√ترجمه داستان های 11 تا 15

ترجمه داستان11
After Twenty Years
زهره شريعتي
يک افسر پليس در محل گشت هميشگي خود، خيابان، با ابهت قدم مي زد. هيبت و ژست شق و رق او عادي و معمول به نظر مي رسيد و براي تظاهر و خودنمايي نبود، چرا که تماشاچي کمي در خيابان داشت.
ساعت به زحمت دهِ شب را نشان مي داد، اما باد و توفان سرد و شديدي مي وزيد و نزديک بود باران ببارد. شايد به همين خاطر خيابان خلوت بود و کسي در آن ديده نمي شد.
مرد همان طور که در خيابان قدم مي زد، صداي قيژقيژ درهاي فرسوده خانه ها را مي شنيد که بسته مي شدند و در حالي که باتوم اش را با حرکتي ماهرانه و پيچيده دور دستش مي چرخاند، چشم هايش را به فضاي آرام خيابان اصلي دوخته بود و گوش به زنگِ هر صدايي بود.
افسر پليس با هيکل ورزشکاري و لباس فرمش، که گويي اندام لاغر و باريکش را طوري پوشانده بود که رشيد و چهارشانه به نظر برسد و باعث مي شد به خاطر لباس خوش دوختش کمي هم شق و رق و عصاقورت داده راه برود، تصوير کاملي از يک نگهبان صلح و آرامش در شهر بود.دو طرف خيابان طوري به نظر مي آمد که انگار تازه ساعات اوليه شب است. کم و بيش روشنايي يک دکه سيگارفروشي يا نور پيش خوان يک رستوران شبانه روزي ديده مي شد.اما اکثر درهايي که به خيابان باز مي شدند، درب مراکز تجاري اي بودند که خيلي وقت بود از ابتداي شب بسته شده بودند.
ميان خيابان، يک بلوک مشخص بود که وقتي افسر پليس به آن جا رسيد، قدم هايش را آهسته کرد. مردي با يک سيگار خاموش در دهانش، به درِ يک مغازه تاريک که تابلوي «لوازم خانگي» بالاي آن نصب شده بود، تکيه کرده بود.
وقتي افسر پليس به سمت او قدم برداشت، مرد با عجله شروع به حرف زدن کرد. طوري که انگار مي خواست به پليس اطمينان بدهد که خبري نيست گفت: اوضاع رو به راهه سرکار! من فقط منتظر دوستم هستم. بيست سال پيش، ما با هم قرار گذاشتيم که چنين روزي _ بعد از بيست سال _ همديگر رو ببينيم. به نظر خنده دار مي آد نه ؟! خب بله! اگه مي خواهيد بدونيد قضيه چيه، همه چيزرو براتون توضيح مي دم . چندين سال پيش، به جاي اين مغازه که اين جا مي بينيد، يک رستوران بود به اسم «بِرِيدي بيگ جو».
افسر پليس بلافاصله گفت: بله، تا پنج سالِ پيش، بعد خرابش کردند.
مرد همان طور که به در تکيه داده بود، کبريتي بيرون آورد و سيگارش را روشن کرد. چهره مرد در سايه نور سيگاري که روشن کرد، واضح ديده مي شد . صورتي با آرواره هاي مربع شکل، پوست رنگ پريده و چشم هايي فرورفته، که گويي قادر بودند تا عمق جان ديگران نفوذ کنند. اثر زخمي هم به رنگ سفيدِ روشن، نزديک ابروي راستش بود.
سنجاق الماس بزرگي هم به شکل عجيب و غريب و ناجوري به شال گردنش زده بود.
مرد گفت: بيست سال پيش در چنين شبي، من اين جا در رستوران «بِرِيدي بيگ جو» با جيمي ولز - که بهترين دوستم بود- شام خوردم. جيمي يکي از بهترين پسرهاي دنيا بود. من و او همين جا با هم توي نيويورک بزرگ شده بوديم. مثل دوتا برادر.
من هجده سالم بود و جيمي بيست سالش. صبح فرداي اون شب، من مي خواستم سفرم رو به غرب شروع کنم، تا بلکه اون جا دنبال شانس و اقبالم بگردم. ولي هيچ کس نمي تونست جيمي رو از نيويورک بيرون بکشه ! اهل سفر و ماجراجويي نبود. فکر مي کرد نيويورک تنها جايي يه که روي زمين وجود داره!
خلاصه، اون شب ما با هم قرار گذاشتيم که دقيقاً بيست سال بعد، همين جا همديگه رو دوباره ببينيم. کاري هم به اين که توي چه شرايطي هستيم يا فاصله مون با اين جا چه قدره، نداشته باشيم.
فکر مي کرديم توي اين بيست سال ديگه هر کدوم مون دنبال بخت و اقبال خودمون رفته ايم و براي خودمون کسي شده ايم. سرنوشت مون با هم فرق کرده و به اون چيزي که مي خواسته ايم رسيده ايم.
افسر پليس گفت: چه جالب! بيست سال براي ملاقات دوباره دو دوست به نظر زمان زيادي مي آد. شما بعد از اين که دوستتون رو ترک کرديد ديگه چيزي درباره اش نشنيديد؟
مرد جواب داد: خب، بله مدتي براي هم نامه مي نوشتيم، اما بعد از يکي دو سال آدرس همديگه رو گم کرديم. مي دونيد که، غرب جاي بزرگ و جالبيه، من هم عجله داشتم که زودتر زندگي خوبي براي خودم درست کنم. اما در مورد جيمي مطمئن بودم. مي شناختمش و يقين داشتم که اگه زنده باشه، همين جا دوباره مي بينمش. چون اون هميشه آدم راستگو و صادقي بود. مردي بود که هميشه مي تونستم يه جاي اين دنيا پيداش کنم، اون هم همين نيويورک بود! جيمي هرگز قرارمون رو فراموش نمي کنه. من کيلومترها راه اومده ام تا امشب اون رو ببينم. ارزشش رو داره که آدم يه دوست قديمي رو دوباره پيدا کنه».
مردي که منتظر دوستش بود، ساعت زيبا و شيکي از جيبش بيرون آورد و درپوش الماس شکل کوچکي را که روي ساعت بود کنار زد تا ببيند ساعت چند است. بعد گفت: سه دقيقه به ده مونده ... ساعت دقيقاً ده بود که بيست سال پيش ما جلوي اين رستوران از هم جدا شديم.
افسر پليس پرسيد: مثل اين که توي غرب وضعتون خوب شده!
مرد کنايه پليس را در مورد ساعتش فهميد. جواب داد: بله! ولي شرط مي بندم که جيمي نتونسته باشه نصف کارهايي رو که من کرده ام، کرده باشه! اون يه جورايي فقط خرحمالي مي کرد. اهل اين نبود که حسابي پول دربياره. زيادي بچه مثبت بود! من با چندتا از با هوش ترين آدم ها رقابت کردم تا تونستم يه کم پول جمع کنم و به اين جاها برسم. آدم براي همچين کاري که من دارم توي نيويورک به دردسر مي افته. اين دردسر توي غرب، مثل لبه تيغيه که روي گردن آدم گذاشته باشن.
افسر پليس ب توم را در دستش چرخي داد، يکي دو قدم به جلو برداشت و گفت: من ديگه بايد به کارم برسم. اميدوارم دوستتون به موقع بياد. مطمئنيد که سروقت مي رسه؟
مرد جواب داد: بهتره بگم نه! خيلي طولش داده سرکار. فقط نيم ساعت ديگه بهش وقت مي دم تا خودش رو برسونه. اگه جيمي زنده باشه، هر جاي اين کره زمين که باشه، خودش رو سر وقت مي رسونه اين جا.
افسر در حالي که براي گشت به راهش ادامه مي داد گفت: شب به خير آقا و همان طور که مي رفت صداي قيژقيژ درهاي فرسوده به گوشش مي رسيد.
حالا ديگر باران سرد و ملايمي نم نم مي باريد و باد از حالت قبلي و ناپايدارش که مدام کم و زياد مي شد، تبديل به وزشي تند و توفاني شده بود.
چند عابري که توي خيابان بودند، ظرف يک ربع با حالتي افسرده و ساکت، يقه کت ها و پالتوهايشان را بالا کشيدند و دست هايشان را در جيب فرو بردند.
جلوي در مغازه لوازم خانگي، مردي که کيلومترها راه پيموده بود تا به قرار ملاقاتش برسد، ديگر تقريباً خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود.
به نظرش دوست دوران جواني اش بدقول شده بود. دوباره سيگاري گيراند و منتظر شد.
بيست دقيقه اي صبر کرد و بعد ناگهان مرد قدبلندي را ديد که يک اورکت بلند هم پوشيده و با شال گردني که دور سروگردن و گوش هايش پيچيده، از آن طرف خيابان به سمت او مي دود. مستقيم به طرف او مي آمد.
مرد بلندقد با ترديد پرسيد: تويي باب؟! و مردي که به در تکيه کرده بود فرياد زد: جيمي ولز! خودتي!
مردي که تازه از راه رسيده بود با تعجب گفت: خداي من! و بعد هردويشان با شوق دست يکديگر را گرفتند.
- باب! تو خودتي؟! از دست تقدير مطمئن بودم اگه هنوز زنده باشي همين جا پيدات مي کنم. خب خب خب! بيست سال زمان زياديه. رستوران قديمي از بين رفته باب، وگرنه دلم مي خواست دوباره همين جا با هم شام مي خورديم. از غرب چه خبر دوست قديمي؟!
باب جواب داد: غرب مثل هميشه همون طور گردن کلفت مونده! هر چيزي که از اين دنيا مي خواستم و دنبالش بودم به من داد. هي! تو خيلي عوض شده اي جيمي! اصلاً فهميدم که قدت دوسه سانت بلندتر شده!
مرد جواب داد: خب بعد از بيست سالگي يه کم ديگه هم قد کشيدم.
باب دوباره پرسيد: اوضاعت توي نيويورک چه طوره؟
جيمي جواب داد: اي بدک نيست. توي يکي از بخش هاي اداري شهر مشغولم. بيا باب! بيا بريم يه جايي که مي شناسم شام بخوريم و مفصل درباره گذشته ها با هم حرف بزنيم.
هر دو مرد، بازو در بازوي هم در طول خيابان به راه افتادند. مردي که از غرب آمده بود، بابت موفقيت هايش در زندگي خيلي لاف مي زد و انگار خودخواهي و غرورش بيشتر هم شده بود.
شروع به صحبت کرد و چيزهايي در مورد زندگي و شغلش در غرب گفت.
ديگري در حالي که خودش را حسابي توي اورکتش پوشانده بود، با تعجب به حرف هاي او گوش مي داد.هر دو در گوشه خيابان، کنار يک داروخانه که چراغ برقش روشن بود ايستادند. وقتي در هاله نور خيره کننده چراغ هاي داروخانه قرار گرفتند، هم زمان با هم به چهره يکديگر خيره شدند.
مردي که از غرب آمده بود، ناگهان دستش را از دست ديگري بيرون کشيد و با عصبانيت و تعجب گفت: هي! تو جيمي ولز نيستي! بيست سال ممکنه زمان زيادي باشه، اما نه اون قدر زياد که دماغ رومي و خوش ترکيب کسي رو تبديل به يه دماغ پهن و پخ بکنه!
مرد قدبلند گفت: بله، ولي بيست سال اون قدر هست که يه مرد خوب رو تبديل به آدم بدي بکنه. تو يه ده دقيقه اي هست که دستگير شده اي باب عزيز! توي شيکاگو فکر مي کردند که به نيويورک آمده اي، به ما تلگراف زدند که مي خواهي برگردي اين جا و يه گپي با ما بزني! حالا با من مي آيي يا نه؟ حتماً اين قدر شعور داري که بيايي! حتماً مي آيي! و بعد به دست هاي باب دست بند زد.
خب، الان قبل از اين که با هم بريم اداره پليس، يادداشتي دارم که از من خواسته اند بدهمش به تو. بهتره همين جا زير نور پنجره اين مغازه بخونيش. از طرف پليس گشت «ولز» است.
مردي که از غرب آمده بود، تکه کاغذ کوچک تانشده اي را از مرد قدبلند گرفت. دست هايش تا وقتي نامه را نخوانده بود، محکم کاغذ را چسبيده بود، اما کمي بعد دست هايش شروع کردند به لرزيدن. يادداشت خيلي کوتاه بود:
باب! من تو را به موقع و در مکاني که با هم قرار گذاشته بوديم ملاقات کردم. وقتي مي خواستي سيگارت را روشن کني، صورت مردي را ديدم که به ما گفته بودند در شيکاگو تحت تعقيب پليس است.خب... يک جورهايي نمي توانستم خودم دستگيرت کنم. براي همين برگشتم و به يکي از همکارهايم گفتم که لباس شخصي بپوشد و به جاي من اين کار را انجام بدهد.
................................
ترجمه داستان 12
The Doll’s House
خانم «هی» پیرزن مهربان و دوست داشتنی، مدتی نزد خانوادهی «برنل» مانده بود. او وقتی به شهر بازگشت، یک خانهی کوچک عروسکی برای بچهها فرستاد. این خانه آن قدر بزرگ بود که خدمتکار و مرد گاریچی، آن را به حیاط آوردند و کنار در اتاق غذاخوری، روی دو تا جعبهی چوبی جای دادند. تابستان بود و برف و باران خانه را تهدید نمیکرد. خانهی چوبی باید آن قدر در حیاط میماند تا بوی رنگ آن از بین میرفت. خانهی کوچک، هر چند بخشندگی و مهربانی خانم هی را نشان میداد؛ اما به نظر عمه «بریل» بوی رنگ آن، همه را میآزرد. این تازه قبل از آن بود که بستهبندی دور آن را باز کنند ... .
خانهی کوچک، حالا با رنگ سبز تیرهی اسفناجی _ که قسمتهایی از آن با زرد روشن مشخصتر شده بود – در مقابل چشمها برق میزد. دو لولهی بخاری خیلی کوچک، به رنگ قرمز و سفید، در بالای بام خانه چسبانده شده بود و در زرد رنگ و براق آن، درست مثل یک تکه شکلات کرهای به نظر میرسید. خانه چهار تا پنجره داشت که همه واقعی بودند و شیشههای کوچک را، تختههای چوبی پهن و سبز رنگ از هم جدا میکرد.
در بالای در ورودی خانه، یک سر در کوچک زرد رنگ ساخته شده بود که قطرههای طلایی از آن شره کرده و روی لبههای آن خشک شده بود.
با تمام اینها، یک خانهی کوچک کامل و بی نقص بود ممکن نبود کسی از بوی تند رنگ آن آزرده شود؛ چون این خود، بخشی از لذتِ داشتن چنین خانهای و تازگی آن بود.
زود باشید! یکی بیاد آن را باز کند!
پارچهی بزرگی، تمام نمای داخل خانه را از نظرها پوشانده بود. خدمتکار با چاقوی جیبی خود، زبانهی چفت کنار در را آزاد کرد و در باز شد. همه در یک لحظه به یکدیگر و به اتاق پذیرایی ، ناهارخوری، آشپزخانه و دواتاق خواب خانهی کوچک خیره ماندند.
راستی که بهترین راه چشمانداز داخل خانه، همین بود. چقدر تماشایی بود و چقدر جالبتر وقتی که دزدانه از لای در به اتاق پذیرایی نه چندان لوکس و کوچکش نگاهی میاندازیم که یک جا لباسی با دو چتر آویخته بر آن، آنجاست. آری چشم انداز داخل خانه چنین بود. درست همان چیزهایی را داشت که بچهها به شوق دیدن آنها توی اتاقها سرک میکشند ... .
بچههای خانوادهی برنل، با حیرت آهی کشیدند، برای آنها منظرهی پر هیجان و بسیار جالبی بود. آنها هرگز چنین چیزی در تمام عمرشان ندیده بودند. تمام اتاقها کاغذ دیواری شده بود و تابلوهای نقاشی با قابهای طلایی روی دیوارها دیده میشد.
کف همهی اتاقها، پوشیده از فرش قرمز رنگ بود. مبلهای قرمز رنگ اتاق پذیرایی و صندلیهای سبز رنگ اتاق ناهارخوری، همه از پارچههای ضخیم پرزدار پوشیده شده بود. روی میزها و تختخوابها را رومیزی و روکشهای واقعی کشیده بودند. یک ننوی بچه، یک اجاق، یک قفسهی جا ظرفی با بشقابهای ظریف کوچک و یک تنگ بزرگ آب، از دیگر لوازم خانه بودند. اما در این میان، آنچه را «کیزیا» بیش از همه دوست میداشت، چراغ روشنایی اتاق ناهار خوری بود. این چراغ، در وسط میز ناهار خوری قرا ر داشت؛ یک چراغ رومیزی کوچک و بسیار زیبا با حباب سفید رنگ که مخزن آن پر بود. گرچه نمیشد آن را روشن کرد، ولی مایعی مثل نفت در مخزن آن بود که با تکان دادن چراغ جا به جا میشد.
عروسک پدر و مادر، طوری در اتاق پذیرایی خشک و بیحرکت به حالت درازکش لمیده بودند که انگار از حال رفتهاند. دو بچهی آنها، طبقهی بالا در خواب بودند. این عروسکها، در واقع خیلی بزرگ و خارج از اندازهی خانهی کوچک بودند و اصلاً به نظر نمیرسید که به خانهی کوچک تعلق داشته باشند؛ اما چراغ میز ناهارخوری بینظیر بود. انگار که داشت با لبخند به کیزیا میگفت:
«آهای! من اینجا زندگی میکنم.» آخر آن یک چراغ واقعی بود.
صبح روز بعد بچههای برنل به زحمت توانستند خود را با آن سرعتی که انتظار داشتند به مدرسه برسانند؛ آنها از شوق اینکه پیش از خوردن زنگ، در بارهی خانهی کوچکشان حرف بزنند و برای بچهها پز بدهند در پوست خود نمیگنجیدند.
«ایزابل» گفت: من باید اول تعریف کنم، چون از همهی شما بزرگتر هستم. شما میتوانید بعد از من صحبت کنید.
نمیشد به او ایراد گرفت. آخر ایزابل هر چند خیلی ریاستطلب بود، ولی همیشه هم او درست میگفت. «لاتی» و کیزیا هم، معنی بزرگتر بودن او را به خوبی میفهمیدند. آن دو راه خود را از میان انبوه آلالهی کنار جاده گشودند و چند تا از آنها را لگد کردند ولی در جواب خواهر بزرگتر چیزی نگفتند. ایزابل ادامه داد: و این منم که تصمیم میگیرم کدام یک از بچهها میتواند قبل از بقیه به تماشای خانهی عروسکی بیاید. مامان خودش گفت که انتخاب با من است.
بچهها اجاز داشتند تا زمانی که خانهی کوچک در حیاط بود هر دفعه دو تا از دخترهای مدرسه را برای تماشای آن به منزل بیاورند؛ البته به شرط اینکه از نوشیدن چای خبری نباشد و توی اتاقها هم سرک نکشند. آنها باید بی سر و صدا در حیاط میایستادند و ضمن تماشای خانهی کوچک به صحبتهای ایزابل در بارهی زیبآیهای آن گوش میدادند. لاتی و کیزیا به همین هم راضی بودن که گوشهای بایستند و هنر نمایی ایزابل را تماشا کنند.
بچهها با اینکه خیلی عجله کرده بودند، ولی همین که به نردههای قیراندود و زمین بازی رسیدند، صدای زنگ مدرسه بلند شد. آنها فقط توانستند به سرعت کلاه از سر بردارند و پیش از این که حضور و غیاب شروع شود، خود را داخل صف جا کنند. هرچند فرصت از دست رفته بود، ایزایل اهمیتی نداد. او بیدرنگ قیافهی آدمهایی که
دارند موضوع مهم و اسرارآمیزی را پنهان میکنند، به خود گرفت؛ بعد دستش را جلوی دهان گذاشت و آهسته به بچههای دور و برش گفت: «هی دخترها! حرف خیلی مهمی دارم که زنگ تفریح به شما میگویم.»زنگ تفریح خورد و بچهها همه دور ایزابل را گرفتند، هم کلاسیهای او بر سر اینکه دست دور گردن او بیندازند، با او قدم بزنند یا خود را دوست نزدیک او نشان بدهند و با چاپلوسی لبخندی بر لب داشته باشند ، با هم دعوا داشتند. کنار زمین بازی، زیر درخت کاج بزرگ، ایزایل معرکهای راه انداخته بود. دخترها از سر و کول هم بالا میرفتند و خندهکنان یکدیگر را هل میدادند تا به او نزدیک شوند. تنها دخترهای «کلوی» دور از معرکه بودند. آن دو همیشه دور از جمع بچهها میماندند و ترجیح میدادند به بچههای برنل نزدیک نشوند.
در واقع، این مدرسهای نبود که خانوادهی برنل راضی شوند بچههایشان را به آنجا بفرستند؛ ولی چون تا کیلومترها دورتر، مدرسهی دیگری نبود، بچههای آنها هم مثل سایر بچهها، به این مدرسه میرفتند. در نتیجه، همهی بچههای آن ناحیه از دخترهای قاضی و دکتر، بچههای صاحب فروشگاه گرفته تا شیر فروش، همگی مجبور بودند با هم به یک مدرسه بروند و بیایند. باید گفت – هر چند نگفتن آن بهتر است – در این مدرسه تعدادی پسر بچهی خشن و بی ادب هم بودند؛ به خاطر اینها هم که شده، لازم بود یک خط مرزی میان بعضی از بچهها رعآیت میشد. بچههای کلوی در آن سوی این خط قرار داشتند. خیلی از بچهها – از جمله بچههای برنل – حتی اجازهی صحبت کردن با بچههای کلوی را نداشتند. آنها با گردنهای افراشته از کنار بچههای کلوی میگذشتند. بقیهی بچههای مدرسه نیز در حرکات و رفتارشان از اکثریت تقلید میکردند و این باعث شده بود که بچههای کلوی منزوی شوند و همه از آنها دوری کنند. کار به جایی رسیده بود که حتی خانم معلم هم میان بچهها فرق میگذاشت. وقتی «لیل کلوی» با یک دسته گل خیلی معمولی و ساده، پیش معلم میرفت، خانم معلم با لحن خاصی با او صحبت میکرد و در همان حال به بچهها لبخند میزد.
مادر آنها زن رختشوی کوتاه قد و زحمتکشی بود. او تمام روز برای کار، از این خانه به آن خانه میرفت و این به اندازهی کافی برای بچهها ناخوشایند بود. اما آقای کلوی کجا بود؟ کسی به درستی نمیدانست. همه میگفتند او در زندان است. پس آن دو، دختران یک رختشوی و یک زندانی بودند. راستی که چه همنشینهای خوبی برای بچههای مردم بودند!
وضع ظاهر آنها هم قوز بالا قوز بود. معلوم نبود خانم کلوی چرا لباسهای به آن بی ریختی را تن آنها میکرد. در حقیقت او لباس بچهها را از تکه پارچههایی که مردم به او میدادند، میدوخت. برای مثال، لباس مدرسهی لیل کلوی، که دخترکی ساده و درشت اندام با صورتی کک مکی بود، از پارچهی پشمی رومیزی سبز رنگ خانوادهی برنل دوخته شده بود. آستینهای لباس او، از پارچهی پردهای ضخیم و قرمز رنگ خانوادهی «لوگان» بود. کلاه زنانهای که پیشانی بلندش را میپوشاند، زمانی مال خانم «لیکی»، مدیر پستخانه، بود، لبهی این کلاه، از پشت برگشته بود و پر قرمز رنگی آن را زینت میداد؛ چه آدم کوچولوی عجیبی! ممکن نبود کسی او را ببیند و نخندد. «السی ما»، خواهر کوچکتر او، پیراهن سفید بلندی میپوشید که بیشتر شبیه لباس خواب بود. یک جفت پوتین پسرانه هم به پا میکرد. در واقع السی ما هرچه میپوشید، به نظر عجیب و غریب میآمد . از لاغری مثل نی قلیان بود. موهایش کوتاه بود و نگاهی بسیار گرفته و غمگین داشت؛ درست مثل یک جغد! کسی لبخند او را ندیده بود. خیلی هم کم حرف میزد صبح تا شب کنار خواهرش لیل بود و همیشه گوشهی دامن او را محکم در دست نگه میداشت هر جا لیل میرفت، السی ما هم دنبالش بود: در زمین بازی، در راه رفتن به مدرسه و برگشتن. همه جا السی ما چسبیده به لیل، و پشت سرش حرکت میکرد. تنها وقتی که حسابی خسته میشد و یا چیزی از خواهرش میخواست، گوشهی لباس او را محکم میکشید. آن وقت لیل میایستاد و به او نگاه میکرد. بچههای کلوی حرف همدیگر را خوب میفهمیدند.
دو خواهر، کناری گوش ایستاده بودند و نمیشد جلوی شنیدن آنها را گرفت. وقتی دخترها رو برگرداندند و با تحقیر به آن دو پوزخند زدند، لیل مثل همیشه شرمگین و سادهلوحانه لبخند زد و السی ما فقط نگاه خیرهاش را به زمین انداخت.
صدای سرشار از غرور ایزابل که از خانهی کوچک تعریف میکرد، به گوش میرسید. بچههای دیگر مطمئن بودند که با دیدن فرشهای کوچک آن، تختخوابها با آن روتختیهای واقعیاش و اجاق و دریچهی فر، شور و احساس جالبی به انسان دست میدهد.
همین که تعریفهای ایزابل تمام شد، کیزیا از فرصت استفاده کرد و گفت: « ایزابل تو فراموش کردی چراغ را بگویی.»
ایرابل گفت: اوه، بله ... و خانه یک چراغ شیشهای خیلی کوچک و زرد رنگ با یک حباب سفید هم دارد. چراغ، روی میز ناهار خوری گذاشته شده است و شما هرگز نمیتوانید تفاوتی میان آن و یک چراغ واقعی ببینید.
کیزیا که پیش خودش فکر میکرد ایزابل حتی نصف آنچه که باید از چراغ بگوید نگفته است، با صدای بلند گفت: « این چراغ از همهی چیزهای دیگر خانه بهتر است.»
ولی هیچ کس توجهی به حرف او نکرد. ایزابل سرگرم انتخاب دو نفری بود که میتوانستند بعد از ظهر، خانهی کوچک را ببینند. «امی کول» و «لینا لوگان» انتخاب شدند. بقیهی دخترها وقتی فهمیدند که آنها هم بخت تماشای خانه را دارند – هر چند از انتخاب نشدن خود کمی از ایزابل دلخور بودند – سعی کردند خود را به او نزدیکتر کنند. هر کس دست دور کمر ایزابل حلقه میکرد و با او مسافتی قدم میزد. هرکدام از آنها چیزی داشت که در گوش او نجوا کند و آن این راز بود: «ایزابل فقط دوست من است!»
تنها دخترهای کلوی فراموش شده بودند. چون دیگر چیز بیشتری برای شنیدن نبود، آنها کم کم از آنجا دور شدند.
چند روزی گذشت. خیلی از بچهها خانهی عروسکی را دیدند و قصهی آن همه جا بخش شد. خانه تنها موضوعی بود که همه جا در بارهاش صحبت میشد.
تو، خانهی عروسکی دخترهای برنل را دیدهای؟
- راستی که خیلی قشنگ است!
- تو هنوز آن را ندیدهای. بگذار من برآیت بگویم.
کار به جایی رسید که وقت غذا خوردن هم صحبت بر سر خانهی کوچک ادامه داشت. دخترها زیر کاجها مینشستند و ساندویچ گوشت و برشهای بزرگ و کره مالیدهی کیک خود را میخوردند. دخترهای کلوی، در حالی که السی ما مثل همیشه دستش به لباس لیل گیر بود، تا میتوانستند به جمع آنها نزدیک میشدند. آن دو در گوشهای مینشستند و ساندویچهای مربایی خود را – که پیچیده در روزنامهای مرطوب و آغشته به لکههای بزرگ و قرمز رنگ بود – گاز میزدند و همزمان به صحبتهای دخترها گوش میدادند.
کیزیا گفت: مادر! میتوانم از دخترهای کلوی بخواهم فقط یک بار برای تماشای خانهی عروسکی بیایند؟
نه. به هیچ وجه!مامان آخر برای چه؟
زود پاشو برو دنبال کارهآیت! خودت دلیلش را خوب میدانی.
سرانجام روزی رسید که همه، به جز دخترهای کلوی، آن خانهی عروسکی را دیده بودند. آن روز، خانهی عروسکی دیگر جذابیت خودش را برای بچهها از دست داده بود. وقت غذا خوردن بود. بچهها همگی زیر درختان کاج دور هم ایستاده بودند. ناگهان چشمشان به دخترهای کلوی افتاد که تنها در گوشهای ایستاده و مشغول خوردن ساندویچ بودند و به حرفهای آنها گوش میدادند. دخترها تصمیم گرفتند آنها را اذیت کنند.
«رامی کول» بدگویی از آنان را شروع کرد:
لیل کلوی وقتی بزرگ شد خدمتکار خواهد شد.
ایزابل برنل چشمکی زد و گفت: «آه! چقدر بد!»
امی لقمهاش را قورت داد و با حرکت سرش، حرف ایزابل را تایید کرد: «درست است. واقعاً که راست گفتی. حقیقت است.» او درست همان حالت مادرش را در این مواقع، به خود گرفته بود. لینا لوگان پلکهای چشمهای ریزش را به هم زد و گفت: «میخواهید بروم از خودش بپرسم؟»
«جسی می» گفت: «شرط میبندم این کار را نمیکنی!»
لینا جواب داد: «پوف! من از هیچ کس ترسی ندارم.»
او از هیجان جیغی کشید و در حالی که از جلوی دخترها میگذشت، گفت: «تماشا کنید. خوب به من نگاه کنید.»
بعد همینطور که میرفت و یک پا و دو پا سر میخورد و دست جلوی دهانش گذاشته بود و ریز میخندید، پیش آن دو خواهر رفت.
لیل از خوردن دست کشید و با عجله بقیهی غذا را لای روزنامه پیچید. السی ما لقمهاش را دیگر نجوید. چه اتفاقی میخواست بیفتد؟
لینا با فریاد پرسید: «لیل کلوی! این درست است که وقتی بزرگ شدی، خدمتکار خواهی شد؟»
برای چند لحظه، سکوت کامل حکمفرما شد. لیل به جای پاسخ دادن، لبخندی ساده و توأم با شرم تحویل داد. به نظر نمیرسید که او این سؤال را به دل گرفته باشد یا به آن اهمیتی داده باشد. لینا بدجوری خیط شده بود. دخترها آهسته شروع به خندیدن کردند. لینا که تاب تحمل این وضع را نداشت، دستهایش را به کمر زد و با نفرت گفت: «آره! همه میدانند که پدر تو، توی زندان است!»
این حرف آن قدر عجیب و تکان دهنده بود که تمام دخترها را به شدت هیجانزده کرد. احساس لذت عجیبی به آنها دست داد و دوان دوان از آنجا رفتند. یکی از آنها طناب بلندی پیدا کرد و دسته جمعی شروع به طناب بازی کردند آنها تا آن روز صبح، آن قدر بلند نپریده و به آن سرعت دسته جمعی ندویده بودند.
خدمتکار، آن روز بعد از ظهر، با کالسکهای یک اسبه، دنبال بچهها آمد و آنها را به خانه برد. خانوادهی برنل میهمان داشتند و ایزابل و لاتی که همیشه از داشتن میهمان خوشحال میشدند. برای عوض کردن روپوششان به طبقهی بالا رفتند.
کیزیا یواشکی از در پشتی بیرون رفت. هیچ کس آن جا دیده نمیشد. او سرگرم تاب خوردن روی در بزرگ و سفید رنگ حیاط شد. چیزی نگذشته بود که از دور، دو نقطهی کوچک در امتداد جاده به چشمش خورد. نقطهها نزدیکتر و بزرگتر شدند.
آنها یک راست به طرف او میآمدند. کم کم توانست تشخیص بدهد که یکی از آنها، جلوتر و دیگری چسبیده به دنبال اولی پیش میاید. حالا دیگر به وضوح میدید که آنها دختران کلوی هستند. کیزیا از تاب خوردن دست کشید، خودش را کمی سر داد و مثل اینکه بخواهد فرار کند از بالای در پایین آمد؛ اما کمی مکث کرد. دخترهای کلوی جلوتر آمدند سآیهشان خیلی بلند و کشیده، کنارشان به پیش میلغزید. سرهای سآیهها، درست روی آلالههای کنار جاده کشیده میشد. کیزیا دوباره از در بالا رفت. همینطور که سوار بر در، رو به بیرون تاب میخورد، یک مرتبه تصمیم خود را گرفت.
او رو به دخترهای کلوی که از کنارش میگذشتند گفت:
آهای! سلام بچهها!
دخترها چنان شگفت زده شدند که در جای خود ایستادند لیل لبخند سادهاش را به لب آورد و السی ما از تعجب به کیزیا زل زد.
کیزیا گفت: «اگر دوست دارید، بیایید خانهی عروسکی ما را ببینید.» و انگشت پایش را روی زمین کشید.
لیل سرخ شد و سرش ر ابه نشانهی «نه» تکان داد.
کیزیا پرسید: برای چی؟
لیل نفس عمیقی کشید و گفت: «مادرت به مادر ما گفته که شما نباید با ما حرف بزنید.»
کیزیا که برای این حرف، جوابی نداشت گفت: «اوه ! بله میدانم؛ ولی این مهم نیست، شما میتوانید بیایید و خانهی عروسکی ما را ببینید. زود باشید بیایید! هیچ کس شما را نمیبیند.»
لیل باز هم با سر، جواب رد داد.
کیزیا پرسید: «دوست ندارید بیایید؟»
دامن لیل به یک باره تکانی خورد و محکم کشیده شد. او به عقب برگشت؛ السی ما اخم کرده بود.
چشمان درشت او عاجزانه به لیل نگاه کرد. السی ما دوباره گوشهی دامن او را محکم کشید. لیل به راه افتاد و کیزیا راه را به او نشان داد. آنها مثل دو تا بچه گربهی بیخانمان، کیزیا را سرتاسر حیاط تا محل خانهی عروسکی دنبال کردند.
کیزیا گفت: «نگاه کنید! آنجاست.»
لحظهای مکث کردند صدای نفسهای بلند لیل به گوش میرسید او تا حدی خرخر میکرد.
السی ما مثل تکه سنگی خاموش و بی حرکت بود.
کیزیا با مهربانی گفت: «صبر کنید در را کنار بزنم.»
او چفت کنار در را آزاد کرد و دخترها توانستند داخل خانه را ببینند.
این اتاق پذیرایی است، آن یکی ناهارخوری و آن یکی هم ... .
کیزیا!!
این صدای عمه بریل بود. دخترها همه به طرف صدا برگشتند. عمه جلوی در پشتی ساختمان ایستاده بود. او طوری به آن صحنه زل زده بود که انگار نمیتوانست آنچه را میبیند، باور کند.
عمه که عصبانیتش را فرو مینشاند ادامه داد: «چطور جرئت کردی دخترهای کلوی را به حیاط راه بدهی! تو خوب میدانی که اجازه نداری با آنها حرف بزنی. بچهها بیرون! زود باشید از اینجا دور شوید و دیگر هم اینجا نیایید.»
بعد هم به حیاط آمد و کیش کیشکنان بچهها را مثل جوجه از حیاط بیرون راند. و با سردی و غرور گفت زود بروید بیرون!
در واقع احتیاجی نبود که دوباره این را به بچهها بگوید.
آنها داشتند از شرم میسوختند و به یکدیگر چسبیده بودند. لیل که درموقع راه رفتن، پاها را مثل مادرش جمع میکرد و السی ما که پاک گیج شده بود، از حیاط بزرگ گذشتند و از لای در سفید رنگ بیرون خزیدند.
عمه بریل با تندی به کیزیا گفت: « دخترهی بدجنس و نافرمان!» و آنگاه در خانهی عروسکی را محکم به هم کوبید.
عمه بعد از ظهر بسیاری بدی را گذرانده بود. نامهای از «ویلی برنت» به دستش رسیده بود، یک نامهی تهدیدآمیز وحشتناک؛ ویلی در نامهاش گفته بود که اگر عمه عصر همان روز او را در «پالمن بوش» ملاقات نکند، خودش به در منزل عمه میاید تا دلیل نیامدنش را بپرسد! اما حالا که عمه موشهای کوچولوی کلوی را خوب ترسانده و کیزیا را هم حسابی دعوا کرده بود، کمی احساس آرامش میکرد. بعد در حالی که چیزی را با خود زمزمه میکرد، به داخل ساختمان برگشت.
دخترهای کلوی بعد از اینکه به اندازهی کافی از دید خانوادهی برنل دور شدند، کنار جاده روی تکهای لولهی ناودانی بزرگ و قرمز رنگ نشستند تا کمی استراحت کند. گونههای لیل هنوز میسوخت. او کلاه پردارش را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت. آنها با نگاهی پر از رؤیا، از بالای چراگاه و یونجهزار آن سوی نهر آب، به دستههای بافته شدهی ترکههای چوب، در جایی که گاوهای خانوادهی لوگان در انتظار دوشیدن بودند، چشم دوختند. راستی آنها در چه فکری بودند؟
السی ما با آرنج به پهلوی خواهرش زد، او حالا دیگر آن زن بداخلاق و عصبانی را از یاد برده بود.
با انگشت ضربهای به پر کلاه خواهرش زد و لبخندی بر لبهایش نشست؛ یکی از آن لبخندهایی که خیلی کم از او دیده میشد.
او به نرمی گفت: من آن چراغ رومیزی کوچک را دیدم.
بعد، هر دو خواهر دوباره ساکت شدند
...................................
ترجمه داستان13
The House on the Border
عزیز نسین
همین روز قبل به این خانه نقل مکان کرده بودیم. جای قشنگی بود. صبح، وقتی بیرون رفتم، همسایه‌ی بغلی ما، پیرمردی که با کنجکاوی مشتاقانه‌ای خیابان را زیر نظر داشت؛ از پنجره‌ی خانه‌اش مرا صدا کرد و هر هر کنان گفت: هه... هه... هه... نباید اونجارو اجاره می‌کردین.»
به سردی نگاهش کردم و با دلخوری گفتم:
- «ببینم... این راه و رسم تازه‌ی خوشامدگوییه؟ منظورت چیه که میگی نباید اونجارو اجاره می‌کردیم؟»
برگشت خیلی بی‌خیال و بی‌اعتنا گفت: «راسش، معمولا دزد به اون خونه می‌زنه» و بعد با خشنودی اضافه کرد: «از ما گفتن، وظیفه‌ی ما بود که بگیم، خود دانید.»
انگار دزدها نمی‌توانستند خانه‌ی آن‌ها را بدزدند. آخر چرا باید چشمشان فقط خانه‌ی ما را گرفته باشد.
دلخور و ناراحت وارد بقالی‌یی شدم که کنج خیابان بود، می‌خواستم سیگاری بگیرم. من من کنان گفتم: «عجب آدمایی پیدا میشن بابا.»
بقال پرسید: «چی شده آقا؟»
با دلخوری گفتم: «هیچی بابا، یه الاغی می‌گه که به خونه‌ای که ما تازه اجاره کردیم همیشه دزد می‌زنه.»
بقال سری تکان داد و گفت: «راسش اون الاغ راس می‌گه. نباید اون خونه‌رو اجاره می‌کردین. دزدا چپ و راس میان سراغش.»
پاک قاطی کردم، هیچی نگفتم و از بقالی زدم بیرون. راستش حسابی حالم گرفته شد. تا عصر فرت و فرت سیگار کشیدم.
شب که شد، یکی از همسایه‌های توی ساختمان، زن و شوهر به دیدن ما آمدند. آدم‌های خیلی خوبی بودند. کلی از این ور و آن ور حرف زدیم؛ داشتند که می‌رفتند آقاهه برگشت یک نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: خونه‌ی قشنگیه، اما دزدا امانش نمی‌دند.»
می‌خواستم بگم «چرا فقط این خونه‌ست که رادست دزداست و چرا این دزدای محترم، این افتخارو به خونه‌ی اونا نمی‌دن» که دیدم همسایه‌ها رفتند.
زنم که دید من جوش آوردم، نیشخندی زد و گفت: «ای بابا... قربونت برم، تو چرا نمی‌فهمی آخه؟ این‌طور آدما هزار دوز و کلک جور می‌کنن که آدمو فراری بدن، اینم آخرین مدلشه. اونا می‌خوان مارو دک کنن... خوب این‌جا اجاره‌اش ارزون‌تره، بعدش، خودشون یا یکی از فامیلاشونو بیارن این‌جا، میگی نه، حالا نیگا کن...»
شایدم حرفش درست بود؛ اما من که اون شب تا صبح چشم رو چشم نگذاشتم. انگار با دزد قرار ملاقات داشتم. از ترس نفس نمی‌توانستم بکشم. با خودم مرتب تکرار می‌کردم: «الانه که بیاد.»
توی چرت بودم. یک دفعه صدایی آمد، از خواب پریدم. دست انداختم زیر بالشم و تفنگی را که آن‌جا قایم کرده بودم برداشتم. تو همان تاریکی داد زدم: «بجنبی، می‌زنم، دستا بالا.»
همان‌طور که گفتم همین دیروز، این‌جا آمده بودیم و حالا تو این نصف شب آقا دزده آمده بود سراغ ما. راستش هنوز نمی‌دانستم که کلید برق جاش کجاست. کورمال کورمال رفتم، گیر می‌کردم به هر چیزی که فکرش را بکنی، بعدشم همان‌طور که دنبال کلید می‌گشتم با سر رفتم توی دیوار. این کم بود، یک چیزم، لعنتی- نمی‌دانم چی بود- پیچید دور پاهام و گرومپ خوردم زمین. تا آمدم بجنبم دیدم که دراز به دراز افتادم کف اتاق. زیر لب با خود گفتم: «بی‌شرف، گیرم انداخت.» می‌خواستم خیلی خونسرد و آرام یک گلوله تو شکمش خالی کنم. اما زمین که خوردم تا بیام خودم را جمع و جور کنم، تفنگ از دستم پرت شد و رفت آن طرف‌ها.
تاریک که بود، یک دفعه صدای خنده‌ی وحشتناکی هم پیچید توی اتاق: «هاه... هاه... هاه...»
از کوره در رفتم و داد کشیدم: «مگه این‌جا سینماس مرد حسابی که آدم می‌ترسونی؟ اگه جرات داری خودتو نشون بده، د بیا بیرون نامرد...»
از تو تاریکی صدایی گفت: «گمونم دنبال کلید می‌گردی، نه... همتون همین کارو می‌کنید... خیلی بامزه‌س.»
- «می‌دونی می‌خوام چه بلایی سرت بیارم؟»
- « نه... من که نمی‌دونم، بذا چراغارو روشن کنم ببینم چه‌کاره‌ای؟
صدای کلید برقی را شنیدم و بعد اتاق پر شد از نور. ظاهرا وقتی زمین خورده بودم، قل خورده بودم رفته بودم زیر میز، درست مثل زنم که او هم پناه گرفته بود زیر تخت.
آن‌جا وسط اتاق، یک غول بیابانی ایستاده بود؛ درست دوبرابر من. می‌دانستم که اگر از زیر میز بیام بیرون نمی‌توانم بترسانمش. پیش خود گفتم تا وقتی نیامدم بیرون، نمی‌داند من چه‌قدریم!
نفسم را توی سینه‌ام حبس کردم و بعد یک‌باره صدایم را توی گلویم انداختم و گفتم: «شوما کی باشید هان؟»
آرام و خونسرد جواب داد: «من دزدم...»
- «عجب، راس میگی؟ فکر کردی خرم، خودتی. تو دزد نیستی، می‌خوای مارو بترسونی که این‌جارو خالی کنیم بعد بیای جای ما. به من نیگا کن، خوب نیگا کن، من خر نیستم، خرم؟»
جوابم را نداد؛ عوضش رو کرد به من گفت: «حالا می‌بینی دزدم یا نه؟» انگار خانه‌ی باباش بود. کشوها را باز می‌کرد و هر چی دلش می‌خواست ور می‌داشت. واسه‌ی ما هم از این طرف و آن طرف حرف می‌زد؛ راستش رفتارش خیلی دوستانه بود.
- «پس این‌جارو کردید اتاق خواب... آره؟ قبلی‌ها، اتاق مطالعه‌شون بود، قبلی قبلی‌هام همین‌طور...»
برگشتم و گفتم: «حالا می‌بینی، خونه‌ی منو می‌زنی نه، وقتی رفتم کلانتری می‌فهمی.»
رو به من کرد و بدون مکث گفت: «بفرما... راه باز جاده دراز. اونم کلانتری، راستی یادت نره، سلام گرم ما رو هم برسونی.»
- «اما تا من برگردم تو زدی به چاک نامرد.»
- «جون تو نه.»
- «جون خودت... تا من بیام، خونه رو خالی کردی و د برو.»
بد وضعی بود. رو به آقا دزده کردم و گفتم: «اگه راس می‌گی، اول می‌بندمت بعد می‌رم سراغ پلیس...»
یک دفعه زنم جیغ کشید که: «کمک کنید! آی مردم! به دادمون برسید!»
عجب، تمام همسایه‌ها پشت در بودند. انگار یکی علامتی بده. یک دفعه همشون ریختند توی خانه. حرف‌هاشون گل انداخته بود اونم چه گلی. فکر کردم نگرانمان، حالا میان کمکمون... اما نه چه خیال خامی. فقط می‌خواستن از همه چیز سر در بیارن، انگار نه انگار خوش خوش بودن.
یکی‌شون گفت: «یه دزدی دیگه.»
- «چی؟ بازم؟»
- «بذار ببینم، فلک‌زده کیه؟»
- «صبر داشته باش، معلوم می‌شه.»
عجیب بود، بعضی‌ها داشتن با آقا دزده خوش و بش می‌کردند؛ بعضی‌ها هم احوالشو می‌پرسیدند. اونم آرام و خونسرد وسایل ما را جمع می‌کرد.
گفتم: «کمک کنید! ایهاالناس کمکم کنید، باید ببندمش، باید برم کلانتری.
یکی از همسایه‌ها سری تکان داد و گفت: «فایده نداره... می‌خوای بری برو، اما فایده نداره...»
سر در نیاوردم، این دیگر چه جور راه و رسم همسایگی‌یه.
زنم مثل شیر، طناب رخت‌ها را آورد. منم محکم بستمش. دزدم راست راست ایستاده بود و بر بر ما را نگاه می‌کرد. بعدشم انداختیمش تو اتاق و در را قفل کردیم.
دویدیم طرف کلانتری. زنم که فکر کرده بود سخنگوی خانواده‌س، از سیر تا پیاز ماجرا را برای رییس کلانتری تعریف کرد. رییس کلانتری رو کرد به ما و پرسید: «آدرس خونه کجاست... هان؟»
- «آهان... همون خونه»
گفتم: «بله بله همون خونه»
- «شرمنده‌ام، به ما مربوط نمی‌شه، تو حوزه‌ی ما نیس.»
- «خوب تکلیف ما چیه؟ چیکار کنیم، پس واسه چی اون فلک‌زده‌رو بستیم؟»
رییس کلانتری نگاهی به ما کرد و گفت: «اگه تو خونه بغلی بودید، یه کاریش می‌کردیم...»
بعد انگار هالو گیر آورده باشد ادامه داد: «انوقت تو حوزه‌ی ما بودید... می‌فهمید؟»
زنم بی‌خبر از همه جا، آرام و حق به جانب توضیح می‌داد: «آخه جناب سرهنگ، اونجا خالی نبود، اگه بود که می‌رفتیم...»
بالاخره یواش یواش فهمیدیم که خانه‌ی ما درست روی مرز حوزه‌های استحفاظی دو کلانتری قرار داشت.
رییس کلانتری آخرش گفت اون کلانتری باید به موضوع رسیدگی کند... بفرمایید. اون کلانتری خیلی خیلی دور بود. تا به آن‌جا برسیم، خورشید آمده بود وسط آسمان. بازم ماجرا را از سیر تا پیاز گفتیم و آن‌هام آدرس را پرسیدند.
یکی از پاسبان‌ها پرسید: «اون خونه؟»
- «بله. همون خونه.»
- «اگر تو خونه‌ی بغلی بودی، یه کاریش می‌کردیم... شرمنده‌ایم، تو حوزه‌ی ما نیس.»
زنم زیر لب من من کنان گفت: «بیچاره‌ی فلک زده، بابا آخه ما اونو بستیم با طناب.»
کنترلم را از دست دادم و فریاد کشیدم: «بابا یکی به ما بگه که ما تو حوزه‌ی کدام کلانتری هستیم، آخه کی باید به‌داد ما برسه؟»
پاسبونه گفت: «برید ژندارمری، تو حوزه‌ی اونهاس، به کلانتری مربوط نیس.»
از کلانتری زدیم بیرون.
زنم رو به من کرد و گفت: «صبر کن، بهتره اول بریم خونه، نگران دزدم، بابا یه وقت می‌بینی از گرسنگی مرد... اول بریم خونه.»
حق با زنم بود. اگر از گرسنگی بمیره، تکلیف چیه؟ اگه قلبش وایسه چی؟ بالاخره هر چی باشه، مثل مرغ دست و پا بسته بود. ای وای اگه اون طنابه، جلوی گردش خون‌شو می‌گرفت چی... اگه...
رفتیم خانه. آقا دزده همان‌جا بود که بود.
با نگرانی پرسیدم: «چطوری آقا؟ خوبی؟»
- «خوبم، خوب خوب، فقط بد جوری گشنمه.»
زنم دوید توی آشپزخانه. ای داد و بی‌داد فقط اسفناج داشتیم. عجیب بود، شایدم باور نکنید اسفناج تنها غذایی بود که آقا دزده اصلا ازش متنفر بود، بی‌زار. ناچار زنم بی‌چاره خودش را رساند به قصابی، چند تکه اسکیت گرفت پخت و آوردیم خدمت آقا دزده.
بالاخره راه افتادیم رفتیم ژاندارمری. داستان ما را که شنیدند، رییس ژاندارمری رو کرد به ما گفت: «آدرستون کجاست؟»
- «اون خونه؟... آهان فهمیدم»
ظاهرا جای معروفی را اجاره کرده بودیم!
رییس ژاندارمری سری تکان داد و گفت: «راستش این‌جا به ما مربوط نمیشه، باید برید سراغ کلانتری.»
فریادم بلند شد: «بابا آخه یکی به‌دادمون برسه. همین الان داریم از کلانتری میایم. اونا ما رو فرستادن این‌جا. حالا شما می‌گید برین کلانتری. دارید ما رو سر می‌دوانید؟ بابا آخه یکی نیست به فریاد ما برسه...»
رییس ژندارمری نقشه‌ای آورد و روی میز پهن کرد.
- «امیدوارم از نقشه سر در بیارید. نگاه کنید. این‌جا ارتفاع رو می‌نویسن، اهان این‌جا... چقدر نوشته؟ آفرین صدو چهل فوت. این‌جام گجاس؟ منبع آب، ارتفاعش چقدره؟ آفرین صدو شونزده فوت. خیلی خوب. اینجام که تپه است. خیلی خوب. حالا باز یه کم بالاتر بود، یعنی تقریبا دو یارد به سمت شمال غربی بود، تو حوزه‌ی ما بودید... روشن شد...»
برگشتم و گفتم: «همه‌ی این حرف و حدیث‌ها فقط به‌خاطر این دو یارده. رییس جون، قربونت برم، یه کاری بکن، آخه چی مگه میشه اگه یه همتی کنی؟...»
رییس ژاندارمری لب‌هایش را جمع کرد و گفت: «چی میشه هان؟» بعد غرق در تفکر سری تکان داد و اضافه کرد: «فقط ما می‌دونیم که چی میشه... ما می‌دونیم...»
دوباره انگشتش را روی نقطه‌ای توی نقشه گذاشت و گفت: «ببین، دقت کن، این‌جا خونه‌ی شماست. درس جایی قرار گرفته که حوزه‌ی استحفاظی ژاندارمری از حوزه‌ی استحفاظی کلانتری جدا می‌شه، خوب، روشنه؟ البته حق با شماست قسمتی از باغچه‌ی خونه‌ی شما توی حوزه‌ی استحفاظی ماست. اما دزدی که اون‌جا اتفاق نیفتاده، افتاده؟»
کاری نمی‌شد کرد، دوباره راه افتادیم بریم کلانتری. زنم دل تو دلش نبود. دوباره رو کرد به من و گفت: «بریم یه سری اول به دزده بزنیم، اگه خدای نکرده، زبانم لال، بلایی سرش بیاد، مکافاتی داریم اون سرش ناپیدا.»
چاره نبود. دوباره راهمان را کچ کردیم، رفتیم خانه.
راستش از نگرانی، تقریبا آقا دزده را بغل کردم و بریده بریده گفتم: «خوبی آقا، چیزیت نیست که...»
اونم صدایش را انداخت رو سرش و گفت: « آب، زود باشید، مردم از تشنگی.»
وقتی آب را نوش جان کرد، نگاه غضب‌آلودی به ما انداخت و گفت: «گوش کنید، ببینید چی می‌گم... بعدا گله نکنید که هشدار ندادم‌ها... شما حق ندارید منو این‌جا نگه دارید. شما آزادی مسلم یه شهروندو ازش سلب کردید... پس منم حق دارم که شما رو تحت تعقیب قانون قرار بدم... بله.»
داشتم منفجر می‌شدم، فریادم بلند شد که: «آخه پس ما باید چه‌کار کنیم خدایا؟ نمی‌دونم، آخه پس کی باید به داد ما برسه؟ مثل این‌که ما وسط هیچ جاییم. نمی‌فهمم والا نمی‌فهمم چرا باید این خونه رو درست بسازن روی مرز... نمی‌فهمم...»
- «من که گفته بودم... اگه نگفته بودم یه حرفی. خوب حالا دیگه بهتره بگذارید برم. وگرنه می‌کشمتون به دادگاه، بلایی سرتون بیارم که... آزادی مردمو سلب می‌کنید!...»
به دست و پا افتادم، خواهش کردم: «ترو خدا به من وقت بده، فقط تا امشب، یه بارم برم کلانتری، بعد...»
لبخندی زد و با رضایت گفت: «هر کاری از دستت میاد بکن، مضایقه نکن. هر کی رو می‌خوای ببینی، ببین، اما گفته باشم، فایده‌ای نداره. موقعیت این خونه رو من می‌دونم، خیلی وقته. اونا دو راه در پیش دارن، یا باید خونه‌ی شما رو بذارن تو حوزه‌ی استحفاظی یکی، کلانتری یا ژاندارمری. یا این‌که چکار کنند، یا این‌که مرزها را عوض کنن، غیر از اینا راهی ندارن. خوب این کارم که می‌دونی حالا حالا کار داره... گفته باشم.»
دوباره راه افتادیم رفتیم کلانتری. رییس کلانتری هم نقشه‌اش را پهن کرد روی میز، آهی کشید و گفت: «آقا جون، خوب نیگا کن، این منطقه، آره این‌جا، تو حوزه‌ی استحفاظی ژاندارمریه. باغچه‌ی شما و یه بخش کوچیک از خونتون تو این حوزه‌ست، یه بخش کوچکی از خونتون هم تو حوزه‌ی ماست. روشن شد.»
- « بله آقای رییس، فرمایش شما متین. اما نیگا کنید این‌جا اتاق خواب ماس، اتاق خوابم تو حوزه‌ی شماس، دزدی‌ام تو اتاق خواب اتفاق افتاده...»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «صبر کن، اولا این مسئله باید مورد بررسی دقیق قرار بگیره، دوما یه مسئله‌ی دیگم هس. دزد که نمی‌تونه از پنجره بیاد تو اتاق می‌تونه؟... معلومه که نه، پس از تو باغچه رد شده آمده تو خونه، درسته و باغچم که کجاست، این‌جا، این‌جام تو حوزه‌ی استحفاظی ژاندارمریه، روشن شد. بله آقا جون این مشکله شما تازه نیس. دارن روش کار می‌کنن. اول مقام‌های بالا باید روش تصمیم بگیرن، بعدا ما رو در جریان قرار بدن که این خونه شمالی تو حوزه‌ی استحفاظی کیه، این کار که انشاء‌الله شد، ما هم مطابق قانون در خدمتیم.»
دست از پا درازتر برگشتیم به خانه. همسایه‌ی بغلی ما، همان پیر مرده، مثل همیشه از پنجره خیابان را ورانداز می‌کرد. هر هر کنان گفت: «هه... هه... هه... خونتونو زدن نه... گفتم که...»
به جای «بله» گفتن، سرم را تکان دادم.
تازه سر ذوق آمده بود، رو کرد به ما و گفت: «هیشکی این‌جا نمی‌مونه... خوب به‌خاطر همینم، از جاهای دیگه ارزن‌تره. نه صاحب خونه جاش این‌جاس، نه مستاجر. اصلا صاحب خونه، مدتی بود که دیگه تصمیم گرفته بود، خونه رو خراب کنه، دو یارد بالاتر بس


مطالب مشابه :


دانلود کتاب اجزاء محدود لوگان ویرایش پنجم

دانلود کتاب اجزاء محدود لوگان ویرایش پنجم (A first course in the finite element method 5th Edition) Author: Daryl L. Logan | Size




دانلود کتاب اجزاء محدود لوگان ویرایش پنجم(A first course in the finite element method 5th Edition)

پایان نامه معماری - دانلود کتاب اجزاء محدود لوگان ویرایش پنجم(A first course in the finite element method 5th Edition) -




باز هم لوگان لرمن در کنار اما واتسون این بار درفیلم نوح

فیلم ها و کتاب های تخیلی فوق العاده!!!!! - باز هم لوگان لرمن در کنار اما واتسون این بار درفیلم




چه‌کسی "منشور کوروش" را پیدا کرد؟

او گفت: در اين کتاب، ترجمه‌ تازه و بسيار دقيقي از متن لوح کوروش ارائه شده است. لوگان قيمت




دانلود جزوه روش اجزاء محدود (دکتر محمد قاسم وتر)

کتاب لاتین لوگان (LOGAN FEM) The First Course in the Finite Element Logan. Fourth Edition. Daryl L. Logan. مرکز پژوهشهای ترجمه




پرسی جکسون و المپ ‌نشینان

فیلم ها و کتاب از بازیگران این فیلم می‌توان به لوگان همه ی این 5 جلد پنج گانه ترجمه




معماری و اندیشه نقادانه

معماری و اندیشه انتقادانه تالیف وین اتو و با ترجمه امینه کتاب‌ "معماری دان‌ لوگان)




ترجمه داستان The Doll's House

زبان و ادبیات انگلیسی - ترجمه داستان The Doll's House - وبلاگ دانشجویان زبان و ادبیات انگلیسی پیام




√ترجمه داستان های 11 تا 15

انجمن مترجمی زبان انگلیسی - √ترجمه داستان های 11 تا 15 - آهسته بیا,چیزی نگو,نظرهم نگذارهمان که




برچسب :