گرگینه6

فصل دوم:

لبخند مسخره ای زد , دستانش را درون جیبهایش کرد , برگشت و از همان مسیری که آمده بود رفت , سوار ماشینش شد و از در تیمارستان خارج شد. من ماندم و نقشه ی ندانسته ی درون ذهن حسام!

خسته به سمت اتاق رایان برگشتم , با مسکنی که بهش داده بودند خوابیده بود. نگاهی به لباسهایش کردم... عوض کرده بودند. در اتاقش را بستم و به اتاقم برگشتم. خیلی دلم می خواست نقشه ی حسام را بدانم. تلفن را برداشتم , دکمه 1 را فشار دادم. +خانم سمایی؟ _بله؟ +من توی اتاقمم , اگه مریض اتاق 119 بیدار شد یا سر و صدایی از اتاقش آمد من را خبر کن....در ضمن , هیچ کس حق رفتن به اتاقش را نداره جز آقای جامی! _بله..بله. تلفن را قطع کردم و سرم را روی میز گذاشتم , از شدت خستگی بیهوش شدم. با تکانهای حسام سرم را از روی میز برداشتم. لبخند قشنگی به لب داشت. _سلام خانم دکتر خوشخواب....اممم به قول شما فرانسوی ها letex !
موهای روی صورتم را کنار زدم , ولی باز با سماجت تمام دوباره روی صورتم ریختند. +اولا سلام صبح بخیر دوما اینجا چی کار می کنی؟ سوما letex نه و latex (به فرانسه یعنی خوش خواب ) چهارما از کی فرانسوی یاد گرفتی؟
دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. _ترمز بابا , من فقط یه صبح بخیر گفتم همین! به صندلیم تکیه دادم , احساس می کردم تمام مهره های گردن و کمرم در حال انحنا مانده اند و قصد راست شدن ندارند. +تو که گفتی خوش خواب! اخم تصنعی کرد .میز را دور زد و روی میز,در فاصله ی نزدیکی از من نشست. موهای صورتم را کنار زد, دست راستش را روی پاهاش اهرم کرد و لبخند شیرینی زد. _دونه دونه سوالاتت را جواب بدم؟ یا سوال بپرسم؟ دستانم را بغل کردم. +تو که من را می شناسی! دستانش را در هوا تکان داد. _اوه , البته مادمازل! صبح شما هم بخیر , استاد هر دوی ما را کار داره خودم اومدم صدات کنم . بعدشم فرانسه را بلد نیستم یک سری واژه از لغت نامه ی اتاقت یاد گرفتم . حالا یه واژه اشتباه گفتما!!! چشمانم را ریز کردم. +استاد چی کارمون داره؟ _بهتره از حضرت علیه بپرسیم. +من؟ با لحن مسخره ای گفت: نه پس من! +چرا؟ _اوف خدایا از دست این مایا! +حسام! _بله؟ +بسه , پاشو بریم ببینم. از روی میز به پایین پرید. واقعا از حسام اتو کشیده بعید بود! باهم به سمت اتاق استاد راه افتادیم .در بین مسیر از رو به روی استیشن رد شدیم. +یه لحظه صبر کن حسام. _اوکی. +خانم کرامت؟ _سلام خانم دکتر. +سلام گلم , از مقیسی چه خبر؟ _راستش مرخصی گرفته جاش خانم شریف می آد. +حال مادرش خوبه؟ _فعلا نه! +به کارت برس...راستی رایان... وسط جمله ام پرید: خیالتون راحت با اون مسکنی که بهش تزریق کردند ,حالا حالا ها خوابه , یعنی این را آقای جامی گفته. +باشه ممنون. نگاهی به حسام کردم که داشت ما را نگاه می کرد , معلوم بود داره تمام تلاشش را می کنه جلوی خودش را نگه داره. +بریم؟ سری تکان داد . در اتاق استاد را زدم. _بفرمایید. وارد اتاق شدیم و مثل همیشه روی مبل دو نفره نشستیم , به دهان استاد خیره شدیم , داشت مطلبی را می خواند . سرفه ای کردم. سرش را بالا گرفت و لبخد گرمی زد. _خب چه خبرا؟ +سلامتی. حسام: خبرها رو که همه در جریانید. سکوت چند دقیقه ای بر فضای اتاق حاکم شد. استاد: خب حسام نظرت راجع به رایان چیه؟ حسام: استاد الان نظر دادن که خیلی زوده , فعلا باید روش کار کرد. رایان حتی هنوز توانایی گفتن اصوات کوتاه را نداره. استاد: مایا جریان پرستارهای دیشب چیه؟ اخمهام رفت توی هم , اصلا فکر نمی کردم بین ما خبرچین وجود داشته باشه . من دیشب یک چیزی برای تهدید,به پرستارها گفته بودم.. نه بیشتر. +استاد؟ _بله؟ +کی به شما چنین جریانی را گفته؟ استاد نگاه متفکرانه ای کرد. _واقعا تو فکر می کنی من از اوضاع بخش خبری ندارم دختر؟ من از یه دونه دارو وارد شده و خارج شده ی این بخش خبر دارم چه برسه بقیه ی چیزها! حق با استاد بود . +چیز مهمی نبود من فقط برای تهدید آنها این حرف را زدم. حسام: استاد با ما چی کار داشتید؟ _هیچی , در مورد تحقیق دانشگاه , یادتون نرفته که؟ شما فارغ التحصیل شدید. ولی قول همکاری در پروژه های تحقیقانی را دادید! هر دو سر تکان دادیم. استاد به ما گفت دو دانشجوی روانشناسی قراره به جمع بخش ما اضافه بشوند. یک دختر و یک پسر و وظیفه ی ما کمک به آنهاست. هر دو مشتاقانه قبول کردیم و از اتاق استاد بیرون زدیم. +حسام؟ _هوم؟ +هوم چیه؟ _بله؟ +نقشه ات چیه؟ _در مورده؟ +رایان دیگه! با نوک انگشتش روی بینیم زد و آروم در گوشم گفت: صبر کن خانم دکتر!

نفسم را با صدا بیرون دادم و به محوطه برگشتم.

احتیاج به هوای تازه داشتم . روی زمین خیس محوطه قدم می زدم و فکر می کردم .اتفاقات این مدت را حلاجی می کردم. وسط فکر کردنم یاد مقیسی افتادم. موبایلم را از تو جیب مانتوم برداشتم و شماره اش را گرفتم. اینقدر بوق خورد که دیگه داشتم از برداشتن گوشیش ناامید می شدم.... بعد از 5 بار بوق خوردن, برداشت. با صدای گرفته ای جواب داد: الو؟ سریع گفتم: مقیسی؟ خودتی؟ _بله مایا جان , چیزی شده؟ +نه...این چه صداییه؟ فکر کردم کسی دیگه ایه. سکوت کرد. +الو؟ _گوشی دستمه. +خوبی؟ مامان خوبن؟ صدای هق هق بی صداش از اون ور گوشی می اومد. کلافه گفتم: الو؟ چی شده؟ با صدای بغض دار و کشداری گفت: همین یک ساعت پیش تمام کرد. بعد با صدای بلند گریه را سر داد . صدای مردانه ای از آن طرف گوشی به گوش رسید. _ای بابا , من به تو هم بگم ساکت؟ مثلا خودت پرستاریا! با این کارها روحش را معذب می کنی... ا؟ با کی حرف می زدی؟ ....الو؟ +سلام. _سلام . ببخشید ایشون وضعیت خوبی ندارند. +من تسلیت می گم , می شه آدرس را بدید؟ من مایا هستم دوست و همکارشون. آدرس بیمارستان را گرفتم و سریع دویدم توی بخش . همه با دیدنم ترسیدند. پریدم تو اتاقم , مانتوم را در آوردم, که "کتی" اومد تو. _چی شده؟ +مادر مقیسی...(با بغض گفتم) مرد. تقریبا کل افراد بخش می دونستند من چجور آدمی هستم و چه جور اخلاقی دارم. دست خودم نبود. هر کس عزیزی از دست می داد, به خصوص پدر و مادر ,بهم می ریختم . شاید به خاطر فقدانی بود که توی زندگیم, حس میکردم! _حالا تو کجا؟ +کتی! پیش مقیسی دیگه! _با این حالت؟ بذار من باهات بیام. +نه ...نمی خواد. _کتی جان نمی خواهد نگران باشی , من همراهیش می کنم. هر دو به سمت در برگشتیم. حسام در حالی که ساعد دست راستش را به چهارچوب در تکیه داده بود, این حرف را زد. +نه ! هیچ کدومتون با من نمی آید. اینجا به هر دوتون نیازه. حسام قرمز شد . کتی هم از حرص به جان لبهاش افتاد. منم بی خیال روپوش سفیدم را انداختم روی چوب لباسی و کیفم را برداشتم. بوسه ی کوتاهی روی گونه ی کتی زدم . از حسام خواستم خداحافظی کنم ,که به خاطر حضور کتی ,دسته ی کیفم, را گرفت. سرش را نزدیک آورد. _حالا لج باز کیه؟ هان؟ عصبی بودم. دلم می خواست زودتر برم. +حسام؟ با چشمان زیتونیش نگاهی بهم کرد. +من الان باید برم. نگاهی به داخل اتاق کرد .نفهمیدیم کتی کی رفته بود! _باشه با هم می ریم. پوفی کردم و کنار ایستادم . سریع روپوشش را در آورد و در اتاق را بست. با همدیگر به طرف ماشینش رفتیم. در سمت من را باز کرد . نشستم و منتظرش شدم. او هم نشست. سر فرصت باید در مورد این رفتارهای مسخره اش صحبت می کردیم. وسطهای راه بودیم که یاد لباسهام افتادم. باید حتما عوضشون میکردم.
+برو سمت خونه ی ما! _چرا؟+لباسام... آیکیوسان! سری تکان داد و با سرعت هر چه تمام تر ماشین را روند. سریع پیاده شدم و لباسام را عوض کردم. لباسای حسام خوب بود. پیراهن خوش دوخت قهوه ای سوخته با شلوار کرم که توی استیل خوشگلش, شدیدا خودنمایی می کرد. من هم یه مانتوی مشکی که روی سر آستینش کار شده بود با روسری مشکی که طرح ورساچه داشت, را پوشیدم. کفش پاشنه سه سانتیمم پایم کردم. کمی عطر زدم و به سمت در رفتم. حسام سرش را گذاشته بود روی فرمان. +خسته ای؟ سرش را بلند کرد و لبخند مهربونی زد. _نه! اما چهره تو فریاد میزند که خسته ای. +جو نده! _جو؟ ...ببخشید یادم نبود .شما یه آدم یک دنده و لجبازی که حرف حرف خودته! چپ چپ نگاهش کردم . تا نزدیکی بیمارستان چیزی نگفتیم. با رسیدن به بیمارستان, تمام خاطرات زندگیم عین قطار جلوی چشمم رژه می رفت. یاد خودم افتادم. احساس کردم خون به مغزم نمی رسه. احساس کردم اندامهای بدنم به ترتیب از مغزم تا نوک پام شروع به یخ زدن,کردند. توان حمل کردن کیفم را نداشتم. احساس کرخ بودن داشتم. _مایا؟...مایا؟ با صدای کشداری گفتم: بریــــــــــــــــــــــ ــم. دستانم را گرفت .گرمای دستانش باعث شد خون در بدنم دوباره به گردش درآید. _چرا اینقدر یخی؟ چیزی نگفتم .به محوطه که رسیدیم 5 نفر دور نیمکتی جمع شده بودند. نگاهی به حسام کردم. _منم فکر کنم خودشونند. به طرفشون رفتیم. آروم خودم را به فرد روی نیمکت رساندم . مقیسی بود. غش کرده بود. با دیدن صورت رنگ پریده اش یاد خودم افتادم. بغضم گرفت. حسام من را ول کرد و به طرفش رفت. حسام_خلوت کنید اینجا را. من عین یک مجسمه ایستاده بودم و به کارهای حسام نگاه می کردم. با صدای بلند مردی همه برگشتیم سمتش. _شما به چه حقی دست می زنی به خواهر من؟ خواهر؟ مقیسی مگه برادر داشت؟ حسام با اخم و تقریبا با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت: آقای محترم , خواهر شما فشارشون شدیدا افتاده , حالش خوب نیست. مرد خواست به طرف حسام حمله کنه که اجازه ندادم. +فکر کنم من و ایشون را به جا نیاوردید آقای مقیسی! مرد ابروهانش را بالا داد. +من مایا هستم , صبح... _بله...بله نگاهی به حسام کرد. +ایشون هم آقای دکتر بهرنگ. _خوشبختم...معذرت می خوام. حسام سری تکان داد. با کمک بقیه مقیسی را به بخش اورژانس بردند. _فکر کنم بریم, بهتر باشه. +اما من هنوز ندیدمش , غش کرده بود. _مایا تو وظیفه ات را انجام دادی بهتره بریم. به زور حسام, برگشتیم . +کجا می ری؟ _خونت. +نه برو تیمارستان. _وای مایا بسه دیگه. +حسام. دستش را گذاشت روی لبم. _ببین مایا جان... تو احتیاج به استراحت داری. بابا, چشمانت از بی خوابی و استرس داره خودش را خفه می کنه که من استراحت می خواهم. ..نگران رایان هم نباش من هستم. برو یک ذره بخواب , یه دوش بگیر . فردا بیا. دستش را کنار زدم. +فردا؟ _فردا! خواستم اعتراضی بکنم ولی نگاه بدی بهم کرد که مجبور شدم ساکت بمانم. تا حدودی راست می گفت واقعا خسته بودم. مغزم دیگه نمی کشید.


مطالب مشابه :


گرگینه2

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




گرگینه10

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل از ابعاد مختلف گرگینه ها.از همان دوران




گرگینه13(قسمت آخر)

رمان سمفونی سکوت(جلد2 بازنشسته)از mirage. پایان جلد اول رمان گرگینه 1392/6/14 ساعت 3 pm حوریه .




گرگینه6

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




رمان قلب یخی من _37

♥♥♥کتابخانه رمان♥♥♥ - رمان قلب یخی من _37 - اگه رمان میخوای بدو بیا انواع رمان اینجا هست




دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر...

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




گرگینه1

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




ازدواج اجباری(قسمت اخر)

دنیای رمان - ازدواج اجباری(قسمت اخر) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




گرگینه5

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




برچسب :