سرداران شهید خوی:شهیدحاج قاسم نصراللهی


41419931353406233449.jpg

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بانه سردارشهیدحاج قاسم نصرالّلهی
چهاردهم بهمن ماه سال 1333 ه ش در شهرستان خوي متولد شد . دوره ي ابتدائي را دردبستان هدايت (سابق) گذراند و دوره ي متوسطه را دردبيرستان شمس (سابق)به پايان رساند . با تلاش زياد توانست وارد دانشگاه شود و پس از اتمام دوران دانشجوئي و گذراندن خدمت سربازي به استخدام شركت مخابرات آذربايجان غربي در آمد . در سال 1358 ازدواج كرد . ثمره ي اين ازدواج 3 فرزند است ، يك دختر و دو پسر . خانواده ا ش سخت پاي بند به مذهب بودند و او را نيز مقيد به احكام دين در دامن خود پرورش دادند و همين امر بزرگترين سرمايه زندگي او شد . دوران تحصيلات ابتدائي تا متوسطه ي او همزمان بود با سالهاي سخت حكومت ستم شاهي .
او و خانواده ي اش نيز مانند ميليونها ايراني از ظلم وفساد حكومت شاه بي امان نماندند , محروميت هاي طاقت فرساي خانواده اش حاكي از آن بود ، اما اين محروميت ها قاسم را بيشتر و بيشتر با توجه به استعداد هاي ذاتي كه در وي وجود داشت ، مقاوم و متعهد ساخت .وقتي به تهران آمد تا در دانشكده ي مخابرات به ادامه تحصيل بپردازد ، در همان روزهاي اول به مبارزات دانشجوئي پيوست . سالهاي 1355 و 1356 كه اوج سخت گيري و ديكتاتوري شاه بود ، طنين رساي اذانش در دانشكده, همراه با صوتي دلنشين بود همه را به پيوستن صفوف نماز جماعت دعوت مي كرد .
واين زماني بود كه نماز به پا داشتن و گرد هم آمدن در مسجد دانشكده جرم بود و خيلي ها كه امروز از همه پر مدعاتر هستند ، از آمدن به مسجد مي ترسيدند . هنگاميكه او با اخلاص فراموش ناشدني از امام زمان ( عج) ياد مي كرد و القاب امام را به زبان مي آورد به جانها حيات و به دلها آنچنان قوتي مي بخشيد كه ياري رساندن به امام در تبعيد را بي مهابا مي پذيرفتند . دوستانش براي هميشه پيامهاي او را آويزه گوش داشتند و در برنامه هاي تفريحي كوه پيمايي كه آن روزها راه مفيدي براي گريز از فساد اجتماعي بود گردهم جمع مي شدند,او در اين برنامه ها هم نقش فعالي داشت ,سرودهاي انقلابي كه توسط ايشان خوانده مي شد ، هيچگاه از ياد دوستانش نخواهد رفت .
07028929282086380942.jpg

قاسم لحظه اي از ياد خدا غافل نمي شد ، خودسازي جزء برنامه زندگي روزانه اش بود ، در محافل مذهبي با اشتياق تمام شركت مي كرد و در هر جا نمادي از مبارزه بود او هم بود .
در اعتصابات دانشجوئي با خط خوب و زيبايش اطلاعيه هاي بزرگ ديواري را مي نوشت. دافعه وجاذبه ي متعادلي داشت ، همه او را دوست مي داشتند و داشتني بود .
سال 1355 توسط ماموران ساواك دستگير مي شود . پس از آزادي مجدداً به مبارزات خود ادامه مي دهد . پس از اتمام دانشگاه براي خدمت سربازي به پادگان لويزان اعزام مي شود . اين دوران با اوجگيري حركت انقلاب و صدور فرمان امام خميني (ره)مبني بر ترك پادگانها به وسيله ي نيروهاي مسلح همزمان مي شود . در اين ميان او نيز بنا به وظيفه ي شرعي به شهيد حجت الاسلام محلاتي مراجعه مي كند وبا بيان كارهايي كه در پادگان انجام مي دهد,از ايشان كسب تكليف مي كند. شهيد محلاتي اجازه نمي دهند او از پادگان فرار كند و مي گويند كه براي انتقال اطلاعات پادگان آنجا بماند .
اودر كشتن تعدادي از افسران وابسته به حكومت شاه كه در شهادت مردم دست داشتند ,سهيم بود.
پس از پيروزي انقلاب همواره در تمام صحنه هاي آن حضور فعال داشت .
هنوز اولين فرزند ش به دنيا نيامده بود كه عازم جبهه هاي غرب كشور شد.اوبه سر پل ذهاب و ارتفاعات بازي دراز رفت تابه دفاع از مرزهاي كشور درمقابل متجاوزان بپردازد . اوپس از حضور در جبهه هاي غرب يكي از اولين حملات را عليه دشمن صورت داد و همراه با رزمندگان پيروز اسلام اولين موفقيت را براي كشورمان در جنگ نابرابر و تحميلي به دست آورد ، در آن موقع هنوز در جبهه هاي جنوب كه كانون درگيري ها بود عملياتي از جانب ايران صورت نگرفته بود . بعد از آن راهي جبهه هاي كردستان شد ،جبهه اي كه در آن روزها ، سخت ترين شرايط را در پيش رو داشت . نيروهاي ضد انقلاب در شهر ها و جاده ها شرايط ناامني را به وجود آورده بودند . ضد انقلاب سعي داشت تا باجلب توجه مسئولين كشور و اداره كنندگان جنگ به خود ، آنهارا از توجه به خطوط مقدم جبهه و روياروئي با دشمن بعثي غافل كند و تزلزلي در اجتماع ايجاد نمايد .
اينجا بود كه قاسم با درك چنين شرايطي به كردستان رفت و با به دست آوردن تجربيات جديد تا آخرين روزهاي پايان گرفتن جنگ در آ جا ماند . او ارتفاعات سخت و صعب العبور منطقه كردستان را شناسائي كرده بود . از ارتفاعات بلند مشرف بر مريوان و ارتفاعات دزلي تا ارتفاعات مشرف بر بانه , در آنجا مسئوليت سپاه را نيز به عهده گرفته بود . او با تلاش شبانه روزي و تواني خستگي ناپذير و با بيداري و هوشياري تحسين برانگيز خود مانع هرگونه تحركي بود كه از سوي ضد انقلاب طرح ريزي مي شد .

82850130234811095203.jpg
پس از حضور در مريوان در سال 1361 ابتدا فرماندهي سپاه سرو آباد را بر عهده مي گيرد . بعد ازمدتي مسئوليت عقيدتي سياسي سپاه مريوان را عهده دار مي شود و بالاخره قائم مقام فرمانده سپاه مريوان مي گردد .
بعد از آن عازم بانه مي شود و به مدت چهار سال ، تا هنگام شهادت در سمت فرمانده سپاه پاسداران اين شهر مهم مشغول خدمت مي شود . در دوران خدمت در بانه ، چنان با مردم در مي آميزد و در دلشان جاي مي گيرد كه همه به او عشق مي ورزند . تمام مردم او را حامي و ياور بي ادعا و دلسوز خود مي دانند .
بالاخره در تاريخ 12/4/64 در اطراف شهر بانه ,در منطقه سوره كوه با همكاري پس مانده هاي ضد انقلاب ودشمنان خارجي وجود پر خيروبركت قاسم نصرالهي از اسلام,ايران بزرگ ومردم بانه گرفته مي شود ,او در اين روزبه ملكوت اعلي پرواز مي كند.پيكر مطهرش سالها در خاك دشمن مي ماندتابعد از پذيرش قطعنامه و به هنگام تبادل پيكرهاي مطهر شهدا با جنازه هاي دشمن , پيكر پاكش از منطقه شيلي در نزديكي شهر پنجوين عراق كه توسط نيروهاي بعثي به خاك سپرده شده بود ، خارج و در تاريخ سوم شهريور ماه 1367 ,روزپنجشنبه طي مراسم بي نظير و شايسته اي با حضور مردم مخلص و متدين بانه تشيع و پس از يكروز طي مراسمي مشابه در بهشت زهراي تهران در جوار ساير شهداي گرانقدر اسلام آرام گرفت .

صحبت‌هاي همسر شهيد در مراسم تشيع جنازه شهيد:

شهادت سرور شهيدان،‌ حضرت حسين‌بن علي (ع)‌ را به شما مردم مسلمان، تسليت عرض مي‌كنم و كلامم را با سخن امام و رهبر عزيزمان كه راه زيستن با شرافت و شهادت را به ما آموخت،‌ آغاز مي‌كنم. پسر رسول خدا در روز عاشورا فرمود:‌

به نام خدا و به خود خدا و بر ملت و آيين رسول خدا اين شهادت روزي من گردد و سرش را به طرف آسمان بلند نموده و گفت:‌ خداي من،‌ تو مي‌داني كه اين قوم،‌ مي‌كشند مردي را كه در روي بسيط زمين،‌ پسر پيغمبري جز او نيست.

حسين (ع)‌ شهادت را به انسان‌ها آموخت و من در مقابل اين شهيدان و در اين روز مبارك،‌ نمي‌دانم چه بگويم،‌ سخن از همسر شهيدم و ياور شما مردم مظلوم كردستان،‌ كه او چگونه پاهاي لرزان بسياري را به رفتن وا مي‌داشت. دستانش را همواره مشت كرده و آيه «اشداء علي الكفّار رحماء بينهم» در اعمال او صدق مي‌كرد. او از تبار حسينيان بود. او فرياد مظلومين بود. پاهايش اين گونه استوار، گام در اوج مي‌نهاد. او مانند ديگر شهيدان،‌ مردانه و باوقار از ايثارگران تاريخ بود و با غرور و فداكاري،‌ مبارزه كرد. در كلامش، صداي سرداران ظهر خونين عاشورا،‌ به گوش مي‌رسيد. اين ياران امام كيانند كه در مقابل هيچ مسئله‌اي خم نمي‌شوند،‌ مگر به جور تير. نه او خم نشد و به جنگ ريشه‌هاي ستم رفت. او هيچ‌گاه،‌ راضي به ماندن در پشت جبهه و دور از ميدان نبرد نبود. هم چون عاشقي عارف،‌ از بعد از پيروزي انقلاب اسلاميمان،‌ راه ميادين نبرد مرزي را مي‌پيمود و همراه و پيشاپيش هم‌رزمانش،‌ پرچمدار اسلام و انقلاب بود و براي او،‌ سخت بود ماندن و فاصله داشتن از ميدان عشق،‌ شايد براي همين عشقش بود كه جسدش نيز ميل بر ترك ميدان نبرد را نداشت و او عاشق بود، عاشق سرورش حسين (ع)،‌ كه در ايام شهادت آن بزرگوار، او نيز برگشت و او با شهادتش بر ما ثابت كرد كه خيلي چيزها خاتمه نمي‌يابد و يكي از آن‌ها، شكوه مردانه مردان است. دنيا براي او قفسي بود كه ديگر توان ماندن در آن را نداشت. واقعاً‌ قابل تفكر است كه خداوند چگونه بهترين خلايق را به واسطه بدترين افراد، به خويش مي‌خواند. او از ميان ما رفت و فقط داغي عظيم،‌ در ميان ما و بر دل‌هايمان گذاشت. اما شناخت راه و هدف اين مردان خدا،‌ آرام‌بخش دل‌هاي ماست. زيرا اين عزيزان،‌ هرگز نمرده‌اند،‌ بلكه شيوه چگونه زيستن و چگونه مردن را به ما آموختند و اكنون من،‌ هرگز دل خسته و غمگين نيستم. زيرا چيزي را كه او سال‌ها،‌ انتظارش را مي‌كشيد و آن ديدار معبودش بود،‌ رسيد. پس،‌ نه،‌ هرگز غمگين نيستم. زيرا شما مردم شهرستان بانه مي‌دانيد كه او چه اندازه همراه شما بود و شما هم در آينده پاسخ آن مهرباني‌ها را به خدايش خواهيد داد. نصرالهي مرد خدا بود و حتماً او اگر در ميان شما بود،‌ اين چنين مي‌گفت:‌ اي مردم عزيز كردستان،‌ اگر من از ميان شما مردم خوش قلب كردستان رفتم،‌ مطمئنم كه شما ساكت نخواهيد ماند و دست هر كوردل و ضد انقلاب و ضد اسلام را از اين شهر و ديار،‌ كوتاه خواهيد كرد. اكنون كه ما همراه شهيدمان،‌ شهر شما را ترك مي‌كنيم،‌ هرگز خوش‌قلبي و مهمان نوازيتان را از ياد،‌ نخواهيم برد. ضمناً‌ از شما رزمندگان و همرزمان، همسرم و كليه مردم عزيز بانه كه در مراسم شهيد عزيزمان،‌ با ما همراه بوده‌ايد،‌ تشكر و قدرداني مي‌نمايم. اميدوارم كه خداوند به همه ما چگونه زيستن و چگونه مردن در راه خودش را بياموزد.

والسلام

صحبت فرزند شهيد (حميد نصرالهي)‌ در اولين سالگرد:

«بسم‌الله الرحمن الرحيم»‌

پدر عزيزم،‌ اي رهرو حسين!

از آن روز دردناك كه خيال نيز از تصورش مي‌هراسد و دل از دردش، پاره مي‌شود، يك سال گذشت چشم‌هاي ما،‌ هنوز از اشك،‌ خشك نشده بود كه اما همان، آن حسين زمان،‌ نور چشم رسولمان، از بينمان رفت. بابا جان! اين دومين بار است كه فاجعه عاشوراي حسيني را بي‌تو زنده مي‌كنيم. باباجان!‌ به من گوش كن،‌ آخر چگونه مي‌توانم هجرتت را باور كنم،‌ هنوز اميدوارم روزي بيايي تا بر شانه هاي استوارت،‌ چون مرغي سبكبال بنشينم و با هم، هم‌چون گذشته، در دشت‌هاي زيباي بانه،‌ مردانه قدم زنيم. چه كم بود،‌ دوران با تو بودن، چه كوتاه بود دوران وصل. خدايا! مادرم هنگام دلداري من،‌ در سوگ پدر شهيدم مي‌گفت: تا امام را داريم،‌ در غم پدرت نخواهيم گريست. خدايا! اينك امام را هم بردي. حال مي‌خواهم به كنجي بنشينم و در فراق آن‌ها،‌ در فراق پدرم و امام بگريم. خدايا! از تو مي‌خواهم به من قدرت تحمل اين اندوه بزرگ را عطا فرمايي. خدايا! تو را به روح بزرگ امام عزيز،‌ قسم مي‌دهم كه مرا راهرو باوفايي،‌ براي راه هميشه جاويد امام،‌ قرار دهي. خدايا! تو را به پدر شهيدم «قاسم نصرالهي»‌ كه اكنون ميزبان امام عزيزمان، در بهشت است، قسمت مي‌دهم كه به ما، براي غم اين دو عزيز، صبر عطا فرمايي. من هم در اين عاشوراي حسيني، به همه عالم، اعلام مي‌كنم كه ما فرزندان شهدا،‌ با داشتن اين غم بزرگ،‌ با گام‌هايي استوار،‌ راه هميشه جاويد پدرانمان را با جان و دل، ادامه خواهيم داد و همه ما پاسداران كوچكي براي انقلاب اسلامي، خواهيم بود.

والسلام عليكم و رحمـﮥ و بركاته.

31792396948540602998.jpg

سروده دختر شهيد:

«خوشا بر عاشقان راه الله»

خوشا آنان كه از دنيا گذشتند زاين گيتي دل افكندند و رفتند

خوشا آنان كه با حق راز گفتند حديث عشق با حق بازگفتند

خوشا برعشقبازان الهي كه آنان را فراخوانده ندايي

خوشا آنان،‌ نداي حق شنيدند شهادت را به جان و دل خريدند

خوشا آنان كه الله يارشان بود نداي يا حسين فريادشان بود

خوشا بر پيكر پاك دليران كه زينت داده‌اند اين خاك ايران

خوشا هر قطره خون شهيدان نشان‌هاي عظيم نيكنامان

خوشا برخالصان،‌ آن ميگساران كه كوچيدند نزد يار ياران

خوشا آنا كبوتر عاشقان را كه پيمودند اوج آسمان را

خوشا آنان كه جنت،‌ جايشان بي بهشت جاودان،‌ مأوايشان بي

خوشا آنان كه ايزد كرده مهمان به سويش مي‌روند لبيگ‌گويان

نخست:

چهاردهم بهمن ماه سال 1333 هـ.ش در شهرستان خوي متولد شد. دوره ابتدایي را در دبستان هدايت (سابق) گذراند و دوره متوسطه را در دبيرستان شمس (سابق) به پايان رساند. با تلاش زیاد، توانست وارد دانشگاه شود و پس از پایان دوران دانشجویي و گذراندن خدمت سربازي، به استخدام شركت مخابرات آذربایجان غربی درآمد. در سال 1358 ازدواج كرد. ثمره اين ازدواج سه فرزند است؛ يك دختر و دو پسر.
دوم:

وقتی به تهران آمد تا در دانشكده مخابرات به ادامه تحصيل بپردازد، در همان روزهاي نخست به مبارزات دانشجویي پيوست. سال هاي 1355 و 1356 كه اوج سخت گیری و دیکتاتوری شاه بود، طنين رساي اذانش در دانشکده همراه با صوتي دلنشين بود كه همه را به پيوستن به صفوف نماز جماعت دعوت مي‌كرد و این زماني بود كه نماز به پا داشتن و گرد هم آمدن در مسجد دانشكده جرم بود و خيلي‌ها كه امروز از همه پرمدعاتر هستند، از آمدن به مسجد مي‌ترسيدند. هنگامي كه او با اخلاص فراموش ناشدني از امام زمان (عج) ياد مي‌كرد و القاب امام را به زبان مي‌آورد، به جان ها زندگی و به دل ها، آنچنان قوتي مي‌بخشيد كه ياري رساندن به امام در تبعيد را بي مهابا مي‌پذيرفتند.

دوستانش براي هميشه پیام های او را آويزه گوش داشتند و در برنامه‌هاي تفریحی كوهپیمایی كه آن روزها راه مفيدي برای گریز از فساد اجتماعي بود، گرد هم جمع می‌شدند. او در این برنامه‌ها هم نقش فعالي داشت؛ سرودهاي انقلابي كه توسط ايشان خوانده مي‌شد، هيچ گاه از ياد دوستانش نخواهد رفت.

در اعتصابات دانشجویي، با خط خوب و زيبايش، اطلاعيه‌هاي بزرگ ديواري مي‌نوشت. دافعه و جاذبه متعادلی داشت؛ همه او را دوست مي‌داشتند و دوست داشتني بود.

در سال 1355 به دست مأموران ساواك دستگير مي‌شود، ولی پس از آزادي، دوباره به مبارزات خود ادامه مي‌دهد. پس از پایان دانشگاه براي خدمت سربازي به پادگان لويزان اعزام مي‌شود.

اين دوران با اوجگيري حركت انقلاب و صدور فرمان امام خميني (ره) مبني بر ترك پادگان‌ها به وسيله نیروهای مسلح همزمان مي‌شود. در اين ميان، او نيز بنا به وظيفه شرعي به شهيد حجت الاسلام محلاتي مراجعه مي‌كند و با بیان کارهایی که در پادگان انجام می‌دهد، از ایشان کسب تکلیف می‌کند. شهید محلاتی اجازه نمي‌دهند او از پادگان فرار کند و مي‌گويند، كه براي انتقال اطلاعات پادگان آنجا بماند.
سوم:

هنوز نخستين فرزندش به دنيا نيامده بود كه رهسپار جبهه‌هاي غرب كشور شد. او به سر پل ذهاب و ارتفاعات بازي دراز رفت تا به دفاع از مرزهای کشور در برابر متجاوزان بپردازد. او پس از حضور در جبهه‌های غرب، یکی از نخستين حملات را عليه دشمن صورت داد و همراه با رزمندگان پيروز اسلام، نخستین موفقيت را برای کشورمان در جنگ نابرابر و تحمیلی به دست آورد. در آن هنگام، هنوز در جبهه‌های جنوب ـ که کانون درگیری‌ها بود ـ عملياتي از سوی ایران صورت نگرفته بود.

پس از آن، راهي جبهه‌هاي كردستان شد؛ جبهه‌ای كه در آن روزها، سخت‌ترين شرايط را در پيش روی داشت. نيروهاي ضد انقلاب در شهرها و جاده‌ها، وضعیت ناامني پدید آورده بودند؛ آنان تلاش داشتند، با جلب توجه مسئولين كشور و اداره كنندگان جنگ به خود، آنها را از توجه به خطوط مقدم جبهه و رويارویي با دشمن بعثي غافل كنند و تزلزلي در اجتماع ايجاد نمايند.

اينجا بود كه قاسم با درك چنين شرايطي به كردستان رفت و با به دست آوردن تجربيات جديد، تا آخرين روزهاي پايان جنگ در آنجا ماند. او ارتفاعات سخت و صعب العبور منطقه كردستان را شناسایي كرده بود؛ از ارتفاعات بلند مشرف بر مريوان و ارتفاعات دزلي تا ارتفاعات مشرف بر بانه. در آنجا مسئوليت سپاه را نيز به عهده گرفته بود و با تلاش شبانه روزي و تواني خستگي ناپذير و با بيداري و هشياري تحسين برانگيز خود، مانع هر گونه تحركي بود كه از سوي ضد انقلاب طرح ريزي مي‌شد.

پس از حضور در مريوان در سال 1361، نخست فرماندهي سپاه سرو آباد را بر عهده مي‌گيرد. پس از مدتي، مسئوليت عقيدتي سياسي سپاه مريوان را عهده دار شده و سرانجام قائم مقام فرمانده سپاه مريوان مي‌شود.

پس از آن، رهسپار بانه مي‌شود و به مدت چهار سال، تا هنگام شهادت در سمت فرمانده سپاه پاسداران این شهر مهم مشغول خدمت مي‌شود.

او پس از شش سال حضور در جبهه‌های حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخ 12 /4 /1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 (پایان جنگ) در ارتفاعات «سورکوه» بانه با همکاری عناصر خودفروخته و پس مانده‌های ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت.

او همیشه می‌گفت: «خداوندا! از شراب عشقت، مرا جرعه‌ای بنوشان»

چهارم:

سركار خانم بتول صحافي، همسر اين سردار شهيد که در سخت‌ترين لحظات زندگي در كنار همسرش بوده و پا به پاي او در مناطق جنگي يار و ياور او بوده، اين گونه از او مي‌گويد:

یک روز صبح می‌رفتم داروخانه؛ همان روزهایی بود که رزمندگان ما قصد آزادسازی شهر پنجوین عراق را داشتند. در پیاده رو بودم که هواپیماهای عراقی آمدند و شهر به هم ریخت و بمباران شروع شد. پناهگاهی هم نبود. همانجا کف خیابان دراز کشیدم. بمباران شدید بود. مجال تکان خوردن نبود. در یک روز، 254 بمب و راکت در شهر مریوان ریخته شد و از این بمب‌ها و راکت‌ها، تنها 24 بمب و راکت منفجر شد و بمب‌هایی که اطراف ما می‌ریختند، اصلا منفجر نشد و نیروهای سپاه سریع آنها را خنثی کردند.

هواپیماهای عراقی دست از سر شهر بر نمی داشتند. تقریبا تا ظهر رفتند و آمدند و کوبیدند. من هم دختر شیرخواره‌ای داشتم؛ به منزل رفتم تا برای او غذایی درست کنم که باز هواپیماهای عراقی آمدند. همان روز، شوهر همسایه‌مان از منطقه بازگشته بود. او خبر سلامتی آقا (قاسم نصرالهی) را به من داد. در حین همین گفت‌وگو بودیم که هواپیماهای عراقی دوباره آمدند. من بدون معطلی دخترم را بغل کردم و بیرون آمدم. همسایه‌مان بچه دیگر مرا گرفت و آمد به خیابان. من دخترم را داخل جوی آب خواباندم و خودم را حافظ او کردم. بمب‌ها یکی یکی می‌آمدند ولی نمی‌دانم چرا بعضی از آنها منفجر نمی‌شد. اتفاقا همان داروخانه هدف بمب‌ها قرار گرفت و چند نفر هم شهید شدند. مردم به خاطر موقعیت غیرعادی شهر را تخلیه کردند.

خانه ما آخر شهر بود. من مردم را می‌دیدم که چگونه شهر را خالی می‌کنند. چون هواپیماهای عراقی چند روز پی در پی کارشان بمباران مریوان بود. همسایه‌های ما یکی یکی می‌رفتند. روزی رسید که فقط دو همسایه مانده بودند که آنها هم بارهایشان را بسته بودند. اصرار کردند که من هم به همراه ایشان بروم، چون آقای نصرالهی در آن زمان مسئول سپاه سروآباد (مریوان) بود و چند روز در میان به منزل می‌آمد. من گفتم می‌مانم و از خطر حمله ضد انقلاب ترسی ندارم، با اصرار آنها و شرایط فوق العاده شهر موافقت کردم که من هم همراه دیگران شهر را خالی کنم.

آمدیم به سروآباد، آنجا باغ بزرگی بود و دو پیرزن ساکن آن باغ بودند. چند روزی آنجا ماندیم. آقای نصرالهی هم آمدند و ما را پیدا کردند، هر چند روز یک بار به ما سر می‌زد. شرایط هر روز بدتر می‌شد. جایی از شهر نمانده بود که هدف بمب‌ها و راکت‌ها قرار نگیرد. زندگی در آن شرایط و در آن باغ طوری نبود که بشود مدت زمان طولانی در آنجا ماند. به همین دلیل آمدیم تهران.

نزدیک یک ماه در تهران نزد پدر و مادرم ماندیم. در این مدت باخبر شدیم که منطقه هم کمی آرام شده است. به آقای نصرالهی اصرار کردم مرا برگرداند. راضی نمی‌شد و می‌گفت که شهر خالی از سکنه است. هیچ کس نیامده و صلاح نیست، شما برگردید، ولی با اصرار من برگشتیم مریوان.

نزدیک یک ماهی تنها بودیم. هنوز از همسایه‌ها کسی نیامده بود. اطراف خانه ما بیابان بود. البته تعدادی خانواده کرد در شهر زندگی می‌کردند، ولی دور و بر خانه ما هیچ کس نبود، چون آقای نصرالهی نبود، شب‌های سختی را می‌گذراندم. گاهی شب‌ها تا صبح بیدار می‌ماندم، به خصوص شب‌هایی که صدای مشکوک می‌شنیدم، چاقو به دست می‌نشستم و همه حواسم به دور و اطراف بود.

یک شب اتفاق جالبی افتاد. تازه نماز مغرب و عشا را خوانده بودم که چشمم افتاد به دیوار حیاط، دیدم چهار پنج نفر به ردیف روی دیوار ایستاده‌اند. اسلحه‌ای در خانه داشتم، آن را برداشتم و آماده کردم. دخترم را بغل گرفتم و همراه پسرم سه تایی آمدیم به حیاط. دیدم اینها اصلا حواسشان به ما نیست. کمی ایستادم و نگاهشان کردم. آنها با یک سیم برق یا چیزی شبیه همین، ور می‌رفتند.

با صدای بلند گفتم: «شما به چه جرأتی آمده‌اید روی دیوار مردم؟» یکی از آنها جواب داد: «ما نمی‌دانستیم شما هستید، کاري هم نداریم.» چون ذهنیت خاصی از بعضی آدم های منطقه داشتم، گمان نمی‌بردم اینان هدفی نداشته باشند. برگشتم داخل اتاق و دخترم را شیر دادم تا خوابید. به همراه پسرم، دوباره آمدیم به حیاط که دیدم در حیاط باز است. در آن لحظه واقعا هول کرده بودم. اسلحه هم کاملا آماده شلیک بود. خدا خدا می‌کردم آقای نصرالهی بیاید. در همین لحظه، صدایی شنیدم که می‌گفت: تسلیم هستم، تسلیم هستم. به طرف صدا برگشتم؛ با عجله و هراسان. دیدم آقای نصرالهی است و با گفتن این کلمه‌ها سر به سرم می‌گذاشت.

آن شب اتفاقی نیفتاد، ولی برای یک زن تنها و دو بچه در حاشیه یک شهر جنگی، کوچکترین مسأله‌ای، خود به خود ترس آور، ولی شیرین بود. این را الان نمی‌گویم. آن موقع هم می‌گفتم. چون احساسم این بود که من هم در این جنگ شریک هستم و شانه به شانه مردان و زنان که دارند از دین و ایران دفاع می‌کنند، سهیم هستم و آنها را تنها نگذاشته ام.

پس از دو سال زندگی سخت و شیرین به بانه آمدیم و چون آقای نصرالهی فرمانده سپاه بانه شده بود، در این شهر کوچک وضع کمی بهتر بود. خانه‌مان نزدیک مقر سپاه بود و از این لحاظ امنیت داشتیم. به همین خاطر، با کمک بچه‌های سپاه چند نفر از خواهران یک ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ تشکیل دادیم که کارمان دوختن لباس برای رزمندگان، شستن پتوها و... بود وقتی عملیات والفجر 9 شروع شد.

عراق بمباران‌ها را روی شهر بانه آغاز کرد. دوباره تجربه مریوان در نظرم زنده شد، مردم بانه شهر را خالی کردند و کسی نماند. با شروع بمباران‌ها من همراه دو نفر از خواهران که از تهران آمده بودند و در بانه معلمی می‌کردند و سه نفر از خواهرانی که از اصفهان آمده و در بیمارستان کار می‌کردند، از طلوع آفتاب تا شب به خارج از شهر می‌رفتیم و شب‌ها به شهر بازمی‌گشتیم.در همین منطقه بیرون شهر، یک پل بزرگ بود که پناهگاه ما به شمار می‌رفت. مجروحین را هم می‌آوردند آنجا. من در کار رسیدگی به مجروحین به دوستان پرستار کمک می‌کردم.

بچه‌های جهاد سازندگی روی این پل خاک زیادی ریختند و تغییراتی در آن دادند که تبدیل به یک بیمارستان صحرایی شد. چاره‌ای هم نبود. یک شب که شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود، تعدادی مجروح و شهید به این بیمارستان صحرایی آوردند. همه آنها از سر زخمی یا شهید شده بودند. متوجه شدیم که منافقین با یک مین کنترل از راه دور، خودرو حامل این رزمندگان را منفجر کرده‌اند. همه‌مان از این نکته تعجب کردیم که در شب بیست و یک رمضان این رزمندگان همگی از سر مجروح یا شهید شده‌اند. این نکته همه را در بیمارستان ناراحت کرد. در آن لحظه‌ها، نه مرثیه‌ای داشتیم و نه مجلسی، ولی وقتی سرهای شکافته شده شهدا و مجروحین را نگاه می‌کردیم، همین برای ما مرثیه بود.

33280591131726874456.jpg


از دوستان نزدیک ایشان تعریف می‌کرد، برای سرکشی به خط می‌رفتیم، لحظه‌ای آقای نصراللهی به خواب رفت و بعد که بیدار شد، گفت: ماشین را نگه دارید و همه پیاده شوید. او همه ما را در آغوش کشید و حلالیت خواست. همه ما تعجب کردیم. دوباره به راه افتاديم. آن طور که دوستانش گفتند، ایشان همراه فرمانده سپاه کردستان و فرمانده ژاندارمری این استان در خط مقدم توسط عراقی‌ها محاصره می‌شوند. ایشان به آنان می‌گوید شما بمانید من می‌روم و کمک می‌آورم. در این فاصله، محاصره شده‌ها از دست عراقی‌ها فرار می‌کنند و شهید نصرالهی در راه آوردن کمک تیر مستقیم به پیشانیش اصابت کرده و به شهادت که مزد مجاهدتش است، می‌رسد.

آن روز پس از شهادت ایشان، شرایط طوری می‌شود که نمی‌توانند جنازه را به عقب بیاورند. تقریبا یک ماه و نیم بعد از شب تاسوعا بود، جنازه را می‌آورند و روز عاشورا، تشیع جنازه با شکوهی در بانه صورت گرفت.

در دوران خدمت در بانه، چنان با مردم درمي‌آميزد و در دلشان جاي مي‌گيرد كه همه به او عشق مي‌ورزند. تمام مردم او را حامي و ياور بي ادعا و دلسوز خود مي‌دانند. به همين دليل سه روز، همه شهر بانه سیاهپوش بود؛ بانه‌ای که جمعه‌ها هم تعطیل نمی‌شد، تقریبا در این چند روز واقعا به صورت نیمه تعطیل بود. خود مردم منطقه می‌گفتند، سابقه نداشته است زنان ما در تشییع جنازه‌ای شرکت کند. زنان بانه آن روز آمده بودند و همه‌شان گریه می‌کردند. در محله‌های بانه برای او مراسم بزرگداشت گرفتند. از سوی رزمنده‌ها، برای ایشان در حسینیه‌ای که نزدیک خانه‌مان بود، ده روز مراسم گرفتند. این مراسم ادامه داشت تا جنازه را به تهران آوردند و پیکر شهید قاسم نصراللهی در قطعه 29 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

پنجم:
09552498295944440336.jpg
شهید نصراللهی در خاطرات همرزمان
در شبي از شب‌هاي زمستان 1364 در حسينيه سپاه بانه فردي بدون اينكه كسي را از ورود خود با خبر كند، در تاريكي مراسم دعاي روح‌بخش كميل به آرامي وارد حسينيه شد و در حالي كه كلاه اوركت خود را بر سر كشيده بود، در گوشه‌اي از حسينيه نشست. دقايقي بعد به نوبه خود، دعاي كميل را با صداي خوب و سوزناكي كه هر فرد حاضر در مراسم را تحت تأثير عميق مداحي خود قرار مي‌داد، زمزمه نموده و ادامه داد. از تاريكي محفل مشخص بود كه اين فرد دعا را از حفظ مي‌خواند. در حين مراسم دعاي كميل فكر مي‌كرديم كه اين مداح اهل بيت، چه كسي از رزمندگان مي‌تواند باشد؟! احساس کرديم كه اين صدا برايمان آشناست. مراسم كه تمام شد، با پرس و جو فهميديم فرد دعاخوان كسي نيست جز فرمانده سپاه بانه «حاج قاسم نصرالهي». بعدها برايمان روشن شد حاج قاسم بارها و بارها در تاريكي مراسم دعا وارد محفل رزمندگان شده، به گونه‌اي كه كسي را از ورود خود با خبر نساخته است. (صفت الله آقا ميرزايي)

---------------------------

در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان (بهار سال 1365) بود كه همراه ايشان و چند تن از نيروهاي ستاد سپاه، در برنامه مهمانی افطاري مركز گردان (محور) عباس آباد حضور داشتيم. تازه وقت افطار رسيده بود كه به وسيله بي سيم در پيام كوتاهي به حاج آقا نصرالهي اعلام شد: «چند نفر از رزمندگان در قسمت شرقي دهانه تونل گردنه خان مورد كمين عناصر گروهگ «كومله» قرار گرفته و به شهادت رسيده‌اند، ولي ظاهراً چند تن ديگر هنوز درگير هستند...» با دريافت اين خبر، بعضي از نيروها تنها توانستند با عجله و به طور سرپايي با لقمه ناني، افطار كنند، ولي برادر نصرالهي به خاطر نگراني و پيگيري موضوع، از اين لقمه نان نيز محروم مانده و سريع دستور حركت به محل مورد نظر (گردنه خان) را صادر فرمود. همه ما با مُجهز ساختن خود به سلاح، نارنجك و ديگر امكانات لازم براي اعزام به كمينگاه دشمن آماده شديم.

هماهنگي‌هاي لازم براي اعزام چند دسته از گردان ضربت «جنداللّه» سپاه بانه و سپاه سقّز به محل انجام شد؛ بنابراین، حركت از سه جهت به طرف عناصر ضد انقلاب كه در اطراف تونل و گردنه خان مخفي بودند، آغاز شد. گروه اوّل از عباس آباد به سمت بانه و سپس به گردنه خان، گروه دوّم از بانه و گروه سوّم از سمت سقّز به سمت نيروهاي درگير. با اين آرايش و تاكتيك نظامي، عوامل ضد انقلاب تا اندازه اي به محاصره ما درمي‌آمدند. با رسيدن ما كه فرماندهي و هدايت نيروها را حاج قاسم بر عهده داشت، درگيري شدّت يافته و بار ديگر افراد گروهك كومله، نيروهايمان را در دام كمين خود انداختند، ولي اين بار با ترفندي ديگر و در اين سمت گردنه، يعني قسمت غربي دهانه تونل گردنه خان.
دقايقي گذشت تا در تاريكي، نيروهاي ما در مقابل دشمن موضع بگيرند و عمليات «ضد كمين» را شروع كنند. نيروهاي دشمن با سلاح هاي خود، بي‌رحمانه به سوي ما آتش گشودند، گلوله‌ها زوزه كشان، يكي پس از ديگري بر اطراف جان پناه ما كه همان سنگ هاي بزرگ اطراف جاده و سينه كش كوه بود، اصابت و كمانه مي‌كردند. آنچه در اين درگيري توجّه همه را به خود جلب مي‌كرد، شجاعت تحسين برانگيز «كاك مجيد»، يكي از پيشمرگان مسلمان كُرد بود كه با بي‌باكي هر چه تمام، با تيربار دوشكا، شلّيك و مجال هر گونه حركت را از نيروهاي دشمن سلب مي‌کرد.

خوشبختانه در اين معركه، تاريكي شب موجب هدر رفتن گلوله‌هاي دشمن مي‌شد و آنها را در نشانه روي دقيق روي نيروهاي ما ناكام مي‌گذاشت، البته ما نيز عليه نيروهاي دشمن تسلّط كافي نداشتيم. در خلال درگيري، لحظه‌اي من براي حاج قاسم احساس خطر كرده و به بهانه‌اي خود را در جلوي او قرار دادم تا از گلوله‌هاي افراد مقابل (دشمن) در امان باشد، ولي او قصد مرا از اين عمل فهميد و با طمأنينه خاصي كه نشان از ايمان قوي به خدا و شجاعت او داشت، گفت: «سيّد مرگ انسان دست خداست، اگر قرار باشد من در اينجا شهيد بشوم، با سپر شدن تو نيز به شهادت خواهم رسيد...».
25641097292983280270.jpg

اين حرف حاج قاسم، واقعاً مرا تكان داد و اثر مثبتي در روحيه‌ام گذاشت... سرانجام هنگام درگيري، نيروهاي گردان جنداللّه سقّز هم وارد صحنه شدند. در اين موقعيّت، عرصه براي عناصر ضد انقلاب تنگ شد و چون اوضاع را آشفته ديدند با استفاده از تاريكي شب، فرار را بر قرار ترجيح دادند. با اين حال، چون اطمينان كافي از عدم حضور نيروهاي كومله نداشتيم، مجبور شديم تا روشنايي هوا، منطقه را تحت نظر داشته باشيم. صبح از پايگاه دوسينه خبر رسيد كه چند نفر از عناصر گروهك كومله به روستاي دوسينه مراجعت و پس از مداواي مجروحين خود از آنجا خارج مي‌شوند، ولي در حين خروج از روستا، با نيروهاي پايگاه مزبور، درگير و در نتيجه يكي از افراد ضد انقلاب به هلاكت مي‌رسد. (پرويز بهرامي)

ششم:بخشي از وصيتنامه شهيد:

از مال دنيا مختصر چيزى كه دارم، همه متعلق به همسر گرانقدر و صبورم كه رضاى خدا را بر رضاى خويش ترجيح داد و نيز فرزند خردسالم مجيد است و درباره كتاب هايم به قدرى كه نياز همسرم باشد، بردارد و بقيه را به جهاد سازندگى اين ارگان جوشيده از بطن انقلاب كه خدمتگزارى راستين براى محرومين مي باشد، اهدا مى نمايم.

برادران و خواهران انجمن اسلامی را دعوت به شنيدن و عمل كردن به جمله زيباى حضرت على(ع) كه می‌فرماید: (اوصيكم بتقوى الله ونظم امركم) مى نمايم.
باتشکرازپایگاه خبری تابناک


مطالب مشابه :


جامعه بزرگ کارکنان و کارمندان چورس در کلیه ادارات دولتی

-حیدرآهنگری فرمانداری خوی-کریم آفتابی سپاه -حسین تقی نیا مخابرات




اخبار خوی

هفته نامه خوی در این نشست که رئیس شرکت مخابرات خوی نیز حضور داشت مشکلات مخابرات و پست




ساخت 2 تقاطع غیر هم سطح در خوی

نایب رئیس شورای اسلامی شهر خوی از آغاز ساخت دو تقاطع غیر همسطح در خوی از اوایل سال آینده خبر




برگزاری همایش دفاتر پیشخوان و ICT روستائی شهرستان سبزوار با همکاری پست بانک ایران

وی با تأکید بر انتقال منابع مجموعه‌های پست و مخابرات به پست بانک ایران از پست بانک خوی.




تبريك سال نو

مخابرات آ.غ. سابقه بیمه. شورای هماهنگی استان مرکزی. دکتر صدر نماینده خوی. کانون پیشخوان




(صبحانه کاری در مخابرات )

پایگاه خبری بخش تسوج (آذربایجان) - (صبحانه کاری در مخابرات ) وبلاگ رسمی خبری تفریحی خوی.




سرداران شهید خوی:شهیدحاج قاسم نصراللهی

شهدای خوی - سرداران وقتی به تهران آمد تا در دانشكده مخابرات به ادامه تحصيل بپردازد، در




برچسب :