رمان بانوی کوچک - 8

زنگ خونه زده می شد.من تو سالن داشتم درس می خوندم.آناوا فکر کنم بالا تو اتاق خودش بود.رباب خانم به سمت ایفون رفت.مکثی کرد وبه سمت من برگشت.
-سیمین خانم هستند....چیکار کنم خانم جان؟
به زور لبخندی زدم وگفتم:در و باز کن بیان تو دیگه.....پرسیدن نمی خواد
رباب خانم کلافه به نظر می رسید.بااجازه ای گفت ووارد اشپزخانه شد.کلافه پوفی کردم واز جا بلند شدم.یه شلوار کوتاه سفید با تاپ ستش تنم بود واز روش هم بافت بهاره ی نازک شیری رنگی پوشیده بودم.صدای در ورودی اومد که به سمت سیمین چرخیدم.وسط حال ایستاده بود و با صدای بلند دخترشو صدا می کرد.نگاهی به تیپ بی نظیر وکفشهای پاشنه بلندش انداختم.رنگ موهاشو عوض کرده بود که خیلی بهش می اومد.به سمتش رفتم .
-سلام
-آناوا کجاست؟
-بالا تو اتاقش....
بی توجه به من حرکتی به جلو کرد.خیلی بهم برخورد که این طور منو ادم حساب نمی کرد.خیزی برداشتم وروبه روش جلوی پله ها ایستادم.خیره نگاهم کرد که گفتم:خوش اومدید سیمین خانم .....بفرمایید تو سالن منتظر باشید تا دخترتونو صدا کنم
دست به سینه روبه روم ایستاد.پوزخندی زدوگفت:یعنی می خوای بگی اجازه ندارم برم بالا؟
منم دست به سینه ایستادمو گفتم:یعنی می خوام بگم....خوش اومدید...شمامهمان ماهستید بفرمایید تو سالن تا رباب خانم ازتون پذیرایی میکنه من ,دخترتونو میاریم خدمتتون
خواست چیزی بگه که به سمت رباب خانمی که تو در گاه اشپزخونه ایستاده بودوبانگرانی نگاهمون می کرد برگشتم وگفتم:رباب خانم,خانمو راهنمایی کن تو سالن.....ازشون پذیرایی کن تا من بیام
کمی به سمتم خم شد.خیره تو چشمهام گفت:این حرکت الانت یعنی این که مثلا تو خانم این خونه ای؟خوب که چی؟
خون سرد جواب دادم:یعنی هیچی.مثلا نمی خواد من خانم این خونه ام وشما مهمان هستیدواحترام مهمان هم واجبه....بفرمایید
اشاره ای به رباب خانم کردم که به سمت سیمین اومد وگفت:خوش اومدید خانم...بفرمایید از این طرف
سیمین با عصبانیت به سمتم برگشت وگفت:برو دخترمو صدا کن .....
از پله ها بالا رفتم..در اتاق اناوا رو زدم ووارد شدم.روی تخت ولو شده بود وبا آی پدش مشغول بود.منتظر نگاهم کرد که گفتم:مادرت اومده می خواد ببیندت
بی حرف از جابلند شد وهمراهم اومد.از پله ها که پایین رفتیم سیمین به سمتش اومد ومحکم بغلش کرد
-خوبی عزیزم....دخترم حالت خوبه؟
بعدهم شروع کرد به انگلیسی باآناوا صحبت کردن .دست وپاشکسته متوجه می شدم که ازش میپرسه در نبودش ما اذیتش کردیم یانه؟باهم به سمت سالن حرکت کردند.روی مبلها نشستند من هم مبل روبه رویی اونها رو اشغال کردم .سیمین همچنان قربون صدقه ی دخترش می رفت .برام عجیب بود که آناوا رفتاری سرد مثل رفتاری که با شهروز داره با مادرش هم داره در جواب این همه ابراز محبت مادرش مثل همیشه سردویخی نگاهش می کرد وجوابی بهش نمی داد.
-از صبح هرچی تماس می گرفتم گوشیتو جواب نمی دادی نگرانت شدم....اومدم ببینمت
آناوا به سمت من برگشت.نگاهم کرد.به سمت سیمین برگشت وگفت:شارژنداشت خاموش شد همین....
سیمین به سمتم برگشت وگفت:می خوام با دخترم تنها باشم.....لطفا تنها مون بذار
لبخندی زدم وگفتم:مهمانهای آناوا برای ما عزیز هستند.
به سمت آناوا ادامه دادم:مادرتو راهنمایی کن تو اتاقت....میگم رباب خانم وسایل پذیرایی واستون بیاره بالا
اینجا خونه ی من بود.من وشهروز .سیمین حق نداشت منو از سالن خونه ام بیرون کنه.خون سرد خم شدم وجزوه ی درسیمو که روی میز بود برداشتم وبی توجه بهشون مشغول شدم.آناوا ایستاده بود.
-پاشو بریم بالا دیگه....مگه نگفتی کارم داری؟
سیمین با حرص از جابلند شدوگفت:باشه برای بعد....فقط نگرانت شدم همین....باید برم کلی کار دارم
سیمین ایستادوگفت:مراقب خودت باش
باآناوا چند قدم ازمن دور شدند که آناوگفت:چند لحظه صبر کن
به سمت من اومد وبالای سرم ایستاد.سربلند کردم که گفت:میشه شماره ی اینجا رو برام بنویسی؟
-اره حتما.....
برگه یادداشت کوچیکی برداشتم.شماره ی خونه رو توش نوشتم ودادم دستش.
-می خوام بدم به سیمین
لبخندی زدم وگفتم:اشکالی نداره
به سمت سیمین رفت.دست دراز کردوگفت:این شماره ی اینجاست....هر وقت گوشیم خاموش بود زنگ بزن حالمو بپرس....
لبخندی به حالت پوزخند زدوگفت:دوست ندارم به خاطر من کارهات عقب بیفته.....حالا هم برو دیرت میشه....
سیمین قدمی به سمتش اومد وگفت:عزیزم تو که می دونی چقدر کار دارم....قول میدم شب بهت زنگ بزنم باشه عزیزم....
گوشی سیمین زنگ خورد که با عجله گونه ی آناوا رو بوسیدوگفت:باید برم مواظب خودت باش....
سیمین رفت.آناوا رفتنشو تماشا کرد.احساس کردم یکمی غمگینه با شونه های افتاده به سمت بالا حرکت کرد...

سه روزی میشد که آناوا مهمان مابود.رابطه ی چندانی با شهروز نداشت.اما با من کمی بهتر شده بود. سیمن هم یکبار دیگرهم اینجا امده بود امابیشتر تماس می گرفت وباآناوا صحبت می کرد هر شب موقع خواب سری بهش می زدیم.هم من وهم شهروزی که نگران بود برای این دختر.وقتی ازش می خواستم در اتاقشو باز بذاره بی تفاوت شونه ای بالا می انداخت می خواست خودشو بی تفاوت نشون بده اما ما همیشه در اتاقشو باز می ذاشتیم .چراغ هال و اباژور اتاقش هم همیشه روشن بود.هر شب بالای سرش کمی دعا می خوندم وموهاشو نوازش می کردم تا بخوابه.....آناوا به روی خودش نمی اورد فکرمی کردیم شاید چون جای خوابش عوض شده شب اول ترسیده اما من احساس می کردم مشکلی هست که هر شب با ترس ولرز به رختخواب میره..
[font=&quot]چشم باز کردم.... صبح شده بود.....کمی تو تختم جا به جاشدم.به سمت چپم برگشتم.از دیدن شهروز کنارم لبخندی نا خود اگاه گوشه ی لبم نشست بعد از چند روز این اولین بار بود که صبح زود کنار خودم می دیدمش.روز تعطیل بود وشهروز امروز خونه بود.چند لحظه بی حرکت نگاهش کرد.مرد مهربان من تو خواب دوست داشتنی تر به نظر می رسید.دست نوازشی روی موهاش کشیدم که پلکهاش لرزید.کمی جابه جا شدم نوک انگشتمو بوسیدمو اروم کنار گونه اش گذاشتم.چشم باز کرد....خندید...خندیدم.....بی حرف نگاهش می کردم که با یه حرکت غافلگیرم کرد.همه چیز بودن با شهروز شیرین بود حتی این غافلگیری ها....[/font]
[font=&quot]-یادگرفتی؟[/font]
[font=&quot]خندون وخجالت زده نگاهش کردم که گفت:دخترهای خوب این طوری به همسراشون صبح به خیر میگن.....یاد گرفتی؟افرین دختر خوب یادت باشه که فردا صبح می خوام ازت امتحان بگیرم[/font]
[font=&quot]چند لحظه گیج نگاهش کردم که بلند خندیدو دوباره بایه حرکت به سمتم اومد.این بار من با کمال میل همراهیش کردم.کمی بعد شهروز از من جداشد .خجالت زده به شهروز نگاه می کردم که گفت:[/font]
[font=&quot]-اگه یاد نگرفتی هرقدر بخوای می تونیم باهم تمرین کنیم.[/font]
[font=&quot]خیزی به سمتم برداشت که با یه حرکت از تخت پایین پریدم و با خنده از اتاق بیرون رفتم..لباس عوض کردم .امروز صبحانه بامن بود.پایین رفتم میزو چیدم وهمه چیزو اماده کردم.دوباره رفتم شهروز فکر کنم داخل حمام بود.رفتم سمت اتاق آناوا....چشمهاش باز بود وروی تخت دراز کشیده بود.....[/font]
[font=&quot]-سلام[/font]
[font=&quot]سری به سمتم چرخوندوگفت:بیدار شدی؟[/font]
[font=&quot]-اره اومدم صدات کنم واسه صبحانه.....پاشو میزو چیدم[/font]
[font=&quot]ازجابلند شد انگاری مدت زیادی بود که بیداره.[/font]
[font=&quot]-خوبه بیدار شدی....گرسنه ام بود[/font]
[font=&quot]خندیدم.دستشو گرفتم .ببخشیدی گفتم وباهم همراه شدیم.[/font]
[font=&quot]آناوا سر میز بود شهروز وارد شد وسر حال سلام کرد.من با لبخند جوابشو دادم آناوا مشغول صبحانه بود.منتظر نگاهش کردم.نگاه بی تفاوتی به من انداخت سر پایین انداخت وسلام ارومی به شهروز داد.شهروز باخوش رویی جوابشو داد.اما هنوز هم باهم سرد بودند.صبحانه ی آناوا تمام شده بود می خواست بره بالا که شهروز دستشو گرفت.آناوا به سمت شهروز برگشت ومنتظر نگاهش کرد[/font]
[font=&quot]-بمون کارت دارم....[/font]
[font=&quot]دخترک دست از دست پدرش جداکرد.نشست ومنتظر موند.شهروز بالا رفت وبعد از چند دقیقه برگشت این بار یه جعبه ی کوچیک دستش بود.لبخند مهربونی به سمت آناوا زد وگفت:این مال توئه.....بازش کن[/font]
[font=&quot]آناوا چند لحظه بی حرکت موند دست دراز کرد سمت جعبه وبازش کرد. گوشی گرون قیمتی که تو جعبه بود باعث پیدا شدن یه خوشحالی گذرا تو چهره یآناوا شد.چند لحظه به گوشی نگاه کردوبالحن بی تفاوت همیشگی گفت:ممنون.....این واسه چیه؟[/font]
[font=&quot]شهروز با مهربانی دستشو تو دست گرفت وگفت:اون روز گوشیت شکست....اینو بیرون دیدم وبه نظرم واست مناسب اومد....اگه دوستش نداشتی می برمت خودت هرگوشی خواستی بخر.....[/font]
[font=&quot]آناوا شونه ای بالا انداخت وگفت:ممنون همین خوبه[/font]
[font=&quot]گوشی به دست از اشپزخونه بیرون رفت.شهروز کلافه پوفی کردوگفت:یه جورایی دلم واسش می سوزه....فکر می کنم خیلی تنهاست...[/font]
[font=&quot]لحظه ای سکوت کرد که گفتم:ممنونتم[/font]
[font=&quot]منتظر نگاهم کرد که گفتم:به خاطر گوشی....فکرکنم خوشش اومده بود[/font]
[font=&quot]شهروز پوفی کردوباگفتن نمی دونم به سمت سالن رفت. دوست داشتم ناهار امروزوخودم درست کنم. تو اشپزخونه مشغول بودم که آناوا سراغم اومد.[/font]
[font=&quot]-می تونم برم تو باغ؟[/font]
[font=&quot]-البته عزیزم....می خوای منم باهات بیام؟[/font]
[font=&quot]شونه ای بالا انداخت وگفت:می خوام تنها باشم.[/font]
[font=&quot]لبخندی زدم وگفتم:هرجور راحتی.....خوش باش[/font]
[font=&quot]بارفتن آناوا مشغول تهیه ی ناهار شدم.یک ساعتی مشغول بودم.شهروز تو سالن بایه سری کاغذ مشغول بود.به سمت اتاقم رفتم .دوش کوتاهی گرفتم لباس عوض کردم وپایین اومدم.ازآناوا خبری نبود وشهروز به شدت مشغول کار بود.به اشپزخونه رفتم یه لیوان اب میوه واسش ریختم وکنارش رفتم.بادیدنم لبخندی زدواشاره کرد کنارش بشینم.[/font]
[font=&quot]-خسته نباشی؟[/font]
[font=&quot]لیوان اب میوه رو به سمتش گرفتم.لبخندی زدو گفت:ممنون[/font]
[font=&quot]کمی نشستم که شهروز به سمتم برگشت وخیره نگاهم کرد.لبخند شیطونی زد.خودکارشو روی میز پرت کردوگفت:[/font]
[font=&quot]-میگم ساره....بیا یه کم تمرین کنیم[/font]
[font=&quot]-چه تمرینی؟[/font]
[font=&quot]-ای وای...یادت رفت صبح چه قراری گذاشتیم....بیا یکم تمرین کنیم...فردا می خوام ازت امتحان بگیرم اگه بلد نباشی جریمه ات میکنما[/font]
[font=&quot]چند لحظه خیره نگاهش کردم.لبخندی زد وکمی به سمتم خم شد.[/font]
[font=&quot]-شهروز زشته ...آناوا میاد تو می بینتمون....[/font]
[font=&quot]-زشت چیه؟؟ادم باید واسه امتحانش اماده بشه دیگه...[/font]
[font=&quot]خندیدم .مسخره ای گفتم وخواستم از جابلند شم که شهروز خیزی به سمتم برداشت دوباره گیرم انداخت.چند لحظه ای تو همون حال بودیم که جیغ بلند آناوا باعث شد از هم جدابشیم.صدای جیغ از حیاط می اومد.....[/font]

لحظه ای مکث کردم.شهروز هم همین طور ....صدای جیغ آناوا دوباره بلند شد که شهروز با عجله بلند شد من هم به شالم که روی مبل بود چنگ زدم ودنبالش به حیاط رفتم.
آناوا باحالتی اشفته به سمت پله های عمارت می دوید وکمی عقب تر به دنبالش مشهدی رحیم وسعید ورباب خانم در حال نزدیک شده به ما بودند.شهروز با عجله خودشو به پایین پله ها رسوند ومن هم در کنارش ایستادم.آناوا به مارسید با چشمهای اشکی نگاهی به ما انداخت قدمی به سمتش برداشتم که عقب رفت مکثی کرد ونگاهی به پشت سرش انداخت وبه ادمهایی که نزدیکش می شدند نگاه کرد.خواستم نزدیکش بشم اما باجیغی که کشید باعث شد همه سر جاشون بایستند
-نزدیک نیا دروغگوی کثافت
باچشمهای گرد شده نگاهش کردم چه اتفاقی افتاده بود.رباب خانم کنارم اومد نفس نفس می زد وچهره اش به کبودی می زد.من نمی فهمیدم چه خبر شده کسی حرف نمی زد وهمه انگاری اونقدر دویده بودند که نفس نفس می زدند .آنا هنوز گریه می کرد .شهروز با چهره ای که اخم داشت منتظر همه رو نگاه می کردوبا جدیت همیشگیش گفت:اینجا چه خبره؟
چند لحظه صدایی از کسی خارج نشد.شهروز منتظر بود که سعید با چهره ای که حالا به کبودی می زد گفت:از دختر خانمتون بپرسید اقا
نگاهی به آنا انداختم که به درختی تکیه داده بود رنگش پریده بود .به طرفش حرکت کردمو گفتم:چی شده آنا؟
نگاهی به من انداخت .انگاری کمی اروم تر شده بود
-نزدیکم نیا عوضی دروغگو
شهروز کلافه پوفی کردوگفت:درست حرف بزن ببینیم چی شده؟
آنا به سمتم برگشت درحالی که ارم اروم بهش نزدیک می شدم شروع به صحبت کردم
-چی شده آنا من چه دروغی به تو گفتم؟
درحالی که اشک دوباره از گوشه ی چشمهاش سرازیر شده بود داد کشیدوگفت:بهت گفتم جلو نیا کثافت
بعد هم اشاره ای به پشت سرمن کردوگفت:تو گفتی اینجا امنه....اینجا کسی مزاحمم نمیشه....
بااستینش چشمهاشو پاک کرد داد کشیدوگفت:حالا چی شده که تو قلمرو شهروز یه نفر به خودش اجازه میده به دخترش دست درازی کنه......
جیغ بلندی کشیدوگفت:شماهمه تون عوضی هستید می خوایید اذیتم کنید
خشکم زد .همه خشک شده بودند به عقب برگشتم .سعید سر به زیر انداخته بود چهره اش کبود وسرخ شده بود ودستهاشو مشت کرده بود.انگاری داشت سعی می کرد که خودشو کنترل منه.شهروز هم با چهره ای متفکر نگاهشو به آنا دوخته بود.
به سمت انا برگشتم وبا گیجی پرسیدم:معلوم هست چی میگی؟
مکثی کردمو گفتم:هنوزم میگم ...نه اینجا نه هیچ جای دیگه شهروز اجازه نمیده کسی اذیتت کنه....
میون حرفم پرید اشاره ای به سعید کردو گفت:این پسره ته باغ می خواست اذیتم کنه.....
به سمت سعید برگشتم.امکان نداشت....آنا همچنان گریه می کرد منم گیج گیج بودم.نمی دونم چی شد ...فقط بعد از چند لحظه سکوت جمع مشهدی رحیم خیزی به سمت پسرش برداشت وسیلی محکمی به گوشش زد.رباب خانم گریه می کرد .مشهدی رحیم رو به سعید با گریه گفت:تو چه غلطی کردی پسر؟ابرمو بردی....
بعد هم با شرمندگی به سمت شهروز اومد کلاه پشمی شو از سرش برداشت وگفت:آقا تورو خدا ببخشید...غلط کرده نفهمی کرده...تو رو خدا شما ببخشیدش
شهروز حرفی نمی زدوچشم به صورت سرخ سعید دوخته بود.شهروز به سمتم برگشت وگفت:آناوا رو ببر داخل
به سمت انا رفتم که اروم شده بود.انگاری کمی به خودش اومده بود.دستمو گرفت وهمراهم به داخل خونه اومد.روی مبلهای سالن نشست یک لیوان آب خنک دستش دادم که همه شو یک نفس بالا کشید بعد هم همون جا روی مبلها دراز کشید وپاهاشو توی شکمش جمع کرد وخیره شد به رو به رو.
در ورودی باز شد وخانواده مش رحیم با شهروز وارد خونه شدند.آناوا به همون حالت روی مبل دراز کشیده بود.مش رحیم سرش پایین بود ومی خواست همون جا روی زمین بشینه که ازش خواهش کردم که کنار پسرش نشست.
شهروز با چهره ی جدی ومتفکرش کنار آناوا نشست .دستی روی موهاش کشیدوگفت:حالا که اروم شدی واسم تعریف کن چی شده....قسم می خورم اگه بفهمم کسی می خواسته اذیتت کنه خودم گردنشو می شکنم

 آناوا با چشمهایی بسته آروم شروع به صحبت کرد:من داشتم قدم می زدم....ته باغ بودم...این پسره اونجا بود....به من حمله کرد...من می دویدم ...اون می خواست منو بگیره....پدرومادرش هم بودند.....من ازشون می ترسیدم....
آناوا با یه حرکت سریع بلند شدو روی مبل نشست.چشمهاش سرخ بودند.شروع کرد به گریه....می لرزید خودشو گوشه ی مبل جمع کرده بود....شهروز آروم به سمتش رفت...دستشو به سمتش دراز کرد واناوا رو به اغوش کشید.....فکر می کنم بهترین راه برای اروم کردن این دختر همین بود
چند لحظه ای به همون حالت باقی موندند که آناوا اروم شد اما هم چنان در اغوش پدرش بود.شهروز اروم ادامه داد
-بعدش چی شد؟
آناوا با چهره ای متعجب کمی سکوت کردوگفت:یادم نمیاد
بعدهم خودشو از پدرش جدا کرد وهمون جا گوشه ی مبل نشست.شهروز با حالتی جدی به سمت سعید برگشت
-حالا تو تعریف کن.....تو باغ چه خبر بوده؟
سعید پوزخندی زدوگفت:شما چی فکر می کنید ایشون که همه چیزو گفتند دیگه حرفهای من به چه دردی می خوره؟
شهروز هم چنان جدی نگاهش کردوگفت:من هیچ فکری نمی کنم.....فقط می خوام تو واسم تعریف کنی تا من بفهمم موضوع از چه قراره؟.....تو...ته باغ چیکار می کردی؟
سعید مکثی کرد....چیزی شبیه پوزخند روی لبهاش ظاهر شد
-اقا شماخودتون قبل از عید اجازه دادید من ته باغ درس بخونم.....مثل همیشه مشغول بودم که صدای پا شنیدم برگشتم دیدم خانم هستند...بلند شدم ایستادم وسلام کردم.....حرفه هنوز تموم نشده بود که ایشون شروع کرد به جیغ زدم ودادکشیدن.....بعدهم خواستند فرار کنند که پاشون گیر کرد وخوردند زمین من نزدیک رفتم که کمکشون کنم....اما تا بلند شدند شروع کردند به کتک زدن من بعدهم دوباره پا به فرار گذاشتند ......من می خواستم برگردم سرجام که یاد استخر تو حیاط افتادم ....فکر کردم خانوم حالشون خوب نیست ممکنه اتفاقی واسشون بیفته....فقط دنبالشون رفتم که بگم مواظب استخر باشند.....همین.....بعدهم که کل راه ایشون هرچی از دهنشون در اومد به منو خانواده ام گفتند.....آقاجونمو مادرم هم که صدای ایشونو شنیدند اومدند دنبالمون همین
شهروز همون طور نشسته بود تکیه شو از روی مبل جدا کرد ودستهاشو روی زانو هاش گذاشت وباجدیت گفت:حرفهاتو بهم اثبات کن
سعید از جا بلند شد .صورتش به کبودی می زد.دستهاشو مشت کرده بود ودر حالی که به شدت سعی می کرد عصبانیت خودشو کنترل کنه ادامه داد
-نیازی به توضیح دادن من نبود شما خودتون قضاوتتونو کردید.....
شهروز با خون سردی تمام گفت:اگه بی گناهی اثبات کن دلیل این همه عصبانیتت برای چیه؟
-درسته من پسر یه سرایدارم اما این دلیل نمیشه شماهرچی خواستید بهم بگید
به سمت در حرکت کرد اما نیمه راه ایستاد وبرگشت سمت شهروزبا ارامش اما ناراحتی تمام ادامه داد:آقا من بی چشمو رو نیستم....ادمی نیستم که نمک بخورم ونمکدون بشکنم....از همه مهم تر چشم ناپاک نیستم که اگه بودم این مدتی که ساره خانمو می بردم دانشگاه وبرمی گردوندم باید خطایی ازم سر می زد....در ضمن شما خودت می دونی که کل خونه وحیاط مجهز به دوربینه می تونید برید نگاه کنید وببینید کی دروغ میگه.....درضمن آقا من عصبانی ام چون بعد از این همه مدت دختر شما باعث شد از پدرم به ناحق سیلی بخورم واز شما حرفهایی بشنوم که از ده تا سیلی هم بدتره.....با اجازه....
حقیقتا دلم واسش سوخت .من مطمئن بودم که با صداقت تمام همه چیزو تعریف کرده.چند لحظه بعد مش رحیم ورباب خانم هم رفتند.شهروز کلافه وسر درگم بود انگاری خودش هم می دونست که سعید دروغ گو نیست.با کلافه گی بلند شدو بالا رفت.
کنار آناوا نشستم خیره شده بود به روبه روش.....
-آناوا تو مطمونی که سعید اذیتت کرده؟
نگاهی به من انداخت .اروم گفت:نمی دونم.....
بعدهم خم شد سرگذاشت روی پای من وچشمهاشو بست.
نیم ساعتی می شد که همونجا نشسته بودم آناوا خوابیده بود اروم سرشو از روی پام بلند کردم وروی یکی از کوسنها گذاشتم.از جا بلند شدم شنل بافت نازکمو بر داشتم روی آناوا کشیدم و به سمت بالا رفتم.
شهروز تو اتاقش نبود به اتاق کارش رفتم روی مبل نشسته بود.لپ تاپ جلوی روش بود وسرشو تو دستهاش گرفته بود.کنارش که نشستم تازه متوجه حضورم شد.
-چیزی شده؟
با کلافگی گفت:سعید راست میگفت
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:از اول می دونستم .....امکان نداشت کار اون باشه
-می دونم...به خدا خودم هم می دونم....به خدا وقتی اون حرفها رو بهش زدم از مش رحیم خجالت می کشیدم اما....ساره چهره ی آناوا خیلی درمونده بود....انگاری ازم می خواست کمکش کنم.....خودش هم از حرفهایی که زده مطمئن نبود اما .......
زدن این حرفها شهروز عزیزمنو عذاب می داد.
-خودتو اذیت نکن شهروز.....بالاخره این دختر بچه است ....اون فقط دلش می خواست حمایت بشه فقط همین....
-اره اما...
وای بلندی گفت وادامه داد:حالا چه جوری از خجالت خانواده مش رحیم در بیام؟
-بعد از ظهر بریم خونه شون.....دوتایی...برو با سعید صحبت کن ویکم از شرایط آناوا براش بگو....مطمئنم درست میشه
شهروز به سمتم برگشت وگفت:باید با پدرام در مورد آناوا صحبت کنم .....حالتهاش یه جوری هستن....مطمئنم که حرکاتش عادی نیستند
-اره بهتره ازش ادرس یه مشاوره خوبو بگیری....باید کمکش کنیم
نفس عمیقی کشید ودرحالی که به مبل تکیه می داد گفت:بعد این همه سال....این بچه وارد زندگی من شده....و من حتی نمی دونم کجای زندگیش قرار دارم.....


تازه همراه با شهروز ازخونه ی مشدی رحیم برگشته بودیم.یکم برای شهروز سخت بود اما خودشو موظب به عذر خواهی می دونست.هرچند اول که وارد شدیم سعید یکم گرفته بود وجوابی نمی داد اما وقتی شهروز باهاش صحبت کرد و یکم از شرایط آنا براش گفت کمی کوتاه اومد.
[font=&quot]به خونه که برگشتیم آناوا روی مبلهای هال دراز کشیده بود.با دیدنمون از جا بلند شد.به طرفم اومد[/font]
[font=&quot]-گشنمه.....میشه چیزی بخوریم[/font]
[font=&quot]تازه یادم افتاد که امروز حتی ناهار هم نخوردیم.شهروز روی مبلها نشست واز آناوا خواست که باهم صحبت کنندومن هم به اشپزخونه رفتم تا شام اماده کنم.نیم ساعت بعد غذا اماده بود که از شهروز وآناوا خواستم که سر میز حاضر بشن.شام تو سکوت صرف شد.شهروز وبه دنبالش آناوا بعد از خوردن غذا از اشپزخونه بیرون رفتند من هم بعد از جمع کردن میز به طبقه ی بالا رفتم.شهروز تو اتاق خودش بود اول سری به آناوا زدم روی تخت دراز کشیده بود وبه سقف نگاه می کرد.[/font]
[font=&quot]-چیزی لازم نداری؟[/font]
[font=&quot]بدون این که نگاهم کنه کوتاه گفت:نه[/font]
[font=&quot]-شبت به خیر......اگه چیزی لازم داشتی من تو اتاقم هستم[/font]
[font=&quot]-باشه...[/font]
[font=&quot]خواستم برگردم که گفت:میشه چراغ راه رو روشن باشه؟[/font]
[font=&quot]لبخندی زدمو گفتم:البته......[/font]
[font=&quot]به سمت اتاق شهروز رفتم .در زدم ووارد شدم.شهروز کلافه بود خیلی کلافه.......[/font]
[font=&quot]-چرا این همه کلافه ای ؟به خاطر صبح؟؟؟؟[/font]
[font=&quot]از جا بلند شد وبه سمت پنجره رفت وپشت به من ایستاد.[/font]
[font=&quot]-نه.....من ...نمی دونم باید چیکار کنم.....بعد این همه سال....افتادم وسط یه عالمه مشکل ....یکم درمونده ام...[/font]
[font=&quot]-به خاطر آناوا؟؟؟[/font]
[font=&quot]نفس عمیقی کشیدوگفت:آناوا فقط یکیشه.....[/font]
[font=&quot]تو سکوت به شهروز چشم دوختم احساس کردم دلش می خواد تنها باشه.....اروم گفتم:من میرم تو اتاق خودم.....[/font]
[font=&quot]-اره بهتره بری تو اتاق خودت من یکم کلافه وبی خوابم.....ممکنه چراغ روشن اتاق اذیتت کنه.....[/font]
[font=&quot]از جوابش دلم گرفت.فکر کردم شهروز داره منو از سرش باز می کنه.بی حرف با یه عالمه دلگیری به سمت اتاق خودم رفتم.هوا ی اتاق به نظرم کمی گرم بود.به سمت پنجره رفتم وبازش کردم باد خنکی که به صورتم می خورد باعث شد چشمهامو ببندم ونفس عمیقی بکشم .یه حس خوبس تو دلم سرازیر شد که باعث شد از ته دل خدا رو شکرکنم .....به خاطر همه ی چیزهایی که حالا داشتم.....[/font]
[font=&quot]از پنجره فاصله گرفتم .لباسهامو با یک دست تاپ وشلوارک نخی عوض کردم وروی تخت دراز کشیدم وسعی کردم چند صفحه از کتابی که دم دستم بود بخونم.چند صفحه ای بیشتر نخونده بودم که در اتاق به صدا در اومد وبه دنبالش شهروز وارد اتاق شد.لبخندی رو که از دیدن شهروز می رفت روی لبم ظاهر بشه به زور کنترل کردم ویه اخم کوچیک گوشه ی ابروم نشوندم.[/font]
[font=&quot]-هنوز نخوابیدی؟[/font]
[font=&quot]به سمت شهروز بر گشتم وکمی بی تفاوت جواب دادم:خوابم نمی اومد........تو اینجا چیکار می کنی؟[/font]
[font=&quot]متعجب نگاهم کردوگفت:اومدم بخوابم دیگه......[/font]
[font=&quot]یاد حرفش که افتادم با حرص گفتم:اهان .....فکر کردم گفتی می خوای تنها باشی؟[/font]
[font=&quot]چند لحظه سکوت کرد وبعد اروم نزدیک تخت شد.من هم سعی کردم بی تفاوت باشم وسرمو از روی کتابم بلند نکردم.نزدیکم که رسید خنده ی بلندی کرد که باعث شد سرمو بالا بگیرمو نگاهش کنم.باچشمهای خندونش نگاهم کرد .صورتشو نزدیک صورتم قرار داد وگفت:من گفتم بیای اینجا چون امشب حوصله ی اتاقمو نداشتم.....بعدهم بدون که یه پسر خوب حتی در سخت ترین شرایط هم نمی تونه از زنش جدا باشه......[/font]
[font=&quot]نگاهی به صورت خندان شهروز انداختم که ادامه داد:اومدم بهت سر بزنم ببینم خوابی یا نه.....یکم کار دارم انجامشون که بدم میام.....[/font]
[font=&quot]لبخندی زدم که شهروز به سمت در اتاق رفت.قبل از خارج شدن از اتاق با شیطنت نگاهی به من انداخت وگفت:اگه تونستی نخواب تا بیام......[/font]
[font=&quot]زیر لب پر رویی نثارش کردم که شهروز بلند خندیدو با گفتن:شنیدم....از اتاق خارج شد.[/font]

نیم ساعتی بود که تنها بودم.وهمه ی سعیم این بود که روی کتاب درسیم تمرکز کنم که در اتاق باز شدو شهروز باچهره ای خندان اما خسته درحالی که لباس عوض کرده بود وارد اتاق شد.
[font=&quot]-نخوابیدی؟[/font]
[font=&quot]-تو گفتی نخوابم تا بیای......[/font]
[font=&quot]لبخندی شیطانی روی لبش ظاهر شدوگفت:به به چه دختر خوبی .....پس منتظرم بودی[/font]
[font=&quot]خندیدمو گفتم:آره دیگه.....[/font]
[font=&quot]درحالی که به تخت نزدیک می شد گفت:اتفاقا منم خیلی وقته منتظرم.....[/font]
[font=&quot]نزدیک تخت که رسید به چهره ی خندانش نگاهی انداختم هرچند فکر کنم چهره ی خودم از خجالت سرخ سرخ بود.چهره ی شهروز تو تاریک روشن اتاق زیباتر از همیشه به چشمم می اومد.شهروز داشت نزدیک تر می شد که صدای در اتاق متوقفش کرد.نگاهی به من انداخت و به سمت در رفت .با باز شدن در اتاق آناوا رودیدم.از دیدنش لبخندی روی لبم نشست.آناوا یک دست بلوز وشلوار عروسکی صورتی پوشیده بود ویه بالش هم توی دستش گرفته بود.نگاهی به چهره ی شهروز انداخت وگفت:میشه با ساره حرف بزنم[/font]
[font=&quot]شهروز با گفتن:البته...[/font]
[font=&quot]به سمت من برگشت ومنتظر نگاهم کرد.به سمت در اتاق رفتم .آناوا با دیدنم نگاهی به شهروز انداخت .شهروز ما رو تنها گذاشت وروی تخت دراز کشید.آناوا نگاهی به سمت شهروز انداخت و در حالی که معلوم بود به سختی صحبت میکنه روبه من گفت:میشه .....راستش من امشب دوست ندارم تنها باشم.....اگه اشکالی نداشته باشه ......[/font]
[font=&quot]نگاهی به سمت شهروز انداختم که به ما نگاه می کرد.به سمت آناوا گفتم:دوست داری امشب بیام تو اتاقت باهم باشیم؟[/font]
[font=&quot]بدون لحظه ای مکث گفت:نه....دوست ندارم تو اتاقم باشم[/font]
[font=&quot]نگاهی به شهروز انداخت وگفت:میشه ...اینجا پیش شما باشم؟[/font]
[font=&quot]به سمت شهروز برگشتم .از چهره اش معلوم بود مخالفتی نداره.[/font]
[font=&quot]-البته که میشه بیا تو.....[/font]
[font=&quot]دست آناوا رو گرفتم وباخودم به سمت تخت بردم.کنار تخت که رسیدم رو به شهروز گفتم:امشب مهمون داریم[/font]
[font=&quot]شهروز لبخندی زدوگفت:خیلی ام خوب......[/font]
[font=&quot]بینمون کمی سکوت برقرار شدکه دستهامو به هم کوبیدمو گفتم:حالا باید ببینیم کی وسط بخوابه.....[/font]
[font=&quot]شهروز وآناوا خندیدند وهر دو هم زمان به سمت من برگشتند وگفتند:تو....[/font]
[font=&quot]خندیدمو به سمت تخت رفتم روی تخت دراز کشیدمو از آناوا خواستم کنار من باشه.شب بین شوخی وخنده گذشت.شهروز مدام سربه سر آناوا می گذاشت واز تنگی جا گله می کرد.چند باری هم به شوخی بلند شد وبالش به دست روی زمین دراز کشید وما هر دفعه به زور برش می گردوندیم سرجاش.[/font]
[font=&quot]صبح که چشم باز کردم با دیدن چهره ی آناوا تمام اتفاقات دیشب یادم افتاد.شهروز نبود ومن یادم افتاد که باید به دانشگاه برم.از جا بلند شدم وپایین رفتم.رباب خانم تو اشپزخونه مشغول بود.بادیدنم سلام کوتاهی به من داد ودوباره مشغول شد.شاید از دست من هم دلخور بود ومن نمی دونستم این وسط واقعا حق باکیه؟[/font]
[font=&quot]هرقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید من امروز کلاس داشتم اما با اتفاقات دیروز نمی تونستم آناوا رو تنها بذارم بنابر این سعی کردم بی خیال کلاس امروز بشم وبا خیال راحت استراحت کنم.مشغوا خوردن صبحانه بودم که آناوا پایین اومد.وارد آشپزخونه که شد هم به من وهم به رباب خانم سلام کرد.رباب خانم خیلی سرد تر جوابشو داد.[/font]
[font=&quot]-سیمین زنگ زده بود....[/font]
[font=&quot]سر بلند کردم وبه آناوا چشم دوختم.[/font]
[font=&quot]-می خواست منو ببینه.....میاد دنبالم که باهم بریم بیرون....[/font]
[font=&quot]بامهربونی به دستمو روی دستش گذاشتمو گفتم:این که خیلی خوبه...کاری ازم بر میاد واست انجام بدم؟[/font]
[font=&quot]باچشمهای سردویخیش نگاهم کردوگفت:نه...فقط خواستم خبر داشته باشی.....[/font]
[font=&quot]مکثی کردمو گفتم:پس صبحونه بخورکه وقتی مادرت اومد سرحال باشی....[/font]
[font=&quot]پوزخندی زدوبی حرف مشغول شد.حالا که خیالم از نبودن آناوا راحت شده بودمی تونستم به کلاسهام برسم.برای همین بالا رفتم ومشغول جمع کردن وسایلم شدم.داشتم لباس می پوشیدم که صدای در اتاقم اومد وبه دنبالش آناوا وارد اتاق شد.[/font]
[font=&quot]-سیمین اومده دنبالم.....قراره امروز باهم باشیم.....شب برمی گردم...[/font]
[font=&quot]به چهره ی آناوا نگاه کردم حقیقتا زیبابود وته چهره اش یه معصومیت خاصی داشت که دوست داشتنی ترش می کرد.البته نمی شد از غمی که توی چشمهاش لونه کرده بود صرف نظر کرد.لبخندی زدم وبه سمتش رفتم.کنارش که رسیدم دستهامو دور شونه هاش حلقه کردم .نفس عمیقی کشیدمو گفتم:ازته دلم امیدوارم بهت خوش بگذره.....[/font]
[font=&quot]آناوا رو از خودم جدا کردم .درحالی که موهای روی پیشونیشو کنار می زدم گفتم:مراقب خودت باش.....[/font]
[font=&quot]آناوا خداحافظی کوتاهی کرد وبه سمت در رفت.[/font]
[font=&quot]-اگه دوست داشتی می تونی شب پیش مادرت بمونی......[/font]
[font=&quot]نگاهم کرد که خندهیدمو گفتم:این طوری نگاهم نکن ...فکر نکن داشتم بهت اجازه می دادم چون تو نیازی به اجازه ی من نداری فقط یه پیشنهاد دوستانه بهت دادم.....همین....خوش باش[/font]
[font=&quot]نگاهم کرد.غم ته چشمهاش حالاپر رنگ تر بود که گفت:شب بر می گردم.....خداحافظ[/font]
[font=&quot]با رفتن آناوا من هم سریع آماده شدم وبعد از کسب اجازه از شهروز به سمت دانشگاه رفتم.[/font]

امروز روز سخت وطاقت فرسایی بود.ساعت 3بعدازظهر بود ومن از صبح سر یکی از درسهای عملی آزمایشگاه مشغول بودم.استفاده از ماسک ودارو باعث شده بود وضعیت سینه ام کمی بهبود پیدا کنه اما هم چنان سرفه های گاه گاهم مانع انجام کارم می شد.به سختی کارمو تموم کردم.شهروز از صبح چند باری تماس گرفته بود ومن باالتماس راضیش کرده بودم که بمونم.
تو بوفه ی دانشگاه نشسته بودم .مطمئنا یه لیوان شیر داغ می تونست حالمو بهتر کنه.مشغول بودم که گوشیم به صدا در اومد.نگاهی به شماره انداختم برام ناشناس بود.
-بله؟؟بفرمایید
صدایی نازک ودل نشین جواب داد
-سلام ساره
لبخندی روی لبم نشست.صدا برام نااشنا بود اما از لهجه ی شیرینش میتونستم بفهمم کیه
-سلام....خوبی؟
-خوبم کجایی؟
-دانشگاه.....تو کجایی؟خوش میگذره
مکثی کردوگفت:نه......
خندیدمو گفتم:چرا نه؟؟؟
-نمی دونم.....
ادامه نداد ومن فهمیدم مایل به ادامه بحث نیست وسعی کردم مسیر صحبت کردنمونو تغییر بدم.
-شماره ی منو از کجا پیدا کردی؟
-از شهروز گرفتم........می خواستم ببینم خونه ای یانه؟
-چطور کارم داشتی؟
-اره....صبح دیدم اماده میشی بری بیرون.....می خواستم ببینم اگه خونه ای بیام خونه.....
-الان کجایی؟می خوای تو برو خونه منم تا یک ساعت دیگه خودمو می رسونم....
-نه.....دوست ندارم تو خونه تنها باشم....در ضمن شهروز می گفت تا شب کلاس داری....
-کلاس که دارم اما اگه بخوای میام......
-نه من فقط یکم حوصله ام سر رفته بود که زنگ زدم .....شب برمی گردم توهم برو به کلاست برس.....
-ممنونم که زنگ زدی....
مکثی کرد که گفتم:آناوا از بودن کنار مادرت لذت ببر....من حاضرم همه چیزمو بدم که بتونم فقط یک بار دیگه مادرموببینم......خوش باش
صدای نفسهای آناوا نشون می داد که هنوز پشت خطه......نفس عمیقی کشیدوگفت:تو هیچی نمی دونی......شب می بینمت
آناوا قطع کرد.حتی اجازه نداد من خداحافظی کنم.باخستگی تمام بلند شدم وبه سمت کلاسم رفتم.
نگاهی به ساعت انداختم که عدد7رو نشون می داد.کلاسم تموم شده بود.از دانشگاه خارج شدم .خسته ی خسته بودم.کمردردی که از ظهر گریبان گیرم شده بود بی حوصله گی منو تشدید می کرد.می خواستم برم خونه اما یادم افتاد که باید جزوه ی امروزو از انتشاراتی سر خیابون تهیه کنم.با خستگی وکلافگی به انتشاراتی رسیدم .انتشارات خیلی شلوغ بود حتی جا برای داخل رفتن هم نبود.به زور رفتم داخل وبعد از این که اسم استاد وجزوه رو گفتم,یکی از کسایی که اونجا کار می کرد ازم خواست بیرون منتظر باشم .دم در ایستاده بودم وتکیه به دیوار داده بودم حقیقتا احساس می کردم کمرم در حال نصف شدنه وازطرفی هم خس خس سینه ام حوصله ای برام نذاشته بود.گوشیم در حال زنگ خوردن بود واسم شهروز روی صفحه چشمک می زد.
-سلام.....
شدای شهروز سرحال وخوشحال به گوشم رسید
-سلام ساره خانم.....احوال شما.....
-خوبم ممنون....
-دانشگاه خوش گذشت؟
کمی بی حوصله جواب دادم :بد نبود.... می خوام راه بیفتم برم خونه.....شما کجایی؟
مکثی کردوگفت:من......حدس بزن
-نمی دونم.....
خندیدوگفت:نمی خوای بیشتر فکر کنی؟
بی حوصله جواب دادم:خسته ام ...بگو کجایی؟
-بد اخلاق....می خوای بدونی من کجام؟
مکثی کردولحظه ای بعد صدایی درست کنار گوشم شنیدم:من همین جام
وقتی به پشت سر م برگشتم باچهره ی خندان شهروز مواجه شدم.
-سلام اینجا چیکار می کنی؟
-اومدم دنبالت
دستش رو به سمتم دراز کردوگفت:اینجا چیکار می کنی؟
کلافه وبی حوصله جواب دادم:جزوه می خوام
هم زمان که دستمو تو دستش قرار دادم مکثی کردوپرسید:دستهات چرا این قدر یخه؟
جوابی ندادم ودستمو از دستش بیرون کشیدم کمی روی پاهام بلند شدم وبه داخل انتشاراتی سرک ک


مطالب مشابه :


چگونه بپوشیم؟

لباسها استفاده میشه در واقع نقطه تمیز اونها ازهمدیگه است.بهتره که کت و کارشده ( دانتل




پیراهن مجلسی با گیپور

رنگارنگ - پیراهن مجلسی با گیپور - هر چیز خوشمزه - رنگارنگ




مدل لباس مجلسی ترکیه ای (1)

جدیدترین و زیباترین مدل های کت و دامن 2010; اس ام اس های داغ




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 1

بود.دوریقه ش سنگهای زمردی ریزودرخشان داشت.ازهمین سنگها دورکمرش کارشده کت ودامن




رمان بانوی کوچک - 8

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان بانوی کوچک - 8 - زنگ خونه زده می شد.من تو




برچسب :