بخش دم = مدرسه عباسقلیخان خاستگاه هسته اولیه جنبش نواندیشی در میان بخشی از اقوام محروم افغانی

    بخش  دوم

============= 

 مدرسه  عباسقلى خان  

 -------------------------

 پس  از  چند  شب  و  روز  اقامت  در  هرات  ، از  يك  مسير  چپ راه  به‏طور  قاچاق  عازم مشهد  شديم   ؛   سه  روز  بعد به‏مشهد  رسيديم.  درآن زمان  داوود خان  تازه به‏قدرت  رسيده بود. با اين‏كه  مرزهاى  كشور  را  گشوده بود  و  شخصاً  تلاش  گسترده‏ى  جهت  بهبود  وضعيت اقتصادى  كشور روى  دست  گرفته  بود ، مع‏الوصف  مانع  خروج  غيرقانونى  اتباع  افغانستان از كشور  مى‏شد.  هرچه بود ، خروج  قاچاق  به‏تازگى  رونق  يافته  بود. شايد افراد گروه ما از نخستين كسانى بودند كه پاى شان به‏قصد كارگرى در ايران باز مى‏شد. ما از خود شهر «هرات» قاچاق خارج شديم. هراتى‏ها به‏ما «تجاوزى» مى‏گفتند. ما از اين كلمه هم مى‏ترسيديم و هم خوش‏مان نمى‏آمد. گروه ما شامل 35 نفر مى‏شد ، من كوچك‏ترين در بين همه بودم. نخستين شب را  در خارج  از  شهر ، در يك مجموعه  ويرانه  خوابيديم كه در  حقيقت  پر از  كُلاش  برنج بود. در اطراف آن باغ انارى وجود داشت كه هيچ چيز برشاخه‏هاى خود نداشت  ؛  تمام محصول آن باغ را با ذره‏بين چيده بودند. برگ‏هاى  درختان  نيز  سهم  باد  و  توفان  شده  بود .

 در قسمت خاك ايران ، شب‏ها اغلب با چوپانانى برمى‏خورديم كه گوسپندان خود را در مزارع پاليز مى‏چرانيدند ، در آن موقع  خربزه‏ى  مشهور مشهدى  تازه  جمع  شده  بود و  رشته بوته‏هاى  آن در  حد  فراوان  روى  زمين تنيده بود.  ما خربزه‏هاى نيمه  سالم  پيدا مى‏كرديم  و مى‏خورديم.  بسيار خوش‏مزه بود. برخى از آن‏ها نيم‏خورده‏هاى گوسپندان بود كه شب‏هاى قبل سهم خود را خورده بودند  و باقى را براى  ما گذارده بودند .

  ساعات  زيادى  از شب  را در  مسير  تايباد -  تربت جام به‏موازات جاده‏ى اصلى حركت كرديم ، اتوبوس‏هاى ايرانى در هواى صاف و سرد پاييزى كوير ، با سرعت از جاده مى‏گذشتند ، درحالى كه چراغ‏هاى داخل هريك روشن بوده و پرده‏هاى رنگارنگ ، زينت خاص به‏آن‏ها مى‏بخشيد. صداى دل‏انگيز اتوبوس  و آسايش  مسافرانى كه در درون آن‏ها نشسته بودند ، حسرت ما را برمى‏انگيخت. گاهى هم چراغ موترهاى پليس توجه ما را به‏خود جلب مى‏نمود و موجب حيرت و حسرت و لذت و ترس به‏طور يك‏جا مى‏شد. به‏راه خود ادامه داديم. پس از عبور از پاسگاه تربت جام به‏طور سازماندهى شده ، در روز روشن سوار همان‏گونه اتوبوس‏هاى شديم كه شب‏هاى قبل حسرتش را مى‏خورديم. اكنون مى‏توانم به‏درستى حدس بزنم كه جماعت ما در آن موقع  چه  رنگ  و  رُخ  و  حال  و  وضعى داشته‏اند ، و لباس‏هاى‏مان  چگونه  بوده است ؟!

 معهذا  هيچ‏كس  به‏ما  چيزى  نگفت. تا  شهر  مشهد  هيچ  مشكلى براى  هيچ‏كس  پيش  نيامد. در يك بعد از ظهر وارد  مشهد  شديم. هوا بعد از بارندگى  پاييزى ، صاف و  آفتابى بود. موتر تاكسى ، جلو حرم امام رضا توقف نمود ، ما  مستقيماً به‏زيارت حرم امام رضا مشرف  شديم  ، صحن و سراى وسيع و رواق‏ها و گنبد و گل‏دسته‏هاى حرم فوق‏العاده باشكوه بود. تا آن موقع چنين بناى با عظمت را نديده بودم .

 از آن‏جا به‏منزل عموى پدرى رفتيم كه در يكى از محله‏هاى اقمارى مشهد واقع بود. برايش حدود يك سير كابل روغن زرد ، سوقات آورده بوديم ؛  طفلكى پير و نابينا شده بود ، لباس كامل روحانى  مى‏پوشيد ، ولى  مشمول حوزه  نبود. پس از  چندى ، يكى  از هم  محلى‏ها  كه در مشهد مشغول دروس  حوزوى بود ، دست مرا گرفت و به‏دفتر آقاى  مصباح كه در آن زمان نماينده‏ى تام‏الاختيار  آيةاللّه  خويى  و سرپرست  حوزه  علميه  مشهد بود ، برد .

  برايم  نوبت امتحان  گرفت  ؛  به‏نوبت  خودم امتحان دادم ،  مبلغ 50  تومان  ماهانه برايم مقرر شد. در  مرتبه‏ى بعد همان  آدم برايم  يك حجره  در مدرسه‏ى  علميه‏ى  عباسقلى‏خان {كه در چند قدمى حرم امام رضا واقع بود }گرفت. و من مستقل شدم .

 مدرسه‏ى علميه‏ى عباسقلى‏خان كه خيلى زيبا و به‏صورت چهارباغ ساخته شده ، به‏طور سنتى در اختيار طلاب و روحانيونى بوده است كه داراى اصالت افغانستانى بودند ، چون در اصل ، طبق وصيت بانى خود وقف خاص طلاب هراتى مى‏باشد. مرحوم «عباسقلى‏خان» يك‏فرد مؤمن هراتى بوده كه در عهد صفوى {زمانى كه مرزهاى كنونى وجود نداشته} زندگى مى‏كرده است. برخى او را  حاكم  غور  و  هرات  و برخى  تاجر  برجسته مى‏دانند. او بنا به‏اعتقادات مذهبى اين مدرسه را در مجاورت  آرامگاه امام  هشتم  ساخته و در آن  زمان تمام مخارج  و  مايحتاج طلاب  و اساتيد آن را نيز در نظر گرفته بوده. يك بازارچه به‏همين منظور در مجاورت مدرسه ساخته و آن را وقف كرده بوده .

 مى‏گويند اين محل قبل از احداث مدرسه ، كاروان‏سرا بوده كه زوار و تجار هراتى در آن اُطراق مى‏كردند. داستانى وجود دارد مبنى براين‏كه عباسقلى‏خان ابتدا به‏فرزندش وصيت مى‏كند كه  پس از فوتش  كاروان‏سرا  را مبدل به‏مدرسه نمايد  ؛   فرزند  عباسقلى خان  ضمن يك صحنه‏سازى به‏پدرش  مى‏فهماند  كه اين وصيت به مانند  چراغ از پشت سر ، در شب  تاريك است. اگر تو مى‏خواهى ، چرا در زمان حيات خودت اين كار را نمى‏كنى. الى آخر ...

  در زمان ما اين  مدرسه  و  موقوفات  تابع آن زير نظر توليت آستان قدس رضوى اداره مى‏شد. هر از گاهى هدايايى از سوى آن آستان به‏طلاب و اساتيد اين مدرسه پرداخت مى‏شد. هريك شخصاً آن را از دفتر آستانه دريافت مى‏نمودند كه شامل مواد خوراكى ، وجه نقد و بعضاً البسه بود. وقتى من براى نخستين‏بار براى اخذ هدايا به‏دفتر آستانه رفتم ، يك كارتن حاوى قند ، شيرينى ، شكر ، نبات ، روغن ، برنج  ؛  با مقدارى وجه نقد به‏من تعلق گرفت كه به‏مدرسه آوردم .

  اين مدرسه كه در مجاورت حرم امام رضا موقعيت داشت و از طرفى زير نظر آستانه‏ى مقدسه اداره مى‏شد ، از نذورات فراوان زوار برخوردار بود. تقريباً هر روز يكى دو رأس گوسپند نذرى زوار در آن ذبح مى‏شد. گاه وجوه نقدى بين طلاب توزيع مى‏گرديد. اكثر اوقات ما را به‏دعوت مى‏بردند. گاه كارت‏هاى دعوت به‏صرف غذا در يكى از هتل‏هاى لوكس مشهد به‏دست ما مى‏رسيد ، غذاى پخته مى‏آوردند. همه‏ى اين‏ها از طرف زوار و خيرانديشان بود. در آن‏جا نعمت آن‏قدر فراوان بود كه ما اغلب نمى‏توانستيم  سهميه‏ى  خود را مصرف كنيم. طلبه  هم كم بود ، بسيارى  از حجره‏هاى  مدرسه  خالى بود. برخى  از حجره‏ها  را افرادى  مسن و  متأهل به‏خود اختصاص  داده و درب آن را  قفل زده بودند.  آن‏ها  ساعاتى از روز را به‏منظور بهره‏مندى از نذورات  در  حجرات مى‏گذرانيدند  ،  شب‏ها  به‏منازل  خود  مى‏رفتند .

 در مدت سه سالى كه من  در مدرسه‏ى  عباسقلى‏خان  مشغول  تحصيل  بودم  سه بار  محمد رضا  شاه  پهلوى -  شاهنشاه ايران  به‏زيارت  امام رضا مشرف شد.  هربار  در فصل تابستان مى‏آمد.  هليكوپتر  حامل شاه در وسط چمن  جديدالاحداث  دور حرم  به‏زمين مى‏نشست ، مردى لاغراندام  و متوسطالقامة به‏اتفاق معدود  همراهان  از  آن پياده  مى‏شد ، و  وارد حرم مى‏گرديد كه  ساعاتى  قبل  تخليه شده  و انتظار  ورودش را مى‏كشيد .

 محمد رضا شاه پس از اداى زيارت  و انجام طواف به‏دور ضريح ، در سالن  بزرگى  موسوم به «دارالزُّهد»  مى‏آمد ، درحالى كه  گروه كوچكى از طلاب  و روحانيون  نيز در آن‏جا حضور داشتند ؛ در جمع آنان مى‏نشست و روضه گوش مى‏داد. بنا به‏دلايل پيش گفته ، طلاب مدرسه‏ى ما ملزم بودند همراه با شمارى ديگر از روحانيون اوقافى سطح شهر ، در مجلس روضه‏ى شاه شركت نمايند. واعظ و روضه‏خوان ثابت او كسى به‏نام «شيخ محمد رضا نوغانى» بود كه سخنورى بى‏مانند بود. اين واعظ شاه ، واقعاً «شاه واعظان» بود ، من ديگر چنان سخنران نديدم، در اداى آهنگين كلمات ، و تأكيد روى حروف و كلمات محورى تسلط و نبوغ منحصر به‏فرد نشان مى‏داد. دهنش به‏اندازه‏ى يك غار باز مى‏شد ... وقتى او سخن مى‏گفت زمان متوقف مى‏گرديد .

 نوغانى در اين موقع  معاون  عبدالعظيم  وليان {استاندار وقت و توليت آستان قدس رضوى}  هم بود. گفته مى‏شد دختر نوغانى نيز سمت مهمى در استاندارى خراسان دارد. عبدالعظيم وليان شخصى فرهيخته و تحصيل‏كرده بود ، ملت افغانستان را خوب مى‏شناخت ، به‏اهميت و حساسيت روابط دو ملت آگاه بود. كتاب ارزشمندى در مورد افغانستان دارد .

   شاه در اين مواقع در اوج قدرت و عظمت قرار داشت. طى دهه‏ى قبل از آن پلان كمپلكس اصلاحى او تحت عنوان  «انقلاب سفيد»  با موفقيت به‏اجرا در آمده و ايران را وارد عصر جديد كرده بود. افزون برآن ، كشورش زير 30 ميليون نفر جمعيت داشت ، روزانه 6 ميليون بشكه نفت توليد مى‏كرد كه  در بازار  جهانى از  قرار  هربشكه  بالغ  بر 30  دالر  مى‏فروخت. ارزش  پول كشورش  در مقابل  دالر  آمريكا  نسبت 7 بر 1  بود. دراين  موقع درآمد سرانه‏ى  مردم ايران  بالغ بر ..85  دالر  مى‏گرديد. از  جانب  ديگر پس  از جنگ دوم  جهانى و اجراى  طرح مارشال در اروپا نسيمى  از آن طرح به‏ايران  نيز رسيده و آن را از موقعيت  جهانى  مستحكم و مطلوب برخوردار كرده  بود. چون  شاه يك  سنگربان  مهم غرب در  مواجه با اتحاد جماهير شوروى  بود. به همين خاطر  بالاى  غربيان  ناز مى‏فروخت. و  اتحاد  شوروى از  او خوشش  نمى‏آمد .

 محمد رضا شاه خود را راهبر كشورهاى  توليد كننده‏ى  نفت در  منطقه مى‏دانست و از سطح نازل قيمت نفت گلايه داشت. به‏رغم شخصيت باطنى‏ء شكننده‏ى كه داشت ، سخنان گُنده گُنده زد و بدين‏ترتيب خود را در منظر شركت‏ها  و كارتل‏هاى نفتى غرب عنصرى  نامطلوب نشان  داد. با اين‏كه از ديد  سياست‏مداران  و استراتژيست‏هاى  غربى فردى وفادار بود  ؛  لكن نفت‏خواران غربى او را عامل اصلى عدم ثبات در بازار نفت تشخيص داده و در پى تضعيف و حذف او برآمدند. مبارزه‏ى شاه با شركت‏هاى نفتى غرب تا آن‏جا پيش‏رفت كه او طى كنفرانس مطبوعاتى گفت : «از اين پس قيمت نفت را من تعيين مى‏كنم.» اين حرف او  جهان غرب  را كه به‏تازگى از شوك ناشى از تحريم  نفتى اعراب رهايى يافته بود ، به‏وحشت جديد انداخت.  شاه شرح مبسوطى از  اهداف و موفقيت‏هاى خود را در كتابى تحت عنوان «پاسخ به‏تاريخ»  آورده است .

  «نفت»    ماده‏ى است رقيق و سياه‏رنگ كه از دل زمين به‏دست مى‏آيد و لزوماً و به‏سرعت تبديل به  «باد»  مى‏شود.  شما جريان خروج اين " باد " را همه‏روزه از مخرج  موترها گرفته  تا اگزوز هواپيماها و موشك‏هاى فضاپيما مشاهده  مى‏كنيد  ؛  نظير همين بادها در كله‏ى سلاطين نفت نيز پيدا مى‏شود كه در تصاميم و اظهارات شان عامل نخستين است. به‏همين قرار ، شاه ايران متكى بر  «باد نفت» با برپايى جشن‏هاى باشكوه دوهزار و پانصدساله در تخت جمشيد شيراز ، اوج عظمت و غرور خود را به‏نمايش گذاشت  ؛  او كه خود را وارث تاج و تخت كوروش‏كبير مى‏دانست ، متعاقب برگزارى اين جشن‏ها ، تقويم رسمى ايران را كه چون  افغانستان  برگرفته از هجرى شمسى بود ، حدود يك هزار و دوصد سال عقب برد و دوره‏ى سلطنت كوروش كبير را مبداء گرفت.  سال  1355  هجرى شمسى مصادف شد با  2535  شاهنشاهى .

 اين تصميم او مستند تاريخى‏ء مهم  داشت ؛ زيرا  «كوروش كبير»  فرزند  «كامبوزيا»  پادشاه هخامنشى ، از قوم  «پارت»  بود كه از مادرى به‏نام «ماندانا»  دختر  «آستياكس»  آخرين پادشاه قوم  «ماد»  متولد شد. او  پادشاهى هردو  قوم را  به‏ارث  برد و خود  مهم‏ترين حلقه‏ى اتصال ميان  دو قوم  " پارت "  و  " ماد "  گرديد.  همين مطلب در تدوين منشور منتسب به‏او نقش داشت و كوروش را شخص  قابل  احترام  در تاريخ  بشرى  كرد .

 شاه  سپس شعار  «بسوى تمدن بزرگ»  را وجهه‏ى نظر قرار داد. او در سال  1356 {كه مصادف با 2536  خودش بود} گفت :  «ايران  10 سال بعد به‏تمدن بزرگ مى‏رسد.» از آن‏جا كه سقوط رژيم‏هاى استبدادى و خودكامه بسا ناگهانى است ، يك سال بعد از آن مفتضحانه كشور را ترك نمود و سلطنتش سقوط كرد  ؛  10  سال بعد  )1366  =  2546(  ديگر خود در اين دنيا وجود نداشت ، انقلاب اسلامى در كشورش پيروز ، و جمهورى اسلامى برقرار شده بود. جنگ ايران و عراق در اوج خود بود و بخش‏هاى از خاك ايران  در اشغال ارتش عراق  قرار داشت .

  آتش  در نیستان

 در مدرسه‏ى  عباسقلى‏خان  در مجاورت  حجره‏ى  ما يك شيخ  عجمى زندگى مى‏كرد كه حدود 40 سال  سن داشت. امّا ، قبراق  و بانشاط بود ، طرز  قيافه  و عمامه بستنش آدم را به‏ياد نوغانى  مى‏انداخت.  قاعدتاً او نبايد  در آن  سن و سال  ساكن  حجره‏ى مدرسه مى‏بود ؛ علت هرچه  بود ، بسيار اهل  مطالعه بود ، انواع  روزنامه‏ها ،  مجلات  و كتاب‏ها را مى‏خواند و منظماً به‏اخبار  راديوها گوش  مى‏داد .

  شايد  ارزش  گفتن  داشته  باشد  كه  بارها بين  من و  آن  شيخ ،  بحث  ناتمامى  در  اين  مورد در مى‏گرفت كه : «ايران پيش رفته‏تر است ، يا افغانستان ؟!» چنين  بحثى اغلب  موقع  شستن ظروف  در  كنار حوض  بزرگ  وسط صحن  مدرسه  آغاز  مى‏شد. همه‏گاه  ادامه  داشت !

 من تأكيد داشتم كه افغانستان پيش‏رفته‏تر از ايران است ! فارغ از هرنوع تعصب ، اعتقادم همين بود. من در آن موقع كابل را با مشهد مقايسه مى‏كردم ، تهران را نديده بودم. كابل بسا پر ازدحام بود و پر زرق و برق‏تر از مشهد آن روز مى‏نمود ؛ ولى آن شيخ  خلاف گفته‏ى من جواب مى‏داد و استدلال مى‏كرد كه كشور ايران پيش‏رفته‏تر است. از جمله دلايل محكم و كمرشكن او اين بود كه «افغان‏ها براى كارگرى به‏ايران مى‏آيند ، در صورتى خلاف اين واقع نمى‏شود.»

  متأسفانه پاسخى در مقابل اين گفته‏ى او نداشتم ، سرم پايين مى‏افتاد. اكنون فكر مى‏كنم كه خوب بود او افغانستان را نديده بود ، وگرنه از وضعيت شرم‏آور كوچه‏ها و جوى‏چه‏هاى كابل چه مى‏گفت ؟! امروزه پس از گذشت سى و پنج سال اوضاع بدتر نيز شده است .

   من مى‏ديدم كه هر از گاهى يك سيد افغانستانى ، با قيافه و تيپ استثنايى (درست شبيهه خود همان شيخ) به‏ديدارش مى‏آيد. آن دونفر ساعت‏هاى طولانى درب حجره را مى‏بستند و باهم گپ مى‏زدند. هيچ فهميده نشد كه درباره‏ى چه چيزهاى باهم صحبت مى‏كردند. سيّد افغانستانى از نظر سن و سال كوچك‏تر از آن شيخ ايرانى بود. حدود 25 - 24 سال سن داشت. و قيافه‏ى  شبيهه به‏سيّد جمال ، عمامه‏ى خود را نيز شبيهه او مى‏پيچيد. در ناحيه‏ى پيشانى يك داغمه‏ى بزرگ داشت كه در نگاه اول جلب توجه مى‏كرد. شمايل غير عادى او در بيننده اين كشش را ايجاد مى‏كرد تا لحظات زيادى به‏او چشم بدوزد. واقعاً اشخاصى كه چيزى در درون دارند ، در سيماى شان نيز متجلى است .

  رابطين آن شيخ عجمى و سيد افغانى گاه از روى اشتباه ، نشرات ، يا كتب مطالعاتى متعلق به‏آن دو را به‏حجره‏ى ما مى‏انداختند. اول بار كه چنان بسته را باز كرديم ، ديديم محتوى آن شامل چندين نسخه از كتاب‏ها ، جزوات و اعلاميه‏هاى متعلق به‏سازمان مجاهدين خلق ايران است .

 سيّد افغانستانى در آن موقع در مدرسه‏ى جعفريه سكونت داشت ، جاى كه برخلاف مدرسه‏ى ما گروه زيادى از طلاب جوان افغانستانى را در خود جا داده بود و على‏الاصول خارج از برنامه‏ى اوقاف بود. آن مدرسه يكى از مراكز ناراضيان شناخته مى‏شد. آن سيّد در آن مدرسه و برخى مدارس  ديگر  حلقه‏هاى  روشن‏فكرى  تشكيل  داده و  با آنان  كتاب‏هاى  سيّد  محمد باقر صدر ،  شيخ على تهرانى ، مرتضى مطهرى ، دكتر على شريعتى و نشريات سياسى مى‏خواند. امتياز بزرگ او اين بود كه  تمام  سطوح حوزه را در حد عالى بلد بود. از اول تا آخر تدريس مى‏كرد. از صبح على‏الطّلوع تا غروب درس مى‏گفت.  بسيارى از طلبه‏هاى جوان مناطق مركزى كه بعدها هريك آنان از اعضاى شوراى رهبرى گروهاى جهادى  شدند ، نخستين‏بار  توسط  او با دنياى سياست  و  روشن‏فكرى  آشنا  گشتند .  او را  مى‏توان  نخستين  معلم  نوانديشى  و  آغازگر عصر روشنگرى  در  ميان طلاب  و  جوانان  افغانستانى دانست .

  او قبل از عزيمت به‏مشهد در مدارس علميه‏ى متعلق به‏سيّد حسن رئيس يكاولنگى ، سيّد عالمى بلخابى ، بصير هراتى و عبداللّه واثق تا سطوح عالى حوزوى را تحصيل كرده بود ، هنگامى كه در مشهد به‏سر مى‏برد با رهبران فكرى ايران ارتباط نزديك داشت .

 در هر زمان و زمينى تعداد معدودى آدم پيدا مى‏شوند كه بنا به‏دلايل پيچيده‏ى روانى و عاطفى منشأ عشق يا نفرت شديد قرار مى‏گيرند. آن سيد افغانى از اين قماش بود. دوستان و دشمنان مخصوص به‏خود را داشت. دوستانى كه تا سرحد عشق به‏او دل بسته بودند و دشمنانى كه يك لحظه از تبليغات سوء برضد او غافل نبودند ؛  هردو طرف براى او افسانه‏ها مى‏بافتند. روزى امان‏اللّه موحدى دايكندى ، از شاگردان او به‏ديدنم آمد. از او خيلى تعريف كرد ، سپس برايم يك برنامه‏ى  مطالعاتى ارايه كرد و تأكيد نمود كه كتاب‏هاى دكترعلى شريعتى را مطالعه كنم .

 سرانجام ، جمع و جوش مدرسه‏ى جعفريه از چشم ساواك پنهان نماند. در يك شب زمستانى سال   1355  طى شبيخون به‏آن  مدرسه ، گروهى از طلاب ، شامل  آن سيّد  را دست‏گير كرد. گروهى  ديگر  تا  چندين  روز متوارى بودند. پس از چند  روز بقيه‏ى  طلاب  آزاد  شدند  ؛  امّا ، آن سيّد  مدتى زندانى  و  سپس  به‏افغانستان  ديپورت شد. ديگر  به‏ايران  باز  نگشت .

  او آتشى در دل‏ها افروخته بود كه  خاموش  شدنى  نبود .

  سنت دايمى و تغييرناپذير در جوامع ما اين است كه چنين اشخاصى سرِ سالم به‏گور نمى‏برند "محمد كاظم فاضل  "  در كتاب  «عرب‏ها و سادات افغانستان»  درباره‏ى او مى‏نويسد :

 پس از وقوع كودتاى  7 ثور سال  1357  مورد بد گمانى دولت كمونيستى قرار گرفت و به‏مناطق ارزگان و سپس دره‏صوف و چاركنت فرار كرد ، در آن‏جاها نيز آرام نگرفت و به‏تشكيل هسته‏هاى مقاومت مبادرت ورزيد. سيّد داوود مصباح ، والى وقت باميان ، گزارش‏هاى در مورد او به«كابل» فرستاد.  در نتيجه از طريق ولايت  سمنگان مورد پى‏گرد قرار گرفت. از آن‏جا به«كابل» فرار كرد و مدتى به‏نام " سيّد حيدر قالين فروش  "  فعاليت نمود .

 از «كابل» به‏غزنى نقل مكان نمود و در غزنى توسط مأمورين حكومتى دست‏گير شد. مأمورين ولايت غزنى نتوانستند هويت او را تثبيت نمايند ، بناءاً براى احراز هويت ابتدا به«كابل» و در آخر به‏باميان فرستاده شد ، به‏محض رسيدن خبر ورودش به‏زندان باميان ، شمارى از  بستگانش  شامل پدر ، عمو ، برادران ... به‏قصد  وساطت  به‏ديدن  او  رفتند ، اين حركت وابستگان  باعث  شناسايى آن سيّد گشت كه نهايتاً منجر به‏اعدام دسته‏جمعى همه‏ى آنان گرديد. در اين‏جا پديده‏ى به‏نام  «سيّد حيدر محمودى»  به‏پايان كار خود  رسيد .

 «حسين شفايى» نيز در كتاب  «زندانيان روحانيت تشيع»  مختصرى از شرح حال محمودى را آورده است.  يك دهه  بعد از آن ، مجله‏ى «حبل‏اللّه»  ضمن نشر بخشى از آثار فكرى محمودى تحت عنوان  «ارزشيابى ايديولوژى اسلامى»  او را  چنين معرفى كرد :

 «سلسله مقالات ايديولوژيكى انتشار نيافته از «محمودى» يكى از طلبه‏هاى جوان كشور كه در شرايط خفقان و سركوبگرانه‏ى داوود شاهى به‏تنوير افكار جوانان همت گماشته است ، به دست ما رسيد ... محمودى يكى از طلاب روشن‏فكر كشور بوده كه در زمان رياست جمهورى قلابى داوود شاه كلاس‏هاى درس جهت روشنگرى جوانان در سطح شهر كابل ايجاد نموده بود. و با روى‏كار آمدن كودتا ، محمودى چون خيلى از روحانيون و روشن‏ضميران كشور به سياه‏چال‏هاى رژيم كودتا افتاد كه از سرنوشت او اطلاعى در دست نيست.»

  بازگشت  به‏خويش

 در آخرين  روزهاى  فصل  بهار  سال  1356  «دكتر على شريعتى» با مرگ  مشكوك در «لندن»  درگذشت. متعاقباً ، نام و آثار او بيش از پيش سر زبان‏ها افتاد. سال‏ها بعد از آن ، اين جر و بحث لفظى و عوامانه  {مطلق گرايانه}  در ميان طلاب حوزات علميه ادامه داشت كه  «آيا ، آثار دكتر على شريعتى خوب است ، يا بد ؟!»  ،  «آن را بخوانيم ، يا نخوانيم؟!»

  شريعتى پس از تحمل يك دوره زندان ، از تهران به«لندن»  رفته بود ، او تا آن موقع توانسته بود حرف‏هاى خود را بزند و به‏قول خودش  «مبانى اسلام منهاى روحانيت  ]مشهور به‏اسلام راستين[  را پى‏ريزى نمايد» او با بيان و بنان قوى و منطق مجادله‏آميز خود در مسير هرمبحثى كه قرار مى‏گرفت ، به‏بهترين شيوه و استدلال آن را به‏نتيجه مى‏رسانيد  ؛  در جلسه‏ى بعد اگر قصه‏ى معارض با مبحث قبل را در پيش مى‏گرفت ، باز هم چنان استدلال مى‏نمود كه در اين وسط خود هم  نمى‏توانست  نسبتى بين  اين دو  مقوله  برقرار نمايد. فى‏المثل اگر  نمط  حرف  او در  جهت بيان  نقش مثبت روحانيت  در  جامعه‏ى  سنتى كشيده مى‏شد ، آن چنان  نسبت  به‏اهمّيت  و ضرورت نقش آنان استدلال مى‏كرد كه خود روحانيون  هم نمى‏توانستند نسبت به‏نقش وجودى خود آنسان استدلال كنند  ؛  لكن هرگاه در مقام انتقاد  و بيان  ضعف‏ها و كاستى‏هاى  ملاّها برمى‏آمد ، چنان پنبه‏ى همه را مى‏زد كه به‏هيچ يك امان نمى‏داد.  سرانجام ، خود را بنيان‏گذار «اسلام منهاى روحانيت»  قلم‏داد مى‏كرد . شريعتى يك جدال‏كار ماهر بود ، مخاطبان  را از اعتقادات سنتى جدا مى‏كرد و در وادى برهوت ، هشت و منگ رها مى‏نمود. آن چنان‏كه شخص، در عين احساس  هواى تازه در وجود خود ، نمى‏دانست گام بعدى چيست ؟

 با همه‏ى اين اوصاف ، شريعتى به‏اتفاق اقبال لاهورى و سيّد جمال‏الدّين افغان مظهر «اسلام منهاى روحانيت»  در بين روشن‏فكران و نخبگان مسلمان قرار گرفت .

 او ، در كتاب  «ما و اقبال»  به‏تفصيل در اين مورد سخن زد و اين خط را ترسيم كرد .

   در صورتى كه قبل از شريعتى ، سيّد جمال و اقبال مظهر و منادى بيدارى شرق  {اسلامى }در برابر غرب استعمارگر شناخته شده بودند  ؛  شعارى كه آن‏ها سر زبان  كنش‏گران مسلمان انداختند   «از خواب گران ، خواب گران ، خواب گران خيز»  بود .

  امّا ، شريعتى شعار  «بازگشت به‏خويش»  را عميق‏تر و شفاف‏تر كرد ، در كتابى به‏همين عنوان به‏طرح  سئوال  :  «كدامين خويش؟»  پرداخت  و انواع  مخلتف  «خويش»  شامل  خون ، نژاد ، طبقه ، سرزمين ، دين ، مذهب ، كيش ، آيين ... مبادرت ورزيده  و روى  انديشه ، زبان  و فرهنگ تأكيد ورزيد  و گفتمان مبارزه  با ارتجاع  داخلى ، استحمار محلى ، استبداد  و خرافات را نيز در دستور كار قرار داد ...  شريعتى  گفت : «اسلام رسالت ، نه اسلام رساله»  و اين جمله‏ى  يكى از بزرگان سلف دينى را كه مى‏فرمايد :  «لُبِس الاسلام لبسه المقلوب»  اين‏گونه برگردان نمود : «اسلام پوستين خود را چپه پوشيده است»  و اذعان داشت : سيّد جمال‏الدّين افغان ، اين بنيانگذار پان‏اسلاميسم ، آشكارا گفت : «اسلام ، نه اين است كه هست.»

 -      بعد از سيّد جمال‏الدّين افغان  اقبال لاهورى آمد  و گفت :

 تا ته و بالا نگردد اين نظام

دانش و تهذيب و دين سوداى خام

 در آخر دكترعلى شريعتى  آمد و گفت : «همانسان كه دكتر محمد مصدق اقتصاد منهاى نفت را پايه‏گذارى نمود ، من هم   " اسلام منهاى روحانيت "  را اساس گذاشتم.» ...

  خلاصه  :  آن سه نفر من‏حيث راه‏گشا و معمار ديگرانديشى ، سرخط جديدى در سير تفكر اسلامى ترسيم نموده و پيوند عميق ميان ديگرانديشان منطقه به‏وجود آوردند. افكار اين  سه نفر نقل و نباتى شد براى طيف‏هاى جوان و تحول طلب  مسلمان  كه نه  «لاخدايى»  و تندى و تيزى ماركسيسم را مى‏پذيرفتند ، نه «لاادرى‏گرى»  و اباحه‏گرى  ليبراليسم غربى را ؛  و نه‏مواعظ كليشه‏اى ، تكرارى و سرد و بى‏روح  و بى‏عمل  و  پر از رياى  ملاّيان  سنتى را ؛

  لذا مسلك خود را «اسلام منهاى روحانيت»  معرفى مى‏كردند .

 -        محصول  اين  «اسلام منهاى روحانيت»  چه  بايد  بود؟

 =        «جامعه بى‏طبقه توحيدى» ،  «يا انترناسيونال طبقاتى»  كه در آن زمان وِرد زبان‏ها بود. اين پيام در ميان نسل جديد افغانى  (كه سخت تشنه‏ى آگاهى و برابرى بودند)  چنين دريافت شد :

 «نه شرقى ، نه غربى» در واقع بيان ديگرى است از «بازگشت به‏خويش» كه سيّد جمال‏الدّين افغان آن را مطرح كرد و اقبال و شريعتى آن را پروراند و بارور ساخت. و جهان سوم آن را از زبان پاك‏بازانى چون «فانون»  فرياد برآورد.» ××× )1( قسيم اخگر: سلسله مقالاتى تحت عنوان: «نگرشى برشعار نه شرقى نه غربى» مندرج در نشريه‏ى «پيام مستضعفين» شماره‏هاى 23 تا 27 ، بهار و تابستان سال 1360 - مشهد . ×××.

  -        «جامعه بى‏طبقه توحيدى»  با  «جامعه‏ى بى‏طبقه كمونيستى»  چه فرقى داشت؟

 =        در آن عصر مكاتب  همه به‏دنبال برابرى بودند. لذا رژيم شاه همه را از دم و (به‏حق) «ماركسيست‏هاى اسلامى» مى‏خواند. بالاخره ، در آن زمان ، جهان دو قطبى  بود : امپرياليسم ؛ كمونيسم.  سرنخ بسيارى انديشه‏هاى برابرى‏طلب  يا مستقيماً ، يا با عبور از  چند پيچ به‏كمونيسم مى‏رسيد ، حتى اگر ندانسته و نا خواسته بود. بايد اعتراف كرد كه در آن عصر مكاتب ، ايديولوژى ماركسيسم -  لنينيسم مبتنى بر فلسفه‏ى  ماترياليسم ديالكتيك با الهام از اتحاد شوروى در سطح جهان پيش‏گام بود. احزاب و جريان‏هاى كمونيستى‏ء  منطقه نسبت به‏غير خود ، برستيغ قله قرار داشتند.  هر بحث تازه را ابتدا آن‏ها طرح  مى‏كردند و در چارچوب ايده‏هاى خود به‏نتيجه مى‏رساندند ، سپس متفكران اديان و مذاهب از مواضع  ]اغلب[  منفعلانه به‏نقد و تنقيص آن مبادرت مى‏كردند. يا به‏آن لعاب و رنگى ديگر مى‏زدند و مى‏گفتند : «اين حرف ما است»!

 بالاخره ، هرچه بود ، يك نبرد مقدس فكرى  در سطح جهان  راه افتاده بود  كه امواج آن در منطقه‏ى  بسيار تاريك  ما هم  مى‏رسيد. دراين آوردگاه با شكوه بود  كه در نيمه‏ى دوم  قرن بيستم در منطقه‏ى ما متفكران اسلامى فراوان ، با گرايش  «اسلام منهاى روحانيت»  ظهور كردند كه اغلب  حد وسط را گرفتند و على الاصول  با روحانيت  سنتى اختلاف مبنايى داشتند  ؛ اختلافات روى اين پرسش اساسى دور مى‏زد كه :  «دين براى انسان ، يا انسان براى دين؟»

 اسلام بحيث ايديولوژى   !

 معلوم است كه  روحانيت  سنتى انسان را براى  دين مى‏خواهد ؛ لكن دسته‏ى دومى بر عكس مى‏گويد. كسانى چون  سيد قُطب با تدوين كتاب  «عدالت اجتماعى در اسلام»  و برادرش محمد قطب با كتاب  «آيا ما مسلمان هستيم؟»  و نصر حامد ابوزيد با كتاب «النّص ، السّلطة الحقيقية»  و ديگر كسان چون  رشيد رضا ، شيخ محمد عبده ... و سيد محمد طنطاوى در مصر ؛ سيد محمد باقر صدر با تدوين كتاب‏هاى «فلسفتنا»  و «اقتصادنا»  در عراق ، كسانى چون جلال الدّين فارسى ، على شريعى ، مرتضى مطهرى ، سيد محمود طالقانى ، مهدى بازرگان ... در ايران ، ابوالاعلى مودودى در پاكستان ... و ديگر كسان در جاى جاى جهان اسلام تلاش كردند تا تعاليم اسلام را از حد نوعى  «عقيده» (كه فقها جانبدار آن هستند)  به‏ايديولوژى  (آرمان‏شناسى)  اقتدارگرا ارتقاء دهند كه بدان‏وسيله بتواند با مكاتب نيرومند و مهاجم كمونيسم و سرمايه‏دارى همآوردى كند. در آن زمان  جهان غرب نيز با تمام توان فكرى ، فلسفى و تكنولوژيك  خويش ، درگير جنگ  ]سرد[ تمام عيار با هيولاى موسوم به‏كمونيسم بود كه  شامل همه قلمروهاى  فرهنگى ، سياسى ، اقتصادى ، نظامى و غيره مى‏شد .

 از اين زاويه ، ميان جهان غرب و ارباب مذاهب نوعى همآهنگى نانوشته و تفاهم‏آميز در ضديت مشترك با كفر و الحاد كمونيسم منعقد شد كه تا زمان فروپاشى اتحاد شوروى  ادامه داشت.  متعاقب  سقوط اتحاد شوروى  در سال  1990  و در نتيجه ، زوال كمونيسم ، بشريت يك تكيه‏كاه بزرگ فكرى را از دست داد و همچنين اديان و مذاهب نيز يك شريك نيرومند و فعال را اين موجب شد تا در جبهه‏ى متحد ضد كمونيسم شقاق به‏وجود آيد. رقابت در عرصه‏هاى انديشه متوقف گرديد. ركود در جهان اسلام حكمفرما شد. محصولات فكرى‏ء اسلامى توليد شده در عصر مكاتب بى‏مصرف گرديد  (مانند فلسفتنا و اقتصادنا و درس‏هاى درباره‏ى ماركسيسم ...) چون غالب آن‏ها اساساً يا در احتجاج با كمونيسم و ماترياليسم ديالكتيك بودند ، يا اقتباسى از آن در هردو صورت، وقتى كمونيسم وجود نداشت ، طبيعةً آن افكار و استدلالات نيز خريدارى نداشت.  از آن‏سو هم فكر جديد توليد نشد، لذا نوعى ركود بر منظومه‏ى فكر دينى - اسلامى عارض گرديد. حال آن‏كه جهان غرب پس از زوال كمونيسم توانست در پناه ليبرال‏دموكراسى به‏راه خويش ادامه دهد. نظريه‏ى «پايان تاريخ» عرضه كرد ؛ لكن جهان اسلام نه استعداد پذيرش دموكراسى غربى را داشت و نه توان رقابت با آن را ؛ در نتيجه دچار خشونت افسارگسيخته  شد.


مطالب مشابه :


اجراي 10 هزار ميليارد ريال سرمايه ‏گذاري در گردشگري ، صندوق جهاني توسعه شهرها ،

تا 5 سال آينده 10 هزار ميليارد ريال سرمايه‏ گذاري در حوزه گردشگري شهر مشهد علميه فاضل




سفر زیارتی مشهد مقدس

برنامه اردوی زیارتی مشهد مقدس مدرسه محترم در هتل ولایت در ۱۳۹۳ توسط مدیر حوزه




مشاور وزیر آموزش و پرورش: حوزه‌های علمیه ویژه فرهنگیان در کشور راه‌اندازی می‌شود

حوزه‌های علمیه ویژه فرهنگیان در کشور راه‌اندازی می مرکزرفاهی و آموزشی فرهنگیان مشهد.




بخش دم = مدرسه عباسقلیخان خاستگاه هسته اولیه جنبش نواندیشی در میان بخشی از اقوام محروم افغانی

در سال 1353 وارد حوزه علميه مشهد شد و علوم متوسطه را عالى وارد حوزه علميه قم شد




برچسب :