وحشی امادلبر20


***
در سالن رو باز کردم و وارد شدم...خونه غرق در سکوت بود...حتی حوصله ی نگاه کردن به ساعت رو هم نداشتم...ولی مطمئنن از دوازده گذشته بود که هیچ خدمتکاری توی سالن دیده نمیشد...همیشه بدم میومد از اینکه نصفه شب توی خونه رفت و آمد باشه...برای همین یکی از قوانین اصلی ویلای من سکوت بعد از نیمه شب بود....از پله ها بالا رفتم...بالای پله ها عارف محرم ترین و مورد اعتماد ترین فردی که برام کار میکرد ایستاده بود...با دیدنم سر خم کرد...کنارش ایستادم...نگاهی به در اتاق شینا انداختم و گفتم:

--خانم از اتاق خارج نشدن؟
در حالیکه سرش پایین بود گفت:
--خیر آقا..هنوز از اتاقشون بیرون نیومدن.
--کسی هم وارد اتاق نشده؟
--خیر...
کمی خیالم آسوده شد...سری تکون دادم و به طرف اتاقم رفتم...جلوی در مکثی کردم...نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم...دو تا دکمه ی بسته ی پیرهنم رو باز کردم و با یه حرکت از تنم بیرون آوردمش..حوصله ی آویزون کردنش رو داخل کمد نداشتم..هیچ رمقی برام نمونده بود...
روی تخت نشستم...انقدر ذهن و فکرم درگیر بود که فرصتی برای انجام کارهای دیگه نداشتم...نباید انکار میکردم که دیگه اون کیان سابق نیستم...قلبم محکم تر از هر زمانی میکوبید...میکوبید و انگار میخواست فریاد بزنه...چیزی رو فریاد بزنه که هنوز نمیتونستم بفهممش...چون درکش نمیکردم...برام گنگ بود...نامفهوم بود...انگار قلبم هذیون میگفت و میخواست من رو هم با این هذیون ها درگیر کنه...
من به شینا میل عجیبی داشتم..یه گرایش...شاید هم حسی ناشناخته...هرچی که بود گاهی اوقات عذابم میداد و گاهی اوقات خوشایند بود...یعنی در عرض یک ماه به این روز افتاده بودم؟!!چرا فکر میکردم این احساس که هنوز نمیدونم چیه , توی قلبم ریشه کرده بود...از مدتها قبل...و الان فقط داره خودش رو نشون میده...
میلی که به شینا داشتم چی بود؟!!میتونست میل ج*نسی باشه؟!میل به رابطه داشتن باهاش...یا چشیدن طعم اون لبهای زیبا؟!!واقعا این بود؟!!
پوزخند روی لبام اومد...پوزخندی که از دلم سرچشمه میگرفت...و انقدر عمیق و و معنا دار بود که فکر های بیهوده ی قبل رو بیرون ریخت...لبهای شینا...بدنش...اندامش...همه ی چیزایی که شینا داشت با تنها اشاره ای برام فراهم میشد...نه اینکه من بزرگترین تاجر ترکیه بودم؟!!نه اینکه دختر های زیادی در حسرت گوشه چشمی از من بودن تا مهارت هاشون رو روی تخت بهم نشون بدن..؟!!زیباتر از شینا...جذاب تر از اون...دلبر و طناز تر از اون رو داشتم...ولی شینا چی داشت که ذهنم رو منحرف میکرد؟!!چی داشت که فکر یه مرد 32 ساله و دنیا دیده رو که به چیزی جز تجارت و خوش گذرونی فکر نمیکرد درگیر کرده بود؟!!
بخاطر اخلاق خاصش بود؟!یا اینکه اون نگاه بی رحم؟!چشمام رو بستم...تصورش کردم...هزاران بار اون چشمهای قهوه ای رو تصور کردم...چیزی که اون چشمها رو توی ذهنم ثبت کرده بود رنگش نبود...خماری چشماش نبود...بلکه احساسی بود که آتیش میزد...احساسی که قلبم رو به صلابه میکشید و بهش فرمان کوبیدن بی امان رو میداد...
شینا داشت با من چیکار میکرد...دستم رو توی جیب شلوارم بردم و باز هم سیگار برگی رو بیرون کشیدم و با فندک آتیش زدم...کفش هام رو به نرمی به زمین کوبیدم..پک محکمی به سیگار زدم و دودش رو بیرون فرستادم...از جام بلند شدم و با قدم های آهسته طرف بالکن اتاقم رفتم...در بالکن هنوز باز بود...بیرون رفتم و کنار نرده ها ایستادم...
چشمهام رو به ماه دوختم و باز هم یک پک عمیق دیگه...نسیم ملایمی که به نیم تنه ی ب*رهنه ام میخورد باعث میشد احساس رخوت کنم...همون طور که به ماه نگاه میکردم دود سیگار رو بیرون دادم...سرم چرخید و روی نیمکتی که شینا با کوروش نشسته بودن ایستاد...نگاهم سمت راست نیمکت,جایی که شینا سر شب نشسته بود خیره موند...سیگار رو با خشونت به لبهام نزدیک کردم و اینبار با حرص پک زدم...با یه حرص شیرین..به کوروش فکر نمیکردم..الان فقط شینا رو میدیدم...تصویر محو شینا بود که باعث ثابت موندن چشمام روی اون نیمکت شده بود....هر پکی که میزدم احساساتم پررنگ تر میشد...انگار بدون نیاز به هیچ شامپاین و ودکایی مست شده بودم...با یه تصمیم ناگهانی باقی مونده سیگار رو زیر پاهام له کردم وچرخیدم و وارد اتاق شدم...پیرهن که روی تخت افتاده بود رو برداشتم و بدون اینکه دکمه هاش رو ببندم تنم کردم...
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم...عارف که هنوز روی پله ها ایستاده بود سریع به طرف در برگشت...شاید فکر میکرد شینا باشه ولی نگاه متعجبش روی من متوقف شد...به سرعت سرش رو زیر انداخت..پشت در اتاق شینا ایستادم...میخواستم بدون در زدن در اتاق رو باز کنم که دستم رو بالا نرفته مشت کردم...به عارف نگاه کردم..متوجهم شد..با سر بهش اشاره کردم بره پایین...بدون هیچ حرفی احترام گذاشت و رفت...
دوباره نگاهم رو به دستگیره ی اتاق شینا دوختم...به ساعت توی دستم نگاهی انداختم...یک نیمه شب...نفس عمیقی کشیدم..به آرومی دستگیره رو به طرف پایین کشیدم..در بدون صدا کمی باز شد....خواستم بیشتر باز کنم که متوجه سایه ی شینا کنار پنجره شدم...برای همین چشمام رو ریز کردم و با کمی اخم بهش که پشت به من ایستاده بود نگاه کردم...متوجه من نشده بود...هنوز لباس های سرشب تنش بود... با شنیدن صدای آروم ولی واضحش سرجام ایستادم از وارد شدن به اتاقش منصرف شدم...صداش توی اون لحظه زیبا ترین آوایی رو داشت که تا این زمان شنیده بودم...کمی تکون خورد و به پنجره نزدیک تر شد...حتی ایستادنش هم یک غرور دخترونه ی خاصی داشت که برای من دلنشین بود....دکلمه هایی از اوستا ...به نجواهاش گوش دادم ...نجواهایی که لرزش خفیفی به قلبم انداخت...:
-- اهورا مزدا...پروردگار جهانیان...کارهای ناشایست و اشتباه رو از من دور کن...ای راستی و ای اصل پاک منشی تو را میستایم و درود میگویم...گناهان من را ببخش...تا زمانی که به آرامش برسم...
مکثی کرد و اینبار با صدای مغروری گفت:
--خداوندا هرگز سرم را خم نخواهم کرد حتی اگر دنیا را ببازم...

وقتی سکوتش طولانی شد در رو بیشتر باز کردم و وارد اتاق شدم...به سمت صدا برگشت...با دیدنم عکس العملی نشون نداد..انگار اصلا تعجب نکرده بود..مثل اغلب اوقات که میدیدمش خونسرد بود...به طرفش حرکت کردم..از کنارش گذشتم و رو به پنجره ایستادم...چرخید و پشتم ایستاد...دستام رو توی جیبم فرو کردم و با ظاهری جدی گفتم:
--اوستا؟

جوابی نداد...من هم توجهی نکردم و ادامه دادم:
--فکر میکردم گفته بودی مسیحی هستی..
کمی حرکت کرد و در فاصله ی خیلی کمی ازم ایستاد و گفت:
--مسیح دینم...زرتشت و کوروش پیامبر کشورم..
برگشتم سمتش..زیر نگاه خیره ام گرفتمش و گفتم:
-- جمله ی آخر دعات بیشتر به حرف ها و اندیشه های هیتلر نزدیک بود تا اوستا...
نگاهش رو توی چشمام دوخت و گفت:
--من برای هیتلر و عقایدش احترام خاصی قایلم...
مکث کوتاهی کرد و با موشکافی گفت:
--واسه چی اومدی اینجا؟
چیزی نگفتم...فقط بدون اینکه اخمم رو بردارم با جدیت بهش نگاه میکردم...نمیخواستم فکر کنه از کار سر شبش گذشتم...هرچند عصبانیتم فروکش کرده بود و به جای اون درگیر احساسات جدیدم شده بودم..حالت نگاه شینا با سر شب فرق کرده بود...ملایم بود و عمیق....گاهی اوقات حس میکردم با این همه تجربه در برابر شناخت شینا واقعا عاجزم...توی هر شرایطی یه جور رفتار میکرد...خواستم روم رو برگردونم که دستای شینا رو روی سینم حس کردم...موشکافانه و با حالتی خاص نگاهش کردم..چشماش رو برای لحظه ای بست و سپس به آرومی باز کرد و با لحنی اغواگر گفت:
--بوی تلخ قهوه....آرامش دهنده..ل*ذت بخش....من دیوونه ی بوی سیگار برگم...
زل زد توی چشمام و تکرار کرد:
--دیوونه ی این بو...
به نرمی تابی به مژه های مشکیش داد...نگاه وحشیش رودوباره بهم انداخت...بی حرکت مونده بودم...محو چشمای قهوه ایش شدم...کاش میشد تمام قوانین رو زیر پا گذاشت و امشب این دختر رو اسیر میکردم...دلم میخواست دستام رو دور کمرش حلقه کنم و با یه حرکت بکشمش توی آغوشم...عجیب باهام بازی میکرد این نگاه...تب و تاب داغ بدی رو توی وجودم مینداخت...زیر و روم میکرد....دستم رو زیر چونه اش گذاشتم...چشمام رو ریز کردم...داشتم آخرین توان هامو به کار میبردم تا دست از پا خطا نکنم...میدونستم هدفش چیه...بی قصد اینکار ها رو نمیکرد...تجربه ی زیادش داشتم...دخترهای رنگارنگ و متفاوتی رو اطرافم داشتم..همه وفتی به چیزی که دوست داشتن نمیرسیدن اینکار رو میکردن....صورتش رو بالا اوردم و گفتم:
--بوی سیگار؟!یا شاید هم بوی...
ادامه ی حرفم رو نگفتم و فقط به طرف خودم کشیدمش و سرش رو روی سینه ام گذاشتم....صورتم رو توی گردنش فرو بردم ...نفس عمیقم رو روی پوستش رها کردم وگفتم:
--فکر کردی با اینکار میتونی رضایتم رو بگیری؟!
دستام رو دور کمرش گذاشتم و به آرومی نوازش کردم...خودش رو تکون کوچیکی داد...فشار دستام رو محکم تر کردم و با خشونت بیشتری به طرف خودم کشیدمش و کنار لاله ی گوشش با زمزمه ادامه دادم:
--من ختمشم دختر..اشتباه نکن...این کار روی من تاثیر نداره...حرفی که زدم روش میمونم...اگه دنیا هم زیر و رو بشه باز هم بدون اجازه ی من حتی نمیتونی خواب ایران رو ببینی...
ازش فاصله گرفتم...دروغ میگفتم که روم تاثیر نداشت...حالم رو خراب کرده بود...گرمای تنش تاثیرش رو گذاشته بود......بدنم بودنش رو فریاد میزد و بهش ن*یاز داشت...ولی فقط با اخم نگاهش کردم...کم کم حالت آروم چشمهاش جاش رو به گستاخی داد و گفت:
--خودت میفهمی داری چیکار میکنی؟!یه بار تحریمم میکنی...یه بار تهدیدم میکنی...یه بار محبت میکنی...نصف شب میای تو اتاقم...چرا نمیفهمی این به آب و آتیش زدنام برای چیه؟چرا درک نمیکنی که دارم زجر میکشم...
اون لحظه حتی اعتراض کردن و عصبانیتش هم برام زیبا و خواستنی تر از هرچیزی توی دنیا بود...ناگهان حالت نگاهش تغییر کرد و بهم زل زد و ملایم گفت:
--خستم کیان..میفهمی؟
بهم نزدیک تر شد...انقدر نزدیک که انگار توی بغلم بود...به خودم اومدم...چشمای آرومش اینبار به جای اینکه آرومم کنه توی وجودم آشوب به پا کرد...زنگ خطری رو حس میکردم...باید پسش میزدم...هیچ رحم و مروتی رو توی چشمای شینا نمیدیدم..این آرامشش یعنی خطر...یعنی اشتباه...یعنی گناه...اخم عمیقی کردم...نمیخواستم کاری بکنم که دوباره پشیمون بشم...مطمئن بودم شینا رابطه نمیخواست...اینکار رو میکرد تا روم تاثیر بزاره...تا نظرم رو عوض کنه....مکر و حیله ی زنونه!!!انگشتم رو زیر چونش گذاشتم ..نگاهم رو روی چشماش چرخوندم و گفتم:
--مواظب رفتارت باش...
مردمک چشماش لرزید...کم کم رگه هایی از سرزش گرفت...دستم رو از زیر چونش برداشتم و برگشتم ...سرجاش موند...با چند قدم از اتاق خارج شدم...به طرف اتاق خودم رفتم...در رو باز کردم و وارد شدم...به آرومی کنار پنجره ی اتاق رفتم...هر دو دستم رو توی جیبهام فرو بردم...نفس خسته ای کشیدم...لعنتی...لعنتی..میدونس تم تا صبح خواب به چشمام نمیاد....
***
از روی صندلی بلند شدم...مچ دستم رو بالا آوردم و نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 6 صبح بود...باورم نمیشد تا این ساعت بیدار مونده بودم و لحظه ای نتونسته بودم چشمام رو روی هم بزارم...از خستگی نای بلند شدن نداشتم..ولی باز هم نمیتونستم استراحت کنم..هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر توی خودم فرو میرفتم.... گرفتار شده بودم...گرفتار چشمای شینا...برای ثانیه ای هم طرح چشماش از جلوم دور نمیشد....از جام بلند شدم...تا مرز دیوونگی فاصله ای نبود...باید از خونه میزدم بیرون...باید فکرم رو منحرف میکردم...لباس هام رو عوض کردم...حتی حوصله ی شونه کردن موهام رو نداشتم...دستی بهشون کشیدم و بیرون اومدم...زود بود برای اینکه برم پیش دایی...برای همین به طرف میز صبحونه رفتم تا کمی وقتم رو اونجا بگذرونم..هرچند بی میل بودم...سر میز نشستم...یه لقمه نیمرو..یه لقمه خامه...بیشتر از اون نمیتونستم...کمی شربت خوردم و بلند شدم...بهتر بود یک سر به دایی میزدم و بعد از اون وقتم رو با آرسان میگذروندم...




مطالب مشابه :


وحشی امادلبر5

رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد) رمان کی گفته من شیطونم(shadi 73) رمان قلب یخی من(ن) رمان مسیر عشق




رمان وحشی امادلبر1

رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد) رمان کی گفته من شیطونم(shadi 73) رمان قلب یخی من(ن) رمان مسیر عشق




وحشی امادلبر20

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - وحشی امادلبر20 - انواع رمان های رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)




وحشی امادلبر22

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - وحشی امادلبر22 - انواع رمان های رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)




دانلودروزای بارونی

تک رمان |رمان عشقی,رمان ایرانی,رمان جدید - دانلودروزای بارونی رمان وحشی امادلبر




دانلودرمان افسونگر برای موبایل

تک رمان |رمان عشقی,رمان ایرانی,رمان جدید رمان وحشی امادلبر(مهلاعلی راد)




برچسب :