81 روزای بارونی

دستی توی موهاش فرو کرد و با شیطنت خوابید روی تخت آرتان. می دونست آرتان حوصله این مسخره بازی ها رو نداره ... اما خیلی خوشش می یومد سر به سرش بذاره! چه ایرادی داشت که بعضی وقتا زن با شوهرش بازی کنه؟ سر به سرش بذاره و هر بار به یه شیوه جدید سورپرایزش کنه؟ خودش خنده اش گرفته بود ... پنج دقیقه به دوازده بود که در خونه باز شد ... صدای خش خش لباساش نشون داد که داره می یاد سمت اتاقا ... ترسا می دونست که الان تعجب کرده! هر شب ترسا بیدار می موند تا آرتان بیاد و شامش رو می داد بعد می رفت می خوابید ... اما امشب شام آرتان رو کشیده بود گذاشته بود روی میز توی آشپزخونه ... خودش هم رفته بود بخوابه مثلا ... صدای پای آرتان که متوقف شد فهمید جلوی در اتاق خوابشون ایستاده ... در اتاق رو از قبل قفل کرده بود که آرتان نتونه سرک بکشه ... گویا نا امید شد چون سرعت قدماش بیشتر شد و رفت سمت اتاق آترین ... ترسا ریز ریز خندید ... پشتش رو به در کرده بود و لحاف رو کنار زده بود اما کشیده بودش توی بغلش و سرش رو توی اون فرو کرده بود که صورتش دیده نشه ... چراغ خواب رو هم روشن گذاشته بود که قشنگ دیده بشه ...
آرتان وقتی از بودن آترین مطمئن شد با این خیال که ترسا هم توی اتاق خوابیده و در اتاق رو از لج آرتان قفل کرده راهی اتاقش شد ... بدون اینکه به تخت نگاه کنه کیفشو کنار در روی زمین گذاشت و کتش رو در آورد ... درست در حین باز کردن کرواتش متوجه زنی شد که پشت به اون روی تخت خوابیده بود ... متحیر سر جا خشک شد ... تاپی که پوشیده بود از کمر برهنه بود و پوست سفیدش رفته بود به جنگ سیاهی موهاش ... یه قدم بهش نزدیک شد و آروم گفت:
- خانوم!
با خودش فکر کرد نکنه ترسا یکی از دوستاش رو دعوت کرده خونه! ولی محال بود!!! چون در این صورت قبلش بهش می گفت ... ترسا که یم دونست آرتان شبا اینجا می خوابه! زن تکون نخورد ... آرتان یه قدم دیگه بهش نزدیک شد و تازه اون لحظه بود که متوجه گردنبند توی گردن زن شد ... گردنبند ترسا و بعد از اون اندام منحصر به فردش که آرتان خوب می شناخت ... اما پس موهاش!!! تو یه لحظه فهمید ترسا چی کار کرده ... رفت به سمتش ، بدون توجه به اینکه ممکنه خواب باشه بازوهاش رو گرفت و محکم کشیدش ... ترسا کاملاً غافلگیر شد و با فشار دست آرتان مجبور شد بشینه سر جاش ... چشمای آرتان از زور خشم برق می زد ... غرید:
- با موهات چی کار کردی ترسا؟!
ترسا خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- این چه وضع بیدار کردنه؟!!!
آرتان تکونش داد و گفت:
- با توام! می گم با اجازه کی رفتی موهاتو رنگ کردی؟!!
ترسا سعی کرد بازوهاشو از بین دستای آرتان در بیاره و در همون حین غرید:
- ولم کن! باز می خوای بازوهامو کبود کنی؟!! فکر کردم این عادت از سرت افتاده ... به تو چه که من چی کار ... آی ... آی ...
- بکشنم دستاتو راحت می شی؟!!! آره می دونم با یه فشار کوچیک کبود می شه ... اما بذار بشه! حقته! گفتم برای چی موهاتو رنگ کردی؟!
ترسا کم کم داشت می ترسید ... اصلاً فکر نمی کرد آرتان اینقدر ناراحت بشه ... آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- حالا مگه چی شده؟!
- مگه چی شده؟!!!! به چه حقی سر خود مو رنگ می کنی؟!!! یه بار ازم پرسیده بودی منم گفتم حق نداری رنگ موهاتو عوض کنی ... پس برای چی ...
ترسا با بدختی خودشو از دست آرتان نجات داد ... سریع از روی تخت بلند شد ... وسط اتاق ایستاد و گفت:
- اصلا کردم که کردم! تو چی کار داری؟!! من و تو که قراره از هم جدا بشیم ... دوست داشتم موهامو مشکی کنم!
آرتان یه قدم بهش نزدیک شد و ترسا یه قدم رفت عقب ... آرتان یه قدم جلو اومد و همزمان دوباره بازوهای ترسا رو گرفت که نتونه بره عقب تر ... ترسا هم سرتقانه زل زد تو چشماش و چشماشو هم گرد کرد ... آرتان سرشو پایین آورد و با صدای بم ، خشن اما آروم گفت:
- هنوز که طلاقت ندادم ... دم در آوردی برام؟!!! از خدا می خواستی آره؟!
ترسا در جوابش هیچی نگفت اما توی دلش داشتن نقل و نبات حراج می کردن ... وقتی آرتان خشن می شد یعنی اینکه هنوزم دوستش داشت ... الان وقت ناز و عشوه اش بود ... آروم گفت:
- آرتان ... دستمو باز کبود کردی خوب!
فشار دست آرتان کم شد و تبدیل به نوازش شد ... یکی از دستاش رو بالا آورد و آروم بازوشو نوازش کرد ... ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- مراجع تقلید یه حرفی می زننا ... تمکین؟! هان؟! از همونا ...
آرتان خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نمی اورد ... اشت توی دلش اعتراف میکرد که ترسا هزار بار خوشگل تر شده! موی مشکی بدجور بهش می یومد و این عصبی ترش می کرد ... ترسا باز لوس کرد خودشو و گفت:
- نمی نویسم پای علاقه بشر! توام ننویس ... بذار پای نیاز ...
آرتان خودش داشت می مرد ... بعد از اینهمه وقت دوری ... اراده اش شکست ... سرش رو پایین برد و گفت:
- یادت باشه ! فقط نیازه ...
و ترسا خیلی خوب می دونست که آرتان سالها این نیاز رو سرکوب کرده بود ... علاقه اش بود که تونست اراده اش رو بشکنه ... محال بود جلوی نیاز کم بیاره ... درست مثل خود ترسا ...


مطالب مشابه :


رمان ویرانگر قسمت چهل و هشتم

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص گفتم الان یه جنگ لفظی درست و حسابی 103-رمان عشق و




دانلود رمان هانا

دانلود - دانلود رمان جنگ و از بین رفتن اموال ارباب ها و یکی شدن آنها با بقیه ، ایوان که در




81 روزای بارونی

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص بود و پوست سفیدش رفته بود به جنگ سیاهی 34-رمان عشق و




کشته عشق

رمــــــان زیبــا - کشته عشق - - رمــــــان يك فريب ساده و كوچك آن هم از دست عزيزي كه زندگي را




رمان یاتو یا هیچکس دیگه (7)

رمان,دانلود رمان گرفت و گاهی عشق را او حتی در جنگ پیاده روی می کرد و گاهی در




دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و احساس من

دانلود کتاب رمان دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و دنیای بدون جنگ.




دانلود رمان های لئو تولستوی

دنیای رمان - دانلود رمان های لئو تولستوی رمان آنتی عشق~sun daughter~ و ~shahrivar. رمان آیین من karbarane 98ia.




رمان مرثيه ی عشق

رمان مرثيه ی عشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان.آنلاین رمان جنگ نکنین دعوا




برچسب :