مرا به یاد آر قسمت 2

قسمت دوم

 

مقدمه دوم


چه کسی این سایه ی تاریکی را در زندگیانیم افکنده
چه کسی این تردید را در دلم ریشه دوانده
اصلا چه کسی، چه کسی این روزها را در دفتر زندگانیم نگاریده
با که بد بودم؟
با که بد تا کردم
با که جز خوبی رفتار کردم
این حصار زندگی تنگ و تنگ تر شده
هم به یاد می آمرم هم نمی آمرم
می خوام به پیش بروم اما پس روی می کنم
کدام درست و کدام غلط
کدام راه و کدام بی راه
هیچ یک را نمی دانم



سایه....

با احساس درد شدید توی بدنم چشمام رو باز کردم
همه جا سیاهی بود کم کم نور شدید چشمام رو اذیت کرد با دقت به اطرافم نگاه کردم همه دورم جمع شده بودن
خواستم بگم:من کجام ولی هیچ یک از حروف به زبونم نمی اومد
هیچ یک از چهره ها اشنا نبودن برام
ولی نه یکی اون گوشه وایساده بود و من رو نگاه میکردم چشماش اشنا میزد
یه نیمچه لبخندی به زور زدم ولی همینم به زور بود چون حتی من نمیتونستم کلمو هم تکون بدم
_اقای دکتر داره حرف میزنه....
_اقای رستگاری باید تا فردا صبر کنید مریض کمی به حالت عادی برگرده الان حرف نمیزنه... ممکنه زمزمه های زیر لب کنه که نرماله

زیاد نتونستم به اطرافم توجه کنم چون خواب به چشمام چیره شد

*****
این دیگه صدای گریه ی کی بود چشمام رو باز کردم
چند نفر داخل اتاق دور تختم بودن یه خانمی هم دستمو گرفته بود و داشت گریه میکرد
یه لحظه احساس ترس کردم اینا دیگه کین چرا این جوری میکنن به زور دستمو از تو دستش بیرون اوردم چهره هیچ کدوم اشنا نبود ولی نه این همون مرده س که اون موقع هم بود
صدای همون خانومه اومد
_سایه دخترم حالت خوبه؟وای خدا رو هزار مرتبه شکر که حالت خوب شد
همون موقع یه پرستار اومد داخل
_اینجا چه خبره؟وقت ملاقات تمومه زود برید بیرون
همه رو از اتاق بیرون کرد خودشم سرمم رو چک کرد چند بار به چشمام نگاه کرد انگار می خواست چیزی بگه
_میگم این سهیل رستگاری چیکارت میشه؟
با تعجب نگاهش کردم سهیل رستگاری کیه دیگه......

سهیل بالای سر سایه ایستاده بودیم..مامانش که از همون اول داشت گریه میکرد..جدا دلیلش رو نمیدونستم سایه که بهوش اومده و حالش نسبتا خوبه...

خب حتما چون مادره!!....توی همین فکرا بودم که با صدای مادر سایه به خودم اومدم....سایه بهوش اومده بود نگاهش گنگ بود با یه حالت ترس داشت نگاهشون میکرد

و سعی داشت دستشو که توی دستای مادرش بود دربیاره..نگاهش رو بین همه میچرخوند انگار دنبال یه آشنا بود تا به ترسش غلبه کنه....

نگاهش به من افتاد انگار آروم شد...خواستم چیزی بگم تا مادرش رو آروم کنم که پرستار وارد اتاق شد و هممون رو بیرون کرد ...

مادر سایه گریه اش شدت بیشتری گرفته بود و مامان هم سعی داشت آرومش کنه و به نحوی دلداریش بده...بابا هم داشت با پدر سایه صحبت میکرد....

منم که انگار زیادی بودم..نگاهم به در اتاق سایه بود که دکترش اومد و رفت داخل اتاق ..دستی توی موهام کشیدم..کلافگی از سر و روم میبارید

چرا منو اون طوری نگاه میکنه..انگار میشناستم..نمیدونم...کمی رفتم اونطرف تر و روی صندلی نشستم و سرم رو میون دستام گرفتم...

چشمام رو بسته بودم و داشتم به این همه چرا ی توی ذهنم فکر میکردم که کسی اسمم رو صدا زد ..سرم رو بلند کردم یه پرستار بود از جا بلند شدم :

-بله؟!!
--شما آقای سهیل رستگاری هستین؟؟
-بله چیزی شده؟؟
--نخیر فقط اگه ممکنه همراه من بیای..

سری تکون دادم و پشتش براه افتادم رفت توی اتاق سایه ..دکتر هنوزم توی اتاقش بود نگاهی به سایه انداختم که لبخند زد...

دکترش با تردید پرسید:
--سایه خانوم..شما این آقا رو میشناسی؟؟
سایه نگاهی بهم کرد انگار دنبال یه چیزی بود توی صورتم دستی به ریشام کشیدم و کلافه نگاهش کردم با زبون لبای خشکش رو خیس کرد و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت:
-شــ....شاید..آره...
دکتر لبخندی زد و گفت:
--خب نصبتت باهاش چیه ؟؟؟
هنوز داشت نگاهم میکرد کمی اخم کرد و با صدایی که میلرزید گفت:

-نمیدونم...
کمی مکث کرد و با التماس رو بهم گفت:
-تو..کی هستی؟؟چرا برام آشنایی؟؟برادرمی نه؟!!
نگاهی به دکتر کرد و ادامه داد:
-آره ..آره برادرمِ..اسمامونم بهم میخوره سایه و سهیل ..برادرمِ نه؟؟؟

اونقدر بهت زده و متعجب شده بودم که نمیدونستم چی کار کنم دکتر لبخندی زد و گفت:
--آره..شاید..

بعد هم رو به من کرد و ادامه داد:
--سهیل جان همراه من بیا..

نگاهی به سایه انداختم و همراه دکتر از اتاق خارج شدم ..دکتر با ترحم نگاهی به خانواده ی سایه انداخت و سری تکون دادم و رفت منم پشت سرش میرفتم..
********

توی اتاقش نشسته بودیم کلافه و بی حوصله نگاهش کردم و با تردید پرسیدم:

--دکتر سایه ...سایه حافظه اش رو از دست داده؟؟
نگاهی بهم کرد :
-آره..ضربه ای که به سرش وارد شده خیلی سنگین بود و باعث این اتفاق شده..البته این فراموشی همیشگی نیست و درمان میشه به مرور زمان...تنها چیزی که الان خیلی خوبه اینِ که سایه تورو به یاد میاره...

پوزخندی زدم و گفتم:

-خیلیم خوب منو به یاد نیاورد!!!
--همین که نگاهت براش آشناست کافیه..این خودش یه نکته ی مثبتِ برای اینکه کمکش کنی تا حافظه اش رو به دست بیاره...الان تو فقط فرد مورد اعتمادشی...اون الان به هیچ کس بغیر از تو اعتما نداره..

سرم درد گرفته بود کمی شقیقه هام رو فشار داد و رو به دکتر گفتم:
-ولی من چجوری باید کمکش کنم..وقتی خانوادش بیرون نشستن و منتظرن تا دخترشون رو ببرن...

دکتر به صندلیش تکیه دادم و گفت:
--اون دختر الان به هیچ کسی اعتماد نداره بغیر از تو چرا چون حسش بهش میگه تورو میشناسه و بهت اعتماد داره..پس قبول نمیکنه با خانوادش جایی بره و فقط با تو میاد ...باید کمکش کنی تا حافظه اش رو بدست بیاره ...سهیل جان یکمی به اون دختر فکر کن..گناه داره اون الان عین یک طفل میمونه که تازه چشم به این دنیا باز کرده و فقط مادرش رو میشناسه تو الان برای سایه حکم مادر رو داری باید کمکش کنی راه بره عذا بخوره روی پای خودش بیاسته...شاید یه حکمتی توشه..الان سایه فقط تور داره..فقط..باید کمکش کنی..

کلافه بودم..این دیگه چه حمکتیِ..من باید مادر سایه بشم...خدایا این دیگه چه کاریه..واسه ی چی من...از بین اینهمه آدم فقط منو به یاد اورده...سری تکون دادم و گفتم:

-خب ....من سعیم رو میکنم ولی ...ولی قول نمیدم...
لبخندی زد و گفت:
--خب از نظر من سایه دیگه میتونه مرخص بشه ..
با بهت و صدای نسبتا بلندی گفتم:
-همین امروز؟؟؟؟؟!!!!!!
--آره همین الان...حال فیزیکیش خوبه ..باید بره توی محیط های که بوده تا کم کم چیزایی رو به یاد بیاره ...
-باشه...
**********************
از بیمارستان خارج شدیم با هزار بدبختی دکتر تونست به مادر و پدر سایه همه چیز رو بقبولونه و اونا اجازه بدن سایه بیاد خونه ی ما..البته خودشونم اومدن..نمیتونن از ادختر نازشون که دل بکنن...

منم که شدم دایه ی سایه خانوم در ماشین براش باز کن ...کمکش کن..دیگه کم مونده نازشم بکشم و قربون صدقه اش هم برم...

راه به راه هم لبخند ژکوند تحویل من میده...دیگه جدا روی اعصابمه این دختر...صداش از توی فکر اوردم بیرون:

-سهیل..؟؟
برگشتم سمتش که ادامه داد:
--تو داداشمی؟؟
با اخم گفتم:
-تو فکر کن آره..
--یعنی نیستی؟؟
-چرا هستم من دادشتم....
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
--چرا سیاه تنته؟؟؟ اینهمه ریشم گذاشتی که چی؟؟

مونده بودم بهش چی بگم بگم شوهرت که میشه برادر من مرده؟؟اونقدر فرمون رو محکم فشار میدادم که احساس کردم استخونای انگشتم داره خورد میشه زدم روی ترمز و نگاهی بهش کردم :

-بعدا برات توضیح میدم....پیاده شو..

سری تکون داد و پیاده شد منتظر بود تا منم پیاده شدم ..همراه هم رفتیم توی خونه با تعجب و موشکافانه به همجا نگاه میکرد ...

رفتیم داخل همه توی حال نشسته بودن..با وارد شدن ما همه از جاهاشون بلند شدن..دختر بیچاره کپ کرد و دست منو چنان چسبید که انگار کسی میخواد منو بدزده یا میخوان بخورنم...

سری تکون دادم و بی توجه به بقیه با اطمینان دستش رو گرفتم .و رفیتم داخل پذیرایی صدای مامان اومد:
--سلام سهیلم..بیا مادر بیاین اینجا..

رفتم کنار مامان نشستم سایه هم کنارم نشست همه داشتن با تعجب نگاهمون میکردن...همه یعنی بابا و خانواده ی سایه ....

مامان خواست بره چایی بیاره که مانع شدم و خودم بلند شدم با بلند شدن من سایه هم از جاش بلند شد...
خدایا بخیر بگذرون..........
نگاهی بهش کردم و گفتم:
--چیزی میخوای؟؟
-نه!!
نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و ادامه دادم:
--پس چرا از جات بلند شدی بشین برم چایی بیارم...
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
-خب..خب منم بیام!!!

خدایا این چه حکمتیه آخه من با این دختر باید زیر یه سقف باشم ...دستی توی موهام کشیدم و نگاهش کردم ببین چه خودشو مظلوم کرده....

-بیا بریم ...

از خوشحالی چشماش برق زد و دنبالم راه افتاد ..رفتم توی آشپزخونه ..لیوانا توی سینی آماده بود قوری رو برداشتم و لیوانا رو پر کردم، بی هوا پرسیدم:

-چرا نموندی بیرون؟؟
با تعجب نگاهم کرد انگار انتظار نداشت همچین سوالی رو بپرسم بی توجه بهش ادامه دادم:
-اونا پدر و مادرت هستن..ولی من....
--اونا پدر و مادر من نیستن...

برگشتم سمتش ...دست به سینه نگاهش کردم و با لحن آرومی گفتم:
-اونا پدر و مادرت نیستن..پس چطور من برادرتم؟؟؟

نگاهم کرد و سر بزیر گفت:
--خب..خب نگاه تو برام آشناست انگار دیدمت..انگار قبلا پیشم بودی..میشناسمت..حسم که بهم دروغ نمیگه میگه؟؟؟

جدا نمیدونستم در جوابش چی بگم..چرا منی که سایه ی همو با تیر میزدیم رو یادشه ولی خانوادش رو به یاد نمیاره....

به قول دکتر فعلا باید بهش وقت بدم تا حافظه اش برگرده..بیخیال بزار فکر کنه من برادرشم...سری تکون دادم و سینی رو برداشتم دادم دستش..

نگاهی به سینی کرد و گفت:
--چی کارش کنم؟؟
-بکوبش توی سر من!!..خب بیا بریم بیرون بزار توی پذیرایی ججلوی مهمونا ...
--چرا من؟؟بیا خودت ببر لطفا..
-تو دختریا من ببرم؟؟؟
-اگه نمخواستی ببری چرا به اون خانوم گفتی من میارم؟؟

از دست این بخدا این آخر منو دیوونه میکنه خودش سالم میشه...سینی رو از دستش کشیدم و از کنارش رد شدم و رفتم توی پذیرایی پیش بقیه..

همه توی سکوت داشتن به ظاهر چایی میخوردن...فضای خیلی سنگینی بود ..میخواستم سر صحبت رو باز کنم ولی با وجود سایه نمیشد...

تک سرفه ای کردم .و رو به سایه گفتم:
--سایه خانوم شما خسته ای بیا بریم استراحت کن..

انگار منتظر همین یه جمله بود سریع از جاش بلند شد .....زودتر از اون از سالن خارج شدم و رفتم سمت پله ها در اتاق رو باز کردم و گفتم:

--فعلا توی این اتاق باش اینجا اتاق منه...حوصله ات هم سر رفت هر سی دی بخوای توی کشو هست بزار گوش بکن...

منتظر نموندم چیزی بگه از کنارش گذشتم و رفتم پایین ...توی حال صدای صحبت بابا اینا میومد...رفتم و سر جام نشستم همه نگاهشون روی من زوم بود

صدام رو صاف کردم و گفتم:

-خب همه ی شما میدونین که سایه خانوم..حافظه اش رو از دست داده و کمی زمان میبره تا حافظه اش برگرده و الان خوشبختانه یا متاسفانه فقط منو به یاد داره البته نه به طور کامل ...کمی احساس میکنه منو میشناسه و نگاه من براش آشناست... و تنها کسی که در حال حاظر بهش اعتماد داره منم و من با کمک شما باید بهش کمک کنم که حافظه اش رو بدست بیاره...و توی این مدت زمان پیش ما میمونه چون به کسی به غیر از من اعتماد نداره متاسفانه...

بعد از اتمام حرفم نفس عمیقی کشیدم...مادر سایه دوباره شروع کرد به گریه کردن نگاهی به بابا کردم که اشاره کرد برم...فکر کنم گند زده بودم با حرف زدنم...

اصلا خود خانواده ها با هم حرف بزنن به من چه..ببین یه الف بچه منو به چه روزی انداخته...باید بشینم سخرانی کنم...

از پله ها بالا رفتم پشت در اتاق صدای ضبط میومد یه آهنگ آشنا...خودشم داشت با آهنگ میخوند:

می خوای باور کنی یا نه
می خوام باور کنم هستی
یه جورایی تو رویای
همین که دل به من بستی
می خوام این مهر دیوونه
بمونه روی پیشونیم
بذار باور کنه دنیا
من و تو، تو یه زندونیم
دیگه خسته تر از اونم
بگم تنهام و می تـونم
نــه عشقم ، من کم آوردم
سر از پامو نمی دونم
می خوام که فک کنی بچه م
بهانه گیرمو لج باز
تو این پایان بی رویا
خیـالـت باشه یک آغـاز



مطالب مشابه :


رمان مرا به یاد آر 12

رمان مرا به یاد آر 12. دارم به دانشگاهم ادامه میدم بسازیم یه دریا به عمق یه عشق




مرا به یاد آر 11

مرا به یاد آر 11. یکمی چروک بود خواستم اتوش کنم که صدای زنگ و برگشت به سمتم ادامه




مرا به یاد آر 10

مرا به یاد آر 10. یه پوزخندی زد و ادامه با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم بابا و مامان




مرا به یاد آر قسمت 2

مرا به یاد آر قسمت 2. توی همین فکرا بودم که با صدای مادر سایه به نگاهی به دکتر کرد و ادامه




مرا به یاد آر قسمت 3

مرا به یاد آر به ادامه بحثشون گوش نمیتونستم به یاد بیارم با صدای در




مرا به یاد آر قسمت ششم

مرا به یاد آر قسمت نگاهی به چشمام کرد و ادامه داد: با صدای بابک به خودم اومدم:




مرا به یاد آر قسمت هشتم

مرا به یاد آر نیست به دروغات ادامه بدی تو تمام بودم و به صدای روح نواز




مرا به یاد آر قسمت پنجم

مرا به یاد آر گروهی خوب میشد و به صدای یک دخترم بخوره رو جدا کردم کردم که ادامه




مرا به یاد آر قسمت چهارم

مرا به یاد آر داشت از حدقه درمیومد نگاهی به اطراف کرد با صدای کشیدم و ادامه




برچسب :