شاه کلید 11


صبح با هزار بدبختی اونم با مشت و لگدای شهرزاد بیدار شدم! به ساعت که نگاه کردم واقعا هنگ کردم! ساعت شیش و بیست دقیقه بود! من الان باید تو مدرسه باشم! نیم ساعت دیگه زنگ میخوره! با سرعت نور از تخت پایین اومدم و تو سه سوت رفتم دستشویی و برگشتم و تو چند ثانیه لباسامو پوشیدم و حاضر شدم!!! ولی همه این ثانیه ها باهم یه ربع رو تشکیل داد!!!!! یه آه کشیدم و از اتاقم بیرون رفتم... سرویسم رفته بود... امین رو به زور بیدار کردم و تا اونم آماده بشه یه ربع معطل شدم! از استرس دلم میخواست بمیرم! چون زنگ اول ریاضی داشتیم و معلممونم شهاب بود! و این یعنی اخر بدشانسی چون دیشب اصلا اتفاق خوبی نیوفتاد و با اون حرفی که من بهش زدم امکان نداره منو راه بده! خدایا میترسم کمکم کن!ساعت 7 بود که به مدرسه رسیدیم... با استرس برای اولین بار هِدمو زدم و رفتم تو دفتر پاندای کنگفوکار... چند تقه به در زدم و اجازه داد که بیام تو...من ـ سلام خانوم اکبری! ببخشید من خواب موندم دیر رسیدم! میشه یه نامه بدید بدم به آقای دانش فر؟!خانوم اکبری با لبخند گفت:ـ رزیتا یواش تر! چرا اینقدر هولی!به ساعتم اشاره کردم و گفتم:ـ اخه ساعت هفته درسو هم شروع کرده میترسم دیگه اصلا راهم نده!اکبری خندید و درحالی که نامه برای دانش فر مینوشت گفت:ـ واسه چی خواب موندی حالا؟!درحالی که نفس نفس میزدم گفتم:ـ اخه دیشب مهمون داشتیم!خندید و نامه رو بهم داد! این چقدر امروز مهربون شده! تشکر کردم و با عجله به سمت کلاسمون دویدم و در زدم... نفس نفس میزدم و از استرس دستام سرد شده بود... صدای شهابو شنیدم که میگفت:ـ بفرمایید!دستای لرزونم رو به دستگیره در رسوندم و درو باز کردم... شهاب اول با دیدنم تعجب کرد اما بعد خیلی ناگهانی گفت:ـ خانوم خواجه وند شما بیرون بمونید!با من و من گفتم:ـ اما من نامه اوردم!شهاب کف دستاش رو بهم کوبید که صدای بلندی ایجاد کرد و گفت:ـ اما منم درس دادم! پس برو همونجایی که تا الان بودی!!!باعصبانیت نامه رو تو دستم مچاله کردم و رفتم بیرون! داره ناجور تلافی میکنه! باید یه صحبت اساسی راجع به مشکلات خانوادگی و مشکلات توی مدرسه باهاش بکنم!دوباره به طرف دفتر رفتم و گفتم:ـ خانم اکبری راهم نمیده!!!اکبری بلند شد و باهم به طرف کلاس رفتیم! دوباره در زد و شهاب درو با شدت باز کرد و گفت:ـ مگه نگفتم راهت نمیدم؟! ... ( با دیدن اکبری ساکت شد و ادامه داد) اخ ببخشید خانم اکبری!خانم اکبری ـ چرا راهش نمیدین؟شهاب ـ واسه اینکه دیر اومده و نمره ریاضیش رو هم افتضاح داده! همچین دانش آموزی جاش تو کلاس من نیست!با دهن باز نگاهش کردم و گفتم:ـ ولی وقتی شما بی خبر امتحان میگیرید همین میشه! تازه من از عمد دیر نیومدم تو این همه سال این اولین سالمه که دیر کردم... اونم به خاطر این بود که دیشب مهمون داشتیم و یکیشون خیلی مزاحم بود! و فکر کنم همون مزاحمه ساعتم رو جا به جا کرده!!!!همه اینارو درحالی که تو چشماش نگاه میکردم میگفتم! خانم اکبری هم خنده اش گرفته بود از توضیحات کامل من! اما هدفم این بود که شهاب بفهمه که تقصیر اون بوده که دیر بیدار شدم! چون دیشب حس کردم که ساعت رو از روی میز توالت برداشت و رفت!!! اینم تلافی کردن شهاب! شهاب که انگار قانع شده بود با شرمندگی به خانم اکبری نگاه کرد و برای اینکه غرور و تکبرش از بین نره ، مثل همیشه مغرورانه گفت:ـ باشه ولی فقط همین یه بار! حالا هم برو تو که از درس عقب موندی!و خانم اکبری تشکر کرد و رفت....با عصبانیت کیفمو پرت کردم تو نیمکت و به آرمینا نگاه کردم که با تعجب نگاهم میکرد...دلم میخواست اون صورت خوشگلش رو با ناخنام زخم و زیلی کنم! اما نه دلم نمیاد! حداقل موهاشو بگیرم بکشم! بدجنس!!! از همین الان داره اعلام جنگ میکنه! ولی من کم نمیارم اقا شهاب!***اون روز من و شهاب هر فرصتی که گیر میاوردیم ، همدیگرو ضایع میکردیم! نمیدونم چرا اما از همین اول کار باهم لج شدیم!اینم شانس منه دیگه! به جای اینکه مثل این دختر خاله پسرخاله های خوب باهم کنار بیایم از همین اول داریم کل میندازیم و جنگ و دعوا داریم! با خاله امم که ای جوون! اصلا خدای تفاهم!!! البته زیاد باهاش برخورد انچنانی نداشتم اما سعی کردم تو همین چند برخورد اخیر یکم خوش رفتار باشم تا بتونیم باهم کنار بیایم! اما من هیچ جوره با شهاب کنار نمیام! چون هم اون مغروره هم من! البته اون بیشتر مغروره و این منو حرصی میکنه! چون خیلی هم خوب ادمو ضایع میکنه!موقعی که باید برمیگشتیم خونه، چون مسیرامون یکی بود، اون یکم طولش داد تا من اول برم تا بقیه بچه ها شک نکنن! اخه من هنوز چیزی به سارا و نسیم و پارمیس نگفته بودم و اونا هم چون با ما میان نباید میفهمیدن!!!حتی به ثنا هم نگفتم!!! چون ثنا این چند روز سرش خیلی شلوغه... راستی ثنا هم با شهرزاد تقریبا همسنن! بهتره بهم معرفیشون کنم! وقتی رسیدیم از سارا اینا خداحافظی کردم و رفتم.... چون زودتر از شهاب راه افتاده بودم زودتر رسیدم خونه! شهرزاد خونه نبود و خاله هم شاید مدرسه بود! مامانم مشغوله ظرف شستن بود... خونه خیلی شلوغ پلوغ بود چون بیشتر اثاث های خاله اینارو آورده بودن ولی هنوز وقت نکردن که درست کنن! از نظرم خیلی سخته اینکار! من از شلوغی متنفرم! وقتی اینارو میبینم دیوونه میشم! حالا چطوری جا میدن این وسایلو؟ الله اعلم! به سمت اتاقم راه افتادم و کیفمو مثل همیشه شوت کردم کنار دیوار! من آخرش باید تو اون دنیا به این کیف جواب پس بدم!!! لباسامو در آوردم و درجا رفتم حموم! با اینکه هوا سرد بود و کم کم به زمستون نزدیک میشدیم، اما آب سرد رو باز کردم؛ قطرات سرد آب که روی پوستم مینشست، احساس سرما تا مغز استخونم نفوذ میکرد اما من به خودم هیچ تکونی نمیدادم تا درجه آب رو گرم کنم!!! چون آب سرد آرامشی بهم میداد که حاضر نبودم از دستش بدم!!! احساس آرامشی که بهم انرژی هم میداد!!! بعد از نیم ساعت (!) رضایت دادم که از حموم بیام بیرون...اینبار موقع لباس پوشیدن حساسیت بیشتری به خرج دادم! دلم نمیخواست جلوی شهاب کم بیارم! باید ازش سرتر باشم! البته عمرا اگه همچین چیزی بشه! من کجا و شهاب کجا!؟ اون به من به چشم یه بچه نگاه میکنه! بهم میگه فنچول! (البته تو دلش!!!) سشوار رو برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم...کارم که تموم شد به خودم نگاه کردم... پس چرا سپهر نمیاد! من این همه خودمو کشتم تا به اینجا برسم پس چرا نمیاد؟! اصلا برای چی من میخوام که اون بیاد؟ من باید بی تفاوت باشم!!! ولی از انتقام نمیتونم بگذرم! دارم لحظه شماری میکنم! ولی حتی فکر نکردم که چطوری باید انتقام بگیرم! دارم دیوونه میشم! با صدای زنگ در هول شدم!! دیگه باید کم کم عادت کنم که شهاب پسرخاله امه؟! آخه شهاب؟! وای من باید بهش بگم شهاب؟! نمیتونم برام خیلی سخته! هنوز کلی سوال تو ذهنم مونده! سوال اولم اینه که مگه فامیلی مامانم و خانم اروانی نباید یکی باشه؟! پس چرا مامانم محمدیه و خاله ام، همون اروانی؟! اصلا کسی میدونه؟! تو فامیل که هیچ کس خبر نداره! حتی شایان و ارغوان هم نمیدونن! سشوار رو گذاشتم رو تخت و رفتم جلو آینه و موهامو بالای سرم جمع کردم و یه بلوز آستین بلند مشکی پوشیدم که جلوی شهاب خیلی معذب نباشم!!! ولی با این حال بیرون نرفتم! میخواستم شهاب اول بره تو اتاقش بعد برم بیرون چون دوست نداشتم یه بحث دیگه راه بیوفته!!! چون هم زبون من تنده هم شهاب! چند دقیقه بعد از اتاقم بیرون رفتم! راهرو ، رو نگاه کردم! کسی نبود، شهرزادم کم کم باید پیداش میشد... از پله ها پاین اومدم و وسط پله توقف کردم و سرمو دورتا دور خونه چرخوندم اما اثری از مامان ندیدم!!! یهو بی اراده داد زدم: ـ مامان!!! کوشی؟! ولی مامان جوابی نداد! ای بابا حتما بازم رفته پیش خانم خدری! اه خانم خدری خانم خدری!!! ایــــــــش!
برگشتم که از پله ها برم بالا که شهاب رو دیدم... خیلی جا خوردم و اگه دستم رو نرده نبود از پشت میوفتادم!!! شهاب هم که از ترسیدن من هول کرد، چند پله رو باهم اومد پایین خودشو بهم رسوند که اگه خواستم بیوفتم بگیرتم! اما من نرده رو سفت چسبیده بودم و به کمک نرده خودمو کشیدم بالا و از حالت معلق بودن در اومدم! قلبم هنوزم تند تند میزد! دلم میخواست سر شهاب جیغ بکشم که دیگه مثل جن جلوم ظاهر نشه! بهش توپیدم: ـ استاد این قراره عادتون بشه؟! (از قصد رسمی حرف زدم) شهاب ـ چی؟ من ـ اینکه مثل جن جلو آدم ظاهر بشید! نمیگید سکته میکنم؟! شهاب ـ هه! من که از خدامه! اونوقت از دستت راحت میشم! دندون هامو از حرص بهم میسائیدم و دستمو مشت کردم!!! حالا با پوزخند نگاهم میکرد... من ـ بله استاد ولی دل به دل راه داره! منم از خدامه که سکته کنم از دستتون راحت بشم!!! اخه استاد.... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اینقدر نگو استاد از این کلمه بدم میاد! به به!!! نقطه ضعفشو گیر آوردم! من ـ چشم استاد! نفسشو با پوووف بیرون داد و با کلافگی دستش رو داخل موهاش فرو کرد و زمزمه کرد: ـ دختره ی لجباز!!! خندیدم... انگار که دارم با امین حرف میزنم یهو گفتم: ـ خودتی!!! از این حرف من تعجب کرد و سرشو بالا اورد و تو چشام نگاه کرد!!! از خودم خجالت کشیدم چقدر زود باهمه صمیمی میشم! اما شهاب فرق داره! اگه باهاش صمیمی شم معلوم نیست چی بشه! همینطوری وقتی بهم نگاه میکنه دلم زیر و رو میشه! نمیدونم تو اون چشماش چیه که منو به خودش جذب میکنه...یه جفت چشم مشکی... همیشه فکر میکردم پسرای چشم رنگی خیلی خوشگلن... اما پسرای سبزه یه چیز دیگه ان!!! چشمای مشکی، پوست برنز! خیلی خوشگله... شهاب به پدرش رفته و شهرزاد به مادرش؛ شهرزاد دختری با چشمای قهوه ای و پوست گندمگون و قد بلند و هیکل درشت... برخلاف اون چیزی که فکر میکردم خیلی زود با شهرزاد صمیمی شدم!!! ولی آبم با داداشش اصلا تو یه جوب نمیره! تو همین فکرا بودم که شهاب با لحن کنایه آمیزی گفت: ـ خانوم خواجه وند میشه برید کنار من رد شم؟! دهن کجی براش کردم و گفتم: ـ به اون هیکلتون تکون بدید مطمئناً میتونین رد شید! ولی موندن رو جایز ندونستم و سریع از پله ها بالا رفتم و پریدم تو اتاقم!!! کاش میشد یکم با شهاب راه بیام! یعنی مثل دختر خاله پسرخاله های عادی باشیم! خیلی کم با امین کل کل میکنم، شهابم روش!!! نفس عمیقی کشیدم و رفتم سر درسم... اینقدر مشغله ریخته رو سرم که دیگه وقت نمیکنم به شهاب و سپهر و امیر و کوفت زهرمار فکر کنم! به اتفاقایی که داره برام میوفته!!! *** این دفعه صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدم! حتی زودتر از شهرزاد! دیشب بعد از اینکه کارامو کردم و کمی با شهرزاد حرف زدم یه راست خوابیدم! از بس که درسام انرژیمو ازم گرفت! آهسته آهسته به سمت اتاق شهاب حرکت کردم؛ خیلی ظریف قدم برمیداشتم که کسی بیدار نشه! آره آقای شهاب آقا! ما اینیم دیگه! گفتم که اگه تلافی نکنم اسمم رزیتا نیست! اقدسه! در اتاقش رو آروم باز کردم و و به سمت تختش رفتم... از شدت هیجان قلبم داشت از دهنم بیرون میزد!!! تازه دو روز بود که اومده بودن خونمون و من اینطوری داشتم اذیتش میکردم! البته اون که همون شب اول تلافی کرم ریختنای تو مدرسه رو کرد!!! پس حرمت هارو از بین برد و از الان جنگ شروع شد!!! بالای سرش ایستاده بودم... ساعتش دقیقاً رو میز کنارش بود! برای اینکه ساعتو بردارم باید خم میشدم روش تا بتونم ساعتو بردارم! اما این یه ریسک بزرگه! اما من تلاشمو میکنم! روی نوک انگشتای پام ایستادم و خم شدم و سعی کردم ساعت رو بگیرم! اما خیلی دور بود! بیشتر خم شدم! اگه یکم دیگه خم میشدم میوفتادم رو شهاب! قلبم خیلی تندتند میزد، از فکر اینکه شهاب بیدار شه و مچمو بگیره خیلی میترسیدم! از طرفی هم نفسای گرمش که به پوست سردم میخورد قلقلکم میداد و باعث میشد تمرکزمو از دست بدم! دستامو بیشتر دراز کردم، فقط چند سانت مونده بود که به ساعت برسم و برش دارم، مجبور شدم یکم دیگه خم بشم؛ چند لحظه بعد دستم به ساعت رسید و بهش چنگ زدم و کامل گرفتمش! نفس عمیق و بی صدایی کشیدم و داشتم میرفتم که یهو ساعت شروع کرد زنگ زدن و تو دستام میلرزید!!! از هولم نمیدونستم چیکار کنم اینقدر ترسیده بودم که مطمئن بودم رنگ به رخم نمونده! به یه بدبختی تو اون تاریکی دکمه آف ساعت رو پیدا کردم و خاموشش کردم! هر لحظه ممکن بود شهاب بیدار بشه و من رو تو این وضعیت ببینه! ولی خوشبختانه فقط غلتی زد و بیدار نشد... هنوز هم قلبم در حال تند تند زدن بود... به سمت اتاقم رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت تا ضربان قلبم منظم بشه... اگه میخواستم دزدی کنم راحت تر از اینکار بود!!! البته الان هم هیچ فرقی با دزدی نداشت! دلم میخواست فقط امروز شهاب دیر برسه!!! چون دیشب با بچه ها شرط بسته بودم که شهاب دیر میرسه! اگه دیر رسید آرمینا و مهرناز باید یه تقلب مشتی به من برسونن برای امتحان ریاضی ترم، و اگه هم دیر نرسید، من باید به شهاب میگفتم که بهشون نفری یه نمره اضافه کنه!!! سخت ترین کار ممکن!!! اینبار زودتر آماده شدم و لباسامو پوشیدم و مثل همیشه حاضر شدم و رفتم مدرسه.... ساعت 7 که شد زنگ خورد! تو دفتر معلما رو که نگاه کردم دیدم شهاب نیومده! دیگه داشتم بال در میاوردم!!! 10 دقیقه گذشت و شهاب نیومد، کل کلاس پر شد از پچ پچ بچه ها... با لبخند پیروزمندانه به مهرناز و آرمینا نگاه کردم و گفتم: ـ اوووووووف! تقلب مشتی رو بچسب! هردو درحال غر غر کردن بودن! چون میدونستن تقلب دادن تو امتحانات ترم خیلی سخته و این دوتا همیشه زورشون میاد بهم تقلب برسونن! ساعت هفت و نیم شد ولی بازم شهاب نیومد!!! کم کم داشتم نگرانش میشدم! چون خاله حتما باید بیدارش میکرد! ولی نه! خاله که به اتاق شهاب سر نمیزنه! حتما با خودش فکر کرده که شهاب اومده مدرسه!!! هه هه هه! چه باحال، ولی برم خونه شهاب میکشتم! باید منتظر اتفاقای وحشتناکی باشم!!! *** ساعت بعد شهاب اومد!!! میتونستم از چهره اش عصبانیت و خشم رو ببینم!!! چشماش قرمز شده بود و خیلی کلافه بود! خب معلومه من کلافه اش کردم!!! زنگ قبل هم ، یه معلم دیگه اومد سرمون!!! روم نشد به شهاب نگاه کنم... همش سرم پایین بود... وقتی داشت حاضر وغایبارو مشخص میکرد، نوبت من که شد زل زد تو چشمام... حس کردم داره برام خط و نشون میکشه چون اخمی کرد که کم مونده بود شلوارم خیس بشه و از شلوار ورزشیم استفاده کنم!!!!!!! تاحالا همچین معلم با جذبه ای ندیده بودم! البته اروانی هم خدای جذبه بود! این خصوصیت شهاب هم به اروانی رفته! اما خاله ام تو خونه واقعا مهربونه به طوری که من رو متعجب میکنه! اینقدر زیاد که باورم نمیشه این همون معلم بداخلاقیه که ازش متنفر بودم اشکمو در آورد! ولی الان ازش متنفر نیستم! تازه چند روزه که اومدن اما من احساس خوبی نسبت بهشون دارم! شوهر خاله ام هم مرد خوبیه! کم کم بهشون عادت میکنم!!!شهاب درس داد و من مشغول حل کردن بودم... چون سر کلاس خیلی حرف زده بودم ، منو نشوند اون ته کلاس!!! تنهای تنها ته کلاس! جایی که ازش بیزارم!!! مشغول تمرین حل کردن بودم و حواسم به هیچ کس نبود... سرمو بالا اوردم و دیدم شهاب کنار میز وایساده... خودمو جمع و جور کردم و رفتم کنار دیوار... فکر کردم میخواد بره اما خیلی راحت نشست کنارم!!! لب پایینیمو گاز گرفتم و کنار تر رفتم که خنده اش گرفت و زمزمه وار گفت:
ـ دیگه کجا داری میری رفتی تو دیوار!
جلوی ما کسی نمی نشست به خاطر همین نمیترسید که صدامون رو بشنون!!! تو کلاس پچ پچ زیاد بود و به خاطر همین صدامون پخش نمیشد... میدونستم از دست عصبانیه ولی جای جر و بحث تو کلاس نیست و به خاطر همین ساکت شده...
دوباره مشغول حل تمرین شدم که گفت:
ـ چرا اینکارو کردی!
دقیقا منظورشو فهمیدم... ولی خودمو به اون راه زدم و گفتم:
ـ کدوم کار؟
شهاب ـ خودتو نزن به اون راه!
من ـ کدوم راه؟!
خنده ام گرفته بود و شهاب هم فقط حرص میخورد...
شهاب ـ چرا ساعتمو برداشتی؟! چقدر تو بچه ای رزیتا!
من ـ پس اگه اینطوریه شما بچه ترید چون ساعت منو برداشتید!
شهاب ـ اینقدر نگو شما!
من ـ دلم میخواد از ضمیر دوم شخص جمع استفاده کنم مشکلیه؟!
شهاب ـ برو بابا! فهمیدیم ادبیاتت فوله!
اداشو در آوردم و مشغول کارم شدم... اونم بلند شد اما خم شد سمتم و گفت:
ـ بریم خونه ، بهت میگم!!!
از هولم خیلی سریع جواب دادم:
ـ ترسیدم!!! هاهاها! مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
شهاب که از این لحن من به شدت جا خورده بود به دور و برش نگاه کرد و گفت:
ـ بهت میگم!
یعنی چیکار میخواست بکنه؟!
اون روز خیلی استرس داشتم... با خودم فکر میکردم که شهاب چی میخواد بهم بگه؟! از این جذبه اش میترسیدم... من هیچ چیز از شهاب نمیدونم و اینطوری سر به سرش گذاشتم... افکارم خیلی بچه گانه است و این همیشه برام دردسر سازه!!!! با خودم فکر میکنم پس کی میخوام آدم شم؟! این رفتارای نسنجیده من آخر برام دردسر ساز میشه!
منتظر شهاب بودم تا بیاد خونه و ببینم چیکار میخواد بکنه! خودمو واسه هر رفتار بدی از جانب شهاب آماده کرده بودم!
وقتی شهاب وارد شد ، هیجان تمام وجودمو فرا گرفت.... شهاب بعد از اینکه با مامان احوال پرسی کرد بدون توجه به من به طرف اتاقش رفت!!! خاله هم هنوز نیومده بود، اینطور که من فهمیدم همیشه ساعت 5 میاد خونه! منم رفتم بالا تو اتاقم تا درسامو بخونم... نیم ساعت گذشت اما از شهاب خبری نشد! بازم صبر کردم... یک ساعت که گذشت و دیدم شهاب قرار نیست بیاد، تصمیم گرفتم خودم برم تو اتاقش!!! صدامو صاف کردم و چند تقه به در زدم! صدایی نشنیدم و در رو باز کردم و شهاب رو دیدم که روی صندلی نشسته و کتابش رو که روی میز تحریرِ مطالعه میکنه... با دیدن من اخمی کرد و گفت:
ـ مگه من اجازه دادم که میای تو؟!
خجالت زده شدم...
من ـ آخه فکر کردم سکوت علامت رضاست!!!
کاملا اومدم تو اتاق و درو بستم که شهاب گفت:
ـ از این به بعد همچین فکری نکن!!! چون اونوقت مثل خودت باید بگم که اینجارو با طویله اشتباه گرفتی که سرتو میندازی پایین و میای تو!!!
با عصبانیت بهش زل زده بودم؛ حرفای خودمو به خودم تحویل میداد!؟ بهم خیلی برخورده بود!!! تو فکر بودم که بهم گفت:
ـ بهت برخورد؟! چیزی که عوض داره گله نداره! حالا هم بفرمایید بیرون!!!
حرص و عصبانیت و ناراحتی باهم مخلوط شده بودن و حالا من آماده منفجر شدن بودم! اما تا خواستم جواب بدم شهاب بلند شد و بازوهامو گرفت و از اتاق بیرونم کرد!!!
به معنای واقعی لال شدم!!! انتظار هرچیزی رو داشتم به جز این!!! اگه کسی اینجا نبود یه جیغ بنفش میزدم تا خالی بشم!!! با اینکارش هنگ کردم! زبونم قفل شده بود... با عصبانیت رفتم تو اتاقم و در و محکم بهم کوبیدم که از صداش جا خوردم!!! ای لعنت بهت رزیتا!!! لعنت بهت!!! شهاب اینطوری میخواد بهم بفهمونه ضایع کردن چه حسی داره!!! وای خدا این کیه دیگه؟! با اینکارش میخواد بهم بفهمونه که کارم چقدر بد بوده؟!
از خودم خیلی خجالت کشیدم... ولی از این رفتار منطقی شهاب خیلی خوشم اومد... ولی دیگه نمیتونم باهاش چشم تو چشم شم! اخه با چه رویی؟
رو تختم نشستم و فکر کردم... شاید حق با رفتار شهاب باشه!!! من تمام عقده ها و غم و غصه هایی که از طرف سپهر تو قلبمه رو دارم روی شهاب خالی میکنم! این انصاف نیست که من ناراحتی ها و رنجامو سر شهاب و اروانی خالی کنم!!! باید از جفتشون معذرت بخوام!!!
***
یه هفته گذشت... ولی من از شدت شرمندگی نمیدونستم چیکار کنم!!! هروقت شهاب رو میدیم ازش فرار میکردم! اصلا سر به سرش نمیذاشتم و یه کلمه هم باهاش حرف نزده بودم! به جز وقتایی که تو مدرسه ازم سوال میکرد و موقع سلام و خداحافظی... شهرزاد دلیل این رفتارم رو ازم پرسید و من همه رو مو به مو بهش گفتم!!! شهرزاد کمی تو فکر رفت و بعد از چند ثانیه گفت:
ـ هووم! آره! رزیتا یکم زیاده روی کردی!
من ـ میدونم!
شهرزاد ـ حالا میخوای چیکار کنی؟!
من ـ نمیدونم!
شهرزاد ـ رو ازش معذرت بخواه!
من ـ نمیتونم!
شهرزاد ـ باید بتونی! اگه ازش معذرت بخواهی مطمئن باش دیگه اینقدر باهات تلخ رفتار نمیکنه!
سرمو تکون دادم و بلند شدم که برم ولی شهرزاد دستم رو گرفت و با خنده گفت:
ـ الان که نه! بذار شب! اخه الان خوابه!
باشه ای گفتم و رفتم بیرون پیش خاله و مامان... کلی حرف داشتم که باید باهاشون در میون میذاشتم!
به سمت خاله رفتم که داشت کمک مامان ، واسه سالاد گوجه خرد میکرد. از اینکه این همه اذیتش کردم دلم به درد اومد! دلم میخواست از دلش در بیارم! دستامو دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونه اش زدم! با اینکار من، دست از کارش برداشت و با تعجب بهم نگاه کرد... چون تو این چند هفته اصلا رفتار گرمی از خودم نشون ندادم! یعنی سعی نکردم نشون بدم! من واقعا شرمنده ام!!! شاید با اینکارم بتونم کمی تا قسمتی ، از دلش دربیارم!!! خاله هم که از این کار من خیلی خوشحال شده بود گفت:
ـ چه عجب این رزیتا یکم اومد این خاله اشو ببینه!!! دیگه کم کم داشت به شهرزاد حسودیم میشد!!!
بازم خجالت زده لبخندی زدم و گفتم:
ـ خاله ببخشید... من واقعا شرمنده ام!
اگه یکم دیگه ادامه میدادم اشکم درمیومد! اخه من چقدر بی رحمم؟! چرا سعی داشتم تمام زخم های روی قلبمو با اذیت کردن خانواده ام خوب کنم؟! خانم اروانی الان جزئی از خانواده منه! شهاب پسرخاله امه! من چرا باید اذیتش کنم؟! هیچ وقت یادم نمیاد شایان رو هم اینطوری اذیت کرده باشم که اینطوری تنبیه ام کنه!
خاله لبخند مهربونی زد... باورم نمی شد پشت این چهره پر جذبه و بد اخلاق یه قلب مهربون باشه... مامان هم به ما نگاه میکرد...اونم تحت تاثیر قرار گرفته بود... خاله ام دوباره مشغول شد و من هم نشستم کنارش و کمکش کردم... همینطور که کاهو خرد میکردم سر صحبت رو باز کردم:
ـ خاله، چرا فامیلی شما اروانیه و فامیل مامانم محمدی؟!
خاله ـ فامیلیه من هم محمدیه! اما پدرم ازم خواست که عوضش کنم!!! چون نمیخواست زهره (مامانم) بفهمه که یه خواهر داره! (و با لحن مسخره ای ادامه داد) یا به قولی دلش نمیخواست کسی از این راز بزرگ با خبر بشه!!!
سرمو تکون دادم...که اینطور؟! عجب بابا بزرگ خفنی!!!!! (خاک بر سرت کنن با این طرز حرف زدنت!)
من ـ اووم! خاله یه سوال دیگه!
خاله ـ بپرس!
من ـ شما چطور شد که تصمیم گرفتین بیاین خونه ما زندگی کنین؟!
خاله خندید و گفت:
ـ رزیتا ناراحتی؟!
خندیدم و گفتم:
ـ من غلط بکنم ناراحت باشم خاله جون! فقط همینطوری پرسیدم برام سوال پیش اومد!
خاله آهی کشید که دلم کباب شد!
خاله ـ راستش شوهرم ورشکست شد، ما مجبور شدیم خونه رو بفروشیم! من نمیخواستم به مامانت چیزی بگم که من خواهرشم! اما چیکار کنم که هیچ فامیلی نداشتیم و من اومدم جریان رو به مامانت گفتم! گفتم شاید کمکم کنه! اون موقع که تو سعی داشتی منو از کارم بندازی، من با مامانت صحبت کردم و اون این ایده رو داد رزیتا خانوم!
و نگاه تشکرآمیزی به مامان انداخت... با این حرفا دلم میخواست از خجالت بمیرم... کاش میشد دود شم برم هوا! خاله که فهمید خجالت کشیدم گفت:
ـ اشکال نداره رزیتا تموم شد و رفت!
وای که چقدر این زن فهمیده و عاقل بود! هیچ وقت همچین فکری نمیکردم! اخه همیشه با من بد بود... من خیلی بچه ام! شاید شهاب و خاله بتونن منو سر عقل بیارن! اینقدر تو خودم غرق شدم که رو رفتارم کنترلی ندارم و بی اهمیتم! چند سال گذشته؟! اما من هنوز همون رزیتای 14 ساله ام که با یاد سپهر زندگی رو می گذرونه! پس کی باید بزرگ شم؟! شاید دور ریختن خاطرات سپهر، حتی انتقام ، بتونه از من یه رزیتای 17 ساله واقعی بسازه! نه یه دختر بچه که هنوزم منتظر پسرعموی نامردشه تا بیاد و ازش انتقام بگیره! که چی!؟ تمام عمرم رو فکر کردن به سپهر و انتقام و خاطرات هدر داد! دیگه نباید بذارم بقیه زندگیم نابود شه! باید بذارم اتفاقای جدیدی تو زندگیم بیوفته، ادمای جدید، اتفاقای جدید، احساسای جدید!!!
بعد از ساعتی که با خاله و مامان حرف زدم و کمکشون کردم رفتم سمت اتاق شهاب... دیگه باید بیدار شده باشه... در زدم... جوابی نیومد... بازم درزدم اما مثل اینکه خیال نداشت درو باز کنه... بیخیال شدم و خواستم برم که صدای مردونه ای به گوش رسید:
ـ بیا تو...
صدامو صاف کردم و طبق عادت همیشگیم دستی به بلوزیم کشیدم و مرتبش کردم و بالاخره رفتم تو... سرم پایین بود... نمیدونستم چه بهونه ای باید بیارم... چون دلم نمیخواست خیلی مستقیم ازش معذرت بخوام!!! بازم غرور بی جا! اما نمیتونستم کاریش کنم...
با صدای شهاب به خودم اومدم:
ـ کاری داشتی دختر خاله؟!
از لفظ دختر خاله ای که با طعنه گفت خوشم نیومد!
من ـ اممم، چیزه...
شهاب ـ چیزه؟!
اه امون بده حرفمو بزنم!
من ـ ام... میگم که واسه فردا ریاضی مشق چی داریم؟!
شهاب خنده اش گرفت...
شهاب ـ مگه شما سر کلاس نبودی؟!
من ـ چرا ولی یادم رفت خب... میشه بگید؟
شهاب ـ فردا امتحان دارید جبران این نمره های گندتون!!!
سرمو تکون دادم و به سمت در رفتم اما در رو باز نکردم...
من ـ اقای دانش فر من به خاطر اون رفتارم ازتون معذرت میخوام!
حس کردم شهاب از روی تخت بلند شد... به سمتم اومد... برگشتم و شهاب حالا رو به روم ایستاده بود... پس چند لحظه مکث گفت:
ـ خواهش میکنم دختر خوب!
با تعجب نگاهش کردم... چقدر مهربونه...فکر میکردم کلی سرم منت بذاره! اما نذاشت...
شهاب دستشو جلو آورد که مثل گیج و منگا نگاهش کردم...
شهاب ـ بیا صلح کنیم! ببین تو اگه سر به سر من نذاری میتونم صمیمی ترین دوستت باشم رزیتا!
راست میگفت! واسه چی باهاش دعوا میکنم؟!
دستشو گرفتم و گفتم:
ـ قبوله!
شهاب لبخندی زد... هرچی باشه چندسال از من بزرگتره! باید خیلی بهش احترام بذارم نباید مثل یه بچه دربرابرش رفتار کنم!
با صدای شهرزاد که صدام میزد دستمو از دست شهاب بیرون کشیدم و با لبخند از اتاق خارج شدم...
وارد اتاقم که شدم شهرزاد با عجله به سمتم اومد و موبایلمو که درحال زنگ خوردن بود، داد دستم و اشاره کرد که جواب بدم: ـ بله بفرمایید؟! صدای گرم ثنا تو گوشی پیچید... خیلی وقت بود باهاش حرف نزده بودم تقریبا از وقتی ماجرای سپهر تموم شده بود... ثنا ـ سلام رزیتا خانوم بی معرفت!!! من ـ سلام ثنا خوبی؟! ببخشید آخه این روزا اینقدر سرم شلوغ بود که نگو! ثنا ـ سرت گرم چی بود؟! من ـ دیگه دیگه! ثنا خندید و گفت: ـ حالا دیگه به من نمیگی؟! باشه! اشکال نداره! با خنده گفتم: ـ ثنا اذیت نکن! امروز میتونی بیای خونمون؟! ثنا چند لحظه مکث کرد و گفت: ـ آره فکر کنم بتونم! (بازم مکث کرد) ساعت 4 چطوره؟ من ـ عالیه! ثنا ـ باشه پس آبجی جون ساعت 4 منتظرم باش! خداحافظ گلی! من ـ خداحافظ عزیزم... و قطع کردم...شهرزاد با کنجکاوی نگاهم می کرد... منم نگاهش کردم و گفتم: ـ شهرزاد ثنا... برای یه لحظه گیج شدم... من چی باید بهش میگفتم؟ ثنا چی؟ ثنا روانشناس منه؟! وقتی افسرده بودم درمانم کرده؟! چی بگم بهش؟ دروغ؟ اره دروغ! من هنوز به شهرزاد اطمینان ندارم نمیشناسمش چطوری بهش بزرگترین راز زندگیمو بگم؟! شاید یه روزی بهش گفتم اما امروز ، اون روز نیست! ـ رزیتا ثنا کیه؟! با صدای شهرزاد از فکر بیرون اومدم و لبخندی تحویلش دادم و گفتم: ـ ثنا؟ دوستِ دوستمه! یعنی چیزه... ببین مهرنازو میشناسی دیگه؟ خب؟ ببین ثنا هم دوست مهرنازه... یعنی دوست که نه معلم مهرنازه! یه روز اومد خونمون بعد ما باهم آشنا شدیم!!! بی منطق ترین حرفی که زدم! اخه رزیتا یکم فکر کن! یه روز اومد خونمون باهم آشنا شدیم؟! مگه شهرزاد خره؟! شهرزاد با نگاهش که توش خنده موج میزد به چشمام دوخت و گفت: ـ رزیتا حالت خوبه؟! اصلا فهمیدی خودت چی گفتی؟! با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم: ـ هیچی دیگه دوستمه!!! خودتو درگیر نکن شهرزاد جون! شهرزاد خندید و گفت: ـ بیخیال شدم کلا! خندیدم و به ساعت نگاه کردم... دو ساعت دیگه ثنا میومد... دلم برای صحبت کردن باهاش لک زده بود. این دو ساعت رو با شهرزاد مشغول درس خوندن شدیم... با بی حوصلگی صفحه آخر رو هم خوندم... به شهرزاد نگاه کردم که سرش تو کتاب بود که در همین لحظه زنگ به صدا در اومد. کتابو بستم و از اتاق بیرون رفتم... مامان در حال رو باز گذاشته بود تا ثنا بیاد... ثنا در حالی که شال قهوه ای رنگش رو درست میکرد از پله ها بالا اومد...


مطالب مشابه :


باز باران

شاه ماهی *سکوت در انتظار * از آن سوی آیینه .




شاه کلید 11

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 6

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 7

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 1

دانلودرمان روزای رمان شاه رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم )




شاه کلید 5

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




برچسب :