رمان غربت غریبانه ی من 3


سریع به طرف کمدم رفتم و وسایلم رو گذاشتم توش .... و لباسم رو عوض کردم و در حالی که کارتم رو روی روپوشم وصل میکردم ...به طرف در خروج رفتم .... سرم پایین بود و داشتم کارتم رو درست میکردم ... بی توجه به جلوم ...به راهم ادامه میدادم... از در اتاق که خواستم برم بیرون ... یه سایه جلوم دیدم ...تا خواستم به خودم بیام محکم خوردم بهش ...بلافاصله با عصبانیت سرم رو به طرفش بالا آوردم تا ببینم کیه . تا چشمم بهش خورد شوکه شدم . تو دلم گفتم "وااای " همینطوری بهش خیره مونده بودم ابرو هاش رو برد بالا و انگار خاکی شده باشه خودش رو تکوند و کیفش رو که بر اثر برخورد با من افتاده بود زمین ؛برداشت. منم به حرکاتش نگاه میکردم... به خودم اومدم . "چرا هیچی نمیگم؟" "خرسی رو که خریده بود اومد جلوی چشمم" "ته دلم گفتم" _حالا وقت تلافیه دکی.... "خیلی مودبانه و رسمی گفتم" _ببخشید آقای امجد ندیدمتون. "مخصوصا به جای دکتر گفتم آقای امجد ..." "اونم مثل من بدون سلام و هیچ مقدمه ای گفت:" _شما همیشه انقدر دیر میکنید ؟! "هیچی نگفتم ...." "امروز نقطه ضعفم دستشه...سوژه نباید بدم دستش..." "تا دهنم رو باز کردم چیزی بگم دستش رو آورد بالا که ساکت بشم...." علیرضا _ تا 15 دقیقه دیگه بیاید تو اتاق من .! "تو دلم گفتم : خدا به خیر کنه...." نفسم رو دادم بیرون و سرم رو تکون دادم. _چشم ! "بهش نگاه کردم ...باز اون لبخند پیروزی روی لباش اومد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاق ... "از حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و با قدم های محکم به سمت ایستگاه پرستاری رفتم." "نازنین داشت به یه سری پوشه روی میز بازی میکرد !" رفتم کنارش وایسادم ... متوجه من شد نازنین - چرا انقدر دیر کردی ؟! پیش پای تو دکتر امجد اومد . _دیدمش .! نازنین خندید _چشمت روشن "منم خندیدم " _چیکار میکنی نازی ؟! "بابا دکتر ها هم جز دستور چیزی بلد نیستن ـا.. پدر دکتر امجد خودمون یه ساعت پیش زنگ زد گفت پرونده ی فلان مریضم رو که فلان سال عملش کردم و ... اینا رو برام بیار بالا... نمیگه من چطوری پیداش کنم!!! "پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم گفتم" _پدر و پسر عین هم... رفتم پشت میز نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز.. یه جوری بودم ...احساس میکردم حالت تهو دارم ... ناهار نخورده بودم... یه جوری انگار گنگ بود سرم .... سرگیجه نبود ... نازنین _ رها خوبی؟! "سرم رو بلند کردم و دستم رو گذاشتم روی چشمام." _نمیدونم!! "نازنین با نگرانی اومد پیشم نسشت." _چرا چی شده ؟! _حالت تهو دارم.. نازنین_ ناهار چی خوردی ؟! _هیچی ! نازنین_خب به خاطر همونه ...بشین برات یه چیزی بیارم.... سریع بلند شدم نازنین _ کجا ؟! _نازی فعلا چیزی نمیخورم.الانم باید برم پیش دکتر امجد ! نازنین _برای چی ؟! _احضار فرمودن.. "نازنین خنده اش گرفته بود " _برای چی ؟! _از شانس خوب من وقتی داشتم از در اتاق میرفتم بیرون دیدمش . گفت بیا اتاقم. من فعلا برم... نازنین _ چیزی بهش نگی ها !!! دردسر درست میشه. "خندیدم و گفتم" _سعی میکنم... نازنین _رها یه چیزی بخور بدجور رنگ و روت پریده ... _نه خوبم ... "دستم رو براش تکون دادم و به سمت اتاق دکتر رفتم ..." پشت در اتاق وایسادم تا نفسم جا بیاد ..... "دو تا ضربه به در زدم..." صداش اومد که اجازه رو داده... در رو باز کردم و وارد اتاقش شدم.. نمیدونم ..چرا ..شاید اتاق سرد بود ..ولی احساس سرما اومد تو وجودم... به علیرضا نگاه کردم .. پشت میزش نشسته بود و داشت پرونده ها رو چک میکرد ... حوصله ی وایسادن نداشتم.... صدام رو صاف کردم و گفتم: _ببخشید آقای دکتر.... "دستش رو به سمت صندلی های جلوی میزش گرفت." رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و ادامه دادم _ببخشین نمیخواستم مزاحم وقتتون شم.فقط میخواستم بگم ..من یه کاری پیش اومده بود... "پرید وسط حرفم" _من الان ازتون دلیل خواستم ؟! "هیچی نگفتم ..." "دوباره علیرضا شروع کرد حرف زدن." _برای دیر کردنتون هم دلیل میخوام...ولی مهم تر از اون برای من بی دقتی تونه ... "سرما هر لحظه بیشتر میشد ..." دوباره سعی کردم حرفای علیرضا رو گوش بدم... _آدم وقتی راه میره جلوش رو نگاه میکنه .! نه ؟! "وای ی ی ی ؛ باز داشت شروع میکرد..." علیرضا _ حالا اگر به جای من بیمار داشت از کنار اتاق رد میشد .! اون وقت چی ! "حالت تهوم بیشتر شد .... سر دستام شروع کرد گز گز کردن" "سرم رو انداختم پایین و برای خاتمه ی موضوع گفتم" _ببخشید دیگه تکرار نمیشه ... "علیرضا محکم دستش رو روی میز کوبوند و گفت:" _این که نشد حرف .! "چشمام رو بستم" "صداش رو گذاشت روی سرش" _خانم وزیری شما مثل این که هنوز باور نکردین پرستارین !!!! "بعد از یه مکث گفت" _اینجا مهد کودک نیست که یه حرف انگلیسی رو اشتباه یاد بدین بگید ببخشید و دوباره درستش کنید .! "با لحن آروم تری ادامه داد" _اینجا بیمارستانه خانم.... تو بیمارستان هم دنیایی از مسئولیت ..! یه مریض به خاطر اشتباه شما جونش به خطر بیوفته ...با یه ببخشید حل نمیشه .... "سر انگشتام رو حس نمیکردم..." دستام یخ ِ یخ بود ... "سرم رو یکم بالا آوردم و گفتم" _آقای دکتر حرف شما درست ..ولی یه چیز کوچیک رو دارین بزرگـ ... "باز پرید وسط حرفم." _همه ی اتفاقای بزرگ از یه اتفاق کوچیک شروع میشه .... "خودکارش رو روی میز پرت کرد و صندلیش رو یکم چرخوند..." _خانم وزیری ... من با این وضع تحمل نمیکنم.... برگردین تو همون مهد کودک با هم سن های خودتون بازی کنید ..... "با حرفایی که بهم زد ..بغض گلوم رو گرفت.... رفتن از این بیمارستان ...بهتر از این بود که وایسم و توهین های این رو تحمل کنم..." "بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم ...دو قدم نرفته بودم که احساس کردم سرم داره گیج میره .... وایسادم و دستم رو به صندلی تکیه دادم... اتاق داشت دور سرم میچرخید ... احساس کردم اتاق داره تاریک میشه ...سرم رو یه طرف پایین خم کردم... "صدای علیرضا اومد ..." _خانم وزیری حالتون خوبه ... "نشستم روی زمین ..." "علیرضا سریع خودش رو به من رسوند و کنارم نشست ..." "_خانم وزیری ....." "قدرت نداشتم چشمام رو باز نگه دارم..." "علیرضا کنارم بود ..سعی کردم ببینمش..ولی چشمام باز نمیموند .. علیرضا هر لحظه داشت تاریک تر میشد "کم کم گوشم شروع کرد سوت کشیدن... "صدای علیرضا رو خیلی کم میشنیدم... _رهـا ااااا ...صـ دای مـ َ نُ... "صدای علیرضا کمتر و کمتر شد و من تو یه گودال تاریکی فرو رفتم


چشمام رو باز کردم... احساس گیجی و منگی هنوز داشتم... تمام تنم کوفته بود ...
نور بالا ی سرم اذیتم میکرد .. به زور سرمی رو که از کنارم اویزون شده بود رو دیدم... با دستی که سرم نداشت سرم رو گرفتم ... یه چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم رو یادم بیاد .... _رها ..رها ... "دستم رو از روی صورتم برداشتم و به طرف صدا برگشتم ... نازنین بود که با نگرانی کنارم وایساده بود ! _بله ! نازنین_خوبی رها ... "یه صندلی کنار تختم گذاشت و نشست روش و ادامه داد " _چند بار بهت گفتم یه چیزی بخور. دکتر رو هم نگران کردی. _نازنین کی این اتفاق افتاد. "نازنین دستش رو گذاشت جلوی دهنش که صدای خنده اش بلند نشه .." "به در اتاق نگاه کرد و گفت:" _وقتی تو اتاق دکتر بودی ... "تا این حرف رو زد تمام اتفاقایی که قبلش برام افتاده بود اومد جلوی چشمم" "آروم زدم روی پیشونیم و گفتم _واااای "نازنین با خنده ادامه داد" _همچین من رو صدا زد . گفتم خدا به خیر کنه یکیتون اون یکی رو کشته... اومدم تو اتاق دیدم افتادی تو بغلش ... "اشکاش رو که کنار چشمش از خنده جمع شده بود پاک کرد" نازنین _رنگ و روی دکتر بیشباهت به دیوارای این اتاق نبود .! همچین هول کرده بود که فک کردم زده کشتت .... _بعدش چی؟! نازنین _ هیچی دیگه الانم وقت کاریش تموم شده . ولی باز مونده تو بیمارستان.... با این که حالم یکم بهتر شده بود . ولی احساس میکردم هوا خفه است و نمیتونم نفس بکشم . باید میرفتم کنار پنجره. به زور نشستم نازنین _چی شد رها ؟! "به سرم اشاره کردم و گفتم" "این رو درش بیار." "بلند شد و شونه هام رو گرفت سعی کرد دوباره من رو بخوابونه" نازنین_نه رها . بذار تموم شه. "دیدم هر کاریش کنم نازنین سرمم رو در نمیاره خودم دست به کار شدم." نازنین هول کرد و گفت: _نه نه نه رها خواهش میکنم. دکتر ناراحت میشه ... "سرم پایین بود و داشتم چسباش رو باز میکردم ." _به جهنم. ! نازنین _رها خواهش میکنم... اصلا ..باشه باشه .الان باز میکنم.تو دو دقیقه دراز بکش... دستم رو گرفتم سمتش و گفتم _همین الان بازش کن ! "مشکلی پیش اومده خانومِ صالحی ؟" "هر دومون به سمت صدا برگشتیم. علیرضا رو دیدم که دست به سینه دم وایساده بود ." "سرم و انداختم پایین و دوباره مشغول شدم..." نازنین _هـ هیچی آقای دکتر .... "علیرضا همینطوری دست به سینه با قدم های آروم اومد جلوی تختم وایساد" علیرضا _ اینطور به نظر نمیاد خانم صالحی . اومد کنارم وایساد و گفت :" ایشون دارن چیکار میکنن ؟! نازنین _ هیچی . یکم سرم اذیتـ ... "وسط حرف نازنین گفت" _خانم وزیری چیکار دارین میکنین .؟! "سرم رو سعی کردم بکشم بیرون ..." دردش وحشت بود .... به روز جلوی گریه ام رو گرفته بودم. علیرضا مچ دستم رو گرفت و رو به نازنین گفت : _خانم صالحی یه چند لحظه میتونید بیرون باشید ؟! "نازنین سرش رو تکون داد از اتاق بیرون رفت ...وقتی در رو بست علیرضا به سمت من برگشت ...: _برای چی میخوای درش بیاری؟! هنوز تموم نشده.. "دستش رو پس زدم ...." "دوباره دستم رو محکم تر گرفت ." علیرضا _بگو برای چی .؟ خودم برات باز میگنم. "سرم پایین بود گفتم" _نمیخواد شما باز کنید خودم بلدم. "علیرضا لبخندی روی لباش اومد " _دستت رو بردار... "دستم رو برداشتم و سرم رو گذاشتم روی زانو هام... بغض گلوم رو گرفته بود .... درد سرم اجازه نداد فکرم منحرف شه ... "لبهام رو جمع کردم و چشمام رو محکم فشار دادم... "خدایا دردش قابل تحمل نبود." تو دلم گفتم: من از سرم .... خیلی آروم که فقط خودم بشنوم ادامه دادم: _متنفرم .... "صدای علیرضا اومد ..." _تموم شد . "اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود رو پاک کردم و از روی تخت اومدم پایین ...و به سمت در خروجی راه افتادم.. سرم گیج میرفت ولی در حدی نبود که بخوام وایسم ... تنگی نفس اذیتم میکرد ...باید میرفتم تو حیاط "به در اتاق نرسیده بودم ..که صدای علیرضا اومد." _ اِ !! رها کجـا ؟! در اتاق رو باز کردم .نازنین کنار درد به دیوار تکیه داده بود .." تا من رو دید گفت _رها..!!! بی توجه به حرف هر دوشون به سمت در خروجی راه افتادم. صدای علیرضا رو شنیدم _خانم صالحی شما برگردین سر کارتون... "از در بیمارستان رفتم بیرون ... باد که بهم خورد احساس سرما تو تنم پیچید ..." یکم سردم شد ... ولی باعث نمیشد که برگردم... نفس عمیق کشیدم و رفتم یه گوشه ی باغچه نشستم .... چشمام رو بسته بودم و نفس های عمیق میکشیدم.... "صدای پا اومد .. فکر کردم از رهگذر هاست ... که بوی عطر آشنا بهم خورد .... چشمام رو باز کردم ... علیرضا کنارم وایساده بود...

نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت دیگه ای نگاه کردم .... یکم بهم نگاه کرد و آروم اومد کنارم نشست .. آرنجش رو گذاشت روی زانوهاش و مستقیم نگاه کرد... نمیدونستم برای چی اومده پیشم... صداش باعث شد که به طرفش برگردم. علیرضا_ببخشید . من یکم تند برخورد کردم. "سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم" "دوباره علیرضا بود که سکوت بینمون رو شکست" _امیدوارم ازم ناراحت نشده باشین ... واقعا فکر نمیکردم.... "یکم مکث کرد و ادامه داد" _فکر نمیکردم ...حالتون بد شه ... من نباید اون حرفا رو میزدم.... "سردم شده بود ... سویچ ماشین هنوز تو جیبم بود .. بی توجه به علیرضا از کنارش بلند شدم و به سمت ماشین رفتم.... صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت : _رها صبر کن ... "بی توجه بهش مسیر خودم رو ادامه دادم..." "صدای پاش رو از پشت سرم میشنیدم... علیرضا _ کجا میری ؟! "هیچی نگفتم .. سرعت قدم هام رو بالا بردم .... ماشینم رو از دور دیدم... احساس کردم باز پشت برف پاک کن یه گل دیگه هست ... یکم بیشتر دقت کردم.... آره درست دیده بودم... نباید میذاشتم علیرضا بفهمه .... برام بد میشد ... علیرضا _رها لج نکن. .. برگرد تو بیمارستان.... "وایسادم..نباید میذاشتم بیشتر از این با من بیاد... با عصبانیت برگشتم سمتش " _بگردم که چی بشه آقای امجد ؟! "وایساد و بهم خیره شد ؟!" "وقت تلافی کار های ظهرش بود ... نوبت من بود که صدام رو بذارم روی سرم .... _برگردم تو اون بیمارستان که یکی مثل شما بهم هر چی دلش خواست بگه...؟؟؟؟! "دید اوضاع وخیمه سرش رو انداخت پایین و گفت :" _خانم وزیری من که عذر خواهی .... "پریدم وسط حرفش " _با یه عذر خواهی نمیتونید خیلی چیزا رو برگردونید .... طبق گفته ی خودتون .... با یه عذر خواهی جون مریض بر نمیگرده.... فکر کنید منم یکی از اون مریضام ... "دوباره یاد حرفش افتادم..." "صداش تو مغزم پیچید ..." "-اینجا مهد کودک نیست که یه حرف انگلیسی رو اشتباه یاد بدین بگید ببخشید و دوباره درستش کنید .!" "-اینجا بیمارستانه ..." "-من با این وضع تحمل نمیکنم.... برگردین تو همون مهد کودک با هم سن های خودتون بازی کنید " با یاد آوری حرفاش بغض گلوم رو گرفت... کم کم اشک جلوی چشمام رو گرفت .... علیرضا رو تار میدیدم.... با بغض شدیدی که داشتم گفتم. _مطمئن باشید از پیشتون میرم ... دیگه این بیمارستان نمیام... "برگشتم و به سرعت رفتم سمت ماشینم... دیگه برام مهم نبود دنبالم بیاد یا نه... فقط نباد جلوش بغضم میشکست.... رسیدم به ماشین ... به گل زیر برف پاک نگاه کردم... این سری علاوه بر گل یه برگه هم دور گل پیچیده شده بود گل رو برداشتم و پشت فرمون نشستم... علیرضا هم همراه من اومده بود... تا در ماشین رو بستم قفلش رو هم زدم... علیرضا دو تا ضربه زد به شیشه و گفت: _خانم وزیری ..! حالتون خوبه ؟!؟ "دستام میلرزید ....برگه ی دور گل رو برداشتم و بازش کردم..... روش نوشته بود.. "گاهی میان وسعت دستان خالی ام حس میکنـم ...تمام دار و ندارم ..نگاه توسـت ..." بغضم شکست .... سرم رو گذاشتم روی فرمون و اونقدر گریه کردم که احساس کردم آروم شدم... سرم رو آروم بلند کردم ببینم علیرضا رفته یا نه .... پشتش رو کرده بود بهم و به پنجره ی راننده تکیه داده بود ... دوباره به برگه ای که دستم بود.نگاه کردم... تو دلم نالیدم .. _چرا پس تموم نمیشی ؟!! چرا خسته نمیشی ؟! چرا ؟! "اشکم روی برگه افتاد..." با صدایی که اومد از جام پریدم.... برگشتم سمت شیشه.. علیرضا بود که به شیشه ی ماشین میزد ..! "با چشمایی که از شدت گریه کوچیک شده بود نگاهش کردم.." "صداش می اومد " علیرضا _بهتری ؟! "هیچ عکس العملی نداشتم..." "به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت ": _میشه بشینم ؟! "نمیدونم چرا ...ولی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم... بی اختیار دستم رفت سمت در و قفلش رو باز کردم....

علیرضا ماشین رو دور زد و اومد کنارم نشست... هر دومون ساکت بودیم .... شاید نمیدونست از چی شروع کنه .... من شروع کردم... _ من از شما ناراحت نیستم آقای امجد ... یعنی از حرفتون ناراحت شدم... ولی ... "مکث کردم و ادامه دادم" _ آدم ها تو شرایط مختلف حرف هایی میزنن که بعدا پشیمون میشم ... حق دارید شما ... من باید برگردم تو همون ... "صدام لرزید ...نمیدونستم چرا اون روز انقدر ضعیف شده بودم " "اشک تو چشمام جمع شد ...." چونه ام رو گذاشتم روی فرمون و به تابلوی بیمارستان خیره شدم...." _ تو همون مهد کودک ... "اشک از روی صورتم پایین اومد.." سکوت ماشین رو گرفته بود ..... فقط گه گاهی صدای بوق ماشین میومد... اشک های منم انگار به یه سد وصلن ... تموم نمیشد... " نفس عمیقی کشیدم و دوباره شروع کردم" _ فکرم هزار جا درگیره.. بی دقتی هام، دیر اومدن ام.! همه چی ..همه چی ... تون این مدت .... خیلی چیزا اذیتم میکنه ... باید یه مدت تنها باشم ... اینا رو بهتون گفتم... چون برای رفتن من عذاب وجدان نگیرید ! اگه ... "برگشتم سمتش ...." سرش رو تکیه داده بود به شیشه ی ماشین و نگاهم میکرد ... "نگاهم رو ازش گرفتم...و دوباره به سمت بیمارستان برگشتم...." "اسم بیمارستان رو پشته پرده ای از اشک میدیدم..." _اگه رفتم ...فکر نکنید به خاطر حرف شما بوده.... به خاطر خودم بوده ... به خاطر .... دست دست کردن های مهرانه... اگه میبینید حواسم بعضی وقت ها پرت میشه... برای این که دارم زجر میکشم... برای این که نگرانم... نگران زندگیم... مهران حتی جرات یه نقش بازی کردن هم نداره.... "صداش باعث شد به سمتش برگردم..." علیرضا _میشه بهم بگید چی شده ؟! البته اگه دوست دارید ! "دلم میخواست بهش اعتماد کنم...ولی.... علیرضایی که تا دیروز چشم دیدنش رو نداشتم .. چطوری؟؟ نفسم رو دادم بیرون و بهش اعتماد کردم... از بازی های بچگیمون تا الان... اشتباه پدرم و مادرم... کلافه بودنم... حتی قضیه ی گل ها رو هم بهش گفتم... ولی خب برای این که شک نکنه خودم رو زیاد بی میل نشون ندادم.... بیشتر گفتم آمادگیش رو ندارم تا این که نخوام ازدواج کنم" بعد از این که تموم شد .. احساس کردم ..خالی شدم... هیچی نمیگفت ... برگشتم سمتش ... رفته بود تو فکر... با من من گفتم: "دوست ندارم ...بعد از این اگر همدیگه رو دیدم..." "پرید وسط حرفم" _که حتما میبینیم... "دوباره برگشتم سمت تابلوی بزرگ بیمارستان..." _دوست ندارم احساستون بهم..احساسِ ترحم باشه .... دوست دارم ... همین الان هر چی بهتون گفتم فراموش کنید... ولی ازتون ممنونم که به حرفام گوش دادین... احساس میکنم بهترم... احساس میکنم سبک شدم ... "از دور دیدم مادرم با وسایل من داره میاد سمت ماشین..." "برگشتم سمتش ..." _ممنون ازتون... امیدوارم .روزی حرفام نقطه ضعف نشه ..! "خندید " علیرضا _ مطمئن باشید... من هم قصدم این بود که شما یکم از حال و هوای خودتون بیرون بیاید "علیرضا مادرم رو دید که داره سمتمون میاد ..." "دستش رو به دستگیره ی در گرفت و گفت :" _اگه ممکنه ...هر وقت وقت داشتین ... اجازه بدین در باره ی یه موضوع کوچیک باهاتون صحبت کنم... "تا دهنم رو باز کردم که حرف بزنم گفت:" _مطمئن باشید اگر حرفای امروز رو هم نمیشنیدم .. بازم باهاتون کار داشتم... "شمارش رو داشتم و گفتم.." _فردا باهاتون تماس میگیرم... "چشماش رو روی هم گذاشت و ازم تشکر کرد..و از ماشین پیاده شد.." منم از پشت صندلی راننده بلند شدم.. حوصله ی رانندگی نداشتم... "مادرم بهم رسید." _دختر تو کجایی ؟!کل بیمارستان رو گشتم... الان نازنین گفت اومدی بیرون... وسایلت رو میذارم پشت ماشین.. "باشه ای گفتم و به سمت در جلوی ماشین رفتم ... علیرضا با مادرم شروع کرد به صحبت.. قبل از این که بشینم پشت ماشین مامانم گفت: _راستی رها ...یه خرس هم تو کمدت بود برداشتم آوردم... "نگاهم رو به سمت علیرضا برگردوندم..." "معلوم بود خیلی سعی داره جلوی خنده اش رو بگیره..." "لبش رو جمع کرد و سرش رو انداخت پایین " "برگشتم سمت مامانم.. _آره مامان مرسی.... نازنین برام گرفته بود... "تو ماشین نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم...." صداشون رو میشنیدم... علیرضا _خانم دکتر ...حالا علاوه بر ضعف ...یکمم عصبی شده... احساس میکنم..علت بیهوش شدنش شوک عصبی هم میتونه باشه... مادرم_آخه چه شوکی!؟ علیرضا_من نمیدونم خانم دکتر؛ شما خودتون وارد تر هستین.. مزاحمتون نشم.. "کل راه رو مادرم رانندگی کرد..." سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم..... به چند ماه بعد فکر کردم و این اومد جلوی چشمم که به مهران نتونسته کاری کنه بغض گلوم رو گرفت "آهنگ شروع کرد به خوندن..." رگ خواب این دل ...تو دست تو بوده .... سوزی که تو صدای خواننده بود باعث شد اشک از گوشه ی چشمم پایین بیاد و برای چندمین بار تو اون روز ... سد جلوی چشمم شکسته شه

وقتی رسیدیم خونه به مادرم گفتم که میلی به شام ندارم.
"فقط سرش رو تکون داد و هیچی بهم نگفت ."
تعجب کردم که جروبحث نکرد، مخصوصا بعد از اون اتفاقی که ظهرش برام پیش اومده بود ..
خیلی تو فکر بود...
منم از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم تو اتاقم...
حالا که دارم اینا رو مینویسم ...
یه پیام کوتاه از مهران دریافت کردم ...
که نگرانمه و فردا صبح اول وقت ... قراره بیاد باهام حرف بزنه ...
باز حالت تهو اومده سراغم...
باز سرم گیج میره...
باز ..باز ...باز...

=====================
علیرضا نگاهش روی خط آخر مانده بود ...
تاریخ نوشتنش دقیقا روز قبل از آن بود که رها فراموشی بگیرد...
علیرضا یاد آن شب افتاد....
خیلی خوشحال بود که رها بعضی از حرفهایش را پیش او گفته ...و با اون راحت تر برخورد کرده
"چشمانش را بست و سرش را روی میز گذاشت.."
"پیاده روی خالی از آدم جلوی چشمش ظاهر شد..."
آن شب بعد از رفتن رها...
علیرضا تا خانه پیاده رفته بود...و به این فکر میکرد که فردا صبحش چگونه به رها بگویید دوستش دارد و رها مجبور به نقش بازی کردن نیست....
چطور به راز دل رها پی ببرد که مهران را دوست دارد یا نه !
چرا رها اصلا در مورد احساس خود درباره ی مهران نگفته بود؟!
یادش میامد...
تا خود صبح خواب راحت نداشته...
تا صبح با فکرش درگیر بود و کلامات را به بازی میگرفت تا حرف هایش را برای فردا آماده کند...
"علیرضا سرش را از روی میز بلند کرد ...و به رها چشم دوخت..."
چه لحظه ی سختی بود ...
لحظه ای که چشم به ساعت داشت و رها با او تماس نگرفته بود ...و تلفن های او را جواب نمیداد...
چشمانش را بست ..
هیچوقت دوست نداشت به یاد بیاورد ..لحظه ای را که پس از انتظار طولانی مدت ... برای شروع شیفت ان رورش پا به بیمارستان گذاشته بود و پدر و مادر رها را در حال صحبت با پدرش دید...
پدر و مادر رها نگران و پریشان بودند..
وقتی صحبتشان با پدرش تمام شده بود ...
با نگرانی به سمت او رفته ...
علیرضا _ سلام بابا !
"پدرش با لبخندی تلخ از او استقبال کرده بود..."
علیرضا _ چی شده بابا !!
"پدرش سرش را با تاسف تکانی داده بود و گفته بود..."
_رها رو آوردن بیمارستان...
"دست و پایش یخ کرد "
علیرضا _چرا ؟!
پدر علیرضا _سرش ضربه دیده ..فعلا ...تو کماست....
"علیرضا نتوانسته بود جلوی احساساتش را در مقابل پدر بگیرد ...
اشک پشت سد پلک هایش جمع شده بود ...
به سمت ICU رفته بود ...
بی توجه به پرستاران و دکتر های مقابلش که به آنها برخورد میکرد...اتاق رها را پیدا کرده بود ...
سرش را به شیشه ی سرد اتاق تکیه داده بود و با چشمانی پر از اشک به رها چشم دوخته بود ....
اشک های آن رو هیچگاه از یاد چشمانش نمیرفت
"یادش میامد ..."
لحظه ای را که پدرش دستش را روی شانه هایش گذاشته بود
به سمت پدرش برگشت ...
بغض اجازه ی حرف زدن به اون را نمیداد...
قطره ای اشک از چشمانش سر خورده ..و به پدرش گفته بود :
_دیدین نتونستم بهش بگم ....
پدر علیرضا _بابا جان؛ اتفاقی نیوفتاده که .... ایشالا بهتر میشه ..علائمش خوبه...
علیرضا_بابا ..خودم بالا سرش میمونم
"پدر علیرضا به چشمان عاشق پسرش نگاه کرده، و بدون هیچ گونه مخالفتی گفته بود ..."
_بمون فرهاد قصه ....

علیرضا از روی صندلی بلند شد و آرام آمد و روی صندلی کنار تخت رها نشست .... "لبخندی زد به یاد روز هایی که رها را اذیت میکرد..." "چقدر قیافه ی لجباز رها را دوست داشت" "در دل گفت:" - نمیدونی چقدر دوست داشتم وقتی حرص میخوردی... نمیدونی لحظه لحظه اضافه کاریم تو بیمارستان فقط به خاطر تو بود ... برای این که بیشتر حرصت بدم و تو اخم کنی و بشی دوست داشتی ترین آدم زندگیم.... "تصمیم خودش را خیلی وقت بود گرفته ...." "جز رها چیزی از دنیا نمیخواست .." تلفن همراهش را برداشت و شماره ی مادرش را گرفت بعد از چند دقیقه صدای مهربان مادرش در گوشی پیچید - جانم ؟! علیرضا _سلام مامان - سلام . خوبی؟ چی شد بهش گفتی؟! علیرضا از روی صندلی بلند شد و با قدم های آرام به سمت پنجره رفت : علیرضا _ نه مامان .یکم خسته بود خوابید . حالا که چیزی نشده شما زنگ هماهنگ کردین که دارین میاین ؟ "مادرش با لحن شوخی که در صدا داشت گفت" -فراموشی گرفتی ؟ جلوی خودت زنگ زدم به مادرش. ! گفتم بیایم پیشتون ... و باهم یکم حرف بزنیم...! "علیرضا سریع گفت" _آهان ..آهان آهان....باشه دیگه بیاید ...من اینجا پیش رهام دیگه -ما تا یه ساعت دیگه طبق قرارمون اونجاییم "علیرضا به رها نگاه کرد و آرام گفت " _پس تا یه ساعت دیگه ! "و تلفن همراهش را قطع کرد..." رها تکان خورد ... دستانش را بالا سرش برد و کش و قوسی به بدنش داد... "علیرضا سریع به طرف برگه های ساختگیِ ِ روی میزش رفت.."
****************** "به سختی چشمام رو باز کردم... اولین چیزی که تو اتاق چشمم خورد علیرضا بود... موقعیتم یادم اومد ... دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و به ساعت روی دیوار خیره شدم... عقربه های ساعت از اون وقتی که خوابیده بودم تا الان خیلی گذشته بود بی اختیار بلند گفتم... _وای من چقدر خوابیدم... "علیرضا برگشت سمتم و لبخند مهربونش رو نثارم کرد..." "نمیدونم پشت اون چشمای مهربونش چی بود... ولی هر چی بود من رو به آرامش دعوت میکرد.." علیرضا _ عصر به خیر خانم خوش خواب. "یه ذره به ساعت نگاه کرد و گفت : _بهتره بگم شب بخیر... "خندید و باز سرش رو خم کرد به طرف برگه ها" "خندیدم و از جاام بلند شدم...و کنارش رفتم...یکم صدام گرفته بود.." _اینا چی ـَن؟! علیرضا دستش رو گذاشت زیر چونه اش و بهم خیره شد ..! "یکم نگاهش کردم و دوباره به برگه ها خیره شدم " _چیکار میکنی از اون موقع تا حالا ؟! "هیچی جواب نداد .." "برگشتم دیدم هنوز داره نگام میکنه... دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم _خوابیدی؟! "خنده ی کوتاهی کرد و نفسش رو بیرون داد و گفت:" _نه نه ....داشتم فکر میکردم... "روی میز کامپیوترم نشستم و گفتم:" _به چی ؟! علیرضا شروع کرد به حرف زدن ...به حرفاش گوش میدادم و مثل یه دختر بچه ی پنچ ساله پاهام رو تکون میدادم... همینطوری که داشتم بهش گوش میدادم...چشمم خورد به پشت کامپیوترم... یه جعبه بود... انگار قایمش کرده بودم... "چشمام رو بستم..." "جعبه با یه خرس اومد جلوی چشمم ... بلافاصله چشمم رو باز کردم... علیرضا شونه هام رو گرفته بود و با نگاه پر از التماس نگاهم میکرد... علیرضا _خوبی ؟! "چشمام روی نگاه علیرضا ثابت مونده بود ...ولی فکرم جای دیگه بود... همون خرسی که روی میزم گذاشته بودم ..تو اون جعبه بوده... من اون خرسا رو خیلی دوست داشتم... حتما قبل از این که فراموشی بگیرمم دوستشون داشتم.. یا نمیدونم...یه حس خاص.. پس چرا جعبه رو قایم کرده بودم..؟


علیرضا شونه هام رو تکون داد...
با گنگی نگاهش کردم .... - چیه ؟! علیرضا _رها حواست بهم هست ؟! - چی شده ؟! "علیرضا گریه اش گرفته بود" علیرضا _ رها چی شد ؟! "صحنه ی جعبه از جلوی چشمم رد شد" "به طرف عروسکا برگشتم." - علیرضا .... علیرضا - جانم ؟! -این عروسکا رو کی برام گرفته ؟! "چشم از عروسکایی که روی میز کامپیوترم بود برداشتم و به علیرضا خیره شدم" "رنگ و روش پرید و دستاش شل شد و از روی شونه هام افتاد..." چشماش رو جمع کرد و گفت: - چطور؟! "دوباره به طرف عروسکا برگشتم..." - حس میکنم دوستشون دارم - ولی ... ولی چرا من این جعبه اش رو ... "جعبه رو از پشت میز کامپیوتر برداشتم و جلوی ص


مطالب مشابه :


تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت

تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای




تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی

بهترین رمان های ایرانی - تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی - توسکا-قرار نبود-جدال پر تمنا




عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..

بـــاغ رمــــــان - عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی - همه مدل رمان را در اینجا




دانلود رمان اولین شب ارامش

عاشقان رمان - دانلود رمان اولین شب ارامش - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




رمان غربت غریبانه ی من 2

رمان ♥ - رمان غربت غریبانه ی من 2 آرامش آغوشش بیشتر من رو به گریه کردن تشویق میکرد




رمان غربت غریبانه ی من 1

رمان ♥ - رمان غربت غریبانه رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان ساحل آرامش.




رمان غربت غریبانه ی من 3

رمان رمان ♥ - رمان غربت غریبانه ی من 3 ولی هر چی بود من رو به آرامش دعوت میکرد "




رمان غربت غریبانه ی من(5)

عاشقان رمان - رمان غربت غریبانه ی من(5) یکم آرامش گرفتم و قلبم آروم تر شد "




برچسب :