رمان ببار بارون53

کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!..
علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود..
هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده..
وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟..
فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد....
در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه..

اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!..
علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!..

چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس....
پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!..

یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت..
وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد..

فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد..
ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!..


--سوگل؟!..تو خوبی؟!..
نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!..
لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست..
چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!..
- علیرضا تو باور کردی؟!..
--نـه!..
- منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!..

نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!..
-- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!..
-واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.....
پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!..
-- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!..
- تا این حد که بخواد جای دخترش تصمیم بگیره؟!..
و خیلی زود جواب خودمو دادم..
- درست مثل بابام....
-- سوگل حاج مودت از خیلی جهات شبیه پدرته اما این همه ش نیست!..اون آدم بی منطق و خودخواه و مغرریه ولی..کار خیر هم تو عمرش زیــاد کرده!..

با تمسخر زیر لب خندیدم و نگاهمو از رو صورتش برداشتم..
- آره کاملا مشخصه..این کار برای کی خیر و برکت داشته که حاجی بخواد دنبال اجر و ثوابش باشه؟!..
-- مردمم فقط کارای خیر حاجی رو می بینن..حاج مودت فقط تو خانواده ست که بی منطق حرف می زنه و عمل می کنه!..به خیال خودش صلاح همه ی خانواده پیش اون نوشته شده و می دونه که باید چکار کنه!..
بخوام روراست باشم باید بگم که مامان تنها دختر حاجیه..حاجی هم نمونه ی کامل یه مرد متعصبه..نمیگم « غیرت » چون افراط و تفریط تو رفتار یه مرد، هیچ وقت غیرت به حساب نمیاد....امثال پدر تو و حاجی هر بلایی که بخوان به سر دختراشون میارن و آخرشم که دیدن اشتباهه به اسم غیرت و جوونمردی تمومش می کنن و می شینن کنار..
ولی اگه فقط یه سرسوزن معنی « غیرت » و « جوونمردی » رو می فهمیدن و درک می کردن الان..وضعیت تو و نگین و امثال ریحانه اینی که الان داری می بینی نبود!..قبول داری؟!..

-معلومه که قبول دارم!..اما مامان چرا نباید تموم حقیقتو بهمون بگه؟!..چرا وقتی حافظه شو به دست آورده بازم پنهون کاری کرده؟..فقط چون حاجی نخواسته؟..

شونه شو بالا انداخت و بلند شد..رفت سمت ظرفشویی و شیر آبو باز کرد..
--اونو دیگه باید از زبون خودش بشنویم!..

مشتشو پر از آب کرد و به صورتش پاشید..چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و فقط دستاشو خشک کرد ولی صورتش هنوز خیس بود..انگار که گرمش شده!..
- ای کاش بیشتر اصرار کرده بودیم..شاید اون موقع همه چیزو می گفت!..
--حالش خوب نبود..بذار تو یه فرصت مناسب خودم ته و توشو در میارم!..راستی نسترن کجاست؟!..
- بابا بهش زنگ زد گفت بره خونه..
--اتفاق جدیدی که نیافتاده؟!..
- تا اونجایی که فهمیدم نه!..از نگین خبری نشد؟!..
-- پیگیرشم..نهایتش فرداشب همه چیز معلوم میشه!..
- نگرانم..فرداشب خیلی دیره......
سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم..
معلوم بود فکرش مشغوله!..

--امشب بر نمی گرده؟!..
- نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!..
--اما تنهایی!..
- من همیشه تنهام....
خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!..

زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!..
به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود..
و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!..

نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!..

صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست..
-- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون.............

وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!..
کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!..
-- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........

برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت..
از کاراش متعجب بودم..
ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر......

دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت..
--نرو ..بذار حرفامو بزنم......
دست و پامو گم کرده بودم..
اصلا واسه چی بلند شدم؟..کجا می خوام برم؟..مگه همیشه منتظر این لحظه نبودم؟....
با کلی خجالت و شرم تو وجودم برگشتم و رو صندلی نشستم..علیرضا هنوز رو زانوهاش نشسته بود..آستینم تو دستش بود..واسه رها شدن از دستای مردونه ش حتی با وجود اون همه فاصله..هیچ عجله ای نداشتم....

تو چشمام زل زد و گفت: می دونم الان وقتش نیست..می دونم هیچ کدوممون تو موقعیت مناسبی نیستیم..تو واسه گم شدن خواهرت نگرانی و من....
وضعیتم مشخصه..تو همین مدت زمان کوتاه هم اونایی رو که یک عمر فکر می کردم خانواده ی واقعیمن و از ته دل عاشقشون بودمو از دست دادم..
و هم بهترین و نزدیک ترین دوستمو..
همیشه تو زندگیم نقش یه برادرو واسه م داشت نه فقط یه دوست..
رفتنشو هنوزم باور ندارم..
حالا هم نمی دونم با چه جراتی باید برم و به کسی که دوستش داشت بگم اونی که سالهای سال ِ عاشقشی..تو بغل من پرپر شد و تا اخرین نفسی که تو سینه ش بود اسم تو رو صدا زد....

صداش بیشتر از قبل گرفته بود..
--سوگل تو بد جایی از زندگی گرفتار شدم..همه ی مشکلات با هم هجوم آوردن سمتم و زیر بارشون داره کمرم می شکنه..
مگه من کی ام؟..منم ادمم..منم تا یه حدی ظریفت دارم....
اما دعا کن سوگل..برام دعا کن به بن بست نرسم که اگه برسم...............

برق چشماش ناشی از بغض عمیق توی گلوش بود که می لرزید و مردونه قصد باریدن نداشت..
چطور نفهمیدم؟..چطور درداشو ندیدم؟..چطور غم چشماشو دیدم و دلیلشو نپرسیدم؟..
به قدری درگیر مشکلات خودم بودم که....
نه..چطور غافل شدم؟!..
اما جوابش آسون بود..علیرضا همیشه درداشو تو خودش می ریخت..اون هیچ وقت نخواست که از مشکلاتش با من حرف بزنه..
ولی همیشه شاهد اون غم و تیرگی تو چشماش بودم..

سرشو زیر انداخته بود تا اون برق لرزون رو تو چشماش نبینم..
اون لحظه آرزوم بود که می تونستم دستمو دراز کنم و انگشتامو لا به لای موهای خوش حالتش فرو کنم و با نوازش های اروم و زمزمه های پر از عشقم کمی از ناراحتی هاش کم کنم..اگه محرمش بودم اون موقع حاضر بودم جونمو بدم ولی هر کاری کنم تا دل اون آروم بگیره....

بعد از دقایقی بلند شد و کنارم نشست..صورتش سرخ شده بود..دکمه ی بالای پیراهن مشکی دودیش رو باز کرد و نفسشو عمیق فرستاد بیرون..
چشماشو لحظه ای بست و باز کرد..اب دهانش رو با سر و صدا قورت داد و برگشت سمت من..
نگاهمو ازش گرفتم و به دستام که تو هم مشتشون کرده بودم دوختم..
حس کردم آروم نیست ومی خواد یه چیزی بگه!..
و حسم کاملا درست بود!..
صداش هنوزم جدی و مصمم بود!..

--امروز بعد از رفتن حاجی یه تصمیمی گرفتم..و برای اینکه بتونم عملیش کنم باید..تو هم راضی باشی!.....
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
- چه تصمیمی؟!..

دل تو دلم نبود..
تند و بی وقفه گفت: من می خوام که..هر چه زودتر عقد کنیم!..

از تعجب لال شدم و فقط با چشمای گشاد شده نگاهش کردم..
انقدر تعجب کرده بودم که خودشم فهمید..
با لبخند گفت:شرمنده حواسم نبود..تصمیم به این مهمی رو نباید بی مقدمه و سریع می گفتم؟!..

با دیدن چشمای شیطونش به خودم اومدم و چشم از نگاهش دزدیدم و به رو به روم نگاه کردم و بعدشم به دستام....
هنگ بودم..
علیرضا ازم خواستگاری کرد؟..اونم اینجوری؟!..خوابم یا بیدار؟!..

و اون بی توجه به حال دگرگون من جدی ادامه داد: عقدت با بنیامین که تکلیفش مشخصه..اگه آدم بود شاید حالا حالاها همچین پیشنهادی رو نمی تونستم بهت بدم اما من حتی اندازه ی یه ارزنم آدم حسابش نمی کردم ولی بازم هر چی تو بگی شک نکن همون کارو می کنم....

به هر جون کندنی بود بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: اما من..یه مدت کوتاه..زنش بودم....
--اگه منظورت اینه که باید تا 4 ماه و 10 روز صبر کنی؟!..هیچ مشکلی نیست فقط می خوام از جانب تو خیالم راحت باشه همین!
و صدای خنده ی ریزشو شنیدم که گفت: ....حالا وکیلم؟!..
از شیطنتی که تو صداش بود به خنده افتادم..ولی چیزی نگفتم..

-- نگامم نمی کنی؟..
از حرارت زیاد، داشتم می سوختم..
--پس این یعنی قبولم نمی کنی؟..

سرمو آروم بلند کردم..لبخندمو جمع کردم و گفتم: بابام چی؟..از اون نباید اجازه بگیرم؟!..

نمی دونم چرا نگاهش و لبخندش هر دو رنگ گرفتن!..
-- من تو این زمینه تابع دستور توام..بخوای میریم باهاش حرف می زنیم!..
- اما من دیگه نمی خوام هیچ کدومشونو ببینم..اگه اون وجود منی که دخترشمو انکار می کنه، منم فراموش می کنم!.........
-- سوگل فکراتو خوب بکن!..
- بابام پشت سرم چیزی باقی نذاشته که بخوام به عنوان محبت بهش فکر کنم..
--مطمئنی؟.....
یاد حرفای آخرش افتادم..وقتی با بی رحمی تمام منو ازخونه ش بیرون کرد..وقتی به زور نشوندم پای سفره ی عقد..وقتی بهم اعتماد نکرد و با خشم منو گرفت زیر ضربات کمربندش..وقتی صدای گریه ها و التماسامو شنید و خم به ابروش نیاورد..وقتی با الفاظ بد صدام زد..وقتی بهم به چشم یه هرجایی نگاه کرد..
تموم اون لحظات درست مثل صحنه های یه فیلم از جلوی چشمام رد می شدن و ثانیه به ثانیه بیشتر از گذشته ام متنفرم می کردن!..

با حرص لبامو روی هم فشردم و قطره های اشکی رو که قصد فرو ریختن بی کسیمو داشتن با بستن چشمام پس زدم و زمزمه کردم: کاملا مطمئنـــم!..

چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه علیرضا گفت: حالا اونو یه کاریش می کنیم..مطمئنم بدون اجازه ی پدرت نمیشه اما خب...........فعلا مجبوریم صبر کنیم!..باید همه چیز بی سر و صدا انجام بشه، تو مشکلی نداری؟!..

سرمو تکون دادم..
چی مشکلی؟..از خدام بود که زودتر مال علیرضا بشم و برای همه ی عمرم اونو داشته باشم..

--حاضرم قسم بخورم که یه روز بهترین و باشکوه ترین عروسی رو برات می گیرم که تو خاطره ها ثبت بشه!..

با لبخند خجولی سر به زیر شدم و گفتم: من ازت هیچ چیز باشکوهی نمی خوام..فقط آرامش می خوام..می دونم می تونی اونو بهم بدی..همین حس دلنشین برای همه ی عمرم بسه!..دیگه هیچی نمی خوام!..

سرشو خم کرد تو صورتم تا نگاهش کنم..چشمام که تو چشماش افتاد با لبخند آرومی گفت: ولی من رو قولم هستم..اینو علیرضا بهت میگه!..
لبخند زدم..
-اما علیرضا.........
--مخلصتم هستم!..
ساکت شدم..
یا بهتره بگم با چشماش دهنمو بست..
نگاهش کردم و چشمامو به نشونه ی تایید حرفاش آروم بستم و باز کردم..
با لبخند جذابی نگاهم می کرد..
*************
علیرضا قضیه ی شهرام رو برام تعریف کرد..
وقتی شنیدم که شهید شده تا چند لحظه رفتم تو شوک!..
و اون لحظه فقط اسم نسترن بود که تو سرم می چرخید و همون موقع بود که یاد حرفای اون شبمون افتادم..
وقتی که خواب بد دیده بود و گریه می کرد!..

« نمی دونم چطور اون لحظه رو واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم..
هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم....»

و یادم افتاد که چطور با گریه تو بغلم ضجه می زد و به عشقش اعتراف می کرد..
«-- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام.........»

علیرضا ازم کمک خواست..اینکه یه جوری خبر شهادت شهرام رو به نسترن بدیم..
اما سخت بود..آخه من چطور می تونم به خواهرم..از شهادت کسی حرف بزنم که بعد از این همه سال هنوزم که هنوزه اونو می پرسته و صادقانه میگه که عاشقشه؟!..
اگه الان بهش بگم مطمئنم یه بلایی سرش میاد، من خواهرمو خیلی خوب می شناسم می دونم که احساسش چقدر پاکه!..
نکنه عقلشو از دست بده و..خدایی نکرده بخواد یه کاری دست خودش بده؟..
اما اگه یه مدت بگذره و بعد بخوام بهش بگمم شاید وضع از اینی که ممکنه پیش بیاد بدترم بشه..
من نه می تونم بهش بگم..و نه می تونم ازش پنهون کنم....
پس باید چکار کنم؟!...

 


مطالب مشابه :


دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ

رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه لینک دانلود آهنگ Dance Agian. لينک




رمان عشق شیطان 8

رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه




رمان ببار بارون53

رمان اسیر عشق. رمان عاشق رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه




برچسب :