رمان در آغوش مهرباني(قسمت بيست و يكم)(قسمت آخر)

از یه طرف دوستش دارم... از یه طرف نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم... در مورد شهناز یه جورایی قانع شدم بالاخره هر کسی دوست داره خودش همسر آیندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ی آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که باید و شاید جلوی پدر و دائیش واینستاد و مقاومت نکرد ولی باز دلیل نمیشه که تا آخر عمر تاوان این کارشو پس بده و به یه ازدواج اجباری تن بده... با حرفایی که از ماکان شنیدم بهش حق میدم که شهناز رو انتخاب نکنه شاید اگه من هم جای ماکان بودم و کسی ادعای دوست داشتنم رو میکرد و بعد بهم خیانت میکرد ازش متنفر میشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشی از شهناز نداشت... هر چند من هم امروز چنین چیزی رو تجربه کردم با دیدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولی فرق من و ماکان تو این بود که من ماکان رو دوست داشتمو با دیدن اون صحنه داغون شدم ولی ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضی موقع بخشیدن خیلی سخته... از اون آدما نیستم که یه بخشش زبونی بگم... یا از ته دل میبخشمو سعی میکنم دیگه به روی طرف نیارم یا کلا نمیبخشمو بی تفاوت از کنارش رد میشم... با صدای من از فکر بیرون میام ماکان دوباره به جلد جدی خودش برمیگرده و با تحکم میگه: میتونی بری... فقط زیاد منتظرم نذار بعد از گفتن این حرف دوباره پشتش رو به من میکنه و از پنجره به بیرون نگاه میکنه... نمیدونم به چی فکر میکنه ولی از یه چیز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته... بدون هیچ حرفی نگامو ازش میگیرم... چند قدم عقب عقب میرمو بعد برمیگردمو به سمت در حرکت میکنم... در رو باز میکنمو از اتاق خارج میشم... دلم میخواد با یکی حرف بزنم... ایکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم میکرد... الان سرمو میذاشتم رو شونه شو تا میتونستم گریه میکردم... الان دلم مامانمو میخواد... آغوشش رو میخواد... نوازشهاشو میخواد... نصیحتهاشو میخواد... ایکاش تا وقتی پیشم بود قدرشو بیشتر میدونستم... ایکاش الان مامانم لود تا بهم میگفت چیکار کنم.... با دلی گرفته از پله ها پایین میرم.... به سمت مبل ته سالن میرمو رو یه مبل یه نفر میشینم... به مهمونا نگاه میکنم و فکر میکنم خوشبحالشون که حداقل الان میتونند شاد باشن... چرا من تو چنین شبی باید دلم بگیره و نتونم از این جشنی که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگینه امشب با همه ی سعیم اونی نشدم که میخواستم... آهی میکشم... هیچوقت در برابر هیچ چیز نشکسته بودم.... همیشه در بدترین شرایط خنده مهمون لبام بود... اما این روزا اونی که برای همه مقدسه منو شکوند... آره عشقی که واسه ی منه شادی میاره این روزا غم رو مهمون خونه ی دلم کرد ولی نمیدونم چرا باز دوست دارم عاشق بمونم... یاد حرفهای ماکان میفتم... یعنی واقعا تا این حد دوستم داره... تو دوست داشتنش که شکی نیست ولی آیا این دوست داشتنش واقعیه؟ حضور کسی رو در نزدیکی خودم احساس میکنم... سرمو بالا میگیرم با دیدن سلطان لبخند تلخی میزنم و میخوام له احترامش از جام بلند شم که میگه: راحت باش... خودش رو مبل دو نفره ای که نزدیکمه میشینه و میگه: تصمیمت رو گرفتی؟ با ناراحتی میگم: خیلی سخته...خیلی... همش این ترس رو دارم که نکنه ماکان رو ببخشم و اون دوباره این کارش رو تکرار کنه سلطان با لبخند میگه: حق داری... ولی اینو هم یادت باشه آدم بعضی موقع باید تو زندگی ریسک کنه -بعضی موقع یه ریسک بزرگ میتونه یه زندگی رو نابود کنه سلطان: و البته برعکسش هم صدق میکنه -حرفتونو قبول دارم... ولی اگه باختم همه چیزمو از دست میدم سلطان: به جاش هیچوقت حسرت زندگی با عشقت تو دلت نمیمونه -یه جور حرف میزنید که انگار شما هم عاشق شدین لبخندی میزنه و میگه: از کجا میدونی که نشدم؟ با چشمهای گرد شده میگم: واقعا عاشق شدین؟ سری تکون میده و میگه: عشق من یه عشق ممنوعه بود با تعجب نگاش میکنم با لبخند تلخی میگه: بعد از 8 سال انتظار تونستم به عشقی که همه من رو ازش منع میکردن برسم با ناباوری میگم: مگه میشه؟ با مهربونی تو چشمام خیره میشه و میگه: حالا که دیدی شده -چه جوری اون همه سال تونستین تحمل کنید سلطان با ناراحتی میگه: شاید تاوان اشتباهاتم بود... من در گذشته اشتباهات زیادی کردم....کامران موضوع کامیار رو بهم گفت... بابت اون ماجرا شرمنده ام ولی گذشته ی من هم یه چیزی بدتر از کامیار بود با چشمهای گشاد شده میگم: محالههی میکشه و میگه: جوون بودمو سرم باد داشت... محال بود دختر خوشگلی رو ببینمو ازش بگذرم... بعضی مواقع اهالی روستا از ترس من اجازه نمیدادن دختراشون تو روستا آزادانه بگردن... تا اینکه یه روز چشمم به یه دختر چشم سبز میفته... اون روز با خودم تصمیم میگیرم اون دختر طعمه ی جدیدم بشه اما نمیدونستم که اینبار صیاد تو دامه صیدش اسیر میشه... برای اون دختر کلی نقشه کشیدم... بعد از کلی پرس و جو فهمیدم همیشه اول صبح به سر چشمه میادو با خودش آب میبره... بعد از اون کم کم سر راهش ظاهر شدم بر خلاف دخترای دیگه ی روستا ترسی از من نداشت... حتی زیر لبی بهم سلام میکردو از کنارم رد میشد... خونواده ی دخترای روستا اونقدر دخترا رو از من ترسونده بودن که تا یکی از دخترای اهالی من رو میدید خودش رو مخفی میکرد اما این دختر یه جوری بود... تو چشمهاش غم موج میزد اما خبری از ترس نبود... فکر میکردم به راحتی میتونم به چنگش بیارم اما همه ی حدسیاتم غلط از آب در اومد... به راحتی میتونستم با محبتم دخترا رو دیوونه خودم کنم تا به خواسته ام برسم اما در مورد این دختر هیچی مثله بقیه نبود... عادتم شده بود هر روز صبح کنار چشمه منتظرش باشم و اون بعد از گفتن سلامی زیر لبی بی تفاوت از کنارم بگذره... کم کم یادم رفت با خودم چه عهدی بسته بودم... کم کم بهش دل بستم... کم کم عاشقش شدم... کم کم دیوونش شدم... ولی وقتی رفتم در موردش تحقیق کردم انگار دنیا رو سرم خراب شد... اون شوهر داشت... نمیدونم چرا زودتر از این در مورد این مسائل تحقیق نکرده بودم روزی هزار بار به خودم لعنت میفرستادم... با خودم فکر میکردم دارم تاوان پس میدم... تاوان دل شکسته ی خیلی ها رو... داغون شدم... شکستم...نابود شدم... اما باز به همون دیدنش راضی بودم... یه روز که کنار چشمه نشسته بودمو با اندوه به آیندم فکر میکردم اومد با صورتی کبود با گوشه لب زخمی با دلی شکسته با چشمهایی غمگین تر از گذشته... مثله همیشه بهم سلام کردو دوباره بی تفاوت از کنارم گذشت... با تعجب از جام بلند شدمو دنبالش رفتم... اما اون انگار تو این دنیا نبود مثله یه جنازه فقط راه میرفت فقط نفس میکشید فقط کار میکرد... اون فقط جسمش زنده بود ولی خودش نه... وقتی دلیل زخمای صورتش رو ازش پرسیدم با جدیت گفت به شما ربطی نداره... تا الان کسی با من اینطور حرف نزده بود... میخواستم یکی بکوبم توی دهنشو بگم چطور جرات میکنی با من اینطور حرف بزنی ولی سر و صورت کبودش این اجازه رو بهم نمیداد... دلم به رحم اومده بود... اون روز باز بی تفاوت از کنارم گذشتو من تصمیم گرفتم دورش رو واسه همیشه خط بکشم... ولی فقط تصمیم گرفتم به مرحله ی عمل نرسید...من نتونستم یعنی هیچوقت نتونستم... بعد از یه هفته کم آوردمو دوباره اومدم سرچشمه... کم کم دیدن هر روزش عادتم شد... در موردش تحقیق کردمو همه چیز رو فهمیدم... دلیل غم چشماشو درک کردم... اون بچه دار نمیشد و شوهرش هم بچه میخواست... رفته بود سرش هوو آورده بود... مادر شوهره دختر خواهرش رو برای پسرش گرفته بود... بدجور عصبی بودم دوست داشتم هر جور شده بهش کمک کنم... لبخندی میزنه و میگه: هنوز یادمه اولین بار که بهش ابراز علاقه کردم یه سیلی زد تو گوشمو گفت اگه من بدترین شوهر دنیا رو هم داشته باشم باز هم بهش خیانت نمیکنم... حرفش به دلم نشست... دختری مثله اون رو در تمام عمرم ندیده بودم... اون روز وقتی تو رو کنار ماکان دیدم یاد عشقم افتادم... تو هم نترس بودی... حرفتو میزدی... یه جورایی پاک و بی آلایش درست مثله سمیه مکثی میکنه انگار تو گذشته ها غرق شده با کنجکاوی میگم: بعدش چی شد؟ میخنده و میگه: فوضولش رو یادم رفت... تو فوضول هم هستی که سمیه ی من نبود اخمام میره تو هم که باز میخنده و میگه: وقتی عاشق شدم دور همه ی کارام رو خط کشیدم برام مهم نبود که بهش میرسم یا نه... فقط میخواستم کمکش کنم... از دور هواشو داشتم... مادرم هر دختری رو معرفی میکرد قبول نمیکردم... پدر ماکان از همه ی ماجراها خبر داشتو مخالف صد در صد کار من بود ولی برای من حرف هیچکس مهم نبود... بعد از 6 سال عاشقی یه روز که داشتم تو روستا قدم میزدم صدای جیغ و شیون مردم رو شنیدم... وقتی از مردم پرسیدم چه خبر شده؟... بهم گفتن که یکی از اهالی روستا مرده اشک تو چشمام جمع میشه... دستمو جلوی دهنم میگیرمو میگم: لابد عشقتون بوده لبخندی میزنه و میگه: دختره ی عجول گریه نکن... عشقم نبود... شوهر عشقم فوت شده بود... مثل اینکه داشت میرفت شهر... اون اتوبوسی که توش بوده چپ میکنه و چند نفری میمیرن... که از روستای ما فقط همون مرد از خدا بی خبر مرده بود... شاید باورت نشه ولی من اصلا ناراحت نشدم... چون تو این 6 سال اونقدر به عشقم ظلم کرده بود که هزار بار مرگ رو جلوی چشمای خودم دیده بودم... درسته ارباب بودم ولی عشق من زن اون بود... حس بدیه که به زنی چشم داشته باشی که مال یه نفر دیگه باشه... اون روزا خیلی خیلی عذاب میکشیدم... بدبختی اینجا بود کاری هم نمیتونستم بکنم.... بعد از مرگ شوهرش دیگه دست بردار نبودم چند ماه صبر کردمو بعد رفتم خواستگاریش... خونوادم، دوستام، همه و همه مخالف بودن اما من به زور به خواستگاریش رفتم... خونوادش از خدا خواسته بودن اما اون درکمال ناباوری به من جواب منفی داد... خونوادم خیلی عصبی بودن ولی برای من فقط و فقط اون مهم بود... دوباره سه باره چهارباره رفتم خواستگاریش... باز هم جوابش منفی بود... مادرم باورش نمیشد که من دیوونه وار عاشقه دختری بشم که اصلا با خونواده ی ما جور در نیاد -دلیل مخالف عشقتون چی بود؟ سلطان: سمیه میگفت منی که نمیتونم مادر بشم چرا باید یه نفر دیگه رو هم حسرت به دل بذارم... البته حس میکنم میترسید من هم همون بلایی رو سرش بیارم که شوهر اولش سرش آورد... یک سال و نیم از فوت همسر اولش میگذشت و من تو اون مدت همه ی سعیمو برای راضی کردن سمیه کردم اما اون راضی نشد... پدر و مادرم فکر میکردن دختره داره ناز میکنه بالاخره پدرم از دست ناله های من خسته شد....دستور داد سمیه رو به خونمون بیارن تا باهاش صحبت کنه... اون روز پدرم خیلی عصبی بود و من میترسیدم بلایی سر سمیه بیاره اما پدرم میگفت مطمئن باش راضی از این خونه بیرون میره... سمیه اومد مثله همیشه با چشمهایی غمگین اما محکم و استوار... بابام با اخم و تخم باهاش رفتار کردو من رو به زور از اتاق بیرون کرد... نمیدونم پدرم چی گفت و چی شنید... فقط اینو میدونم که وقتی پدرم از اتاق بیرون اومد دیگه اون پدر قبلیم نبود... چشماش سرخه سرخ بود... البته نه از عصبانیت از شدت اینکه اونقدر خودش رو نگه داشته بود تا گریه نکنه... معلوم بود خیلی سعی کرده جلوی خودش رو بگیره... پدرم بی نهایت آدم خودرایی و زورگویی بود اما اون روز برای اولین بار گفت: بهت تبریک میگم دختر فوق العاده ای رو انتخاب کردی... تا آخرین لحظه زندگیشون بهم نگفتن تو اون اتاق چه حرفایی رد و بدل شد نه همسرم نه پدرم... ولی بعد از رد و بدل شدن اون حرفا سمیه راضی به ازدواج با من شد... مامانم اوایل باهاش بد برخورد میکرد ولی کم کم مادرم هم با رفتارای ملایم سمیه نرم شد... با لبخند میگم: چه خوب که به عشقتون رسیدین... فقط یه سوال مگه نگفتین همسرتون نمیتونست بچه دار بشه پس کامیار و کامران.......... منظورمو میگیره و سریع میگه: اون شوهر از خدا بی خبرش به خودش یه زحمت نداده بود که زنش رو یه دکتر ببره... با اینکه من از زندگیم راضی بودم به پیشنهاد سمیه به دکتر رفتیمو دکتر هم گفت سمیه با مصرف دارو میتونه باردار بشه... بعد از چهار سال بالاخره اولین بچه مون به دنیا اومد با لبخند میگم: هیچوقت پشیمون نشدین؟ با مهربونی میگه: در بدترین شرایط هم هیچوقت پشیمون نشدم... من عشق رو تو چشمای ماکان میبینم... ماکان امروز سلطانه دیروزه... -اما شما به عشقتون شک نکردین با لبخند نگام میکنه و میگه: بعد از 8 سال دیگه تا یه حدی شناخته بودمش اما ماکان تو یه مدت کم چطور میتونست تو رو بشناسه؟ نمیدونم چی بگم... حرفش حقه... ما فقط یه مدت کوتاهه که با هم آشنا شدیم... وقتی سکوتم رو میبینه میگه: فلسفه و منطق در کنار هم دنیای قشنگی رو خلق میکنند با عقل و دلت تصمیم بگیر با نگرانی میگم: یه خورده میترسم سلطان: اگه نمیترسیدی جای تعجب داشت... من نمیگم یه زندگی رویایی انتظارت رو میکشه ولی میگم وقتی عشق باشه همه سعیتو میکنی که زندگیتو قشنگتر بسازی... من دیگه باید برم... صد در صد تا الان راننده ام به دنبالم اومده رو حرفام فکر کنو درست تصمیم بگیر... بدون ترس... بدون تردید... بدون نگرانی... آینده رو رها کن... مهم الانه... اگه الانت رو از دست بدی در آینده حسرت امروزو این ساعتو این لحظه ها رو میکشی و در نتیجه آینده رو هم از دست میدی لبخندی میزنمو میگم همه سعیم رو میکنم که بهترین تصمیم رو بگیرم سلطان: میرم از ماکان هم خداحافظی کنم با گفتن این حرف از جاش بلند میشه... من هم به احترامش از روی مبل بلند میشم که با جدیت میگه: راحت باش... فقط به حرفام فکر کن سری تکون میدمو میگم: چشم بعد از خداحافظی سلطان کم کم از من دور میشه... دوباره روی مبل میشینم... با حرفای سلطان یه خورده گیج شدم... حرفای ماکان هم روم تاثیر داشت... الان خودم هم نمیدونم چی درسته چی غغلط... به حرفای ماکان فکر میکنم....به زندگی سلطان فکر میکنم... حرف ماکان تو گوشم میپیچه...« زندگی بدون تو خیلی سخته اما اگه قراره آزارت بدم ترجیح میدم کنار من نباشی»... سرمو بین دستام میگیرم...« امشب حق انتخاب با توهه... قول مردونه میدم اگه رفتی دیگه اصراری برای برگشتنت نکنم... ولی روژان اگه بمونی زندگی رو برات بهشت میکنم».... بدجور تو دو راهی موندم... خسته ام دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار شاید به جوابی رسیدم...«باور کن دوستت دارم».... میخوام عاقلانه تصمیم بگیرم و در عین حال عاشقانه... چه جوری میشه بین عقل و احساس تعادل ایجاد کرد.. یه طرف عقلمه که میگه: ریسک بزرگیه... حرف سلطان رو به یاد میارم...« آدم بعضی موقع باید تو زندگی ریسک کنه»... یه طرف دلمه که میگه: عشق ارزش همه ی سختی ها رو داره... باز یاد حرفای سلطان میفتم...« وقتی عشق باشه همه سعیتو میکنی که زندگیتو قشنگتر بسازی»... «فلسفه و منطق در کنار هم دنیای قشنگی رو خلق میکنند با عقل و دلت تصمیم بگیر»... تصمیم گیری سخته ولی تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه فقط و فقط خودم هستم... آیا میتونم کس دیگه ای رو جایگزینه ماکان کنم؟... از همین حالا جواب خودم رو میدونم... دوستش دارم پس نمیتونم کسی رو جایگرینش کنم نمیتونم کنار کس دیگه ای باشم و دلم آغوشه دیگه ای رو جستجو بکنه... با همه وجودم دوست دارم ریسک کنم... ولی باز یه خورده ته دلم میترسم... « رو حرفام فکر کنو درست تصمیم بگیر... بدون ترس... بدون تردید... بدون نگرانی»... این جمله ی سلطان خیلی حرفا توش داره... به روبه روم زل میزنمو به گذشته فکر میکنم... به روز اولی که ماکان رو دیدم.. به غرورش.. به اذیت و آزاراش... به کمکاش... به جدیتاش... به مهربونیاش... چطور میتونم فراموشش کنم؟... نمیدونم چقدر گذشته... نیمی از مهمونا رفتن... سالن خلوت تر شده... حضور کسی رو در کنار خودم احساس میکنم... سرمو بالا میگیرم تا اون شخص رو ببینم... آه از نهادم بلند میشه... باز این اردلانه.. الان دلم فقط و فقط تنهایی میخواد ایکاش زودتر بره اردلان: کجایی؟ نزدیک ده دقیقه ست اومدم اینجا واستادم ولی اصلا متوجه نشدم -حواسم اینجا نبود مثله اینکه آرزوم برآورده نشد چون رو مبل مقابلم میشینه و میگه: به پسرعموی کیارش فکر میکردی؟ با تعجب نگاش میکنم که میگه: چرا نگفتی اینقدر پولدارن -آخه معیار من روی اخلاق طرفه نه روی پولش.... در مورد اخلاقش هم که براتون حرف زده بودم با مسخرگی میگه: کدومشون کیارش یا ماکان؟ حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به این پسره ی مزخرف از جام بلند میشمو با عصبانیت از کنارش رد میشم... سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم لابد داره با پوزخند نگام میکنه.. الان برام هیچ چیز به جز تصمیمم مهم نیست... من فکرامو کردم... انتخابمو کردم... هر لحظه که بهش فکر میکنم مصمم تر میشم... میخوام تصمیمم رو عملی کنم... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که با عقل و دل انتخاب کنیکنی.... میخوام یه سر به رزا بزنم بعد هم ببینم هاله و حمید کجان... امشب جواب ماکان رو میدم... شرط و شروطام رو هم بهش میگم... تا ببینم چی پیش میاد************** && ماکان&& پشیمونه... اونم خیلی زیاد... میدونه این کم محلی های روژان حقشه.... اصلا بیشتر از همه ی اینا حقشه زیر لب زمزمه میکنه: باید باورش میکردم یاد برخوداش که میفته خجالت زده میشه ولی بدترین کارش همون بوسه بود... خودش هم میدونه خیلی بد تلافی کار نکرده ی روژان رو در آورد... با پوزخند زمزمه میکنه: تازه میخواستم از ویلا هم پرتش کنم بیرون اگه خودش جای روژان بود به هیچ عنوان چنین رفتاری رو نمیبخشید با خودش میگه: نکنه واقعا بره خودش هم یه جورایی میدونه زندگی بدون روژان براش غیر ممکنه اما اینبار میخواست خودخواه نباشه... یاد حرفهای ماهان میفته که سرش داد میزد چرا با روژان این کارو کردی و اون واسه ی اولین بار هیچ جوابی نداشت.. زیر لب زمزمه میکنه: روژان میدونم باورت نکردم ولی تو اینکارو نکن... تو باورم کن... خواهش میکنم... فقط همین یه بار تمام آرزوش تو بخشش روژان خلاصه میشه از روز اول آشنایی تا امروز رو هزار بار پیش خودش مرور میکنه و از قضاوتهای ناعادلانه اش بیشتر دلش میگیره وقتی روژان موندو به حرفاش گوش داد چقدر شرمنده شد.... حتی فرصت حرف زدن رو هم از روژان گرفته بود... بدجور دل روژان رو شکسته بود با ناراحتی میگه: حتی اگه ترکم کنه باز حق داره یاد چند روز گذشته میفته که با شهناز گرم گرفته بود تا در برابر روژان ازش استفاده کنه... و الان میفهمه عجب حماقتی کرده از شدت کلافگی نمیدونه چیکار باید بکنه... روی تختش میشینه و با ناراحتی با خودش میگه: عروسی پسرعمومه... اونوقت حال و روز من اینه... هم این روز رو برای خودم هم برای روژان خراب کردم دلش برای شیطنتای روژان تنگ شده.... از وقتی از تهران اومده خیلی تو خودشه... حتی دیگه زیاد شوخی و خنده نمیکنه... تنها شیطنتش سر سفره ی عقد بود.... اون لحظه هم قضاوت نا به جایی در مورد روژان پیش خودش کرده بود با خودش گفته بود لابد برای جلب توجه اینکارو کرده.... و الان داره تاوان اون اشتباهات رو پس میده دوست نداره روژان رو اینقدر سرد ببینه... حرفای روژان تو گوشش میپیچه...« دلیلی نمیبینم با هر غریبه ای صمیمی بشم... در گذشته خیلی جاها اشتباه کردم میخوام از این به بعد یعضی از رفتارام رو اصلاح کنم»... دوست نداره روژان عوض شه... دوست نداره روژان رو اینقدر ارومو جدی ببینه... دلش فرشته کوچولوی خودش رو میخواد.... وقتی در لحظه های آخر روژان رو بغل کرد با شنیدن تیپش های قلب روژان شرمنده شد... ضربانش به شدت میزدو اون لحظه با خودش میگفت پس دوستم داره یاد اردلان که میفته آه از نهادش بلند میشه... نکنه دوباره ازش خواستگاری کرده... وقتی اون پسره ی احمق خودش رو روی روژان پرت کرد قلبش از جا کنده شد هر چند تو چهره ی روژان نشونه ای از رضایت نمیدید ولی باز اردلان باعث نگرانیشه... نکنه اردلان، روژان رو مال خودش کنه حالا میفهمه که گذشتن از خود خیلی سخته.... وقتی از خودش گذشت تا به روژان حق انتخاب بده تازه تونست روژان رو درک کنه... چقدر خودخواه بود که همیشه انتظار داشت روژان کوتاه بیاد... حق با روژان بود اون هیچ چیز از روژان نمیدونست با ناراحتی از روی تخت بلند میشه.... حوصله ی تو اتاق موندن رو هم نداره تصمیم میگیره که تو سالن بره... حداقل یکم روژان رو ببینه که دلتنگیش برطرف بشه... همونجور که به سمت در میره با خودش فکر میکنه واسه ی اولین بار میترسه... تو زندگیش هیچوقت از هیچ چیز نترسیده بود... اما اینار ترسهای زیادی رو داره تجربه میکنه... مهمترینش هم ترس از دست دادن روژانه به در اتاقش میرسه... دستگیره ی در رو پایین میکشه و در رو باز میکنه... از اتاق خارج میشه و با خودش فکر میکنه اگه روژان جواب مثبت داد همه چیز رو جبران میکنم *****************رزا رو از دور میبینم لبخندی رو لبام میشینه.... داره با مریم حرف میزنه به سمتش میرمو میگم: سلام خواهری با دیدن من اخمی میکنه و میگه: هیچ معلومه کجایی... امروز خیلی کم پیدایی با شیطنتی ساختگی میگم: همین دور و اطراف دنبال آذوقه ام به خودش اشاره میکنمو میگم آشپزم رو از دست دادم دارم آذوقه ی یه سال آیندم رو جمع میکنم با اخم میگه: باز بهت رو دادم پررو شدی با مظلومیت میگم: مگه دروغ میگم؟ مریم با خنده میگه: مثله هاپو پشت چشمی براش نازک میکنمو میگم: بی تربیت.... بعد از چند دقیقه خنده و شوخی یاد یارش میفتم و میگم: راستی کیارش کجاست؟ رزا با عشق میگه: دوستاش اومده بودن رفته یه سر بهشون بزنه سری تکون میدمو میگم: هاله و حمید رو ندیدین مریم: هاله از بس امروز بازی کرد خوابش برد... حمید هم با هم سن و سالای خودش میگرده امان از دست این ماکان که حواسم برای آدم نمیذاره... خیر سرم میخواستم دوباره به هاله سر بزنما رزا رو متفکر میبینمو میگم: نترس شوهرت رو نمیدزدن... الان میرسه رزا لبخند غمگینی میزنه و میگه: روژان دلم میخواست خونوادم هم امروز حضور داشتن آهی میکشمو به مریم نگاه میکنم اون هم نگاش غمگین میشه -مگه دعوتشون نکردی؟ رزا با ناراحتی میگه: من و کیارش رفتیم دعوتشون کردیم اما قاسم منو تنها گیر آوردو گفت محاله به عروسی دختر قدرنشناسی مثله تو بیام.... حتی اجازه نداد سوسن بیاد آهی میکشمو میگم: انگار چیکار برات کرده که انتظار قدرشناسی هم داره بعد که انگار چیزی یادش اومده باشه با ذوق میگه: راستی میدونی از سوسن چی شنیدم؟ با تعجب میگم: چی؟ رزا: دکتر از سوسن خواستگاری کرده؟ با تعجب میگم: دکتر دیگه کیه؟ رزا: دکتر درمونگاه با دهن باز نگاش میکنم که میگه: من هم وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم -قاسم چی گفت؟ رزا: کلی مهریه و شیربها تعیین کرده که دکتر هم بدون چون و چرا قبول کرد... دکتر رو هم دعوت کرده بودیم... -اومد؟ رزا: آره ولی زود رفت... امروز یه خورده باهاش در مورد سوسن حرف زدم... بهم گفت همون روزی که سوسن رو با اون وضع و حال به درمونگاه میارن از سوسن خوشش میاد اما چون سوسن نامزد داشته نمیتونست کاری کنه... بعد از بهم خوردن ازدواج سریع پیش قدم میشه و قاسم هم که میشناسی وقتی یکی بالاتر از خودش رو میبینه زود تسلیم میشه -خونواده دکتر چه جور آدمای هستن؟ رزا: من که از نزدیک ندیدم ولی همون روز که از موضوع باخبر شدم به کیارش سپردم که در مورد دکتر و خونوادش تحقیق کنه با ذوق میگم: خوب؟ نتیجه چی شد؟ رزا که از کنجکاوی من خندش میگیره میگه: همه ازشون تعریف میکردن... مثله اینکه تک فرزنده.... و زندگیشون هم در حد خودمونه با لبخند میگم: خیلی خوشحالم... سوسن با دکتر خوشبخت میشه... چند باری که باهاش برخورد داشتم ازش رفتار بدی ندیدم رزا هم سری تکون میده و میگه: از سوسن شنیدم که قاسم با کمال وقاهت گفته که من برای دخترم جهاز نمیدم... تو خونواده ی ما چنین رسمی وجود نداره -نه بابا رزا: باور کن -خوب ما هم جز خونواده سوسن هستیم رزا: من هم امروز به دکتر گفتم اون حرف قاسم رو جدی نگیره اما اون گفت مهم سوسنه... جهزیه و این حرفا برام مهم نیست... هر چقدر هم اصرار کردم قبول تکرد ما مبلغی رو به عنوان جهزیه متقبل بشیم... خیلی آقاست با لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشنرزا هم سری تکون میده و زیر لب میگه: امیدوارم در همین لحظه کیارش رو میبینم که با لبخند به طرف ما میاد کیارش: روژان از زنم فاصله بگیر... میترسم به جونم بندازیش -حالا که خرت از پل گذشت میگی از زنت فاصله بگیرم اون موقع ها.... کیارش که میبینه آبروش در خطره میگه: من غلط کردم اصلا بیا بشین ورد دل خودم و رزا... هیچ جا هم نرو رزا و مریم میخندن که من میگم: حالا که التماس میکنی باشه رزا هلم میده و میگه: گم شو... باز شوهر بیچاره ی من رو داری اذیت میکنی با چشمای گرد شده میگم: رزا خیلی عوض شدیا... من و میشناسی؟ منم خواهرت رزا با مسخرگی میگه: برو... خدا روزیتو جای دیگه بده با مظلومیت میگم: نه مثله اینکه به کل من رو یادت رفت بعد که تازه یاد ماه عسل رزا میفتم میگم: راستی رزایی تا روزی که به مسافرت برید من اینجا هستم چشماش از خوشحالی برق میزنه و میگه: واقعا؟ خوشحالم که خوشحالش کردم -اوهوم، خیالت راحت اشک تو چشمای خوشگل و آرایش کردش جمع میشه و میگه: روژان خیلی بهم سر بزن کیارش: خانمی چرا اینقدر بی تابی میکنی... به خدا هر وقت خودت خواستی میبرمت پیش روژان از اشک خواهرم دلم میگیره سعی میکنم با شیطنت اونو از این حالت در بیارم -اه اه بچه زر زرو... اون اشکاتو پاک کن... آخه من چه جوری بیام اونور دنیا بهت سر بزنم رزا با چشمای خیس لبخندی میزنه و میگه: دیوونه وقتی برگشتم رو میگم با اخم میگم: یعنی چی؟... یعنی وقتی رفتی مسافرت منو از یاد میبری وقتی اومدی تازه دلتنگ میشی... به تو هم میگن خواهر رزا: روژان -کوفت... ساکت باش... وقتی یه خانم متشخص داره باهات حرف میزنه مثل ملخ نپپر تو حرفش کیارش و مریم میخندن که من ادامه میدم... قبل از اینکه به هتل برسید یه چمدون بزرگ میخرید شیر فهم شدین؟ کیارش با تعجب میگه: چرا؟ -برای من دیگه حالا رزا هم با تعجب نگام میکنه و میگه: سوغاتی چمدون میخوای -رزا عجب رویی داری میخوای سوغاتی فقط یه چمدون برام بیاری رزا: پس منظورت چیه؟ -من میگم اول از همه چمدون میخری از فرداش که رفتی بیرون قبل از گردش و تفریح برام کلی سوغاتی میگیری تا اون چمدون رو پر از سوغاتی واسه من نکردی حق برگشت نداری کیارش پخی میزنه زیر خنده و رزا میگه: دیوونه.... یادت نیست یه مدت رفته بودی پیش کیهان بعد دست خالی برگشته بودی... حالا از من انتظار سوغاتی داری؟ کیارش با کنجکاوی میگه: رزا جون من بگو این روژان چیکار کرده بود؟ رزا:هیچی بابا.. بابا روژان رو برای یکی از قراردادهای خارجی فرستاد پیش کیهان... داشت میرفت یه چمدون بزرگ برد وقتی برگشت با یه چمدون کوچیک برگشت کیارش با تعجب میگه: یعنی چی؟ رزا سری به عنوان تاسف تکون میده و میگه: خانم جوگیر شده بود اکثر لباساشو دور ریخته بود... حالا اینا بماند یه سوغاتی واسه ما نیاورد... از من و مامان و بابا پول گرفته بودو گفته بود هر چی دوست دارید لیست کنید تا واستون بخرم... نگو خانم میخواست با اون پولا بره تفریح کنه... همه ی کارای مربوط قرارداد رو به کیهان سپردو خودش رفت واسه خودش گردش و تفریح کرد... وقتی هم بهش گفتیم سوغاتیها چی شد گفت همه چی تموم شده بود گفتن برم چند ماه دیگه بیام کیارش از خنده رو مبل ولو میشه با جدیت میگم: رزا چرا شوهرت اینقدر شل و وله... رو مبل ولو شد برو جمعش کن رزا با تاسف سری تکون میده و میگه: آخرش هم نتونستم آدمت کنم یه خورده دیگه شوخی و خنده میکنیم و بعد من از جمعشون جدا میشم... با حرف زدن با رزا و کیارش یه خورده روحیه ی از دست رفتمو به دست آوردم... خیالم از بابت رزا و کیارش راحت شده... از بابت ماهان و مریم هم دیگه مطمئنم مشکلی نیست البته شاید یه خورده پدر مریم به ماهان گیر بده ولی میدونم وقتی پای شایان وسط نباشه مریم بدون عذاب وجدان پدرش رو راضی میکنه... با یاد آوری خواستگاری دکتر از سوسن لبخندی رو لبام میشینه... خوشحالم که همه ی اطرافیانم عاقبت به خیر شدن... حالا فقط موندم خودمو خودم... دوست دارم مثله همیشه مقاوم باشمو تصمیمم رو عملی کنم... میخوام به سمت پله ها برم که چشمم به ماکان میفته... یه گوشه واستاده و دستاشو تو جیبش کرده به دیوار تکیه داده... از همونجا داره نگام میکنه... مثله همیشه جدی و مغروره اما تو چشماش یه دنیا مهربونی رو میبینم... مسیر راهمو عوض میکنم... با قدمهای بلند به سمت ماکان حرکت میکنم.... با هر قدمی که بهش نزدیک تر میشم بیشتر از تصمیمی که گرفتم مطمئن میشم... وقتی متوجه میشه دارم به سمتش میرم سریع تکیه اشو از دیوار میگیره و دستاشو از جیبش بیرون میاره... استرس رو در نگاهش میبینم لبخند کمرنگی میزنم که باعث میشه یه خورده آرومتر بشه... وقتی به جلوش میرسم با صدایی که به شدت سعی میکنه جدی باشه میگه: تصمیمت رو گرفته؟ با همه ی تلاشی که میکنه لرزشی رو توی صداش احساس میکنم ولی به روی خودم نمیارم سری تکون میدمو میگم: آره... خیلی فکر کردم... هر چند الان برای تصمیم گیری زوده ولی تصمیم گرفتم این ریسکو کنمو به خودمون یه فرصت دوباره بدم... سلطان بهم گفت ما فرصتی برای شناخت همدیگه نداشتیم کم کم از استرس توی چشماش کم میشه و لبخندی روی لبش میشینه ماکان با لحن ملایمی میگه: روژان جبران میکنم با لبخند میگم: اینو گذشت زمان ثابت میکنه -و اما با نگرانی بهم زل میزنه که میگم چند تا شرط و شروط دارم ماکان با نگرانی میگه: بگو میشنوم -اولیش اینه که حق نداری هیچوقت بهم شک کنی لبخندی رو لباش میشینه -دومیش اینه که حق نداری بهم زور بگی/.. همیشه با هم مشورت میکنیمو بهترین راه حل رو انتخاب میکنیم لبخندش پررنگ تر میشه -سومیش که آخریش هم هست اینه که باید دور همه ی کارای گذشتت رو خط بکشی خوشم نمیاد با هیچ دختر دیگه ای باشی با صدای بلند میخنده و من رو محکم تو بغل خودش میکشه و میگه: به خدا خیلی گلی... قول میدم به همه شون عمل کنم با تقلا میگم ولم کن ماکان... با شیطنت میگه: چرا؟ با اخم میگم: ولم کن تا بگم؟ ماکان: همینجوری بگو -ماکان با اخم ولم میکنه و میگه: دیگه چیه؟ -یکی از شرطام یادم رفته بود لبخندی رو لباش میشینه و میگه: اونم قبوله حالا میذاری بغلت کنم با اخم میگم: نه نمیشه... شرطمو بگم ماکان: اه ببین چقدر اذیت میکنی... بابا من بهت تعهد کتبی بدم راضی میشی... من قول میدم به هر 4 تا شرطت عمل کنم با شیطنت میگم قول دادایا ماکان با بی حوصلگی میگه: میدونم -نمیخوای شرط رو بشنوی؟ ماکان: بگو ببینم چی میخوای بگی -شرط چهارم من اینه که قبل از ازدواج حق نداری بهم دست بزنی... بغل کردن... دستمو گرفتن... بوسیدن... همه چی و همه چی ممنوع لب و لوچش آویزون میشه و میگه: چــــــــی؟ میخندمو میگم: یادت باشه قول دادیا ماکان: اما.............. -من که میخواستم بگم ولی تو خودت گفتی هر چی باشه قبوله ماکان با اخم میگه: سرمو کلاه گذاشتی میخندمو شونه هامو بالا میندازم با شیطنت میگم: یادت باشه دفعه ی بعد اول شرط رو بشنوی بعد قول بدی با قیافه ی اخم آلود نگام میکنه و میگه: اینجوری که خیلی سخته با اخم میگم: مثله اینکه نمیخوای آدم شی میخوام رامو بگیرم و برم که گوشه ی لباسمو میگیره و زیر لب میگه: چه زود هم قهر میکنه... باشه بابا نگاهی به دستش میندازم که میگه: لباست که دیگه نامحرم نیست وقتی نگاه خیرمو میبینه گوشه ی لباسمو ول میکنه و میگه: خدایا بببین کارم به کجا رسیده که باید با لباس خانم هم صیغه ی محرمیت بخونم خندم میگیره و از خنده ی من شیر میشه و با مظلومیت میگه: روژان نمیشه یه تخفیفی بدی و بذاری حداقل یه خورده اون دست مبارکت رو بگیرم با شیطنت میگم: باید فکر کنم ماکان با امیدواری میگه: خوب همین الان فکر کن -حرف نزن بذار فکر کنم ماکان با مظلومیت میگه: باشه فقط سریعتر حدود 5 دقیقه میگذره که ماکان دادش در میادو میگه: روژان جون به لبم کردی جواب بده دیگه با شیطنت میگم: پریدی تو فکر کردنم تمرکزمو از دست داد ماکان با اخم میگه: اینقدر اذیتم نکن... حالتو میگیرما -چی گفتی؟... یه خورده بلندتر بگو نشنیدم با اخمهایی در هم میگه: هیچی... میگم فکراتو کن دیگه مزاحم فکر کردنت نمیشم سری تکون میدمو میگم آفرین کار خوبی میکنی ده دقیقه ای ساکت میشم... وقتی ماکان رو متفکر میبینم... لبخندی رو لبم میشینه ونقشه ی پلیدی به ذهنم میرسه... یه خورده ترس براش خوبه با داد میگم: تموم شد ماکان که انتظار این داد رو از من نداشت میگه: چه خبرته؟ سکته کردم با لبخند میگم تموم شد ماکان با تعجب میگه: چی؟ -فکر کردنم دیگه ماکان با ذوق میگه: و نتیجش؟ با لبخندی خبیثانه میگم: نمیشه ماکان با اخم نگام میکنه و میگه: اصلا لیاقت نداری بغلت کنممیخندمو اون هم با حرص میره رو یکی از مبلا میشینه... من هم رو مبل رو به روییش میشینمو با جدیت میگم: ماکان تو مطمئنی از انتخابت پشیمون نمیشی؟ از جدیتم تعجب میکنه و میگه: روژان این چه سوالیه؟... من از انتخابم مطمئنم -حمید و هاله باید با ما زندگی کنند میتونی با ملایمت باهاشون رفتار کنی؟ ماکان متفکر میگه: همه ی سعیمو میکنم -دوست ندارم هیچوقت روشون دست بلند کنی... حمید رو باید مثل ماهان و هاله رو مثله دخترت دوست داشته باشی میتونی؟ ماکان با اخمایی در هم میگه: نمیدونم از صداقتش خوشم میاد...لبخندی میزنمو میگم باز هم فکر کن... دوست ندارم در آینده از اینکه من رو انتخاب کردی پشیمون بشی ماکان: روژان من همه ی سعیم رو میکنم ولی بهم فرصت بده -تا دلت بخواد وقت برای شناخت همدیگه داریم... من فعلا با ازدواج موافق نیستم... میخوام قبل از ازدواج همدیگرو تا یه حدی بشناسیم و عشقمون رو به همدیگه محک بزنیم... توی این مدت سعی کن با هاله و حمید هم دوست بشی و باهاشون مهربون باشی... ماکان با لبخند میگه: مطمئن باش همه ی سعیمو میکنم آهی میکشمو میگم: میدونم ماکان: دو روز دیگه میخوای بری؟ -آره باید برم به کارام برسم... ماکان: پسرعمو و عموت رو چیکار میکنند؟ -نمیدونم... ولی به احتمال زیاد به زودی میرن... اصلا نمیدونم همین دو روز هم اینجا میمونند یا نه؟ ماکان سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... حتی ماجرای امروز اردلان رو هم به روم نمیاره و با این کارش چقدر خوشحالم میکنه... بعد از مدتی ماکان به حرف میادو میگه: روژان یه سوالی بدجور ذهنمو مشغول کرده؟ متعجب نگاش میکنم که میگه: تو من رو بخاطر اون حرفا بخشیدی؟ آهی میکشمو میگم: خودم هم هنوز نمیدونم... ولی دارم همه ی سعیم رو میکنم که ببخشم ماکان با شرمندگی لبخندی میزنه و میگه: ممنون از صداقتت با لبخند میگم: خواهش... شرط اول آغاز یه رابطه صداقته... اگه نباشه شاید یه رابطه شکل بگیره اما صد در صد رابطه ی قشنگی نمیشه سری تکون میده و میگه حق با توهه نگاهی به رزا و کیارش میندازنمو میگم تقریبا همه ی مهمونا رفتن ماکان هم نگاهی به اطراف میندازه و میگه: خدا رو شکر پایان داستان کیارش هم همه چی به خوبی و خوشی تموم شد -اشتباه نکن این جشن... این مراسم... این ازدواج همه شون شروع یه داستان قشنگ رو نشون میدم... مطمئنم باهم خوشبخت میشن... خیلی بهم میان ماکان: با حرفات موافقم... با گفتن این حرف از جاش بلند میشه و میگه: بهتره آخر مراسم رو با بچه ها باشیم.... اونقدر اعصابم خرد بود چیزی از این جشن نفهمیدم از رو مبل بلند میشمو میگم: من هم همین طور الان که توی تخت بغل هاله دراز کشیدم به شبی که گذشت فکر میکنم... درسته روز بدی رو شروع کردم ولی آخرش به بهترین شکل ممکن تموم شد... خیلی خوشحالم که یه فرصت دیگه به ماکان دادم... مطمئنم اگه ترکش میکردم پشیمون میشدم... به قول سلطان بعضی موقع باید ریسک کرد... بقیه ی اتفاقا خیلی سریع افتاد... بعد از تموم شدن مراسم رزا و کیارش به خونه ی خودشون رفتن... عمو بعد از رفتن رزا آماده ی رفتن شد ولی وقتی دید من خیلی ریلکس رو مبل نشستم با تعجب به طرفم اومدو گفت چرا آماده نمیشم... بعد از گفتن اینکه دو روز میخوام بیشتر بمونم عموم از عصبانیت منفجر شد... شانس آورده بودم فقط ماهان، ماکان، مریم و خانواده ی عمو کیوان تو ویلا بودن... همه مهمونا رفته بودن... عمو بعد از کلی داد و بیداد کردن وقتی دید رو حرف خودم هستم با حالت قهر از ویلا خارج شد و قرار شد با خونواده ی عمو کیوان برگرده... اردلان هم مثله همیشه بی تفاوت نگاهم کردو رفت... عمو حتی حاضر نشد کلید خونه رو ازم قبول کنه و اونجور که فهمیدم به زودی برمیگرده... یاد حرفای ماهان میفتم که بعد از رفتن عموم گفت: تو هم که یه عمو شبیه دایی ما داری... از یادآوری حرفاش لبخندی رو لبام میشینه.... ماهان وقتی از تصمیمم مطلع شد خیلی خیلی خوشحال شد... معلوم بود عذاب وجدان داره ولی من هنوز هم رو حرفم هستم کسی که مقصر بود ماهان نبود بلکه ماکان بود... اعتماد لازمه ی استحکام زندگیه... قبل از ظاهر ماجرا باید به باطنش توجه کرد... دوست ندارم ماجرا رو کش بدم... ترجیح میدم بهش فکر نکنم... بعد از مدتها آروم آرومم... رزا خوشبخت شده و من خیلی خوشحالم که تونستم عشق رو تو چشمهای خواهرم ببینم... آشنایی ما با این روستا واسه ی همگیمون عشق رو به همراه داشت... رزا و کیارش... مریم و ماهان... و در آخر من و ماکان... سوسن هم که دکتر رو انتخاب کرد... حالا میفهمم اون همه سختی و رنجی که این روستا برای من داشت ارزش این شروع خوب رو داشت... زیر لب شعری زمزمه میکنم عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود جوینده عشق بی عدد خواهد بود فردا که قیامت آشکارا گردد هر کس که نه عاشق است رد خواهد بود لبخندی رو لبام میشینه... خوشحالم که این حس قشنگ رو تجربه کردم... چشمامو میبندم تا بعد از چند هفته بالاخره با آرامش بخوابمفصل آخر یه ماه و چند روز از اون شبی که به ماکان فرصتی دوباره دادم میگذره... دو روز بعدش که رزا و کیارش به ماه عسل رفتن من هم به تهران برگشتم... ماکان هر کار کرد که تو روستا بمونم راضی نشدم... آخرش هم با کلی غرغر راهیم کرد... تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط یه خورده کارای خودم و مریم سر و سامون گرفته... بعضی موقع ماکان به تهران میادو بهم سر میزنه من هم بعضی موقع آخر هفته ها با هاله و حمید به روستا میرم... خونواده ی مریم اجازه نمیدن مریم رو هم با خودم ببرم چون موضوع ماهان رو فهمیدن... تازه از من هم دلخور شدن که این ماجرا رو ازشون مخفی کردم... ولی چاره چیه؟ اتفاقیه که افتاده و نمیشه درستش کرد... در مورد شایان هم باید بگم پدر مریم وقتی در مورد رفتارا و برخوردای شایان از زبون مریم شنید کلی عصبی شد و مریم رو سرزنش کرد که چرا با آینده ی خودش بازی کرد و اتفاق به این مهمی رو از اونا مخفی کرد... مریم هم خدا رو شکر بعد از اون بالاخره زبون باز کردو همه چیز رو در مورد بی علاقگی خودش از شایان گفت و البته در مورد ماهان هم با پدرش صحبت کرد... ماهان چند باری به تهران اومدو با پدر مریم حرف زده اما پدر مریم بهش رو نداد... آخرش هم ماهان دست به دامان من شد که مجبور شدم برای بار دوم به کمکش برم... بعد از گفتن یه طومار در مورد خوبیهای ماهان هر چند پدر مریم موافقت خودش رو رسما اعلام نکرد ولی اینجور که معلومه قرار شده در موردش تحقیق کنه... مطمئنم که در آخر به این وصلت رضایت میده چون مریم هم به علاقه اعتراف کرده... عمو کیوان و زن عمو هم به همراه کیهان برای دیدن عروس آینده شون رفتن... عمو کیوان قبل از رفتن حضانت بچه ها رو خودش به عهده گرفت و کارای قانونیش رو هم تقریبا انجام داد... رزا هم چند باری باهام تماس گرفت... از خنده ها و لحن شادش میشد به راحتی فهمید زندگی خوبی رو شروع کرده و از انتخابش راضیه... همه چیز خیلی خیلی خوبه... و باور این همه خوبی و خوشی برای منی که توی این مدت خیلی عذاب کشیدم سخته...اما در مورد هاله باید بگم که خیلی با ماکان صمیمی شده... بعضی موقع خود ماکان هم میگه: باورم نمیشه این دختر کوچولو اینجور دلمو برده باشه... در مورد حمید هم سعی میکنه کمکش کنه... هر چند با حمید یه خورده با جدیت برخورد میکنه اما باز برای شروع خوبه... حمید اونقدر پسر فهمیده ای هست که از جدیت ماکان ناراحت نشه... ماکان دو روز پیش هم یه سری بهم زدو ازم خواست باهاش به روستا برم چون قرار بود امروز رزا و کیارش برگردن... آماده شده بودم که باهاش برم که در لحظه های آخر مشکلی تو شرکت پیش اومد و منصرف شدم... ماکان هم مجبور شد هاله و حمید رو با خودش ببره... الان تو ماشین نشستمو به سمت ویلا میرونم... حدود یه ساعتی میشه که به روستا رسیدم... توی این روزا هم من هم ماکان سعی میکنیم با هم ملایمتر رفتار کنیم... هر چند ماکان بعضی موقع بدجور از دستم عصبانی میشه و حرص میخوره اما وقتی میبینه گوشم بدهکار نیست بیخیال میشه و با اخم و تخم رفتار میکنه... الان معنی حرفای سلطان رو بهتر درک میکنم... مطمئنم اگه یه فرصت دیگه به ماکان نمیدادم در آینده پشیمون میشدم و حسرت میخوردم... غرور مهمه ولی وقتی پای عشقی دو طرفه وسط باشه دیگه غرور معنایی نداره... هنوز هم قصد ندارم به پیشنهاد ازدواج ماکان جواب مثبت بدم حس میکنم هنوز زوده... باید شناختمون بیشتر بشه... یه جورایی میدونم هر دومون واسه ی هم هستیم ولی دوست دارم با شناخت پامو تو خونش بذارم... درسته تو زندگی با ماکان بهتر میتونم با رفتار و کرداراش آشنا بشم ولی من حس میکنم اگه قبل از ازدواج از خصوصیات رفتاری، نقاط ضعف و نقاط قوت هم با خبر بشیم برامون بهتر باشه... همینجور که دارم ماشین رو میرونم با لبخند شعری رو زمزمه میکنم در اوج یقین اگر تردیدی هست در هر قفسی کلید امیدی هست چشمک زدن ستاره در شب یعنی توی چمدان م............. با دیدن یه زن تنها توی جاده تعجب میکنم... کنار جاده واستاده و برای ماشینم دست تکون میده.... من الان تو جاده ای هستم که به ویلای ماکان ختم میشه... پس این زن نمیتونه از اهالی روستا باشه... چون اهالی روستا جرات ندارن این طرفا بیان... اگه همینطور برونم تا نیم ساعت دیگه به ویلا میرسم... پس این زن کیه که تو این جاده اونم در نزدیکی ویلا واستاده... با خودم فکر میکنم شاید غریبه هست... جلوی پای زن توقف میکنمو شیشه رو پایین میارم و با مهربونی میگم: سلام خانم... کمکی از دست من برمیاد زن جوون: سلام خانم... راستش من اینجا غریبم... ماشینم یه خورده جلوتر خاموش شده... بنزین تموم کرده... میشه کمکم کنید با تعجب میگم: البته گلم... اما اینجا چیکار میکنی؟ رنگش میپره و میگه: یه کار ضروری داشتم مجبور شدم به اینجا بیام منظورش رو درک نمیکنم... کار ضروری اون هم این طرفا... تازه اگه ماشینش خاموش شده چرا همونجا نمونده... با بی تفاوتی شونه ای بالا میندازم... به من ربطی نداره یه خورده بنزین که چیزی ازم کم نمیکنه... ماشین رو خاموش میکنم... سوئیچ رو برمیدارمو از ماشین پیاده میشم... به طرفش میرمو میگم: چیزی داری که بنز.......... هنوز حرفم تموم نشده که با دیدن شهناز به همراه یه پسر جوون و همینطور چند تا مرد قوی هیکل دیگه حرف تو دهنم میمونه با اخم میگم: تو اینجا چیکار میکنی؟ با پوزخند میگه: اومدم حقم رو ازت بگیرم... شک نداشتم که امروز برای دیدن خواهرت هم که شده به اینجا میای با تمسخر میگم: از کدوم حق حرف میزنی؟ با اخم به اون زن اشاره ای میکنه و میگه: تو میتونی بری کارت رو خوب انجام دادی ولی بدون اگه این ماجرا جایی نفوذ کنه من میدونم و تو زن جوون: خانم خیالتون راحت نگاشو از اون زن میگیره و میگه: ماکان از اول هم حق من بود... اما اون پسره ی احمق گول عشوه های خرکی تو رو خورد خندم میگیره... با صدای بلند در برابر چشمهای بهت زده اش میخندمو میگم: خوشم میاد که خوب صفتهای خودت رو به دیگران نسبت میدی با اخم میگه: اگه میدونستی تا چند دقیقه دیگه قراره چه بلایی سرت بیاد اینجور نمیخندیدی... با تمسخر میگم: اگه میدونستی که تحت هیچ شرایطی ماکان با تو ازدواج نمیکنه اینقدر خودتو اذیت نمیکردی... با داد به اون پسر جوون میگه: ماشینش رو از اینجا دور کن تا کسی ماشین رو ندیده به اون مردا هم اشاره میکنه و میگه: به طرف درختا بیارینش یه خورده میبرسم ولی سعی میکنم مقاوم باشم.. الان وقت ترسیدن نیست... باید یه چیزی از خودم به جا بذارم... بهترین چیز همین ماشینه... هنوز متوجه نشدن که سوئیچ داخل ماشین نیست... همونجور که اون مردا به طرف من میان آروم یکی از دستامو پشتم میبرمو سوئیچ رو روی زمین میندازمو بدون اینکه به زمین نگاه کنم با کفش زمین رو لمس میکنم و سوئیچ رو پیدا میکنم و خیلی آروم به زیر ماشین پرتش میکنم... فقط دعا میکنم کسی نفهمیده باشه... وقتی پوزخند شهناز رو میبینم میفهمم که متوجه چیزی نشده... پسر: خانم اینجا سوئیچ نیست شهناز با اخم میگه: با سوئیچ چیکار کردی؟ با نیشخند میگم: تو رو دیدم یه خورده هل شدم گمش کردم شهناز به مردا میگه بگردینش... مردا به طرف من میان که با همه قدرتم مقاومت میکنمو سعی میکنم باهاشون بجنگم... اما اونا چند نفر هستنو من یه نفر... زورم بهشون نمیرسه... بالاخره دونفرشون من رو میگیرنو یکیشون هم جیبای مانتوم رو میگرده... هر چی میگرده چیز


مطالب مشابه :


رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)

رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم) رمان پونه (جلد دوم) Cosin27. رمان تاوان بوسه های تو Lady Ava.




رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)

رمان در آغوش ماکان دوباره به جلد جدي خودش من شد که مجبور شدم براي بار دوم به




رمان در آغوش مهرباني(قسمت بيست و يكم)(قسمت آخر)

بـــاغ رمــــــان - رمان در آغوش مهرباني رمان می گل(جلد دوم) Samira-mis. رمان ناشناس عاشقSamira-mis.




رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم)

رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم) ماکان: روژان حالت




رمان همخونه

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان در آغوش حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره




رمان کلبه های غم پست اول

رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و رمان در آغوش در دوم اسفند 1346 دختري با چشماني سبز




رمان در امتداد حسرت 9

رمان رمان ♥ - رمان در امتداد رمان در حسرت اغوش رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و




رمان همخونه

رمان در حسرت اغوش من _ جلد دوم عشق افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت و شايد اگر از




پرستار مادرم قسمت2

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان در آغوش تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني




رمان پرشان2

رمان در حسرت اغوش رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و نگارجون لبخند مهرباني زد و




برچسب :