی حالی نگاهش کردم و گفتم:
--نکنه دکتری و رو نمیکنی!
موهایی که روی صورتم بود رو کنار زد وخندید و گفت:
--دکتر؟!!...نه..من فقط یه تاجرم..و یه تاجر باید هرچیزی رو بدونه.
--حتی اینو؟
--حتی اینو...
چهره ام رو از درد به طور نامحسوسی جمع کردم..ولی همین حرکت کوتاه باعث شد که کیان بفهمه...بدون گفتن حرفی دستش رو آزاد کرد و به طرف در رفت و از اتاق خارج شد...حوصله نداشتم فکر کنم کجا رفته..چشمام رو بستم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم...باید خیلی زود یه فرصتی رو پیش میاوردم که بیشتر از این به کیان نزدیک میشدم...الان زمینه اش کاملا فراهم بود... توی افکارم بودم که در دوباره باز شد..زیر چشمی نگاه کردم..کیان بود...تخت پایین رفت..کنارم نشسته بود...دستش رو روی موهام گذاشت و به طور نامحسوسی نوازش کرد و آروم گفت:
--پاشو شینا..برات قرص آوردم..پاشو این قرصو بخور حالت خوب میشه...
احساسات لطیف کیان تا اینجا خیلی بهم کمک کرده بود..اگه شخص خودخواهی بود به این راحتی نمیتونستم تا اینجا پیش بیام....از جام به آرومی تکون خوردم و بلند شدم..لیوان آب رو به همراه یک قرص ازش گرفتم و گفتم:
--ممنون...
قرص رو خوردم...لیوان رو از دستم گرفت...دوباره سر جام دراز کشیدم..خواست بلند بشه که دستش رو گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
--کجا؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
--برم بگم یه چیزی بیارن بخوری.
--نمیخوام ممنون...چیزی نمیخورم..اگه بخورم حالم بد میشه...


با تردید لبخند زد و گفت:
--باشه..هرجور خودت راحتی...برات نمیارم چون میدونم حالت تهوع بیشتر از گرسنگی اذیتت میکنه...
چشمام رو بستم...اما دستش رو ول نکردم...کمی که گذشت با انگشتام دستش رو نوازش کردم...چند بار که اینکارو تکرار کردم با همون دستش محکم انگشتام رو گرفت...و با کمی مکث اینبار اون دستام رو نوازش کرد و گفت:
--درد داری هنوز؟
چه پسر ساده ای...اینکار من رو به حساب دردم گذاشته بود....نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم....صدای ملایمش اینبار من رو توی شوک برد.:
--میخوای امشب پیشت باشم؟
چشمام رو باز کردم..نگاهش کردم...خندیدم و گفتم:
--نه...برو خونت..میدونم خوشت نمیاد شب اینجا باشی..منم دوست ندارم شبم رو با یه پسر بگذرونم...
اخماش رو توی هم کشید و گفت:
--باید خیلی هم ممنون باشی که من این پیشنهاد رو بهت دادم...هیچ دختری به راحتی از این فرصت ها پیدا نمیکنه...اینجا میمونم چون نمیخوام بخاطر اتفاقات امشب مشکلی برات پیش بیاد..مطمئنم حتما تا الان به گوش داییم رسیده که چیکار کردیم..
--آخرش که چی؟تو که نمیتونی هر روز و هر شب اینجا باشی..بلاخره باید بری و من تنهایی از پس مشکلم بر بیام...با انگشتش روی پیشونیم زد و گفت:
--مهم امشبه که هم این اتفاق داغ و دسته اوله و هم تو حالت خوب نیست..وگرنه میدونم از پس خودت بر میای...
چپ چپ نگاهش کردم...خندید و گفت:
--برم امشب رو ردیف کنم.
هنوز به در نرسیده بود که گوشیش زنگ خورد...سرجاش وایساد...گوشیش رو در آورد و نگاهی به شماره انداخت و توی اتاق جواب داد:
--بگو آرسان؟
سکوت کرد...اخماش توی هم رفت..و کمی بعد با تشر گفت:
--آرسان...پسر من به تو چی بگم؟آخه تو چیکار داشتی با اون یارو؟مست بودنت رو میشه یه کاری کرد..ولی...
انگار آرسان اومد وسط حرفش..چون دوباره سکوت کرد...کیان نفس عمیقی کشید و گفت:
--اصلا با کسی حرف نزن...همین الانش داری چرت و پرت میگی...کی میخوای از دایم الخمری دست برداری...برو منتظر باش الان وکیل شرکت رو میفرستم...ببینم چه گندی زدی پسر...تو چه مرگت شده؟
سکوت کوتاهی کرد..بعد از چند ثانیه از حرف های آرسان خندید و گفت:
--باشه..من الان میام..نمیخواد جز بزنی...ساکت شو...گفتم ساکت شو...انقدر زر نزن آرسان..داری میری رو اعصابم پدر ســـ...
نگاه کیان به من افتاد...سریع حرفش رو خورد... دستی توی موهاش کشید..با همون لبخند گفت:
--باشه...باشه..فهمیدم اوضاعت خرابه...تونستی دلمو به رحم بیاری...الان میام...
گوشی رو قطع کرد...دوباره به سمتم برگشت...بدون اینکه بشینه با شرمندگی گفت:
--من باید برم شینا...آرسان تو مستی پلیسا رو به باد فحش گرفته...الان توی بازداشتگاهه...چرت و پرت زیاد میگه...میترسم تنها باشه کار دست خودش بده...
--خیلی به هم نزدیکین؟
کیان لبخند مردونه ای زد و گفت:
--خیلی...همیشه کنارم بوده...مثل یه برادر...و شاید هم نزدیکتر...
--خیلی خوبه که آدم یه دوست نزدیک برای خودش داشته باشه..زودتر برو تا بیشتر از این توی دردسر نیفتاده...
چشماش رو ریز کرد و گفت:
--ناراحت که نشدی؟
خندیدم..توی چشماش با بی رحمی و بی احساسی نگاه کردم و گفتم:
--نه...از همون اولم من نخواسته بودم که اینجا بمونی...
چند ثانیه ای توی چشمام زل زد...باید بعضی اوقات پسش میزدم و بعضی اوقات میخواستمش...کار سختی بود استفاده از دو روش...ولی من باید این ریسکو میکردم...
--فردا میام تا یه فکری برای رفتنت از اینجا بکنم..دیگه شرایط برای بودنت مساعد نیست...
خواستم چیزی بگم که انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت و گفت:
--هیس...دیگه بسه هرچقدر اینجا موندی...بهتره بیای خونه ی من...تاچند وقت دیگه رابطم با تو به بیرون درز میکنه...اینکه شبام رو اینجا بگذرونم جلوه ی خوبی نداره..
جدی نگاهش کردم و ریز بین گفتم:
--چرا برات مهمه که چه بلایی سر من میاد؟میتونی بیخیال من بشی...میتونی یه دختر دیگه رو از اینجا ببری و نجاتش بدی..
چشماش روی صورتم به آرومی حرکت کرد...دهنش دو بار باز و بسته شد..ولی نمیدونست باید چی بگه...چهره اش سردرگم شد...تا به حال بهش فکر نکرده بود...ولی از امشب به بعد لحظه ای این فکر راحتش نمیزاشت...تا وقتی که یه جواب خوب برای این اتفاقات پیدا کنه....بنگاه عجیب و گنگی بهم انداخت...عد از چند لحظه کم کم لبخندی زد ازجاش بلند شد و گفت:
--دلیلی برای اینکارم ندارم..شاید چون دلم برای تو بیشتر سوخته...


خندیدم..از اون خنده هایی که میگفت خودتی..کیان هم منظورم رو فهمید...خواست بره که گفتم:
--کیان...
اولین بار بود که اسمش رو صدا میکردم..اون هم با این همه ناز...با این همه احساس...متعجب نگاهم کرد...گفتم:
--یه کاری برام میکنی؟
دستاش رو توی جیبش برد...و منتظر نگاهم کرد...چهره ام با یادآوری اون اتفاق توی هم رفت...با اخمای تو هم رفته بهش نگاه کردم و گفتم:
--یه دختری توی اتاق بغلیم مرد...بخاطر تجاوز زیاد مُرد...نمیدونم چطوری میخوان خاکش کنن...چطوری میخوان براش دعا بخونن...اون دختر مسلمان بوده...نزار بهش بی احترامی کنن...نزار روحش هم عذاب ببینه....کمکش کن...
کیان نگاهم میکرد...قیافش یه جوری شده بود..میدونستم وقتی موضوع رو بفهمه خودش یه کاری میکنه...اخماش توی هم بود...چهره ی مردونه اش درد رو نشون داد..دستی روی چونش کشید و سرش رو تکون داد...نتونست حرف بزنه..نتونست چیزی بگه...فقط برگشت و به طرف در رفت...با زمزمه دوباره گفتم:
--کیان..
ایستاد..برنگشت..فقط سرش رو کمی کج کرد...یعنی بگو...به آرومی گفتم:
--چه یه دختر باشه چه یه خونواده..چه خودت باشی و دوستت...حتی از روی شوخی...فحش رو اجدادمون منع کردن..برای همین به ما گفتن آریا...اصیل...نجیب...پاک...
نگاهم رو بهش دوختم..چند ثانیه ای صبر کرد و بعد از اتاق خارج شد...چشمام رو بستم...ملحفه ای روی خودم کشیدم...به سقف چشم دوختم...هنوزم کمی درد داشتم...کمی خودم رو بالا کشیدم و به تخت تکیه دادم...پنج دقیقه ای از رفتن کیان میگذشت که در اتاق کوبیده شد..سرم رو روی لبه ی تخت گذاشتم و خونسرد گفتم:
--بفرمایین...
دختری وارد اتاق شد...توی دستش یه حوله بود...پرسشی نگاهش کردم....سر به زیر رفت سمت کمد...بخاری برقی رو در آورد...و برق زد...حوله رو بالاش گذاشت...اومد کنارم و گفت:
--آقای بزرگمهر دستور دادن کمرتون رو گرم نگه داریم..
***
غروب شنبه بود...به ساعت نگاه کردم...7 شب...کیان نیومده بود..روی حرف هاش نباید زیاد حساب باز میکردم..یه تاجر بود پس زندگیه پر دغدغه ای داشت...حس خیلی خوبی داشتم...حوله ی گرم دیشب که دقیقه به دقیقه عوض میشد باعث حس خوب امروزم شده بود...کیان نمیتونست دیگه نسبت به من بی توجه باشه...سمیه وارد آشپزخونه شد و گفت:
--آقا سلیمان اومدن..شینا قهوه رو آماده کردی؟
جوابش رو دادم و فنجانی قهوه جا کردم...توی سینی گذاشتم..از دیشب دیگه مریم خانم رو ندیده بودم...معلوم نبود با این گرد و غبار دیشب چه اتفاقاتی از امروز توی این خونه بیفته..تا الان که همه چیز عادی و خوب بود...از آشپزخونه خارج شدم..به سمت سالن پذیرایی رفتم...آقا سلیمان خودش رو روی یه مبل سه نفره به حالت دراز کشیده ولو کرده بود...بی فرهنگ خرفت..حالم ازش به هم میخورد...از هیکلش ..از نفس کشیدنش...از قیافش..از اخلاقش...حالم از هرچیزی که مربوط به اون میشد به هم میخورد...همون طور که از کیان متنفر بودم و کینه داشتم...از این هم بیزار بودم...ولی کیان باید به دست من مجازات میشد...بلاخره اون روز میاد که کیان از درد روانی بشه...کیان با من بود ولی این سوفکا اوقلوی نجس رو به خدا میسپردم...جلوش خم شدم...دهنش رو به زور کمی تکون داد و گفت:
--بزارش روی میز..
قهوه رو به همراه شکر روی میز گذاشتم..خواستم برم که گفت:
--بمون..کارت دارم..
رو به روش ایستادم و نگاهش کرد...دو دقیقه ای همینطور منو سرپا نگه داشت....بعد از اون آروم از جاش بلند شد و نشست...چشماش رو که همیشه قرمز بود بهم دوخت...مثل یه موجود بی ارزش بهم نگاه کرد و گفت:
--داری چه غلطی میکنی؟
میدونستم دلش پره..بدون اینکه حالتی توی چهره ام ایجاد بشه..نگاهم رو به پایین دوختم و گفتم:
--متوجه منظورتون نمیشم...
بلند شد...معلوم بود عصبانیه...اومدسمتم...دستش رو زیر چونم گذاشت و وحشیانه سرم رو بلند کرد...یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و با خشم نگاهش کردم..ولی سریع به خودم اومدم و مثل یه بره ی سر براه و مظلوم بهش چشم دوختم...دهنش بوی گند مشروب میداد...به چونم فشار بیشتری آورد و گفت:
--آخه برده ی مفلوک..فکر کردی نمیفهمم برای خواهر زاده ی من دندون تیز کردی؟داری بزرگتر از دهنت لقمه بر میداری...اینجا سوگلی و دردونه نداریم...اینجا همه به من خدمت میکنن..وقتی میری تو اتاق خواهرزادم فقط نیازشو برآورده میکنی..فقط هرچی خواست براش فراهم میکنی...هرکاری خواست میکنی...کی به تو اجازه داده باهاش حرف بزنی؟تو لیاقتت ه*رزگیه..نه بیشتر...
محکم پسم زد...باید سکندری میخوردم ولی انقدر بدنم توانش رو داشت که از دست این لجن نلرزه...حرفاش روی اعصابم بود...داشت عصبیم میکرد....نفس عمیقی کشیدم تا حرفی نزنم..سخت بود...برای من خیلی سخت بود...با خودش غر غر کرد...داشت آتیش میگرفت که کیان فقط برای یه مریضیه من اینکار ها رو کرد...داشت بخاطر حمایت کیان از من جز میزد...دوباره اومد سمتم و با انزجار گفت:
--اخه تو چی داری دختره ی بی ارزش پاپتی...خودت رو خیلی دسته بالا گرفتی...کل هیکلت بی ارزشه...دخترایی مثل تو فقط برای رفع نیازین...فقط برده این و باید بردگی کنین...
صداش رو بلند کرد و با داد گفت:
--باید ه*رزگی کنین..زیر دست و پای ما مردا جون بدین و صداتون در نیاد...
دستش رو روی بدنم کشید...روی گردنم...دندونام رو روی هم فشار دادم...خنده ی کثیفی کرد و گفت:
--میبینی...فقط به درد همین کار میخورین...بدنای بی ارزشتون رو تسلیم خریدار ها کنین...دم نزنین...نفس نکشین...اعتراض نکنین..لذت نبرین..فقط ل*ذت بدین...
دستش رو روی برجستگی های بدنم کشید...نتونستم..نتونستم بیشتر از این دووم بیارم...کیان به درک..نقشم به درک...زندگیم به درک...ولی شرفم...ولی نجابتم...برام حرمت داشتن...پسش زدم...محکم از خودم دورش کردم..نمیزاشتم دست پر از لجن و کثافت یه مردی که هموطنام رو میفروشه بهم بخوره...نمیزاشتم...سکندری خورد...نفس های پر حرصی میکشیدم...متعجب نگاهم کرد....چشمام رو برای لحظه ای بستم..حالم خراب بود..خیلی...داشتم از حرص میمردم...یک طرف صورتم به شدت سوخت و باعث شد تعادلم رو از دست بدم...و روی مبل بیفتم...به من سیلی زده بود..یه مرد کثیف جرات کرد به شینا دختر ارشد خاندان جهانگیر سیلی بزنه..اشتباه کرد...اشتباه بزرگی کرد....دیگه خودم شده بودم...دیگه شینای مغرور و بی رحم بودم...خواستم بلند بشم و این مرد رو با دستام بکشم که نگاهم به قیافه ی جدی کیان که با اخمایی در هم رو به روی داییش ایستاده بود افتاد.متوجه نشدم کی اومده بود ولی با این چهره ی درهم و عصبانیش معلوم بود که خیلی چیزا رو دیده..
من نگاه نمیکرد...اون چهره ی پر غضب رو فقط به سمت داییش گرفته بود..از بین دندونای به هم چسبیدش گفت:
--وسایلت رو جمع کن شینا.
حرکتی نکردم.سوفکا اوقلو که انتظار دیدن کیان رو نداشت با لحنی آروم تر از قبل ولی باز هم عصبانی گفت:
--تو الان داغی پسر...بزار من کارم رو بکنم..تو نمیفهمی داری چیکار میکنی..من از نگاه این دختر خوشم نمیاد...از کارهاش خوشم نمیاد..

--نگاه این دختر..رفتارش...کارهاش...همه اش به من مربوطه...
دایی نا آروم شده بود...چشماش رو بست و دستش رو روی قلبش گذاشت..اینبار اون هم با خشم گفت:
--این دختر فارس برای یه کار دیگه ای اینجا اومده...برای فروش اومده...کارش یه چیز دیگه است...خریدمش که بفروشمش...خریدمش که جشن هام رو برای مردا پر ش*هوت کنه...میفهمی؟
کیان فقط بر و بر


مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 1

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 4

- رمان وحشی اما دلبر - 4 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 15

- رمان وحشی اما دلبر - 15 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 7

- رمان وحشی اما دلبر - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 5

سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به




رمان وحشی اما دلبر 13

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان وحشی اما دلبر 13 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان وحشی اما دلبر 3

بـــاغ رمــــــان - رمان وحشی اما دلبر 3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان وحشی اما دلبر - 13

- رمان وحشی اما دلبر - 13 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :