رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر)


طاها خودشو بهم رسوند و پشت سرم راه افتاد . وقتی کمی از بقیه فاصله گرفتیم دست دراز کردم و بهش گفتم : _ سوییچ . طاها با ارامش گفت : _ خودم می رسونمت ... دوباره تکرار کردم : _ سوییچ . نگرانی از چشماش می بارید فکر کردم نیاز به توضیح داره واسه همین اضافه کردم : _ میرم خونه . طاها _ خب خودم می رسومت . داشتم از کوره در میرفتم . درحالی که دندونامو رو هم فشار میدادم گفتم : _ سوییچ ... خودم میرم . تنها . اینقدر صریح گفتم که طاها پی به حال خرابم برد و بی هیچ حرفی سوییچ مزدامو تو دستم گذاشت . از اینکه ماشین خودم بود کمی خوشحال شدم و زیر نگاه های نگران طاها به سمت ماشینم رفتم و بعد از روشن کردنش بی معطلی از اونجا دور شدم . نمی تونستم خوب رانندگی کنم . انگار یه سنگ اسیاب رو سینه ام گذاشته بودن . دوباره اسم روی قبر یادم اومد . دوباره نفسهام بریده بریده شد . بوق کشدار ماشینی کنار گوشم به صدا دراومد و ناسزاهای مردی باعث شد ماشینو منحرف کنم و به صورت اریب کنار خیابون پارک کنم ... سرمو به پشتی صندلی چسبوندم . تنها صدای نفسهای نامنظم و عصبیم سکوت تلخ ماشینو میشکست .تو یه لحظه تمام صداهای سر مزار تو گوشم میپیچید و لحظه ای بعد تمام خاطرات خوشم با یوسف جلوی چشمام رژه می رفت . حال خودمو نمی فهمیدم . وقتی صدای یوسف تو گوشم میپیچید که اسممو صدا می زد ، از خود بی خود می شدم .. تصور اینکه واقعا از پیشم رفته ، رعشه بر اندامم می انداخت ... چشمامو بستم تا دوباره حقیقت تلخی که مثل آوار روی زندگیم خراب شده بود رو ندیده بگیرم ... ترمز دستی رو کشیدم و توی یه تصمیم ناگهانی به خارج از شهر روندم . به رودبار رسیده بودم . بدون وقفه تمام راهو اومدم . بدون احساس خستگی . یه هفته بود که هیچ حسی نداشتم چه برسه به خستگی . تمام مدت صدای یه اهنگ تو ماشینم می پیچید. اون رو برای اروم کردن خودم گذاشته بودم . می خواستم همیشه اون نوای عاشقانه ی ویولن تو ذهنم بمونه ... وقتی یه دور اهنگ تموم میشد دوباره برمیگردوندم رو همون اهنگ . اجازه نمی دادم تا اهنگ بعدی شروع بشه . فقط و فقط ویولن یوسف رو گوش می دادم . چون این اهنگ واسه ی من نوشته شده بود ... به کنار دریا که رسیدم از ماشین پیاده شدم و قدم تو ساحل خیس و ماسه ای گذاشتم . اینجا همون جاییه که بیست سال پیش یوسف من خانواده اشو گم کرد و فقط یه پلاک ازش موند . پلاک نقره ای رنگ رو از جیبم دراوردم و بهش خیره شدم ... حالا باید از کجا شروع می کردم ؟ اصلا چرا اومدم اینجا ؟! حالا اگه خانواده اش رو هم پیدا کنم که دیگه فایده ای نداره ... بهشون چی بگم ؟ بگم من و پسرتون با هم قرار گذاشته بودیم واسه ماه عسل بیایم اینجا تا با یه تیر دو نشون بزنیم ؟! هه ! چه مسخره ! ماه عسل ؟! راستی مگه من الان رودبار نیستم ؟ پس اومدم ماه عسل اره ؟! برگشتم تا ماشینو ببینم ... اما ماشین من که گل نداره ... ماشین عروس نیست ... تازه داماد هم که باهام نیست ... یه عروس تنها و بی کس و بیوه .... جدیدا یه چند تا صفت تازه هم پیدا کردم ... شوم و بدقدم و نحس ! پوزخند تلخی زدم و بلند رو به اسمان گفتم : _ مرسی یوسف ... مرسی که با رفتنت باعث شدی اینهمه مشهور بشم ! می خوام واسه جبران این لطفت برات مامان باباتو پیدا کنم می فهمی؟! حرفمو قطع کردم . با کی حرف می زدم ؟ با کسی که مرده ؟! نه ... یوسف من نمرده ... شاید دوباره گم شده ... به ابی بی انتهای دریا خیره شدم ... سوز سردی که اومد مجبورم کرد تا توی خودم مچاله بشم ... دستامو بغل کردم و دوباره به نبود یوسف فکر کردم ... یوسف قبلا همین جایی که من وایسادم وایساده بود ... با همین حالی که من داشتم . پس اگه اینجا بوده ، اگه الان صداش بزنم شاید بشنوه ... شاید برگرده پیشم مگه نه ؟! مثل کسی که کشف مهمی کرده باشه دستامو دو طرف دهنم قاب کردم و داد کشیدم : _ یوسف ... یوسف ... کجایی ؟؟؟ دریای طوفانی با موجهای سهمگینش انگار تنها موجود محرک کنار من بود ... پس یوسف ... ، دوباره فریاد کشیدم : _ یوسف ... منم یهدا ، نامزدت ... اونی که دم از عشقش می زدی ... اونی که ادعا می کردی عاشقشی ... حالا بیا ببین چم شده ... می بینی ؟! میگن من جادوگرم ... میگن شومم ... نحسم ... میبینی ؟ ... آره ؟! انگار فریادهام ، گلومو خراش می داد و می خواست بغض چند روزه امو در هم بشکنه ... از سر عجز و ناتوانی روی زانوهای تا شده ام افتادم و بلندتر از قبل گریه و زاری سر دادم . هیچ وقت یادم نمی اومد که اینجوری گریه کرده باشم ... مثل جنینی از سرما گلوله شده بودم و زار می زدم . با مشت روی ماسه های خیس ساحل می کوبیدم و شکایتهامو فریاد می کردم ... اونقدر گریه کرده بودم که به سکسکه افتادم . سعی نکردم از روی زمین بلند بشم . بلکه طاق باز دراز کشیدم و دستامو از هم باز کردم . هنوز لایه ای از اشک توی چشمام موج می زد . به اسمون ابری خیره شدم و با غم زمزمه کردم : _ چرا رفتی ؟... چشمامو بستم و اشک از لای پلکهای بسته شدم روی صورت خیسم چکید . نفس عمیقی کشیدم و پلاک رو بالای سرم گرفتم . بهش خیره شدم . شماره ی روش رو خوندم ... یعنی با این شماره می تونم خانواده تو پیدا کنم یوسف ؟ چشمامو دوباره بستم و نمی دونم چی شد که به خواب عمیقی فرو رفتم ... ........................ با پاشیده شدن یک خروار اب سرد روم ، بالافاصله از خواب پریدم و تو جام نشستم . کمی طول کشید تا بفهمم چی شده و کجام ... روی ساحل به خواب رفته بودم ... دستام از سرما یخ کرده بود و هوا گرگ و میش بود . روسریم و موهام خیس شده بودن و کل لباسهام با آب دریا و شن و ماسه ها کثیف شده بود . اما ... یه چیزی سر جاش نبود . پلاک ... پس پلاکم کو ؟ دور خودم چرخیدم و به روی زمین خیره شدم ... نه ... نمیتونه گم بشه ... مثل دیوونه ها افتادم به جون ساحل و ماسه ها رو با پنجه هام کنار زدم . از یه قسمت که ناامید می شدم به سراغ یه جای دیگه می رفتم و با گریه اونجا رو می کندم ... اما هیچ جا پیدا نشد . یه دفعه فکری تو ذهنم جرقه زد . با چشمایی که ازشون اتیش میبارید به دریا خیره شدم ... انگار دریا مسبب گم شدن پلاک بود ... فهمیدم وقتی که خواب بودم و موج روم ریخته پلاک تو دستم بوده و دستام هم باز بودن . چه راحت پلاکو از دست داده بودم ... چه راحت از دستم گرفتی ... اینو فریاد زدم و به سمت دریا دویدم ... اصلا تو حال طبیعی نبودم ... وسط زمستون ، با اون هوای سرد و لباس کم تو دریا دست و پا میزدم و سعی می کردم پلاکو پیدا کنم ... هر از گاهی زیر اب می رفتم ولی از شدت سرما و سوزش چشمام نمی تونستم چشمامو باز کنم و دنبالش بگردم ... ناچار سرمو بیرون اوردم . دندونام از شدت سرما بهم میخوردن . یه دفعه احساس کردم بازومو نمی تونم درست حرکت بدم ... شروع کردم به دست و پا زدن ولی در نهایت باعث شد درد بازوم بیشتر بشه . لبخند تلخی زدم و فهمیدم که دیگه کارم تمومه ... ماهیچه ی بازوم گرفته بود و نمی تونستم شنا کنم ... چند بار به زیر اب رفتم و تقلا کنان دوباره بیرون اومدم ولی بار اخر با خودم فکر کردم که دیگه زنده موندنم فایده ای نداره ... نه یوسف پیشمه و نه پلاک ... پس همون بهتر که منم برم ... و با گذشتن این فکر از مغزم ، به زیر اب رفتم .... ............................. با پیچیده شدن صداهای خفه ای تو گوشم ، اهسته چشمامو باز کردم ... اولین چیزی که به چشمم خورد سفیدی سقف بزرگی بود که چشمامو زد و باعث شد سریع پلک هامو رو هم بزارم . من کجام ؟ بهشت ؟ نه ...اگه بهشت بودم دیگه درد و غمی نداشتم ... پس این همه بغض و درد چیه تو گلوم ؟ چرا هنوز قلبم پر از غمه ؟...اشک از زیر پلکهام به بیرون تراوش کرد و گونه هام تر شد . تمام تنم کوفته شده بود و نمی تونستم دستامو واسه پاک کردن صورتم حتی یه میلیمتر جابه جا کنم . صدای باز و بسته شدن در اومد و یه مرد با ته لهجه ی شمالی گفت : _ هنو بیدار نشد ِ ؟ و صدای یه زن جوون که می گفت : _ نه هنوز ... صداها از فاصله ی تقریبا دوری میومد . این دفعه با کنجکاوی چشمامو باز کردم مژه های خیسم روی پلکام سنگینی می کردن . سعی کردم کمی سرمو تکون بدم اما درد بدی تو گردنم پیچید و باعث شد صدام دربیاد : _ آخ ... همه ی افراد حاضر تو اتاق به سمتم هجوم اوردن . یه زن جوون با چشمایی ابی و صورتی سفید و کمی تپل ، مرد چهارشونه با سبیلهایی کلفت و قدی تقریبا بلند و یه پیرزن که صورتش پر از چین و چروک بود و تسبیحشو دور دستش پیچیده بود و مدام ذکر می گفت . در حالی که نگاه تعجب بارشون روم بود توی گوش هم پچ پچ می کردن . کمی نگران شدم . شاید صورتم چیزیش شده . می خواستم به صورتم دست بکشم ولی نتونستم . با تیر کشیدن درد بدی تو دستام صورتم مچاله شد . زن جوون با دستپاچگی به سمتم متمایل شد و با نگرانی پرسید : _ خوبی ؟ اروم زمزمه کردم : _ چیزیم نیست ... و با کمکش تو جام کمی بلند شدم و پشتمو به بالش تکیه دادم . زن پتوهایی که روم بود رو مرتب کرد . تازه نگام به سر و وضعم افتاد . با تعجب به لباسهایی که تنم بود نگاه کردم . یه پیرهن شمالی بلند زرد تیره تنم بود و روسری مشکی بلند که گلهای بزرگ قرمز توی حاشیه هاش بود سرم انداخته بودن . صدامو صاف کردم و پرسیدم : _ چرا اینجام ؟ بالاخره پیرزن دست از ذکر گفتن برداشت و با لهجه ای غلیظ که حتی یه کلمه اش رو هم متوجه نشدم گفت : _ مَر همین الانه ی از دریا ت َ بَردیم جُر . . . حالا خدا رو شکر غرقَ نوبوبی ... خیره خیره بهش نگاه کردم . زن جوون فهمید که چیزی از حرفای پیرزن سر در نمیارم لبنخد نمکینی زد و گفت : _ ننه می گه که همین الان از تو دریا اوردیمت بیرون ... حالا خدا رو شکر غرق نشده بودی ... پیرزن سری تکون داد و دوباره ذکر گفتنو شروع کرد . صداش بلند و کمی جیغ مانند بود زن جوون بهم گفت : _ خیلی درد داری ؟ کمی سرمو تکون دادم و زمزمه کردم : _ نمی تونم تکون بخورم ... این دفعه مرد به حرف اومد : _ برای اینکه تو این سرما داشتی تو دریا شنا می کردی ... چرا ؟ دیگه ته لهجه ی شمالی نداشت . سوالش مثل کسی بود که داره از یه متهم بازجویی می کنه . حوصله ی اخم و تخم نداشتم . بی حال گفتم : _ بخاطر یه مسئله ی شخصی ... شما نجاتم دادین ؟ مرد با ابروهایی که درهم گره خورده بود با طلبکاری گفت : _ بله ... عیبی داره ؟ سرمو که دیگه از درد سنگین شده بود و گردنم تحمل وزنش رو نداشت به دیوار تکیه دادم و با همون صدای اهسته ولی قاطع گفتم : _ بله داره ... من صدا زدم کمک که شما نجاتم دادین ؟ مرد ابروهاش بیشتر تو هم رفت و گفت : _ نمی گفتی هم اجازه نمی دادم کسی تو ملک من خودکشی کنه ... در حالی که یه تای ابرومو بالا می دادم گفتم : _ دریا ملک شماس یا خدا ؟ زن جوون بین بحث ما اومد و با لحن صلح جویانه ای گفت : _ ای بابا ... حالا چیزی نشده که همه جا ملک خداست ... پیرزن دوباره با صدای جیغ مانندش شروع کرد به نطق کردن : _ حجت تَ بَرده بیرون ... بوشو بو ماهیگیری بَدِه بَکَتی آبِ مِن . . . نزدیک بو خفه بَبی مَر . . . ولی اینه قبل بی هوشَ بوبو بی . . . آهان از ترس بو ؟ دوباره به زن نگاه کردم تا برام ترجمه کنه . زن جوون سری تکون داد و گفت : _ ننه میگه شوهرم ، ( و به مردی که حجت نام داشت اشاره کرد ) رفته بوده ماهیگیری که دیده تو دریا افتادی و داری دست و پا می زنی ... مثل اینکه از ترس بیهوش شده بودی ... کمی فکر کردم . حق با اون بود . از ترس خودکشی جلوجلو مرده بودم ! لبخند محوی زدم و رو به مرد گفتم : _ ممنون واسه کمکتون ... مرد اینبار با تعجب نگاهم کرد . براش توضیح دادم : _ درست فکر کردین ... می خواستم خودکشی کنم ولی قبل از اون ماهیچه ی بازوم گرفته بود و داشتم غرق می شدم . زن جوون با دلسوزی نگام کرد و گفت : _ الان خیلی درد داری ؟ لبخند کجی زدم و گفتم : _ به اندازه ای که نمی تونم تکون بخورم . زن نچی گفت و شروع کرد به ماساژ دادن تنم . پیرزن هم دستی به سرم کشید و زیر لب دعایی خوند و به سمتم فوت کرد . زن جوون در حالی که بهم خیره شده بود لبخندی زد و گفت : _ خیلی وقته که یه چشم سیاه مثل شما ندیده بودم ... جواب لبخندشو با لبخند ضعیفی دادم و زمزمه کردم : _ مرسی . با لحن ناراحتی گفت : _ می خوای گریه کنی ؟ از بس زار زده بودم گلوم موقع حرف زدن می سوخت . جواب دادم : _ الان نه ... _ پس بعدا می خوای گریه کنی نه ؟ با فراغ یوسف اگه گریه نکنم چی کار کنم ؟ نگاهمو به دستام انداختم وای ، حلقه نامزدیم دستم نبود . با نگرانی به اطراف نگاه کردم . زن جوون فهمید دنبال چیم . اروم دست کرد تو جیبش و حلقه ی درخشانمو در اورد و با لبخند به دستم داد . زیر لب تشکری کردم و حلقه رو به انگشتم انداختم . زن جوون گفت : _ با شوهرت اومدی ؟ با یاد اوری واژه ی شوهر غم عمیقی به دلم چنگ زد . شوهر ... قرار بود داشته باشم ولی ، شوهر نکرده بیوه شدم ! زن جوون دست به گونه ام کشید و با ناراحتی گفت : _ ببخشید ... نمی خواستم ناراحتت کنم ... تازه فهمیدم که گونه هام از اشک خیس شدن . اهسته سری تکون دادم و زن هم از کنارم بلند شد و با پیرزن به اشپزخونه رفت . مرد هم قبلا به یکی از اتاقا رفته بود . فرصت خوبی بود تا خونه رو دید بزنم . جام توی یه اتاق تقریبا کوچیک بود که روی دیوار سفید رنگش دو تا تفنگ بزرگ شکاری نصب شده بود . پوشش کف اتاق فرش پشمی بود و جالباسی کهنه ای گوشه ی اتاق جاخوش کرده بود و کنار دست اتاق چند تا مخده ی بزرگ قرمز و یک بخاری بزرگ قرار داشت که تا ضرب اخر می سوخت . چند تا ترک روی سقف هم خبر از کهنگی خونه میداد . در کل ساده و جمع و جور بود . از توی پنجره که درست کنار لحافم بود به بیرون نگاه کردم . شب شده بود و قرص ماه درست وسط اسمون بود . با خودم زمزمه کردم : _ دیگه اینجا جایی ندارم ... پلاک گم شد . باید برگردم . چشمامو بستم ولی نبود یوسف مثل فرفره تو ذهنم می چرخید . دیگه نمی خواستم ازش فرار کنم ... فقط باید باهاش کنار میومدم ولی اخه چطوری ؟.... مگه میشه با همچین چیزی کنار اومد ؟ کمی خودمو بالاتر کشیدم . تصویر چهره ام توی پنجره ی مه گرفته افتاد . چشمام همون برق گذشته رو داشت البته با نم اشک که از غم یوسف خبر می داد . صورتم لاغر شده بود و پای چشمای گود رفته ام کمی سیاه شده بود . لبهای قلوه ایم که همیشه رنگ لبخند زیباش می کرد الان دیگه پژمرده بود . تنها چیز جدیدی که توی صورتم بود ، ابروهای خوش حالت هشتیم بود که برای عروسی رنگ قهوه ای کرده بودم... هه چه عروسی ای ! عروسی که برپا نشده عزا شد ! نگاهمو از پنجره گرفتم . زن جوون رو به روم وایساد بود و با لبخند در حالی که سینی غذا دستش بود کنارم نشست . پیرزن هم دوباره به اتاق برگشته بود و اومد کنار پنجره ، رو به روم نشست و بهم خیره شد . زن جوون کاسه رو برداشت و کمی با قاشق محتویاتش رو هم زد و بعد در حالی که اهسته فوتش می کرد به لبم نزدیک کرد . از بوی غذا ، حالت تهوع بهم دست داد ... می دونستم اشکال از غذا نیست از منه ... تو این مدت اصلا از راه دهان چیزی نمی خوردم . همش بهم سرم وصل بود و هرازگاهی از روی اجبار یه تکه نون تو دهنم میزاشتم با چند جرعه اب . حالا خوردن همچین غذایی برام سنگین بود . قاشقو پس زدم و سرمو برگردوندم تا حالت تهوعم بهتر بشه . پیرزن بالافاصله گفت : _ چَرِه تی غَذَ نوخونی ؟ ... دوست نَدَ نی ؟ مو بَپَتَم ناچار به زن جوون نگاه کردم . کمی ناراحت بود که دستشو پس زدم ولی حوصله ی دلجویی نداشتم . _ ننه میگه چرا غذاتو نمی خوری ؟ میزا قاسمی رو خودش درست کرده ... از دستش میدیا ... خیلی عالیه ... سعی کردم با لبخند محوی ازشون تشکر کنم . اهسته گفتم : _ نمی تونم بخورم ... زن جوون در حالی که می خواست بلند بشه گفت : _ اصلا حواسم نبود ... حامله ای نه ؟ ... دیدم صورتت کمی تو هم شد ... ویار داری ؟ هه ! حامله ؟! پوزخند تلخی زدم که تلخیش اشک رو دوباره به چشمام اورد . اروم گفتم : _ نمی خواد ... نرو ... فرقی نمی کنه ... _ ولی داری از دست میریا ... تو دلم گفتم بهتر ! و سعی کردم از موضوع غذا و حاملگی کذایی بیرون بیام : _ تلفن میخوام ... دارین ؟ زن جوون از جا بلند شد و بیرون رفت . موندیم من و پیرزن کمی بعد گفت : _ تی مردَه کِ بِه خَ تلفن بوکنی ؟ با اینکه از حرفاش سر درنمیاوردم ولی فکر کردم می پرسه میخوای به کی زنگ بزنی . جواب دادم : _ به خانواده ام ... زن جوون اومد تو اتاق و گفت : _ نه ، ننه می پرسه می خوای به شوهرت تلفن کنی ؟ نمی دونم چرا اینقدر این واژه برام عذاب اور بود ... کاش دیگه اینو نشنوم . درحالی که تلفن رو ازش می گرفتم زمزمه کردم : _ نه . و با شماره گرفتن خودمو سرگرم نشون دادم تا دیگه سوالی نپرسه . بعد از اینکه خونه رو گرفتم ، هنوز بیشتر از یه بوق نخورده بود که صدای مشوش طاها تو گوشم پیچید : _ الو ؟... خدا می دونه چقدر نگرانشون کرده بودم . اهسته گفتم : _ طاها ... مثل اینکه نشنید چون بلند تر گفت : _ الو ...الو ... یهدا ، تویی ؟ نمی تونستم بلند حرف بزنم . گلوم بدجوری می سوخت . ناچار گوشی رو به زن دادم و اشاره کردم که بگه بیان دنبالم ... زن جوون گوشی رو گرفت و گفت : _ الو ... نخیر من یهدا نیستم ... ایشون اینجاست ... ...... _ نه ... افتاده بودن تو دریا ... به ! بهتر از این نمی تونست خبرگزاری کنه ! اخه به تو چه که میگی ؟! _ نه نه چیزیشون نیست ... بله ...بله ... .... _ نه رودبار ... .... _ بله ، یادداشت کنین . و ادرسو گفت و قطع کرد . منم نفسی از سر اسودگی کشیدم و ازش تشکر کردم . دیدم که پیرزن تو اتاق نیست . تو این فرصت از زن پرسیدم : _ ببخشین ... من هنوز اسم شما رو نمی دونم . زن خنده ی مهربونی کرد و گفت : _ اسمم ، گلناره . اسم شما هم یهداس اره ؟ سرمو تکون دادم و اونم دنباله ی حرفشو گرفت : _ دیدم داره شوهرتون اسموتونو صدا می کنه ... معلوم بود چقدر نگرانتونه . باز گفت شوهر ! در حالیه سعی می کردم از جا بلند بشم گفتم : _ گلنار خانوم ... لباسهای من کجاس ؟ به جای گلنار صدای جیغ مانند پیرزن به گوشم خورد : _ ای لباسون تی هَمرَه هَنه . . . ولی اینه قد کوتاهه ..ماشالله عجب قد و بالای رعنایی دَنی بزنم به تخته گلنار خواست ترجمه کنه که با دستم اشاره کردم که لازم نیست . فقط می خواستم از اون محیط که فقط اسم شوهر و یاداوری تلخ مرگ یوسف بود بیرون برم . گلنار هم چیز دیگه ای نگفت و به اتاق دیگه ای رفت و با لباسم که خشک شده بود برگشت . با کمکش لباسای خودم رو پوشیدم و سر جام نشستم . گلنار با تعجب گفت : _ از حالا منتظر نشستی ؟ راست میگفت ... ولی انقدر عجله داشتم که از اونجا بیرون برم که حواسم به زمان نبود . بی حرف به زیر پتو خزیدم و گفتم : _ وقتی اومدن دنبالم بیدارم کنین ... ممنون . و اونا هم بی هیچ حرفی چراغو خاموش کردن و از اتاق بیرون رفتن . همه جا خاکستری بود ... حتی اسمون و زمین هم خاکستری شده بود و انگار کسی منو اونجا رها کرده ... قدمهای لرزانم دیگه توان همراهی کردن با منو نداشتن . توی قربستان بودم و همه ی قبرها رو از نظر می گذروندم . نمی دونستم کجا میرم فقط چشمم به یه جای اشنا بود . یه دفعه نگاهم روی یه زن سیاه پوش که بالای مزاری وایساده بود ثابت موند . دو سه گام جلوتر رفتم و پشت سرش وایسادم . صداش زدم ولی برنگشت . در عوض خم شد و سنگ سیاه رو از روی قبر برداشت . از ترس نفسم تو سینه ام حبس شد . زن به طرفم برگشت ولی من چشمم به سنگ سیاهی بود که از روی قبر کنار رفته بود و توی قبر خالی از خاک بود و گودی عمیقش به چشم می خورد . نگاهمو روی صورتش لغزوندم . باورم نمیشد ... این ملیسا بود . رد خون جاری شده از چشماش تا پایین صورتش می رسید . دستمو گرفت و منو جلوتر کشید . از ترس به دستش چنگ زدم و با نگاهم ازش التماس کردم کاری به کارم نداشته باشه . لبخند کجی زد و بی رحمانه گفت : _ مگه نمی خوای شوهرتو ببینی ... بیا نشونت بدم ... با شنیدن این حرف چشمامو روی قبری که دیگه سرپوشی نداشت دوختم و یه قدم جلوتر رفتم . هنوز دستم اسیر انگشتای ملیسا بود . کمی به سمت قبر خالی متمایل شدم و سعی کردم توشو ببینم . یه دفعه جسم بی جان یوسف با صورتی خونین و یخ زده و چشمایی باز که دو زمرد رو به رخ می کشید ، در قعر قبر خودنمایی کرد . سریع دست ازادمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم . این ... این یوسفه ؟... هرم نفسای ملیسا رو حس کردم که به گوشم می خورد . لبهاش روی لاله ی گوشم به حرکت دراومد و زمزمه اش رو شنیدم : _ دیدار به قیامت ... دستمو ول کرد و بعد منو هول داد توی قبر .... ....................... با صدای جیغ بلندی از خواب پریدم . از سوزش کشنده ی گلوم و نیم خیز شدنم تو رختخواب فهمیدم که خودم جیغ کشیدم . مثل ماهی که از اب بیرون افتاده باشه تند تند نفس می کشیدم . چند نفر به سرعت به سمتم هجوم اوردن . ولی من فقط به یه نقطه خیره شده بودم و تک تک صحنه های کابوسم جلوی چشمم رژه می رفت . قربستون .... اسمون خاکستری ... ملیسا ... صورت خونیش ... قبر یوسف ... چشمای یوسفم ... حس پرت شدن توی قبر ... با یاد اوری اینا لرزش بدی سر تا پامو گرفت و تمام دندونام از شدت لرز به هم می خوردن . یه نفر منو سفت تو بغلش گرفت و صدای بغض دارش به گوشم خورد که سعی می کرد لرزش بدنم رو بخوابونه : _ اروم ... یهدا تو رو خدا اروم باش ... هیچی نیست ... الان خوب میشی . به سختی سرمو که از لرز متشنج شده بود بالا اوردم تا بتونم ببینمش . طاها با چشمایی اشکبار و صورتی که نگرانی ازش می بارید نگاهم می کرد . دستامو گرفت و از سردی بیش از حدشون شوکه شد . دست دیگه ای داشت شونه هامو ماساژ می داد . از مهربونی دستاش فهمیدم که ممکنه کی باشه . زیر لب زمزمه کردم : _ بابا ... دستها از حرکت ایستادن و کمی بعد خودمو توی اغوش پر مهر و محبت بابا یافتم . شونه هاش از گریه می لرزید و با مهربونی سرمو نوازش می کرد . _ جانم بابایی ... جانم ... بغض ِ تو گلوم سر باز کرد . با صدایی خش دار به زحمت گفتم : _ می خوام بمیرم ... دستای بابا از حرکت ایستاد و یه دفعه از اغوشش کنده شدم . دیدم که به سرعت از اتاق بیرون رفت . می دونستم که نمی خواد جلوی جمع بزنه زیر گریه ... مرد ها که گریه نمی کنن ... اما من گریه ی یوسفو دیدم ... چه دردناک بود . قلبم از درد فشرده شد و دوباره روی لحاف ولو شدم . صدای تیز پیرزن به گوشم خورد : _ خواب بد بِدِه بو شومو بومَین ... الان تشنج بوده ... می پِسَره بوگوم دکتُره خَبَرَه کُنه ؟ گلناز بلافاصله گفت : _ میگه می خواین حجت دکتر خبر کنه ؟ طاها لبخند مهربونی زد و گفت : _ نه مادر جان ، نیازی به دکترنیست ... گلناز با یه کاسه ی بزرگ به سمتم اومد و کنار رختخواب زانو زد . تا قاشقو خواست به لبم نزدیک کنه ، با صورتی درهم مانعش شدم . گلناز مستاصل به من نگاه کرد و گفت : _ تو رو خدا بخور... اگه نخوری حالت بدتر میشه ها ... پیرزن رو به طاها گفت : _زود باش تی زنه بوگو خو غَذَ بُخورِه وَگَرنَه اینه حال دوباره بَد بونِه ها . . . مَر بِیِه بُخور خوب بَبی.... گلناز _ بیا ... ننه هم میگه بخور تا خوب بشی ... سرمو چند بار به طرفین تکون دادم و با نگاهم ازش التماس کردم که ولم کنه . گلناز سرشو با تاسف تکون داد و از کنار رختخوابم بلند شد . طاها دست گرمشو رو پیشونیم گذاشت و بهم خیره شد . نگاهش به من مثل کسی بود که عزیزشو از دست داده ... حق داشت دیگه از دست رفته بودم . به زحمت دستمو بالا اوردم و سعی کردم بیشتر سرشو جلو بیارم . منظورمو فهمید و زود خم شد . گوششو نزدیک دهنم اورد و گفت : _ جانم یهدا ... بگو میشنوم . _ خونه... احساس می کردم اگه یه کلمه بیشتر حرف بزنم گلوم پاره میشه ... طاها سرشو بالا اورد و موهای روی پیشونیمو کنار زد و گفت : _ میریم خونه عزیزم ... حالت که بهتر شد میریم ... دستشو که توی دستم بود کمی فشاردادم تا اینجوری اعتراضم رو بفهمه ... فهمیدم که کمی کلافه است و نمی خواد منو ببره خونه . گونمو بوسید و با لحن مهربانی گفت : _ کمی دیگه صبر کن ممکنه تو ماشین حالت بد بشه . اخم ضعیفی کردم . و تو چشماش خیره شدم . طاها نفسشو با پوف از دهنش خارج کرد و دستش روی صورتش کشید و گفت : _ باشه الان راه میفتیم ... واسا بابا بیاد . اب دهنمو قورت دادم و تمام قوامو جمع کردم و گفتم : _ ماشینم ... طاها سریع گفت : _ جاش خوبه نترس ... من و تو با ماشین من میریم ... بابا هم ماشین تو رو میاره . حالا بخواب . و به زور چشمامو بست و وادارم کرد تا کمی بخوابم . باز سیاهی بهم هجوم اورد و داشتم تو منجلاب کابوس فرو می رفتم ولی همش به خودم می گفتم اینا کابوسه بیدار شو ... فریاد می کشیدم و تقلا می کردم تا بیدار بشم . بالاخره با تکونهای شدیدی از خواب پریدم و دیدم طاها دو تا بازوهامو گرفته و منو تکون میده . وقتی دید چشمامو باز کردم ، چشمای عسلیش از خوشحالی درخشید ولی من داشتم همه جا رو تار میدیدم ... کم کم همه چی داشت در نظرم سیاه می شد . چشمام کم کم رو هم افتادن و گوشهام بدون اینکه به التماس های طاها مبنی بر اینکه نخوابم توجه نکردن و خلسه ای تلخ منو در بر گرفت .... .......................... سوزشی رو توی دستم حس کردم . انگار یکی نیشگونم گرفته . کم کم چشمامو باز کردم . دکتری روی من خم شده بود و داشت با چراغ قوه ی کوچیکش چشمامو وارسی می کرد . تا نور چراغ قوه به چشمم خورد سریع چشمامو از درد بستم . صدای هیجان انگیز دکتر رو شنیدم : _ یا خدا ... معجزه شده ... بیداره ... صدای مسن تری اومد : _ مگه میشه ؟ دکتر با همون هیجان تکرار کرد : _ بله دکتر ... بیاین ببینین .... علائم حیاتیش برگشته . صدای قدمهایی رو شنیدم و کسی نبضم رو گرفت و علائم حیاتیمو چک کرد . دستی روی پیشونیم نشست و صدای پر مهری گفت : _ دخترم ، صدامو میشنوی ؟ کمی لای چشمامو باز کردم . پیرمردی با ریش پروفسوری سفید و موهایی که کمی از جلو ریخته بود بهم خیره شده بود . صورت مهربونش با دیدن چشمای بازم با لبخند از هم باز شد و بعد گفت : _ نمی دونم چقدر خدا دوستت داره ... می تونی حرف بزنی ؟ سرمو با بیحالی تکون دادم و زبون خشکم رو به لبهام کشیدم و گفتم : _ من کجام ؟ _ بیمارستان ... اخم ظریفی روی صورتم نشست و گفتم : _ کی اومدم ؟ _ حدود ده روزه که توی اغمایی ... درجه ی هوشیاریت روز به روز کمتر می شد ... الان می خواستم برم و خانواده ات رو ناامید کنم که بحمدلله بهوش اومدی ... الان درد داری ؟ نمی دونستم به جز درد همیشگی روی قلبم و زخم خنجر روزگار روی روحم ، جای دیگه ای از بدنم درد می کنه یا نه . دستمو کمی حرکت دادم ولی نه ... درد نداشت . خیلی راحت دستمو بالا اوردم . دکتر مسن دستمو گرفت و با لبخند گفت : _ خدا رو هزار بار شکر که پیش پدرت شرمنده نشدم ... سرمو با تعجب کمی کج کردم . چه ربطی به بابا داشت ؟ دکتر متوجه سوالم شد و با خنده گفت : _ یعنی این یهدا خانوم بزرگ عمو رضاشو فراموش کرده ؟ عمو رضا ؟ عمو رضا دیگه کی بود ؟ کمی به خودم فشار اوردم تا ببینم کسی به اسم عمو رضا تو گذشته ها بوده یا نه ... چیزی دستگیرم نشد . با شرمندگی به دکتر خیره شدم و گفتم : _ متاسفانه شما رو به جا نمیارم . دکتر لبخندی زد و دندونای مرتب و ریزش خودنمایی کرد . _ حق هم داری ... منم کسی رو که توی چهار سالگی باهاش کلی بازی می کردم به یاد نمیارم . ببینم ، لیلی رو چطور ؟ لیلی رو یادت میاد یا نه ؟ چهار سالگی ؟ توی چهارسالگی من چه اتفاق مهمی افتاده که با این اقا اشنا بودم ؟ ... لیلی ؟ اسمش آشناست ولی خوب توی ذهنم نیست . سرمو با کلافگی به طرفین تکون دادم . دکتر دستی روی پیشونیم کشید و گفت : _ اشکال نداره ... به خودت فشار نیار ... کمی غم توی چشماش بود . فکر کردم شاید به خاطر اینکه من فراموشش کردم ناراحت شده . بهش گفتم : _ از دست ناراحتین ؟ با تعجب جواب داد : _ نه ... چرا ناراحت باشم ؟ قبل از اینکه بتونم جوابی بدم ، در باز شد و همون دکتر جوون که چراغ قوه توی چشمم روشن کرد ، با خانواده ام ریختن توی اتاق . دکتر جوون داشت سعی می کرد سر و صداها رو کمتر کنه . هی با التماس می گفت : _ هیس ... خواهش می کنم اقا ، خانوم ، ارومتر ... اینجا بیمارستانه ... بالای سر مریض نباید سرو صدا باشه ... لطفا خودتونو کنترل کنین . کمی بعد وقتی دید تلاشش ثمری نداره ، سری تکون داد و از در بیرون رفت . دکتر مسن یا همون عمو رضا پیش بابا رفت و گفت : _ علی ، چرا نمیای جلو ؟ گریه های شبونت بالاخره نتیجه داد ... خدا بهت نظری کرد و دخترت خوب شد . چشمای درشت و سیاه بابا آبستن اشک بود ولی اجازه ی باریدن نداشت . مامان با گریه جلو اومد و محکم منو بغل کرد و سر و صورتمو بوسید و با صدایی لرزون گفت : _ خدایا شکرت که دخترم دوباره بیداره ... خدایا هزار مرتبه شکرت و دوباره منو به سینه اش چسبوند . عطر مادرمو با تموم وجود به ریه هام کشیدم . همه فکر می کردن من خوب شدم . نمی خواستم از تصور خوبشون رو خراب کنم . نمی دونستم چرا توی این ده روز بیهوش بودم ولی اینو می دونستم که قرار نیست با مرگ یوسف به این راحتی کنار بیام . اونقدر این ضربه برام ثقیل بوده که جسممو برای یه مدت از کار انداخته و ساکن بیمارستان شدم . حالا کی قراره روحم دوباره خوب بشه ؟... همونطور که تو اغوش مامان بودم ، دست نوازش بابا رو روی سرم حی می کردم . بابا خم شد و بوسه ای عمیق روی پیشونیم کاشت . نگاه همه بهم با مهر و عطوفتی خاص همراه بود ... مهری که می تونستم به جرات بگم اسمش ترحمه ... خدایا کی می تونم از دست این دلسوزی نجات پیدا کنم ؟! صدای خندون طاها اومد : _ شما مادر و پدر نمی خواین دو دقیقه این خواهر ما رو بهمون قرض بدین ؟! ما به نگاه کردن هم راضی ایم ! نگاهش کردم . معلوم بود داره بغض تو گلوش سنگینی می کنه چون هی اب دهنشو قورت می داد و لبخندش با نهایت سعی ای که می کرد باز هم مصنوعی بود . دکتر با شوخی بابا رو کنار کشید و گفت : _ چرا نمی شه عمو جون ؟ من خودم این علی رو گرفتم بدو خواهرتو بغل کن ! طاها _ ای قربون شما عمو جون که هوامو دارین . پرسشگرانه به رفتار صمیمی دکتر و طاها نگاه کردم . این کی بود که طاها اونو یادش میومد ولی من نه ؟ ... کمی بعد تو اغوش طاها بودم . طاها با محبت بغلم کرد و در گوشم گفت : _ دیگه نمی خوام خودتو عذاب بدی یهدا ... می خوام بازم همون یهدای همیشگی باشی . خندون و شاداب . باشه ؟ با صداقت گفتم : _ سعی می کنم . و واقعا هم می خواستم سعی خودمو بکنم ولی نمی دونم نتیجه ای داشت یا نه ؟... با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم : _ واقعا ؟؟؟؟ بابا به جای عمو رضا جواب داد : _ بله ... خب تو کوچیک بودی ، حق داری یادت نیاد . راست می گفت . هیچی از اون وقتا یادم نمیومد . اصلا یادم نبود اون روزای بچگیم تو تهران ، چه همبازی خوبی داشتم . لیلی یه دختر عین خودم بود . پر شر و شور و بابای مهربونش مثل بابای خودم . عمو رضا همسن بابا بود . با بابا دوست مدرسه بودن ولی بابا توی دانشگاه تغییر رشته داد و رفت مدیریت بازرگانی خوند . چون می دونست از همون اول به درد تجربی نمی خوره چه برسه به پزشکی . ولی هنوز با عمو رضا رابطه داشت . حتی خونه هامون هم کنار هم بود . یادم اومد که هر روز صبح زود بیدار میشدم و هول هولکی صبحونه می خوردم و می رفتم خونه ی عمو رضا تا با لیلی گرگم به هوا بازی کنم . ولی همه ی رابطه ی خوبمون با رفتن عمو رضا به امریکا واسه گرفتن تخصص تموم شد . من که دیگه کم کم فراموش کردم که لیلی زمانی همبازیم بوده چون همیشه بعد از یه مدت مسائل رو فراموش می کردم . دست خودم نبود . هنوز تو گذشته ها سیر می کردم که در باز شد و محیا و عادل با یه دختر جوون و خوشگل اومدن تو اتاق . محیا با دیدنم پر کشید سمتم و منو بغل کرد . با گریه قربون صدقه ام می رفت و منو به خودش می فشرد ولی یهو یه دفعه منو ول کرد و در حالی که داشت اشکاشو پاک می کرد گفت : _ ببخشین ... یادم نبود دوست نداری کسی بغلت کنه ... لبخند محزونی زدم و گفتم : _ دیوونه ! ... اون مال قدیما بود . چه راحت می گفتم قدیما ! انگار نه انگار که این قدیما همین یه ماه پیش بود ! محیا منو بوسید و بعد به سمت دختر چرخید . دستشو گرفت و اونو جلوتر اورد . با لبخند به من گفت : _ خب ، یهدا خانوم ... این دختر خانم خوشگلو میشناسی ؟ به دختر خیره شدم . پوست سفیدی داشت .و چشمای کشیده ی مشکی رنگش ، زیباترین اجزای صورتش بودن . مژه های فرش تا نزدیک ابروهای کمونیش می رسید و قدش نسبت به من کوتاه بود . شاید تا سر شونه ام برسه . دماغش کمی سر بالا بود و لبهاش با لبخندی زیبا از هم باز شده بود . یه مانتوی ساده ی زیتونی با شال مشکی و شلوار کتون مشکی پوشیده بود . بدون هیچ آرایشی . سر و وضعش به دختر یه دکتر متخصص که چندین سال توی امریکا زندگی می کرده شباهتی نداشت . پس از فکر لیلی بیرون اومدم . رو به محیا گفتم : _ نه . محیا با چشمایی گشاد شده گفت : _ وا ؟ مگه میشه لیلی رو یادت نیاد ؟ اصلا باورم نمیشد این لیلی باشه ... اخه این همه سادگی و خاکی بودن به منزلت اجتماعیش نمی خورد . با لبخند محوی گفتم : _ اولش فکر کردم ممکنه لیلی باشه ولی با دیدن سر و وضعش نظرم عوض شد . لیلی با تعجب و کمی شوخی که از حرکاتش پیدا بود به سر و وضعش نگاه کرد و گفت : _ وا ؟؟!! یهدا ؟؟؟!!! مگه سر و وضعم چشه ؟؟؟ این برخورد صمیمانه اش بعد از چندین سال به دلم نشست . چقدر دلم می خواست منم با شوخی بگم : _ چش نیست ! ادم یاد دختر کارگرا میفته ! مگه بابات پولش کمه که اینهمه ساده می گردی ؟؟!! ولی نمی تونستم بگم . من دیگه اون یهدا نیستم .... نمی تونم بعد از یوسف باز هم مثل قبل باشم . چشمام رنگ غم گرفت . به لیلی نگاه کردم . حواسش به من بود . انگار داشت از صورتم فکرمو می خوند . با لبخند بهم نزدیک شد و سرمو تو اغوشش گرفت . بوسه ای روی موهام زد و گفت : _ خیلی دلم واست تنگ شده بود همبازی ! دستشو که روی شونه ام بود فشار دادم و اروم گفتم : _ منم . لیلی ازم جدا شد و با خنده گفت : _ خیل خب ، دور خانوم به اصطلاح مریضو خلوت کنین ! من و یهدا حرفا با هم داریم ! باید واسم روشن کنه چرا منو یادش نیومده !!! ای چش سفید ! این بود جواب اینهمه محبت ؟ یادت رفته چقدر تو اون قوری پلاستیکی واست چایی ریختم ؟؟!! بشکنه این دست که نمک نداره ! روحیه ی شادابش منو یاد خودم می انداخت . خنده ام گرفت و در حالی که می خندیم به بقیه گفتم : _ راست می گه ... برین استراحت کنین . اما بقیه یه میلیمتر هم تکون نخوردن . مامان و بابا چشمایی که نور امید بهش تابیده بهم خیره شده بودن و طاها و محیا از خوشی با لبخند نگام می کردن . خنده ام خشکید و گفتم : _ چیزی شده ؟ محیا با احساس گفت : _ آره ... دوباره اون خنده ی قشنگتو دیدیم ... و بلافاصله بعد از این حرف ، بغضش شکست و با معذرت خواهی کوتاهی از اتاق بیرون رفت . عادل با نگرانی به رفتنش خیره شد و گفت : _ میرم پیشش . و دنبال محیا از اتاق خارج شد . باز فضا رو غم برداشته بود . پوزخند تلخی زدم . لیلی با همون لحن قبلی گفت : _ ای بابا ... هنوز که وایسادین ... بیاین برین دیگه ! مامان و بابا سری تکون دادن و بعد از بوسیدن من از اتاق خارج شدن . ولی طاها هنوز همونجا وایساده بود . لیلی دست به سینه زد و گفت : _ ای خدا ! باید دونه به دونه بیرونتون کنم ؟! طاها با ژستی دختر کش روی صندلی کنار تختم نشست و پاهاشو روی پاش انداخت و گفت : _ نه ، من از کنار خواهرم جم نمی خورم . لیلی با لحن عصبی گفت : _ چرا ؟؟؟ مگه جنابعالی وکیل وصی شی ؟؟؟ طاها یه تای ابروشو بالا انداخت و جواب داد : _ فکر کن اره . لیلی _ من حوصله ی فکر کردن درباره ی شما رو ندارم ... بفرمایین بیرون . طاها لبخند عصبی زد و گفت : _ نه والا منم کشته مرده ی اینم که درباره ی من فکر کنی ! در ثانی من خواهرمو تنها نمیزارم . از بین این دو تا قیافه ی من از هر دوشون جالبتر بود . تا طاها حرف میزد به سمتش می چرخیدم و با جواب دادن لیلی ، برمی گشتم طرفش ! تا لیلی خواست حرفی بزنه با داد گفتم : _ اااااه ... بس کنین دیگه ! گردنم خرد شد بسکه چرخیدم ! طاها و لیلی با تعجب به قیافه ی عصبانی من نگاه کردن . کمی بعد لیلی اومد کنار طاها وایساد و گفت : _ بیاین بیرون کارتون دارم . طاها لب باز کرد تا بگه چی که لیلی مهلت نداد و گفت : _ زود باش دیگه ! و بالاخره از اتاق کشیدش بیرون . چند دقیقه گذشت و نیومدن . دلم داشت پیچ و تاب می خورد و نیاز شدیدی به دستشویی داشتم . دستشویی درست کنار در اتاقم بود . بعد از اینکه کارم تموم شد و داشتم از دستشویی خارج می شدم که صدای طاها که درست بیرون اتاقم وایساده بود به گوشم خورد : _ یعنی می تونی براش کاری بکنی ؟ لیلی _ تمام سعی خودمو می کنم . طاها _ اخرش چی میشه ؟ خوب میشه ؟ لیلی _ نمی دونم ... امیدوارم درمانمو بپذیره ... ولی گمون کنم باید یه مدت از شما دور باشه ... واسه خودش خوبه . طاها _ دور باشه ؟ یعنی چی ؟ لیلی _ یعنی ، یه جایی باشه که دیگه کمتر به یوسف فکر کنه ... کمتر خاطراتشو به یاد بیاره ... با افراد جدید اشنا بشه و سعی کنه زندگیشو دوباره بسازه ... طاها با صدای ناراحتی گفت : _ اره ... حق با توئه ... راستی ببخشین واسه ی برخوردم ... نمی دونستم تو روانشناسشی . روانشناس ؟! لیلی روانشناسه ؟! پس ، اشنا شدن دوباره ی لیلی با من ، برگشتن عمو رضا و اون ، همه ی اینا بازی بوده تا من بدون اینکه بفهمم درمان بشم ؟ ... اخه چرا به خودم نگفتن که می خوان واسم روانشناس بگیرن ؟ من که مخالفتی نداشتم ... دلم گرفت . به سمت تختم رفتم و روش نشستم . یعنی توی این مدت اینقدر رفتارم بد بوده که مامان بابا به سلامت روانیم شک کردن ؟ اصلا متوجه ی برگشتن لیلی به اتاق نبودم . دیدم که کنارم زانو زده و با نگرانی نگام می کنه . به دلم نشسته بود . خودش ، رفتارش ، حرف زدناش ، ... همه چیزش مثل خودم بود . دوسش داشتم و ازش دلگیر نبودم . می دونستم می خواد کمکم کنه . یه دفعه گفتم : _ باشه ... من با درمان حرفی ندارم ولی یه کاری نکن یوسفمو فراموش کنم ... نمی تونم ازش دل بکنم .... و زدم زیر گریه ... فراموش کردن یوسف برام از هر چیزی سختتر بود ... خودش که رفت ، دیگه دوست نداشتم خاطراتش هم بره ... لیلی اشکامو پاک کرد و منو تو اغوش گرفت . همونطور که سرمو نوازش می کرد گفت : _ نگران نباش ... همه چی درست میشه .... ****************************************


پایان جلد اول مرثیه ی عشق .


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان عشق و سنگ (جلد دوم) قسمت




رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر)

رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر) 74-رمان فقط به خاطر عشق (جلد دوم روستای پر ماجرا) 75- رمان




دانلود کامل رمان معمای عشق توشته نسیرین سیفی

همه زحماتی که کشیده دوم اینکه کسی دیگه پیدا رمان معمای عشق عشق الهه ناز جلد 1




مرثیه ی عشق(قسمت آخر)

رمان عشق و سنگ (جلد دوم) رمان عشق فلفلي رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط)




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان ما عاشقیم رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3.




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر رمان مرثیه عشق; رمان مترسک نیمه شب




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان ما عاشقیم رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12.




رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3

رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3 رمان عشق واحساس(جلد اول) رمان ابی به رنگ احساس من(جلد دوم)




دانلود رمان مرثیه ی عشق

دانلود رمان مرثیه ی عشق - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود نام کتاب : مرثیه ی عشق.




رمان مرثیه ی عشق 11

رمان مرثیه ی عشق 11 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و 94-رمان می گل (جلد دوم)




برچسب :