پست دهم رمان " هــکر قــلب " - آخـــر

بهش پشت کردم..از خودم بدم میومد...من با یه مرد زن دار بیرون اومده بودم..بهش این اجازه رو داده بودم..سهیل ازدواج کرده بود و به این راحتی...صدای آرومش رو از پشت سرم شنیدم...زمزمه میکرد:

_من برای با تو بودن پرعشق و خواهشم...

واسه بودن کنارت...تو بگو به هر کجا پر میکشم...

منو تو آغوشت بگیر...آغوش تو مقدسه...
بوسیدنت برای من...تولد یک نفسه...
چشمای مهربون تو...منو به آتیش میکشه...
نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه...
با خشم برگشتم طرفش و گفتم:

_ساکت باش...ساکت باش..هیچی نگو...

پر تمنا نگاهم کرد و گفت:

_هلیا من میخوام اعتراف کنم..بزار بگم تا سبک بشم...بزار بگم عشق رو با کی شناختم..میخوام از...

اومدم وسط حرفش و گفتم:

_نگو..هیچی نمیخوام بشنوم سهیل...

به سمت ماشین حرکت کردم...داشتم از عذاب وجدان داغون میشدم...نمیدونستم باید کجا برم..تو این برهوت..تنها...باید چیکار میکردم..ناخودآگاه رفتم سمت ماشین سهیل اما در کمال تعجب یه ماشین دیگه کنار ماشین سهیل پارک کرد...

آرمان ازش پیاده شد...متعجب به آرمان نگاهی انداختم..اون هم بعد از نگاه عمیقی که به من انداخت به سمت ما حرکت کرد...صدای آروم سهیل رو شنیدم که گفت:

_آرمان اینجا چیکار میکنه؟

آرمان از من گذشت و رو به روی سهیل ایستاد....برنگشتم تا نگاهشون کنم...ولی صدای خشک آرمان رو شنیدم که گفت:

_باید باهام بیای..رییسم میخواد باهات حرف بزنه...

صدای پرسش گونه وکنجکاو سهیل رو شنیدم که گفت:

_رییست کیه؟

_آقای پارسیان..شهاب پارسیان...

سکوت عجیبی همه جا رو گرفت...فکر میکردم سهیل بازم سوال میپرسه..ولی نپرسید...به آرومی برگشتم...نیم رخ سهیل رو دیدم...حال غریبی داشت...چشماش رو محکم بست...به آرمان نگاه کردم....اومد سمتم و گفت:

_برو تو ماشین من بشین میرسونمت..

_اینجا چیکار میکنی؟

_شهاب گفته بود دیگه توی اینکار دخالت نکنی..

سهیل برگشت با چشمای متعجب نگاهم کرد...برام مهم نبود..ازش متنفر شده بودم...بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت ماشین آرمان رفتم...بعد از چند دقیقه سهیل هم جلو سوار شد و آرمان پشت فرمون نشست...حال سهیل بدجور غریب شده بود..در عرض چند دقیقه شکسته بود..میدونستم شهاب نمیزاره من توی بحثشون باشم..باید کمی با خودم فکر میکردم...اینکه سهیل زن داشت چیزی نبود که به راحتی بتونم خودم رو باهاش وفق بدم..من نخواسته داشتم با یه پسر زن دار صحبت میکردم در حالیکه میدونستم سهیل بهم احساسی داره...نزدیک شهر که رسیدیم خیلی رسمی گفتم:

_من رو پیاده کن...

_میرسونمت خونه...

عصبانی گفتم:

_پیادم کن آرمان..میخوام تنها باشم..

از توی آینه نگاهم کرد و گفت:

_نمیشه...

نالیدم:آرمان..

نمیدونم توی چشمام چی دید که کلافه دستی روی چونه اش کشید..صدای سهیل در نمیومد...نگه داشت..بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و قدم زنان راه افتادم صدای ملایم آرمان رو شنیدم که گفت:

_زودتر برگرد خونه هلیا..

بازم چیزی نگفتم...بعد از چند ثانیه ماشین حرکت کرد...چرا شهاب نمیخواست من این کار رو ادامه بدم..چرا سهیل این خیانت بزرگ رو به همسرش میکرد..چیشده بود...هیچی نمیفهمیدم..خدایا خستم...چرا همه چی انقدر درهم شده...آخرش میخواد چی بشه...به کجا میرسیم...خیابون خلوتی بود..خوشحال بودم که دور از نگاه متعجب مردم میتونستم راحت توی افکارم غرق بشم...فرصت خوبی بود تا کمی فکر کنم...ذهنم مشوش بود...میخواستم برم توی پیاده رو که ناگهان ماشینی جلوم پیچید...از ترس ایستادم...

شروین با یه حزکت از ماشین پیاده شد...

***
((سهیل))

در باز شد...ماشین رو برد داخل...میدونستم منو میبینه..حسش میکردم...منم توی طراحی این خونه نقش داشتم...تیکه تیکه اش رو با عشق نظر میدادم...از ماشین پیاده شدم...به سمت خونه راه افتادم..راه گریزی نداشتم..باید میرفتم..بعد از ین همه سال باید بلاخره رو به رو میشدم..قدم هام سست بود..ولی ایست نکردم...احتیاجی نداشتم آرمان راهنماییم کنه..

احساس میکردم دیوار ها بهم فشار میارن...همه داشتن فریاد میزدن خیانتکار...خائن...پست فطرت...جلوی پله ها ایستادم...آرمان که دید خودم راه رو بلدم متعجب سرجاش وایساد...نگاهی به راه پله ها انداختم...آماده بودم برای رو به رو شدن باهاش؟چی داشتم بهش بگم؟قدم اول رو برداشتم...قلبم تیر کشید...چشمام رو بستم...قدم دوم...قدم سوم...رفتم...از همه ی پله ها بالا رفتم...دستم رو روی دستگیره ی در اتاقش گذاشتم...در باز شد...دری که فقط دستای من و شهاب رو میشناخت...نگاهی به داخل انداختم...نبود...صداش رو از پشت سرم شنیدم:
_بلاخره اومدی...

قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید..دستم رو روش کشیدم...ایست نکردم..رفتم داخل اتاق..اون هم اومد..در رو بست..روی صندلیه توی اتاقش نشست..نگاهش نمیکردم...نمیتونستم بهش خیره بشم...ولی نگاه اون رو حس میکردم...چیزی نمیگفتیم...نه من..نه اون...هر دو ساکت بودیم...سکوتی طولانی...طاقت نداشتم...با صدایی لرزان همراه پوزخند شکستمش:

_همیشه منو میدیدی...آره؟

چیزی نگفت..

_همیشه زیر نظرت بودم...همیشه کارهام رو میدونستی...

برگشتم سمتش و با صدایی بلند گفتم:

_آره؟آره شهاب؟...من هیچوقت نتونستم از تو دور بشم..از پشتیبانیت..از کنترلت...نتونستم شهاب...

هنوز هم با لبخند نگاهم میکرد...لبخندی که داخلش هزاران حرف بود...

_چرا هلیا رو وارد بازی کردی...چرا اون؟

گریه کردم..

_میدونستی بهش احساس دارم.

نیشخندی زدم و گفتم:

_.مگه میشه تو چیزی رو ندونی...تو بهتر از خودم میدونستی من عاشق هلیا شدم..همونطوری که میدونستی من سحر رو نمیخواستم...همونطوری که میدونستی دارم بهت خیانت میکنم...

_هیــــس

اخماش توی هم رفته بود...با نگاهی جدی گفت:

_در مورد هلیا حرف نزن..

اشکام رو پاک کردم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_چرا اون شهاب؟چرا خودت چیزی که میخواستی رو نگرفتی...چرا؟؟چرا لعنتی؟

از جاش بلند شد...کلافه دستی توی موهاش کشید..رفت سمت پنجره..پیپش رو روشن کرد...شرمنده سرم رو چرخوندم و گفتم:

_نمیخواستی قولت رو بشکنی..مگه نه؟.....ازت میترسیدم...یادته ؟اون روز رو یادت میاد؟با بی رحمی گفتم قول بده...قول بده که هیچوقت منو هک نمیکنی...قول بده که توی هیچ شرایطی به من نفوذ نکنی...

به پشت سرش نگاه کردم و به آرومی گفتم:

_سر قولت موندی...با اینکه خیانت کردم...با اینکه بهت ضربه زدم..با اینکه توی دردسر انداختمت.با اینکه اطلاعاتت رو دزدیدم..با اینکه بهت پشت کردم....رفتم ....رفتم و با دشمنات همدست شدم...برای نابودیه تو..برای به زانو در آوردن تو...برای دیدن شکستت...ولی تو سر قولت موندی...چرا اینکار رو کردی شهاب...چرا میخوای نشون بدی از من محکم تری..چرا کاری کردی که من همیشه عذاب وجدان داشته باشم...

داد زدم:

_دِ یه چیزی بگو لعنتی..بزن تو صورتم..جوابم رو بده..بسه شهاب...ببین من سهیلم...همونی که از پشت بهت خنجر زد...برگرد بزن تو صورتم...تف بنداز روم...تف بنداز رو این نامرد...این خائن رو با دستای خودت خفه اش کن...

دستم رو روی شونه اش گذاشتم..عکس العملی نشون نداد..دود پیپش بلند شد...توی دودش زجر اعتمادی که به من کرده بود رو میدیدم ولی دم نمیزد...اروم گفت:

_نمایندشون داخل ایران کیه؟

نالیدم:شهاب

_اسمش رو بهم بگو...

پشتم رو بهش کردم...دستم رو روی قلبم که تیر میکشید گذاشتم و گفتم:

_نمیتونم بگم...

سکوت کرد...و بعد از چند لحظه گفت:

_منتظرم سهیل...

در حالیکه صدام کم کم از کلافگی اوج میگرفت گفتم:

_نمیتونم..نمیتونم..نمیتونم شهاب...قسم خوردم..قسم خوردیم که هیچوقت اسم هم رو نیاریم...خون دادم...

برگشت...بلاخره فوران کرد:

_با منم قسم خورده بودی...با منم خون دادی...عهد کردی...یادت هست؟

صداش آروم شد و نگاهم کرد و گفت:

_قسم خورده بودی سهیل..قسم خورده بودی کنارم باشی...برادر بودیم سهیل..از برادر خونی هم نزدیک تر...
اشکام بی اختیار میریخت لبخندی زدم و گفتم:

_بگو..خودت رو بیرون بریز...همه چی رو بگو..همه فداکاری هات در مقابل اشتباهات من رو بگو..دلم میخواد بشنوم تا خجالت بکشم..تا بفهمم نامردم..بگو شهاب..هرچی تو دلته بگو...

نگاهش رو از پشت سرم حس میکردم...نفس عمیقی کشید...فهمیدم بازم جلوی خودش رو گرفته..زمزمه کردم:

_از توی لپ تاپم بردار...راحت میتونی بهش وصل بشی...من هیچوقت نمیتونم در برابر تو مقاومت کنم...تو هم قولت رو بشکن و بهش وصل شو..هرچی که بخوای داخلش هست..هرچی که من میدونم توش ثبت شده...

به حرفم اهمیتی نداد..میدونستم حاضر نمیشه اینکار رو بکنه...برگشتم سمتش..توی چشماش نگاه کردم..نادم...خیره به هم زل زده بودیم...آروم گفت:

_چرا به هلیا نزدیک شدی؟اون فردی که دنبالشیم چقدر با هلیا رابطه داره که تو بخاطرش خودت رو به هلیا نزدیک میکردی...

پس یه چیزایی فهمیده بود..از همون اول که وارد ایران شدم میدونست کجام و چیکار میکنم..میدونست دارم به هلیا نزدیک میشم تا به کسی که میخوام برسم ولی تو دام عشق هلیا افتادم..شهاب از من زرنگتر بود...هلیا رو کشید سمت خودش...با صدای داد بلند شهاب به خودم اومدم:

_جوابم رو بده سهیل؟اون فرد با هلیا چه رابطه ای داره؟

قلبم دوباره درد گرفت..به سمت صندلی رفتم..روش نشستم...شهاب کلافه چشماش رو بست...روی تختش نشست..پیپش رو کنار گذاشت...دوباره بینمون سکوت شد...من به میز نگاه میکردم و اون رو به روش خیره شده بود...زمزمه کرد:

_ترتیب انتقالت رو دادم..میری ترکیه...سحر و بابات هم هستن...همه چیز برنامه ریزی شده...کسی نمیتونه پیداتون کنه...حتی کسی که براش کار میکنی...جات امنه...جای تو ,پدرت , زنت..

مکثی کرد و ادامه داد:

_و بچه ای که توی راه داری...

پوزخندی روی لبم اومد..من چطوری میخواستم رو به روی شهاب بایستم..شهابی که پر از قدرت بود...حتی بزرگترین هکر ها و اطلاعات دنیا رو هم به راحتی کنار زده بود و خونواده ی من رو که تحت حفاظت شدید اونا بودن نجات داده بود...چرا داشت اینکار رو میکرد..آروم گفتم:

_من خائنم شهاب...علیه کشور فعالیت داشتم..میخوای منو فراری بدی؟

داد زدم:

_چرا لعنتی؟چرا؟؟این همه وقت دنبالم بودی که بهم کمک کنی؟چرا بهم دستبند نمیزنی؟چرا منو توی زندان نمیندازی...من گناهکارم شهاب..من خیانت کارم...من جام توی زندانه...بسه..بسه...دست حمایتت رو از روی من بردار...من دیگه برادر قسم خورده ی تو نیستم..من عهد رو شکستم..تو هم بشکنش..تو هم بهم پشت کن...بزار خودم رو به لجن بکشم و نابود بشم..بزار تقاص کارامو بدم...

بلند زدم زیر گریه و گفتم:

_ولم کن شهاب...بزار به درد خودم بمیرم..چرا خودت رو توی دردسر میندازی...خودت رو توی گناه های من شریک نکن...بفهمن تو رو هم میگیرن...شهاب منو یه غریبه فرض کن..یه غریبه که گناه کرده...باهام برخورد کن...همونطوری که لایقمه...

بدون شک و تردید از جاش بلند شد و گفت:

_تو از کشور خارج میشی..بدون هیچ مشکلی...

روی زانوهام افتادم...شهاب پر از غیرت و غرور بود...بازم داشت من رو فراری میداد..بازم میخواست ازم محافظت کنه...صدای گوشیش اومد...اس ام اس...ایستاد..بازش کرد..صدای زیر لبیش رو شنیدم که گفت:

_شروین..

مات موندم..متعجب بهش چشم دوخته بودم...برگشت سمتم..قیافم رو که دید با نگاهی تیز بهم خیره شد..و گفت:

_هلیا بهم اس ام اس فرستاده..فقط نوشته شروین...

با ناباوری نگاهم کرد و گفت:

--سهیل نگو که همه چی زیر سر شروینه...نگو که اون فرد شروینه...نگو که خطرناک ترین مرد ایران شروینه و همیشه کنار هلیا بوده...

داد زد:سهیل

به خودم اومدم..از جام بلند شدم و با وحشت گفتم:

_هلیا توی خطره...یه کاری بکن شهاب...

با چشمایی پرخون بهم نگاه کرد...صدای نفس کشیدنش تند شده بود...باور نمیکردم....شهاب ...شهاب عاشق هلیا بود...توی چشماش میخوندم..شهاب...خدای من...رگ گردن و پیشونیش بیرون زده بود...نگاه پر از خشونتش رو ازم گرفت و به سمت لپ تاپ روی میزش رفت...نمیدیدم چیکار میکنه..فقط با سرعت تایپ میکرد...صفحه ای جلوش باز شد..یه نقشه با یه نقطه ی قرمز که به آرومی حرکت میکرد..ردیاب...از جاش بلند شد...به سمت در اتاق دوید...منم دنبالش دویدم...

***

((هلیا))

در باز شد...گوشی رو سریع پرت کردم..با وحشت به شروین چشم دوخته بودم...متوجه گوشی شده بود..نگاهی بهم انداخت و به سمت گوشی رفت...برنگشتم ببینم چیکار میکنه..خیالم راحت بود که پیام های ارسال شده ام ذخیره نمیشد...

دعا میکردم شهاب زودتر پیدام کنه...نمیدونم چجوری میخواست اینکار رو بکنه..فقط پیدام کنه..مغزم بهم گفت که به شهاب اس ام اس بدم..اون روی منو شروین غیرت داره..سریع متوجه میشه در خطرم...شروین اومد سمتم و گوشی رو جلوی چشمم تکون داد و گفت:

_چیکار کردی... _هیچی؟

_هلیا به من دروغ نگو..این گوشی رو از کجا آوردی؟

_مال خودمه..

همینطور که بهم نگاه میکرد کوبیدش به زمین و باعث شد کل اجزای گوشی پخش بشن...دستم رو گرفت و نوازش کرد...آروم زمزمه کردو گفت:

_مهم نیست عزیزم...مهم اینکه که دوست دارم..میدونی چقدر میخوامت دختر لجباز؟چرا باهام لج کردی که کار به اینجا بکشه؟

دستش رو پس زدم...خنده ی غمگینی کرد..اینبار به زور دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید و همونطور گفت:

_باهام بیا..میخوام برات حرف بزنم...

مخالفت میکردم ولی به زور منو میبرد...خیلی قوی تر از من بود...رفتیم طبقه ی پایین...سالن پایین رو پیچید..کنار یه اتاق که از جایی دید نداشت نگه داشت..در بزرگی داشت..قبلا به این ویلا اومده بودم..ولی هیچوقت این در باز نشده بود..همیشه قفل بود..ولی اینبار در باز بود...منو فرستاد توی اتاق..تاریک بود..هیچ جا رو نمیدیدم..برگشتم تا سریع از کنارش در برم که جلوم رو گرفت ودر رو قفل کرد و برق رو زد...همه جا روشن شد...هلم داد توی اتاق..با چشمایی گرد به دیوار های اتاق نگاه کردم...همه جا پر از عکس های من بود...گوشه گوشه ی اتاق من بودم...هم عکس هم نقاشی...یه بوم نقاشی هم کنار پنجره بود...چهره ی من به زیبایی روش خودنمایی میکرد..حتی از واقعیت هم زیبا تر بود..چشمام رو گستاخ کشیده بود...صداش رو شنیدم..برگشتم سمتش..در حالیکه توی اتاق راه میرفت و به عکس ها نگاه میکرد گفت:

_رویای من بودی...رویای بچگیم...از وقتی دوست داشتن رو فهمیدم تو رو دیدم...یه دختر زیبا و جذاب...دختری که به هیچ وجه نمیخواست بهم نزدیک بشه...دختری که حاضر بودم براش جون بدم..ملکه ی زندگیم...کسی که روی قلبم تسلط پیدا کرده بود...کسی که بخاطرش روز به روز ضعیف تر شدم...

خندید و ادامه داد:

_هلیا میدونی بخاطرت چقدر ریسک کردم؟یادت میاد روزی که بهت گفتم میرم عروسیه دوستم؟

نگاهم کرد...ولی انتظار جوابی از سمت من نداشت چون ادامه داد:

_ردمو گرفته بودن...یه آدم سمج ...یکی که تازه امروز فهمیدم خودش رو به تو نزدیک کرده...

این چی میگفت؟نکنه شروین ...شروین همون کسیه که شهاب دنبالش بود..یعنی سهیل و شروین با هم رابطه داشتن؟اما چطور؟این دوتا حتی وقتی هم رو میدیدن سلام نمیکردن..عین دو تا غریبه...با چشمایی شرر بار نگاهم کرد و گفت:

_شهاب پارسیان...بخاطر نزدیکیه بیش از حدش به تو تونستم پیداش کنم.. وقتی که از اینجا بریم اطلاعات شهاب رو میدم دستشون تا هرکاری که میخوان بکنن..اون بخاطر محافظت از تو خودش رو توی بد دردسری انداخت...توی اجتماع ظاهر شد...

چشماش رو ازم گرفت و به بوم نقاشی دوخت و نفسش رو با غم بیرون داد و گفت:

_دقیقا همون کاری که من کردم...بخاطر تو الان همه میدونن من کیم..ولی برام مهم نیست..تو واسم مهمی...

اومدسمتم..دستش رو زیر چونم گذاشت و گفت:

_فقط تو..چون واقعا دوستت دارم...وقتی مال من شدی از ایران میریم..میریم جایی که دستشون به ما نرسه...

دستش رو آورد سمت گردنم و گفت:

_قبلش باید مال من بشی...گربه ی چموش...

ازش ترسیده بودم ولی من انواع کلاس های رزمی رو رفته بودم..نباید به این راحتی کوتاه میومدم..با نفرت بهش چشم دوختم و تو یه حرکت سریع با پاهام زدم بدترین جای ممکن...دادی کشید و خم شد...با آرنجم روی کمرش کوبیدم...افتاد پایین...سریع دستم رو بردم سمت جیبش که کلید رو بردارم اما دستم رو گرفت..منو کشید بالای خودش...میان اون هم درد لبخندی زد و گفت:

_گربه ی وحشی بیشتر بهت میخوره..فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی؟

به زور خودم رو از بالاش بلند کردم..به پنجره نگاه کردم..حفاظ نداشت..به سمتش دویدم..بازش کردم ولی قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دستای شروین دورم حلقه شد..سرش رو برد توی گردنم و وحشیانه بوسید..حالم داشت به هم میخورد..با خنده گفت:

_وقتی سرسختی میکنی بیشتر حریص میشم..دوستت دارم هلیا...دوستت دارم دختر..باهام راه بیا تا قصری برات بسازم که توی دنیا نظیرش نباشه...

سعی کردم با آرنجم توی شکمش بکوبم ولی اینبار حواسش بود..همونطور من رو عقب عقب برد...با غم زیادی که توی صداش بود گفت:

_رفتی کنار اون پسره...حتی یه نگاه به من ننداختی که ببینی چه عذابی میکشم...ببینی چطوری وقتی خوشحالی رو از اینکه کنار اونی تو چشمات میدیدم میمیردم و زنده میشدم...فقط یه مدت حواسم به گلم نبود..ازم دزدیدنش...ولی من اهل کوتاه اومدن نبودم...من تو رو میخواستم..به هر قیمتی...حتی اگه کل دنیا علیه من بشن.. من تو رو میخواستم..

انداختم روی تخت...خودش هم به آرومی روی تخت اومد...بالام خیمه زد..دستش رو نوازش گونه روی موهام کشید...سرم رو کج کردم و غریدم:

_دستت رو بکش کثافت...

با ملایمت سرم رو برگردوند... چونم رو بالا داد و تو چشمام نگاه کرد و زمزمه کرد:

_چشمات میتونن هر قلبی رو بسوزونن..

خم شد و روی پیشونیم رو بوسید...دست و پا زدم و گفتم:

_برو کنار...شروین ولم کن..بزار برم..

صورتش رو آورد جلوی چشمام و در حالیکه به لبهام خیره شده بود گفت:

_کجا بری عزیز من؟مگه من میزارم؟تو امشب مال من میشی..چیزی رو که تو این همه سال ازم دریغ میکردی امشب ازت میگیرم..

چشمام رو بوسید...نتونستم..دیگه نتونستم تحمل کنم...بغضم سر باز کرد و اشک ریختم...اشکایی که سالیان سال حبسشون کرده بودم...با تمنا گفتم:

_شروین خواهش میکنم دست از سرم بردار...داری با دستای خودت منو میکشی..

سرش رو ازم فاصله داد..به چشمای اشکبارم نگاه کرد و گفت:

_داری گریه میکنی؟

لبخندی زد و گفت:

_از بودن با من میترسی؟نترس گلم...باهات ملایم رفتار میکنم..هیچی رو حس نمیکنی..فقط خوش باش...نمیزارم کوچکترین دردی بکشی...

بعد از زدن این حرف دکمه های مانتوم رو باز کرد...جوری روی دست و پام بود که نمیتونستم برای محافظت از خودم کاری بکنم...مانتو رو از تنم در نیاورد..میترسید بلندم کنه در برم...تاپم رو کمی بالا زد و وحشیانه به جونم افتاد...زار زدم...گریه کردم.خارج از توانم بود..نالیدم.:

_ولم کن نفهم...برو گمشو...هیکلت رو بکش کنار..حالم ازت به هم میخوره...ازت متنفرم کثافت..

در بین گریه و هق هق و ترس از دست دادن بکارت بهش فحش میدادم ولی اصلا توجه نمیکرد...حالم از خودم به هم میخورد...حس لباش روی تنم بهم حالت تهوع میداد...دلم میخواست خودم رو بکشم...کمی سرش رو جدا کرد و با چشمایی خمار بهم نگاه کرد...لبخند محوی زد و گفت:

_دوستت دارم...

میان گریه داد زدم:

_تو یه روانی ای...مشکل داری...

زیپ شلوارم رو باز کرد..دیگه طاقت نداشتم..اگه به چیزی که میخواست میرسید خودم رو میکشتم...شک نداشتم که اینکار رو میکنم...داشت شلوارم رو در میاورد که در با صدای وحشتناکی شکست و به دیوار برخورد کرد...شروین با وحشت از بالام بلند شد...میون اشک و گریه چشمم به چهره ی برزخی شهاب و پاهای سست شده ی سهیل خورد که همون جا با دیدن وضعیت من روی زمین افتاد و بهم زل زد..اما شهاب....

***

((شهاب))

نمیتونستم نفس بکشم...اون آشغال از روی تخت کنار اومد..به هلیا نگاه نمیکردم...میترسیدم..میترسیدم که اون رو توی وضعیت بدی ببینم و همینجا نابود بشم..اگه برای هلیا اتفاقی افتاده باشه خودم رو نمیبخشم....نفهمیدم چیشد فقط یه وقت به خودم اومدم و متوجه شدم با شروین گلاویز شدم...میزدم..با حرص میزدم..با غیرت میزدم..با نفرت میزدم..مشت هام پی در پی به شروین میخوردن..هیچی حالیم نبود...نمیفهمیدم ...فقط داشتم خودم رو خالی میکردم...میکشتمش...جون این ه.ر.ز.ه رو با دستای خودم میگرفتم...عین سگ تیکه تیکه اش میکردم...دکمه های پیرهنم رو باز کردم..نمیتونستم خودم رو کنترل کنم...افتاده بود روی زمین..نشستم بالای شکمش و صورتش رو زیر مشتام گرفتم...تمام چهره اش پر خون شده بود...ولی نمیتونستم دست بردارم...بی اختیار در حالیکه مشتی رو روانه ی صورتش میکردم داد زدم:

_میکشمت کثافت...میکشمت...

وحشیانه میزدمش...به حد مرگ ضربه هام محکم بود ولی آروم نمیشدم..سخت بود..سخت..اینکه ناموسم...عزیزم...زیر دستای این آشغال.....

مشت بدتری رو روی صورتش کوبیدم..یه نفر به سختی میخواست من رو کنار بکشه..ولی زورش بهم نمیرسید...هنوز پر از خشم بودم ..با اینکه توی صورتش جای سالمی نمونده بود از خشم میلرزیدم...دیگه از نفس افتاده بودم..مثل یه تیکه زباله بی حال افتاده بود..بلاخره اون شخص سمج من رو جدا کرد..برگشتم نگاهش کردم..آرمان بود..بعد از اینکه من رو کشید کنار خودش مشتی رو حواله ی صورت اون بی غیرت کرد...از خشم نفس نفس میزدم..دستام خونی شده بود..مچ دستم رو روی پیشونیم کشیدم تا عرقم خشک بشه...با عذابی که روی دلم بود بلاخره چشم چرخوندم و به تخت نگاه کردم...

هلیا با چشمایی گرد و وحشت زده بهم خیره شده بود...و آروم آروم هق هق میکرد...وقتی من رو متوجه خودش دید به سرعت از جاش بلند شد و به سمتم دوید و خودش رو توی بغلم پرت کرد...اول شوکه موندم..ولی بعد دستام رو با خشونت دورش حلقه کردم...و موهاش رو نوازش کردم و آروم زمزمه کردم:

_گریه نکن عزیزم..گریه نکن خانمم.همه چی تموم شد..دیگه هیچ اتفاقی نمیفته...نمیزارم هیچ احدی اذیتت کنه...گریه نکن گلم..آروم باش...

زیر گوشش زمزمه میکردم...با این حرفام دستش رو دور کمرم محکم تر حلقه کرد و سرش رو توی سینه ام فشرد...حس اشکاش روی سینم داشت دیوونم میکرد...سرم رو توی گردنش فرو بردم و بلاخره بعد از فشاری که به خودم آوردم نوازش گونه گفتم:

_دوستت دارم هلیا..دوستت دارم.. همه ی زندگیمی..عشقمی...دنیامی.. نمیزارم دیگه گریه کنی...گریه نکن گلم...گریه نکن...

با حرفام صدای هق هقش بلند تر شد...نمیتونستم تحمل کنم....با یه حرکت بغلش کردم و روی دستام گرفتمش...برگشتم به آرمان نگاه کردم ولی برای یه لحظه مات موندم..نیم رخ آرمان سمت من بود و از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی پایین اومد..دستاش مشت شده بود...شروین هم با اون چشمای نیمه باز و قرمز شده بهمون نگاه میکرد...هلیا رو به خودم فشردم..دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و لباش رو روی سینم گذاشت..نفسم حبس شد..چشمام رو بستم و خطاب به آرمان گفتم:

_سهیل رو از اینجا دور کن...ببرش پیش سیاوش..اون ترتیب انتقالش رو میده...به پلیس هم زنگ بزن تا این...

دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_تا این پست فطرتو از اینجا ببرن...

برگشتم تا از اتاق خارج بشم که سهیل رو در حالیکه روی زانوهاش خم شده بود و با چشمایی اشک آلود نگاهم میکرد دیدم...چشماش رو ازم دزید...شاید این آخرین وداع ما بود...وداعم با دوستی که پیمان برادری باهام بسته بود...به آرومی از کنار در گذشتم و بعد از اون با سرعت به سمت ماشین حرکت کردم...در جلو رو باز کردم و هلیا رو روی صندلی گذاشتم..ولی دستاش رو از دور گردنم باز نکرد...با گریه ای آروم گفت:

_نرو..تنهام نزار...

دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:

_گریه نکن خانمم..تنهات نمیزارم..همیشه کنارتم...

چشمای مظلومش رو که شبیهه بچه ها کرده بودش بهم دوخت و با گریه گفت:

_اون داشت من رو میبوسید...من دوست نداشتم شهاب..من نمیخواستم بهم دست بزنه...من تو رو میخواستم..حالم بد میشد..وقتی ...وقتی...

چشماش رو گرد کرد و با وحشت گفت:

_اون میخواست بهم تجاوز...

طاقت نیاوردم..با گذاشتن لبام روی لبش مجبور به سکوتش کردم...اون گریه میکرد ولی من میبوسیدمش...با عشق میبوسیدمش...میخواستم از عشقم انرژی بگیرم...فهمیده بودم اونم دوسم داره...لبم رو با بی میلی ازش جدا کردم و با خماری که بخاطر نزدیکی بهش پیدا کرده بودم گفتم:

_تا وقتی من هستم نمیزارم آسیبی بهت برسه...

دیگه گریه نمیکرد...دستاش هنوز دور گردنم بود..چشماش حالم رو دگرگون میکرد..آروم گفت:

_اگه...اگه بکارتم رو میگرفت دیگه دوسم نداشتی؟دیگه منو نمیخواستی؟دیگه نمیگفتی عاشقتم؟

انگشت اشارم رو گذاشتم روی لبهاش و گفتم:

_هــــیس...تو عزیز منی..عشق منی..جز من نمیتونی با کسی باشی...حتی اگه زیر خاک باشم بلند میشم و نجاتت میدم...

دوباره چشماش ابری شدن و گفت:

_شهاب

و خودش رو توی بغلم انداخت...

***
((هلیا))

شب من رو برد خونه ی خودش و به بابام هم سربسته یه چیزایی گفت..بابا و هما و فرزاد خونه ی شهاب اومدن...ولی من خوابیده بودم...صبح که بیدار شدم بابا و هما رو کنارم دیدم.

بابا عصبانی بود..میگفت از دست شروین شکایت میکنم..ولی مطمئن بودم شهاب تا الان یا کاری کرده حکم اعدام شروین صادر بشه یا حکم حبس ابدش...به آرومی به عصبانیت بابا نگاه میکردم..آخرم با دعوا گفت من میرم خونه ی بختیار...شاکی بود..حق هم داشت..ولی من دیگه ناراحت نبودم..میدونستم غیر طبیعیم..با اتفاقات دیشب باید حداقل دو سه روز روی تخت میفتادم و آه و ناله میکردم یا افسرده میشدم..مشکل اینجا بود که اهلش نبودم...خیلی زود به خودم مسلط میشدم...مهم ترین چیز این بود که شهاب بلاخره غرورش رو شکسته بود...بلاخره اعتراف کرده بود...از دیشب که بالای سرم نشسته بود تا من خواب برم دیگه ندیدمش..

در اتاق باز شد..شهاب و فرزاد وارد اتاق شدن..فرزاد رفت سمت هما و اون رو که داشت با گریه خودش رو میکشت از اتاق برد بیرون...شهاب کنار در ایستاده بود و نگاهم میکرد...زیر نگاهش از شرم سرم رو انداختم پایین...اتفاقات دیشب...بوسه اش..اعترافش..اعتراف من...همه و همه جلوی چشمم بود...با قدم هایی آروم اومد کنارم...روی تخت نشست...چشمام رو بستم..دستش رو گذاشت زیر چونم و با انگشت شصتش نوازشم کرد...صدای ملایمش رو شنیدم که گفت:

_از کی خجالت میکشی که سرت رو پایین میگیری؟

لبخند محوی روی لبم اومد...سرم رو بالا آورد...توی چشمای هم نگاه کردیم..هردو تامون لبخند میزدیم...با دست دیگه اش موهام رو پشت گوشم زد..آروم و با لحنی که کمی غمگین بود گفتم:

_شهاب حرفای دیشبت...

انگشتاش رو روی لبم گذاشت که باعث شد ساکت بشم..خم شد سمت گوشم و در حالیکه لاله ی گوشم رو میبوسید زمزمه کرد:

_همه اش واقعیت بود..دوستت دارم...همیشه دوستت داشتم هلیا... ولی نمیتونستم به زبون بیارمش...خیلی وقته که من رو با اون چشات اسیر کردی...

سرش رو کمی کج کرد و گونم رو بوسید...و دوباره کنار گونم زمزمه کرد..طوری که برخورد نفس هاش به صورتم باعث میشد گرمم بشه:

_تو نمیخوای چیزی بگی؟

فهمیدم منظورش چیه..میخواست من هم حرف دلم رو بزنم..لبخند پر شیطنتی زدم و گفتم:

_چی؟

باز هم گونم رو بوسید و گفت:

_خودت بهتر میدونی...

زدم به کوچه علی چپ و گفتم:

_متوجه منظورت نمیشم...

سرش رو بلند کرد و اینبار با اخم شیرینی نگاهم کرد و گفت:

_نمیخوای غرورت رو بشکنی؟

با شیطنت ابروهام رو بالا و پایین دادم..خندید و گفت:

_دختر گستاخ...

لبخندم پهن تر شد...ابرویی بالا انداخت ومنتظر نگاهم کرد...سکوت کردم..ولی لبخندم همچنان روی صورتم بود...تا اعتراف نمیکردم دست از سرم برنمیداشت...توی چشماش خیره شده بودم...نیروی عجیبی نمیزاشت چشمام رو بردارم...منتظر بود...ولی من توی یه حرکت سریع دستم رو دور گردنش انداختم و بوسه ای روی لباش گذاشتم...و ازش فاصله گرفتم..توی شوک کارم مونده بود و مات نگاهم کرد...کم کم چشماش شیطون شد و خم شد روی صورتم و گفت:

_این کوتاه بود....نمیشد به جای اعتراف قبولش کرد...

میخواست دوباره ببوسمش...نمیدونم چرا من خاک بر سر خجالت کشیدم..همین الان عین بچه ها از گردنش آویزون شده بودما..وقتی تعللم رو دید اینبار خودش به آرومی اومد سمت لبام و بوسه ی طولانی ای ازم گرفت...غرق عطر خوب تنش شده بودم..لبام رو کمی فاصله دادم وقبل از اینکه دوباره کارش رو تکرار کنه گفتم:

--دوستت دارم شهاب...

با این حرفم خشونت رو هم قاطی بوسه اش کرد..

***

((دانای کل))

پشت میله های زندان با قلبی شکسته افتاده بود...بلاخره بعد از سالها خرابکاری حبس شده بود...اما از حبس نمیترسید..نگران سالهایی که پشت میله ها میگذروند نبود...قلبش یخ شده بود..سردی قلبش باعث میشد عذاب بکشه..دوری از معشوق...نفس کشیدن دور از هلیا بدترین دردی بود که میتونستن بهش بدن...به گوشه ی دیوار تکیه داد...هیچوقت نمیخواست هلیا رو به زور داشته باشه..اما مجبور شد..چشماش کور شد...طاقت دیدن عشقش رو با کس دیگه ای نداشت...

من برای با تو بودن..از همه چیزم گذر کردم...
من برای با تو بودن..حتی از قلبم گذر کردم...
دستــــامو بگیر و بمون و بدون که میمیــــرم...
تنهـــــایی ...به یاد این همه خاطره میشینم...
با قلبـــم به یاد این همه عشق میشینم...
از قلبم...نمیتـــــونی بگذری تو...
از عشقم ....نمیتـــــونی بگذری تو...
از یادم ....نمیتـــــــونی بگذری تو....

زانوهاش خم شدن و بر روی زمین افتاد...تا آخر عمر به جرم خیانت به کشور به حبس ابد محکوم شده بود...

***

آخرین قدم هاش رو بر روی خاک کشورش میگذاشت..باید میرفت...باز هم فردی قدرتمند بر روی اشتباهاتش سرپوش گذاشته بود...شهاب پارسیان میدانست کارش اشتباه است ولی نمیتوانست دوستش را..کسی که با او پیمان برادری بسته پشت میله های زندان ببیند...گاهی میشود که آدم های بزرگ هم درگیر احساسات خود میشوند..گاهی احساسات فرمانی خلاف قانون میدهند...

و حالا سهیل به سوی آینده ای نامعلوم قدم برمیداشت در حالیکه روحش و چشمانش همیشه سرگردان معشوقش میمانند..او ضعیف بود...چون حتی با دیدن عشقش که مورد تجاوز قرار میگرفت نتوانست از او دفاع کند و فقط به گوشه ای تکیه داد و نظاره گر بود....

به عقب برگشت...با اشک آخرین نگاهش را به خاک کشورش انداخت..از راه قاچاق از کشور خارج میشد و در سرزمینی دیگر زیر حمایت شهاب پارسیان زندگی میکرد...با عشقی که هیچوقت نتوانست به زبان بیاورد...

اشکایی که بی هوا رو گونه هام میریزه...
قلبی که از همه ی خاطره هات لبریزه...
دلــــــــی که میخواد بمونه...تـــــــــــنی که باید بره...
حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتـــــــره...
بیـــــخیال حرفایی که تو دلم جا مونده....
بیــــخیال قلبی که این همه تنها مونده....
آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه...
واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه...
مث تنهایی میمونه با تو همسفر شدن..
توی شهر عاشقی بیخودی در به در شدن..
حال و روزمو ببین تا که نگی تنها رفت..
اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت...
بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده...

***

پشت میز ریاست نشسته بود...بلاخره به جایی که آرزویش را داشت رسیده بود...آرمان امیری...رییس ارتش سایبری ایران..دست چپ شهاب پارسیان...ولی خوش حال نبود..همه چیز را باخته بود..به نگاه یک دختر...دختری که عاشق شخص دیگری بود..عاشق الگویش...نمیتوانست کاری بکند...عشق او همیشه پنهان بود..هیچکس راز اورا نفهمید...هیچکس درد چشمانش را نخواند...زندگی بدون یار به او تحمیل شده بود...باید عشقش را در درون خودش میکشت...او قدرتش را داشت...

من از اینکه تو خوشبختی....نه آرومم نه دلگیـــــرم..
یه جوری زخم خوردم کــــــه نه میمونم نه میمیرم...
تمام آرزوم این بود...یه رویایـــی که شد دردم..
یه بارم نوبت ما شد...ببـــــــــــــین چی آرزو کردم...
یه عمره با خودم میگم..خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختـــــی ...چقدر این گفتنش سخــــته...
یه عمره با خودم میگم خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختــــــی.......چقدر این گفتنش سخـــته...
نه اینکه تو نمیدونی...ولی این درد بی رحمه...
یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مـــــــرد میفهمه...
تمام روز میخـــندم...تمام شب یکـــی دیگم...
من از حالم به این مردم دروغــــــــــــای بدی میگم...
یه عمره با خودم میگم..میگم میگم میگم میگم...
یه عمره با خودم میگم..میگم میگم میگم میگم...
خدا رو شکر خوشبختی....
خدا رو شکر خوشبختی....

یه عمره با خودم میگم..خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختی..چقدر این گفتنش ســــــخته....

***

((هلیا))

با لباس عروس روی تخت نشسته بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم..هول شده بودم..داشتم به در و دیوار اتاق سابق شهاب و در حال حاضر اتاق مشترکمون نگاه میکردم...چند روز پیش حسگر روی قفلش رو عوض کرده بود..حالا در فقط توسط خودم و خودش باز میشد...از پایین تا اینجا من رو بغل کرده بود و روی تخت گذاشته بود و خودش دوباره برگشته بود پایین...خدمه رو مرخص کرده بود..با فکر اینکه فقط منو شهابیم..اونم شب...غرق شادی شدم..خیلی دلم میخواست عکس العمل های شهاب رو ببینم.البته اگه این شرمی که جدیدا هی دامنم رو میگرفت اجازه میداد...صدای قدم هاش رو شنیدم و بعد از اون صدای در...وارد اتاق شد..سرم روبا تور لباس عروسم گرم کرده بودم...اومد سمتم...دو تا لیوان شربت آورده بود...یکی رو روی میز گذاشت و با اون یکی اومد سمت من...لبه ی لیوان رو سمتم گرفتم...زیر نگاه خواهانش داشتم آب میشدم..وقتی دید هنوز سرم پایینه با اون یکی دستش سرم رو بالا آورد..کمی اخم قاطی چهره اش کرد و گفت:

_یکم بخور تا جون بگیری..از وقتی آرایش کردن لب به نوشیدنی نزدی..تشنگی چطوری طاقت آوردی...

بدون نگاه کردن بهش آروم گفتم:

_چند بار خوردم..

_اون یه ذره مگه میتونه تشنگی رو برطرف کنه....در ضمن...

وقتی سکوتش رو دیدم نگاهش کردم..توی چشمای سیاه مشکیش عشق رو دیدم...اون هم بدون اینکه چشماش رو برداره گفت:

_هروقت پیش منی باید تو چشمام نگاه کنی...حالا بخور...

لبخند پرشرمی زدم و کمی شربت خوردم..به دهنم مزه کرد...ولی شهاب لیوان رو ازلبم دور کرد...با اخم نگاهش کردم و با سر تقی گفتم:

_خیر سرم داشتم کوفت میکردم...

خندید و گفت:

_حالا نوبت منه..

و لبهای داغش رو گذاشت روی لبم...اول شوکه مونده بودم..ولی کم کم من هم همراهیش کردم..دستام رو دور گردنش انداختم و موهاش رو نوازش کردم...لحظه به لحظه بوسه هامون داغ تر و پر ن.ی.از تر میشد...منو روی تخت خوابوند و صورتم رو غرق بوسه کرد...با خنده گفتم:

_شهاب صبر کن لباسمو در بیارم..

سرش رو بلند کرد و با نگاهی تب دار بهم خیره شد...تازه متوجه حرفم شدم...با شرم لبم رو گاز گرفتم...آروم خندید...کم کم خنده اش صدا دار شد و تقریبا قهقهه زد..مثل روز اولی که توی شرکت سایبری دیده بودمش...از روم بلند شد ونشست...ولی من همونطور در حالیکه خودم رو سرزنش میکردم و لبم روگاز میگرفتم دراز کشیده بودم...دستش رو گذاشت کنارم و کمی سمتم خم شد و با خنده و ملایمت گفت:

_دیوونتم هلیا...

به هم نگاه میکردیم...منم خندیدم..آروم گفت:

_بلند شو تا کمکت کنم..

متعجب گفتم:

_کمک؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:

_مگه نمیخواستی در بیاری...

معترض گفتم:

_شهاب...

دوباره خندید و گفت:

_خجالتی بودنت بیشتر وسوسه ام میکنه..پس تا لباس عروست رو به زور از تنت در نیاوردم بلند شو...

با چشمایی گرد نگاهش کردم..ولی بعد خندیدم و نشستم..همونطور که کنار هم نشسته بودیم برگشت و دستش رو نوازش گونه روی بازوهام کشید...چشمش هم به بازوهام بود...ولی من چهره اش رو زیر نظرم گرفته بودم..سوالی ذهنم رو درگیر کرده بود که جرات نمیکردم این چند وقته از شهاب بپرسم...ولی بلاخره لب باز کردم و به آرومی گفتم:

_شهاب...

نگاهم کرد و با لحنی خواستنی گفت:

_جونم؟

غرق سرور شدم...شهاب علی رغم ظاهر خشکی که بیرون داشت واقعا این چند وقته به من ثابت کرده بود زیاد از حد گرم و مهربونه...البته فقط با من..که این هم برام جای خوشحالی داشت...

_چرا سهیل رو فراری دادی؟

انتظار نداشت این سوال رو بپرسم..نفس عمیقی کشید..دستش رو از روی بازوهام برداشت و گفت:

_چرا میپرسی؟

_دوست دارم بدونم..اگه چند وقت دیگه بیان بگن تو با سهیل هم دست بودی و بگیرنت...

بغض کردم..بهم نگاه کرد خندید و گفت:

_فکر کردی میتونن اینکار رو بکنن؟

_نمیتونن؟

_یادت رفته من کیم؟هیچوقت نمیتونن در مقابل من بایستن..

_اگه شروین سهیل رو لو بده چی؟

_اینکار رو نمیکنه...اون ها قسم خوردن..قسم توی گروه سایبری حرف اول رو میزنه..هیچوقت همدیگه رو لو نمیدن..

_شهاب

خم شد روی صورتم و با چشمایی خمار گفت:

_جون دلم..آخه تو چرا انقدر موقع حرف زدن ناز میریزی هلیا..دیوونم کردی دختر...

نیشم باز شد و خندیدم..اصلا یادم رفت میخواستم چی بپرسم...بوسه ای روی دستام گذاشت و گفت:

_حرفتو بزن عزیزم...

کمی فکر کردم..و وقتی حرفم یادم اومد گفتم:

_من خونواده ی سهیل رو دیده بودم..ولی خب زنش نبود..یعنی هیچوقت متوجه زنش نشدم..چرا؟

اخم کرد و گفت:

_چرا انقدر سهیل برات مهمه..

متعجب گفتم:

_حسودی میکنی؟

چند لحظه نگاهم کرد..بعد با انگشت اشاره اش روی پیشونیم ضربه زد و گفت:

_خوشم نمیاد جلوم از پسرای دیگه حرف بزنی...

لوچه ام رو کج کردم و نگاه غمگینم رو بهش دوختم و گفتم:

_ولی من فقط سوال پرسیدم..

دکمه های پیرهنش رو باز کرد..با یه حرکت لباسش رو از تنش در اورد و زیر لب زمزمه کرد:

_وقتی بهت میگم اینطوری نگام نکن..یعنی نگاه نکن دیگه دختر...

و بعد با چشمای پر ن.ی.ازش زیر نظرم گرفت و برای اینکه بحث رو زودتر به پایان ببره بی حوصله گفت:

_اون کسایی که تو دیدی خونواده ی سهیل نبودن..کامران برادرش نبود...یه خونواده ی جعلی توی ایران داشت تا ذهن ها رو منحرف کنه...کامران الان خارج از کشوره برگرده اونم دستگیر میشه...خونواده ی اصلیه سهیل آمریکا زندگی میکردن..حالا خیالت راحت شد؟

وبدون اینکه به چشمای گرد شده از تعجب من توجه کنه با خشونت سرم رو به سمت خودش کشید و دوباره بوسه های داغش بود که صورتم رو میسوزوندن...همونطور که گونه ام رو میبوسید با دستاش موهام رو هم باز میکرد..نمیدونم چطوری میتونست اون گیره های اعصاب خورد کن رو


مطالب مشابه :


خلاصه ی رمان باورم کن

نود و هشتیا و هفتیا - خلاصه ی رمان باورم کن - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




خلاصه رمان سه تفنگدارضرب در2

نود و هشتیا و هفتیا - خلاصه رمان سه تفنگدارضرب در2 - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




پست13رمان ازدواج به سبک کنکوری

نود و هشتیا و هفتیا - پست13رمان ازدواج به سبک کنکوری - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




پست دهم رمان " هــکر قــلب " - آخـــر

نود و هشتیا و هفتیا - پست دهم رمان " هــکر قــلب " - آخـــر - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




رمان قصه عشق ترگل7

نود و هشتیا و هفتیا - رمان قصه عشق ترگل7 - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




برچسب :