هستی من 6


- چه قدر انتظار ديدنت طول كشيد فرهاد من خيلي چشم انتظارت بودم دلم برايت تنگ شده بود
فرهاد ناباورانه دستان مرا از هم گشود و روي صورتش گذاشت و گفت:
- آه هستي! يادت امد كه من سفر بودم؟
سرم را تكان دادم ياسمن از خوشحالي مرا در آغوش گرفت و گريست هر سه با هممي گريستيم ديدني بود! ياسمن پي در پي مرا مي بوسيد و فرهاد خدا را شكر ميكرد بعد رو به ياسمن كرد وفگت
- نگفتم؟ هستي با ديدن گردنبند پي به خاطراتش مي برد؟ بايد با ديدن گردنبند به ياد عشق و قرارمان مي افتاد
و سپس سرزنش كنان رو به من كرد و گفت:
- تو چه كار كردي دختر همه مار ا نصف جان كردي.

گوسفند قرباني جلوي پايم به زمين زده شد مادر در آغوشم كشيد و پدر خدا را صدها بار شكر مي نمود. عمه ها و عمويم مرا به نوبت بوسيدند و اظهار خوشحالي مي كردند. هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به طرف خود كشيد و گفت: - تا تو باشي هوس اسب سواري نكني ببين چه كار كردي كه حيوان هم از دست تو رم كرد و هديه با سرزنش كنان به هومن گفت: - همه تقصير تو بود هومن نمي دانم كي مي خواهي بزرگ شوي. نگاهم در جمع چرخيد و به فرهاد افتاد با مهر و سپاس نگاهش كردم و گفتم: - شايد اگر ياسمن و فرهاد خان اين قدر تلاش نمي كردند و به بهانه هاي مختلف خاطرات مرا ياد آور نمي شدند حالا حالا ها گيج و سردرگم بودم. مادر گفت: - خدا را شكر همه ما اول از خدا و سپس از فرهاد و ياسمن ممنونيم اميدوار بودم با اين حسن ظن ، مادر كمي به خود بيايد و دست از محالفت با من و فرهاد بردارد شهلا دستم را گرفت و گفت - حالا نوبت ماست كه به قول فرهاد جانور بازي در اوريم. چند وقت است خانم شده ايم بس است ياسي هستي اماده؟ حركت... و هر سه به طرف اتاق من دويديم صداي گفتگوي داغ پدر و مادر به وضوح تا اتاقم مي رسيد مادر قاطع ايستادگي مي كرد و پدر سعي در قانع كردنش داشت به پايين پله ها كه رسيدم هر دو نگاهم كردند و ساكت شدند. هومن گفت - يعني چه؟ چرا به خودش نمي گوييد كه عمه براي فرهاد از او خواستگاري كرده؟ پدر نفس عميقي كشيد و گفت - البته اگر سركار خانم مادرتان بگذارد و به طرف من آمد و گفت: - هستي جان لابد خبر داري كه فرهاد دوباره مي خواهد براي ماموريت جديدش به المان برود و عمه مي خواهد قبل از رفتنش شما دو تا را با هم نامزد كند. در حاليك ه به شدت ناراحت شده بودم و گفتم: - نه من خبر ندارم كه فرهاد مي خواهد برود هومن گفت: - چه فرقي مي كند؟ حالا كه خبردار شدي مادر گفت: - آره من بهت نگفتم گفتم كه اجازه چنين وصلتي را نمي دهم . در ثاني پسره ان قدر تو را ادم حساب نكرد كه خودش به تو اين خبر را بدهد. گفتم: - فرقي ندارد حتما وقت نكرده بگوييد، فرهاد را مي شناسم قصد رنحاندن من را ندارد مادر چشم و ابرويي امد و رويش را طرف ديگر كرد پدر گفت: - چرا مخالفي پري؟ اين دو تا جوان همديگر را دوست دارند چرا باعث گناه مي شوي؟ - من قبلا هم به تو گفته بودم هم به تو هم به خواهر هاي عزيزت كه دختر بهشان نمي دهم وقتي دختردار شدم اين عهد را با خودم بستم اگر قرار است هستي با فاميل ازدواج كند توي فاميل خودم خيلي ها خواهانش هستند من كه فكر نمي كردم مادر به اين شدت سخت و غير قابل نفوذ باشد گفتم: - اما من فرهاد را دوست دارم و مي دانم كه با او خوشبخت مي شوم مادر طبق عادت هميشگي دستش را زير چانه اش گره كرد و گفت - ا، ا ، ببين چه پرو شده جلال! رو در روي من ايستاده و مي گويد فرهاد را دوست دارد و سپس برخاست و به طرف من آمد و گفت - تو جواني حالي ات نمي شود من خودم عروس اين خانواده بودم ، الان نگاه نكن كه با من خوب رفتار مي كنند و عزت و احترام دارم. از خدا بيامرز مادر شوهرم گرفته تا دو خواهر شوهرم زجرها كشيدم. دلم نمي خواهد تو را هم به اين قوم بدهم هومن با شيطنت گفت - ببخشيد مامان چان، اگر اين قدر سر و زبون دار بوديد حقتان بود كه مادر شوهر و خواهرهاي شوهر بلا سرتان بياورند. و قهقهه سر داد مادر جدي گفت - من شوخي نمي كنم خومن خان. تو هم اگر خيلي دلت براي ياسمن پر مي كشد بدان كه من دوست ندارم ياسمن عروسم شود و همين طور هستي عروس عمه اش شود حالا ديگر خود دانيد اگر مي خواهيد مادرتان شب عروسي تان به جاي دعاي خير برايتان اه بكشد بفرماييد اين پدرتان و ان هم عمه و بچه هايش.. و خود را روي مبل انداخت و قلبش را در دستانش گرفت و اه و ناله اش به هوا برخاست رو به پدر و هومن كردم و گفتم - فعلا در اين مورد حرفي نزنيد دلم نمي خواهد ناراحتي قلبي مادر عود كند - مادرتان حق دارد من جوان بودم و گوشم پي حرف مادر و خواهرهايم بود مادرت زياد سختي كشيد اما ببينيد حالا عمه هايت مثل پروانه دورش مي گردند خودشان شرمنده اند و دوستش دارند گفتم: - خوب انها هم صبر مادر را ديدند و خجالت كشيدند مي دانم كه جواني است و ناداني انها ذاتا بدجنس نيستند. مادر ناليد: - تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد اگر جواني است و ناداني پس تو چرا مي خواهي خودت را به دام فرهاد بياندازي؟ انتظارم به پايان يافت و بعد از زنگ زدن هاي متوالي فرهاد گوشي را برداشت صداي گرمش در گوشي پيچيد. - جانم بفرماييد - سلام، خوبي؟ چه خبر؟ - سلامتي هستي خانم چه عجب ياد ما كردي - شنيدم دوباره مي خواهي به المان بروي - پس براي همين است كه اين قدر سرسنگين صحبت مي كني؟ - من بايد اخر نفر باشم كه بدانم؟ - خب ان دفعه اولين نفر بودي اين به ان در - شوخي ندارم فرهاد مي خواهم بدانم كه كي اين ماموريت هاي مسخره تو تمام مي شود؟ - براي چه مي خواهي بداني؟ - حق ندارم بدانم؟ تو چت شده فرهاد؟ به نظرم يادت رفته چه حرف هايي به من زدي؟ - نه يادم نرفته تو يادت رفته كه قرارمان چه بود؟ تا وقتي كه مامان جونت برايت تعيين تكليف مي كند من همه چيز يادم مي رود. مي داني به مادرم رك و صريح جواب رد داده؟ نكند مي خواهي بگويي يك هفته است از جريان خواستگاري خبر نداري؟ - چرا فرياد مي كشي؟ من همين ديشب فهميدم موضوع چيست. انگار من ادم نيستم كه تازه ديشب بايد از خواستگاري و ماموريت تو با خبر شوم. اگر مادرم به من نگفت تو چرا زنگ نزدي؟ - ا، ببخشيد اگر شما هم بوديد زنگ مي زديد؟ نه دختر خانم غرور من برايم بيش از اين ها با ارزش است. - باور كن فرهاد من ديشب فهميدم مادر هيچ به من نگفت از تو هم خبر نداشتم اگر مادر تو بود چه كار مي كردي؟مادرماست نمي توانم روي حرفش حرف بزنم. - مادرت بي جهت مخالفت مي كند اگر مادرم مخالف بود دستت را مي گرفتم و مي بردم عقدت مي كردم هستي خانم كسي نمي تواند براي من تكليف تعيين كند تو تكليف خودت را با مادرت روشن - مادرم دوست ندارد من با فاميل ازدواج كنم خشمگين فرياد كشيد: - پس چه طور شهريار به خواستگاري ات امد مادرت در دلش قند اب شد؟ او هم فاميل است چرا مادرت اين قدر با غرور شخصيت من بازي ميك ند. - او فاميل مسعود است نه فهاميل شوهر مامان يك كم حساسيت مادرم را درك كن - انگار خودت هم پشيماني كه جوابش كردي بد هم نيست فكر كنم هنوز منتظر توست از مسعود شنيدم كه گفته تا هستي ازدواج نكند من ازدواج نمي كنم - به من چه فرهاد؟ چرا اين قدر عصباني هستي من به تو قول مي دهم وقتي برگردي مامان راضي شده باشد من فقط تو را مي خواهم فرهاد - هستي بدان فقط زماني مي روم و پشت سرم را نگاه نمي كنم ه خودت بهم بگويي مرا نمي خواهي فهميدي؟ - اره فهميدم چت شده فرهاد؟ چرا مي نالي چرا با درد حرف مي زني؟ - هيچ قلبم چند روز است كه درد مي كند ان چنان مي سوزد كه دستم قلج مي شود و نفسم مي گيرد - دكتر رفتي؟ چرا مواظب خودت نيستي؟ - قبل از رفتنم مي وم خودم را نشان مي دهم شايد هم در المان به دكتر مراجعه كردند. - مي دانم هستي جان خدا نگهدار.

خوابم نمي برد. فرهاد ميخواست راهي شود و من دلم شور مي زد ان قدر در اتاقم راه رفتم كه پاهايمدرد گرفت از احساس انتظاري كه براي برگشتنش خواهم كشيد مي ترسيدم دلم نميخواست به سفر برود دلم مي خواست بيايد رو در روي مادرم بايستد و بگويد
((من هستي را مي خواهم بايد او را به من بدهيد و گرنه او را با زور با خودم خواهم برد))
اما نه مادر از خر شيطان پايين مي آمد و نه فرهاد چنين كاري را مي كرد. براي او فعالا ماموريتش و رضايت اميري مهم بود. شايد هم به حرف و گفته مناعتماد داشت كه گفتم مادر را تا بازگشت او راضي مي كنم.
انگار صدايي ريز در اتاقم پيچيد. صدايي مانند زدن سنگي بر شيشه .پنجره راگشودم.آه، فرهاد را ديدم كه به درخت تكيه داده بود و به بالا و به اتاق منمي نگريست.خنديد و گفت:
- خواب بودي هستي؟
- تو اين جا چه كار مي كني فرهاد؟ مگر فردا پرواز نداري؟
- دلم برايت تنگ مي شود هستي! فردا به فرودگاه مي آيي؟
- حتما برو فرهاد برو كه فردا به موقع بيدار شوي
نگاهش را از آن فاصله به چشمانم دوخت و گفت
- دوستت دارم هستي من
خنديدم و گفتم:
- خداحافظ
دستش را تكان داد و دور شد. اه خدايا سرنوشت من چه مي شود. نكند سرانجاماين عشق پايان نداشته باشد؟ يعني مي شود كه روزي من بدون چشم هاي فرهادزندگي كنم؟ نه خدايا ان روز نيايد.
چشم هاي رها مي درخشيد و پيروزي اش را به رخم مي كشيد. هيچ توقع همراهيرها و پدرش را در اين سفر با فرهاد نداشتم. عصبي و دلخور به فرهاد نگاهكردم ظاهرا به جاي سفر ماموريتي سفر سياحتي در پيش داشتند چرا كه از همكارقبلي فرهاد نيز اثري نبود. ان قدر در درون حرص خوردم كه فرهاد فهميد و بهكنارم امد و گفت
- هستي جان باور كن من نمي دانستم اميري و دخترش با من مي ايند من تازه ديروز فهميدم.
- و به خاطر همين وجدانت ناراحت بود و ديشب زير پنجره اتاق من ### شدي؟
- باور نمي كني؟ به جان خودت قسم نمي دانستم.
- براي من مهم نيست حتما اين سفربا رها خانم تشريف مي بري و سفر بعد....
نگذاشت ادامه دهم گفت:
- اگر مهم نيست اخم هايت را باز كن با اخم هايت محكومم مي كني؟
- مگر ريگي در كفش داري كه محكوم مي شوي؟ برو خوش بگذرد. فرهاد مثل بچه اي سمج كه مي دانست مادر حرفش را باور نكرده است گفت
- بخند تا بروم اگر بخواهي همين الان با تو بر مي گردم.
- خدا رحم كرد مادر اين صحنه را نديد و گرنه چه متلك ها كه بارم نمي كرد من مانع پيشرفت تو نمي شود. يادت هست ؟ خودت اين را خواستي!
- ولي او اصلا به من كاري ندارد او با پدرش مي خواهد به خانه عمه اش برود. ما تا فرودگاه المان با هم هستيم
- خوش باشيد
از سالن فرودگاه خارج شدم و روي نيمكتي در محوطه فرودگاه به انتظار هومن وعمه و ياسمن نشستم. بعض گلويم را مي سوزاند كاش از هومن خواهش نمي كردم كهصبح زود مرا به فرودگاه بياورد. اشك گرمم روي گونه هايم غلطيد با همهدلخوري از فرهاد از اين كه بي خداحافظي ازش جدا مي شدم ناراحت بودم. حرفهاي ياسمن كه دو روز پيش به من گفته بود ديوانه ام مي كرد. اين كه اميريپيشنهاد ازدواج با دخترش را به فرهاد داده و گفته است، من به تو اطمينانكامل دارم و مي توانم تو را مثل پسر نداشته ام بدانم تو كارداني و صداقت ولياقت خود را به من ثابت كردي. رها هم به اين ازدواج بي ميل نيست. او تنهافرزند من است و هر چه بخواهد براي من نيز اهميت دارد و او تو را مي خواهدفرهاد و اگر تو با اين وصلت موافقت كني من با خيال راحت تمام مسنوليت هايكارخانه را به تو مي سپارم. و فرهاد تنها يك جمله گفته بود.اين همه لطفشما ممنونم.اما بايد بدانيد دختر دايي ام هستي نامزد من است. همين! نهجنگي و نه دلخوري هيچ! من ته قلبم مي دانستم اين از سياست رها است كهفرهاد را با زود نمي خواهد كم كم او را به خود وابسته مي كند و من مي مانمو چشم انتظاري بي پايان.
حالا رها قدم اول را برداشته بود به همين خاطر چشمان پرغرورش مي درخشيد ومن با مخالفت هاي بي دليل مادرم گام به گام به عقب پس رفته بودم. هومن دستبه شانه ام گذاشت و گفت:
- رفت هستي؟ چرا اين طور رفتار كردي؟ دلش شكست! لحظه آخر اشك در چشمانشحلقه زده بود موقع رفتن گفت كه به تو بگويم قولت يادت نرود چه قولي بهشدادي؟
- قول دادم كه مامان را تا آمدن اوراضي كنم
هومن با نا اميدي سرش را تكان داد و گفت
- مامان راضي نمي شود چون ديشب به من گفت اگر هستي با فرهاد ازدواج كندراه براي تو و ياسمن باز مي شود و اين چيزي است كه من نمي خواهم.
- باور نمي كنم دل مامان اين قدر سنگ شده باشد مادر خيلي كينه اي است. چه كار كنين هومن.؟
- به خدا توكل كن شايد معجزه اي شد و دل مامان نرم شد بلند شو عمه و ياسمن منتظرند
برخاستم و به دنبال هومن روان شدم زير لب زمزمه كردم:
حال خود گفتي، بگو بسيار و اندك هر چه هست
صبر اندك را بگويم يا غم بسيار را؟

ناباورانه به مادر خيره شدم و گفتم:
- چي؟هديه باردار است؟ يعني من دارم خاله مي شوم؟
- بله باردار است. طفلك بدجور ضعيف شده اگر ميخواهي به ان جا بروي اين ظرفغذا را برايش ببر نمي تواند غذا درست كند با خوشحالي لباس هايم را پوشيدمو سر راه براي هديه كادوئي تهيه كردم و با يك سبد گل در خانه شان را بهصدا در اوردم تا در را گشود بوسه اي بر گونه اش نشاندم و گفتم:
- مبارك باشد خواهر عزيزم نمي داني چه قدر انتظار اين روز را مي كشيدم.
كنار رفت و من به داخل خانه رفتم كادوام را به دستش دادم به نظرم كمي لاغرتر شده بود دستم را در دستش گرفت و گفت
- چه خبر هستي جان؟ مادر و پدر و هومن خوبند؟
- همه خوبند اين غذا را مادر برايت فرستاد و گفت كه هر روز برايت غذا مي فرستد.
مسعود وارد شد برخاستم و سلام كردم خنديد و گفت
- خوشحالي هستي خانم
- دارم خاله مي شوم مگر تو خوشحال نيستي؟
- من؟ دارم روي ابرها سير مي كنم راستي خوب حال پسر خاله ما را گرفتي هنوز تصميمت عوض نشده
- نه لطفا بهش بگو پايش را از زندگي من بيرون بكشد همين طوري هم هر روز با مادر مرافعه دارم
- تسليم هستي جان من بروم برايت چاي و ميوه بياورم
نفسم را با آه بلندي بيرون دادم هديه پرسيد
- از فرهاد چه خبر؟
- با اين كه يك ماه از رفتنش مي گذرد دلم به اندازه ده سال برايش تنگ شده خبر دارم كه به عمه تلفن كرده است
- به تو چي؟
- نه هنوز با رفتاري كه من در فرودگاه با او كردم توقع تماس گرفتن را ندارم همين كه بدانم حالش خوب است كافي است.
- اشكالي ندارد هستي جان گاه قهر و عتاب بيشتر از مهر و محبت چاره ساز است. مادر چي؟ نتوانستي راضي اش كني؟
- نه اصلا به من رو نمي دهد كه در اين مورد با او صحبت كنم. حرفش يك كلاماست تا پدر هم حرفي مي زند زود دستش به روي قلبش مي رود و شروع مي كند بهفيلم بازي كردن و داد و فغان راه مي اندازد. طفلك هومن هم اگر از منطرفداري كند زود او را متهم مي كند كه سنگ خودش را به سينه مي زند ماجراييداريم هديه
- در مورد مادر اين طور حرف نزن او مادر است و صلاح تو را مي خواهد
- براي همين دوست ندارم علي رغم ميل مادر ازدواج كنم من به دعاي خير پدر ومادر اعتقاد دارد. فرهاد برايم خيلي عزيز است اما به همان اندازه مادر هممحترم است
هديه گفت
- مي دانم عزيز دلم به خدا توكل كن و گشودن اين گره را به خدا و زمانبسپار زمان همه چيز را حل مي كند حالا هم بلند شو تا نهار خوشمزه مادر رابخوريم
مادر و پدر و هومن به جشن عروسي پسر همكار پدرم رفته بودند و من در خانهتنها بودم به سراغ دفتر رفتم و عكس فرهاد را از لابهلاي گلبرگ هاي فراوانيكه خشك شده بودند برداشتم و نگريستم دلم گرفته بود شديدا نياز به هم صحبتياش را داشتم
از فكر اين كه فرهاد الان كجاست ايا واقعا راست گفته و به ماموريت رفته يااين كه با رها است ديوانه وار گريه مي كردم. مي دانستم كه رها تعلق خاطرعميقي به فرهاد پيدا كرده است و دست بردار نيست. با امكانات و ثروتي كهپدرش داشت راحت مي توانست فرهاد را به طرف خود بكشاند نه اين كه ثروت پدرشخودش كم بود اما پدر رها چيزي داشت كه فرهاد به دنبالش بود و او موفقيتشغلي دلخواه فرهاد در رابطه با تحصيلش بود
ياد اخرين نگاه غمگينش در فرودگاه اتش به دلم مي زد خيلي وقت بود كه بامادر جدي صحبت نكرده بودم به نظرم با داشتن رقيبي چون رها دلاش كردن بيفايده بود و اين خود فرهاد بود كه بايد به طور جدي براي به دست اوردن منتلاش مي كرد نمي دانستم چرا اين قدر يقينم نسبت به عشق فرهاد كم شده بودشايد به اين خاطر كه نزديك به دو ماه بود از رفتنش مي گذشت و حتي تلفني بهمن نكرده بود
با صداي زنگ تلفن از جا پريدم حتما مادر بود كه مي خواست دلشوره اش را باتلفن كردن كاهش دهد. وقتي گوشي را برداشتم اول صداي در هم تلفن و بعد صدايفرياد گونه فرهاد در گوشم پيچيد
- الو هستي سلام منم فرهاد
از خوشحالي نزديك به غش كردن بودم ولي شديدا خود را كنترل كردم و گفتم
- سلام حالت چه طوره؟
- خوبم توچه طوري؟ خوش مي گذره؟ چه خبر؟
پوزخندي زدم و گفتم:
- فكر كنم به تو بيشتر خوش مي گذرد.
فرهاد از لحن سرد و بي اعتناي من وا رفته بود گفت
- انگار بد موقع مزاحمت شدم هستي. ياسمن گفت كه اين موقع تنهايي مي خواستم با تو صحبت كنم ولي انگار حوصله نداري
- از راه دور با تلفن پر هزينه چه مي خواهي بگويي؟ در ضمن من يك كم خسته ام
- خسته اي؟ خستگي سر كار از بابت پذيرايي از خواستگار جديد است؟
- باز اين ياسمن نتوانسته جلوي زبانش را بگيرد ببينم چه طور وقتي شما بايك دختر خانم به سفر مي رويد من در مورد پذيرفتن خواستگارم بايد خسته باشم؟
- تو چت شه هستي؟ حالا فهميدم خيلي عوض شدي به من كه اميري با دخترش همراهمن بود مگر من ازشان دعوتكردم؟ انها به خانه خواهر اميري رفتند و من ازشانخبر ندارم باور كن هستي
- باشه گفتم كه براي من مهم نيست
- باشه هر طوري راحتي من زنگ زدم كه موفقيتم را بهت اطلاع بدهم
- تبريك مي گويم ممنون كه زنگ زدي خداحافظ
و گوشي را محكم به روي دستگاه كوبيدم باورم نمي شد كه اين من بودم كهسرسختانه با فرهاد لجبازي مي كردم انگار نه انگار كه يك ربع پيش به خاطردلتنگي او مي گريستم و حالا اين قدر سرد و جدي با او برخورد كرده بودم. دست خودم نبود فكر همراهي رها با فرهاد ديوانه ام مي كرد حداقل مي دانستمدلم سنگ اين بار مثل دل مادرم شده...سرم را روي بالشم گذاشتم و از ته دلگريستم.

موضوع تماس فرهاد را به ياسمن گفتم. ياسمن مثل خواهري دلسوز از حق برادرش دفاع كرد وگفت:
- يعني چه هستي اين چه رفتاري است كه با فرهاد در پيش گرفته اي؟ چرا مثل بچه ها شدي؟
- ببخشيد كه يك چيزي هم بدهكار شدم. چه طور بار اول كه رفت تند تند زنگ ميزد و از من خبر مي گرفت و حالا اقا بعد از دو ماه كه انجا سرش گرم بودهناگهان با شنيدن اسم خواستگارم به ياد من افتاده؟
ياسمن هاج و واج به من نگاه كرد و گفت
- اما فرهاد چند بار زنگ زده و مادرت گفته تو خانه نيستي وقتي فرهاد گفتهبه هستي بگوييد من زنگ زدم مادرت گفته هستي سرش شلوغ است و در تداركپذيرفتن خواستگار جديد است. تو هم اصلا پيگير نشدي و نخواستي كه بدانيفرهاد چي ......
حيران و ناباور از رفتار مادرم شرمنده شدم ياسمن حرف را عوض كرد و گفت
- حالا اين خواستگارت كي قرار است بيايد ؟ همان مهران دوست هومن است؟
- چه مي دانم اره همان مهران است كه چند بار دم در خانه با هم ديديمش چندوقتي است كه پيله شده است من به خود هومن گفتم كه بهش بگويد جواب من منفياست اما خودش زنگ زده به مادرم و قرار گذاشته.
- و مادر تو هم كه از خدايش است كه همه به خواستگاري تو بيايند جز فرهاد.
- اين هم از شانس بد من است همه خواستگارانم به دل مامان مي نشينند الا فرهاد.
- دلم براي فرهاد مي سوزد طفلك برادرم
محكم پاسخ دادم:
- اما من زير بار نمي روم ان قدر لجبازي مي كنم تا مادر را شكست بدهم
ياسمن با شادي گفت:
- خدا كند كه تو و فرهاد به هم برسيد
با شيطنت گفتم:
- تو غصه من و فرهاد را مي خوري؟ يا دلت شور خودت و هومن را مي زند؟
- بگذار اول تكليف شما دو تا مشخص شود تا بعد نوبت ما برسد 
با اين وضع و اوضاع دارم فكر هومن را از سرم بيرون مي كنم . نه هومن مثلفرهاد كشسته و مرده من است و نه من مثل تو مي توانم به پاي مادرت بيافتممادرت زن سرسخت و يكدنده اي است! طفلك من و برادرم
**
خوشبختانه تا مدتي مادر از ترس جواب منفي من به مهران سر به سرم نمي گذاشتو من خود را اماده مي كردم كه به استقبال فرهاد بروم خوشحالي از تمامزواياي چهره ام پيدا بود. صورتم برق مي زد و چشمانم هر لحظه انتظار ديدنفرهاد را مي كشيدند خود را قانع كرده بودم كه فرهاد راست مي گويد دليلينداشته كه با رها همراه شود و المان را بگردد. ولي وقتي ياد نگاه هايملتمس و گيراي رها به فرهاد مي افتادم و ياد پيشنها د اميري به او تمامبدنم به لرزشي مي افتاد كه دلشوره خفه ام مي كرد. وقتي كه عمه با سادهلوحي تمام به من زنگ زد و گفت فرهاد فردا به ايران باز مي گردد جيغ كشيدمو از خوشحالي دستم را گاز گرفتم اما وقتي گفت با رها و پدرش مي ايد كه ايكاش نمي گفت تمام ذوق و شوق من فرو نشست و مثل توپ پربادي خالي شدم. تمامسو ظن هايم شدت گرفت مطمئن بودم كه اين ها همه نقشه هاي رهاست كه فرهاد رادر رودربايستي گير بياندازد و دل مرا بسوزاند . روز موعود از لح فرهاد بهفرودگاه نرفتم مي دانستم كه فرهاد ناراحت مي شود و رها يك قدم ديگر جلو ميايد اما دلم نمي خواست بروم مادر كه از حسياسيت من نسبت به رها اگاه شدهبود دائم كوكم مي كرد كه مردها همه همين طور هستند خود سر و بي وفايند حيفتو! نگفتم كه فرهاد مرد زندگي نيست! اون رهاي ني قيلان و بي رنگ و رو كهبا يك من كرم پودر و سرخاب سفيد اب خود را رنگ و لعاب مي دهد از تو ارزششبيشتر است؟
خود را به نشنيدن مي زدم اما از درون مي سوختم. اه خدايا چه قدر عمه منساده بود روزي كه فرها د مي خواست بيايد دوباره با سادگي تمام زنگ زد وهمه ما را براي شام دعوت نمود و گفت كه فرهاد در كارش موفق شده و مي خواهداز اميري و دخترش نيز دعوت كند كه هم تشكر كند هم به نوعي دم اميري راببيند. و من دوباره روي دنده لج افتادم . نمي ايم.
مادر و پدر و هومن شيك و اماده در حالي كه سبد گل بزرگي را كه سفارش دادهبودند تا دم در حمل مي كردند از خانه خارج شدند. هومن چه قدر سعي نمود كهمرا به رفتن راضي كند و گفت نبايد حساسيت الكي به خرج دهم و رها هم مثل مامهمان است. من به خانه عمه ام مي روم و او در هر حال يك غريبه است و مننبايد با اين لجبازي هايم راه را براي رقيب صاف كنم. و پدر حرص مي خورد واز من مي خواست به احترام عمه ماهرخ هم كه شده حاضر شوم و بروم و مادر سرهر دوي انها داد كشيد كه:
- خوب نمي ايد راحتش بگذاريد به نفعش هم هست كه نيايد در دلم از همه متنفربودم از پدر مادر عمه رها و فرهاد كه احساسم را نمي فهميد به اتاقم رفتم وخود را سرگرم ساختم به طور حتم الان رسيده بودند و خانه عمه شلوغ وپرجمعيت بود صداي زنگ تلفن بلند شد ياسمن بود كه گله مي كرد چرا نرفته امگفتم
- حوصله ندارم خودم فردا مي ايدم و از دل فرهاد در مياورم
ياسمن ناراحت شد و گفت:
- خيلي عوض شدي هستي!
گوشي را شهلا قاپيد و گفت
- خاك تو سرت هستي ناز مي كني و ميدان را براي عشوه هاي طرف خالي مي گذاريبيا ببين چه اور و اطوارهايي ميايد مادرت مي گويد مريض هستي اره؟
- نه بابا حوصله ديدن رها را ندارم
- يعني چه ؟ لوس بازي در نيار بلند شو و بيا
- فرهاد چه كار مي كند
- قيافه ديدني است.پكر يك گوشه نشسته و حرص مي خورد. وقتي تو به فرودگاهنيامدي و ديد كه همراه دايي اينا نيستي به اتاقش رفت فكر كنم تا من تلفنرا قطع كنم او زنگ بزند هستي ديوانه اي به خدا فرهاد خيلي دوستت دارد
- رها چه مي كند
- هيچ ناخن مي جود. چشم به پله ها دوخته كه كي فرهاد پايين مي ايد عصبي و چشم انتظار است
تلفن را بعد از خداحافظي قطع كردم و دو شاخه را نيز كشيدم كه فرهاد فرصتتماس نداشته باشد علت اين همه دلگيري ام را از فرهاد نمي دانستم . البتهچه علتي بهتر از رها؟
آن قدر در فكر بودم و ارام به ساندويچم گاز مي زدم كه انگار زمان از حركتباز ايستاده بود با صداي زنگ در حياط به شدت از جا پريدم هراسان ساندويچرا به روي ميز پرت كردم و به طرف ايفون رفتم. فرهاد پشت در بود دگمه ايفونرا فشار دادم و با خونسردي به خوردن بقيه ساندويچم مشغول شدم. در دلمغوغايي به پا بود قلبم تندتر از هميشه مي زد و ان قدر هيجان داشتم كهدستانم يخ كرده بود. در باز شد و قامت بلند و هيكل ورزيده اش چارچوب راپوشاند. برخاستم و سلام كردم به نظرم صورتش لاغرتر و كشيده تر شده بود كميهم رنگ و رويش پريده به نظرم مي امد يك دسته گل مريم را به طرفم گرفت و گفت
- سلام هستي خانم خير مقدم خوش امديد
سپس خود را روي مبل انداخت و گفت
- دفعه اول كه از سفر برگشتم با افتادنت از اسب از من استقبال كردي اين هماز دفعه دوم فكر نمي كردم اين قدر بي معرفت باشي انتظار داشتم در فرودگاهيا حداقل زودتر از همه در خانه مان ببينمت!
- چه پر توقع!مريض بودم
لنگه ابرويش را بالا داد و نگاهم كرد وگفت
- اهان مريض هستي! مريضي و ساندويچ با اين همه سس مي خوري؟
و گازي به ساندويچ زد و گفت
- خوشمزه است خوب بگذريم حالا حالت خوب است؟
خوبم تو چه طوري؟
- از احوالپرسي هاي تو بد نيستم! چرا نيامدي خانه مان؟ حتما بايد به دنبالت بيايم حالا من پر توقع ام يا تو؟
- ازت دلخور بودم حوصله نداشتم با دلخوري ازت استقبال كنم
- ازم دلخوري؟ چرا؟
پاسخي ندادم برخاست و با دلخوري كمي قدم زد و گفت
- چرا جواب نمي دهي گفتم چرا از من دلخوري؟
- خودت مي داني براي چه مي پرسي؟
- هم مي دانم هم نمي خواهم در موردش حرف بزنيم تو را به خدا امروز را خرابنكن هستي امده ام دنبالت كه برويم من ....باور كن تمام فكر و حواس من پيشتو بوده و هست حالا هم كه امده ام داري اذيتم مي كني
دل من هم برايش تنگ شده بود و حالا هم دلم برايش پر مي كشيد پس ارام گفتم
- اذيت نمي كنم كمي دلخورم كه ديگر هم مهم نيست ... ميروم اماده شوم
مي خواستم بروم كه گفت
- من هميشه با نگاه تو زنده ام نگاهت را ازمن نگير
سريع پله ها را بالا رفتم و او گفت
- توي ماشين منتظرم سريع اماده شو مادرم و همه مهمان ها منتظرند
و از در خارج شد به سرعت لباس پوشيدم از قبل لباس هماهنگي تهيه كرده بودمبلوز سفيد استين كوتاهي كه يقه اش از تور سفيد بود كه گردنم را مي پوشاندوشلوار سفيد زيبايي كه اندامم را كشيده تر نشان مي داد فرهاد در ماشين رابرايم گشود و خود پشت فرهان نشست و گفت
- كاش مي شد خانه نمي رفتيم و خودمان دو نفر جشن مي گرفتيم
- امكان ندارد اگر مي خواهي مادرم سكته كند اين كار را بكن
جدي؟ شنيده ام مادرت بدجوري خشن شده
اره بدجوري گير مي دهد و پيله مي كند
از مهران خان چه خبر
اگر بدانم اين خبرها را كي به تو مي رساند در جا خفه اش مي كنم
چرا؟ هومن گناه دارد
هومن به تو جريان خواستگاري مهران را گفته؟
- مگر بد است كه حساب كار را دستم داده؟ هومن گفت اگر نجنبم مادرت به زوديشوهرت مي دهد چرا كه شديدا از مهران خوشش امده است خدا شانس بدهد كاشمادرت گوشه چشمي هم به من مي انداخت
- براي من فرق نمي كند اگر مادرم بخواهد به اين كارهايش ادامه دهد خودم را مي كشم
- نه تورو خدا هستي! حيف تو نيست هر كاري چاره اي دارد اگر مادرت بخواهداين طور لج كند امشب نمي گذارم به خانه تان برگردي فردا مي برمت محضر وعقدت مي كنم
- كاش به همين راحتي بود كه تو مي گويي
ماشين را پارك كرد و گفت:

- فكرش را نكن فعلا امشب را خوش باش راننده شخصي داشتن كه بد نيست هستيخ انم؟
خنديدم و بيني اش را كشيدم و گفتم:
- دختر دايي خوشگل داشتن اين دردسرها را هم دارد
دستش را كنار ابرويش گذاشت و گفت
- ما چاكريم هستي خانم!
به محض ورودمان اسفند عمه دور سرمان چرخيد. يك لحظه ارزو كردم كاش نامزدبوديم يا با اين كار عمه مثل عروس و دامادي وارد خانه مي شديم عمه قربانصدقه ام رفت مادر لبخندي گوشه لبش بود كه به نظرم مي امد در دل به سادهلوحي ام مي خنديد . قيافه درهم و گرفته رها خبر از اندوه درونش را مي دادتوقع نداشت فرهاد او را بگذارد و به دنبال من بيايد دلم برايش سوخت چرا كهشديدا تنها بود و دلبستگي اش به فرهاد طبيعي بود. بالاخره فرهاد جوان خوشتيپ و جذاب و موفقي بود و اين امر طبيعي بود كه هر دختري دلباخته اش شود ( از لادن و نسترن خيالم راحت شد گير اين رها افتم. براي منبا خودم گفتممهم فرهاد بود كه در اين ميان به گفته هايش عمل كند و خودش تصميم بگيرداما ته دلم فرهاد را حق مسلم خود مي دانستم هر چه بود پسر عمه ام بود
ياسمن و شهلا نجواكنان سر به سرم مي گذاشتند بعد از شام هر سه نفر به كمك ثريا خانم رفتيم در همين لحظه فرهاد به آشپزخانه امد و گفت:
- هستي جان نمي خواهي يك نگاهي به اتاقم بياندازي؟
- چطور مگه؟
شهلا گفت:
- حتما ان قدر به هم ريخته است كه احتياج به تميز كردن دارد و كي بهتر از تو براي اين كار؟
فرهاد براي اين كه لح شهلا را در اورد گفت:
- نه اصلا اين طور نيست دلم مي خواهد هستي خودش ساك سوغاتي هايش را باز كند
شهلا سوتي كشيد و گفت:
- مباركش باشد اگر فكر كردي من الان از حسودي مي تركم اشتباه كردي
فرهاد با شيطنت موهاي شهلا را كه بافته بود گرفت و كشيد و بلافاصله از درخارج شد . شهلا در حالي كه ابروداري مي كرد كه جيغ نزند و از شدت حرص ودرد قرمز شده بود زير لب هر چه ناسزا و بد و بيراه بود به فرهاد گفت و دراخر به من و ياسي گفت:
- شاهد باشيد چه كار كردببينيد چه موقع حالش را جا بياورم.
و به من وياسي كه از خنده روده بر شده بوديم گفت
- زهر مارخرس گنده ها برويد از جلوي چشمم گم شويد.
براي شهلا بين خودم و ياسمن جا باز كردم و به قصد دلجويي گفتم:
- بيا بنشين شهلا هربلايي خواستي سر فرهاد در اوري كمكت مي كنم
- لازم نكرده زحمتت مي شود
فرهاد كه حواسش به ما بود لبخند شيطنت اميزي به شهلا زد و شهلا دوباره بدو بيراه نثارش كرد كه فقط خودش و من مي شنيدم. در همين لحظه رها به فرهدگفت
- فرهاد خان ؟ مي شود يك كم برايمان گيتار بزنيد.
و سپس رو به مهمان ها كرد و گفت
- المان كه بوديم نواي گيتار فرهاد خان با ان صداي گرمشان حال و هواي ايران را برايمان زنده مي كرد
اميري سخن رها را تاييد كرد و گفت
- خواهرم عاشق ساز فرهاد خان است
هومن گفت
- جسارتا اقاي اميري خواهرتان چند سالشان است؟
- نزديك به 40 سال شوهرش در يك درگيري در المان كشته شد و مژگان تنها زندگي مي كند.
- ببخشيد من فكر كردم خواهرتان 50، 60 سال داشته باشد
دوباره رها با سماجت گفت:
- فرهاد ، گيتار مي زني؟
آخ چه پر رو بود اين دختر ! شهلا گفت
- نه پسوندي نه پيشوندي نه اقايي چه خودماني به نظرم عمدا جلوي تو اين طور رفتار مي كند اهميت نده
من با اندوه گفتم:
- نه شهلا ببين چه قدر رابطه شان صميمي بوده كه فرهاد در خانه عمه رهاگيتار زده و برايشان خوانده است به نظرم روابطشان گسترده تر از اين حرفهاست
ياسمن اعتراض كنان گفت:
- شهلا ترو خدا اينقدر ذهن هستي را خراب نكن شما چه قدر نكته سنج شديد
شهلا گفت:
- وا كور كه نيستيم عشوه هاي رها خانم را نبينم. چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است؟
فرهاد از ثريا خانم خواهش كرد تا گيتارش را از اتاقش بياورد رها با پرروييتمام از ثريا خانم خواست چراغ هاي پذيرايي را خاموش كند و فقط اباژورها راروشن بگذارد از گستاختي و پر رويي اش دهان من و شهلا و ياسي باز ماند! مادر نگاه پيروزمندانه اي به من انداخت و عمه سرش را تكان داد خدا را شكركه لادن در ان شب نبود و گرنه چه قدر به من مي خنديد چراغ ها خاموش شدند وفرهاد كه درس روبروي من نشسته بود الو همان اهنگي را كه در دوران بيماريمن و لب دريا برايم خواند اجرا كرد.
فرهاد نگاه مهربانش را در اطراف دور چرخاند و از همه كه به خاطر او كفميزندند تشكر كرد. سپس نگاه نافذش را به چشمانم دوخت از نگاهش مي خواندمكه منظورش من هستم. نگاهم را به نگاه رها خيره كردم مي خواستم بدانم چهقدر احساس پيروزي مي كنم. بر خود لرزيدم چرا كه نگاه رها پر از خواهش و درعين حال پر از تكبر بود برخاستم و به طبقه بالا رفتم. در اتاق فرهاد راگشودم و كليد برق را زدم تا به حال به جز يكي دو بار ان هم چند سال پيش بهاتاق او نيامده بودم. روبروي در روي ميز عكس من بود كه قاب شده خودنماييمي كرد عكس زيبايي از من كه ژست زيبايي گرفته بودم يادم افتاد كه اين عكسرا چند سال پيش در باغ لواسان از من انداخت زير عكسم با خطي خوش نوشته بود:
هميشه در خيال مني ز شعله گرم تر تويي
چه گرم دوست دارمت
احساساتم به طرز غير قابل كنترلي بر من غلبه مي كرد. بغض مهار ناشدني امگلويم را مي سوزاند. از اين كه فرهاد اين قدر به من لطف داشت و من ان گونهسرد با او برخورد كرده بودم شرمنده بودم از رفتار مادر خسته بودم. رويتختش نشستم و سرم را درون بالشش فرو بردم و گريستم بوي اشناي فرهاد درنفسم پيچيد. اه فرهاد روبرويم ايستاده بود و مرا مي نگريست! جلوي پايمزانو زد و گفت
- چي باعث شده تمام هستي من اين طور با غم گريه كنه؟
- مي ترسم فرهاد نمي دانم چرا اين دلشوره لعنتي از دلم بيرون نمي رودازپايان اين عشق مي ترسم از مادرم از رها از مهران از تو از همه مي ترسمدلم به پايان اين عشق روشن نيست
گفت:
- ارام باش هستي من فرهاد فداي ان اشك چشمهايت شود چرا روشن نيست پايان اين عشق جز وصال تو و من نيست
اشك هايم را از گونه ام پاك كردم فرهاد لبخند زد و گفتم:
- برو فرهاد برو پيش مهمان هايت خوب نيست انها را تنها بگذاري.
- كجا برم از اين جا بهتر؟ انها مهمان هاي مادر و پدرم هستند مهمان من فقط تويي هستي
صحبت كردنش ادم را ديوانه مي كرد. موضوعي را كه مي خواستم ازش بپرسم يادم افتاد و گفتم:
- قلبت چه طور است؟ در المان به دكتر مراجعه كردي؟
- اره عزيز دلم باهاش مي سازم تو نگران نباش گاه گاهي درد مي گيد و بعد خوب مي شود دكتر مي گفت عصبي است.
- ولي تو لاغر شدي فرهاد مطمئني كه به من دروغ نمي گويي؟ نكند مشكلي براي قلب نازنينت پيش امده است؟
خنديد و گفت:
- نه بابا چه دروغي لاغري من دليلش دوري از توست.
برخاست و ساك تقريبا كوچكش را جلوي رويم گذاشت. گفتم:
- مطمئن باشم كه راست مي گويي؟
با خنده گفت
- بازش كن هستي اين ساك فقط متعلق به توست
زيپ ساك را كشيدم گفت
- در ضمن حساسيت تو در مورد رها بي مورد است اگر يك كم تو و شهلا و ياسمنبا او گرم بگيريد مي بينيد ان قدرها هم خشك و بي احساس نيست.
- من مي دانم بي احساس نيست و اين احساس اوست كه مرا مي ترساند و باعث عذابم ميشود
- اگر انها به من لطف كردند و يك شب دعوتم كردند گناه كرده اند؟ هستي تو به من اعتماد نداري؟
- چرا دارم اما به من حق بده فرهاد
- باشد حق مي دهم حالا باز كن ببين از سليقه ام خوشت مي ايد؟ هر چند سليقه من حرف ندارد چون تو را انتخاب كرده ام.
يكي يكي هديه ها را از ساك بيرون مي اوردم كه شهلا و ياسمن وارد اتاقشدند. شهلا مثلا قهر بود و رويش را از فرهاد گرفت و به سوغاتي ها نگاهيگذرا انداخت فرهاد برخاست و از بالاي كمد جعبه بزرگي را اورد و جلوي شهلاگذاشت ياسمن گفت
- اين براي شهلاست.
فرهاد گفت:
- بله چه طور مگه؟
ياسي گفت:
- فكر كردم چنين كادويي را فقط براي من اوردي اخر مثل مال من است
فرهاد گفت
- نه سه تا اوردم براي تو هستي و شهلا
- پس با اين حساب شهلا و هستي هم مثل خواهرت هستند؟
فرهاد گفت:
- داري مچ مي گيري ياسي؟ عالم و ادم مي دانند باز هم بگويم؟ شهلا شايد اما هستي نه! هستي هستي من است تمام وجود من است. عشق.....
و شهلا وسط حرفش پريد و گفت:
- بگو.... جه قدر تو رو داري فرهاد هستي چيه؟ مي خواهيي بگويي عشق من است ديگر؟ نه ؟ خوشم مي ايد مادرش حالت را مي گيرد.
همه خنديدند جعبه مزبور ست كاملي از لوازم ارايش به همراه دو عطر كوچك بود شهلا خوشحال گفت
- حالا چون پسر خاله خوبي هستي و به فكر من هم بودي از انتقام منصرف مي شوم و گرنه مي خواستم انتقام سختي ازت بگيرم
هداياي من دو سه بلوز و يك شلوارك جين و يك سرويس نقره و صندل هاي زيبابود كه همراه همان جعبه لوازمي بود كه براي ياسمن و شهلا هم اورده بودشهلا با ارنج به پهلوي من زد و قاب را در امتداد نگاهش نشانم داد و لبخندزد ياسمن گفت
- برويم بچه ها پايين. زشت است همه بالا جمع شديم.
شهلا به فرهاد گفت
- خوشم امد فرهاد با شعري كه خواندي حال بعضي ها را اون پايين نشستند خوب گرفتي
فرهاد دوباره موهاي شهلا را در دست گرفت و گفت
- اگر بخواهي شر به پا كني ان چنان موهايت را مي كشم كه از بيخ و بن كنده شوند.
شهلا دست ياسمن را گرفت و گفت
- بيا برويم ياسمن! فرهاد خيلي قلدر شده همين كه زندايي حالت را مي گيرد برايت كافي است
بعد از رفتن انها فرهاد رو به من كرد و گفت:
- ديگر دوست ندارم چشم هايت را باراني ببينم.
- باشد فرهاد.
فرهاد گفت:
- حالا برو تا من بيايم.
موقع خداحافظي به توصيه فرهاد عمل كردم و به سوي رها رفتم و گرم و خودمانياز او خداحافظي كردم اما او ان قدر خشك و رسمي همراه با عشوه جوابم را دادكه شديدا پشيمان شدم. به نظر مي امد از اين كه فرهاد يك ساعتي را در اتاقشبوده و من هم ان جا بودم شديدا دلخور است.

روز ها به سرعت گذشتند يكماه از آمدن فرهاد گذشته بود و مادر ديگر كلافه بود چرا كه مهران اجازهخواستگاري رسمي مي خواست و من چنين اجازه اي را به مادر نمي دادم. مي گفتماگر پاي مهران يا هر خواستگار ديگر به درون سالن برست به خانه عمه مي رومو ديگر باز نمي گردم. مادر دستش را روي قلبش مي گذاشت اما براي من اهميتنداشت. فرهاد هم دنبال كارهايش بود. تا حرف از خواستگاري مي زدم مي گفت
- بگذار مادرت كمي از يك دندگي دست بردارد تا موقعش برسد. اين وسط منبلاتكليف بودم و هر لحظه اعصابم متشنج مي شد. فرهاد سف و سخت به كارشچسبيده بود و سمت جديدي كه اميري به عنوان معاون مدير عامل كارخانه به اوداده بود او را سخت تر از پيش مشغول كرده بود.و فرهاد در يك سوم از سهامكارخانه اميري شريك شده بود و اميري به او سمت معاون مدير عامل كارخانه راداده بود و اين بيش از پيش فرهاد را اغوا مي كرد. دلم شور مي زد انگار كهتمام كارهاي اميري دامي بود براي كشاندن فرهاد به طرف رها اميري بدجورفرهاد را به خود وابسته كرده بود و اين براي من اصلا خوشايند نبود يك تنهجلوي مادرم و رها و پدرش ايستاده بودم مادرم با مخالفت هاي بي مورد واميري و دخترش با پيشنهادهاي رنگارنگ بين من و فرهاد ايستاده بود فرهاد دريكي از همين روزهاي پر اضطراب به من زنگ زد و گفت:
- تمام موقعيت شغلي ام را مديون صبر و بردباري توام هستي
- نه فرهاد اين از پشتكار و لياقت تو بوده حقت است كه پست مهم تري را به عهده بگيري
با كمي مكث گفت:
- فردا به خانه مان مي ايي؟
- اگر تو بخواهي حتما
- پس منتظرم فردا ظهر خدانگهدار
از شنيدن سخنان فرهاد بي اختيار صدايم بلند شد و گفتم
- اما ته به من قول دادي كه بعد از سفر آخيرت تكليف مرا روشن كني فرهاد ديدي كه من به قولم عمل كردم و مادرم را تا حدودي راضي كردم
فرهاد دست هايش را در هوا تكان داد و گفت
- كمي درك كن هستي من به عنوان معاون مدير عامل بايد در اين سفر همراهاميري باشم تمام دار و ندارم را داده ام و يك سوم سهام كارخانه را خريدهام فكر مي كني او عاشق من شده و اين ست را به من محول كرده ؟ من مسئوليتقبول كرده ام
گيج و بي قرار پاسخ داد:
- مرده شور اميري و كارخانه اش را ببرند كه از وقتي با تو اشنا شده زندگيمرا سياه كرده من نمي دانم من با مادرم اتمام حجت كرده ام كه اگر مانعازدواج من با تو شود اسبابم را جمع مي كنم و به اينجا مي ايم. حالا كه اوكمي نرم شده تو به من مي گويي كه براي پس فردا بليط داري؟
- من خودم هم همين ديروز از رفتنم خبر دار شدم خواهش مي كنم هستي اين دفعهلج نكن من و مادر و پدرم امشب براي خواستگاري به خانه تان مي اييم اگر اينطور كه مي گويي مادرت راضي شده باشد انگشتري نشان مي كنيم تا من بر گردم
سرسختانه مخالفت كردم و گفتم:
- ان موقع كه با هزار منت و خواهش به خاستگاري ام امدي مادر به عشق توايمان نداشت چه برسد به امشب كه اين طور با شتاب و عجله و بدون مقدمه چينيمي خواهي مرا نامزد كني! چه سرزنش ها و كنايه ها ازمادرمو ديگر خواهم شد. نكند فكر كردي من دختر ترشيده اي هستم كه روي دست مادر و پدرم مانده ام؟در ضمن اي ن روز ها مادر دلواپس زايمان هديه است و نگران اوست
- تو بگو من چه كار بايد بكنم.
پوزخندي زدم و گفتم:
- مگر تو كاري هم جز سر كار گذاشتن من داري؟ تقصير خودم است كه گول حرفهايت را نمي خوردم و خواستگارهايم را راحت رد نمي كردم اين طور با غرور لهشده جلوي تو نمي ايستادم كه التماس كنم تكليف مرا روشن كن
قرهاد با خشم فرياد كشيد
- اين قدر خواستگارهايت را به رخ من نكش
سپس شروع به راه رفتن در اتاق كرد و ارام گفت
- من قول مي دهم هستي اين سفر سفر آخر من باشد از همين فردا به اينشرط با اميري همكاري مي كنم خوب است؟ فقط اين فرصت را از من نگير
نگاهش كردم و با بي رحمي گتم":
- اگر امدي ديدي من ازدواج كردم از من گله نكن من به تو قولي ندادم كهپايبندش باشم توقع هم انداشته باش كه براي بدرقه يا استقبال به فرودگاهبيايم. گفتم كه وقتي مرا ديدي متلك پراني كني تو هم برو خوش باش اقايمعاون من هم جاي تو بودم رها را اول نمي كردم
از عمد اين طور گفتم مي دانستم همه حرف هايم دروغ است اگر مي دانم محالاست كه با كس ديگري ازدوا ج كنم از روي قصد داشتم غرور فرهاد را جريحه دارمي كردم كه از رفتن منصرف شود به زور و زحمت مادر را راضي به اين ازدواجكند. در اخر حرفهايم مادر به من گفت
-خود داني از من زياد توقع داشته باش ايناين تو و اين عمه ات و فرهاد

آه چه مي دانستم اين بازي جز لجبازي فرهاد نا فرجامي عشقمان حاصل ديگري نخواد داشت
فرهاد ناباورانه به من خيره شد و گفت:
- حرف آخرت همين است؟ پس تمام حرف هاي قبلت دروغ بود؟ قولت چه مي شود هستي؟
- من به تو قولي ندادم هر باز كه خواستي از من قول بگيري من از قول دادنطفره رفتم. حالا گيرم قول هم دادم تو چي؟ تو به قولهايت عمل كردي؟ من بهتو اعتماد داشتم اما از روزگار و سرنوشت مي ترسيدم و حالا مي بينم كه حقداشتم. اميري و المان و كارخانه اش و .... رها به قدر كافي دل از تو بردهاند ديگر من چه كاره ام كه با پيشرفت تو مخالف باشم
با صداي بلند غريد:
- فكر كردي من اين قدر عوضي ام؟ تو ديوانه شدي هستي! اعصابم را خرد كردي و به من توهين مي كني؟
دستش را روي قلبش گذاشت و ارام ناليد:
- خيلي بي انصافي هستي! حال كه من به موقعيت شعلي ثابتي و دلخواهم رسيدم اين طور لجبازي مي كني و چشم به روي اينده قشنگمان ميبندي.
- آره آينده زيبا اره! اما اين اينده زيبا را هم مي توانستي در كنار درتداشته باشي تو به رها فكر مي كني و پدرش برايت جاده ثاف مي كند.
برخاست و به طرفم امد به چشم هايش زل زدم و گفتم:
- خودم شنيده ام كه پدرش پيشنهاد ازدواج با او را به تو داده چه غمي داري! هم دامادش مي شوي هم پسرش و هم جانشينش. هلو برو تو گلو. در ضمن كور نيستمكه نگاه هاي عاشقانه و پر از تمناي رها را نبينم حودت بدت هم نمي ايدبرايش ساز بزني و اواز بخواني....
دستش را بالا برد تا به دهانم بكوبد دوباره با صداي بلند فرياد كشيدم:
- بزن بايد هم به خاطر ايك دختر مكار و حيله گر و پر ادا و اطوار به دهنمن بكوبي. ته مانده عشمان را زير پايت له كن فرهاد هستي تو مرد فرهاد برايهميشه هستي تو مرد فهميدي!!!!!!!!!!!!
رويش را از من برگرداند و مشتش را به ديوار كوبيد و گفت:
- باشد هر چه تو بگويي اگر فكر مي كني من به خاطر رها به سفر مي روم همينفردا براي هميشه استعفا مي دهم از كارخانه از اميري از همه چيز جدا مي شومچون تو مي خواهي مي روم و كنار پدرم مشول به كار مي شوم تا خيال تو راحتشود راضي شدي؟
برخاستم و كيفم را برداشتم و همان طور كه پشتم به او بود گفتم:
- حسم به من دروغ نمي گويد در المان چيزي است كه در ايران نيست. شايد رهاو پدرش و


مطالب مشابه :


آهنگ دریا از روزبه نعمت الهی

یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید دنيا دم به دم مرا تو آزردي دريا سرنوشتم را به ياد اور




هستی من 6

هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به خاطرات مرا ياد آور نمي دانلود رمان




رمان یک قدم تا عشق-6-

رمان,دانلود رمان با ديدنش دوباره به ياد حرف هاي تنهاچيزي كه مرا به خود آورد




رمان تقاص قسمت 42

دانلود رمان رمان مرا به ياد مرد ایرانی دستش رو بالا برد و همین باعث شد ضربه های درد آور




رمان فريال (4)

رمان مرا به ياد آر ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ــــت باغ توی شب وحش اور شده بود




برچسب :