رمان ادریس 18

ادریس دستش را از پشت سرم برداشت و کمی خم شد و گفت : مخصوصا که حالا می دانم شما با نادیا مشکلی ندارید .

-اما پدرم از نادیا خیلی دلگیر است ومی دانم با آمدن شما به او توهین می کند .

شما ناراحت نباشید .

آقا ادریس من ناراحت شما نیستم بلکه ناراحت آبروی خودمم هستم . دوست ندارم کسی به من بگوید هنوز چشمت دنبال نادیا است . از طرفی هم حق باشماست و ممکن در مهمانی نریمان دچار دردسر شود . ای کاش هیچ وقت ....

آقا سلمان ما به کمک شما احتیاج داریم .

سلمان که حسابی کلافه به نظر می رسید چشماهایش را کمی بازک در و پرسید : چه کمکی آقا ادریس .

مادر مهمانی با شما حسابی صمیمی می شویم و وقتی همه ما را کنار یکدیگر ببینند متوجه رفع کدورت ها می شوند . نادیا هم تا آنجا که بتواند با دایی ستار مهربان و سر به زیر رفتار می کند و....

شما از همه ماجرا با خبر نیستید .من به دختری علاقه مندم که پدرم با او مخالف است نم اما هنوز یکتا از اینکه من به نادیا علاقه ای ندارم بی خبر تسن و می دانم اگرنادیا در آن مهمانی باشد و زمزمه ای بلند شود یکتا از ممن حسابی دلگیر می شود و من باید قید او را بزنم .

خوشحال از این که سلمان می خواهد ازدواج کند گفتم : اگر یکتا خانم از دهان من بشنود که هیچ عشقی در کار نیست مشکل برطرف میشود .

به نظر من نادیا راست می گوید آقا سلمان ما باید در این مهمانی تکلیف خیلی چیز ها را روشن کنیم .

سلمان مظلومانه گفت : نادیا خانم می شود از اون در مورد من سوال کنید ؟ و ببینید با من ازدواج می کند یا نه ، البته نمی خواهم چندان هم رسمی باشد و...

ادریس با افتخار گفت : نادیا کارش را خوب بلد است .

من با او صحبت کردم اما یکتا هیچ جوابی نداده ، او خیلی شرم و حیا دارد و از من خجالت می کشد .

من با او صحبت می کنم مظمئن باشید .

سلمان بلند شد و گفت : من امیدوارم در ان مهمانی اتفاقی نیفتد که مجبور به انجام کاری شویم که روال مهمانی به هم بریزد . من از بابت تمام رفتار های زشتی که کردم عذرخواهی می کنم و نمی دانم چطور باید آن را جبران کنم

همین که الان اینجا هستید خودش کلی ارزش دارد .

خوشحالم از این که نادیا همسر مرد فهمیده ای مثل شما شده است .

سلمان دستش را به طرف ادریس دراز کرد و با بدرقه او رفت .

ادریس روی مبل سیاه دسته چوبی نشست و گفت : آن چنان هم که می گفتی آدم بدی نبود . من فکر می کردم او ادم بی فرهنگی باشد .

من هم فکرش را نمی کردم که سلمان اینطوری حرف بزند . ادریس من هنوز هم می ترسم در آن مهمانی شرکت کنم به نظرم این حرف های سلمان بیشتری برای این بود که ار رفتن ما به آن مهمانی مطمئن شود و برای آن برنامه ریزی کند .

نادیا ما باید یک روز با دایی ستار روبه رو شویم و این بهترین فرصت است . کمی به فکر نریمان باش همه چیز درست می شود

امیدوارم

چشمان ادریس برقی از شیطمن زد و گفت : خب ما کجای کار بودیم ؟ یادم آمد تو داشتی به من سیب می دادی

من دیگر حوصله ندارم

برو هودت بخور ظرف میوه ات را آنجا گذاشتم .

دستانم کثیف است .

من حوصله ندارم ادریس برو دستت را بشور .

دوست ندارم آنها را با پوست بکنم .

سیب را گاز بزن ادریس من دلنگرانم و می خواهم به اتاقم بروم .

میان پله ها بودم که ادریس صدایم کرد و پرسید : نادیا تتو در شب مهمانی چه می خواهی بپوشی ؟

برای چچی می پرسی ؟

می خواهم بدانم

از میان لباس هایی که دارم یکی را انتخاب می کنم .

هر وقت تصمیم گرفتی به من بگو جون می خواهم رنگ لباسم را با رنگ لباس تو به شکلی هماهنگ کنم .

ادریس ما فردا شب به مهمانی می رویم که خودمان از عاقبت آن باخبریم آن وقت تو در مورد رنگ لباس صحبت می کنی .

بله تو هم باید خیلی به سر و وضع خودت برسی و مثل ملکه هاباشی .

برای تو چه اهمیتی دارد ؟

در حال حاضر تو با من زندگی می کنی و من می خواهم در کنار تو با ظاهر آراسته ای وارد شوم و تو هم همینطور .

ادریس حال من را در ک نمی کرد . به اتاقم رفتم و بی قرار در آن قدم زدم . سلمان چه طور توانسته بود بعد از خراب کردن زندگی ام بیاید و بگوید که می خواهد با یکی دیگر ازدواج کند در حالی که تمام آن رفتار های زشت را به خواسته پدرش انجام می داده . از دشت غم و ناراحتی گریه ام گرفت . دوست داشتم عقده تمام این سالها را خالی کنم . تمام خاطرات بدم با سلمان جلو چشمم ظاهر شد از عصبانیت جیغی کشیدم . متکایم را به طرفی پرتاب کردم و اتاقم را به هم ریختم .

ادریس مضطرب در اتاقم را باز کرد و پرسید : نادیا چی شده

برو بیرون می خواهم تنها باشم

می خواهی با مادرت تماس بگیری ؟

نه فقط برو بیرون .

به خاطر این که سلمان می خواهد ازدواج کند ناراحتی ؟

ادریس می فهمی چی می گویی ؟

بله من ...

با عصبانیت حرف او را قطع کردم و گفتم : نه نفهمیدی ادریس ، تو نمی فهمی

خب یه دفعه بگو من نفهمم اما من می دانم حالا که تو فهمیدی سلمان پسر خوبی است ناراحت شدی که چرا با او ازدواج نکردی .

با تهدید گفتم : ادریس برو بیرون وگرنه من می روم .

مثلا کجا می خواهی بروی ؟

با حرص لباسم را پوشیدم . ادریس بی تفاوت نگاهم کرد و گفت : کلید مماشین کنار در آویزان است اما تو بگو کجا می خواهی بروی

می خواهم بروم ....

با گریه خودم را روی تخت انداختم و گفتم : من از دست سلمان ناراحتم و زندگی و آینده من را خراب کرد حالا آمده می گوید من تمامم این کار ها را به خاطر پدرم کردم و از من می خواهد که برایش دختری را خواستگاری کنم .

ادریس کنارم لبه تخت نشست و گفت: سلمان باید می دانست اشتباه کرده که فهمید . درد تو چه

درد من خیلی چیز هاست و درد من بی توجهی آدم های اطرافم است که نمی دانند و

چی را نمی دانیم .

هیچی ادریس . هیچی .....

اگر چهره آن دختر موطلایی جلوی چشمم ظاهر نمی شد و لبخند نمی زد به ادریس می گفتم که از بی توجهی او به عشقم خسته شدم و دلم می خواد او هم من را دوست داشته باشد .

ادریس ساکت از اتاق بیرون رفت و در دلم آنشی به پا شد . من باید به ادریس می فهماندم که او را دوست دارم اما چطور ؟ من که راه و رسم عاشقی را بلد نبودم و ادریس برای عشقم اهمیتی قایل نبود . من باید تمام . سعی ام را می کردم و از هر راهی که می توانستم دل او را به دست می آوردم. اما آن وقت من هم با سلمان که من را با عشق یک طرفه می خواست فرقی نداشتم . دلم نهیب زد تو ادریس را دوست داری پس تمام تلاشت را بکن و ذره ذره وجودم آن را تایید کرد . من باید خودخواهی ام را کنار می گذاشتم و با ادریس مهربان تر صحبت می کردم .

ادریس ضربه ای به در زد و از میان آن برای ورود اجازه خواست . بیا تو

روی تخت نشستم و ادریس لیوان آب را به طرفم گرفت و گفت : بیا آب خنک بخور تا جیگرت هم خنک شود . می ترسم الان بوی کباب آن راه بی افتد و من دوباره گرسنه شوم و جیگرت را بخورم .

از حرف ادریس آب به گلویم پرید و در حالی که سرفه می کردم به او نگاه کردم و خندیدم .

بامزه بود ؟ خندیدی .

با خنده گفتم : ادریس تو می خواهی چی کار کنی ؟

هیچی جدی نگیر .

برای این که حرف را هوض کنم پرسیدم : تومی خواهی در مهمانی کدام لباست را بپوشی ؟

نادیا بدجنسی نکن قرار بود تو بگویی تا من هم تصمیم بگیرم .

من نمی دانم .

ادریس به سمت کمد لباسم رفت در ان را باز کردم و از میان آنها لباسی گران قیمت که خودش برایم خریده بود را بیرون کشید و گفت : من دوست دارم این را بپوشی .

این لباس را می خواستم در مراسم ازدواج نریمان بپوشم .

تا مراسم ازدواج نریمان فکری می کنیم .

 

من هم کت و شلوار طوسی ام را می پوشم تا به این لباس بخورد .

نگاهی به پیراهن بلند بنفش کم رنگ کردم و گفتم : اگر تو دوست داری می پوشم .

من دوست دارم تو فردا شب از هر نظر از همه بهترین باشیو تمام تلاشت را بکن و آن مدالیوم را هم به گردنت بینداز .

باشد اما در عوض یک قولی به من بده .

چی ؟

باید من را بیشتر به دیدن مهشید ببری .

این هم شد شرط ؟ باشد می برمت اما از من نخواه که با هم وارد اتاق شویم .

چرا ؟

یک بار مادرم به دیدن او رفت و به او گفت که می خواهند برایم به خواستگاری بروند مهشید چشمش را بست و تا مدتی آن را باز نکرد . من چند شبانه روز پیش او بودم تا باور کرد که من راهایش نمی کنم . و او را دوست دارم . مهشید نمی داند که ما با هم در این خانه زندگی می کنیم . هنوز خانواده ام به چیزی نگفتند .

ادریس چرا مادرت از این خانه بی زار است ؟

بی زار نیست . اما نمی تواند این خانه را که زمانی یاسین درآن نفس می کشیده هیاهو می کرده و می خندیده بدون او تحمل کند . آخر تو نمی دانی نادیا ما همیشه به دعوت یاسین به این خانه می آمدیم و او برای مان از آرزوهایش می گفت و با شوخی از دختر سفید برفی صحبت می کرد تایژ شده توسط عاشقان رمان . هیچ کدام از ما آن را ندیده ایم . مادرم با آمدن به این خانه اولین کاری که می کند یاسین را صدا می کند و وقتی جوابی نمی شنود از غصه بی هوش می شود چند بار تا به حال به این خانه آمده و هر بار ما پشیمان شدیم که چرا او را به اینجا آوردیم . دیدن مهشید و جای خالی یاسین تمام شور و نشاط را از خانواده ام گرفته مادرم افسرده است اما همیشه سعی می کند خودش را بی خیال نشان دهد .

ادریس نفس عمیقی کشید و آن را بیرون داد

لیوان در دستم را به سمت ادریس گرفتم و گفتم : تو لان بیشتر از من به این آب خنک احتیاج داری . بخور تا جیگرت کباب نشده جون من گرسنه ا و تو را درسته می خورم .

ادریس لیوان آب را یک جا سر کشید و بعد با خنده گفت : چه خطرناک به رمن رحم کن .

نه ادریس تو خیلی بامزه ای حتی به تو نمک هم نمی زنم چون زیاد از حد نمک داری و

ادریس با چشم های گرد شده  نگاهم کرد و گفت : نادیا گریه نکن من مزاحمت نمی شوم حتی اگر خئاستی می توانی بیرون هم بروی ، این بهتر از این است که من را بخوری .

ادریس می خواهم اگر موفق شدم غافگیرت کنم .

چه جوری با خوردنم ؟

هنوز نمی دانم که موفق می شوم یا نه می خواهم کاری کنم که نمی دانم درست است یا نه .

بگو نادیا . بگو... من طاقت ندارم .

نه ادریس این غافلگیری را شاید آخر هفته دیگر انجام دادم .

نادیا می خواهی ترکم کنی .

نه

ادریس در حالی که فکر می کرد به اطراف نگاه کرد و گفت : تو هم می دانستی نوبت کارکردن من است این اتاق را بهم ریختی ؟ خب می گفتی ایین جا را هم تمیز می کردم و این همه نمایش بازی نمی کردی .

 

ادریس در حالی که فکر می کرد به اطراف نگاه کرد و گفت : تو هم می دانستی نوبت کارکردن من است این اتاق را بهم ریختی ؟ خب می گفتی ایین جا را هم تمیز می کردم و این همه نمایش بازی نمی کردی .

بعد از اتاق بیرونم انداخت و ادامه داد : حالا که این کار رو کردی برو کتابخانه تنبیه تو این است که من این اتاق را به سلیق خودم می چینم .

ادریس صبر کن من تو را بخورم از دستت خلاص شوم .

دهانم را بازک کردم و به سمت اتاق برگشتم که ادریس در را به رویم بست و با صدای بلند شروع بهخندیدن کرد . در کتابخانه نشسته بودم که ادریس در را باز کرد و وارد شد و گفت : غذا آماده است .

مگر هوا تاریک شده ؟

خیلی وقت است .

من آن قدر در فکر فرو رفته بودم که اصلا متوجه اطارفم نبودم 

بیا تا بعد غذا برویم اتاقت را ببینی .

کنار ادریس ایستادم و گفتم . تو امروز خیلی کار کردی خسته نباشی .

اگر هم خته بودم الان دیگر برطرف شد .

ادریس تو مرد خوبی هستی . خوش به حال دختری که دوستش داری .

جدی تو به حال او غبطه می خوری ؟

نه جدی نگیر .

شانه هایش آویزون شد و گفت : بیا برویم . تو خوب بلدی که همه چیز را تلافی کنی .

شام را در سکوت خوردیم و با او به طرف اتاقم رفتم . ادریس جای تخت را عوض کرده بود . چند قاب عکسبه دیوار اتاقم کوبیده و در گلدان ها گل گذاشته بود . روی تختم را هم عوض کرده و جالب شده بود . با خوشحالی خودم را روی تخت انداختم و گفتم : ادریس ممنون اینجا خیلی عالی شده . تو این رو تختی را از کجا آ.ورده ای ؟

من رو تختی زیاد دارم و این را برای تو آوردم .

ادریس فوق العاده رویایی است . من از اینجا خیلی هئشم آمده . ادریس در حالی که از اتاق بیرون می رفت برق را خاموش کرد و در تاریکی گفت : نادیا امیدوارم خواب های خوب ببینی .

پس من خواب تو را می بینم . خواب در قلب تو بودن را .

چه می گویی نادیا . زمزمه می کنی من نمی شنوم .

گفتم امیدوارم تو هم خواب های خوبی ببینی و در رویاهات با آن دختری که دوستش داری قدم بزنی .

همین قصد هم دارم . می خواهم به زودی با او بیرون بروم و قدم بزنم .

قلبم از جایش جهید و از هم متلاشی شد . با حرص گفتم : امیدوارم خوش بگذرد .

حتما می گذرد .

ادریس در اتاق را بست و به اتاقش رفت . روی تختم آن قدر غلتت زدم و در دلم به آن دختر حسادت کردم و برایش آرزوهای شوم کردم تا نزدیک صبح خوابم برد .

تنبل خانم بلند شو صبحانه حاضر است و گدر رختخوابم کمی به بدنم کش و قوس دادم. به طرف دیکری چرخیدم و پتو را روی سرم کشیدم .با تو هستم نادیا بلند شو .

برو نریمان به مامان بگو من هنوز خوابم می آید خودم بعدا صبحانه می خورم .

نریمان کجا بود دختر من ادریس هستم .

پتو را از روی سرم کنار زدم و با دستپاچگی بلند شدم . سلام تو در اتاق من چی کار می کنی ؟

سلام آمدم بیدارت کنم تا با هم صحبانه بخوریم .

آقا نمی دانی رفتن در اتاق یک خانم محترم که در خوابه کار زشتی است ؟

ادریس کمی خم شد و با لحنی مقید گفت : خانم محترم این جسارت بنده را ببخشید اما... نادیا بلند شو دیگر نمی خواهم تنها صبحانه بخورم .

نگاهم را در نگاهش دوختم و از این که او بیدارم کرده بود خیلی خوشحال بودم .

نادیا دیشب چی خواب دیدی ؟

برای چی می پرسی ؟

چون داری می خندی و سرحال هستی .

من خواب ... تو به خواب من چه کار داری شاید یک خواب خیلی خصوصی دیدم .

ادریس سرش را تکان داد و گفت : بله بله درک می کنم .

ادریس امروز کلی کار داریم که انجام بدیم .

پس بجنب بلند شو تا وقت کم نیاوریم .

من بیرون کمی کار دارم می خواهم بروم ...

باشد خانم خودم می برمت .

تو از کجا می دانی که من کجا می روم .

شما زن ها مگر کجا می روید ؟ می روید آریشگاه تا بتوانید کمی با آن مواد به صورتتان نما بدهید و ما مرد ها را به این که با خانم های زیبا صحبت می کنیم دل خوش کنید .

شما مرد ها که از ما هم بدترید . وقتی به یک مهمانی می خواهید بروید آن قدر به خودتان عظر می زنید صورت هایتان را می تراشید که صاف و تمیز دیده شود و بعد مدت زیادی وقت می گذارید تا کفش های تان را براق کنید . حالا اگر آن آقا مثل تو مو داشته باشد که دیگر بدتر . نیمی از روز را برای رون زدن  بهموهایش جلو آینه می ایستد و حالا فکر لباس های اتو نکرده اش را هم بگن و ببین خانم ها بیشتر برای رفتن به مهمانی کار دارند یا آقایون ( من که می گم خانم ها )

تازه خانم ها باید اول به آقایون کمک کنند و بعد خودشان حاضر شوند .

چه دل پری داری ؟

خب من شانس آورده ام که نباید هیچ کدام از این کارها را برای تو بکنم .

اما اگر آن کسی که دستش داری بود برایش تمام آن کار ها را با دل و جون می کردی .

نه ادریس فعلا تنها جیزی که مهمه رفتن به این مهمانی نحس است و

هنوز هم نمی خواهی به این مهمانی برویم ؟

ادریس جان به خاطر قولی که به سلمان دادم مجبورم . من باید یکتا را برای او خواستگاری کنم .

من که از کار های تو یسر در نمی اورم نادیا اگر نمی خواهی که من گرسنگی بمیرم بلند شو

به دنبال عشقم از اتاق بیرون رفتم و در کنارش  دلنشین ترین صبحانه را خوردم . ادریس من را برای انجام کارهایم بیرون برد . سر ساعتی که مقرر کرده بودیم آمد و با دهان باز نگاهم کرد .

ادریس ناراحت می شوم تو اینطوری نگاه می کنی .

اما من ناراحت نمی شوم . تو هم منو نگاه کن .

با سماجت تمام به چشمان ادریس بدون آن که پلک بزنم چشم دوختم و از این کار حس خوبی داشتم در عمق چسمانش غرق شده بودم و دلم می خواست تا آخر عمرم همینطور او را نگاه کنم .

ادریس هم چشم در چشمم دوخته بود و در همان حال پرسید : نادیا تا به حال کسی له تو گفته که چشمانت مثل شب است ؟

منظورت اینه که چشمانم زیبا است ؟

نه نادیا کجای شب زیباست ؟ بلکه ترسناک است .

پس تو از چشمان من می ترسی .

نه می ترسم در که در سیاهی آن چشمان گم شوم .

اما من می دانم تو در چشمان آبی مثل آسمان گم می شوی . نه سیاه مثل شب .

ادریس چند بار پلک زد و سرش را تکان داد : تو از کجا می دانی ؟

چشیمان از حرفی که زده بودم گفتم : تو وقتی از کوه بالا می روی مثل پرنده ای می شوی که در آبی آسمان گم می شود .

ادریس تفکر نگاهی کرد و گفت : اما لحن صحبتت چیز دیگری می گفت .

منظوری نداشتم . اگر آماده شده ای برویم ؟

بله برویم /

وقتی پشت در خانه دایی ستار که با لامپ های رنگی تزیین و روشن شده بود رسیدیم نفسم به شماره افتاد و احساس کردم پاهایم تحمل بدنم را ندارد .

نادیا چی شده ؟ چرا چهره ات را اینطوری درهم کرده ای ؟

به زور لبخند زدم و گفتم : برویم ادریس من دیگر تحمل ندارم .

دستش را درمیان دستانم گرفت و به دنبال خودش کشید .

نادیا حسابی یخ کردی .

بله هوا سرد است اما دست من از گرمای وجودت گرم می شود . دستم را بیشتر فشرد و گفت : آنقدر مضطرب نباش

 مضطرب نیستم . فقط قلبم دارد می ایستد .

وارد که شدیم همه مهمان ها در جا میخکوب شدند . ادریس که شوکه شده بود گفت » نادیا بیا برگردیم این ها چرا اینطوری نگاه می کنند ؟

همه خیره شده بودند و چشم از ما برنمی داشتند . آب دهانم خشک شده بود اما با این حا به ادریس گفتم اینها به تو که تازه وارد هستی نگاه می کنند . من که گفته بودم به این مهمانی نیاییم .

مادرم از میان جمع با رنگ پریده بیرون آمد و گفت : آمدی عزیزم بیا تا ادریس را به همه معرفی کنیم .

ادریس لبخند زد و سرش را برای سلمان به نشان سلام تکان داد و او به استقبال مان آمد .

سلام آقا ادریس با آمدنتانهمه را غافلگیر کردید پسر با آمدن تو من دیگر باید بروم برای خودم فکری کنم . همه دخترها و جوان ها محو تماشای شما هستند .

ادریس دستم را دوباره در میان دستانش گرفت

نادییا تو مردی ؟ چر این قدر سردی ؟

نه ادریس ما هنوز دایی ستار را ندیدیم .

او را هم می بینیم  . مادیا اگر بر خودت مسلط نباشی حتما اوضاع را برهم می ریزی .

به آرامی نفس عمیقی کشیدم و گفتم همه چیز را به تو می سپارم .

نگران نباش . دست من را رها نکن . تا بیشتر

گرم شوی .  

نریمان و نعیم به طرفمان آمدند و با سر و صدا و خنده ادریس را از من جدا کردند تا او را برای معرفی با خودشان ببرند .

ادریس در اخرین لحظه دستم را دستش فشرد و آن را در دست مادرم گذاشت و گفت :

من زود برمیگردم .

همانطور که نگاهم می کرد با نریمان رفت .

مادر دایی ستار کجاست ؟

او در حیاط است .

نادیا امشب چقدر زیبا شدی ؟

به دنبال صدا به عقب برگشتم

سلام پریناز جان حالت چطور است ؟

خوبم خوشگل خانم . دختر چه کردی هم تو هم آقا ادریس حسابی سنگ تمام گذاشتید .

نه پریناز خانم . ما در مقابل پری نازی مثل تو هیچ هستیم .

دایی ستار در حالی که می خندید وارد اتاق شد و با دیدنما با تعجب به طرفی رفت .

ادریس با قدم های منظم و مستحکم به طرفم آمد و گفت  نگاه کن دایی ستار آنجا نشسته . ما باید برویم و به او سلام کنیم .

نه نمی خواهد ادریس .

بیا نادیا و

بعد دستم را کشید و با خود به سمت دایی ستار برد و سلام کرد . سلام آقا ادریس مشتاق دیدارتان بودیم . چه عجب قابل دونستید در مهمانی ما فقیر ها شرکت کردید .

ادریس مغرور و مدب گفت : اختیار دارید دایی جان . ما همیشه هر کجا که باشیم از سایه بلند و پر لطف شما غافل نیستیم و به یادتان هستیم . اگر کوتاهی کردیم به خاطر مشکلات کاری من بوده معذرت می خواهیم .

دایی بادی به غبغب انداخت و گفت : نادیا شوهرت خیلی زبان باز است . برعکس خودت که همیشه زبانت تلخ است .

با دلهره گفتم : من هم نادان بودم دایی ستار و از شما عذر می خواهم .

دایی ستار جایی کنار خودش باز کرد و تعارف کرد کنارش بشینیم و ادریس با وقار کنار دایی نشست و گفت : دایی جان اگر اجازه می دهید نادیا پیش بقیه خانم ها برود و با آنها صحبت کند .

دایی عصبی گفت : نه می خواهم هر دوی شما امشب کنار من باشید و به دوستان معرفی تان کنم .

ناچار کنار ادریس نشستم :

البته برای ما هم لاعث افتخار است و

سلمان در سمت دیگر ادریس نشست و با او مشغول صحبت شد . با دست آرام به پهلوی ادریس کوبیدم . با تمام وجودش گفت : جانم عزیزم .

متعجب به ادریس نگاه کردم که می خندید .

کمی خودم را به او نزدیک تر کردم و گفتم :لازم نیست من را اینطوری صدا کنی از سلمان بپرس که یکتا کجاست ؟

ادریس لبناش را کنار گوش سلمان برد و بعد دوباره به سمتمم برگشت و گفت : سلمان می گوید او با خانواده اش نیامده اند و امشب برای همیشه از کشور خارج می شند .

بپرس یکتا جوابی به او نداده ؟

خانم مگر فضولی ؟

لطفا بپرس .

ادریس با سلمان صحبت کرد و بعد سلمان برای دیدنم کمی خم شد و موهای لختش را به طرفی انداخت و با خنده گفت : باورت نمی شه نادیا او نازمد داشته و تمام خجالتی که می کشیده برای همین بوده .

با تعجب به سلمان نگاه کردم و او چشمکی رد که از دید ادریس مخفی نماند و قلبم از ترس فرو ریخت .و

در یک لحظه از ذهنم گذشت : اصلا ما تا به حال دختری به نام یکتا در جمع مان نداشتیم و حتما سلمان نقشه ای در سرش داشت و

سلمان همانطور که به صورتم نگاه می کرد لبخند می زد . داشتم دیوانه می شدم . خودم را پشت ادریس مخفی کردم و سلمکان سر جایش صاف شد . تحمل نگاه های سنگین اقوام را نداشتم و برای رفتن لحظه شماری می کردم .

ادریس التماس می کنم بلند شو برویم خانه خودمان .

چی شده نادیا

من فکر کنم این نقشه سلمان بوده تا من را در کنار خودش در این مهمانی داشته باشد

ادریس آرام گفت پس حدسم درست بوده همان لحظه که او به خانه مان

آمد شک کرده بودم .

ادریس من طاقت ندارم خواهش می کنم .

باشد نادیا می رویم اما کمی صبر داشته باش .

من سنگینی نگاه اطرافیان را نمی توانم تحمل کنم و نمی خاهم زیر نگاه های ناپاک سلمان حلاجی شوم .

ادریس که تازه متوجه شده بود من چی می گویم به سلمان که خبره نگاهم می کرد و غرق رویاهایش بود نگاهی انداخت و کمی سرخ شد . دستم را گرفت که آرام دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم : هیچ توضیحی نمی خواهم فقط برویم .

می خواستم برای بلند شدن کمکت کنم .

با خوشحالی دست ادریس را گرفتم و گفتم : برویم ؟

باشه .

ادریس بلند شد و شروع به عذرخواهی کرد و با همه مرد ها دست داد و خداحافظی کرد و پاپیچ شدن اطرفیان به خاطر رفتنمان بی نتیجه ماند و مادرم گفت : بعدا خود نادیا برایتان توضیح می دهد .

 

ادریس در ماشین را باز کرد و در آن نشستم . سلمان برای بدرقه مان تا کنار در آمده بود و از پنجره باز ماشین سرش را به داخل آورد و گفت : ملکه خانم به قصرشان تشریف می برند .

نه من و ادریس مدتی می خواهیم با هم به مسافرت برویم . اخه ادریس خیلی آدم دوست داشتنی است و در کنار او مسافرت به آدم خوش می گذرد . من مسافرت با ادریس را به این مهمانی ترجیح می دهم و ....

سلمان به ادریس نگاه کرد و گفت : آقا ادریس شما هم زود از ما خسته شدید .

اختیار دارید آقا سلمان من آنقدر عاشق نادیا هستم که همیشه دوست دارم او راحت و خوش باشد و الان جون نادبا می خواهد به مسافرت برویم . می رویم .

وقت رفتن برای دیدن همدیگر زیاد .

دستم را روی دست ادریس گذاشتم و گفتم : عزیزم . لطفا حرکت کن چون در مهمانی همه منتظر سلمان هستند و او به خاطر ما اینجا ایستاده .

سلمان از ماشین کمی فاصله گرفت و ادریس حرکت کرد .

نفس راحتی کشیدم و به بیرون زل زدم .

ادریس عجولانه گفت : هنوز هم ناراحتی ، مقصر ممن بودم .

مهم نیست . فقط خوشحالم که از آن خانه بیرون آمدم .

حالا کجا برویم ؟

خانه خودمان .

اما اگر الان به خانه پدرم برویم سمانه خانم برای مان چیزی درست می کند و بعد به خانه خودمان برمیگردیم.

کمی فکر کردم و گفتم : باشد برویم . من هم دلم برای انها تنگ شده .

ادریس دستم را که فراموش کرده بودم از روی دستش بردارم را کمی میان انگشتانش گرفت و گفت : پس به سوی خانه پدری .

با خجالت دستمک را از دستش بیرون کشیدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم صدای خنده ادریس در تمام ماشین پیچید و گفت : نادیا تو فراموش کاری هایت هم جالب است .

وقتی مهدیده خانم در را به رویمان باز کرد با خوشحالی بغلم کرد و بوسید . با دیدن رفتار محبت آمیز او دلم شسکت و از این که خانواده خودم اینطور رفتار می کردیند شروع به گریه کردم . ادریس پشت سرم به مادرش سلام کرد و صدای پای او را که کمی جلوتر آمد و با عمارخان سلام و احوال پرسی کرد را شنیدم .

مهده خانم با عصبانیت پرسید : باز با نادیا چی کار کردی .

من کاری نکردم مادرم . مما از یک مهمانی می آییم که مادیا را خیلی نگاهش کردند و او هم ناراحت شده .

دروغ نگو ادریس تو نادیا را اذیت کردی ؟

با فشار دست ادریس از مهدیده خانم جدا شددم و به سمت او برگشتم .

تو چرا گریه می کنی .

من .... من ..... من ....

عمارخان گفت : ادریس بیایید داخل با هم صحبت کنیم .

وقتی در را پشت سرمان بستیم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : هر چه بوده تمام شد نادیا ..

عمارخان با چند قدم بلند به سممت ادریس رفت و با داد و فریاد شروع به زدن او کرد . ادریس متعجب از عمارخان گفت : پدر من چه کار کردم که کمستحق این ضربات باشم .

 عمارخان فقط ناسزا می گفت و او را می زد و ادریس برای فرار از دست او تقلا می کرد . متوجه شدم عمارخان فکر می کند که من و ادریس با هم اختلاف داریم و حاضر نبود و به حرف های ادریس گوش کند .

با گریه خودم را روی ادریس که کنار نشسته بود انداختم و با البتماس از عمارخان خواهش کردم او را رها کند .

عمارخان که کشان کشان به وسیله مهدیده خانم می رفت . با عصبانیت وحشتناک بر سر ادریس نعره کشید : برو بمیر زنت این قدر خوب است که حاضره در همه حال به تو احترام بگذارد .

 ادریس خونی را که گوشه لبش بود پاک کرد و به آرامی به طرفی حرکتم داد و بلند شد و به سمت اتاقش رفت .

مهدیده خانم کمکم کرد روی مبل نشستم و کمی بعد که آرام تر شدم تا حدودی از اتفاقی که برایم افتاده بود تعریف کردم . عمارخان متفکرانه از جایش بلند شد . به اتاق ادریس رفت و از انجا به اتاق خواب خودشان رفت و در را بست . کنار مهدیده خانم که با دلسوزی دلداریم می داد نشسته بودم که ادریسصدایم کرد .

نادیا  نادیا بیا بالا کارت دارم

به اتاق ادریس رفتم و با ضربه ای وارد شدم .

ادریس سرش را میان دستانش گرفته بود و روی مبل کنار تختش نشسته بود .

 

در را ببند .

در را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم .

بیا بشین .

ادریس من متاسفم .

نادیا گفتم بشین .

نه نمی خواهم 

فریاد کشید : بشین .

گفتم نمی شینم .

ادریس با عصبانیت به طرفم آمد و سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : این یادت باشد هیچ وقت ... برو بیرون نادیا برو بیرون که نمی خوام ببینمت .

  اما من ...

از اتاق بیرون آمدم و با عجله از پله ها پایین دویدم نگاهی به عمارخان و مهدیده خانم کردم . صدای فریاد های ادریس که دنبالم می دوید را پشت سرم شنیدم . برای همین با سرعت بیشتری دویدم که ادریس از پشت لباسم نگهم داشت و گفت : با تو هستم . عمارخان در حالی که نفس نفس می زد سر رسید و گفت : نادیا چه کار می کنی .

هیچی می خواهم به خانه ی پدرم بروم .

ادریس داد کشید » ما باید همین حالا با هم حصحبت کنیم .

بی خود سر من فریاد نکش .

بچه ها این وقت شب وسز کوشچه داد و بیداد نکنید زشت است . همه متوجه می شوند بیایید به خانه برویم .

نادیا جان مهدیده خانم خیلی نگران است و بیا بعد زود برو

 ادریس به آرامی به سمت خانه حرکت کرد . من و عمارخان را تنها گذاشت .

عمارخان ملتمسانه گفت : نادیا بیا دیگر . باور کن ادریس هم ناراحت است .

نه عمارخان من تا به حال از پدر خودم سیلی نخوردم که حالا ادریس جرات کرده بی جهت به صورت من سیلی بزند .

چی کار کرد ؟

از خجالت سرم را پایین انداختم . عمارخان دستم را گرفت و محکم به دنببال خود کشید و به خانه برگشتیم .

ادریس کنار مهدیده خانم نشسته بود و سیگاری گوشه لبش دود می کرد که با ورودمان آن را به روی زیر سیگاری خاموش کرد و به پشتی مبل تکیه داد . سمانه خانم یک لیوان برای ادریس اورد و مهدیده خانم گفت : برای همه سربت درست کن .

سمانه خانم با نگاهی کنجکاو به سمت آشپزخانه رفت .

همه ساکت بودیم ادریس یکی از پاهایش را مرتب تکان می داد کمی رنگش پریده به نظر می رسید .

ادریس با حرص گفت : نادیا من باید با تو صحبت کنم .

تو گفتی که دیگر نمی خواهی من را ببینی پس حرفی برای گفتن باقی نمانده . ادریس با عصبانیت بلند شد و دستم را کشید : بلند شو .

با حرص دستم را از میان دستش بیرون کشیدم خواستم حرفی بزنم که نگاهم به نگاه نگران مهدیده خانم افتاد و سرم را پایین انداختم .

ادریس دوباره دستم را گرفت و این بار با شتاب بیشتر کشید به شکلی که از روی مبل بلند شدم و چند قدم دنبالش رفتم خواستم دستم را از میان دستش بیرون بکشم که محکم تر دستم را کشید و مثل کسی که بچه ای را به زور با خودش می برد گفت : تو همین حالا با من می آیی .

نگاه ملتمسم را به عمارخان دوختم برای آزادی دستم بیشتر تقلا کردم و موفق شددم . در سکوت ایستاده بودیم که عمارخان به مهدیده خانم اشاره کرد از اتاق پذیرایی به آشپزخانه رفتند . مهدیده خانم به سمانه خانم اشاره کرد که لیوان ها را روی میز بگذارد . ادریس روی مبل نشست لیوانی برداشت و شروع به خوردن کرد . می خواستم به خانه خودمان برگردم که ادریس گفت : کجا می رویی . بی تفاوت به سمت در رفتم و او فریاد کشید :

نادیا بیا بشین وگرنه .

وگرنه چی ؟ می خواهی چچی کار کنی ..

ادریس بلند شد و به طرفم آمد و به سمت مبل هلم داد و گفت : تو باید برای این کارت به من توضیح بدهی .

من کاری نکردم که در مورد آن توضیح بدهم .

کاری نکردی ؟ تو که می خواستی گریه کنی و دلت را خالی کنی برای چی موافقت کردی به اینجا بیاییم ؟ تو می خواهی جه چیزی را ثابت کنی ؟ که من یک بی عرضه هستم تو می خواهی با رفتارت به همه ثابت کنی که من و تو همدیگر را دوست داریم حتی با ترحم ؟ آن طوری جلوی آرمیدا سینه سپر کرده و از من دفاع می کنی و از همه جیز مثل یک زن وظیفه شناس قدرداننی می کنی که خودت را در دل دیکران جا کنی ؟ تو آن دفعه از من گلایه نکردی که چرا به دیدن خانواده ات نمی رویم حالا که تو را بردم انن طوری جشن را ترک می کنی که به فرصت هیچ کاری را نمی دهی بعد اینجا که آمدیم طوری با پدر و کادرم رفتار کردی که انگار در خانه با من مشکل داری من تو را عذاب می دهم و باید بی گناه زیر ضربات پدرم ساکت باشم جلوی چشمان تو از او که تا به حالا فقط سرم فریاد کشیده کتک بخورم . چرا به پدرم میگویی من بی غیرتم که از تو در مقابل سلمان دفاع نکردم . باید چه کار می کردم مثل آدم های عقده ای بلند می شدم و مجلس را به هم می ریختم تا سلمان به هدفش برسد و همه بگویند این نادیا بوده که درگذشته هم مشکل ساز بوده و حالا تحمل ندارد سلمان را که به موفقیت رسیده ببیند و کاری کرده کههمسرش همه جا را به هم بریزد . اگر غیرت این بوده که من با مشت پای چشم های هیز و هوس دار سلمان بکوبم و خودم و تو را انگشت نمای مردم کنم که حتی نگاه های زیرکانه سلمان هم نشده بودند باید بگویم که تو اشتباه می کنی من چنین حماقتی نمی کنم . تایپ توسط عاشقان رمان تو متوجه نشدی که سلمان می خواست در ان مهمانی ما را خراب کند اما من فهمیدم و بدترین کار این بود که آنجا را ترک کردیم . اگر تو به من فرصت می دادی من می دانستم که چه کار کنم .

جوابی برای حرف های ادریس نداشتم و آرام روی صندلی که کنارم بود نشستم .

ادریس لیوان شربت را یکجا سر کشید و به پشتی صندلی تکیه دداد و پاهایش را روی هم انداخت و

به حرف های ادریس فکر می کردم . ذهنم آماده هیچ جوابی نبود . او همه چیز را با دید دیگری نگاه میکرد . منظق دیگری داشت . واقعا دلم می خوایت که ادریس با مشت به صورت سلمان می کوبید اما متوجه من و آبروی خانواده ام بوده .

به شدت احساس حقارت می کردم دوست داشتم حتی از سر لج بازی هم شده حرفی به ادریس بزنم کهاز خودم دفاع کرده باشم اما واقعا هیج حرفی نداشتم . مغزم خالی از حرفی بود و دلم هوش ادریس را میپسندید .

ادریس به آشپخانه رفت و نگاهم به زمین مانده بود که عمارخان کنارم نشست و گفت : غذا چی دوست داری برایت درست کنیم .

اگر اجازه بدهید به خانه خودمان می رویم و مزاحم شما نمی شویم .

این که تعارف است .

هرچی شما بخورید من هم می خورم.

پس من بروم به سمانه بگویم یک غذایی درست ککند که بعد از این همه عصبانیت لازم است و

عمارخان بلند و به آشپزخانه رفت و میان راه دستش را روی شانه ادریس که به طرفم می آمد گذاشت و بعد لبخند رضایتمندی زد و رفت و

ادریس ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و یک دانه از آن را در دهانش گذاشت و دستانش را در هم قلاب کرد و به اطراف نگاه کرد . همه جا ساکت بود و کوچکترین صدایی شنیده نمی شد . لحظه ها به کندیمی گذشت و ازز سکوت کلافه شده بودم . اما چاره ای نداشتم و نمی دانستم که چهطور سر حرف را باادریس باز کنم . کم کم حضور ادریس را فراموش کردم . در رویاهایم فرو رفتم و خودم را در کنار او می دیدمکه عاشقانه نگاهم می کند که ادریس بلند عطسه کرد از ترس جیغی کشیدم . ادریس شروع به خندیدن کرد و آن قدر خخندید که به سرفه افتاد . رویم را از ادریس برگرداندم در حالی که سعی می کردم او متوجه نشود آهسته می خندیدم . دوباره ساکت شدیم و زیر چشمی به او نگاه کردم . ادریس هم زیر چشمینگاهم مر کرد . که سکسکه ام گرفت و با هر بار سکسکه ام که سکوت را می شکست ادریس می خندید .

زیر لب گفتم : دیوانه

 و ادریس در جوابم با صدای بلند از خنده ریسه رفت .

با ناراحتی آهی کشیدم که ادریس شانه هایش از خنده می لرزید . لیوان آبمویه را جلویم گذاشت و گفت : بخور .

رویم را از او برگرداندم نفسم را حبس کردم و ادریس که می دانست چه کار می کنم با خنده شروع به شمردن کرد .

او رفتار من را زیر نظر داشت به همه کارهایم می خندید .

نادیا بسه دیگر . الان خفه می شوی .

به آرامی نفسم را آزاد کردم لیوان آب میوه را برداشتم و ان را یکجا سرکشیدم .

از خانکس آب میوه جان تازه گرفتم . ادریس زیرچشمی نگاهم کرد . دلم می خواست به او بفهمانم از سیلی که به صورتم زده و خودم هم مس دانستم حقم است ناراحتم و او باید معذرت خواهی کند . دستم را روی صورتم گذاشتم و سرم را مظلومانه کمی خم کردم و آهی کشیدم .

ادریس کمی جدی شد و گفت : دیگر پررو نشو . من ...

من پررو هستم یا تو که نشستی جلوی من میخندی . خجالت نمی کشی که من را مسخره می کنی ؟ اگر می بینی جوابب تو را نمی دهم به این خاطر است که ...

حق با من است .

کی همچین حرفی زده ؟

مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

دنیای رمان - رمان ادریس برای دانلود - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان ادریس 2

دنیای رمان - رمان ادریس 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 18

رمان برای همه - رمان ادریس 18 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و پس




رمان ادریس 26

دنیای رمان - رمان ادریس 26 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 15

دنیای رمان - رمان ادریس 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 8

دنیای رمان - رمان ادریس 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس قسمت اخر

رمان برای همه - رمان ادریس قسمت اخر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای




رمان ادریس 21

دنیای رمان - رمان ادریس 21 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 30

دنیای رمان - رمان ادریس 30 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




برچسب :