رمان عشق به توان 6(9)


نفس

داشتيم با ميشا سر اينكه اين سارا چقدر پرو وهيزه حرف ميزديم كه زنگ درو زدن من-ميشا بپر برو درو باز كن فكر كنم شقايقينان
ميشا رفت پايين در خونه رو باز كرد تو فكر اين بودم كه عجب روز مزخرفي بود امروز هم با اين هركول هم دانشگاهي شدم هم با اون ساراي ادا اوصولي شقايق اومد بعد از نشون دادن لباسش كه خيلي هم ناز بود گفت
شقايق-نفس خودمونيم اون لحظه كه پسرا اومدن تو ديدي همه زل زدن بهشون
ميشا درهمون حالي كه داشت موهاشو مرتب ميكرد گفت
ميشا-اره بيشعور اون سارا هم زوم كرده بود روشون داشت با چشماش ساميارو ميخورد
من-مباركش باشه والا ما كه از اين سامي خيري نديديم شايد اين ببينه
بعد از اينكه كلي با بچه ها خنديديم
رفتم تو اتاقمو پريدم تو حموم چقدر امروز خسته كننده بود بعد از حموم يه چرت گرفتم خوابيدمو بعدشم تا بيدار بشم موقع شام بود ناهار كه والا درست حسابي نخورده بودم پس يكم بيشتر از هميشه شام خوردمو بعدش جيش بوس لالا انقدر خسته بودم كه اصلا نفهميدم اون شب چيكار كردمو چي گفتم صبح با دوباره با صداي يه قطعه از ويلن بيدار شدم
من-اه اه خدا امروزو به خير كنه
ميخواستم برم حموم كه ديدم از توش صداي شير اب مياد فكر كه نه مطمئنم سامي بود پس رفتم دستشويي بعدشم رفتم سراغ لباسام كه همون موقع صداي شير قطع شدش و پشت سرش سامي اومد بيرون بي توجه به بالاتنه خوشفرم پر عضله اش مشغول انتخاب لباس شدم يه مانتوي يخي با جين يخي و صندل مشكي با مقنعه ي مشكي برداشتمو رفتم تو رختكن حموم عوض كردم وقتي اومدم بيرون سامي هم اماده بود
سامي-سلام عرض شد
من-سلام
بعدش اروم از اتاق رفتم بيرونو با بچه ها سوار ماشين شديمو پيش به سوي دانشگاه
ميشا-ميگم نفس به نظرت استاد خلفي هم اومده شيراز؟
من-والا چي بگم خودش كه ميگفت انتقالي گرفته براي شيراز
شقايق-خدا وكيلي چه استاد باحاليه خوشگل نيست كه هست جوون نيست كه هست خوشتيپو خوش هيكل نيست كه هست فقط حيف كه چشمش اين نفس بچه مثبتو گرفته
من-همين بچه + الان همخونه ي سه تا پسره در ضمن همه رو گفتي جز اصل كاري تدريسشم خوبه
ميشا- حالا اون زياد مهم نيست
من-بدبختاي ظاهر بين
ماشينو توي محوطه دانشگاه نگه داشتم به جرعت ميتونم بگم كه همه چشما برگشت روي ما البته حق هم داشتن يه ماشين مامانو عروسك سه تا دختر ترگل ورگل با اون حال گيري ميشا از سارا هم كه فكر كنم همه شناختنمون از بس اين ميشا بلند دادو بيداد كرد ولي با كارش خداوكيلي خيلي حال كردم از ماشين پياده شدمو دزد گيرو زدم با بچه ها داشتيم ميرفتيم سمت ساختمون اصلي كه صداي جيغ لاستيكاي يه ماشين اومد خيلي اروم سرم رو برگردوندم ديدم به به سه تفنگ دار تا پياده شدن دخترا بازار عشوه و دلبريشون رو صد برابر كردن اين سارا هم كه كلا رو نرو من رفت سمت سامي نميدونم چي بهش گفت كه سامي يه لبخند زدو مچ دستشو نگا كرد فكر كنم ساعت پرسيد از همين جا هم عشوه شتري هاي سارا حال بهم زن بود بي توجه بهشون به راهمون ادامه داديم ساعت اول با يه استاد كه اصلا نميدونم اسمش چي بود كلاس داشتيم خدا خدا ميكردم از اين استاد پرحرفا نباشه رفتيم سر كلاس نشستيم كه ديديم بعله سه تفنگ دار هم اومدن نشستن پشت ما عجبا امروز از اسمونو زمين برامون ميباره
سامي-به به نفس خانوم ميبينم اين واحدمون مشابه بوده
كه همون موقع استاد اومد ايول اين كه خلفي خودمونه تا منو بچه ها رو ديد گفت خلفي-به به خانوم فروزان و دوستانشون اميدوارم اينجا رو ديگه به اتيش نكشونين
من-سلام استاد نه خيالتون راحت اينجارو ديگه خاكستر ميكنيم
ميشا-سلام استاد فكر نميكردم با انتقاليتون موافقت بشه
شقايق-سلام استاد اره من هم اصلا فكر نميكردم كه موافقت بشه تازه چي تو يه دانشگاهم بيوفتيم
استاد جواب سلاممون رو دادو گفت كه با درخواست اونم خوشبختانه موافقت شده
استاد-سالام بچه ها من خلفي هستم مسعود خلفي 34 ساله قانون كارمم اينه حق غيبت تو كلاساي من 2 جلسه بيشتر نيست بيشتر بشه اين درسو افتاديد شلوغ كاري هم(يه لبخند زدو به ما سه تا اشاره كرد) فقط اين سه تا وروجك تونستن تو كلاسم اتيش به پا كنن اونم چون به جا بوده چيزي نگفتم وگرنه بايد بگم كه 4 جلسه از كلاس اومدن محروميد 4 نمره هم از امتحانتون كم ميكنم خب اسامي رو تو اين برگه وارد كنيد
بعدم برگه دست به دست چرخيدو اونم اسمارو خوندو برامون حاضري زد
استاد-خب بريم سراغ درسمون اين تو ضيحات براي كساني كه امسال مدرك عموميشون رو دريافت ميكنن - نظام آموزش پزشکی عمومی شامل ۵ دوره است:

۱- علوم پايه
۲- فيزيوپاتولوژی
۳- کارآموزی بالينی
۴- کارورزی بالينی
۵- کارورزی

دوره آموزش دكتراي حرفهاي پزشكي شامل مراحل زير است:
الف ) علوم پايه: اين دوره ضمن آشنانمودن دانشجويان با مباحث پايه، آمادگی لازم را برای يادگيری علوم بالينی در آنان بوجود می آورد.
طول اين دوره ۲ سال است كه در پايان اين دوره دانشجو در آزموني شامل كليه دروس اين دوره شركت ميكند و در صورت موفقيت به دوره بعدي راه مييابد. هر دانشجو حداكثر دوبار ميتواند در اين آزمون شركت كند.
ب) فيزيوپاتولوژي : آگاهی از مبانی فيزيولوژيک، شناخت مکانيزم بيماريها و عوامل موثر در آنها نشانه های بيماريها و تشخيص و درمان آنها مطالبی است که شما می توانيد آنها را فرا بگيريد.
طول اين دوره ۶ ماه است و طي آن دانشجو ضمن آگاهي از مباني فيزيولوژيك ، با مكانيزم بيماريها و عوامل موثر در آنها به طريق تحليل گرانه آشنا ميشود و نشانههاي بيماريها و تشخيص و درمان آنها را ياد ميگيرد.
ج ) كارآموزي باليني : شناخت آثار و علائم بيماريها از ديدگاه بالينی و آزمايشگاهی و بدست آوردن توانائی های لازم در به کار بردن انديشه، استدلال و نتيجه گيری سريع در طراحی عمليات پيشگيری و درمان است.
طول اين دوره ۲۰ ماه است و هدف شناخت آثار و علائم بيماريها از ديدگاه باليني و آزمايشگاهي به دست آوردن تواناييهاي لازم در به كاربردن انديشه ، استدلال و نتيجهگيري سريع، به منظور برخورد منطقي و صحيح با بيمار و طراحي عمليات پيشگيري درماني است. .........
يهو حرفشو قطع كردو گفت
-فروزان چه عجب وسط حرف من نميپري
من-استاد ببينين تورو خدا شما خودتون اون همه تهديد كرديد بعد اينجوري ميگيد اگه من شلوغ كنم تقصير شماست
خلفي-در هر موردي استثنا وجود داره حالا اون ميشا رو يه تكون بده خوابش بپره
ميشا كه با حرف استاد خميازه اي كه داشت ميكشيد نصفه مون گفت
ميشا-استاد داشتيم. شلوغ ميكنيم ميگيد نكنيد اروميم ميگيد نباشيد تازه ما هم بخواييم شلوغ كنيم تنها كسي كه دعوا نميشه اين نفسه وگرنه ما همون تهرانم تنبيه ميشديم والا.......

همزمان با بشگون گرفتن بازوي ميشا صداي سامي از پشت سر بلند شد ........

شقایق

خیلی خوشحال بودم که این استاده اومده چون خیلی خوب درس میداد و ماهم باهاش خودمونی تر بودیم!
میشا داشت با خلفی بحث میکرد که صدای سامیار دراومد:
ـ این خلفی چی هی زر زر میکنه نفس؟!
خنده ام گرفت و نفس گفت:
ـ حسووووووووود! دلش میخواد به تو چه استاد به این خوبی!
سامی: نفس خانوم میریم خونه دیگه!!!!
نفس بالحن مسخره ای اداش رو درآورد:
ـ میریم خونه دیگه ...... هه هه هه! ترسیدم.....
خلفی: هی اون پشت........ آقا پسرا قصد مخ زنی دارن؟! برین بعد کلاس به کارتون برسید!!!!!!
من که هنگ کردم از دست این استاده! غیرتش تو حلقم حالا!!!!!
ایندفعه دیگه توبه کرده بودم که کرم نریزم با میشا سر کلاس پس مثه یه دخی آروم و سر به زیر نشستم و به درسم گوش دادم....
بعد ازاین که کلاس تموم شد سریع از میز اومدم بیرون با میشا افتادیم به سر و کول هم و کلی خوش میگذروندیم که یهو یه صدایی منو میخکوب کرد:
ـ سلام شقایق.......
من با چشای از حدقه دراومده و وحشتناک نگاش کردم......
هی وای من اینکه ......... اینکه پرهامه!!!!
من: سلام اقای محبی!
پرهام: ا سلام خوبید چه خوب که هم دانشگاهی شدیم!
من: بله ..... من دیگه برم.......
دست میشا رو گرفتم و رفتیم یه جا دیگه......
میشا: وای باز این سیریشه اومد......
من: آره بابا تقصیر این اشکانه ها!!!!!
میشا: چرا؟
من: باز حتما دهن لقی کرده که رفتم شیراز این دوستشم فهمیده اومده اینجا...... ول کن نیس که......
میشا: شماره ات رو داره؟
من: نه بابا بهش ندادم.......
میشا: خوب کردی!
من: میدونم!
رفتیم سمت بوفه تا یه چایی کوفت کنیم که میلاد رو دیدم که چندتا دختر دورشن و داره عشوه خرکی میان!!!!!
من: این دخترا ول کن نیستن؟!
میشا: اوا شقایق غیرتت قلنبه شد؟!
من: آره یعنی چی آخه!
میشا: خاک به سرم شقی عاشق شدی رفت!
من: خفه شوبابا!!!!!!! تو که زودتر جنبیدی!
میشا: شقایق ، پرهام اومد بازم.......
من: ای بره گورشو گم کنه لامصب!
میشا: میدونی خدارو شکر ارش اینجا نیستا........
من: نگو سقت سیاهه الان اونم پیداش میشه ها!
میشا: خدا نکنه زبونتو بگاز!
پرهام اومد و روی صندلی کنار من نشست و گفت:
ـ اجازه هست!؟
من: به! زحمت کشیدی تو که نشستی پس اجازت دیگه چیه آقا!؟
پرهام: ببخشیددیگه..... میشا خانوم میشه من با شقایق تنها باشم.......
میشا: نه نمیشه..... (و یه لبخند گل و گشاد تحویلش داد!-2-27-.gif)
به میلاد نگاه کردم و بعد به میشا...... نمیدونم چرا دلم میخواست حرصش رو درآرم!
میشا انگار فکرم رو خوند و لبخند زد و رو به پرهام گفت:
ـ حالا که فکر میکنم میبینم میشه شمادوتارو تنها بذارم!
آخ دمت گرم میشا!
من: خب امرتون آقای محبی؟!
پرهام: ببخشید اشکان گفت که اومدید شیراز...
من: بله کور که نیستید!
پرهام: امم بله اگه دنبال خونه میگردید من درخدمتما!!!!!
من: مسلما وقتی اشکان گفته اومدم شیراز پس باید گفته باشه که خوابگاه هم پیدا کردم!
پرهام یکم سرش رو آورد جلو و نزدیکم شد و گفت:
ـ منو خر نکن ! میدونم خونه گیرتون نیومده! من خونه دارم میتونیم همخونه باشیم اما فقط من و شما!
من بلند شدم و با کیفم دستمال کاغذی رو میز زدم تو سرش و گفتم:
ـ خفه شو مرتیکه اشغال .......... واقعا اشکان تو دوست یابی نمره اش صفره!
و پاشدم و رفتم پیش نفس اینا........
نفس: چی میگفت بهت؟!
من همه چیو واسش تعریف کردم و اوناهم شروع کردن به بد و بیرا گفتن......
به میلاد نگاه کردم که با عصبانیت به من چشم دوخته بود...... با نگاهش میگفت میریم خونه دیگه !!!!! هی وای من نمیرم خیلیه!!!

میشا

یکم که بابچه هاتوبوفه چایی کوفت کردیم و اون عشوه های خرکیه دختراروبرای پسرادیدیم که اصلا برام مهم نبودرفتیم سرکلاس بعدی که تا3بود..
رفتیم ردیف اول بابچه نشستیم که پسراهم اومدن پشتمون نشستن..فکرکنم اینامیخوان تااخرش گیربدن به مانفس وشقی هم معلوم بودعصبی شدن..تااخرکلاس که بازم اون استادفک بزنه بودهیچکدوممون حرفی نزدیم...وقتی خواستیم بریم سوارماشین بشیم دیدم سارا داره صدام میکنه .میاد سمتم.
من:وای این چه اویزونیه..
سارا:سلام بچه ها..ببخشیدمیخواستم یک کمک ازتون بخوام..
من:بفرمایید..
سارا:راستش این پسره هست اسمشم سامیاره میخواستم مخشوبزنم میخواستم ببینم میتونیدکمکم کنید؟!!
یک نگاه ه نفس کردم که قرمزشده بودمنم گفتم
من:ساراجان فکرنکنم من دفترازدواج داشته باشم..خودت برومخ بزن..
بعدم راه افتادیم بریم..
نفس:واییییییییی یکروزبه عمرم که مونده باشه من این سارارو میکشم..
من:حالاجوش نخوراینو که خوب میشناسی چه پروییه..
شقایق بایک صدایی که ازچاه درمیاومد گفت:
شقی:می..میشا اونجارو.
ردنگاهشوگرفتم که...زدم توسرم
من:خاک توسرشدم..اخه این اینجاچیکارمیکنه؟
نفس:میشاغصه نخورعادی باش عزیزم...
ارش:به سلام بر بانوی بنده...
من:!!!!جان!!!!چه سریع صاحبم شدی..
ارش:هستم مگه نه؟
من:نه نیستی..لطف کن جلوم پیدات نشه وگرنه بدبختت میکنم..
بعدم بابچه هاگازشوگرفتیمو رفتیم..
توراه من فقط میزدم توسرم..یکربع بعدپسراهم اومدن ولی اتردین انگارکه بایکی دعواکرده..محل ندادم رفتم تواتاقمیخواستم لباسامو دربیارم که اتردین اومدتو اتاق
من:هوی چته روانی ترسیدم...
اتردین:میشابشین کارت دارم..
من:من باشماکاری ندارم..
دستمو گرفت انداختتم روتخت گفت:
اتردین:وقتی بهت میگم بشین یعنی بشین..
من:خب بگوچیکارم داری؟
اتردین:اون پسره مزاحمته؟
من:کی؟
اتردین:همونی که داشتی باهاش حرف میزدی..
من:اهان..اره..
اتردین:نترس دیگه مزاحمت نمیشه چون حالشوگرفتم..
من:چی؟؟؟
-دیگه مزاحمت نمیشه..
-اتردین چیکارکردی؟
-هیچی..
-ممنون بابت کمکت..
-خواهش میکنم.این کاروچون بهت مدیون بودم انجام دادم..
-مدیون بودی؟؟
-چون یکدفعه سرهمین یاروبهت تهمت زدم..
-گفتم که مهم نبود.ولی ممنون ازکمکت..
بعدم ازاتاق رفتم بیرون.خداروشکرکه اتردین کمکم کرد..یکم بابچه هاtvدیدیم که پسرا اومدن جلومون نشستن.سامیارگفت:
سامی:به نظرتون بااین استادخلفی یکم زیادی گرم نبودید؟
من:به نظرتون شماهم یکم توکارایی که بهتون ربط نداره دخالت نمیکنید؟؟
سامی:وقتی 4تابزرگتردارن حرف میزنن شماساکت باش...
من:اگه اون بزرگتراشمایید که بایدبگم واقعابراتون متاسفم..مابااستادخلفی فقط چون چدترم باهاش داشتیم ویکم شلوغ کاری کردیم انقدرصمیمی هستیم همینو بس..
بعدم پاشدم رفتم تواتاق.زنگ زدم به خونه به مامانینام زنگ زدم گفتم که اوناهم 2هفته ی دیگه بیان.چون همه باهم بیان بهتره.حداقل پسرارویکموقع مشخصی بیرون میکنیم..
روتخت درازکشیدم که یاد مهمونیه تفضلی افتادم یک لباس داشتم خیلی قشنگ بودولی یک ازپشت بازبود.همونو تصمیم گرفتم بپوشم..

ساعت7بودکه بیدارشدم نفهمیدم کی خوابم برد..رفتم کتابی که خریده بودیمو تااونجایی که استاد خلفی درس داده بودروبخونم..نمیدونم چرا ولی دوست اشتم درس این استادوبخونم.استاده خیلی باحالی بود.من که باهاش حال میکردم..یک ساعتی بودکه داشتم میخوندم که دراتاق بازشدوشقی اومدتو.
شقی:چیکار داری میکنی؟
من:دارم درس میخونم.نمیخوام روهم تلنبارشه..
شقی:بابابچه درس خون..
من:بروبابا..
شقی:حالاکی تموم میشه؟
من:تموم شد..
شقی:خب میشا توچی میخوای واسه مهمونی بپوشی؟؟
لباسمو بهش نشون دادم که گفت:میشااتردین گیرمیده ها..پشتش بازه..
من:غلط کرده..چی کارمه که میخوادبهم گیربده..بعدشم مهمونیه که مشکلی نیست توش بپوشم.همه ازخارج اومدنو از این بازتراشم اونجا دیدن..
شقی:خب اینوکه راست میگی..
من:شام چیه؟
شقی:کوفت.
من:یعنی چی؟
شقی:یعنی نداریم..
من:ای بابا.من گرسنمه..
شقی:عیبی نداره برات میوه بیارم..
من:نه باباخودم میرم برمیدارم..
باهم رفتیم تواشپزخونه که من یک سیب برداشتم گاززدم ورفتیم باهم فیلم ترسناکیوکه شقی خریده بودوببینیم..
*********************
اخرفیلم که من گرخیده بودم خیلی باحال بود.نفسو شقی هم ازمن بدتربودن..ساعت11بودکه رفتیم بخوابیم..من رفتم زیرپتو گوشیمم گذاشتم ساعته7.فردادوباره بااستادخلفی کلاس داشتیم...جونمی جون.(چشمادرویش میشاپروو)

باصدای انریکه ازخواب بیدارشدم..دستوصورتمو شستم رفتم پایین بقیه هم بیدارشده بودن صبحون روخوردم.رفتم بالایک مانتو خاکستری بایک جین زردکثیف پوشیدم یک مقنعه ی زغالی سرکردم.رژگونهی اجری خیلی کم رنگ بابرق لب وپنکیکو...تکمیل شد..راه افتادم.نفس توراه هی تذکرمیداد که سرکلاس شیطونی نکنیم ولی من وشقی به هم چشمک میزدیمو میگفتیم باشه...ساعت 8بودکه رسیدیم.مستقیم رفتیم سرکلاس استادم اومد..داشت اسامی که اومده بودنو تیک میزدکه میشااسایش وخوند بعدم گفت:بایدفامیلیتو میذاشتن زلزله نه اسایش..
من:ا.استاد دختربه این گلی..گناه دارم..
استادخندیدوسری تکون دادوبقیه اسامیوخوند..
میخواست درس جلسه یپیشو دوره کنه که چون من خونده بودبلدبودم..دستمو بردم بالا.باسراجازه دادصحبت کنم.
من:استادمیشه من توضیح بدم؟
چشماش گردشدوگفت:
خلفی:تو!!؟؟چه اتیشی میخوای بسوزونی زلزله..
من:ا استاد هیچکار بخداخوندم میخوام بیام توضیح بدم..
خلفی:خب بیا.اگه اتیش سوزونی به قول خودت فلکت میکنم-2-06-.gif
من:باشه.اصلاخودم دستگاهشو اوردم..
رفتم دم تخته وایتبرد وایسادم شروع کردم به توضیح دادن..چشمای استادکه گردشده بود دیدمش خنده ام گرفت رفتم جلوش دستامو به حالته گرد کرده گرفتم جلوش گفتم:نیفته...
ازشک اومدبیرون گفت چی؟
من:چشماتون..بابانگاه کنیدیک بارم که مثل ادم دارم توضیح میدم نمیذارید...
کلاس منفجرشد.خلفی باخط کشی که دستش بودزدبه کمرم گفت:بروبرو زلزله کم نمک بریز..
من:گناه دارم.تهشه...
رفتم وایسادم توضیح بدم که یک اصتلاح که سخت بودرسیدم دیدم نگم 3میشه یک چیزازخودم درکردم که مچمو گرفت نامرد.باخنده گفت
خلفی:اسایش یک باردیگه تکرارکن چی؟؟؟
من:دهلیز..
ازخنده ترکید گفت:اسایش بلدنیستی خب بگوکمکت کنم اخه دهلیز چه ربطی به تومر داره؟
کم نیاوردم گفتم:منضورم دهلیزتومربود..
خلفی:بیابرو ابروی هرچی دکتره بردی..
من:حداقل یک تشکری یک ابی چیزی بدید این همه اینجا فک زدم..
خلفی:بروبشین اسایش تادونمره کم نکردم..
بدورفتم نشستم سرجام که نفس ازم نیشگون گرفت:قراربود اتیش نسوزونی...
من:ای دردم گرفت.خب چیکارکنم بخدافقط میخواستم توضیح بدم..
نفس:باشه..اتردینو خودت جمع کن..
من:بروبابا..

تااخر کلاس دیگه هیچ حرفی نزدم..اخه مگه بیکاربود..وقتی کلاس تموم شد بابچه هارفتیم رستوران اخه ساعت12بود.یک میز3نفره گوشه ی رستوران پیداکردیم ونشستیم من وشقی ماهی سفارش دادم نفسم کباب.
شقی:میشاخیلی دیونه ای داشتی باخلفی شوخی میکردی صدای نفسای عصبیه اتردینو من میشنیدم..
من:غلط کرده.مگه دخترابهش گیرمیدن من چیزی میگم؟
شقی:به هرحال امروزکفن میشی..
غذارواوردن ماهم شروع کردیم به خوردن...وسطای غذامن که دیگه ترکیدم بقیه هم مثل من نفس حساب کردو باهم رفتیم خونه...
وقتی رسیدیم اتردین نبود رفتم تواتاق که دیدم روتخت نشسته.تامنو دیدگفت:کجابودی؟
من:چی؟
اتردین:گفتم کجابودی؟
من:ربطی داره؟
اتردین:نه.فقط یک چیزی زیادبااین خلفی گرم نگیر چون برات بدمیشه.
من امپرچسبوندم گفتم:اخه توکیمی که اینجوری بهم گیرمیدی؟دوست دارم میکنم.به توهم هیچ ربطی نداره..
یکهوبازوموگرفت.کشیدتم جلو دادزد:روابط توباهرکسی به خودت ربط داره اگه هم دیدی بهت چیزی گفتم چون تورودست خودم امنت میدونم نمیخوام باکله بری تودیوار.اگه هم بهت تاحالاگیردادم فقط دلیلش همین بود ولی حالاکه خودت دوست داری بروهرغلطی میخوای بکنی بکن برای من یکی که مهم نیست..
من:به جهنم.
اتردین ازاتاق رفت بیرون.یکم فکرکه کردم دیدم اون داره راست میگه ولی من دوست ندارم کسی بهم دستوربده..به هرحال برام مهم نیست بره به درک....
***************************
ازاون اتفاق4روزی میگذشتو نه من بااتردین حرف میزدم نه اتردین بامن کاری داشت .اتردین خودشوباکتاب سرگرم کرده بودمنم همینطور...داشتم باگوشیم ورمیرفتم که شقی مثل چی پریدتو.
من:هوی موجی چته؟؟
شقی:دیونه اومدم یاداوری کنم فردامهمونیه تفضلیه.میخوای کاری کنی بکن..
من:وای یادم رفته بود.
شقی:اها حالاکی موجیه؟
من:تو.
شقی:پروو..
من:خب ازساعت 7شروع میشه؟
شقی:اره..
من:خب باشه شب بخیر..
شقی.این یعنی این که برم بیرون.
من:عاشق همین هوشتم..
شقی:خب باشه شب بخیر..
روتختم که همون روزی که دعواشده بود اورده بودن درازکشیدم وبه عکسم بااتردین که روبه روی تختازده بودیم نگاه میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد..

نفس

اين يه روزم كه دانشگاه نداريم بايد براي اماده شدن مهموني تفضلي از خواب نازمون بزنيم
با غر غر از تخت خواب بلند شدم
-اين سرو صداها كه از طبقيه پايين مياد چيه ديگه
تاپمو كه تا زير سينم اومده بود بالا رو كشيدم پايين و رفتم حموم بعد از حموم حوله تنمو پوشيدمو حوله مو هم پيچيدم دور سرمو رفتم پايين واااا انگار ميدون جنگه سامي مبلا رو جا به جا ميكرد ميلادو اتردينم كمكش ميكردن از همون بالاي پله ها داد زدم
من-پس دخترا كوشن
سامي-رفتن وقت ارايشگاه بگيرن
من-پس من چي؟
سامي يه لبخند ژكوند زدشو شونشو انداخت بالا
من-شونه بالا انداختنو درد گوشيم داغون شده اصلا نميدونم كجاست گوشيتو بده ببينم
سامي-به من چه مشكل خودته هي بهت ميگم با اين خلفي انقدر گرم نگير كو گوش شنوا
من-تو رو سننه دوست دارم گرم بگيرم ميلاد تو گوشيتو بده
ميلادم خيلي شيك گوشيشو دراورد داد بهم اي اين ساميار دماغش سوخت حال كردم پسره ي هركول
دستمو گذاشتم رو بينيمو گفتم
- اه اه چه بوي راه افتاد
پسرا هم يكم بو كشيدنو گفتن چه بويي با خنده حرص دربياري گفتم
من-بوي دماغ سوخته ساميار خان اقا پسر من لنگ تو يكي نميمونم دستت طلا ميلاد
ساميارم كه معلوم بود داره خودشو كنترل ميكنه نياد بزنه منو لتو پار كنه رفت تو اشپزخونه بعدشم زد از خونه بيرون لحظه اخر داد زدم
من-ساميار خان حرص نخور چاق ميشي
كه بعدش در كوبيده شد بهم
اتردين-بابا كمتر اين داداش ما رو حرص بده
من-تو هم كمتر اين خواهر منو حرص بده
اتردين-زبون نيست كه ماشالا اندازه فرش قرمز طول و عرض داره
من-ميخوام ببينم فضولش كيه
اتردين- شما از اين تيكه قديمي هنوز دست برنداشتين بابا قديمي شد
من-بهتر از اون په نه په شما پسراس كه
اترديم ديگه حرفي نزد منم زنگ زدم به ميشا اينا اونا هم گفتن براي منم نوبت گرفتن
من-ميشا ميگفتي سه تا ارايشگر بفرسته خونه يه وقت كارش طول ميكشه تفضلي اينا ميان زشته ما نباشيم اين پسرا تنها باشن
ميشا-بزار بپرسم ميان خونه
من-ميشا حواستو جمع كن قيمتش زياد نشه انقدر از عابربانكم استفاده كردم ميترسم بابااينا برن موجوديمو چك كنن اونوقت شك ميكنن
ميشا-نه بابا حواسم هست
من-قربانت باي
ميشا-خدا سعدي
گوشيرو قطع كردم دادم دست ميلاد
من-دستت درد نكنه
ميلاد-خواهش
من-راستي اين ميزو صندلي كه براي حياط سفارش داديمو كي ميارن؟
ميلاد-تا دوساعت ديگه با ميوه و كيكو شيريني و گلا ميرسه
اتردين-تازه كارگرم گرفتيم بيان بچينن خودمون بريم به خودمون برسيم
ميلاد-اره دختراي خوشگل امشب زياده
من-خجالت بكشيد امشب شما مرداي زن داريد بايد مثل عاشق پيشه ها رفتار كنيد
تردين- اخه زياديتون ميشه
من-حالا كه اينطوريه من زنگ ميزنم به خلفي يه سر بياد اينجا ماشلا تو دانشگا پسراي خوشگل زياده
ميلاد-اگه به ساميار نگفتم
من-يه اشي برات نپختم

همه با هم زديم زير خنده داشتم ميرفتم تو اتاقم كه ميلاد گفت ميشا اس داده كه ساعت4 با ارايشگر اينجاست ساعتو نگاه كردم 1 بود اين دخترا هم كه معلوم نبود بيرون چيكار دارن پشيمون شدمو رفتم تو اشپزخونه تا يه چيزي درست كنم خب ببينم چي داريم يه نگاه كلي به اشپزخونه كردم ديدم بعله يخچال خالي شده يادم باشه به اين پسرا بگم برن براي خونه خريد كنن از تو اشپزخونه دادزدم
من-ميلاد يه زنگ به شويه فراري ما بزن بگو يه بسته همبرگر بگيره سرخ كنيم وگرنه گشنه ميمونيم
ميلاد اروم طوري كه من نشنوم ولي چون گوشم تيز بود شنيدم گفت
-تا كارشون گير ميكنه شوهر شوهر ميكنن
من-شنيدما ميلاد
ميلاد-با تو نبودم كه
بعدش صداي مكالمش با سامي اومد منم نشستم به گوجه و كاهو با خيار شور خورد كردن تا همبرگرا بياد رفتم لباس راحتي پوشيدم موهامم همونجور خيس دم اسبس محكم بستم و رفتم پايين داشتم اخرين گوجه رو خورد ميكردم كه صداي در اومد بچم چه موقعيت شناسه بعد ده دقيقه با دوبسته همبرگر و نون باگت اومد تو اشپزخونه اا خوب شد نون گرفتا وگرنه من اصلا يادم نشد بشون بگم
سامي- كمك نميخواي؟
من-نچ نميخوام شما برو كمك اتردينينا
سامي-خب من اومدم به خانومم كمك كنم
اي بابا اين چرا اينطوري ميكنه اخه جريان نزده ميرقصه مال اين ساميه ها
من-پس برو اون همبرگرا رو سرخ كن من تازه حموم بودم بوي سرخ كردني ميگيرم
خلاصه تا ساعت 3 اون سرخ كردو من با مخلفات گذاشتم تو نون
من-خب دستت درد نكنه پسرا رو صدا كن بيان براي غذا
ساميار-چشم
فكر كنم سرش خورده به سنگ انقدر حرف گوش كن شده از پا قدم خوب اين خلفي بايد باشه
ميشا-به به بدون ما غذا ميخوريد چشمم روشن
من-شما كي اومديد مگه نگتيد 4 با ارايشگر مياييد گفتم بيرون غذا ميخوريد ديگه
ميشا-نه بابا كي حال داره تو اين گرما بره دور دور تازه بعدشم بره دنبال ارايشگر ادرس داديم گفت خودش مياد غذا هم ماشالا براي يه ايل درست كردي چه خبره
من-گفتم اين پسرا شايد زياد بخورن مگه يه نفر مياد
ميشا-اره بابا سرشون شلوغ بود اينم به زور قبول كردن بياد خلاصه غذا ها رو خورديم كه اين ارايشگره اومد ظرفا رو سپرديم دست پسرا و پريديم بالا تو اتاق شقايق
من-بابا تو رو خدا اول منو درست كنين كه هنوز لباسم انتخاب نكردم
ميشا-جدي نفس از تو بعيده تو از يه هفته قبل براي مهموني لباس انتخاب ميكردي
من- حالشو نداشتم
ارايشگر-خب گلم چه جوري موهاتو درست كنم
من-موهام فر كركره اي بشه مدلش جمعو باز ارايشمم مشكي نقره اي كه چشمم رنگش نقره اي طوسي بشه
ارايشگر-باشه گلم بيا بشين ببينم قبلش برو يه ربدوشام بپوش كه لباستو ميخواي در بياري موهات خراب نشه
رفتم يه ربدوشام نقره اي پوشيدم اومدم نشستم زير دست اين ارايشگر دستش انقدر فرض بود كه حال ردم معلوم بود كار بلده دستاشو از دوطرف كشيد و گفت
-بلند شو عروسك
ميشا-واي دستتون درد نكنه خانم رفيع(ارايشگر) نشناختم گفتم جادو كرديدي اين رفيق بيريخت ما سيندرلا شد
من-خفه ميشا برو از جلوي اينه كنا بزار خودمو ببينم
ميشا از جلوي اينه رفت كنارو من از ديدن خودم كيف كردم زير چشممو خط چشم نقره اي و بالاي چشممو خط چشم مشكي تقريبا كلفت كشيده بود پشت پلكمو نقره اي با مشكي كار كردن بود زير ابروم هم يه كم سايه نقره اي زده بود كه پشت پلكمو كشيده تر ميكرد با رژگونه ي صورتي و رژ لب صورتي موهامم عالي شده بود سمت راست روي موهام سه تا مربع 6 در6 تمام نگين زده بود صداي شقايق در گوشم نزاشت بيشتر فكر كنم
شقايق-بيچاره سامي
خنديدمو گفتم
-خفه
از ارايشگر تشكر كردمو پولشو حساب كردم بعدشم رفتم تو اتاقم تا يه لباس و كفش انتخاب كنم لاكامم ميخواستم مشكي با طرح هاي نقره اي بزنم در كمدمو باز كردم يكم زيرو روش كردم كه ياد يه لباس افتادم

بابام از تركيه برام اورده بودو از ترس اينكه طناز دختر عموم وقتي نباشم برش داره با خودم اورده بودمش يه لباس كوتا بالاي زانوكه دامنش يكم پرنسسي بود يه يقيه پر نگين ميخورد كه دور گردن حلقه ميشد روي سينشم يه اشك پر نگين بود كه وسطش خالي بود با كفش ستش كه پر از نگين بود پشتم به در بودشو داشتم ربدوشام رو در ميوودم كه صداي در اومد زود روبدوشام رو پوشيدمو برگشتم سامي بود كه تكيه داده بود به درو زل زده بود به من
سامي-ببخشيد
بعدشم زود رفت بيرون پسرهي بيشعور يه اهمي يه اوهومي بعد بيا سريع لباسرو پوشيدمو كفشامم پام كردم رفتم جلوي ميز ارايشي يا همون توالتو با يه ادكلن خنك و شيرين يه چيزي بين اين دوتا كه خودم عاشقش بودمو فقط تو مهموني هاي مهم ميزدم چون داييم برام از فرانسه فرستاده بود اصل بودو ميگفتن برندش ديگه از اين ادكلن نميزنه خلاصه با اين ادكلن كم ياب دوش گرفتمو لاكامم زدم كه صداي در اومدو پشتش صداي سامي
سامي-نفس لباستو پوشيدي بيام تو
من-اره بيا
ساميار اومد تو اخي بچم هنوز موهاش خيس بود فكر كنم تازه از حموم اومده بود يه راست بدون اينكه به من نگاه كنه رفت سمت كمد لباساش يكم زيرو روش كرد بعدش كلافه دستشو كرد تو موهاش رفتم پشتش واستدمو دستمو گذاشتم روشونش
من-كمك نميخواي
مثل كسي كه بهش شوك الكتريكي داده باشن برگشت و زل زد بهم زل زدم به يه جفت چشم عسلس كه توش يه جفت چشم نقره اي ديده ميشد
من-ميخواي برات لباس انتخاب كنم؟
بدون حرف سرشو تكون دادو رفت نشست روي تخت از پشت سنگيني


مطالب مشابه :


عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶

امروز عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶ رو گذاشتم




رمان عشق به توان 6(9)

رمان عشق به توان 6(9) عكس شخصيت هاي رمان




شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول)

شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول) دلنوشته هاي يه پسر تنها . i love you . عشقی . دختری با آدامس




رمان عشق به توان 6«23»

رمــــان ♥ - رمان عشق به توان 6«23» - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 1 - عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«6»

رمان عشق به توان 6 كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«9»

رمان عشق به توان 6 ميشه زنه شروع كرد به عكس گرفتن چهرش باز عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«5»

رمان عشق به توان 6«5» ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«10»

رمان عشق به توان 6 ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم عكس شخصيت هاي رمان




برچسب :