رمان تقصیر ما نبود 01


- دخترم ديگه پاشو برو بخواب خير سرت فردا کنکور داري!
مامان راست مي گفت ديگه بايد مي رفتم مي کپيدم ، ولي حالا مگه من خوابم مي برد ، امشب از هميشه به غول کنکور نزديک ترم اما خب بايد تلاش خودمو بکنم ديگه ناسلامتي مي خوام مهندس اين مملکت بشم !
تلاش خودمو با غلت زدن رو تخت شروع کردم انقدر غلت زدم که احساس کردم سرم داره گيج مي ره بالاخره وقتي رو به پنجره ي اتاقم يه ور دراز کشيده بودم، کم کم چشمام داشت سنگين مي شد
که يهو صداي انواع حيوانات تو گوشم پيچيد اول ميمون بعد غرش شير بعد زوزه ي گرگ سرمو با دستام گرفتم و روي تخت دو زانو نشستم اول فک کردم از فشار و استرس کنکور ديوونه شدم اما بعد ديدم موبايلم داره زنگ مي خوره و کسي نيست جز مهسا بهترين دوست دوران دبيرستانم. اما من که خر نبودم زنگ موبايلمو صداي انواع وحوش بذارم صد در صد کار اين دانيال کرمو بود...
داداش گلم رو ميگم که از قضا خيلي خرخونه و سال آخر مهندسي کامپيوترِ دانشگاه علم و صنعتِ!!
حتما زنگ موبايل مو عوض کرده تا اگه تو جمع بودم آبروم بره يا اگه خواب بودم زا به راه بشم با اکراه گوشي را برداشتم و دکمه ي ANSWER رو زدم و با پرخاش گفتم:
- چيه ؟؟گوسفند چه وقت زنگ زدنه؟؟؟
- سلام به روي ماهت،به شيريني کلامت،به عفت بيانت.بابا دستت درد نکنه تا ديروز گوساله بودم امروز شدم گوسفند؟چرا تند تند ماهيت منو عوض ميکني بالاخره برات بع بع کنم يا ما ما ؟؟ها؟؟
- لوس نشو مهسا ،نصفه شبي زنگ زدي اپراي حيوانات اهلي راه انداختي؟
- نه عزيزم، از استرس کنکور خوابم نمي برد گفتم شايد تو هم بيدار باشي!
- به لطف تو منم ديگه بيدارم!
- به جون تو دارم از استرس خواب به خواب مي رم !!! واي فکر کن اگه دو تا مون تو رشته ي پليمر قبول شيم اونم تو يه دانشگاه خوب ،چي ميشه!!؟؟
از يادآوري قبولي تو دانشگاه به همراه مهسا لبخندي زدم و گفتم:
- آره خيلي خوب ميشه.فقط من بايد ورود يه گوسفند رو به مجامع دانشجويي تسليت بگم!!
- خفه شو ، من اين همه ذوق دارم اونوقت تو هي بزن تو حال من بدبخت!يه دوست که بيشتر نداريم....باشه.....همه زدند...توهم روش ...آه...خدا....!!
- خيلي خب ببخشيد ! ولي واقعا از ته دل اميدوارم با هم تو يه رشته و يه دانشگاه قبول شيم چون من حوصله ي وحوش جديد رو ندارم...!!!شب بخير..!!!
- بيشعور....نفهم....
نذاشتم بقيه ي محبتش رو با کلمات نغز و شيرين نثارم کنه.گوشي رو قطع کردم و اين دفعه با فکر شيرين قبولي تو کنکور به خواب رفتم.
***
با صداي مامان بابا که واسه نماز صبح پا شده بودند بلند شدم يه نگاه به ساعت کردم ساعت4:55 بود سريع پا شدم وضو گرفتم و واستادم به نماز .تو طول نماز فقط از خدا خواستم که منو و دوستام تو کنکور قبول شيم .بعد نماز هم رو به قبله نشستم و با دستايي رو به آسمون از خدا خواستم که هرکي که واقعا واسه کنکور تلاش کرده،تو کنکور قبول بشه بعد رفتم تو تختم و دوباره خواب رو با آغوشي باز بغل کردم.
***
- پاشو سفيدبرفي.....پاشو.....ميخواي از لبات يه بوسه ي عاشقانه بگيرم تا پاشي!؟؟.... باشه خودت خواستيا....
- اَ....اِ ....آخ...آخ....دانيال الهي نميري دردم اومد ! و در حالي که داشتم جاي گازي که از لپم گرفته بود رو مالش مي دادم بالشم رو به طرفش پرت کردم و گفتم : جاي روحيه دادن و مهربون بودنتِ ناسلامتي خواهر نازنينت داره مي ره به جنگ غول "کنکور"! دانيال به نظرت قبول ميشم ؟؟
- پاشو پاشو، فوقش اگه قبول نشي يه سانديس و کيک مجاني که مزه دمپايي پلاستيکي ميده،خوردي!
بعد بالشم که بهش پرت کرده بودم رو انداخت تو صورتم و از اتاق در رفت! ساعت رو نگاه کردم 6:45 بود.پاشدم و دست و رومو شستم و در حالي که به تصوير چهره ام که از فرط کم خوابي شبيه بچه ژاپني ها بود نگاه ميکردم با خودم گفتم:دريا خانوم ديگه بزرگ شدي ميخواي کنکور بدي ! از يادآوري غول مرحله ي آخر "کنکور" مو به تنم سيخ شد!
با زدن چند مشت آب يخ به صورتم آرامش از دست رفته م رو بازيافتم و از دستشويي اومدم بيرون و يه راست رفتم به سمت اشپزخونه و يه صبحونه ي کامل رو ديدم که انتظارم رو مي کشيد. با به به گفتن وارد اشپزخونه شدم و مامان و بابا رو ديدم که با لبخند هاي ژکوند به من خيره شده بودند و در کل بسيار مهربون بودند به هر دو تاشو صبح بخير گفتم و دوتاشون رو بوسيدم و رو به مامان گفتم:
- الهي قربون مامان گلم بشم که به فکر دختر کنکوري شه!
- فقط يه امروزه از فرداي کنکورت ديگه خبري از اين صبحونه ها نيست ! صبحونه ي مرفه رفت تا کنکور خواهر کوچيکت!
دانيال در حالي که يه سيب سبز رو گاز مي زد وارد آشپزخونه شد و گفت:
- والا زمان کنکور ما ، مامان يه تيکه نون و پنير پرت کرد جلومون ،گفت بخور بچه تا نهار خبري نيست!
مامان با اخم گفت:
- اي بي انصاف حيف اون آب پرتقالي که من واست گرفته بودم!
دانيال با يه تعظيم کوچيک گفت:
- اختيار داريد مريم خانوم ما مخلص شما هم هستيم،اصلا ما رو گشنه هم روونه ميکردي حرفي توش نبود!
خلاصه صبحونه در محيطي شاد و باصفا صرف شد به طوري که من کلا استرس کنکور رو فراموش کردم.
اون روز قرار بود دانيال با ماشين بابا منو برسونه به حوزه و موقع برگشتن هم خودش بياد دنبالم.حاضر که شدم تو آينه يه نگاه به خودم انداختم مانتوي مشکي ساده با مقنعه پفي مشکي و شلوار لي با کتوني هاي مشکي سفيد.کوله مم که همه ي وسايل لازم براي کنکور توش چيده شده بود رو انداختم رو دوشم . مامان از زير قرآن ردم کرد و کلي دعا خوند بهم فوت کرد و بابا هم برام آرزوي موفقيت کرد و خلاصه با اشک و ناله راهيم کردند.
سوار ماشين که شدم دانيال از تجربيات خودش برام گفت که چه جوري از وقتم بهترين استفاده رو بکنم . خلاصه اون ميگفت و منم ناخونامو از استرس مي جويدم!
وقتي به حوزه رسيديم با ديدن انبوه دختر ا دلم هري ريخت پايين . دانيال هم اينو از رنگ صورتم که به زردي مي زد فهميد آروم گفت:
- نگران نباش خواهر کوچولو! من مطمئنم قبول ميشي!
کمي آروم شدم .
ساعت يه ربع به هشت بود که متقاضيان کنکور وارد حوزه شدند. وقتي روي صندليم نشستم يه نگاه سرسري به اطرافم انداختم دختر جلويم که به گفته ي خودش سومين بارش بود که کنکور مي داد! داشت از تجربياتش ميگفت:
20 دقيقه ي اول مغزت قفل ميکنه، 20 دقيقه ي دوم همه دنيا دور سرت مي گرده، 20 دقيقه ي سوم گلاب به روت بالا مياري و خلاصه سرتونو درد نيارم کلا تو دوساعت اول گيرپاچ ميکني و...... همه ي دوروبري ها از جمله من به دهن اون دختر چشم دوخته بوديم انگار مرگ و زندگي مون به حرفاي اون بند بود...ولي مراقب کنار ما با گفتن همه آماده باشن ميخوان پرسش نامه ها رو توزيع کنن همه رو به سکوت دعوت کرد و نذاشت اون دختر حرفاي روحيه آميزش رو تموم کنه! اغراق نکرده باشم با حرف هاي اون دختره همه ي اعتماد به نفسم از دست رفت ولي چند تا نفس عميق و خوندن دعاهايي که مامان يادم داده بود آرامشم رو بهم برگردوند .
وقتي پرسش نامه به دستم رسيد با گفتن خدايا خودمو به تو مي سپارم، بهش توکل کردم و ازش خواستم که مثل هميشه لطفش رو ازم دريغ نکنه.
با گفتن شروع کنيد يکي از مراقب ها سر ساعت 8 صداي ورق خوردن پرسش نامه ها از هر سو به گوش رسيد .من هم با گفتن بسم الله شروع کردم، واقعا هم واسه کنکور خونده بودم و توقع قبولي از خودم داشتم.سوالا به نظرم سخت اومد ولي باجديت تمام به حل شون پرداختم .انصافا هم 4 ساعت زمان زيادي بود که آدم سم و بک بشينه و فقط تست بزنه ولي چشم بر هم زدني زمان4 ساعته تموم شد و پاسخنامه ها هم جمع آوري شد.به نظر خودم که خوب داده بودم، وسايلم رو جمع کردم و سالن رو ترک کردم.
بيرون سالن بعضي ها گريه ميکردند و بعضي ها هم که چنان لبخندي تحويل مي دادند که آدم فکر ميکرد رتبه ي اول واسه اوناس! بعضي ها هم که فقط واسه کيک و آبميوه اومده بودن از سفتي کيک و گرمي آبميوه شکايت داشتند!
خلاصه از حوزه که زدم بيرون دانيال رو ديدم که تکيه به 206 مشکي بابا منتظر منه. با ديدش چنان ذوقي کردم که خودمو انداختم تو بغلش.دانيال که از اين کار من حسابي تعجب کرده بود با خنده گفت:
- 4 ساعت تحمل دوري منو نداري....زشته بابا ول کن منو يکي ندونه فکر ميکنه دوست پسرت رو اينجوري چسبيدي...!!!
ولش کردم و روي صندلي جلو ولو شدم. انقدر خسته بودم که ميتونستم 24 ساعت بخوابم.گوشي مو که قبل ورود به جلسه تو ماشين گذاشته بودم بمونه برداشتم دانيال داشت استارت ميزد که دوباره صداي باغ وحش از گوشي من بلند شد و دانيال هم نتونست خودش رو نگه داره و پقي زد زير خنده !منم آروم زدم به بازوش و گفتم :يکي طلبت!
مهسا بود.اونم احساس ميکرد خوب داده و ازم دعوت کرد با سمانه و مهشيد، دوستاي ديگه مون، بريم شهربازي اما من قبول نکردم و گفتم فردا بهتره الان فقط ميخوام بخوابم .اونم قبول کرد و قرار ما شد فردا شهربازي بسيج به مناسبت دادن کنکور!يکي ندونه فک ميکنه کنکور قبول شديم که بساط شهربازي چيديم!
از بچگي شهربازي رو دوست داشتم ولي تا يادم اومد براي رفتن به شهربازي بايد از سد محکمي مثل مامان عبور کنم بغ کردم آخه مامان اصلا اجازه ي بيرون رفتن من رو نمياد مگر با دانيال يا با خانواده .
از الان براي اجازه گرفتن از مامان عزا گرفته بودم که دانيال با پرسيدن چند تا سوال در مورد کنکورم منو از فکر و خيال آورد بيرون و تا پايان راه ديگه حرفي زده نشد دم در خونه ترمز کرد و گفت:
- پياده شو مي خوام برم جايي کار دارم .
با گفتن خداحافظ همراه يه لبخند خواهرانه از ماشين پياده شدم و زنگ طبقه ي دوم رو زدم که دنيا خواهر کوچيک من که امسال سه سالش تموم ميشد با صداي لوس و بچگونه ش جواب داد:
- کيه؟؟
منم گفتم:
خواهر گلم آيفون تصويري رو گذاشتن که ديگه از صداي شيرين شما مستفيض نشيم!!
با گفتن اِي لوسي در رو باز کرد منم به زور دو طبقه رو بالا رفتم و با چشم هاي نگران مامان و بابا رو به رو شدم با آرامش خاصي که از من بعيد بود لبخند زدم و گفتم:
- نگران نباشيد ،خوب دادم.
هر دو نفسي از سر آسودگي کشيدند . هر دو رو بغل کردم و بوسيدم و با گفتن اين که خيلي خسته م ،رفتم که مثل يه خرس بخوابم که بابا گفت :
- امشب ميخوام ببرمتون يه رستوران خوب به مناسبت کنکور دادن دختر گلم!
با گفتن خيلي ممنون بابايي رفتم که بخوابم ولي مگه اين دنياي مسخره ميذاشت . وقتي وارد اتاق مشترک خودمو و دنيا شدم دنيا مثل هميشه مشغول بازي هاي خودش بود کلا بازي مورد علاقه ش اين بود که يه روسري بندازه رو سرش و بره جلوي اينه با نامزد خياليش حرف بزنه! دنبال شوهر گشتن حتي تو اين سن و سال هم بيداد ميکنه! والا ما که هم سن اينا بوديم دماغمون رو نمي تونستيم بکشيم بالا حالا اينا واسه ما نامزد ميکنن ! سعي کردم قيافه ي معصومي به خودم بگيرم و با لحن مظلومي رو به دنيا گفتم :
- دنيا جون ، خواهر عزيزم ، تو که انقدر منو دوست داري،منم تو رو دوست دارم،ميري بيرون بازي کني من يه کم بخوابم؟
دنيا با غيظ باشه اي گفت و بالاجبار اتاق رو ترک کرد و من براي هزارمين بار دعا کردم دانيال هر چه زودتر زن بگيره تا من از شر دنيا خلاص بشم!
رفتم تو تخت که بخوابم ولي قبلش زنگ موبايلمو عوض کردم و در فکر طرح يه نقشه ي شيطاني براي چزوندن دانيال بودم که خوابم برد انگار نه انگار که تا ساعتي قبل در جنگ با غول کنکور بودم!



وقتي بيدار شدم ساعت 5 بود خواب خيلي خوبي بود و بعد از مدت ها اولين خوابي بود که براي بيدار شدنش برنامه ريزي نکرده بودم. خيلي عجيب بود اصلا گشنه م نبود مامان با اصرار مي خواست برام ناهار گرم کنه اما من قبول نکردم و به خوردن يه شليل اکتفا کردم و فرصت رو براي راضي کردن مامان براي رفتن به شهربازي غنيمت شمردم با کمي لوس بازي شروع کردم:
- ماماني جونم، الهي قربون اون موهاي مش کردت برم که از آنجلينا جولي هم خوشگل ترت کرده، اگه اين دختر گلت که تازه کنکور داده و در اثر درس خوندن ها و شب بيداري ها ،آفتاب و مهتاب نديده ،يه خواهش کوچولو ازت بکنه قبول ميکني؟؟؟
مامان که داشت چايي دم ميکرد و انگار کمي نرم شده بود با دادن يه ابروش به سمت بالا گفت: تا چي باشه؟؟
در حالي که سرم رو انداخته بودم پايين و با نوک پام به اون يکي پام ضربه ميزدم گفتم :
- مي خوايم با اجازه ي شما با مهشيد و سمانه ومهسا بريم شهربازي!!

مامان يهو پريد بهم :
- کجا؟؟شهربازي؟؟؟دختر از هيکلت خجالت بکش دو تاي من شدي هنوز دلت ماشين برقي ميخواد؟؟بعد انگار تازه يادش افتاد که بقيه خوابن آروم تر گفت:
- در ضمن خودت خوب مي دوني دوست ندارم دخترم تک وتنها پاشه بره اين ور اون ور!
- اِ مامان تنها نيستم که مهسا و سمانه و مهشيد و خواهر بزرگش که 30 ساله شِ هم هستند.
- منظورم اينه بدون خانواده بري جايي، حرفم يکيِ ،نميشه،خيلي دلت ميخواد بري برو به بابات بگو ببرتت شهربازي ني ني کوچولو!!
- اولا مامان خانوم شهربازي رفتن اصلا ربطي به سن آدم نداره دوما با دوستان يه حال ديگه ميده!!!!
- چه حالي ميده مثلا؟؟؟
با تته پته گفتم :
- آدم با هم سناي خودش بيشتر بهش خوش ميگذره!در ضمن خواهر مهشيد که فقط چند سال از شما کوچيک تره ميخواد پسربچه شو هم بياره هم اين که مواظب ما باشه! تو رو خدا بذار برم ديگه مامان خواهش ميکنم !!!
بعد فوري پريدم بغلش و لپش رو ماچ کردم!
با يه اخم تصنعي که نشان از پيروزي من داشت گفت:
- تا ببينم چي ميشه! چه جوري و کي مي خواين برين؟
با خنده گفتم:
- فردا ساعت 10 صبح مهيا خواهر مهشيد با ماشينش مياد دنبال تک تک مون و ساعت 8،9 شب هم برمي گرديم.
- تا قبل از تاريکي هوا بايد خونه باشي!
- حالا شما اجازه بده ما بريم برگشتن مون رو راست و ريس ميکنيم!
- باشه بذار با بابات هم يه مشورت بکنم فقط بگما سنگين ميري سنگين مياي آتيش نسوزوني آتيش پاره واسه پسرا....گفته باشم!
با يه اخم کوچيک گفتم:
- وا مامان شما تا حالا از اين کارا از من ديدي آخه ؟؟!!
مامان با لبخند ازم پرسيد چايي مي خورم و من با تکون دادن سرم گفتم آره. با چايي رفتم سر کامپيوترم ايميلامو چک کردم چيز خاصي نبود فيس بوکم خبري نبود تقريبا ساعت 6 بود که مامان بلند گفت:
- بچه ها حاضر شيد مي خوايم بريم بيرون.
خلاصه همگي حاضر شديم زديم بيرون بابام نشست پشت رل مامان جلو کنار بابا منو و دانيال و دنيا هم عقب نشستيم و من سعي در مهار دنيا داشتم که با انگشتش داشت مردم رو نشون مي داد و در مورد هر کدوم نطقي ميکرد!
ساعت 7 سانس سينما بود با التماس به بابا رفتيم سينما و فيلم طنزي رو ديديم و تو طول فيلم کلي خنديديم.
بعد به سمت رستوراني که بابا قول يه غذاي خوب رو داده بود راه افتاديم.اسم رستوران صانعي بود و ما تا حالا اون جا غذا نخورده بوديم از قضا خيلي هم شلوغ بود . با اين که تازه ساعت 9 شده بود مردم واسه گرفتن غذا صف بسته بودند از کجا تا کجا!
خلاصه بابا رفت واسه نوبت گرفتن تو صف واستاد و ما هم يه ميزه 6 نفره ر انتخاب کرديم و نشستيم . همه مون جوجه کباب با سالاد و نوشابه سفارش داديم و منتظر شديم تا شمارمون رو بخونن تا بابا بره سفارش هامونو بگه.بعد 15 دقيقه غذاي ما روي ميز چيده شد.با اين که برنجش خيلي زياد بود ولي من احساس کردم ميتونم همه شو بخورم سر غذا هم از هر دري حرف زديم. وسطاي غذا خوردن مون متوجه نگاه هاي خيره ي يه آقاي 50 ساله با کت و شلوار مشکي و موهايي که بيشترشون سفيد شده بود ،به ميزمون شدم که البته نگاهش بيشتر به بابا بود و عجيب تر اين که بابا هم داشت بر و بر اون آقاهه رو نگاه ميکرد !
آخر سر هم بابا تندي پا شد رفت اون آقاهه رو ماچ کرد و گفت: کجايي فرزاد جان خيلي وقته ازت بي خبرم؟؟
اون آقاهه که تازه فهميديم اسمش فرزاده با خنده گفت:درگير کار و زندگي بودم ولي خداوکيلي هميشه به يادت بودم!
ما ها هم عين جغد داشتيم اون دو تا رو نگاه ميکرديم که بابا انگار تازه متوجه ما شد با خنده و در حالي که يه دستش رو گذاشته بود پشت بازوي آقا فرزاد گفت:
- مريم ، بچه ها بهترين دوست و هم محله ي دوران زندگيم فرزاد صانعي.
آقا فرزاد بعد از احوال پرسي با تک تک ما رو به بابا گفت:
- اي پدر سوخته خونواده اي بهم زدي واسه خودت!!
ماها همه متعجب از لحن خودماني آقا فرزاد فهميديم کار از دوستي گذشته اون دو تا مثل دو تا برادر بودن! مامان که انگار آقا فرزاد رو مي شناخت ،گفت:
- سيمين خانوم چه طورن؟بنده فقط يه بار شما و سيمين جون رو زيارت کردم . خيلي سال پيش بود!
آقا فرزاد با سر تکون دادن گفت:
- بله 25،26 سال پيش بود به لطف شما سيمين هم خوبه.بعد رو به دانيال کرد و گفت:اين پدر صلواتي بايد همون نوزادي باشه که اون موقعه ها هي ونگ ميزد! نه؟
بابا سري تکون داد و گفت :
- آره خودشه، اما الان ميتونه ونگ ونگ 10 تا مثل منو و تو رو در آره!!
همه خنديدند و دانيال هم با تواضع سرش رو تکون داد و من تو دلم گفتم اي مارمولک اينجوري که تو سر تکون ميدي آدم فکر ميکنه اين پسر تا حالا جز صراط مستقيم راهي رو دنبال نکرده ! اما فقط من مي دونم تو چه خبيثي هستي و استعداد وافري در پيچوندن اين و اون داري!!! تو فکر مارمولکي دانيال بودم که بابا رو به من و دنيا کرد و گفت:
- اين دو تا هم دريا و دنيا دختراي گلم هستن.
آقا فرزاد به رومون لبخند زد و رو به بابا گفت:
- بچه هاي خوبي داري احمد.
بابا گفت:
- راستي فرزاد تو کجا اين رستوران شيک و باکلاس کجا؟اون موقع ها يه ساندويچ فروشي کوچيک داشتي الان از در و ديوار اينجا آدم بالا ميره ماشاالله!
- آره بعد از اون ساندويچ فروشي با دو تا داداشام فرهاد و فرخ يه رستوران کوچيک زديم همين جا. بعد چند سال که کارمون به لطف خدا گرفت بزرگش کرديم و شد ايني که اان دارين ميبينيد بعد با ديدن دنيا که با حسرت به جوجه کباب ها زل زده بود ،گفت:
- آخ...آخ...ببخشيد شما ها رو هم از غذا خوردن انداختم من ميرم تا شما غذاتونو بخوريد و با گفتن با اجازه از ميز ما دور شد.
حالا مگه بابا مي ذاشت يه قاشق غذا از گلومون بره پايين هر 2 ثانيه يه بار يه آه مي کشيد و يه خاطره از خودش و آقا فرزاد مي گفت ، خلاصه شام رو با نزديک 102 تا خاطر از آقا فرزاد و بابا خورديم و رفتيم کنار ميز آقا فرزاد که در محوطه ي رستوران بود.
اون شب آقافرزاد نذاشت بابا پول غذا رو حساب کنه در عوض بابا هم از او قول گرفت تا آخر هفته با خانواده شون بيان خونه ي ما.کارم دراومد از الان بايد کلي بشور بساب ميکردم.فرزاد خان بدون هيچ تعارفي پذيرفت و با گفتن اين که حتما مزاحمتون ميشيم ما رو تا دم در ماشين بدرقه کرد .با بابا و دانيال دست داد و با تکون دادن سر براي منو مامان و کشيدن لپ دنيا از ما ها هم خداحافظي کرد .
شب عجيبي بود چون نه من نه دانيال ،هيچ کدوممون فکر نميکرديم بابا دوستي تا اين حد جون جوني داشته باشه وبخواد واسه شام دعوتش کنه اخه اصلا اهل رفت و آمد هاي دوستانه نبوديم.از آقا فرزاد خوشم اومد .مرد خوبي به نظر مي رسيد هرچي نباشه رفيق دوران طفوليت بابا بود!
***
صبح با صداي مامان كه بي وقفه صدام مي كرد از جام بلند شدم هنوز بدنم كوفته بود آخه ديشب كلي تو شهربازي ورجه وورجه كرده بودم واي خدايا تازه امروز صبح بايدواسه اومدن آقا فرزاد اينا هم بيگاري مي كشيدم بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم و با بي حالي وارد آشپزخونه شدم مامان با ديدنم سريع گفت:
- بشين صبحونه تو بخور كه امروز حسابي كار داريم . مي خوام واسشون سنگ تموم بزارم اول از همه بلند ميشي يه جارو گردگيري حسابي ميكني منم ميوه ها رو مي شورم سعي مي كنم الويه رو واسه ناهار آماده كنم.
همون موقع دانيال هم وارد آشپز خونه شد و رو به مامانم گفت:
- مامان امروز ميخوام با بچه ها برم بيرون ولي واسه شب ميام مامانم بهش گفت :
- باشه پسرم فقط حواست باشه دير نكني .
داشتم از عصبانيت ديوونه مي شدم خدايا آخه تبعيض از اين آشكار تر من بدبخت بايد بشينم تو خونه بشور بساب كنم اونوقت اين آقا با دوستاش بره بيرون وتمام تلاشش و بكنه كه شب زود برسه!!
دانيال با لبخند نگام دكرد وگفت:
- چيه كوچولو چرا اخمات تو همه؟ عروسكتو گم كردي؟
- منم جاي تو بودم نيشم باز بود من بيچاره رو بگو كه امروز بايد مثل كوزت بيفتم به جون در و ديوار خونه!!
دانيال با بدجنسي لبخندي زد و گفت:
- پس شما دخترا به چه دردي ميخورين همين يه كار ازتون برمياد كه اونم دريغ مي كنيد.
باعصبانيت پاشدم جوابشو بدم كه صداي مامان مانعم شد.
- بسه ديگه چتونه عين سگ و گربه افتادين به جون هم. توام چلاغ نميشي اگه يه كمك به من بدبخت بكني.
به سرم زد بيخيال صبحونه بشم ناز كنم برم اما ديدم اين شيكم لعنتي نمي ذاره پس مثل خانوما نشستم سرجام و غذا مو كوفت كردم. بعد از صبحونه دانيال رفت منم هنز فري گذاشتم تو گوشم و شروع كردم به جارو كشيدن بعدشم خونه رو گردگيري كردم و با كلي عز و التماس تا ناهار از مامان مرخصي گرفتم و رفتم تو اتاقم .
دنيا هم قربونش بر م هنوز خواب بود بيدارش نكردم چون اونوقت همش مي خواست به پر و پاي من بپيچه كه حوصله شو نداشتم .
رفتم مسنجر ببينم كيا هستن كه ديدم پرنده كه هيچ مگسم پر نميزنه فكر كنم همه خواب بودن خب معلومه كسي مغز خر نخورده كه انقدر زود پاشه همه كه قرار نبود مثل من كوزت بشن.
باز دوباره صداي مامان بلند شد دريا پاشو دنيا رو صدا كن بياين غذا بخوريم باشه اي گفتم و دنيا رو صدا كردم اونم با كلي ناز از جاش بلند شد حسابي گشنه ام بود رفتم كه ناهاره رو بزنم تو رگ وقتي رسيدم به آشپزخونه مامان گفت:
- عزيزم ميزو بچين تا من سس شم بزنم.
پس بي خود نبود هي ميگفت بيايد ناهار ميخواست بيگاري بكشه ازم ناهارو كه خورديم مامان كوه ظرفاي نشسته رو نشونم داد وگفت دست تو رو مي بوسه منم مشغول شدم خلاصه تا شب حسابي جون كندم بعدشم رفتم يه دوش گرفتم و كم كم آماده شدم يه شلوار جين مشكي بايه مانتو سفيد كوتاه پوشيدم شال آبي رنگمم سرم كردم كلا قيافه ام خوب بود چشماي قهوه اي روشن مو از مامان به ارث برده بودم و مو هاي قهوه اي و پرپشتمم از بابا دماغمم شكر خدا ضايع نبود لبامم چيز خوبي بود. دانيال هم اومده بود و حالا ام داشت آماده مي شد با ديدن لبخندي زد و گفت: امروز خوش گذشت؟
منم شكلكي واسش درآوردم و رفتم ساعت هشت و ربع بود كه مهمونا از راه رسيدن اول از همه آقا فرزاد اومد تو با بابا و دانيال دست داد و به همه سلام كرد پشت سرشم يه خانوم چادري همسن و سال مامان با صورتي مهربون كه چشماي كشيده و خوش حالتي رو توخودش جا داده بود وارد شد هيكل توپولي داشت كه همين خيلي با نمكش كرده بود يه پسرم به اسم امير حسين داشتن كه خيلي بانمك بود و بيشتر شبيه آقا فرزاد بود تا سيمين خانوم وقتي هم ميخنديد رو لپش يه چال بانمك مي افتاد دانيال به سمتش رفت لپش و كشيد و كشيد و گفت: چند سالته تو؟
امير حسين هم با خجالت گفت كه امسال مي ره اول راهنمايي
بعد از سلام و احوال پرسي هاي معمول همه نشستن تو سالن پذيرايي به سفارش مامان رفتم براي مهمونا شربت آوردم اول از همه اونو جلوي آقا فرزاد گرفتم كه ازم تشكر كرد بعدم بابا سيني شربتو كه جلوي سيمين خانوم گرفتم با يه لبخند قشنگ شربت و برداشت و گفت:
- به به چه دختر خانومي داري مريم جون ... چند سالته تو عزيزم ؟
لبخندي زدم و گفتم: 18 سالمه!
- ايشالا خدا واسه پدر و مادرت نگه ات داره ماشاالله ماشاالله خيلي خوشگلي دخترم من چشمم شور نيست ولي واسه خودت اسفند دود كن.
مامان هم با خوشحالي گفت:
- نظر لطفتونه كنيز شماست !
يكي نيست بگه مادر من تو واسه چي ذوق ميكني پسر بزرگتر نداره كه...
انگار سيمين خانوم فكرمو خونده باشه با صداي بلند گفت :
- بچه ام امير علي هم خيلي دلش ميخواست بياد ولي خب يه مشكلي پيش اومد كه نتونست بياد!
مامان- بله يادمه كه شما هم يه پسر كوچولو داشتيد كه تقريبا يه سالي از دانيال من بزرگتر بود.
آقافرزاد – بله خانوم الان ديگه واسه خودش آقايي شده تو دانشگاه مهندسي مكانيك ميخونه پسرم.
بابا – ايشالا كه زنده باشن.
با اشاره ي مامان بلند شدم تا بساط سفره رو آماده كنم تند تند شروع كردم به چيدن ميز مامانم داشت غذا ها رو ميكشيد اين وسط دنيا جونم يه تكون به خودش مي داد و يه بشقاب جا به جا ميكرد . شام و كه خورشت قرمه سبزي با الويه و سالاد كاهو بود رو تو فضاي نسبتا آرومي صرف كرديم. بعد از شام داشتيم ميز و جمع مي كرديم كه سيمين خانوم اومد و شروع كرد به شستن ظرفا مامان با ناراحتي دستش و گرفت و گفت :
- ناسلامتي تو اينجا مهموني بيا بريم يه خرده بشينيم دريا اينا رو ميشوره.
سيمين خانومم از خدا خواسته قبول كرد و باهم رفتن من بدبخت موندم و ظرفا با حرص تمام ظرفا رو شستم . بعدشم با يه سيني چايي دوباره رفتم تو سالن بحثشون حسابي گل انداخته بود دنيا هم بدجور كنه ي اميرحسين شده بود و دست از سرش برنميداشت فكر كنم بچه ام بالاخره نامزد خيالي شو پيدا كرده بود!!!!
بعد از تعارف چايي پيش مامان و سيمين خانوم نشستم عاشق اين بودم كه تو جمع خانوما بشينم و به حرفاي خاله زنك شون گوش بدم خداييشم درسته كه غيبت گناه كبيره است ولي لذت عجيبي داره همون جور مشغول بوديم كه صداي آقا فرزاد مامان و از تعريف كردن ادامه ي كاراي همسايه ي بغلي براي سيمين خانوم بازداشت.
آقا فرزاد – خانوم الان داشتم به احمد ميگفتم آ خر هفته كه تعطيلي بريم شمال ويلاي كلار دشت .
سيمين خانوم با خوشحالي گفت چرا كه نه قدمشون سر چشم.
بابا – نه فرزاد جان مزاحم نميشيم .
آقا فرزاد – جون تو اگه بگي نه جدا ناراحت ميشم.
خلاصه آقا فرزاد و سيمين خانوم انقدر گفتن كه مامان و بابا ناچار شدن قبول كنن بالا خره قرار شد چهارشنبه ساعت شيش صبح حركت كنيم ، واي داشتم سكته ميزدم از خوشي خيلي وقت بود يه مسافرت درست و حسابي نرفته بوديم.

ما زياد اهل شمال رفتن نبوديم البته ويلايي هم نداشتيم که هي پا شيم بريم اونجا. سر ديزين با اونا قرار گذاشته بوديم وقتي ما رسيديم به محل قرار دو خانواده از ماشيناشون پياده شدند و با هم چاق سلامتي کردند آقا فرزاد به اصرار از بابا ميخواست يکي از ماها راهي ماشين اونا بشيم تا جامون عقب ماشين تنگ نباشه و من يه لحظه به دهنم اومد که بگم تو رو خدا اين دنيا رو وردارين ببرين ولي حرفم رو قورت دادم و در نهايت هم هموني شد که هميشه بود منو و دانيال کنار دو پنجره دنيا هم به عنوان سرجهازي وسط ما دو تا ! از ديزين انداختيم تو چالوس و خوشبختانه راه زياد شلوغ نبود.
صداي آب رودخونه هم از هر طرف به گوش مي رسيد ماشين آقا فرزاد اينا جلوي ما بود ما هم به دنبال اونا.
تعجب کردم که اميرعلي پسر بزرگتر آقا فرزاد همراهشون نبود پسره ي پررو خودشو چس کرده براي ما انگار ستاره ي سهيلِ!! ولي زياد فکرم رو مشغول نکردم و حواسم رو دادم به مناظر زيباي اطراف.
با اين که نزديک 4 ساعت تو راه بوديم اما گذر زمان رو احساس نکردم وقتي به ويلاي آقا فرزاد اينا رسيديم از ديدن ويلاشون سر ذوق اومدم جاي خيلي قشنگي بود
اول از همه يه نگهباني داشت كه رو سردرش بزرگ نوشته بود "مجتمع باران " محوطه ي بسيار زيبايي داشت و كل مجتمع رو يكي از كوه هاي اطراف ساخته شده بود و درست روبه روش يه كوه خوشگل بود كه سر تا سرش با درخت پوشيده شده بود آقا فرزاد ماشين و به سمت ويلا ي شماره ي هفت برد حس خوبي بهم دست داد هر چي نباشه 7 عدد مقدس بود . داخل ويلا هم به زيباي بيرونش بود اولين چيزي كه تو اونجا توجهِ تو جلب ميكرد پله هاي مارپيچ چوبي با نرده هاي مشكي بود كه به طبقه ي بالا ختم مي شد كه دنيا با ديدنش سريع از پله ها بالا رفت منم خيلي خودمو كنترل كردم تا خانوم باشم و حركت دنيا رو تكرار نكنم. درست روبه روي در يه آشپزخونه ي اپن كوچولو بود . بيرونشم يه دست مبلمان با ميز ناهار خوري چيده بودن يه تراس خيلي بزرگم داشت كه توش ميز و صندلي چيده بودن بعد از ديدن طبقه پايين به طبقه ي بالا رفتم كه اونجا هم دو تا اتاق خواب داشت كه تو يكيش يه تخت دو نفره و تو اون يكيش هم دو تا تخت يه نفره گذاشته بودن ولي اشتباه نكنيد اين پايان كار نبود با بيرون اومدن از ويلا و پايين رفتن از چند تا پله و باز كردن يه در وارد يه سوئيت مجزا ميشدي كه يه تختخواب دونفره يه آشپزخونه فوق العاده كوچيك و يه حموم دستشويي اجزاي اونو تشكيل ميدادن جلوي سوئيت هم يه محوطه كوچولو بود كه توش باربي كيو گذاشته بودن ويه دست ميز و صندلي پلاستيكي هم توش چيده بودن بعد از ديد زدن همه جا رفتيم تو خونه تا ناهار بخوريم سيمين خانوم از قبل براي ناهار مون كتلت درست كرده بود كه خيلي چسپيد بعد از ناهار همگي تو تراس نشسته بوديم و منظره ي روبه رو مونو نگاه ميكرديم كه سيمين خانو جاده اي رو وسط كوه نشون داد و گفت :
اينجا جاي خيلي قشنگيه تو شم پر درختاي آلو جنگلي كه خيلي هم ترش و خوش مزه است حالا ايشاالله خودم ميبرم نشونتون ميدم.
حوصله ام بد جوري سر رفته بود رفتم پيش مامان و با خواهش و التماس ازش خواستم که بذاره برم اون جاده ي سرسبزي که سيمين خانوم ميگفت رو ببينم ،مامان قبول نکرد که سيمين خانوم گفت:
- نترس مريم جون!اينجا امنه، فقط نبايد تو جاده بره !
مامان با اکراه قبول کرد و با کلي سفارش راهيم کرد و گفت که زود برگردم.
خلاصه من تک و تنها با يه شال مغز پسته اي و مانتوي سفيد و شلوار جين مشکي و دمپايي هايي که آورد بودم تا تو ساحل بپوشم راهي شدم .راهي نرفته بودم که به جاده ي سرسبز رسيدم يه حسي از درونم بهم ميگفت برو تو...حالا اگه 10 متر بري تو چيزي مي شه ؟؟
با همين فکر شروع کردم به پيشروي درون جاده و چيدن آلو، اما انگار جاده منو بلعيد و من چنان مست و مدهوش درختاي سبز و قشنگ اطرافم بودم که اصلا نفهميدم کي رسيدم به جايي که از هر دو طرف فقط درخت ديده مي شد فک کنم خيلي راه رفته بودم چون تازه درد پاهام رو حس کردم.خدايا چه گلي به سرم بگيرم .... چرا حواسم نبود؟
...خاک تو سرت دريا ! الان يا خوراک حيوونا ميشي يايکي مياد مي دزدتت!...اخه پرنده هم پر نمزنه،يه گور به گور بشي هوا هم داره تاريک مي شه!....
همين جوري داشتم دور خودم مي گشتم که اصلا قاطي کردم از کدوم ور اومده بودم،همه جا مثل هم بود:پوشيده از درختاي سبز و بلند و افسون گر.
مثل ابر بهار داشتم گريه ميکردم که صداي يه موتور اومد، آلوها از دستم ريخت .دو تا زدم تو سر خودم وبا خودم گفتم : خدايا بپرم تو سبزه ها قايم شم يا بدوم فرارکنم !؟؟
عجيب بود از صداي موتوري که نمي دونستم سرنشينش کيه ، عين سگ ترسيده بودم ، موتوري نزديک شد و تو فاصله 7 ،8 متري من موتورش رو نگه داشت و کلاه کاسکتش رو از سرش برداشت و يه راست اومد طرف من ، منم نه گذاشتم نه برداشتم تيکه چوبي که کنار جاده افتاده بود رو دو دستي برداشتم و با اين که دستام مي لرزيد به طرفش گرفتم و به صدايي که از ترس مي لرزيد رو بهش گفتم :
- آقا نيا جلو...وگرنه اونقدر ميزنمت که هم رنگ آسفالت جاده شي...!!!
حالا خوبه جاده خاکي بودا !!!
پوز خندي زد ... آروم آروم نزديک من شد . با خودم گفتم اي خاک تو سرت ، فوتت کنه پخش زمين مي شي، اون وقت تهديدش ميکني الان جري مي شه!!!
پسر ديگه تقريبا رو به روم بود و تنها فاصله ي بين منو اون ، همون تيکه چوب 30 سانتي متري بود که تو دستم گرفته بودم.
آروم با چوب زدم به شکمش و گفتم:
- برو عقب!
بازم خنديد.
شيطونه ميگفت با چوب چنان بزنم تو دهنش که ديگه واسه من دُر فشاني نکنه !
دهنش رو وا کرد حرف بزنه که صداي يه موتور ديگه اومد.
با خودم گفتم: خدايا کرمت رو شکر ، تند تند داري واسم سر خر ميفرستي تو اين جاده ي خلوت احساس تنهايي نکنم!!!
موتوري کنار ما توقف کرد ، دو تا سرنشين داشت، اوني که پشت نشسته بود با لهجه ي غليظ شمالي رو به من گفت :
- خانِم جان ! مزاحمت رفته اين نره خر؟؟
منو ميگي زدم زير گريه و گفتم:
- آره تو رو خدا منو از دست اين نره خر نجات بدين!
بيچاره پسره کاري به عنوان مزاحمت نکرده بود اما من خيلي ترسيده بودم و عقلم از کار افتده بود! البته حالت تدافعي من با چوب ، جز مزاحمت اون پسره چيز ديگه اي رو نمي رسوند!
موتوري ها مثل کماندوها از موتور پريدن پايين و شروع کردن به رجز خوندن:
- هي پسر شهري! فقط بلدي مزاحم دختر مردم بشي ، فک کردي اين جا مثل همون بي صاحب مونده اي که تو توش هر کاري خواستي با دختراي مردم ميکني ؟ نخير پدرت رو در مياريم ميزاريم کف دستت!!
پسر جوون با تعجب يه نگاه به من انداخت و خواست دهن وا کنه
چيزي بگه که پسر شماليه با مشت زد تو دماغش و پرتش کرد رو زمين !
منم جيغ زدم و از اونا فاصله گرفتم. پسره پا شد و يکي خوابوند تو گوش پسر شماليه که دوست شماليه هم رفت وسط!
...اين بزن...اون بخور...اون بخور...اين بزن. دعوا بالا گرفته بود و سه تاشون خوني و مالي بودن که پسر جوونه در حالي که يکي از شماليا دستا شو از پشت گرفته بود رو به من با صداي بلند گفت :
- اميرعلي ام ديوانه!
امير علي...اميرعلي....چقدر اشناست....
اين جمله ها رو آروم با خودم گفتم بعد انگار که يهو برق 220 ولت بهم وصل کرده باشن ، زدم تو لپم و گفتم : خاک بر سرم!
هم زمان با جمله اي که از دهن من خارج شد امير علي يه تو گوشي ديگه خورد و دوباره دعوا از سر گرفته شد.
منو ميگي خودمو انداختم وسط اونا، پيراهن پسر شمالي رو کشيدم وگفتم:
- آقا تو رو خدا نزن....نزن...مزاحم نيست...آشناست....!!
شماليا با تعجب در حالي که نفس نفس ميزدن منو نگاه کردن که يکي شون گفت :
- چي؟ آشنا ؟ خانوم تکليفت با خودت هم معلوم نيستا...؟!پس مرض داشتي...
بعد که نگاه غضبناک اميرعلي رو ديد آروم آروم رفت سمت موتور و با دوستش سريع پريدن ترک موتور و دِ برو که رفتيم !!
اميرعلي چند متر دنبال شون دويد و بعد واستاد و يه سنگ برداشت و به سمت شون پرت کرد . سنگ صاف خورد به کمر اون پسره که عقب نشسته بود و صداي آخ گفتنش تو گاز موتور گم شد.
اي خاک بر سرت دريا- مدام اين جمله تو مغزم بولد مي شد !
اميرعلي داشت پيراهن آستين کوتاهش رو که به رنگ آبي کم رنگ بود رو مي تکوند ، منم آروم رفتم رو به روش و با شرمنگي نگاهش کردم گفتم : - شرمنده... تو رو خدا ببخشيد...من خيلي ترسيده بودم....آخه شما هم هيچي نمي گفتين فقط لبخند ميزدين...منم فکر کردم مزاحمين...تو رو خدا ببخشيد...!!
صداش تو گوشم طنين انداز شد :
- خانوم عزيز هر کي لبخند زد بايد ازش بترسين ؟ مثلا اگه من مي اومدم عربده مي کشيدم نمي ترسيدين ؟ اين جوريش رو ديگه نديده بودم که کسي از لبخند بترسه!!
ديدم ولش کنم مرده و زنده ام رو مي جنبونه وسط حرفش پريدم و گفتم:
- من لبخند شما رو جور ديگه اي تعبير کردم ، در هر صورت ببخشيد.
اميرعلي -ببخشيد چه جوري تعبير کردين؟
ديدم پرروِ ، منم گفتم :
- از همون لبخندا که شما پسرا ميزنين و فکر ميکنين خيلي جذاب ميشين!!!
خنديد و گفت :
- من نره خره مزاحمم؟
با ياد آوري دري وري هايي که بهش گفته بودم ، دوباره نگاه شرمزده ام رو بهش دوختم و گفتم :
- من که معذرت خواستم شما هم هي به رومم بيارين!
بعد ناگهان فکري به ذهنم رسيد : از کجا معلوم واقعا اميرعلي باشه! بهش گفتم:
- در ضمن ببخشيد رو چه حساب بايد باور کنم شما اميرعلي يد ؟؟!!
با لبخند گفت :
- رو همون حساب که شما دختر احمد آقا دوست پدر من آقا فرزاد فرزندِ فرج....
با بالا آوردن دستم اون و به سکوت دعوت کردم و يه دستمال از جيب مانتوم درآوردم و گفتم :
- لبتون خون مياد .بعد براي اين که حرصش رو در بيارم گفتم:
- بدجوري کتک مي خوردينا!
همين يه جمله کافي بود تا عِرق مردانه اش به جوش بياد:
- ببخشيدا دوتا گل چماق رو فرستادين سمت من و در ضمن ضربه ي اول رو ناغافل زد نامرد وگرنه...
دستمال رو به طرفش گرفتم و نذاشتم حرفش رو ادامه بده:
- لبتون رو پاک کنيد ، سيمين خانوم شما رو اين جوري ببينن پس مي افتن.
لبش رو تو آينه ي موتورش با دستمالي که من داده بودم پاک ميکرد و همين فرصتي شد تا خوب نگاهش کنم:
قد حدوداي 180 با هيکل ورزشکاري و چشماي مشکي خوش حالت که کاملا شبيه چشماي سيمين خانوم بود ، دماغي متناسب و موهاي مشکي ش هم خاکي و پريشون شده بود. روي هم رفته پسر خوشگل و خوشتيپي بود.يه 5 دقيقه اي گذشت ديدم نخير آقا نمي خواد از تصوير زيباش توي آينه دل بکنه ، منم رفتم تو آينه اون وري خودمو درست کنم!
با تعجب منو نگاه کرد و با طعنه گفت:
- آخي نه که شما هم خيلي کتک خوردين ، سر و روي خاکي تون رو بتکونين !
جوابش رو ندادم . نشست رو موتور و منم عين منگا نگاهش ميکردم که گفت :
- نکنه ميخواي دنبال موتور بدوي يا اين که منتظر اون دو تا شمالي تا بيان برسوننت!؟...دِ ...سوار شو ديگه!
با فاصله از اميرعلي پشت موتور نشستم. دور زد و راه اومده رو برگشت .انقدر هيکلي بود که من از جلو هيچي نمي ديدم ! وقتي رسيديم ويلا رفت سر شلنگ آب که توي محوطه بود به سر و صورت و موها و لباساش آب زد و خودش رو از اون وضع نجات داد و دوباره با طعنه به من گفت :
- بيا...بيا..تو هم سر و روت رو بشور ، خاکي شدي!!
رو مو کردم اون ور که صداي قدماش وادارم کرد به دنبالش برم داخل ويلا . من پشت سرش وارد شدم با صداي جيغ سيمين خانوم 2 متر پريدم هوا !
- پاي چشمت چي شده؟ لبت هم که پاره شده ! با خودت چي کار کردي پسر!!؟؟
- هيچي بابا ، دو نفر مزاحم دريا خانوم شده بودن ، منم تا مي خورد زدم شون و خودمم مختصرآسيبي ديدم ، مهم اينه که الان دريا خانوم صحيح و سالم ايجان!
تو دلم گفتم آره جون خودت تا مي خورد زدي شون!! ولي خوش حال شدم قضيه ي اوشکول بازي منو نگفته !!
حالا همه که انگار تازه يادشون افتاده بود اين من بودم که گم شدم سريع دورم رو گرفتن!
مامان-دختره ي بي فکر آخه من به تو چي بگم؟ مگه نگفت نرو تو جاده؟ آخه چقدر خيره سري تو ؟برو خدا رو شکر کن که بابات و دانيال و آقا فرزاد رفتن شهر خريد ، وگرنه...
بقيه ي حرفش رو خورد و من نگاه شرمگينم رو از نگاه خشمگين مامان گرفتم ، صداي سيمين خانوم توجه ام رو جلب کرد :
وقتي ديديم خبري ازت نيست اميرعلي رو که چون تهران کار داشت با موتور اومده بود و تازه رسيده بود فرستاديم پي ت. خدا شاهده تا همين الان با مامانت خدا خدا ميکرديم تو جاده باشي و بلايي سرت نيومده باشه وگرنه جواب احمد آقا رو چي مي خواستيم بديم .
مامان خواست دوباره سرزنشم بکنه که سيمين خانوم با گفتن خدا رو شکر همه چي بخير گذشت ، برم يه اسفند دود کنم ، مامان رو ساکت کرد.
سيمين خانوم رو به اميرعلي کرد و گفت:
- مادر ، مزاحما چي کار داشتن؟
اميرعلي با خنده گفت:
- مامان جون مزاحم چي کار ميکنه؟ مزاحمت ايجاد ميکنه ديگه !
مامان هم با خنده گفت :
- رحمت بر اون شير پاکي که تو خوردي! باريکلا که انقدر غيرتي و جوون مردي!
اميرعلي با تواضع لبخند زد و گفت :
- اختيار داريد مريم خانوم وظيفه م بود!
اوه... اوه ....انقدر ازش تقدير و سپاس گذاري کردن که احساس سوپر مني بهش دست داده بود!
امير حسين پريد بغلش و گفت :
- باريکلا داداش! بهشون کف گرگي هم زدي ؟؟
اميرعلي سرش رو تکون داد . با حرص با خودم گفتم : اي دروغ که حناق نمياره ! تو عباسي هم نزدي چه برسه به کف گرگي!!؟ (به علت دعوا کردن هاي بسيار با دانيال با انواع فن هاي کتک کاري آشنا بودم! ) البته از حق نگذريم اميرعلي هم خوب زدشون .
حالا کي دنيا رو جمع ميکنه. دنيا که انگار به بزرگ ترين قهرمان زندگيش خيره شده بود رو به اميرعلي گفت :
- ممنون آقا اميرعلي، شما جون خواهر منو نجات دادين!
مامان با لبخند به دنيا ،با اخم به من نگاه کرد وگفت:
- اي بي ادب از آقا اميرعلي تشکر کن!
با چشم هايي که از فرط تعجب گرد شده بود به مامان زل زدم و با حرصي که تو نگاهم ريخته بودم رو به اميرعلي گفتم:
- ممنون از لطفتون!
با نگاه خنداني رو به من گفت :
- خواهش ميکنم وظيفه بود اين همه تشکر لازم نيست!
مثلا مي خواست منو خجالت بده که فقط به يه تشکر خشک و خالي بسنده کرده بودم.ولي من روم رو برگردوندم و با گفتن اينکه خسته ام به سوئيت که براي ما آماده شده بود رفتم.
به محض وارد شدن به سوييت روي تخت ولو شدم. يه دور ديگه برخورداي امروز مو با امير علي مرور كردم انصافا حق داشت از دستم عصباني بشه نا سلامتي به خاطر من بود كه اون همه كتك نوش جان كرده بود اونوقت من يه تشكر درست و حسابي هم ازش نكردم هيچ دلم نمي خواست دختر بي ادبي جلوه كنم.
با ورود دنيا رشته ي افكارم پاره شد و آخرم نفهميدم ميخوام چي كار كنم؟ معذزت خواهي كنم يا اينكه حالش و بگيرم ولي از حق نگذريم اونم خيلي پر رو بود انگار نه انگار كه بار اول منو ميبينه هرچي دلش خواست بارم كرد .
دنيا با نگاهي كوتاه به من گفت :
- مامان ميگه بيا بالا زشته تنهايي اينجا نشستي.
يه آبي به صورتم زدم پشت سر دنيا راه افتادم . دنيا بدو بدو رفت و زنگ در و زد امير حسين درو برامون باز كرد بابا اينا هنوز از شهر برنگشته بودن از امير علي هم خبري نبود. به مامان و سيمين خانوم سلام كردم كه مامان با چشم غره جوابمو داد .سيمين خانوم با لبي خندون يه بشقاب هندونه جلوم گذاشت و گفت :
- بخور عزيزم حسابي شيرينه.
تشكري كردم و شروع كردم به خوردن مامان و سيمين خانوم داشتن واسه شام امشب ماكاروني درست ميكردن . مشغول خوردن بودم كه سيمين خانوم با نگراني گفت:
- اي واي يادم رفت به فرزاد بگم واسه سالاد سس بخره .
و رو به من ادامه داد قربونت برم ميري موبايل منو از رو ميز بالا بياري .
چشمي گفتم و از پله ها بالا رفتم و در اتاق و باز كردم و پريدم تو اتاق كه امير علي رو ديدم كه رو تخت نشسته بود و با پوزخند نگاهم ميكرد سريع خودمو جمع و جور كردم و با خجالت بهش سلام كردم.
خنده اي كرد و گفت:
- حالا واسه چي خجالت مي كشي اون موقع كه بايد خجالت ميكشيدي نكشيدي اونوقت حالا...و به رنگ صورتم كه سرخ شده بود اشاره كرد و پوزخندي زد.
خيلي عصباني شدم، بهم برخورده بود ناجور تو دلم هرچي فحش بود نثارش كردم اما ظاهر خونسردي به خودم گرفتمو با اعتماد به نفس گفتم:
- منو بگو كه ميخواستم از تو معذرت خواهي كنم ولي حالا ميبينم هموني ام كه كردم از سرتم زياده !!! و مثل خودش براي تكميل حرفام پوز خندي زدم وبدون توجه به اون اومدم بيرون داشتم از پله ها پايين مي اومدم كه يادم اومد موبايل سيمين خانومو برنداشتم اصلا دلم نمي خواست دوباره برم تو اون اتاق ولي خب چاره چيه نمي شد كه بعد از اين همه وقت بدون موبايل برگشت با ناراحتي در اتاق و باز كردم و براي توجيه خودم با صداي بلند گفتم كه اومدم موبايل سيمين خانومو ببرم اونم نامردي نكرد و به تبعيت از من با صداي بلند گفت:
- خب ببر مگه جلو تو گرفتم كه اينجوري هوار ميكشي!!!
از اين كه با من اينجوري صحبت ميكرد خيلي تعجب كردم داشتم با هاج و واج نگاش ميكردم كه گفت :
- چيه خوشتيپ نديدي؟
خدايا اين رواني كي بود سر راه ما قرار دادي!!! تصميم گرفتم جواب شو ندم سريع موبايل سيمين خانوم و برداشتم و رفتم پايين موبايل و به سمت سيمين خانوم گرفتم كه ازم گرفت و تشكري كرد.
در تمام طول شام سعي كردم كه اصلا به امير علي نگاه نكنم البت


مطالب مشابه :


شير ايراني

افسوس که شير پارسي در دشت ارژن ديگر جايي ندارد و صداي غرش رعد شير تنها گربه دانلود نرم




داستان كوتاه : سگي كه گريه كرد

روز در پشت كوه ميرفت كه جايش را به تاريكي و شب بدهد.از دور دستها صداي شير از پستان صداي




گفت‌وگو با امير سهيلي، بازيگر نقش سلطان در برنامه «هزار و شصت و شونزده»

دانلود آهنگ های او شير است و قرار است غرش داشته باشد، اما به جاي آن از روي تنبلي صداي غرش




طالع بینی ازدواج زن متولد مرداد

دانلود،عکس،خبر،ورزشی به وجود مي آيد و صداي غرش شير در جنگل مي پيچد.طبيعي است




رمان تقصیر ما نبود 01

و دانلود صداي انواع حيوانات تو گوشم پيچيد اول ميمون بعد غرش شير بعد زوزه ي




فهميدم که فهميده اي!

حسين از پشت خاکريز، به جايي که صداي غرّش مهيب تانک ها در باشد حرام، شير دانلود دانلود




كوچ- (شعري از زنده ياد فريدون مشيري)

صداي غرش تيري دهد جواب مرا: حقيقت شير و لبنيات دانلود رایگان کتابهای علمی




جمله ی ذرات عالم در نهان....

حجاب - دانلود قورباغه‌ها را نكُشيد، كه صداي‌ آنها - وقتي كه شير غرش مي‌كند




برچسب :