توازستاره هااومدی1

  من نمیخوام

-بایدبخوای

-همین که گفتم

-توغلط میکنی مابه پول احتیاج داریم

-خب بیامن پول شماروبهتون بدم بریدشرتونم دیگه نیادپشت خونم

-د...اخه احمق اگه به همین سادگی بودکه من پولوشده به زورم باشه ازت میگرفتم وپشتمم نگاه نمیکردم امااخه این پدرگوربه گ....

-هوی مواظب حرف زدنت باش همین مدل وکلاس واون پولایی که میخوای همش ازپدرمنه حق نداری بهش توهین کنی فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -چرادادمیزنی؟بیاویه امضابزارته اون نامه وتموم کن به همین راحتی

-خفه شو...خفه شواحمق دیوونه من ایندموبخاطرپول نمیفروشم فهمیدی؟ -اینده...کدوم اینده اخه احمق اگه این کارونکنی که میشی گداگشنه همین ماشین وشرکت واون زمینهاو خونه چندصدمیلیونی ازدست میدیومیشی یه گداااااااااا؟

- توی خونه من دادنزن فهمیدی؟حالابروبیرون حوصلتوندارم

-اره همیشه من بایدبفهمم یکمم توبفهم درموردپیشنهادم فکرکن اینده منوخواهرت وخودت درخطره و...

-بیررررررررررررررررون

گلپری دست گلنازوکه یه مانتوکوتاه جلف پوشیده بودویه ارایش مزخرفم زده بودوداشت ادامس می جوییدگرفت وباقهررفت بیرون بعدازرفتنشون حس کردم بوی کثافت همه خونه موبرداشته پنجره روبازکردم تاهوابیادداخل یه لیوان مشروب برداشتم کم کم مزه کردم خیلی وقت نبود که من عادت داشتم موقع عصبانیت مشروب بخورم تااعصابم اروم شه برای دل بی کس ومرده ام که هیچ کس حامیش نبود برای چندلحظه ارامش برای چندلحظه بی خیالی اما دریغ نشستم روی صندلی حرکتیم وبه نسیم تابستون که داشت ازپنجره صورت وروح اتیش گرفته ام میخورد تماشا کردم چشاموبستم کجای کارم اشتباه بود چرا؟چراپررفتم به 18 سال قبل زمانی که باپدرومادرم رفته بودیم شمال برای گردش من فقط10 سالم بود یه پسرشیطون یادم میومدمامانم ازبس دنبالم میدوید خسته میشدماه های اخربارداری مامان بود همه بهم میگفتندقراره یه خواهرکوچولوبرام بیادیه خواهرکوچولوبرای هم بازیام برای تنهاییم کسی که من حمایتش کنم کسی که بهم بگه داداش و.... اخرین روزی بودکه توی شمال بودیم وسایلو جمع کردیم ورفتیم کناردریامامان یکم انگاردلتنگ بود شکمش دیگه بالابود بابابه شوخی چای میریخت ونعلبکی رومیذاشت روشکم مامان ومیگفت شده یه میزغذاتوبزارروشکمت وبخورمامان باقهرصورتشوبرمیگردوندووباحرص میگفت فرزززززززین کم منوحرص بده برای دخترت بده ها باباقهقه میزدودستشودورمامان مینداخت وبالحن عاشقانه ای میگفت قربون تووپسرموودخترکوچولوم برم مامان بااخم میگفت خدانکنه بعدمنوصدازدتابرم عصرونه بخورم رفتم وخوردم اون روز چشای مامان نگران بود همش بهم توجه میکردوهی میگفت فرزین توبایدمراقب فرزاد باشی باباهم هی مامانومسخره میکردومیگفت اوووچه برای پسرش پپسی بازمیکنه یکمم منوتحویل بگیر من خانواده ام رودوست داشتم یه خانواده 3نفری که ماه اینده یه فرشته بهش اضاف میشد مامان دوست داشت اسم خواهرم روفرشته بزاریم میگفت باهرنفسم اونوحس میکنم شب بودوقتی توجاده شمال برمیگشتیم که یه کامیون ازسمت چپ زدبه ماوقتی چشاموبازکردم دیدم تویه اتاق سفیدم یه پرستاربالای سرمه همه اتفاقات اومدجلوچشمم وفریادزدم من مامان بابامومیخوام اوناکجان؟فقط دوباره سیاهی اودتوچشام وقتی به خودم اومدم دیدم توی قبرستونیم ومادرم لای یه پارچه سفیده وپدرم که کنارقبرایستاده وزل زده به داخل قبرتازه فهمیدم مامان مرده دویدم طرف باباوصداش کردم سرشوبلندکرد ونگام کردخودموانداختم توبغل باباوگریه کردم فقط بغلم کردهمین بعداون ماجراباباشدیه تیکه سنگ مینشست تواتاق خودشون یاخواهری که هیچ وقت ندیدمش منم فقط خودمومشغول درسم میکردم5سال من وباباشدیم فقط غریبه یه روزاومدتواتاقم وبغلم کردوگریه کردازم خواست ببخشمش گفت نمیتونست مامانوبه همین راحتی فراموش کنه بخاطرهمین بهم رسیدگی نکرده منم ازش دلخورنبودم درکش میکردم ازاون سال به بعدشدم دنیای باباتادیپلم گرفتم برام بورسیه گرفت وفرستادفرانسه تادرس بخونم هرروز بهم زنگ میزدومیگفت مواظب باشم واین حرفهاکه درک میکردم ازروی نگرانی بودکمی بعداحساس کردم باباافسرده شده ازش خواهش کردم تادوباره ازدواج کنه اولش زیربارنمیرفت امابااصرارمنوعمه پریوش قبول کردیه روزبهم خبردادکه بازنی اشناشده اسمش گلپریه ویه دختر19ساله داره میخوان ازدواج کنن من فقط 1سال تافوق لیسانسم مونده بودخوشحال قبول کردم وقتی عکس اون زنوکناربابادیدم خوشحال شدم اماازطرفی دوست داشتم مادرم جای گلپری بود امابعدبخاطربابادیگه زیادفکرنمیکردم باگلنازفقط چندبار اونم درحدسلام واحوالپرسی حرف زده بودم اماگلپری باهام گرم میگرفت 1سال بعدباوجوداینکه توفرانسه شغل داشتم برگشتم  دلم برای ایران تنگ شده بود اوایل وقتی برگشته بودم گلپری اخلاقش خوب بود هروقت باهام حرف میزدچشاش یه حالت حریصی داشت انگاررقیبشم اولین باری که عکس العملشودیدم 2هفته بعدبرگشتنم بود که گفتم برای همیشه میمونم گلپری باچهره غضبناک بهم نگاهکردوگلنازصورتشوازم برگردوندچندروز بعدازجلوی اتاق بابااینامیگذشتم که حرفهاشونوشنیدم چشام داشت ازجادرمی اومدگلپری ازبابامیخواست تامن تک پسرش روبیرون کنه وقتی باباگفت نمیتونه یه حرفی زدکه مردم اون گفت من مادربالاسرم نبوده توخارجم8سال موندم بی قیدوبندم ممکنه به گلنازنظرداشته باشم پاهام سست شدبافریادبابارفتم تواتاقم وفکرکردم اخه منکه حتی یه بارم دست گلنازونگرفتم اصلاباهاش زیادحرف نزدم شب نتونستم بخوابم صبح رفتم شرکتی که بابابرام خریده بودودیدم شرکت خوب وبزرگ وشیک ومبله بود نصف پولشوباباداده بودنصف دیگشوخودم گذاشتم این چندروز سرم خیلی شلوغ بودبه کل از ماجراهای خونه غافل بودم شرکت وتاسیس کردم وکارم رونق گرفت1سال گذشته بودوکمکم کارهای بزرگ تجاری بهم پیشنهادمیشدخودمم سخت مشغول کاربودم یاخونه نمیرفتم یااگه میرفتم شبهادیروقت میرفتم فقط واسه خواب باباشاکی بودامااین بهتربودچون گلپری دیگه کمترزمزمه میکردتوگوش بابایه شب که خیلی خسته بودم اومدم خخونه که دیدم فامیلای گلپری اومدن یه سلام احوالپرسی ساده کردم وبایه ببخشیدرفتم تواتاقم وخوابیدم هنوزیه ساعت نشده بودکه صدای دعوای گلپری بابابابلندشدگوش دادم دیدم گلپری داره میگه من به فامیلاش بی احترامی کردمورفتم تواتاقم باباهم سعی داشت قانعش کنه که من خسته بودم گلپری توی اخربحث گفت اگه یه بارم ازدستم کفری شه یابایدپدرم اونوانتخاب کنه یامنوبعدرفت تواتاقش دیگه رفت وامدم به خونه شده بودماهی دوسه باراونم فقط بخاطربابایه بارکه عصرجمعه بوددیگه کارنداشتم رفتم خونه دیدم هیچ کس نیست داشتم تواشپزخون اب میخوردم که گلنازبالباس های خیلی فجیع اومدتواشپزخونه وباتظاهرشروع کردبه جیغ کشیدن منم فکرکردم که ترسیده رفتم بازوشوگرفتموگفتم نترس منم صدای باباوگلپری روشنیدم که میان پایین یه دفعه گلنازخودشوانداخت بغلم وشروع کردبه گریه کردن منم هنگ کرده بودم باباکه مارودیدجاخورداماگلپری انگارانتظارهمچین اتفاقی روداشت فقط باعصبانیت گلنازوکه مثل کنه بهم چسبیده بودوازم جداکردوروبه باباگفت میبینی گفتم که پسرت به دخترم نظرداره گفتم مادرنداره بی قیدوبند امروزبغلش کرده فردااگه خونه نباشیم میخوادچیکارکنه من تواین خونه حتی یه لحظه هم نمیمونم اینجایاجای ماست یااین پسربی قیدوبندت فهمیدی پدرباتعجب بهم خیره شدمنم شوکه بودم یعنی چی این حرف گلپری؟ گلپری دست گلنازوگرفت بین دستاش وبردتواتاقش بعدمدتی اومدن حاضربیرون گفت که اظهارنامه دادگاه میاددم خونه من طلاق میخوام باباافتادرومبل من تازه متوجه شدم منظورگلپری چیه رفتم جلوگفتم نه نرومن میرم تموم وسایل اعم ازلباسام ولب تاپ و..روبرداشتم باباسعی داشت جلوموبگیره امانتونست موقع گذرازجلوگلپری گفت امیدوارم دیگه هرگزسایتم تواین خونه نیوفته منم فقط زمزمه کردم خیالت راحت باشه اون شب رفتم توشرکت تاخودصبح گریه کردموفکرکردم که چراازبچگی من روی محبت رودرست ندیدم چرا؟؟؟؟؟؟اون  شب باباهرچقدرزنگ زدبرنداشتم صبح هم یه اعلامیه زدم به درشرکت وبه کارمنداگفتم شرکت 2روزتعطیله صدای زمزمه هاشونومیشنیدم بعدصدای کوبیدن دروصدای باباکه اصرارداشت دروبازکنم امامن تصمیمموگرفته بودم من میخواستم بخاطرخوشی بابام ازدلتنگی خودم بگذرم تقریبا1ماه گذشته بوددیگه عادت داشتم شب وروزموتوشرکت میگذروندم کارم خیلی رونق گرفته بود زن مستخدم خونه باباهرروز یواشکی برام غذامیفرستادهروقت اعتراض میکردم میگفت خودشومادرم میدونه ووظیفشه وواقعاکه عین مادرم بودیک روز دیدم گلپری بدون اجازه صبح درشرکتوبازکردواومدتو به ناچاربرای اینکه ابروریزی نکنه اوردمش تواتاقم وخواستم بشینه نشست وگفت ببین فکرنکن اومدم اینجامنت کشی یافکرکنی بابات منوفرستاده تا توروبرگردونم نه اصلاااااااااااومدم بگم اون پولی که برای این شرکت بابات بهت داده بود حق من ازکارخونش بودمن حالااومدم حقموبگیرم تافرداصبح اینوگفت ورفت کمی فکرکردم تواین18ماهی که اومده بودم پول خوبی زده بودم شب تقریبانصف پس اندازم توایرانوبرداشتمورفتم توخونه قبلیم رفتم توباباوگلنازوگلپری نشسته بودند بابابادیدنم خیلی خوشحال شدچون ازوقتی اومدم توخونه هی بهم میوه پوست میکندوابرازخوشحالی میکرداماگلپری هرچقدرمیگذشت میفهمیدم که منتظروعصبانیه پس بحث وواردکردم که بامخالفت شدیدبابامواجه شدم باباعصبانی شدوگفت اون پولوبخاطرحق فرزندی بهت دادم من  نمیگیرمش امامن مصربودم گفتم نه باباببین میدونم نیت توچی بوده امامن نمیتونم زیردین بمونم چک روکه مبلغ زیادی هم داشت رومیزگذاشتم واومدم بیرون انگاریه بارسنگین ازرودوشم برداشتن فردای اونروزوکیل بابااومدوگفت که باباسهم شرکتوازخیلی وقت پیش به من داده این یعنی این شرکت مال خودمه چکوپس داد3ماه گذشته بودمن هم توشرکت میموندم اماسخت بودخیلی پس تصمیم گرفتم یه خونه بخرم به یکی ازدوستام که بنگاه داشت مراجعه کدم واون خونه ویلایی رودربالاشهربهم نشون دادخونه فوق العاده ای بوددوبلکس باتمام امکانات3تااتاق خوابویک پذیرایی نسبتابزرگ بالابودسرویس بهداشتی هم داخل اتاقاداشت طبقه پایینشم2تااتاق باهمون شرایط بایک نشیمن ویک پذیرایی بزرگ واشپزخونه حیاط خونه هم نسبتابزرگ بودوپربودازدرختان مختلف دریک کلام محشربودوقتی خواستم بخرم دیدم تمام پس اندازم توایران میره واینم برای من ضرربودپس تصمیم گرفتم بادوستم سعیدکه درفرانسه باهم سهمی شریک بودیموبفروشم من پولشودادم به خونه وسعیدهم اومدتواصفهان یک شرکت زدیواش یواش وسایل خونه روهم خریدم        یه بارکه اومدم شرکت باباتاببینمش خودش اونجانبود کریم ابدارچی بابابودکمی باهاش حرف زدم پسرخوبی بودتازگیابادخترخالش ازدواج کرده بودوتوی خونه باباهمراه خانم جون که همون زن مستخدممون بودزندگی میکردوقتی ازش خبراروخواستم گفت که خبری نداره گفت که بابابرای یه سفرخارجی1ماهه رفته خارج وتواین فاصله گلپری هم اینهاروازخونه انداخته بیرون ودارن تویکی ازخونه های پایین شهرزندگی میکنن وقتی ازمشکلات اقتصادیش گفت دلم سوخت یه پسر24ساله چطورمیتونه خرج خودش بامادروهمسرباردارشوبده دریک ان تصمیم گرفتم ازکریم خواستم که خانم جون وهمسرشوماه اینده بیاره توخونه من واونجازندگی کنن رنگ شادی روتوچشاش دیدم اماازشرم داشت تعارف میکردکه گفتم ببین کریم جان من باهات تعارف نمیکنم من بخاطرخانم جون که مثل مادرمه وخودتوکه هم بازیای بچگیام بودی اینکاروکردم پس تعارف نکن قبول کردومن خوشحال برگشتم بالاخره چی بایدیه مستخدم بگیرم کی ازخانم جون وکریم بهترکه هم قابل اعتمادن هم میشناسمشون وهم جایی ندان فردای اون روز چندتابنااوردم وگفتم ته باغ وکنارورودی دریه ساختمون بسازن همکف باشه تااتاق واشپزخونه ونشیمن وسرویس بهداشتی کاربخوبی پیشرفت وتاماه اینده خونه ساخته شدوخانم جون وکریم وزنش اومدن خونه ازاون روزباغ رنگ شادی گرفت هرروزکریم گلهارواب میدادوخانم جون شبهابرام غذامیپخت وبوشوازورودی درهم میتونستم حس کنم فکرمیکردم خانواده ازدست رفته ام رودوباره پیداکردم همه چی خوب پیش رفت تااینکه برای یه سفررفتم فرانسه تاحساب های شرکتموتوفرانسه چک کنم فردامیخواستم بادوستای فرانسویم برم گردش که زنگ زدنوگفتن باباسکته کرده خودمورسوندم ایران کنارباباایستادم گلپری وگلنازم بودن باباگفت که میدونه داره میمیره پس خواست باهام تنهایی صحبت کنه اون گفت خیلی ناراحته که دوباره تنهام گذاشته وخوشحاله که منوداره وخواست ببخشمش ومن تمام لحظات به اوگوش میدادموگریه میکردم وکیل باباهمراه گلپری وگلنازاومدن توباباگفت وصیت نامش دست وکیلشه بعدمرگش بخونیم وتمام پدرم رفت تنهاکس توی زندگیم رفت ازقبل هم تنهاترشدم مراسم باشکوهی برای باباگرفتیم عمه پریوش ازشیرازاومدوبعدمراسم که تمام قضایارافهمیدازوکیل خواست تازودتروصیت نامه روبخونه ووکیل خوندتووصیت نامه نوشته بودندکه خانه پدرم به گلپری وکارخانه کوچکی که درحاشیه شهروجودداشت مال گلناز وامابرای من دوتاکارخونه بزرگ دربهترین جای شهرویک زمین چنرصدهکتاری وشرکتی که مال پدرم بودوبرای عمه چنرصدملیون پول قابل توجه وقتی گلپری اینهاروشنیدبه سمت من هجوم اوردوگفت که پدرمواغفال کردم تاهمه چیزشوبده به من وگرنه همش مال اونوگلنازبودندعمه که ادم بسیارمتشخصی بودورفتارگلپی براش گرون تموم شده بود برسراوفریادکشیدوگفت لازم نکرده تاتوتعیین کنی که چه کسی حق داردونداردپس ساکت باش گلپری به ناچارساکت شدامابندچهارم وصیت نامه چیزی بودکه هم من وهم گلپری رومتعجب کردبابانوشته بوداین اموال موقتابه گلپری وپسرم داده میشه وپسرم بایدظرف1شال ازدواج کنه تاتمام اموال اون وگلپری به رسمیت به اسمشون زده بشه گلپری بلندشدوبه باباناسزاگفت من هم که دیگه ازمرگ بابام طاقتی برام نمونده بودبرسرش فریادکشیدم واونم باکمال پررویی روبه عمه گفت ارزوداشتم این پیرخرفت بمیره تاصاحب اموالش بشم الانم خیلی خوشحالم عمه یه سیلی به گلپری زدکه گلپری عصبی ماروازخونه بابام که الان خونه گلپری بودانداخت بیرون عمه فشارش رفته بودبالابردمش بیمارستان بعدم بردمش خونه خودم خانم جون اومدپیش عمه موندومنم تاصبح نشستم به کاربابافکرکردم چرابابااین چیزوازم خواست اونکه دمیدونست من اصلااهل ازدواج واین کارهانیستم امادیگه گذشته بودحالاغم تنهایی وبی کسی روداشتم حس میکردم شب تاصبح گریه کردم دیگه کسی رونداشتم لااقل وقتی مامان رفت دلم خوش بودکه باباهست پیشمه حواسش بهم هست اماحالاچی نزدیکای صبح خوابم بردکه باتکونای عمه ازخواب بیدارشدم دیدم ساک به دست حاضرشده داره میره قبل ازرفتنش باهام صحبت کردودرموردتصمیمم برای ازدواج پرسیدکه گفتم فعلانمیدونم وعمه بخاطرشوهرش که کمی مریض احوال بودباگریه منوترک کردبارفتن عمه بازم مثل همیشه تنهاشدم دیگه شب هادیرمیومدم لب  به غذانمیزدم ترک دنیاشده بودم دنیام شده بودکاروکارحتی گلپری وموضوع ازدواجم ازیادم رفته بود یه ادم منزوی شدم کم کم ارامشموازدست دادم شنیده بودم مشروب ادمواروم میکنه توفرانسه هروقت فشارخانوادگی خانواده دوستام روشون زیادمیشدمشروب میخوردن ازاون روز منم شدم مثل اونانزدیک 1سال بودکه فقط همدمم مشروب بودیک روزوکیل بابااومدگفت که داره مهلت باباتموم میشه وبایدوصیتشوعمل کنم دودازسرم بلندشد من وازدواج من حتی حوصله خودمونداشتم چه برسه به یه نفردیگه کلافه شدم رفتم سرقبرباباکمی گریه کردم اخه پدرمن چطوردلت میادبجزمن یه نفردیگه روبدبخت کنی انصاف نیست بخداانصاف نیست

صدای امین باعث شدسرموازرودفتربلندکنم امین اومدجلوی دراتاق ودرحالیکه داشت نفس نفس میزدباهمون لهجه شیرینش گفت

-خاله...نفس ...خاله نفس عمواومدعموفرزاداومد

-کجاست؟چیکارمیکنه؟

-داره بابابایی توباغ صحبت میکنه

-وای امین بروسرگرمش کن بدوخاله زودباش

امین یه باشه گفت ورفت به دوروبرم نگاه کردم روتخت فرزادنشسته بودم وداشتم دفترخاطراتی که دیروزاتفاقی رومیزش دیده بودم میخوندم فضول نبودم اماکنجکاوبودم سریع پاشدم دفترورومیزش گذاشتم لحاف تختشم کشیدم روش پنجره روبستم نگاهی به اتاق انداختم وزدم بیرون شالموکشیدم روسرم ورفتم کنارپنجره وبیرونودیدزدم فرزادتوپ امین دادبهش وخم شدگونشوبوسیدودستی به سرش کشیدوخندیدچه عجب ماخنده این اقاروهم دیدیم ازبس اخم کرده بود دلم گرفته بود

اههههههههههه نفس چقدرحرف میزنی خل شدی دختربدوبروتواتاقت الان میرسه مسترانگری فرزادجلوی درورودی بودکه عین جت سریع رفتم بالا وخودموبه اتاقم انداختم وروتخت دراز کشیدم ونفس عمیقی کشیدم صدای پای فرزادمیومد که داشت ازپله هابالامیومدراست ازجلوی اتاقم رفت طرف اتاق مطالعش بی احسسسسسسسساس چی میگی نفس اون چرابایدبهت احساس داشته باشه؟

اون ازت متنفره مگه دفترخاطراتشونخوندی مگه نفهمیدی چرااینجایی؟فرزادیه ادم چوب خشک بی احساس ایکبیریههههههههههه ولی نمیدونم چراباوجوداین بدخلقیاش بازم بهش احساس دلسوزی میکنم ازوقتی خاطراتشوخوندم حالامیفهمم چرااینقدرعصبانی وخشکه حق داره این ادم توبهترین زمان های زندگیش تنهابوده هیییییییییییییییییی نفس بروبمیربااین دلت اره باباوای دلم من گشنمه برم چیزی بخورم شالموکشیدم روسرم سرموبردم بیرون ازاتاق ودیدزدم دراتاق فرزاد که بسته بودخب برم من رفتم اشپزخونه یه ساندویچ درست کردم وزدم تورگ رفتم اتاقم نمازموخوندم ورفتم برای چرت عصرباتکون های شدیدیک نفرازخواب پاشدم دیدم امینه بااون دستای کوچیکوتپلش داشت تکونم میداد کشیدمش توبغلم ولپشوبوسیدم وگفتم

چی شده تپلی خاله؟

-خاله جون عموفرزادگفت بیام بیدارت کنم بری پایین میخوادباهات حرف بزنه -باشه تپلی توبرومنم میام

بعدازرفتن امین بلندشدم ورفتم جلواینه موهامویه شونه کشیدم وموهام زیرمانتوم انداختم یه شال سفیدم انداختم روسرم ورفتم ببینم که اقافرزادچی میخوادامرکنه ازپله هاسرازیرشدم به طرف پایین دیدم پشت پنجره ایستاده ودستاش توجیب شلوارش بودرفتم وبافاصله دورازش ایستادم ونگاش کردم برگشت زودنگاموبه سمت سقف بردم متوجه لبخندش شدم وبه خودم نیاوردم این اقاهم مثل اینکه زده به سرش این دومین باره داره میخنده نکنه قاطی کرده نه بابافرزادوقاطی اه نفس بازخوددرگیری پیداکردی هاباصدامسترانگری بهش چشم دوختم کنارلبش یه لبخندپنهان بودگفت -بشین

وخودشم رفت نشست روی صندلی ازاون صندلی هایی که میرن جلومیان عین گهوارن ازاوناوشروع کردبه تکون خوردن یه پنج دقیقه ای گذاشت اقاهمینطورروی صندلی نشسته بودوروبه پنجره داشت دیدم حوصله ام سررفت یه زبون براش دراوردم وفحش دادم البته خیلی اروم حتی خودمم نفهمیدم چی گفتم یه دفعه برگشت وروبه روی من نشست وگفت

خب صدات کردم اینجاتادرباره ماه دیگه صحبت کنم

-ماه دیگه؟؟؟؟؟

-اره نگوخبرنداری

-نههههههههههه من چیزی نمیدونم

-چه بامزه

-چی

-خنگی تو

حالافهمیدم چی گفت پسره بی چشم ورو

-خیلی...واقعاکه خیلی بی ادبین اقای مهبد

-راحت باش بگوفرزادمگه بقیه رودرهنگام معاشقه چی صدامیکردی مگه اسمشونوصدانمی کردی هان؟حالامن باهات معاشقه نمیکنم بخاطرهمون داری فامیلیموصدامیکنی اره؟راحت باش عزیزم

چشام گردشدکدوم معاشقه کدوم دیگرون این چی میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟برگشتم طرفش وباتعجب گفتم

-ببخشیدمنظورتون چیه ؟من متوجه نشدم

-چراعزیزم متوجه میشی؟فکرکنم 1ماه میگذره معاشقه نکردی هان؟ -چیییییییی کدوم معاشقه حرف دهنتوبفهم

-من بفهمم ؟اشغال فکرمیکنی نمیدونم تویه هرزه خیابونی هستی که خودتوبخاطرچندرغازمیفروشی هان؟حالاهم اومدی منوصلاخی کنی اره؟جای خوبی اومدی لقمه خوبی گیرت اومده فکرکنم باپولهایی که بدست بیاری میتونی تایه سال خودتوتامین کنی وشغل شریف هرزگی روبرای مدتی بزاری کنار

-تو...تو..چی میگی؟حرف دهنتوبفهم اشغال من هرزه نیستم خودت هرزه ای که به من میگی هرزه اشغال

چشام پراشک شداون فکرمیکردمن هرزه ام وای خدای من چراروزای خوش برای من نیومده چرااااااااااا؟یه دفعه دیدم فرزادعین اژدهاداره میادسمتم عصبانی شده بودوسرخ میزدای بمیری نفس که نمیتونی جلوی زبونتوبگیری اومدجلوودوتابازوهاموگرفت تودستش فشارداداینقدربدفشاردادکه نفسم بنداومدواشکام گوله گوله ریختن پایین دادزدم وناخوداگاه باجیغ گفتم نکن کثافت اشغال روانی نکن دستم شکست امافرزادباچشمای به خون نشسته بهم خیره شوگفت

من هرزه ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟اره؟؟اره خب من هرزم راست میگی حالاهرزگیمونشونت میدم تویه حرکت منوانداخت روکولش ورفت طبقه بالاومنوانداخت روتختش تازه به موقعیتم پی بردم روتختش بودم وفرزادباچشای  به خون نشستش داشت نگام میکردداشتم باگریه بازوموفشارمیدادم که اومدنزدیک وگفت حالابگوکی هرزه است؟بگووووووووووووویالابگو؟

-توتوی اشغال خودت هرز.......

شوری خون روتوی دهنم مز مزه کردم سیلی بود اره سیلی بودکه ازطرف فرزادبرام کشیده شدهنوزتوشک اون سیلی بودم که دیدم پیرهنشودراوردوانداخت زمین و.باخشم اومدجلووگفت حالانشونت میدم هرزگیمواره ببین دستش رفت سمت شالم خواست بکشه که شروع کردم به جیغ زدن یه سیلی دیگه بهم زدکه ازتخت پرت شدم روزمین اومدجلواززیرشالموهاموگرفت وکشیددردتوتموم جونم لونه کردباناله گفتم فرزادخواهش میکنم اذیتم نکن اشتباه کردم من...من...شروع کردم به گریه وباچشای اشکبارم زل زدم به چشمای سیاهش که حیرت زده بودوای چشاش چه غمی دارن همینطوربهم خیره بوددستش از موهام جداشدوافتاد کنارش سرش پایین اومدواروم وگرفته گفت پاشوبروبیرون همین حالااگه نمیخوای چیزیت بشه بامردن بلندشدمورفت تواتاقم نگام افتادسمت اینه وای این چه قیافه ایه خون ازلبم جاریه جای دست فرزادقشنگ دوطرف صورتم معلومه شالموکندم انداختم روتخت رفتم حموم نگام افتادسمت بازوم کبودوسیاه بوددرست مثل زندگیم زندگی الانم ارروکردم کاش همون نفس 15 ساله بودم وخوشبخت کاش بودم زیردوش قشنگ گریه کردم انقدرکه بی حال شدم اومدم بیرون به زورلباس پوشیدم روتخت افتادم دوباره چشام دریایی شد این چه زندگی مزخرفیه من دارم چی میشدمنم مثل بقیه باشم چرا؟؟؟؟؟؟ من بایددانشگاهمو ادامه میدادم خدایاانصاف نیست نیستتتتتتتتتت درسته این زندگیم اززندگی1ماه پیشم خیلی سرتره امامن ارامش میخوام پناه میخوام من تنهام اره من تنهام خیلی تنهام بااین فکراخوابم برد باجیغ ودادامین که صدام میکردبلندشدم درد بدی توسروبازوهام بودنگاهی بهشون کردم ودیدم واااای خیلی عجیب کبودشدن حالامن چیکارکنم؟ تاامین  بالابرسه تونیک استین بلندپوشیدمودروبازکردم امین خودشوانداخت بغلم وگفت:

-سلام خاله جون  

-سلام قربونت برم بیدارشدی؟

-آله ولی مامان نمیذاشت بیام پیشت میگفت خاله خوابیده مزاحمش ایجادنکنم

ازلحن خنده دارش خندم گرفت وخندیدم توبغلم بلندش کردم وهمینطورکه ازپله ها پایین میرفتم گفتم:

-امین خاله صبحونه خورده؟

-امین باچشاش یجورمعصوم نگاه کردوگفت :

-خاله جون میخواستم باتوصبحونه بخورم مامان نمیذاشت دعوام کرد لباشواردکی کرده بودوداشت نگام میکرد لبخندی زدموبیشتربغلش کردم وگفتم:

-عشق خاله قربونت برممممم الان خودم بهت صبحونه میدم عزیززززززم امین چشاش خندیدو بوسم کرد گذاشتمش روصندلی وکتری روزدم به برق ومشغول درآوردن صبحونه ازیخچال شدم به طرف قهوه سازرفتم توشونگاه کردم دیدم خالیه وخشک فرزادهیچ وقت اینونمیشست یعنی عادت نداشت پس دوتااحتمال داشت یانرفته بودیااگه رفته بود قهوه نخورده بودتوهمین فکرابودم که یهوامین دادزد

-واییی عموفلزاددسلامممممم

سرموچرخوندموای این گودزیلاتوخونه چیکارمیکنه؟وااااااااای الان میگه دختربی اجازه به وسایلام دست زده نه باباگلی(زن کریم)خودش گفت اقاگفته راحت باشم پس راحتم دیگه چه مرگمه صبرکن ببینم این پسرچرااینطوریه؟وا شلوارش چروک شده موهاشوببین داره اذان میده وااااااااای چه باحال هییییییییی نفس خاک توسرت این چراداره باچشای قرمزبه سرت نگاه میکنه؟اه حتمااینم فهمیدمن مخ ندارم دیگه ولی خنگه چطورفهمیده؟دستگاه نیست که بتونه داخل سرتم ببینه؟ خفه دیگه چقدرورمیزنی بزارببینم این چراداره به موهام نگاه میکنه؟ موها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ایوایییییی نفس کفنت کنم چیزی روسرت ننداختی کههههههه وای شالم کوووووووو؟؟ واااا؟نفس خل شدی؟توشال نپوشیدی اومدی پایین که راست میگیااااااااپس چه غلطی کنم الان ببینه اینطوری میگه بخاطرمن اینطورکردی که به چشمم بیای مثل دیشب دیشب؟؟ ناخودآگاه اخمام رفت توهم بایاداوری دیشب سرموانداختم پاایین دیدم داره باتعجب میبینتم ندیدبدیدهیزززززز زودکرم شکلاتی امینوگذاشتم رومیزگفتم خاله توبخورمنم میام الان امین اون دستای کوچولوش وزد بهم وگفت:

- وای ملس خاله نفس

زودازآشپزخونه خارج شدم که صدای فرزادوشنیدم

-امین نفس کیه؟

-اسم خاله است

-چی؟

-عمواسم خاله نفسه مخت سوت میزنه؟

-اهان!!!!!!!!ای پسربداین چیه میگی؟

-ببلشید

-باشه صبحونتوبخورچراتوخونتون نخوردی؟

-آخه من دوست دالم باخاله نفس بخورم

-اونوقت چرا؟

-چون مهلبونه خیلی مهلبونه

-اهان باشه بخور

ایشششششششش پسره فوضول به توچه اخه؟ به بچه هم گیرمیدی؟ خوددرگیری داریااااااا نفسسسسسسسسسس ببنددهنو توخودت که بیشترداری چنددقیقه پیش یادت نیست؟

-خب حالاتوهم خفه شوتااین پسره یخمک بچه روبااون اخلاقش نکشته -نفس توچر....

-وجدان جان خفه شوهاوگرنه میزنم توسرت یکم حرف نزنی چیزی نمیشه اههههه فرزادکفنت کنم که باعث شدی اینقدباخودم خوددرگیری پیداکنم پسره جلبکککککککککک رفتم یه شال برداشتم موهاموهم جمع کردم بالاسرم شالم انداختم روموهام اومدم آشپزخونه یاخداااااااااا چی میینم؟ این قطبی هم بلده خنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نههههههههههههه باورم نمیشه داره باامین میخنده وشکلات صبحانه میخوره باتعجب رفتم جلو که دیدم دماغ امینوکشیدامین به این کارحساسیت داشت امین اخم کردودادزد

-نکن عمودلدمیکنههههه

  فرزادقهقهه زد واااااااااای نه باورم نمیشه اینوخنده؟؟؟؟ مگه اینم خنده بلده؟ نههههههههههههههه همینطوربادهان بازداشتم نگاش میکردم ونفس نمیکشیدم یهودیدم اونم داره بادهن بازبه من نگاه میکنه یهوخندم گرفت وکلاماجرای دیشب ازیادم رفت ونشستم گوشه ی اشپزخونه وزدم زیرخنده حالانخندکی بخند هی اون قیافه بامزش میومدجلوچشمم وبادهن بازز میخندیدم چشاموبازکزدم دیدم جلوم وایستاده داره بایه اخم ولبخندخوشی نگام میکنه نیشموبستم ولبخندزدم اماصبرکن واا این پسره چه خوشگله تاحالادقت نکرده بودما عجبببب وای چه جیگره بمیری نفس چراجیگری مثل این کنارته تاحالاتورنکردی؟هان؟؟؟ ازبس الاغی دیگه واااای بازخوددرگیری پیداکردم بیابیرون ازاین فضای مجازیت یهوبخودم اومدم وبااخم پاشدم ورفتم سرمیزنشستم اونم باتعجب یکم بعدنشست مثل ندید بدیداخورد خوبه والا خونه مردم اومدم نونشومیخورم تازه میگم صاحبخونه چیزی نخوره نفس روتوووبرم یعنی حالابس کن بزاریه چیزی کوفت کنم بعداامربه معروف ونهی ازمنکرمیکنی صبحونم تموم شد ظرفای خودموجمع کردم گذاشتم توظرف شویی خواستم بیام بیرون  که گفت نمیخوای ظرفای منم جمع کنی؟ پرووووووووو شب زده لتوپارم کرده میگه ظرفاموجمع نمیکنی؟؟ منم باپررویی برگشتم گفتم:

نه خیرببخشین کلفتتونودیشب زیرمشتولگدتون لت وپارکردین میخوادیکم استراحت کنه خودتون زحمتشونوبکشین هنوزیه قدم برنداشته بودم که بازوموکشید

-هوووی چیکارمیکنی تو؟ من کی به توکلفت گفتم؟کی زدمت؟چرادروغ میگی ؟ها؟

-جااااااااااان؟اهان ببخشین شمانبودیدکه دیشب مست بودیدومنومثل نازکردن میزدید شمانبودیدکه به من کلفت میگفتید شمانبودیدکه دیشب غرورموشکونده بودیدشمانبودیدکه هرحرفی ازدهنتون میومدمیگفتین شمانبودیدکه(اینجابغضم گرفت چشام اشکی شدوبه چشاش بانفرت خیره شدموگفتم)بهم گفتین هرز....نتونستم خودموکنترل کنم ورفتم اتاقم وهای های گریه کردم صدای پاشومیشنیدم که میومدبالاامازوددرروقفل کردموگریه کردم چندباردستگیره روبالاپایین کرد ودرکوبیدهی میگفت دروبازکن خواهش میکنم بزارتوضیح بدم من دیشب مست بودم هیچکدومش یادم نمیاد من حتی....حتی...اسمتم نمیدونم باچی صدات کنم الان ازامین شنیدم بازکن درو امامن هیچی نمیشنیدم زیرپتوفقط بخاطربدبختیم گریه میکردم یکم درروکوبیدوبعدصداش قطع شد


مطالب مشابه :


مدل مانتو جدید .مدل مانتو تنگ . مانتو کوتاه. مانتو بلند .مانتو ۲۰۰۸ . مانتو دخترانه . مانتو زنانه

براي تبادل لينک ابتدا لينک مارو بانام :***عکس+sms+عشق+18*** - مدل مانتو جدید .مدل مانتو تنگ .




مدل مانتوی دخترانه ی جدید ۲۰۱۲ – ۱۳۹۱

جدیدترین مدل لباس2012عکس دختران هالیوود - مدل مانتوی دخترانه ی جدید ۲۰۱۲ – ۱۳۹۱ - مدل لباس




توازستاره هااومدی1

-هوی مواظب حرف زدنت باش همین مدل وکلاس گلپری دست گلنازوکه یه مانتوکوتاه جلف پوشیده




رمان تو از ستاره ها اومدی 25

♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان تو از ستاره ها اومدی 25 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




توازستاره هااومدی62

فرداپس فرداموهاشومش میکنه ابروبرمیداره ناخوناشومانیکورمیکنه مانتوکوتاه مدل عوض




برچسب :