دویست و نهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: از محبت های برادرم تا پیدا کردن آدرس واقعی

برادرم اعتقاد داره اگر هر دختری در خانواده ی خودش از نظر عاطفی تامین بشه دیگه محبتهای کاذب محیط بیرون خونه براش جذاب نیست. شاید یکی از دلایلی که بیشترین محبت رو توی خانواده نسبت به من و خواهرم داره همین باشه. این ابراز محبتها هرچند که از ابتدا عمیق هم نباشند ولی با ادامه یافتنشون در قلب و روح آدم ریشه می کنه مثل رابطه ی من و برادرم که قبل از دبیرستان رفتنم اصلا خوب نبود ولی با همین روند به جایی رسید که حرفهای برادرم برام جای فکر و عمل کردن داشت و الان  پیشرفت دینی و علمی خودم رو مدیون ایشون هستم.

البته از اولش اینطوری نبود، برادرم چهار سال از من بزرگتر هستند، طبیعتا مثل خیلی از خواهر برادرهای دیگه تو خونه دعوا و بحث داشتیم. تا اینکه ایشان به سربازی رفتند و در آن دوره چون از هم دور بودیم یه کم قدر همدیگه رو فهمیدیم از طرفی هم چون مطالعات مذهبی ایشون توی سربازی زیاد شد کلا متحول شدند در حدی که بیشترین محبتها رو به خواهرهاشون می کردند. اما توی خیلی از بحثهامون متوجه شدم که یکی از دلایل  محبتشون به همین دلیله که ما به بیرون خونه پناه نبریم .

هر موقع که می خواستیم برای خرید یا کاری با هم بیرون بریم می گفت : "زهرا خانم، پاشو لباس قشنگهاتو بپوش که با هم بریم بیرون."خودم می دونستم که لباس قشنگ از نظر برادرم چادرمشکیه و چون دوست داشتم جواب محبتهاش رو بدم پوشیدن چادر برام مشقتی نداشت.

 وقتی می خواست برای شرکت در نماز جماعت به مسجد بره از یک ساعت قبل من رو به همراهی دعوت می کرد و از اینکه دوست نداره این مسیر رو تنها بره شکایت می کرد، یا یک سری از صحبتهامون رو به موقع مسجد رفتن و مسیرش موکول می کرد. می دونستم همه ی این ها بهانه ست ولی حس غروری رو که از پوشیدن چادر و همراه بودنش تا مسجد تو چشمهاش می دیدم رو دوست داشتم.

اون موقع حجابم کامل نبود. معمولا موهام معلوم بود ولی تاکید ایشون روی چادر بود نه اینکه فقط به پوشاندن موهایم اکتفا کنم، چون من قدبلند بودم و هرجا می رفتم از خوش اندامی ام تعریف می کردند و ایشان از این قضیه و شنیدن این حرفها ناراحت می شدند ولی می دونستند اگر به من مستقیما بگن گوش نمیکنم برای همین هیچ وقت به خاطر نپوشیدن چادر ازش حرف تند یا توصیه ی مستقیمی  به پوشیدن چادر نشنیدم.

بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم  توی محیط دانشگاه هم به خاطر رضایت پدر و برادرم چادرمی پوشیدم ولی چادر سرکردنم ناشی از تفکرات خودم نبود. یک روز یکی از همکلاسیهام با حس عجیبی بهم گفت:" زهرا خوش به حالت تو واقعا لیاقت اسمت رو داری." اولش خندیدم و تشکر کردم ولی هنوز چند قدم برنداشته بودم که به عمق جمله اش فکر کردم و گفتم نه لیلا جان دیگه این حرف رو نزن. دوستم مجددا گفت:" باور کن راست میگم ، تو خیلی با حجابی، نه اهل دروغ و غیبتی، نه تو کلاس مثل خیلیها دنبال جلب توجه آقایونی، مهربون و ..."خلاصه کلی صفت خوب رو ردیف می کرد و می گفت ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم. خیلی دلم لرزید ، اشکهام رو به زور از دوستم پنهان می کردم . جملاتش مثل پتک مدام توی سرم فرود می ومد، سرم درد گرفته بود.انگار برای اولین بار بود اسمم رو شنیده بودم ، انگار اصلا نمی دونستم این اسم به عشق چه کسی روی من گذاشته شده. اصلا چرا تا به حال بهش دقت نکرده بودم؟ یعنی من واقعا لایق اسمم بودم؟ حجابم چطور؟ اصلا چادرم برای چی بود؟ غیر از این بود که برای رضایت برادرم می پوشیدمش؟

اون شب خیلی دیر گذشت، حوصله ی کسی رو نداشتم. تازه فهمیده بودم این همه سال یک چیز باارزش رو نداشتم و آدرس واقعی رو گم کرده بودم. از فردای اون روز چادرم رو به خاطر رضایت مادر یکدانه ی تمام شیعیان سر کردم .

 یک روز برای کمک به برادرم در طرح پایان نامه اش -که  مهندس کشاورزی می خوند- به مزرعه ی دانشگاه رفتم. برادرم برای اینکه راحت کار کنم و گلی نشوم گفت : اینجا دیگه اجازه داری چادرت رو برداری و راحت باشی. و من بی درنگ جواب دادم : چادرم رو به خاطر شما نپوشیدم که با اجازه ی شما بردارم! از حرفم تعجب کرده بود ولی با شوق خاصی گفت:" آفرین خواهر خوبم ، آرزوم بود که یک روز این رو ازت بشنوم"

اما هنوز چادر اختصاص به بیرون خانه داشت هر سال عید برای شرکت در مهمونیهای فامیل یک دست لباس جدید با مدل خاص و تک می دوختم ، طوری که برای خیلی ها جالب بود بدونن اون سال چه مدلی رو انتخاب می کنم. اون سال با تحولی که پیدا کرده بودم لباس کاملا بلند و پوشیده ای رو انتخاب کرده بودم و ساق دست و جوراب رو هم که اصلا توی فامیل عادی نبود رو همراهش کردم و با تحسین پدر و برادرم مواجه شدم.

تو تصورات خودم خیلی با حجاب بودم و دیگه نقصی نداشتم تا اینکه برادرم با برنامه ریزی قبلی به اتاقم اومد و کلی از لباسم تعریف کرد و خواست که من هم نظرم رو در موردش بگم.  بعد خیلی آروم و منطقی شروع کرد به صحبت کردن: زهرا میدونی با این لباست خیلی زیبا میشی؟ و زیبایی لباست طوریه که آدم دوست داره مدام بهت نگاه کنه؟ و... بعد گفت درسته که پوششت کامله اما علاوه بر پوشیدگی باید این ویژگی رو هم داشته باشه که جلب توجه نکنه و.... خیلی با هم حرف زدیم آخرین جملش رو هم هنوز یادمه : به نظرم اگه چادر بپوشی دیگه ایرادی نداری اما تو خوب فکر کن اگه راه بهتری داشتی همون رو اجرا کن.

می دونستم منظورش اینه که نامحرمهای توی خونه با نامحرمهای بیرون از خونه از نظر حدود حجاب برای من همگی در یک جایگاه دارند ولی برام قابل فهم نبود که پسر عموم که هم بازیم بوده، پسر خاله ام که با هم بزرگ شده بودیم یا اصلا شوهر خاله ام که سن پدرم رو داشت و اون همه خاطرات مختلف باهاش داشتم با غریبه ها یک جایگاه داشته باشن. پس این همه سال رفت و آمد و نسبتها چی میشه؟؟؟

چند وقت  ذهنم درگیر همین تفکرات بود که یک سخنرانی از حاج آقا پناهیان  شنیدم که مضمونش این بود که توی اسلام "دلم می خواد" و "دوست دارم" و این حرفها معنی نداره. اسلام دین مهار نفسه و دینیه که در اون مهم، چیزیه که خداوند دستور دادند که البته پشت هرکدوم یک فلسفه و منطق محکم قرار داره. اینجا بود که به خودم گفتم خداوند عالمند و اگر قرار بود بین نامحرمها پرانتز باز بشه و پسر عمو و...توش قرار بگیرند حتما این کار رو می کردند و اینجا من دارم هر کاری خودم دوست دارم انجام میدم نه اون چیزی رو که خداوند فرمودند.

 از اون به بعد توی مهمونی ها هم چادر پوشیدم و همان روزهای اول متوجه تفاوت عظیم این تصمیم شدم. (هیچ وقت نمیتونستم درک کنم که چقدر آقایون فامیل به لباسهام توجه میکنند تا اینکه دیدم هر سال شوهر عمه ام  کلی از من و سلیقه ی لباس انتخاب کردنم تعریف میکنه و از عمه ام که حدود پنج سال از من بزرگتره میخواد که مثل من لباس بپوشه . اما بعد از اینکه ایشون فرم لباس من رو دوخته بودند شوهرشون گفتند که نه اصلا مثل زهرا نشدی. وقتی این حرفها رو از عمه ام شنیدم یخ کردم چون باورم نمی شد اینقدر روی من حساسند.)

به هر حال آن سال من با چادر در مهمانی ها حاضر شدم و متاسفانه به خیلی از آقایون از جمله شوهر عمه ام برخورد .اونها می گفتند مگه ما چشممون ناپاک بود یا ....که پیش ما چادر میپوشند!!!!!!! پدرم هم به همین دلیل خیلی موافق نبودند ما و مادرم توی خونه چادر بپوشیم می گفتند به فامیل بر می خوره و... حتی همون عمه ام هنوز هم به من میگه چرا اینقدر دنیا رو سخت میگیری ؟ چرا پیش عمو(شوهرش) چادر میپوشی؟ میدونم که در اثر غر زدن شوهرشه که به من اینطوری میگه ولی تو دلم میگم آخه بنده ی خدا  فایده ی چادر پوشیدن من اول حفظ زندگی تو و کم کردن مقایسه های ناپاکه ، اونوقت تو!!!!!!!!

از همون موقع  همیشه لباسهای جدیدم رو که میپوشیدم از کفش و روسری گرفته تا حتی جنس چادرم اول از برادرم م یپرسم اگر من یک دختر غریبه باشم با دیدن این پوششم در موردم چی فکر میکنی؟ همین طوری خیلی از ایرادهام رو که اصلا به چشم خودم مهم نبودند رو متوجه می شدم و برطرفشون میکردم.

شاید باورتون نشه ولی چون پدرم  موافق نبودند تو خونه چادر بپوشیم اوایل به بهانه ی اینکه روسریمون نیست یا لباس آسبین بلندمون توی ماشین لباسشوییه چادر می پوشیدیم بعد کم کم عادی شد و مادرم هم که فقط بیرون چادر می پوشیدند - ولی دوست داشتند توی خونه هم بپوشند- توی خونه هم چادر سر کردند و کم کم حرف و حدیثها و غیر عادی بودنش تموم شد و من که علی رغم نگاههای بهت زده و تمسخرآمیز عزیزانم روز به روز انرژی مضاعف تری برای اجرای امر پروردگارم پیدا کردم به لطف خدا این مسیر را ادامه می دهم و غرق شادی می شوم وقتی می بینم توی همین خانواده کم کم دخترهای کوچکتر هم بعد از کلی سوال پیچ کردن من و اینکه پوشیدن چادر سخته یا نه و ... در حال حرکت  به سمت یک تجربه ی الهی اند. 

زهرا ارسال با ایمیل


من چادرم را دوست دارم: به نظر من اگر آقایون متوجه اهمیت نقششون در خانواده هاشون بودند شاید ما امروز معضلی به نام بدحجابی با این شدت نداشتیم (ر.ک. به نقش پدرم، نقش برادرم، نقش همسرم و ... )و به دنبال آن خیلی از نتایج بدحجابی دامنگیر جامعه ی ما نمی شد. مخصوصا بعضی از "برادر"ها نمی دونند چقدر برای خواهرهاشون مهمند چقدر محبت آنها توجه آنها بهشون احساس شخصیت می ده و آنها رو از چه دامهایی حفظ می کنه. نمی دونند گاهی یک جمله ی آنها سرنوشت خواهرهاشونو تغییر می ده و شاید به همین دلیل نادانسته خواهرهاشونو از محبت ها و راهنمایی های برادرانشون محروم باقی می زارن... 

کاش خیلی جدی جلوی این بی مهری هایی که داره تو خانواده های ما راه پیدا می کنه و باعث ایجاد فاصله بین اعضای خانواده میشه رو بگیریم تا سد دیدن محبت های مشفقانه مون نشوند تا بتونیم دست هم دیگه رو بگیریم و به هم کمک کنیم.

تقدیم نوشت: این عکس و این متن تقدیم به تمام برادرهای خوبی که هیچ چیز باعث نمیشه یادشون بره  چقدر مسئولیتشون در قبال خواهرانشون واقعی و فطری و مهمه

.................................

لینکهای مرتبط:

ای کاش دخترها می دونستند

شما هم دعوتید: دعوت نامه ی اولین فراخوان وبلاگی من و چادرم با موضوع " چی شد چادری شدم؟"

خاطره های شرکت یافته در این فراخوان تا این لحظه

خادم الزهراهای این طرح : لیست خادمان افتخاری اولین فراخوان من و چادرم تا این لحظه

اطلاعیه: کتاب مجموعه خاطرات چی شد چادری شدم منتشر شد

اگه شما هم چادر رو به عنوان پوشش انتخاب کردید یا از چادر خاطره ی جالبی دارید لطفا همین الان خاطره تونو بفرستید و به همراهان این فراخوان وبلاگی بپیوندید

طرح های مشابه:چی شد اهل مسجد شدم؟ ،  چی شد اهل نماز اول وقت شدم؟ ، چی شد با شهدا آشنا شدم؟

لبخند رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها نصیبتون




مطالب مشابه :


صفحه تقدیم پایان نامه

صفحه تقدیم پایان نامه تقدیم به همسرم: تقدیم به برادرم:




نمونه هايي از تقديم و تشكر براي صفحه تقديم پايان نامه

تقدیم به برادرم: این پایان نامه را به پدر و مادرم، اساتید عزیز و خواهر مهربانم تقدیم




نمونه هايي از تقديم و تشكر براي صفحه تقديم پايان نامه

تقدیم به برادرم: و اما متن تقدیم و سپاس پایان نامه ی خودم: تقدیم به:




تقديم و تشكر پايان نامه

تقدیم به: روح پاک تقدیم به برادرم: این پایان نامه را به پدر و مادرم، اساتید عزیز و خواهر




رنج نامه!

منه برادرم به امید خدا پایان نامه بده و » و در صفحه تقدیم نامه هم پایان نامم




نمونه هايي از تقديم و تشكر براي صفحه تقديم پايان نامه

تقدیم به: روح پاک تقدیم به برادرم: این پایان نامه را به پدر و مادرم، اساتید عزیز و خواهر




دویست و نهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: از محبت های برادرم تا پیدا کردن آدرس واقعی

یک روز برای کمک به برادرم در طرح پایان این عکس و این متن تقدیم به دعوت نامه ی




پایان ۳۳ سال چشم‌انتظاری خانواده

تقدیم به خانواده ی پایان نامه ای با موضوع راهیان




ماه بی نشان (تقدیم به حضرت زهرا (س))

(تقدیم به حضرت زهرا به نام خدا و با یاد از خواهر و تک برادرم که در (موضوع پایان نامه:




برچسب :