رمان به رنگ شب (قسمت سی و هفتم)

بهار بار دیگر از راه رسید و لباس زیبای شادی به تن ها پوشاند. خانواده یلدا نیز به تهران آمدند و در کمال رضایت از نادر و خانواده اش، مراسم نامزدی باشکوهی برگزار و قرار عقد و عروسی را برای تابستان تعیین کردند. حالا دیگه نادر اکثر اوقاتش را در منزل مقامی می گذارند. این موضوع کمی سروش را آزرده خاطر ساخته بود. مشاهده آن دو که لحظه ای از عشق و دلدادگی دور نبودند، او را در حسرت از دست دادن سیما فرو برده بود و در پی جستن راهی برای دلجویی از سیما، به تفکر وا داشته بود. پس روز شمار ایام در کمین لحظه ای مناسب نشست و روز سیزدهم فروردین ماه روزی که تقریبا همه مهیای سفری کوتاه به نام سیزده بدر بودند، با این حدس که سیما نیز مثل او دل و دماغ بیرون رفتن ندارد و ترجیحا  گوشه خلوت خانه را بر می گزیند، به مجرد خروج خانواده اش راهی منزل افشار شد. مدتی درآن حوالی چرخ زد. تردد اتومبیلها خیلی کم بود، فقط گاه گذاری یک اتومبیل با تعداد سرنشین که سبزه زد شده سفره هفت سین را روی کاپوت یا سقف اتومبیل گذاشته بودند رد می شد. با خلوت شدن کوچه، مرغ عشقش به آن سوی دیوار باغ پر کشید. فکر کرد از دیوار بالا برود، ولی  از ترس آبروریزی منصرف شد. بالاخره نقشه ای به ذهنش رسید زنگ آیفون را فشرد و با لهجه اصفهانی گفت:
- عذر می خوام خانم، ماشینم پنچرس جک ندارم... زن و بچه همرامس اگه لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم
سیما برای کمک، جک سوسماری را از صندوق عقب بیرون آورد و شتابان بیرون رفت، اما در را که باز متحیر ماند. سروش مترصد فرصت از غفلتش سو جست و وارد باغ شد.سیما برای لحظه ای هاج و واج او را نگاه کرد سپس به تندی گفت:
- با اجازه کی اومدی تو؟
لحن سیما،سروش را دلگیر کرد، ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- فکر کردم سیزده را با تو باشم
- اشتباه فکر کردی
لبخند سروش تلخ بود، گفت:
- تو فکر بهتری داری؟
- آره... من میرم تو... تو هم میری بیرون
سروش کلافه شد. رفت طرف استخر، لبه آن ایستاد. یه نفس عمیق ، سپس هوای ریه اش را بیرون داد. با یادآوری گذشته به جانب سیما که هنوز کنار در ایستاده بود چرخید و با صدای بلند گفت:
- یادمه وقتی مثل موش آبکشیده از استخر کشیدمت بیرون یه جور دیگه حرف می زدی... مهربون و پرحرارات
سیما نمی خواست درگیر احساساتش گردد. در حالی که از شدت علاقه خود به سروش آگاه بود، ولی هنوز از او عصبانی و دلگیر به نظر می رسید و قادر به بخشش نبود. پس با تمام قوابه جنگ با احساساتش رفت وبدون پاسخ گفتن به او طرف ساختمان به راه افتاد.سروش از اینکه نتوانست نظر او را تغییر بدهد احساس ضعف کرد، ناامید و پریشان به راه افتاد ولی پشت در مردد ماند. باید از فرصتی که به دست آورده بود، کمال استفاده را می برد. نباید کوتاه می آمد و میدان را خالی می کرد. فکر کرد اگر سیما را می خواهد باید به هر قیمتی بماند. با این فکر به سمت ساختمان حرکت کرد و روی اولین پله ایوان ایستاد. سیما را به نام خواند اما جوابی نشنید با دیگر صدایش را بلند کرد و گفت:
- سیما ما دیگه بچه نیستیم... عمرمون داره به پای یک اشتباه هدر میره... این قدر لجبازی نکن بیا بیرون
سیما برآشفته بیرون آمد. نگاه تند و سرزنش باری به سروش انداخت و با لحنی که معجونی از خشم و التماس بود، گفت:
- تو از جون من چی می خوای؟ چرا راحتم نمیگذاری! بگذار به درد خودم بمیرم... از اینجا برو... برو ... می فهمی... برو
آشفتگی سیما، سروش را زیر و رو کرد سه پله ایوان را با طمأنینه بالا رفت و مقابل او ایستاد. نگاه نافذ و بیقرارش را دز چشمان براق و زیبای سیما دوخت و با التهان گفت:
- دوستت دارم سیما... به خدا دوستت دارم. چرا از من فرار می کنی... چرا این قدر شکنجه ام میدی؟
گرمی عشق روی گونه ای خوش فرم و برجسته سیما دوید، بی اراده شد. یقه سروش را گرفت و با صدای لرزانی گفت:
- اگه دوستم داشتی چرا از زندگی ات بیرونم انداختی؟
نگاه پر مهر سروش بر قلب سیما شرر زد، با انگشت چتری پیشانی سیما را کنار کشید،سرشار از عشق و محبت اما گلایه آمیز گفت:
- مثل اینکه یادت رفته... این بی وفایی را در تو در حق من کردی..
می دونستی مدارکت مستدله... می دونستی من برگ برنده ای ندارم. دلم به دیدن تو خوش بود. اما تو در کمال بی رحمی خودت رو از من پنهان کردی
سیما ناگهان به هم ریخت و قدمی عقب رفت. لحن سردی به خود گرفت و گفت:
- به هر حال هر چه نباید اتفاق نمی افتاد، افتاده... بهتره همدیگر رو فراموش کنیم
- من سالهاست که فراموشت کردم سروش... سالها
سروش چشم تنگ کر:
- پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
- تو نمی دونی چرا؟.... تو که باید بهتر از هرکس دیگه ای بدونی.. وقتی یه دختر تو سن نوزده  سالگی بدترین شکست زندگی اش رو می خوره، چطور می تونه به زندگی آینده اش فکر کنه و به مردها اعتماد داشته باشه... سروش تو من رو نابود کردی.. می فهمی ... نابود
- فکر می کنی حال من از تو بهتره؟ تو هم زندگی من رو نابود کردی... می دونستی دوستت دارم ولی بی رحمانه رهام کردی و رفتی.
سروش چرخید و چشم بر فراز سپیدار بلند دوخت ، آه کشید وگفت:
- پدرت فکر می کرد من چشمداشتی به ثروتش دارم. نمی دونی چطور تحقیرم میکرد...به خدا اگه به خاطر تو نبود، می دونستم چطوری جوابش رو بدم، ولی من همه سرکوفتها و تحقیرها را به خاطر تو تحمل کردم
احساس سرما بدن سیما را به مور مور انداخ، دچار لرزش محسوسی شد. رد حالی که غروز چشمانش را کور و گوشش را کر کرده بود سر به زیر به طرف ساختمان گام برداشت اما قبل از داخل شدن سر چرخاند و گفت:
- دیگه برای این حرفها خیلی دیر شده
سروش ناامید گفت:
- فکر نمی کنی به اندازه کافی مجازات شدم. من تقاص همه گناهانم رو پس دادم. التماس چمنزار چشمان سروش را نمدار کرد، افزود:
- سیما من سی و سه سالمه. می خوام تشکیل خانواده بدم. دلم می خوادم طعم پدر شدن رو بچشم... دلم می خواد مادر بچه هام تو باشی... این توقع زیادی است؟
سیما دست گرفت مقابل دهانش تا جلوی هق هق گریه اش را بگیرد. به سختی بغضش را قورت داده و با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت:
- نمی تونم... دیگه نمی تونم ببخشمت سروش... از اینجا برو
- این حرف آخرته؟
- من برای ازدواج مجددم به پدر قول دادم، نمی خوام چیزی مانع این تصمیم بشه. خواهش می کنم برو... برو و دیگه سراغ من نیا
سروش با دهان نیمه باز به جایی خیره شده بود که دیگر  اثری از سیما نبود.  عرق سردی بر پیشانی اش نشست. باورش نمی شد سیم آن طور بی رحمانه او را از خود براند. در حالی که ناامید نشان می داد سلانه سلانه بیرون رفت.

از ناحیه سیما رنجیده خاطر و ناامید شده بود. پس بار دیگر برای فرار از واقعیات به کار پناه برد و راهی رامسر شد، پروژه رامسرش رو به اتمام بود و مراحل نهایی عملیات را طی می کرد و تقریبا تمامی ویلاها به فروش رفته بود . در مدت یکماه اقامت در رامسر، به غیر از تماسهای گاه و بیگاه با هیچ یک از اعضای خانواده اش رابطه ای نداشت و با احساس دلتنگی ترجیح می داد مدتی را دور از خانواده اش و تهران سر کند. اواخر اردیبهش ماه، پروژه رامسر را تحویل داد و  قرار داده اش را به نحو احسن به اتمام رسانید. به دلیل تنوع در رنگ، نما، طرح داخلی ساختمانها و طراحی فضای سبز بسیار زیبا و متفاوت  از فضای کوهستان، طرح از  استقبالی بی نظیر  برخوردار و به همین دلیل تقدیر نامه های متعددی به انضمام پیشنهاد چنیدین پروژه جدید دریافت نمود ، ولی به دلیل تألمات روحی از پذیرفتن قرار دادهای سنگین امتناع نمود. کارهای جزیی و خرد را به مهندس سلجوقی واگذار کرد و به تهران بازگشت.
چیزی به پایان ترم یلدا نمانده بود و در عیبت طولانی او که حدود دوماه به طول انجامید، تاریخ  مراسم عقد تعیین و پدر یلدا مبلغ قابل ملاحظه ای برای تهیه جهیزیه به حساب جمشید واریز کرده بود. کار یلد شده بود بعد از ساعت درسی به اتفاق شیرین برای خرید اسباب و اثاثیه جهیزیه، راهی بازار بزرگ شود. شیرین نیز که دختری نداشت از همراهی یلدا لذت می برد و تمام سعی و تجربه اش را در اختیار او قرار می داد، تا اینکه اتاق اضافی طبقه بالا از اسباب و اثاثیه یلدا پرشد. جمع خانواده آن قدر سرگرم تدارکات عروسی بودند که سروش را فراموش کردن و غیبت طولانی او در نظرشان کوتاه آمد. سروش در بدو وروود تحت تاثیر حال و هوای منزل و اعضای خانواده، احساس دلتنگگی عجیبی پیدا کرد، ولی تمام توانش رابه کار بست تا شادی دیگران را زایل نگرداند . بنابراین کمتر در جمع حاضر می شد و بیشتر خود را مشغول کار و مطالعه نشان می داد تا اینکه امتحانات یلدا به پایان رسید و اعضای خانواده او  به جمع آنها در تهران پیوستند تا در هفته باقی ماند به مراسم، در رفع کم و کاستی ها بکوشند. شاید آن روزها بدترین روزهای زندگی سروشبود. خاطرات تلخ گذشته مثل فیلم بر پرده ذهنش نقش می بست و او را در اوج غم و اندوه فرو می برد. از دلی به درگاه خداوند، فریاد می زد که هیچ گاه حتی برای لحظه ای از آن شاده نشده بود. هر شب در راز و نیاز شبانه اش برای به دست آوردن سیما نذر و نیاز تازه ای می کرد.
دهم مرداد فرا رسدی یلدا به اتفاق نگین و خواهرش یاسمین با بدرقه صحرا مادرش و شیرین در حالی که اسپند دود کرده بود و سکه ای به رسم سنت به عروس پیشکش کرد. راهی آرایشگاه شد. نادر نیز با خواهش و تمنا سروش را به کار کشیده بود و او را برای انجام بعضی امور معوقه به دنبال خود می کشید. نادر برخلاف روزهای قبل ، گرفته و نگران به نظر می رسید. چیزی فراتر از خستگی ناشی از دوندگی اش بود. سروش او را زیر نظر داشت و بالاخره، حوصله سر رفته پرسید:
- ببینم پسر کشتیهات غرق شده! آدم روز عروسی اش این قدر عبوس نمیشه
نادر مقابل آیینه ایستاد یه نفس عمیق کشید و گفت:
- اتفاقا خیلی هم خوشحالم
- پس چرا قیافه ات مثل کسی است که لیمو ترش قورت داده
نادر شلوارش را از رخت آویز بیرون کشید و گفت:
- فقط یک کم نگرانم
- دلیلی برای نگرانی وجود نداره.... همه به این وصلت راضی و خوشحال هستند. درضمن تمام کارها روال عادی خودش رو سیر می کنه. توی باشگاه هم همخ چیز مرتبه... می بینی! جای نگرانی نیست
نادر گفت: "نگارنی من برای این چیزها نیست". سپس مکثی کرد و چشمان نگرانش را در چشم سروش دوخت و افزود:
- اگه یلدا پشیمون بشه، چی؟
- تو دیوونه شدی
- سروش! یلدا یازده سلا از من کوچک تره. اگه حالا پشیمون نشه ممکنه دو سه سال دیگه از من بدش بیاد
- تو خیلی احمقی نادر.. شش ماهه قاپ دختر عموی مارو دزدید.. حالا فکر  چهار سال دیگه رو می کنی
- نمی دونم حسابی قاطی کردم... راستی  سروش!تو شب عروسی ات چه حالی داشتی؟
یه فشار سنگین به سروش وارد آمد. حالش گرفته شد ولی به هر زحکت بو دخویشتن داری کرد و گفت:
- اولش دلم میی خواست سر به تن سیما نبود. و این عروسی یه جوری به هم می خورد... وقتی آماده پوشیدن لباس دامادی بودم، حالم آن قدر خراب بود که فکر می کردم دارم کفن پوش میشت برم توی قبر، ولی اواسط مجلس وقتی خطبه عقدخونده شد، یک کم آرام تر شدم. می دونی نادر، پیمان زنا شویی پیمان مقدسیه. بیشترین عملی که من رو به سوی سیما می کشاند و از الهه دور می کرد همین عهد و پیمان بود. بعد از عقد نگاهم بی اراده دنبال سیما این ور و آن ور می دوید. با خنده هاش لبهام باز می شد. وقتی عکسهای دو نفره می گرفتیم بارها نگاهم رو به زحمت ازش دزدیدم. اون دختر زیبا و دلنشین که دست کمی از فرشته های آسمونی نداشت، زنی بود که من نمی خواستمش و دلم می خواست یه جوری از شرش راحت بشم، قسم می خورم که از همان شب اول، در مقابلش بی اراده بو دم، اگه الهه مدتی من رو به حال خودم گذاشته بود، امشب دختر من تو عروسی ات می رقصید و سیما قدم به قدم یلدا را به همراهی می کرد.
نادر در چشمان خیس سروش خیره ماند پشیمان از آغاز کلام گفت:
- نمی خواستم راحتت کنم
سروش در حالی که برای جلوگیری از ریزش اشک با نوک انگشتان به چشمانش فشار می آورد گفت:
-یاد نگاهش آتش به جونم می زنه. من قدر زندگی و خوشبختی رو ندونستم
آهی کشید و افزود:
- ولی تو با من فرق داری نادر. مواظب زندگی ات، عشقت و خوشبختی ای که به دست آوردی باش


باغ زیبای ونک پذیرای میهمانان این جشن فرخنده بود. مدعوین یک به یک، دو به دو و گروهی با استقبال و خوش آمدگویی جمشید و قاسم عموی نادر وارد می شدند. رفته رفته تمامی میزها پر شد. اما چشمان منتظر سروش اثری از گمشده خود نیافت. بالاخره عروس و داماد وارد باغ شدند وصدای هلهله و شادی فضای باغ را آکنده کرد. دقایقی بعد خطبه عقد جاری و آن دو رسما زن و شوهر اعلام شدند. سروش با مشاهد این صحنه دچار انقلاب درونی شد و محابا سالن را ترک کرد و در گوشه ای از باغ پنهان شد. بغض گلویش را می فشرد. وقتش رسیده بود با صدای بلند زار بزند و دقیقا همین کار را انجام داد. در گوشه انتهایی باغ روی کنده های خرد  شده درخت نشست و به اشکهایش اجازه جاری شدن داد. اشک ریخت، ناله زد، به راه افتاد. آیینه نشان داد آن چشمهای قرمز و متورم را آب نمی تواند التیام بخشد. ترجیحا مدتی بیرون از باغ درون اتومبیلش نشست تا آثار گریه را از چشمان مرد سی و اند ساله دور کند. دستگاه پخخش را را روش کرد و چشم به رفت آمد درون باغ دوخت. صدای دلنشین خواننده در گوشش نجوای عشق می خواند که کم کن چشمهایش گرم شد و خواب او را در ربود. نمی دانست چه مدتی به خواب رفته تا اینکه با صدای ضرباتیبه شیشه چشم گشود. نادر سراسیمه بود، پیاده شد.


دستپاچه و شرمسار گفت:


- راستش برای استراحت چند لحظه چشم بستم اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد


منتظر جواب نماند به ساعتش نگاه کرد وافزود:


- اوه خدای من ساعت ده و نیمه... واقعا شرمند


نادر چپ چپ نگاهش کرد و کلافه گفت:


- سیما خیلی وقته اومده، دیگه داره میره.. هر چی دنبالت گشتم نتونستم پیدات کنم... هیچ معلوم هست تو چته>


سروش جز نام سیما هیچی نشنید، سر خم کرد در آیینه بغل موهایش را مرتب کرد، پرسید:


- عکس العملش چطور بود؟


- خوب بود.. .تمام مدت کنار مادرت نشسته بود


چشم سروش به در باغ بود گفت:


- تو برو من خودم میام


نادر رفت و چند دقیقه بعد سروش به خود مسلط شد و به راه افتاد. اما آن قدر سراسیمه بود که متوجه شند چگونه و با چه کسی برخورد کرد و نقش زمین شد. اشتیاق دیدار سیما او را از جا کند و به تندی برخاست ولی قبل از آنکه دهان به عذر بگشاید چشمش به سیما افتاد که مچ پایش را گرفته و از درد به خود می پیچید. پاشنه کفش سیما شکسته و پیش بدجوری پیچیده بود. دستپاچه و نگران پرسید:


- پات درد می کنه؟


سیما با شنیدن صدای سروش سر بالا گرفت و تازه متوجه شد با چه کسی برخورد کرده است. با غیظ بلند شد ولی قدم اول صدای ناله اش به هوا برخاست.


سروش با دل نگرانی پرسید:


- بگذار کمکت کنم


ولی سیما با عصبانیت او را پس زد و گفت:


- خودم می تونم برم


و یک قدم برداشت اما از شدت درد رنگ از رویش پرید و تعادلش به هم خورد  ولی قبل از آنکه به زمین اصابت کند،سروش او را در هوا قاپید. این بار نگاهشان در هم گره خورد،سروش گفت:


- اینقدر لجبازی نکن دختر بگذار کمکت کنم


سیما چاره ای نداشت. به تنهایی قادر یه حرکت نبود. دست لرزانش را روی شانه سروش گذاشت. سروش با التهاب او را تا نزدیکی اتومبیل همراهی کرد. باز غرور و کینه میهمان دل سیما شد، قصد کرد تا خود پشت فرمان بنشیند اما سروش مخالفت کرد وگفت:


- تو با این وضعیت نمی تونی رانندگی کنی، خودم می رسونمت


- خودم می تونم رانندگی کنم


- ولی تو باید بری بیمارستان


سیما با لجبازی گفت:


- چیزی نیست پام کمی رگ به رگ شده با یه پماد رو به راه میشه


سروش اخم کرد و با دلخوری گفت:


- اگه از مصاحبت من خوشت نمیاد قول میدم یه کلمه هم حرف نزنم


سیما می دانست که با دردی که تحمل کند قادر به رانندگی نیست بنابراین مخالفتی نکرد و به کمک سروش روی صندلی جلو جا گرفت. سروش قادر نبود نگاه خسته و بیقرارش را از شب چشمان او  بدزدد. اما درد چهره سیما را در هم کشد و او را وادار کرد پشت فرمان نشسته و حرکت  کند و طبق قولی که داده بود یک کلمه هم حرف نزند. سیما زیر چشم حرکات او را در نظر داشت، اما سروش فقط به مسیر مقابلش چشم دوخته بود و در سکوت مطلق رانندگی می کرد. برای سیما بودن و نفس کشیدن در کنار سروش، مدتها بود که فقط یه آرزو به نظر می رسید. اکنون به آرزویش به حقیقت پیوسته و صدای نفسهای او و طپش قلبش را می شنید. بر سر دو راهی بزرگی گرفتار آمده بود. کافی بود با یک اشاره سروش را برای همیشه متعلق به خودگردان اما واژه ای به نام تردید تصمیم او را در پرده ای از ابهام فرو می برد.


با توقف اتومبیل مقابل بیمارستان سیما به خود آمد. سروش بلافاصله خود را به اطلاعات رساند و درخواست ویلچر کرد  و سیما را به کمک آن به اورژانش هدایت کرد. کارهای مقدماتی انجام و با جواب عکس رادیولوژی مشخص شد که تاندوم ساق پای سیما آسیب دیده است. پزشک کشیک اصرار به گچ گرفتن پای او داشت ولی سیما باوجود اصرارهای سروش، زیر با نرفت و به بانداژ ساده ای اکتفا کرد. دل سیما در پی تشکر از محبت بی شائبه و دوندگی بیش از حد سروش در تب و تاب ود، ولی غرور مانع شد و برخلاف میلش با تند خویی باعث رنجش و آزار او شد. سروش در حالی که از رفتار و گفتار آزار دهنده سیما حسابی دلخور شده بود، بار دیگر او را در سوار شدن کمک کرد. چند متری از بیمارستان فاصله نگرفته بودند که گفت:


- بهتری؟


-  آره مسکنش خیلی قوی بود. خیلی بهت زحمت دادم، مرسی.


- تقصیر من بود.... مثل همیشه. از هولی که بیام توی باغ و تو ببینم، این بلا سرت اومد


سیما برای آزردن بیشتر سروش بالحن کنایه آمیزی پاسخ  گفت:


- ولی من دقیقا از هولی که تو را نبینم عجله داشتم


سروش انتظار نداشت. جا خورد و حالش حسابی گرفته شد. از این رو با غیظ پا روی پدال گذاشت، کلاچ دنده گاز، کلاچ دنده گاز... وقتی مقابل منزل افشار روی پل متوقف شد ترمز دستی را کشید و بیرون پرید. خداحافظی نکرده با سرعت گویی که از سیما می گریزد از آنجا فاصله گرفت.سیما با حسرت نگاهش کرد، سروش در  حالی که عصبانی ، زیر سنگ ریزه های کف خیابان لگد می زد از نظرش محو شد.


ساعتی بعد به اتفاق پدر و مادر و اقوام، عروس و داماد را تا منزل و به اصطلاح حجله همراهی کرد و همگی پس از دست به دست دادن آن دو، در مدت کوتاهی آنجا را ترک گفتند. تنها یک نفر زیر پنجره ایستاده و نگاه حسرت بارش را به آنجا دوخته بود به راه رفت نگاه کرد، ناگهان مجنون و سرگشته، پشت فرمان نشست و به اتومبیلش گاز داد. وقتی به خود آمد زیر پنجره برج مینو سیگار می کشید و قدم می زد. -1
-سروش مادر... سر راهت که برمی گردی جواب آزمایشهام رو بگیر... قبضش رو گذاشتم توی جیب شلوارت.
- چشم عزیزجون
نادر ماه عسل بود. فقدان او کار سروش را بیش از اندازه سنگین تر کرده بود. به همین دلیل چند روزی می شد که عجول و سراسیمه به نظر می رسید. آن روزصبح نیز با عجله منزل را ترک کرد و  تا نزدیکی غروب در شرکت ماند و آن قدر گرم کار شد که بکلی خواهش مادرش را فراموش کرد و زمانی که برای دادن وجه دستی به آبدارچی شرکت دست در جیب بردو بیرون کشید، تازه چشمش به قبض آزمایشگاه افتاد. آه از نهادش برخاست. کارها را نیمه کاره رها کرد و خودش را بلافاصله به آزمایشگاه رساند، جواب آزمایش را که گرفت. با تشکر چرخید. اما تنه اش به تنه خانم جوانی خورد. به محض دیدن زن، کلمه ببخشید در دهانش ماسید. نگاهش با تعجب در او خیره ماند و گفت:
- الهه!!
الهه سر بالا گرفت. ناباورانه لبخندی زد و گفت:
-سروش!... باورم نمیشه، خودتی؟
زبان سروش به سختی در کام چرخید:
- خوبی؟... اینجا چه کار می کنی؟
و چشمش افتاد به شکم برآمده الهه، افزود:
- بچه دار شدی؟
- اگه خدا بخواد.... تو چی... تو بچه داری؟
لبخندی که گوشه لب سروش نشست تلخ بود، گفت:
- زن هم ندارم چه برسه بچه
الهه با تعجب گفت:
- مگه با سیما آشتی نکردی؟
سروش متأسفم سر تکان داد، بعد لاقید شانه بالا برد و پرسید:
- ولش کن از خودت بگو... از زندگی ات راضی هستی؟
- داستانش خیلی مفصله... فکر کنم نه حوصله شنیدنش رو داشته باشی نه وقتش رو
- اگه ماشین نداری برسونمت. بین راه بیشتر از خودت برام بگو
الهه در حالی که بار نه ماهه اش رو حمل می کرد، آرام به دنبال سروش به راه افتاد. مثل گذشته صندلی جلو نشست، اما زود به دلش گرفت. سروش استارت زد، پرسید:
- کجا باید برم؟
- شهرک غرب
گذاشت توی دنده، زیر چشم نگاه کرد، سپس رو گرداند و گاز داد، پرسید:
- بنظر شکسته و رنجور میای، بخاطر بارداریته؟
آه الهه یه دنیا حسرت داشت، گفت:
- به خاطر بدبختی و زجرهایی است که کشیدم
- منظورت که من نیستم
- تو!... نه بابا... حاضر بودم تا آخر عمر شکنجه گرم تو بودی، ولی من یه روز هم توی خونه اون مرد عوضی نمی رفتم
- میشه واضح تر حرف بزنی
- می دونی سروش! در طی سالهایی که دنبال تو بودم و مهرداد را دنبال خودم می کشیدم. از یه چیز غافل بودم، اون هم اینکه خدایی هست و من باید تقاص پس بدم.
- دوست داشتن که گناه نیست. چرا فکر می کنی باید تقاص پس می دادی
- من باید تقاص تو، مهراد و سیما را پس می دادم
- باور کن من بخشیدمت، ولی نمی دونم در حق مهرداد چه ظلمی کردی.
- نه، تو هیچی نمی دونی. من خیلی بدی کردم، مخصوصا به تو وسیما
- بهتره قراموشش کنی. سالها از اون موضوع می گذره
الهه صورتش را پنهان کرد و گفت:
- باعث رفتن سیما من بودم ... فقط من
سروش به دل نگرفت، گرفت:
- شاید با دیدن اون صحنه، سیما عصبانی و دلگیر شد، ولی روز بعد سوءتفاهم ها برطرف شد. مقصر اصلی جدایی ما جلال بود که من علت پافشاری اش رو هنوز نفهمیدم
الهه فکر کرد شاید فرصت دوباره ای برای اعتراف به گناه دست ندهد، گفت:
- علت پافشاری جلال رو فقط من می دونم... نمی دونی وقتی اون جوری زار می زدی چه حالی پیدا کردم. از شدت حسادت حال خفگی داشتم. وقتی به خاطر سیما تهدیدم کردی، دیگه هیچی نفهمیدم... خدا می دونه که دیوونه شده بودم. باید از تو انتقام می گرفتم
مکثی کرد و افزود: "رفتم سراغ پدر سیما..."
چشمهای سروش گرد شد، میان حرف الهه پرید، گفت:
- تو چه کار کردی؟
الهه سر به زیر انداخت، یه کم ترسیده بودم، اما در گفتن حقیقت مصممم بود:
- اگه بدونی چه کار کرد من رو می کشی... ولی میگم
دستهای سروش از کار افتاد:
- بگو و راحتم کن
- آقای افشار رو که دیدم زدم زیر گریه، پیرمرد تحت تأثیر قرار گرفت. کلی دروغ سر هم کرد و تحویلش دادم
- چطور تونستی؟
- دوستت داشتم سروش... می خواستم به هر قیمتی تو رو بدست بیارم
سروش از کوره در رفت، عصبانی فریاد کشید:
- چی بهش گفتی... لامذهب
الهه به لکنت افتاد، اما گفت:
- گ. گف. گفتم که...ب.با تو.. باتو رابطه داشتم
سروش در جا ترمز کرد. هاج و واج به الهه خیره شد و گفت:
- تو این کار رو نکردی!!!
الهه متأسف سر تکان داد و افزود:
- بهش گفتم که از تو باردام بودم و چون تو حاضر نشدی من رو به عقد خودت در بیاری خودکشی کردم... گفتم که تو چشمت دنبال پولهای اوناش
سروش با رخوت و سستی سر روی فرمان گذاشت، صدایش التماس داشت:
- دیگه بسه... ادامه نده
الهه در حالی که اشک می ریخت، ادامه داد:
- چند ساله عذاب وجدان دارم....دیگه نمیتونم این بار سنگین را با خودم این ور و اون ور ببرم
سروش با صدای لرزانی گفت:
- زندگی ام رو نابود کردی الهه... چطور دلت اومد!
- فکر می کردم اگه سیما برده دوباره همه چیز مثل سابق میشه... فکر می کردم تو دوباره مال من میشی
سروش صورتش را میان دستها پنهان ساخت و گفت:
- حالا می فهمم چرا رفتار جلال عوض شد و به سرعت طلاق سیما رو گرفت... سوالی که پنج سال ذهنم رو به خودش مشغول کرده... وای الهه.... الهه تو چه کردی؟
- تو باید من رو ببخشی
سروش ناگهان تغییر چهره داد، براق شد. تند و گزنده گفت:
- تو من رو به خاک سیاه نشوندی... بیچاره ام کردی. حالا توقع داری ببخشمت... واقعا که... بخدا اگه حامله نبودی...!
ساکت شد و خشمش را فرو خورد. چند لحظه بعد مجددا اتومبیل را در دنده قرار داد و به راه افتاد. الهه شرمند بود، اما خشنود از بازگویی حقیقت، گفت:
- احتیاج نیست تو خونت رو کثیف کنی، به اندازه کافی کتک نوش جان کردم... می دونی بعد از اینکه از تو ناامید شد، دلم بدجوری گرفته بود. می خواستم از همه مردها انتقام بگیرم، مهم نبود چه جوری ، ولی باید این کار رو می کردم. طفلی مهرداد هدف انتقامم شد... هر وقت از تو جواب رد شنیدم او رو با دست پیش می کشیدم و وقتی هم که از جانب تو به امید تازه ای دست پیدا می کردم اونو پا پس می زدم... بیچاره مثل عروسک خیمه شب بازی نخهاش رو داده بود دست من. من احمق عشقش رو نادیده گرفت و بازی اش دادم... با همه این احوال یه بار دیگه نامزد شیدم، دیوانه وار عاشقم بود. مثل بت من رو می پرستید، مدام برام هدیه می خرید، مثل بچه ها شادی می کرد. مثل کسی بود که انگار دنیار رو بهش دادن... یک ماهی که ایران بود، خیلی اصرار به عقد داشت، ولی من زیر بار نرفتم و بهانه آوردم... مهرداد با هزار امید و آرزو رفت، تا اینکه مدارکش رو ترجمه کرد و به همراه وکالتنامه به ایران فرستاد. فقط لازم بود یه "بله" بگم و بقیه عمرم را خوشبخت زندگی کنم، ولی دویده بود و آپارتمانش را عوض کرده بود و همه چیز روی برای  رفتن من مهیا ساخته بود من احمق بیشعور به همشون پشت پا زدم و در حالی که شیرینی خورده مهرداد بودم، به عقد اشکمهر که یک مهندس بیکار و ژیگول بود در اومدم. چند روز اول زندگی ام فکر می کردم تو عرش خدا سیر می کنم. ولی یه هفته بعد، اداهاش شروع شد. از من ایراد می گرفت،  از لباس پوشیدنم، راه رفتنم، خندیدنم و خلاصه تمام کارهام. بعد از اون شک هم به ایرادهاش اضافه شد. مجبورم کرد تا دست از کار بکشم و استعفا بدم. به هر کس سلام می کردم پشت بندش یه کتک مفصل نوش جان می کردم، حالا فرق نمی کدر این سلام به برادرش باشه یه به بقال سر کوچه. کارش به جایی رسیده بود که توی خونه حبسم می کرد... صبح که می رفت تا موقع برگشتنش زندونی خونه بودم. تلفن رو قایم می کرد، پنجره ها رو از بیرون رنگ زد و از داخل جوشش داده بود تا رنگ آفتاب را هم نبینم. چند بارقصد خودکشی کردم اما نتونستم... می دونی، حتی اجازه نمی داد برم خونه پدرم، دلم برای دیدن خانواده ام پر می کشید، مخصوصا برای برادر کوچولوم آیدین. ولی بار که اسم اون ها رو به زبون می آوردم، یه دعوای مفصل داشتیم و یه کتک حسابی می خوردم. نزدیک یک سال دوام آوردم. بالاخره به کمک عاطفه، بابا رو در جریان گذاشتم و به هر بدبختی بود طلاقم رو گرفتم.
سروش متأثر گفت:
- چرا این قدر اذیتت می کرد. مگه دوستت نداشت؟
- یه چیزی بالاتر از عشق، اون مجنون بود. آن قدر عشق و علاقه اش زیاد بود که می ترسید من رو از دست بده. تا با کسی سلام و احوالپرسی می کردمف فکر می کرد طرف منظوری داره و  از من خوشش اومده... از هیچ کس کاری برای من ساخته نبود. چاره من فقط طلاق بود. ولی اشکمهر هر بار از دادگاه فرصت می خواست تا جبران کنه. نمی دونی چطوری جلوی قاضی زار می زد و عذرخواهی می کرد. هر بار دلم برش می سوخت و بر می گشتم آش همون آش بود و کاسه همون کاسه.
الهه با یادآوری گذشته های تلخ و زجر آور ، آهی بلند کشید و افزود:
- آخرش هم یه روز که دیوونه شده بود و می خواست خونه رو آتش بزنه با داد و فریاد و کمک خواهی همسایه ها رو به کمک طلبیدم. خونه مون مملو از مأمورین آتش نشانی و کلانتری بود. همان شب ازش شکایت کردم، با نامه های پزشک قاانونی به علت ضرب و شتم و پرونده های قطوری که در دادگستری داشتم، بدون معطلی حکم طلاقم صادر شد... بعلت تألمات روحی و آزارهایی که شده بودم، مدتی افسرده و بیمار بودم. مهر و محبتهای بیش از حد عاطفه من رو به زندگی برگردوند.. بالاخره با کمک بابا تو همون بیمارستانی که بابا کار می کرد، در قسمت آزمایشگاه مشغول به کار شدم... کم کم تونستم همه چیز را فراموش کنم و زندگی عادی ام را از سر بگیرم.
سروش کنجکاوانه پرسید:
- پس این بچه اشکمهره؟
- نه، حدود یکسال پیش ، مجددا ازدواج کردم
- بامهرداد؟
- نه بابا، مهرداد بدجوری دلشکسته بود. هیچ وقت نتوست من رو ببخشه. بالاخره هم با یک دختر کرمانشاهی که برای تحصیل به دانشگاه سوربون فرانسه رفته بود ازدواج کرد.. الانم یه پسر یک سال و نیمه داره
سروش نفس عمیقی کشید و پرسید:
- حالا از زندگی ات راضی هستی؟
- آره زندگی آروم و بی دردسری دارم... درسته که از یه عشق پرشور خبری نیست ولی ازش راضی ام
- منظورت اینه که شوهرت رو دوست نداری؟
- اوه نه.. حمید مرد مهربون و فداکاری است و من خیلی بهش علاقه مندم.
- پس چرا میگی زندگی خالی از عشق و شور و نشاطه!
- می دونی سروش! حمید آدم تودار و سربه زیر است، بیشتر غرق مطالعه است.
- شغلش چیه؟
- جراح اورتوپد و چهل و سه سالشه
- چطور چنین انتخابی کردی؟
- می دونی بعد از شکنجه های جسمی و روحی از ناحیه اشکمهر، از مردها وحشت داشتم، مخصوصا از جوون ترها. همیشه آرزو می کنم هیچ دختر دیگه به دام ازدواج با اشکمهر نیفته... او با ظاهر فریبنده اش دل هر دختری را خالی می کنه اما درونش مثل یه دیو سیاهه
- خدا رو شکر که سختیهات تموم شد. ان شاءا... تا چند روز دیگه مادر میشی و تمام غصه هها یادت میره.
لحن الهه به التماس آمیخته شد و گفت:
- سروش؟
نگاه سروش موجی از اندوه بود:
- هان؟
- می خوام حلالم کنی.... قصد نداشتم کسی رو آزار بدم... مخصوصا تو رو
- شاید سرنوشت خودم سیاه بوده. اگه زندگی آدمها رو میشه با حرف به هم ریخت، همون بهتر که زندگی نباشه
- تو چرا ازدواج نمی کنی؟
- نمی دونم، نمی دونم چر انمی تونم سیما رو فراموش کنم. هنوز دوستش دارم، هنوز منتظرم برگرده
الهه حسادت کرد. به عشق سروش غبطه خورد و گفت:
- سیما باید قدر تورو بیشتر از اینها بدونه... چرا باهاش حرف نمی زنی شاید دست از لجاجت برداره
- سیما باورم نداره.... فکر می کنه بهش دروغ میگم
- می خوای باهاش حرف بزنم... شاید این طوری وجدانم راحت بشه
- نه نه... لزومی به این کار نیست. می خوام سیما خودش انتخاب کنه با همه اوصافی که از من شنیده، چه بد و چه خوب
- تو نمی تونی زنها رو بشناسی، ما زنها خیلی حسودیم... سیما قطعا نمی تونه گذشته ای رو که من نشونشون دادم فراموش کنه. سیما تو رو یه خیانتکار می دونه، بهتره حقیقت رو از زبون من بشنوه
- گفتن حقیقت فایده ای نداره. اون ها بی دلیل و مدرک دروغهای تو رو قبول کردند. ولی مطمئن باش حقیقت را نمی تونند باور کنند... گذشت زمان همه چیز را حل می کنه. سیما یا پدرش یه روزی می فهمند که تمام حرفهای تو دروغ محض بوده، شاید هم تا حالا متوجه شده باشند.
الهه دلیلی برای پافشاری نمی دید، گفت:
- هر طور میلته
دقایقی بعد سروش مقابل آپارتمان مسکونی الهه متوقف شد. الهه پیاده و قبل از خداحافظی،سر از شیشه اتومبیل داخل برد و گفت:
- از سیما هم برای من حلالیت بطلب... اگه یه روزی باهم آشتی کردین خوشحال میشم یه سری به من بزنید... بی صبرانه منتظر دیدارتون هستم

به کاناپه لم داده بود و دکمه های کنترل را بدون توجه به برنامه تلویزیون فشار می داد و کانال عوض می کرد. شیرین از آشپزخانه صدا زد:
- چای بریزم مامان؟
دو سه دقیقه بعد سینی چای را گذاشت روی میز و پرسید:
- کاری که خواسته بودم انجام دادی؟
سروش لبخند زد، آزمایش را مقابل صورت مادر گرفت و گفت:
- بفرمایید خانم خانما اینهم امانتی شما
سروش گردنش را ماساژ داد و ابراز خستگی کرد. فنجان پیرکس گل آبی را به لبهایش نزدیک کرد و گفت:
- می تونی حدس بزنی امروز چه کسی رو دیدم؟
شیرین با کنجکاوی پرسید:
هر کی بوده زیاد خوشحالت نکرده
- شاید باید خوشحال می شدم، چون امشب چیزهایی شنیدم که خودم از آنها بی خبر بودم
جمشید در حالیکه با حوله موهایش را خشک می کرد وارد سالن نشیمن شد، بالا سر سروش ایستاد و گفت:
- جریان از چه قراره... بگید ما را هم مستفیض کنید
نگاه کنجکاو شیرین در صورت جمشید خیره ماند، گفت:
- من هم مثل تو از همه جا بی خبرم
سروش یه جرعه چای سرکشید و با کمی مکث گفت:
- امشب الهه رو دیدم
شیرین و جمشید متعجب یکصدا شدند.
- الهه!؟
- آره الهه، با اینکه امشب به چیزهایی اعتراف کرد که حقش بود بکشمش، ولی اون قدر رنجور و آزرده خاطر بود که دلم براش سوخت... می دونی، آرزو کردم کاش هیچ کدوم از این اتفاقها نیفتاده بود و ما زندگی خودمون رو می کردیم
شیرین در جواب گفت:
- خب اگه اینطوره، هنوز هم دیر نشده، به هر حال تو یه روز دوستش داشتی.. ممکنه دوباره خاکستر اون عشق شعله بگیرده
- چی میگی مامان... اولا الهه شوهر کرده و بارداره. دوما مطمئنم تا آخرین نفس دیگه هیچ زنی را، غیر از سیما نمی تونم دوست داشته باشم
- نمی خوای فکر سیما رو از سرت بیرون کنی. فکر نمی کنم اون دیگه تمایلی به زندگی با تو داشته باشه
- به هر حال چه بخواد، چه نخواد چه با من زندگی کنه یا کس دیگه، من همیشه دوستش داشتم و خواهم داشت. نمی تونم فراموشش کنم ، چون سخته... خیلی سخت
جمشید در حالی که حوله را به کناری پرتاب می کرد گفت:
- حالا الهه چی می گفت:
سروش هر چه شنیده بود گفت، و شیرین و جمشید شنیدند و در حیرت فرو رفتند. جمشید متفکر پرسید:


مطالب مشابه :


رمان غزال (قسمت دهم)

منمی بینی ناراحته همسر دکتر که او هم جراح چشم بود به گرمی دانلود آهنگ های امیر تاجیک




رمان غریبه ی آشنا (قسمت یازدهم)

نجمه که در تمام آن مدت دائما تلفنی با مامان و بابا در تماس بود از جراح بینی ام هم تاجیک




رمان به رنگ شب (قسمت سی و هفتم)

می بینی! جای نگرانی عکس های صبا دانلود آهنگ های امیر تاجیک دانلود آهنگ های امیر میر




برچسب :