رمان شب های تنهایی (قسمت چهاردهم)


با پايان گرفتن فصل امتحانات ، بهرام ياس را در فرودگاه بدرقه كرد و هفته بعد خودش هم براي اجرا ي چند برنامه همراه گروه سرمستان به اصفهان رفت .بهنام و بنفشه نيز با بدرقه ليلا ، ، راهي اهواز شدند ، اما بر خلاف آنچه كه انتظار داشتند بهمن فرصت نكرده بود براي استقبال به فرودگاه بيايد و تنها راننده اش را براي رساندن آنها به آپارتمانش به آنجا فرستاده بود .

او حتي هنگام صرف شام نيز به خانه نيامد و آن دو به تنهايي شام خوردند . سرانجام وقتي دقايقي تا نيمه شب مانده بود ، او خسته و كوفته به خانه آمد . بنفشه ساعتي قبل خوابيده بود و بهنام در اتاق نشيمن پيراهنش را اتو مي كرد كه كليد در قفل چرخيد و لحظاتي بعد او پا به درون خانه گذاشت . بهنام خوشحال از ديدن او به سويش رفت و بهمن با هيجان او را در آغوش كشيد . نگاهي به اطراف انداخت و سپس پرسيد : تنها اومدي ؟

-         بنفشه هم اومده ، خيلي دير كردين ، اونم خسته بود ، خوابيد .

-         كار خوبي كرد . تو هم مي خوابيدي چرا منتظر موندي ؟

-         دلم براتون تنگ شده بود .

-         منم همين طور. سپس با دلتنگي گفت : بهرام نيومد ؟

بهنام سري به علامت منفي تكان داد .

-         دلم براش تنگ شده ، اون خيلي با من نا مهربونه .

-         بهش حق بدين پدر ، اون هنوز نتونسته گذشته رو فراموش كنه ، چاي مي خورين ؟

-         متشكرم .

بهنام به آشپزخانه رفت و پدرش در حالي كه به بهرام مي انديشيد در مبل فرو رفت . بيشتر از هر زمان ديگري دوستش داشت ، او و كله شقي ها و غرورش را . بهنام فنجان چاي را در برابر او گذاشت و خود درمقابلش نشست و پرسيد : شام خوردين ؟

-         آره . شما چي ؟

-         ما هم خورديم . اوضاع كارتون چطوره ؟

-         بد نيس بهرام چرا نيومد ؟

-         قرار بود با گروه بره اصفهان .

-         فكر كردم مياد اينجا و دختري را كه مي گين شيفته اش كرده مي بينم . اون بايد دختر خيلي خوبي باشه كه دل بهرامو به دست آورده .

-         دختر بي نظيريه پدر . پاك و مهربونه . ياس دقيقا همون كسيه كه بهرام دنبالش بود .

-         روابطشون چطوره ؟

-         عاليه . هر دو بي نهايت عاشق همديگه ان و جز رضايت هم چيزي نمي خوان . چند روز پيش هم عقد كردن .

بهمن با شنيدن جمله ي آخر بهنام در خود فرو رفت . پسر كوچكش اولين گام را در بزگترين مرحلهي زندگي اش گذرانده بود بي آن كه پدرش را به حساب آورد يا حداقل مثل غريبه ها از او دعوتي كرده باشد ، با اين حال سعي كرد غمش را از بهنام پنهان كند .

-         خداروشكر مي خوام اون خوشبخت بشه .

-         اون به توجه شما احتياج داره پدر .

-         مي دونم اما باور كن اينجا خيلي گرفتارم . وقت سرخاروندنم ندارم .

-         مي دونم پدر من شرايط شما رو درك مي كنم ، اما بهرام انتظار بيشتري ازتون داره .

-         تابستون دو سه هفته ميام تهرون . توي عروسي تو بنفشه هم همه چيزو جبران مي كنم.

-         يعني واسه تعطيلات عيدم نمياين؟

-         نه ، اما كاش بتوني بهرامو راضي كني كه بياد اينجا

-         اون از همين حالا واسه تعطيلات عيدش برنامه ريزي كرده ، هفته ي اول مي ره شيراز ، بعدشم با گروه مي ره آذربايجان . اونا حتي از من بنفشه هم دعوت كردن كه باهشون بريم شيراز .

-         بنابراين من فقط مي تونم آرزو كنم كه بهتون خوش بگذره . ليلا چه مي كنه ؟

-         گفت اگه شما نياين تهرون اون مياد اهواز .

-         خوبه . وبعد چايش را سركشيد و از جا برخاست و گفت : تو هم بهنره كه ديگه بخوابي حتما خيلي خسته شدي .

مكثي كرد و سپس افزود : راستي اونا كي ازدواج مي كنن؟

-         وقتي بهرام درسشو تموم كرد ، يك سال بعد ما .

-         خيلي خوبه كه در دو سال پياپي هر دو پسرم دوماد مي شن .

-         از شرمون خلاص مي شين .

-         من دوستتون دارم بهنام ، هردوتونو.

-         مي دونم پدر ، مي دونم . من هيچ شكي به اين موضوع ندارم اما شما بايد دل بهرامو به دست بياريد .

-         اين پروژه رو تابستون تمام مي كنم ، بعد تا يه مدت به خودم استراحت مي دم و همه وقتمو مي ذارم واسه شما ها .

-         ممنونم پدر .

بهمن به اتاق بنفشه رفت و صورت خواهرزاده اش را بوسيد سپس وارد تاق خودش شد وبه رختخواب خزيد. باز هم ساعتي را با بهنام به گفتوگو پرداختند و بهمن بيشتر از بهرام پرسيد و اوضاع و احوالش را جويا شد .

                                                          

                                                            *         *         *

پس از پايان برنامه ي گروه در اصفهان ، بهرام فرصت كرد كه تنها يك روز را با ياس در شيراز بگذراند به شاهچراغ رفتند و دوباره شمع روشن كردند ، اين بار به نيت اين كه با عشقي بي پايان در كنار هم باشند و زندگي سعاتمندانه اي داشته باشند . به حافظيه ، سعديه و تخت جمشيد و از آنجا هم به گورستان رفتند و ياس با پدر و مادرش تجديد ديدار كرد . شام را در رستوراني لوكس خوردند و تمام شب را نيز در منزل پدر ياس بيدار ماندند . ياس آلبوم عكسهاي خانوادگي ، تابلو هاي مادر و كتابخانه پدرش را به بهرام نشان داد و تا صبح راجع به همين چيز ها بحث و گفتگو كردند و از برنامه اي كه براي زندگي آينده سان داشتند حرف مي زدند . صبح خيلي زود نيز دوباره از خانه بيرون رفتند و پس از كمي پياده روي و خريد نان تازه به خانه برگشتند . صبحانه را به همراه آقا سلمان ، بهجت خانم و حميد خوردند و ساعتي بعد توسط آنها در فرودگاه بدرقه شدند و به تهران بازگشتند .

بهنام و بنفشه يك روز زود تر از آنان بازگشته بودند . بهرام حتي يك كلمه هم راجع به بهمن از آنان نپرسيد . پس از صرف ناهار در منزل ليلا و استراحت ، بهرام ياس را به خانهي مشتركش با بهمن و بهنام برد . پس از ديدن منزل ياس در شيراز شب گذشته قرار گذاشته بودند كه به خانه آنها هم بروند و ياس آلبوم خانوادگيشان را ببيند . در طول سه ماه گذشته بهرام هيچگاه او را به آنجا نبرده بود ، ولي اكنون ياس علاقمند بود كه خانه ي پدري او را ببيند و او نيز نمي توانست بيش از اين در برابر خواسته ي دختر مقاومت كند . خانه ي جمع و جور و لوكسي داشتند . سر تا سر حياط پر بود از درختان ميوه مختلفي جون گيلاس ،خرمالو، سيب ،به و انگور . بوته هاي رز نيز دور تا دور حياط را پوشانده بوند. استخر مرمرين بزرگي در وسط حياط قرار داشت كه البته آبش را خالي كرده بودند تنها راه باريكي كه به سوي ساختمان مي رفت ، سنگفرش شده بود و يك راه موزاييك شدهديگر هم به پاركينگ منتهي مي شد . بهرام دست ياس را كه مبهوت تماشاي اطرافش شده بود گرفت و گفت : بيا بريم تو.

از علاقه ي شديد او به گل و گياه آگاهي كامل داشت ، اما خيال نداشت تمام وقتش را در آنجا بگذراند . ياس همانطور كه قدم به درون ساختمان مي گذاشت گفت : تابستون اينجا محشر مي شه بهرام .

-         اينجا به قشنگي ويلاي پدر تو نيست .

-          اما اينجا هم زيبايي خاصّ  خودشو داره .

-         بشين دختر جون ، ما كه نبايد هميشه درباره ي گل و گياه صبحت كنيم .

و خودش به آشپزخانه رفت . ياس روي مبلي نشست و پرسيد : فكر مي كني قشنگ تر از اين چيزا چيزي هم توي اين دنيا هست ؟

- البته كه هست ، تويي و عشق بي نهايتي كه به تو دارم .

 -  متشكرم عـــــزيــزم ، اما به نظر من آدم بايد علايقشو تقسيم بندي كنه . متلا در سايه ي عشقي كه به تو دارم  به خوشنويسي ، شعر يا گلكاري هم اهميت مي دم  ، تو هم همينطور . بايد بين من ، سه تار ، فوتبال و چيزاي ديگه اي كه دوست داري توازني بر قرار كني كه به هيچ دوم لطمه اي وارد نشه .

بهرام از آن سوي پيشخوان به او چشم دوخت و گفت : براي من سه تار ، فوتبال يا هر چيز ديگه اي با تو مفهموم داره  . وقتي تو نباشي من هيچ كدومشو نمي خوام ، مي فهمي ؟

ياس با ديده ي سپاس به او نگريست . اين پسر اكنون ديگر از ابراز عشقش واهمه اي نداشت . بسيار راحت تر از زمان گذشته حرفي را كه در دلش داشت به زبان مي آورد و در مقابل ، از او هم متوقع بود كه به همان اندازه و به همان شدت و صداقت دوستش بدارد . از جا برخاست و وارد آشپزخانه شد و گفت :

-         مي دونم بهرام ، براي منم همين شرايط وجود داره . منم اگه تو نباشي زندگي رو نمي خوام ، ولي منظورم اينه كه نبايد احساسات ديگه مونو بكشيم ، درسته ؟

-         اما باور كن كه من بدون تو هيچ كاري نمي تونم بكنم . وهمانطور كه به سوي يخچال مي رفت پرسيد : سوسيس بندري ، الويه يا همبرگر .

-         من هوس سوسيس كردم .

-         پس منم همينطور .

و براي كمك كردن به او به سويش رفت . عصرانه مفصلي ترتيب دادند و آن را به اتاق بهرام بردند . او آلبوم هايش را به ياس نشان داد . بيشتر از مادر و بهنام حرف مي زد و كمتر علاقه اي به صحبت درباره ي بهمن نشان مي داد . ياس ياس موضوع را دريافته بود ، اما مي دانست كه تلاشش درباره ي وادار كردن او به صحبت درباره ي پدرش بي حاصل خواهد بود .

در همان حين بهرام داشت به تلفن سرپرست گروه جواب مي داد ، ياس به سالن رفت و نگاهي به اطرافش انداخت و احساس كرد كه از آنجا خوشش آمده است . مي توانستند بعد از ازدواج در اين خانه زندگي كنند و شايد در اين صورت روابط بهرام با پدرش بهتر مي شد . بهرام پس از اتمام مكالمه ي تلفني اش به سالن آمد و از او كه از پنجره ، باغ كوچكشان را تماشا مي كرد پرسيد : كجايي كوچولو؟

ياس به سويش چرخيد و لبخندي زد و بدون مقدمه گفت : بعد از ازدواجمون اينجا زندگي مي كنيم ؟

بهرام متعجب جواب داد : اينجا ؟

و بعد چون منظور او را درك كرده بود سري تكان داد و گفت : نه اينجا خونه ي من نيست .

- اما تو بهنام اينجا زندگي مي كنين . اون بعد از ازدواجش مي ره پيش بنفشه و مادرش . بنفشه مي گفت طبقه ي دوم خونه شان به آن دو تعلق داره . خب ما هم مي تونيم اينجا زندگي كنيم . من از اينجا خوشم اومده بهرام .

بهرام تبسمي كرد و گفت : عزيزم اينجا كه خونه ي من و بهنام نيس ، مال پدرمه .

-         يعني پدرت تو رو از اينجا بيرون مي كنه ؟

-         بيرون نمي كنه ، اما من خوشم نمياد بعد از ازدواج اين جا زندگي كنم .

-         چرا ؟

-         براي اين كه نمي خوام به او متكي باشم . من ترجيح مي دم بعد از ازدواج توي آپارتمان تو زندگي كنم تا اينجا .

-         ولي اونجا خيلي كوچيكه .

-         واسه دوتاييمون كافيه . ما كه قصد نداريم در يكي دو سال او زندگي مشتركمون بچه دار بشيم . تا اون موقع من مي تونم كار كنم و يك آپارتمان بزرگ اجاره كنم .

-         بهرام تو چرا اينجا رو دوست نداري ؟

-         من اينجا رو دوست دارم اما قصد ندارم بعد از مستقل شدنم توي اين خونه زندگي كنم .

-         چرا ؟

-         دليل خاص خودمو دارم .

-         منم دوست دارم كه دليلش را بدونم .

-         مربوط به پدره .

-         خب .

بهرام كلافه روي صندلي نشست و گفت : دوست ندارم در موردش صحبت كنم .

ياس با سماجت پرسيد : آخه چرا ؟ پدرت چه گناهي كرده كه تو نمي توني ببخشيش ؟

-         دونستنش به حال تو چه فرقي داره ؟

-         براي من مهمه بهرام . من مي خوام بدونم بين تو وپدرت چي گذشته ، چرا تو ازش بيزاري ؟

-         فكر كردم بنفشه همه چيز رو براي تو تعريف كرده .

-         مي خوام از زبون خودت بشنوم .

-         توروخدا تمومش كن ياس . چرا بايد به خاطر اين موضوع بي اهميت اعصابمونو ناراحت كنيم ؟

-         موضوع بي اهميت ؟ پدرت براي تو اهميتي نداره ؟

بهرام با كمي غيظ گفت : نمي خوام در موردش توضيح بدم . اين مسئله به گذشته ي من مربوطه . لزومي نداره تو درموردش چيزي بدوني . ازت خواهش كردم كه تمومش كني .

ياس با دلخوري گفت : تو درباره ي زندگيم و من همه چيزو مي دوني ، اما من نبايد حق داشته باشم راجع به مسئله اي كه تو علاقه اي بهش نداري سوالي بپرسم . چرا ؟ بهرام پدرت چه اشتباهي مرتكب شده ؟ آخه تو چطور مي توني از پدر خودت بيزار باشي ؟

بهرام در حالي كه سعي ميكرد بر اعصابش مسلط باشد به سوي او رفت و شانه اش را گرفت و گفت : ببين چطور داريم خودمون رو ناراحت مي كنيم .

ياس چشمان ملتمسش را به او دوخت و گفت : دلم مي خواد با من در اين مورد حرف بزني ، دلم مي خواد بدونم چرا با احساس ترين پسر دنيا از پذرش فرار مي كنه ؟ چرا ازش بيزاره ؟

بهرام در دل از خود پرسيد : چرا سايه ي اين مرد هميشه بايد توي زندگي من باشه ؟ چرا ياس بايد به خاطر او ناراحتي بكنه ؟

اما مي دانست كه چاره اي جز توضيح دادن ندارد . او را در كنار خود نشاند و گفت : ياس بين من و پدرم فاصله ي زيادي هست ، فاصله اي كه هيچ وقت پر نشد .

-         اون پدرته . تو نبايد نسبت به پدرت بي تفاوت باشي .

-         اين بي تفاوتي رو خودش به وجود آورد . اون هيچ وقت منو نخواسته ياس . من ناخواسته به دنيا اومدم مي فهمي ؟ پدر و مادرم قرار گذاشتن كه فقط صاحب يه فرزند بشن ، اما پدر نمي خواست ورود ناگهاني منو به زندگي اش بپذيرد . اون هيچ وقت منو دوست نداشت . هميشه بين من و بهنام تفاوت قائل مي شد . من برنامه ي زندگي اونو به هم ريخته بودم . مادر به خاطر زايمان سختي كه داشت بعد از تولد من هميشه بيمار بود و مجبور شد كارشو بذاره كنار . پدر همه ي اينارو از چشم من مي ديد  . اون بود كه از من بيزار بود ، اون بيزار بودنو به من ياد داد .

ياس زير لب زمزمه كرد : اين غير ممكنه ...آخه اون يه پدره....

بهرام فرياد زد : فكر مي كني كه بهت دروغ مي گم ؟

-         البته كه نه . اما حالا چي ؟ اون الان دوستت داره ، نداره؟

-         محبت امروزش به چه دردم ميخوره ؟ من اون روزا بهش احتياج داشتم .

-         آدم هميشه به پدر و مادر احتياج داره . اون مي تونه تو رو تحت همايت خودش قرار بده .

-         با پول ؟ شيش ماهه كه به ما سر نزده . چطور باور كنم كه او هم مثل همه ي پدراست ؟

-         تو خيلي سخت مي گيري . شرايط پدرتو درك نمي كني خب اگه اون نتونست بياد تو كه مي تونستي بري پيشش ، مثل بهنام . چرا اين كار رو نكردي ؟

بهرام كه كم كم حوصله اش از اين بحث بي خود سر مي رفت از جا برخاست و شورع به قدم زدن كرد .

-         من علاقه اي به ديدن او ندارم .

-         اما اون همخونته . تو ... تو از گوشت و پوست و استخون اوني ، اگه پدرت نبود تو هم نبودي ، چطور مي تواني نسبت به اين قضيه بي تفاوت باشي ؟

-         كاش اون نبود تا منم نبودم . وقتي دلخوشي نداشته باشي زندگي به چه دردي مي خوره ؟

ياس با ناباوري به او نگاه كرد و گفت : يعني توي زندگيت هيچ دلخوشي نداري ؟ يعني به همين سادگي مي توني در مورد بود و نبودت صحبت كني ؟

-         آه نه ياس ، منظورم اصلا اين نبود . اما ياس از حرف او رنجيده بود . تلاش وافري كرد تا از فروچكيدن اشك هايش جلوگيري كند ، اما اين انديشه كه وجودش حتي يك دلخوشي كوچك براي او در زندگي اش نيستآزارش مي داد بهرام به سويش رفت و با ملايمت گفت :

-         البته كه تو دلخوشي من به زندگي هستي . تا قبل از تو ، من ... من هيچ دلخوشي اي نداشتم . فقط به اميد پيدا كردن كسي كه بتونه زبون منو بفهمه زندگي مي كردم ، اما حالا تو آرومم مي كني و من بي نهايت عاشقتم .


مطالب مشابه :


ریمیکس آهنگ پدر

طرفداران یاس پرشین رپر - ریمیکس آهنگ پدر - اولين و بزرگترين كلووووووپ هواداران ياس پرشين رپر




متن اهنگ پدر+صلح تویی

متن اهنگ +دانلود اهنگ+عكس ياس - متن اهنگ پدر+صلح تویی - هوادار یاس (متن تمام اهنگ ها+متن اهنگ




همه چیز در مورد مادر ترزا:

ياس - همه چیز "آگا" و برادري به نام "لازار" بود و نام اصلي مادر ترزا نيز گونژا است.پدر مادر




متن مجریگری

ياس ( زن ) - متن مجریگری - - ياس ( زن ) ياس ( زن ) پدر بزرگوارت شاد است، مادر گرامي تو خندان است.




ابوتراب يعني چه وچرا به حضرت علي ع لقب ابوتراب داده شده؟

يــــــــــــــاس ابو تراب به معناى پدر خاك ، يا دمساز خاك ، يا پدر و رئيس خاكيان است .




رمان شب های تنهایی (قسمت چهاردهم)

شام را در رستوراني لوكس خوردند و تمام شب را نيز در منزل پدر ياس بيدار ماندند .




برچسب :