خاطره روز تولد پسر گلم سوشیانت

صبح ساعت 6/45  روز سه شنبه 29 مرداد 92به سمت آمل راه افتادیم ....

خیلی استرش داشتم مثل شخصی که دارن میبرنشون اون دنیا . هر چی به بیمارستان نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد. بالاخره رسیدیم  . دیدم مامان خیلی استرس داره طوری که چشاشو خون زده بود گرفته بود چیزای الکی مینداختم که بخندیم . در همین حین بود که دکترم اومد دنبالم که دختر تو کجایی گفتم دارم پذیرش میشم گفت شوهرت این کارا رو میکنه تو برو تو اتاق عمل .

قلبم داشت میومد تو دهنم  صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم . اگه مامان اونجا نبود میزدم زیر گریه . دلم میخواست به محمود بگم من میترسم تنها برم تو  همرام بیا ولی مامان اونجا بود رفتم تو اتاق آماده برا زایمان بهم سرم و سون وصل کردن . احساس تنهایی عجیبی داشتم .کسی پیشم بود که نمیتونستم پیشش احساسمو نشون بدم و بر عکس تظاهر به قوی بودن میکردم  .

در حین رفتن به اتاق عمل بودم که یه دختر آملی اومد و گفت من بعد شما عمل دارم میشه اول منو عمل کنند من طاقت ندارم و از ترس فشارم افتاده ،مجبور شدم بگم باشه .

ساعت 8/23 بود .حالا دیگه نوبت من شد باید میرفتم تو ، دلم میخواست یه بار دیگه محمود و مامان رو ببینم ولی اونا رو راه نمیدادن  داخل .بعد از اون دختر آملی 2 تا اورژانسی اوردن برا عمل و من همین جور پر از استرس پشت اتاق عمل  رو یه نیمکت نشسته بودم .

زائو ها رو بعد عمل پشت هم میبردن تو اتاق ریکاوری .همه بی جون بودن .انگار مرده بودن صورت های زرد بی روح .پرستاری که اونجا بود دید دارم از ترس سکته میکنم گفت وقتی زائو ها رو بیرون میاریم بهشون نگاه نکن. نمیشد چشام ناخودآگاه میرفت سمتشون . یه اتاقی کنارم بود که مال زایمان طبیعی بود خیلی بد جیغ و داد میکشیدند. همون جا بود که خدا رو شکر کردم که راضی به زایمان طبیعی نشدم. مسلما از ترس سکته میکردم .دم و دستگاههاشون ،تختهاشون همه ترس داشت.

همین جور که داشتم اونا رو تماشا میکردم دکترم اومد پیشم نشست و به شوخی گفت به به دختر مظلوم ما . چقدر مظلوم شدی گفتم آقای دکتر من میترسم .نگاهش رو هیچوقت فراموش نمیکنم در حالتی که لبخند ارامش بخشی داشت گفت قبلی 120 کیلو بود باید میترسید نترسید تو که 20 کیلویی میترسی . سرش رو آروم تکون داد و گفت اصلا ترس نداره و رفت. خودم باورم نمیشد به یک آن تمام ترسم ریخته شد . دلم آروم شده بود .دیگه صدای قلبم نمی اومد . پاهام جون گرفتن . عمل دیگه برام اصلا مهم نبود

دکتر بیهوشی صدام کرد . رفتم داخل قبل اینکه بیهوشم کنه با اعتماد به نفس عجیبی ازش خواستم که بیهوشم نکنه و بی حس بشم . ازش خواستم که حین عمل بچه ام رو ببینم . ساعت 10/20 بود که آمپول بی حسی رو زدن و دکتر بالا سرم بود

عمل شروع شد جلوی صورتم پارچه گذاشتم ولی اونا نمیدونستن من تمام تصویر شکمم رو تو لوستر استیل بالا میدیدم . بچه رو بهم نشون دادن . لحظه جالبی بود . اون پسر من بود . پسر من .داشت بهم نگاه میکرد . نگاهش خیلی عجیب بود. انگاری اونم میخواست منو برا بار اول ببینه. تو چشام خیره شده بود .برخلاف تصوراتم که بچه ها بعد بدنیا اومدن گریه میکنند اون خیلی آروم بود .انرژی نداشتم خوب چشمام رو باز نگه دارم و همین جور نگاش کنم . ناخودآگاه چشام بسته شد و وقتی دوباره باز کردم تو اتاق ریکاوری بودم

مادرای اطرافم از درد ناله میکردن . نمیگم درد نداشتم ولی اونقدر نبود که جیغ و داد کنم . از پرستاری که داشت رد میشد حال بچه رو پرسیدم و اون گفت تحویل پدرش دادیم . خیالم از بابت بچه راحت  شد ازش یه پتو خواستم آخه خیلی سرد بود.چشام نور نداشت به سختی متوجه شدم که ساعت 12 و خورده ای بود

به پرستار گفتم من حالم خوبه منو چرا نمیفرستید بخش .آخه صدای ناله مادرا خیلی اذیتم میکرد مخصوصا یکیش که فقط جیق میزد و امام رضا رو صدا میکرد. بالاخره بعد نیم ساعتی بود که با اصرار خیلی زیاد من ،محمود رو صدا کردن که بیاد دنبالم و من و رو اوردن بخش.


مطالب مشابه :


خاطره زایمان من

ثمره عشق ما - خاطره زایمان من - - ثمره عشق آخرین های 92. لینک های




خاطره ی زایمانِ من

مے نویــسم از احساســم - خاطره ی زایمانِ من - دســـت ِ منو بگــیر حسِ منو بــفهم




خاطره روز تولد پسر گلم سوشیانت

خاطره روز تولد پسر گلم یه اتاقی کنارم بود که مال زایمان طبیعی بود خیلی بد جیغ و داد




مزایا و معایب زایمان طبیعی و سزارین

وبلاگ بچه های مامایی 92 مزایا و معایب زایمان طور کلی از زایمان طبیعی خود خاطره خوبی در




یادداشت سی و هشتم

خاطره زایمان و روزهای (29/1/92) .تاریخ رو شیر دادن تو هفته اول از زایمان و کل دوران بارداری




زایمان در آب

تجربه شیرین و خاطره انگیز زایمان این وبلاگ از مرداد 92 شروع به کار کرده و کم کم در حال




هفته سی و چهارم

دختری از ایران - هفته سی و چهارم - خاطره نویسی و یادداشتهای روزانه




تولد محمدصدرا-قسمت آخر:

وبلاگ زایمان، شیرین ترین سختی اینم از خاطره تولد محمدصدرا کوچولوی ما!




زایمان در آب

مامایی92رازی کرمان - زایمان در آب - سعي كن آنقدر بزرگ باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران




فرشته ایی که زمینی شد84

در تاریخ 27/8/92 نور زندگی خاطره زایمان که خیلی اصرار به زایمان طبیعی داشت و معتقد




برچسب :