خاطرات حاج صادق آهنگران در کتاب آهنگران بخش دهم

یه بوس بده تا چیزی نگم

قبل از عملیات والفجر مقدماتی، قرار بود برای بچه های لشکر 41 ثارالله کرمان برنامه اجرا کنم. شب مراسم، هوا خیلی سرد بود و حدود دو ساعت در راه بودم. به مقر لشکر رسیدم دیدم جمعیت خیلی زیادی جمع شده است طوری که مسئولان توانایی کنترل آنها را نداشتند.

وارد چادر تبلیغات شدم و با بچه‌های تبلیغات خوش و بشی کردم بعد از ورود من، آنها چند نفر را اطراف چادر گذاشتند که کسی وارد نشود.

 به دلیل ازدحام جمعیت و شلوغی بیش از حد قاسم سلیمانی] فرمانده لشکر 41 ثارالله[ چند بار پشت تریبون رفت و تذکر داد که: «برادرا، آرامش خودشون رو حفظ کنن تا بتونیم دعای کمیل رو به خوبی برگزار کنیم اگه ازدحام کنین ممکنه برنامه به هم بخوره شما باید به دعا و توسل توجه داشته باشین و این رو اصل قرار بدین

 در آن اوضاع، از یک طرف مانده بودم چطور از بین جمعیت عبور کنم و خودم را پشت میکروفن برسانم، از طرف دیگر قصد تجدید وضو هم داشتم. با آن شرایط، به هیچ عنوان امکان نداشت که راحت، مثل بقیه رزمنده‌ها بتوانم از چادر بیرون بروم و تجدید وضو کنم. بیرون آمدن از چادر همان و گیر افتادن در حلقه بسیجی‌ها همان.

 قضیه را به مسئول تبلیغات گفتم، او هم مانده بود چه تمهیدی انجام شود تا من بتوانم تجدید وضو کنم. در آخر، به این نتیجه رسیدیم که من کلاه اورکتم را روی سرم بکشم و از چادر و از قسمت پشتی، از زیر آن بیرون بروم و مسئول تبلیغات هم با فاصله چهار پنج متر پشت سرم بیاید تا مشکلی پیش نیاید. همین کار را کردیم و به همراه مسئول تبلیغات از زیر چادر بیرون رفتیم و به سمت دستشویی‌ها حرکت کردیم.

 حواسم خیلی جمع بود که کسی مرا نشناسد، همه چیز مرتب بود. بعد از دستشویی، برای وضو رفتم کنار تانکر. آستین‌هایم را بالا زدم و کلاه به سر مشغول وضو گرفتن بودم، که متوجه شدم یک نفر خیلی به من نگاه می‌کند و ظاهرا مرا شناخته است. رویم را برگرداندم، اما او دست‌بردار نبود و دوباره دوری زد و در راستای دید من قرار گرفت. هنوز وضو تمام نشده بود که به طرف من آمد. گفتم خدا به خیر کند، الان است که همه دورم جمع شوند و مکافاتم شروع شود.

 نزدیک من که شدم خیلی آرام گرفت: «برادر آهنگران،‌ برادر آهنگران، من شناختمت.» با لحن التماس آلود گفتم: تو رو به خدا سر و صدا نکن و نذار کسی بفهمه من این‌جام. گفت: «چشم، چشم، فقط اگه می‌خوای صدام در نیاد، یه چیزی ازت می‌خوام.» گفتم چی می‌خوای؟

 گفت: «فقط یه بوس، یه بوس به من بده تا برم.» سریع با او روبوسی کردم و بعد از آن به هر مشقتی بود خودم را به تریبون رساندم. آن شب دعای کمیل را خواندم و برنامه به لطف خدا به خوبی اجرا شد..

تلاش من برای امر به معروف به بی‌حجاب

استقبال از نوحه‌ها فقط مختص جبهه و رزمنده‌ها نبود بلکه اثر نوحه‌ها طوری بود که در تمام کشور و در همه شهرها، وقتی من را می‌دیدند نسبت به من ابراز لطف و محبت می‌کردند. آن زمان، معمولا نوحه‌هایی که خوش سبک و دارای سربندهای خوبی بود را در نماز جمعه تهران می‌خواندم، مثل: «با نوای کاروان»، «بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت»، «هنوز از کربلایت به گوش آید صلایت» و... البته انتخاب نوحه‌ها برای نماز جمعه را به دلخواه خودم انجام نمی‌دادم بلکه این امور را کاملا با ستاد دعا هماهنگ می‌کردم.

وقتی به تهران می‌آمدم چون در این شهر کسی را نداشتم، بیشتر اوقات منزل محسن قهرمانی و علی محسنی بودم که هماهنگی‌های مربوط به اجرای برنامه‌هایم را انجام می‌دادند. در یکی از همین دفعات که به تهران آمدم همراه علی محسنی از منزلش خارج شدیم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که مرد جوانی با ظاهری غیرمذهبی جلو آمد و خطاب به من که داخل ماشین بودم گفت:‌ «آهنگران، خیلی خاطرخواتیم، می‌خوایمت

 ماشین حرکت کرد و راه افتادیم. پشت یک چراغ قرمز، ماشین توقف کرد. داشتم اطراف را نگاه می‌کردم که چشمم به خانمی افتاد با وضع ظاهری بسیار زننده و عملا بدون حجاب. معمولا به دلیل وجهه‌ای که بین مردم داشتم، با دیدن صحنه منکر این چنینی دخالت نمی‌کردم، اما آن روز با دیدن وضع آن خانم، به هم ریختم و گفتم هر طور شده باید به او تذکر بدهم و امر به معروفش کنم، اینجا مملکت اسلامی است و وضع این زن، در خور کشور اسلامی نیست.

روزنامه‌ای را که روی داشبورد ماشین بود، برداشتم و آن را تا زیر چشم‌هایم، جلوی صورتم گرفتم تا مثلا آن خانم مرا نشناسد و از ماشین پیاده شدم. در چند قدمی ماشین زن بی‌حجاب بودم که او با یک نگاه مرا شناخت. سریع از ماشین پیاده شد و شروع کرد با لحنی خاص، قربان صدقه من رفتن: «آهنگران، خودتی؟! خیلی ماهی! می‌دونی چقدر دوست داریم؟!» به شوهرش هم که از آن طرف ماشین پیاده شد، گفت: «می‌دونی این کیه؟! این آهنگرانه! آهنگران، خیلی خوبی، خیلی خوب می‌خونی، ما همه‌مون مدیونتیم. اگر تو نبودی جنگ چه جوری پیش می‌رفت؟» پشت سر هم از این حرف‌ها می‌زد.

من که به اصطلاح رفته بودم او را امر به معروف کنم، با مشاهده این وضعیت سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و به کار خودم خنده‌ام گرفت.

چون کار من، با نام و یاد امام حسین صلوات الله علیه گره خورده بود، به دلیل ارادت بی‌حد و حصر رزمندگان به حضرت سیدالشهدا صلوات الله علیها استقبال از من کمی بیشتر بود، اما با حضور بعضی از مسئولین هم این استقبال و ازدحام کم و بیش اتفاق می‌افتاد.

 به عنوان نمونه یادم هست آقای ]محسن[ قرائتی آمده بود دوکوهه و برای رزمندگان سخنرانی می‌کرد. صحبت‌هایش رو به انتها بود که دائم بر می‌گشت پشت سرش را نگاه می‌کرد. فهمیدم که دنبال راه دررویی است که گرفتار حلقه بسیجی‌ها نشود. به محض اینکه گفت: «والسلام علیکم و رحمت‌الله و برکاته»، برگشت و مثل یک دونده، با سرعت هر چه تمام و تا آنجایی که می‌توانست، می‌دوید و بسیجی‌ها هم دنبال او.

وقتی از پنجره وارد شدم

قرار بود برای اجرای مراسم دعای کمیل بروم خرم آباد.بچه های سپاه از قبل در سطح شهر اطلاع رسانی مفصلی کرده بودند.وقتی رسیدم خرم آباد به من گفتند: جمعیت به حدی زیاده که علاوه بر مسجد مردم توی خیابون هم نشسته اند.گفتم: خب حالا مگه چی کار باید بکنیم؟ مثل همیشه می ریم مراسم رو اجرا می کنیم مگه مشکلی هست؟ گفتند: اگه شما بخوای از داخل این جمعیت خودت رو به داخل مسجد برسونی خیلی اذیت می شی.گفتم: چاره چیه؟باید رفت.گفتند: نه ما یه فکری  براش کردیم.

پشت مسجد کوچه ی باریکی قرار داشت و آنها برنامه ریزی کرده بودند من خودم را به کوچه ی پشت مسجد رسانده و از داخل پنجره وارد مسجد شوم.

غروب بود که به سمت مسجد حرکت کردیم.بر اساس طرح، رفتیم به طرف کوچه ی پشت مسجد.کوچه بسیار تاریک بود و چشم چشم را نمی دید.پرسیدم پنجره کجاست؟ وقتی پنجره را نشانم دادند جا خوردم.فکر می کردم پنجره پایین است و سریع وارد مسجد می شوم.اما پنجره حدود 3-4 متر با زمین فاصله داشت.گفتم: من چطوری خودم رو اون بالا برسونم.آنها که خیلی هم عجله داشتند،گفتند: قلاب می گیریم و شما خیلی فرز برو بالا و بپر داخل.هاج و واج ماندم.ولی به ناچار و با اکراه قبول کردم و از روی دست و شانه ی برادران بالا رفتم و خودم را به پنجره رساندم.باز تصورم این بود که از پنجره وارد ٱشپزخانه یا پستویی می شوم و از آنجا خودم را به جایگاه می رسانم.ولی وقتی رسیدم بالا دهانم از تعجب  باز مانده بود.

پنجره دقیقاً داخل شبستان مسجد باز می شد و جمعیت چند متر پایین تر درست زیر پای من نشسته بودند.آنها هم وقتی مرا دیدند.جیرت کردند که من آن بالا چه کار می کنم.نه راه پس داشتم نه راه پیش.مجبور شدم از همانجا بپرم پایین.مردم با هیجان به استقبالم آمدند و ولوله ای به پا شده بود بیا و ببین.حساب کن از در مسجد وارد نشده بودم و آمده بودم تا مثلاً میان بر بزنم.حالا از بالای جمعیت درآمدم و آنها بعضاً خنده شان گرفته بود که چرا من از در مسجد نیامدم داخل و رفتم بالای پنجره ی وسط مسجد.خلاصه شد همان آش و همان کاسه.

برلبه ی پرتگاه

بعد از اجرای برنامه ای در اصفهان با ماشین همراه با راننده و محافظم به طرف اهواز حرکت کردیم.بین راه سری هم به دزفول زدیم.برای رفتن به اهواز از دزفول ابتدا باید به سمت راست پیچید و مقداری در جاده ی شوش طی مسیر کرد و از آن جا به سمت اهواز رفت.

من خوابم برد و راننده به جای این که بپیچد جاده را مستقیم رفت.با تکان خوردن های زیاد ماشین از خواب بیدار شدم.نگاهی به اطراف کردم و دیدم دور و برمان نیزار است.فکر کردم حتماً جاده ی اصلی در دست تعمیر بوده و راننده مجبور شده از این جاده بیاید.لذا دوباره خوابیدم.

یکی دو ساعتی گذشت.نگاهی به ساعت انداختم و به راننده گفتم: مجا داری می ری؟ اشتباه نیامدی؟ گفت: فکر نمی کنم فهمیدم اشتباه آمده اما چیزی نگفتم ببینم به کجا می رسیم.

جاده خیلی نا هموار بود و تاریک و هیچ ماشینی در آن بود.راننده لحظه به لحظه سرعتش را کم می کرد و سرانجام به جایی رسیدیم که دیگر جاده تمام شد.راننده دید متوجه شد و ناگهان زد  روی ترمز.نیمی از ماشین لبه ی پرتگاه را رد کرده و نیم دیگر روی جاده ماند.

وحشت بر سه نفرمان مستولی شد.خیلی آرام نگاهی به پایین انداختم.رودخانه ای زیر پای ما بود.با سلام و صلوات یکی یکی از ماشین پیاده شدیم.با کوچک ترین  حرکت اشتباهی، ماشین به درون آب که 3-4 متر پایین تر بود سقوط می کرد.در آن تاریکی مطلق چشم چشم را نمی دید.هیچ صدایی جز آواز قورباغه ها نمی آمد.عقربه های ساعت،یازده نیمه شب  را نشان می داد و اطرافمان هم تا چشم کار می کردنی زار بود.مانده بودیم چه کنیم.محافظ که حسابی ترسیده بود و از طرف دیگر راننده هم چون مسئولیت ماشین را بر عهده داشت به خاطر وضعیت ناجور ماشین عصبی شده بودند.

به محافظ گفتم: من اینجا هستم شما برو پایین ببین می تونی کسی رو پیدا کنی؟ او که رنگ به صورت نداشت، به تته پته افتاد.از آن طرف هم هر چند لحظه، ماشین حرکت کوچکی می کرد و صدای خاکی که با پایین می ریخت اعصاب  راننده را داغان کرده بود.با این اوضاع چاره ای نبود و خودم باید می رفتم .یا علی گفتم و اسلحه ام را برداشتم و راه افتادم.

در دوردست،سوی چراغی را دیدم.آن را نشان کردم و به سمتش راه افتادم.هر چه می رفتم، به هدف نمی رسیدم.سرم را پایین گرفتم و هرچند دقیقه یک بار به نور نگاهی می کردم.شایدراه زودتر تمام شود.حدود یک ساعت و نیم پیاده آمدم تا رسیدم به چراغ.

چراغ،  وسط یک محوطه ی بسیار بزرگ نصب بود.گوشه ای از محوطه، چاردیواری یی شبیه آلونک قرار داشت و تختی هم جلوی آن بود.روی تخت پیرمردی خوابیده بود.اسلحه را به میله های در زدم تا پیرمرد از خواب بیدار شود.سریع از خواب بیدار شد.نگاهی به اطراف انداخت و من را دید.تا چشمش به اسلحه افتاد ترسید و فکر کرد آمدم دخلش را بیاورم.افتاد به التماس و گفت: به خدا من هیچ کاره ام.هیچی ندارم.رحم کن. گفتم : من باهات کاری ندارم.اینجا گم شدم.آمدم دنبال کمک.پیرمرد بی چاره که از خواب شیرین پریده بود، وضع پریشانی داشت.هر چه می گفتم  با تو کاری ندارم، افاقه نمی کرد و بدجوری ترسیده بود.از بس ناله و التماس کرد، یک لحظه کنترلم را از دست دادم.اسلحه را به طرفی پرت کردم و داد زدم: بابا من با تو کاری ندارم.گم شدم.با این که اسلحه را انداخته بودم، باز کمی نران بود.با صدایی لرزان فریاد زدL«احمد احمد  با صدا زدن پیرمرد پسر جوانی از انتهای محوطه و از داخل تاریکی، در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست به طرف ما آمد.معلوم بود او هم تازه از خواب بیدار شده .کمی که نزدیک آمد، و چهره ام را دید مرا شناخت و با خوشحالی خاصی گفت: به آقای آهنگران شما کجا اینجا کجا؟ حال شما چطوره؟ کمی با او خوش و بش کردم و از اینکه در آن ساعت شب مزاحم او و پدرش شده بودم عذر خواستم.اتفاقاً احمد مسئول بسیج همان منطقه بود.جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: فقط هر کاری می کنی دست بجنبون.الآنه که ماشین بیفته ته رودخونه.سریع رفت تراکتورش را روشن کرد و راه افتادیم.

وقتی رسیدیم، دیگر چیزی به کله شدن   ماشین نمانده بود.سریع آن را بکسل کردیم و عقب کشیدیمو شکر خدا به خیر گذشت.

بعدش  رفتیم منزل همان جوان و یک چای آنجا خوردیم.احمد از فرصت استفاده کردو همانجا قول یک مراسم را از من گرفت.با او خداحافظی کرده و به طرف اهواز برگشتیم.

یک سال بعد،  در پایان یکی از مراسم ها، جوانی آمد  و گفت: حاج آقا  منو می شناسید؟ گفتم: نه والله .گفت: من همونی ام که اون شب با تراکتور ماشین رو نجات دادم.

معلمی گفت:لعنت بر من

شب عملیات والفجر مقدماتی دو ساعت قبل از شروع عملیات آقا محسن ]رضایی[ به من گفت:اسم عملیات والفجره رمز اون هم یا الله یا الله یاالله اگه می تونی نوحه ای رو با این مضمون آماده کن تا قبل از شروع عملیات بخونی.

اتفاقاً آن شب آقای معلمی هم همراه من  آمده بود.نام عملیات و رمزش را به او دادم و رفتم تا برای رزمندگان دعای کمیل بخوانم.

دعای کمیل را آقای انصاری خواند و من هم این نوحه را:

لحظه ای فرما درنگ ای امیر قافله

نیست این دلخسته را با تو چندان فاصله[1]

این نوحه یکی از چند نوحه ی مورد علاقه ی من است و با آن خیلی انس گرفته و هنوز هم بعد از گذشت این همه سال آن را زمزمه می کنم.چه آن را زبان حال خود و امثال خود می دانم که در این دنیا غوطه ور شده ایم و از قافله عقب ماندیم.در آن ملتمسانه از امیر قافله خواهش می کنی لحظه ای درنگ کند تا فاصله ی کمی که بین من و او مانده طی شود.همان وقتی که نوحه را می خواندم، بسیجی هایی که آماده ی عملیات شده بودند، به شدت تحت تأثیر قرار گرفته و بعضی از آنها که به زور پانزده سالشان می شد هنگام خواندن نوحه، ضجه می زدندو گریه می کردند.بچه ها آن شب حال بسیار خوشی داشتند که حتی بعد از پایان مراسم هم برقرار بودو خیلی از آنها در جریان عملیات به شهادت رسیدند.

مراسم که تمام شد، رفتم سراغ معلمی.ببینم شعر را آماده کرده یا نه.او را پشت قرارگاه پیدا کردم.در فاصله ی حدود 45 دقیقه که من مشغول مراسم دعا بودم، ایشان نوحه ای را آماده کرده بود که هم نام عملیات و هم اسم رمز عملیات در سربندهای آن درج شده بود.[2]

والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله

با رمز یا الله و یا الله و یا الله[3]

چند ساعتی بعد از دعای کمیل به دلیل نزدیک شده به لحظه ی حمله، در قرارگاه دعای توسل برگزار شد و من نوحه ی والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله را خواندم.لحظاتی بعد، آقا محسن] رضایی[ رمز عملیات را پشت بی سیم اعلام کردو والفجر مقدماتی  آغاز شد.

بعد از شروع عملیات، در همان قرارگاه کنار بقیه ی فرماندهان بودم و انتظار می کشیدیم که خبرهای خوبی از پشت بی سیم ها بشنویم.[4]رزمندگان در ساعات اولیه ی عملیات توانسته بودند ضرباتی را به دشمن وارد کنند.حدود ساعت سه صبح بود که سراغ آقای معلمی رفتم و گفتم: الحمدلله بچه ها حسابی رفتن جلو.بیا  بریم کمی استراحت کنیم.

ساعت نزدیک پنج صبح بود که برای نماز از خواب بیدار شدیم.وارد قرارگاه که شدم دیدم چهره ی همه درهم و ناراحت است.پرس و جو که کردم، یکی از بچه ها گفت: عملیات لو رفته و بچه ها عقب نشینی کردن.خیلی ها شهید شدن.بعضی گردان ها هم محاصره شدن.با شنیدن این خبر و یادآوری حالات معنوی شب قبل بچه ها، خیلی متأثر شدم.اما بیشتر از من آقای معلمی منقلب شد.او وقتی خبر شکست عملیات را شنید، گفت: اصلاً مشکل از منه.وجود من بی برکته.هر وفت پا به جبهه می ذارم، بچه ها موفق نمی شن.بر من لعنت اگه دیگه پامو اینجا بذارم.پیرمرد بود و حسابی دل نازک.کمی با بچه ها دل داری اش دادیم و آرام اش کردیم.به هر ترتیب، آن عملیات با عدم الفتح به پایان رسید.



[1]متن کامل نوحه صفحه ی

[2]بعضی از دوستان، چه در زمان جنگ و چه الان، به نوحه ها و سبک ادبی آنها ایراد می گیرند که این نوحه ها از اشعار خوبی برخوردار نیست و از لحاظ ادبی وزن ندارد.به هر حال این دوستان یا در جنگ نبودند و یا موقعیت ما را درک نمی کردند.نمونه اش همین نوحه ی قبل از آغاز عملیات والفجر مقدماتی که باید در عرض حدود یک ساعت آماده و برای رزمندگان خوانده می شد.در این مدت کم لطف خدا و ائمه صلوات الله علیهم بود که این شعرها به ما الهام می شد و آقای معلمی با اینکه یک کشاورز بود و سن بالایی هم داشت، در نهایت خلوص آنها را آماده می کرد و من در قالب نوحه می خواندم.

[3]متن کامل نوحه صفحه ی

[4]معمولاً هر کسی اجازه ی ورود به قرارگاه را نداشت.اما من مشکلی در این مورد نداشتم و می توانستم در سنگر فرماندهی رفت و آمد کنم.زمان عملیات هم که می شدقرارگاه حال و هوای خاصی داشت.همه منتظر بی سیم بودیم و هر آن امکان داشت خبر خوش یا بدی از پشت بی سیم ها برسد.تا ساعت دو و سه صبح همه بیدار بودند و در این موقع هر کس خوابش می گرفت می رفت می خوابید و تنها فرماندهان بیدار می ماندند و عملیات را کنترل می کردند.


مطالب مشابه :


هنگام درنگ

هنگام درنگ _ 03/04/90 زمان: 1:01:01دقیقه موضوع: برنامه هنگام دانلود کلیپ موتور و ماشین




Aston Martin V12 Zagato

عکس ماشین AKS MASHIN - Aston Martin V12 Zagato - مرجع عکس و مطالب ماشین . عکس ماشین اسپرت . ماشین جدید . خودرو .




عصای پیری: احمد محمود

پیر زن پا کشان پیش رفت و به در ماشین پنجه سائید دست به ستون پنجره ماشین درنگ کرد، عینک




تست میتسوبیشی پاجرو در لواسان

عشق ماشین. تصاویر و ما را تنها می گذارد و خودرو را دراختیار تیم تست قرار می دهد.بی درنگ




خاطرات حاج صادق آهنگران در کتاب آهنگران بخش دهم

ماشین حرکت کرد و عقب ماندیم.در آن ملتمسانه از امیر قافله خواهش می کنی لحظه ای درنگ کند تا




برچسب :