منشی مدیر 1

بی حوصله روی صندلی تکانی خوردم و به دخترانی که با اضطراب کتاب های خود را ورق می زدند و با عجله مطالبی را میخواندند نگاهی کردم. ناخوداگاه لبخندی بروی لبانم نقش بست. زیر لب گفتم: این همه دنگ و فنگ برای منشی گرفتن خیلی مسخره اس!
در همین هنگام در باز شد و دختری با قیافه غمگین و درهمی بیرون آمدو در حالیکه زیر لب می غرید از در خارج شد.
از شانس افتضاح من، آخرین نفری بودم که مصاحبه و گزینش می شدم. از بی کاری بی حوصله شده بودم. کتاب شعری را که همیشه همراهم بود، از کیفم بیرون کشیدم و شروع به خواندن کردم. هنوز یک صفحه را به پایان نرسانده بودم که دختری با حالت نگران پرسید:
- ببخشید خانوم. مگر از شعر و این چیزام سوال می کنند؟
باحالت تدافعی گفتم:
- شعر و این چیزام دیگه یعنی چی؟
- منظورم ادبیاته دیگه.
- نخیر اگر از ادبیات توی مصاحبه و گزینش سوال می پرسیدند شما یاد میگرفتید که چه کلماتی توی جمله تون بکار ببرید و چه کلماتی به کار ببرید.
دوباره با حرص گفتم: شعر و این چیزام!
دخترکه خیالش از این جانب راحت شده بود بی توجه به من که هنوز عصبانی بودم دوباره مشغول زیرو رو کردن کتابش شد. یک ساعت بعد بالاخره پیرمرد آبدارچی نام مرا صدا زد. تا به حال از شنیدن نامم تا این اندازه خوشحال نشده بودم. سریع از جا برخاستم و به طرف اتاق مصاحبه رفتم و در همان حال که روسری ام را جلوتر می کشیدم چند ضربه به در زدم و وارد شدم.
برخلاف تصورم که فکر میکردم با زنی محجبه یا مردی میانسال با محاسن بلندی روبرو میشوم، با مردی جوان و خوش لباس مواجه شدم. مرد همانطور که دستانش را پشت سرش به هم قفل کرده بود و چشمانش را بسته بود گفت: بفرمایید تا شروع کنیم.
به طرف تنها صندلی اتاق که درست روبروی او بود رفتم و نشستم. حالا بوی خوش ادکلنی که استفاده کرده بودرا استشمام میکردم. چهار شانه و قوی هیکل بود و از قرار معلوم می بایست قد بلندی داشته باشد.
تقریبا یک دقیقه به همین منوال سپری شد. مرد جوان نفس عمیقی کشید و به خودش تکانی داد. فورا نگاهم را به زیر انداختم.
پس از چند لحظه گفت: نام و نام خانوادگی ، سن و آخرین مدرک تحصیلی.
سرم را بلند کردم و اورا دیدم که دستها را زیر چانه گذاشته بود و به انتظار شنیدن جواب سوالات ، من را نگاه میکرد.
با اعتماد به نفس جواب دادم، رمینا رسام بیست و یک ساله، دیپلم.
درحالی که سرش را تکان میداد گفت: رمینا چه معنی میده؟
- توی فرهنگ لغت که نوشته طاهره و پاک، درست و غلطش رو نمی دونم.
لبخندکمرنگی روی لبانش نقش بست وگفت:
- می دونید وظیفه ی منشی چیه؟
- به امور دفتری سروسامون میده.
- واضح تر توضیح بدید.
- خب به تلفن جواب میده. قرار ملاقات ها رو مشخص میکنه ....
توی حرفم آمد و گفت: شما با کامپیوتر اشنایی دارید؟
- در حد یه منشی بلدم با کامپیوتر کار کنم.
- هر دستوری کارفرماتون بده اجرا میکنید؟
- اگر در حیطه وظایفم باشه بله، در غیر این صورت نه
- منظورتون از در غیر این صورت نه، چیه؟
- یعنی کارایی که به منشی مربوط نیست.
- مثال بزنید
- با خودم گفتم عجب آدم سمج و بد پیله ایه و در حالیکه سعی داشتم خونسردیم را از دست ندهم گفتم: مثلا منشی رو با ابدارچی اشتباه نگیره. انتظار نداشته باشه که چای و بیسکویت صبح وکیکو قهوه عصر رو منشی به خدمتشون ببره.
- با تلفن چیکار میکنی؟
از سوال مسخره اش کلافه شدم و گفتم:
- همین قدر میدونم که وقتی زنگ زد باید گوشی رو بردارم و اگر خواستم با کسی تماس بگیرم اول شماره بگیرم.
در حالیکه سعی میکرد نخندد گفت:
- نه منظورم این نبود. بهتره سوالم رو یه طور دیگه مطرح کنم تا متوجه شید. یعنی پشت تلفن هم مثل الان صحبت میکنید. خشن و کوتاه؟
- بستگی به سوالایی داره که میپرسن. البته اگر قانون کار این شرکت این باشه که منشی اول باید یه جوک دست اول برای مخاطب تعریف کنه اون یه بحث جداگانه ست.
قیافه ی متعجبی به خودش گرفت و گفت: مگر شما جوک هم بلدید تعریف کنید؟
- یه چندتایی بلدم.. البته شما می بایست توی اگهی استخدامتون جز شرایط لازم این شرط هم میگذاشتید که متقاضی باید روزانه بیست جک دست اول بلد باشه.
بی آنکه به روی خودش بیاورد گفت:
- نکته خوبی را تذکر دادید. حتما توی اگهی بعدی این شرط رو هم می گنجانیم.... خب شما سابقه کار مفیدی دارید؟
- نه البته اگر این مورد هم یکی از شرط های استخدام باشه می بایست اینم توی اگهی درج می کردید که نه وقت ما رو تلف کنید و نه وقت خودتون رو.... سوال دیگه ای نیست؟؟؟
شما می دونید یه منشی باید روابط عمومی قوی داشته باشه علی الخصوص منشی که مسئول فروش هم باشه.
- بله هر چند که معنی درست این عبارت رو هنوز نفهمیدم. شاید منظور برخورد خوب با مراجعه کننده باشه...شایدم منظور شما این باشه که یه منشی باید در گول زدن خریدار اونقدر استاد باشه که مثلا بتونه واحد های ساختمان شمار به اسم طبقه ی اول و دوم به خریدار بفروشه و بعد خریدار متوجه میشه که آپارتمانش طبقه ی ششم یا هفتمه منشی با چرب زبانی اونو متقاعد کنه که شیوه ساختمان سازی ما اینه که طبقه ی اول و دوم را ما بین طبقات هفت الی ده می سازیم پس شما باز هم طبقه ی اول هستید فقط باید از هفت طبقه بالا برید.
وقتی حرفم تمام شد تازه متوجه مرد شدم در حالی که سرش پایین و صورتش را با دستانش پوشانده بود بی صدا می خندید و این به خوبی از تکان شانه اش فهمیده میشد.... شاید تا به حال با کسی مثل من مصاحبه نکرده بود.
بعد از چند لحظه گفت: تلفن تماستون رو بدید تا در صورت نیاز....
نگذاشتم جمله اش را تمام کند گفتم: در صورت نیاز تا کی تماس میگیرید؟
در حالیکه نگاهم میکرد گفت در صورت نیاز فردا صبح.
با تمسخر گفتم: پس در صورت نیاز با شماره...... تماس بگیرید. هر چند می دونم با این جوابایی که من دادم منو رد میکنید.
دندانهایش را روی لبانش فشار میداد تا لبخندش از دید من مخفی بماند.
- بهتون توصیه میکنم جای دیگه این طوری جواب سوالات رو ندید البته در صورت نیاز به استخدام شدن. و این چند کلمه ی آخر را کشیده و طنز امیز ادا کرد.
مثل اینکه نمیخواست در مقابل من کوتاه بیاید، مطمئن بودم که من را رد میکند. بنابراین ترجیح دادم حرف آخرم را به او بزنم و بروم.
- شما بهتره یه مرکز مشاوره و راهنمایی دایر کنید تا همه از توصیه های شما در صورت نیاز بهره مند بشند.
خیلی خونسرد گفت: پیشنهاد بدی نبود.شاید این پیشنهاد بتونه بهتون کمک کنه البته شاید.
برخاستم و گفتم: روز بخیر آقا و در حالیکه زیر لب می غریدم از شرکت خارج شدم..
وقتی به خانه رسیدم خانه غرق در سکوت و تاریکی بود.. کم کم داشتم از این رفتارهای مامان خسته می شدم. بی حوصله گفتم: مامان خونه ای؟
بیهوده انتظار می کشیدم اگر هم خانه بود جوابی نمی داد. به اتاق او رفتم و بعد از ضربه ای به در وارد اتاق مامان شدم. مامان عکس پدر و روزبه را به دست گرفته بود و میگریست.
- مامان جون چرا اینقدر خودت اذیت میکنی؟ به خدا روزبه و بابا راضی نیستند که شما این قدر خودخوری کنی.
- رمی جان تنهام بذار
- باشه وی این راهش نیست در ضمن من گرسنه ام.
- من حوصله ندارم آشپزی کنم خودت یه چیزی درست کن و بخور.
- شما به جز گریه کردن حوصله ی کار دیگه دارین؟
- برو بیرون رمینا!
دستورش را اجرا کردم و از اتاق خارج شدم. بااینکه گرسنه بودم بدون این که غذایی بخورم به اتاقم رفتم و خوابیدم.
صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم تا چشمانم را باز کردم گفت: پاشو ببینم دیروز کجا رفته بودی؟
- اوه حالا اول صبحی یادتون افتاده؟ خوابم میاد.
پتو را از روی صورتم کشید و گفت: من اعصاب ندارم ها!
بلند شدم و سرجایم نشستم در حالیکه چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم گفتم: بله بفرمایید.
- جریان این تلفن چیه؟
- کدوم تلفن؟
- چه می دونم شما استخدام شدیید و از فردا می تونید بیاید سر کار..
با خوشحالی از جا پریدم و گفتم: آخ جون و مامان را در آغوش کشیدم.
- یعنی تو میخوای بری منشی بشی؟!
- آره مگه اشکالی داره؟
با تاسف نگاهی به من انداخت و گفت: به کجا رسیدی تو دختر؟
- به واقعیت.. من دلم نمی خواد توی خیالاتم زندگی کنم
- تو بی خود می کنی بری منشی بشی
- یعنی چی؟
- یعنی برای ما افته که تو بری منشی یه شرکت بشی
- مامان جان از اون مای سابق چیزی باقی نمونده که منشی شدن باعث سرافکندگی بشه.
- من بهت اجازه نمیدم هر کاری دوست داری بکنی.
- من بیست و یک سالمه و هر کاری لازم بدونم انجام میدم. من نمی دونم چرا شما وضعیت رو درک نمی کنید. مامان دیگه گذشته رو فراموش کنید. دوران خوبی بود ولی حیف که پایدار نموند. از اون دوران فقط خیالش باقی موند به علاده یکی سری لباس و عکس. مامان ما فقط همین خونه صد متری رو داریم همین و بس البته صرف نظر از دویست هزارتومان پول که اون در صورتی که من کار نکنم نهایت دوماهه تموم میشه
مامان ما دیگه کسی رو نداریم که بهش تکیه کنیم بابا و روزبه دیگه برنمی گردند اینو بفهمید.
مامان در حالیکه گریه میکرد از اتاقم خارج شد با این یاداوری خاطرات گذشته ناراحت شده بود ولی با خبر خوبی که مامان برام اورده بود غم و غصه ی گذشته را فراموش کردم و خودم را برای فردا و اولین روز کاری اماده کردم.
**************
احساس عجیبی داشتم. نمی دانستم خوشحالم یا ناراحت. از اینکه پولی برای امرار معاش به دست می اوردم خوشحال بودم و از طرف دیگر چون هر روز صبح تا ساعت چهار بعدازظهر می بایست کار می کردم ان هم در سمت منشی کمی دلخور بودم. روسری ام را گره میزدم که مامان با قیافه ای درهم ظاهر شد و گفت: پس میخوای بری آره؟
- با اجازه ی شما بله.. برای ساعت پنج .. پنج و نیم خونه ام.
- رمینا من راضی نیستم به خاطر من بری کار کنی.
- مامان من مجبورم.... هم به خاطر شما و هم به خاطر خودم. گذشته از اون من حاضرم بخاطر شما بمیرم کار کردن که دیگه چیزی نیست.
مامان چند قدمی به سمتم برداشت و دستانش را از هم گشود و مرا در آغوش کشید و گفت: دیر نکنی ها
- نه مامان خیالتون راحت.
***********
وارد شرکت شدم و یکراست به اتاق رئیس شرکت رفتم. رئیس شرکت مردی حدودا پنجاه ساله، خوش پوش و خوش چهره بود. در حالی که با همراهش صحبت میکرد به نزدیک ترین صندلی اشاره کرد . روی صندلی نشستم و به اطرافم نگاهی انداختم. دیوار های اتاق پر بود از پوسترهای ساختمان و روی میز انتهای اتاق ماکتی از یک ساختمان چند طبقه بود. در همین هنگام صدای رئیس را شنیدم که گفت: روزتون بخیر خانم رسام.
سرم را به طرف او چرخاندم و گفتم: روز شما هم بخیر
- متشکرم .. در حالی که ورقه ای به طرف گرفته بود ادامه داد: لطفا قرار داد روامضا کنید
ورقه را گرفتم و سریع ان را خواندم به به او برگرداندم.
لبخند تحسین امیزی زد و گفت: افرین من از ادمای فرز و زرنگ خوشم میاد. خب درباره قرار داد نظرتون چیه؟
- موافقم.
لبخند رضایت مندانه ای زد و گفت: لطفا امضا کنید و خودکار را به دستم داد.
قرارداد را امضا کردم و خودکار را روی کاغذ گذاشتم.
- امیدوارم همکاری ما تداوم پیدا کنه. اگر موافقید با بقیه دوستان اشناتون کنم و در حالی که در را برایم باز میکرد گفت: خواهش میکنم.
بعد از اینکه با سه تن از کارکنان اشنا شدم به اتاق منشی رفتم. منشی زنی تقریبا چهل ساله بود . اقای فرهنگ گفت: خب خانم رسام ایشونم خانم پورزند هستند.
- سلام خانم حالتون خوبه؟
- سلام عزیزیم ممنون.
درحالی که دست های هم را می فشردیم آقای فرهنگ گفت: شما رو تنها میذارم د در را بست و رفت. خانم پور زند به نشستن دعوتم کرد و گفت: دلم میخواد دوروزه به کارت وارد شی.
- امیدوارم.
ساعت چهار وقتی از شرکت بیرون امدم نفس راحتی کشیدم. خانم پورزند انقدر حرف زده بود که صدایش هنوز در گوشهایم بود. و در اخر با جمله افرین دختر زرنگ و باهوشی هستی از دست او رهایی پیدا کردم.
خسته و مانده به خانه رسیدم قبل از اینکه وارد خانه شوم ظاهر خوشحالی به خود گرفتم و کلید را در قفل چرخاندم. بر خلاف روزهای قبل چراغ ها روشن بود و عطر غذا در فضای خانه پخش شده بود. با خوشحالی گفتم: مامان کجایی؟
- این جام تو اتاق تو
با تعجب به طرف اتاقم رفتم. مامان مشغول رسیدگی به وضعیت به هم ریخته اتاق بود.
- سلام
- سلام خسته نباشی.
- ممنون این جا چی کار میکنید؟
- مثل اینکه زلزله اومده توی اتاقت.. اتاق تو همیشه همین طوریه
- فکر کنم
- پس معصومه بیچاره چقدر توی اون خونه جون میکنده.
برای اینکه مامان دوباره به گذشته ها سفر نکند گفتم: مامان میوه دارم
- اصلا یادم نبود که تو الان خسته ای بیا برات میوه میارم و از اتاقم خارج شد.
مامان درحالی که سیبی برایم پوست میکند گفت: خب از کارت بگو.
- فعلا در حال کاراموزیم
- سخته؟
- نه منشی قبلی گفت.. دوروزه یه منشی حسابی میشم.
- حالا توی این دوره بیکاری این منشی برای چی می خواد بره؟
- چهل و هفت سالشه میگه بیست و هفت ساله که داره کار میکنه حالا دیگه خسته شده و میخواد خودشو بازنشسته کنه.
مامان ابروانش را بالا برد و سرش را به ارامی تکان داد. این حالت او به این معنی بود که از چیزی که شنیده تعجب کرده و در ضمن کار او را تایید میکند.
- ولی مامان خیلی جوون مونده.. من فکر میکردم چهل سالشه منم دوست دارم جوون نشون بدم.
- جوون؟ تو خیلی مونده جوون نشون بدی. الان به شونزده هفده ساله ها میخوری
با تعجب و ناباوری گفتم: خب مامان!
- باور کن تو به بابات رفتی اونم خیلی جوون تر از سنش....
با عجله میان حرفش دویدم و گفتم: می دونی مامان شرکت زیاد شلوغی نیست. با من میشیم پنج نفر.. دوتا دختر و سه تا مرد.
- از رئیس شرکت بگو
- آقای فرهنگ مثل فامیلش وقعا با فرهنگ
- چند سالشه؟
- به نظر پنجاه ساله میاد. دیگه نمی دونم واقعا چند سالشه
- و اون دوتا؟
- مطمئن باشین که هردوشون مثل اقای فرهنگ پیر هستند فکر کنم سن و سالشون برای من یکم زیاده
- یه کم؟
- خب اره دیگه.... مرد باید پخته باشه مامان..
- پس خدا رو شکر که هر سه نفرشون ازدواج کردند.
- ولی فقط اقای فرهنگ و اقای سپهری حلقه دستشونه ولی اقای انتظامی حلقه نداره.
- توی ایران نمی شه روی حلقه زیاد حساب کرد.
- خب میشه در مورد اینکه مجرد یا متاهل تحقیق کنم.
- دوباره تو در این مورد با من شوخی کردی؟
در حالی که سعی میکردم جدی باشم گفتم: نه من شوخی نمیکنم. اگر دیر بجنبم تا چند سال دیگه همینم گیرم نمیادها.
- نترس
- جداً! پس شما تضمین میکنید؟
- رمینا پا میشم میام سراغت ها
در حالی که بر میخواستم با وحشتی ساختگی گفتم: باشه غلط کردم.
- برو بخواب واسه شام بیدارت میکنم
- پس اگه میخواید برم بخوابم باید بوستون کنم
- لوس نشو
- اگر نبوسمتون خواب های بد می بینم ها
مامان در حالی که چپ چپ نگاهم می کرد گونه اش را جلو اورد. برای اینکه او را اذیت کنم مثل او گونه ام را جلو اوردم و گفتم بهتون اجازه میدم منو ببوسید.
مامان دوبار پلک هایش را باز و بسته کرد و چیزی نگفت.
- خب چرا عصبانی می شید و بوسیدمش و گفتم: بد زمونه ای شده ها! بوسیدنم اجباری شده می بینید مامان؟
مامان تا خواست برخیزد، فرار کردم و در حالی که میگفتم: الهی قربون مامانم برم که زود عصبانی میشه، وارد اتاقم شدم.
در کمتر از یک هفته به کلیه کارهای شرکت مسلط شدم و در طول این مدت با کارکنان شرکت که همگی ادمهای خوب و با شخصیت بودند اشنا شدم علی الخصوص با الناز که دختری متین و دوست داشتنی و تنها کارمند خانم شرکت بود. و به همین دلیل با او بیشتر از بقیه صمیمی بودم. و در مواقع بیکاری به اتاق او می رفتم و سر خود را گرم میکردم. آنروز هم طبق معمول پس از اینکه کارهایم را سروسامان دادم به اتاق او رفتم. تک ضربه ای به در زدم و وارد شدم. الناز جلوی پنجره ایستاده بود.
- رمینا تویی؟
- اوهوم. نکنه منتظر کس دیگه ای بودی؟
به طرفم برگشت به نظر غمگین می آمد.
- چیزی شده؟
- نه
- پس این چه قیافه ای که به خودت گرفتی؟ آدم یاد بدهکاری هاش میوفته.
- مگه تو بدهکاری هم داری؟
- آره...ولی خوب این مشکل رو باید توی میز گرد بعدی حل کنیم.خب الناز جان صورت مسئله ات را بخون تا حلش کنم.
درحالیکه که میخندید گفت: خوش بحالت خیلی سرزنده ای.
- می دونی من حال و حوصله ی غم و غصه خوردن و تو حس رفتن رو ندارم. حالا بگو ببینم چرا این قیافه... چه می دونم غم انگیز به خودت گرفتی ها؟
- ولش کن
- تو مطمئنی نمی شکنه؟
الناز با قیافه ی متعجبی نگاهم کرد وگفت: چی میگی رمینا؟
- ا.... منظورم لیوان بود دیگه. بعید می دونم نشکنه! حالا تو با این لیوان چیکار داری، تو مشکلت رو بگو.
درحالیکه که میخندید سرش را به علامت منفی تکان داد.
- ای بابا مثل اینکه تو منو خیلی دست کم گرفتی ها! برای حل مشکلات خاورمیانه میان سراغ من، اون موقع مشکل تورو نمی تونم حل کنم...
- شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
با عجله از روی میز بلند شدم و گفتم:اا .. پس چرا نمی گی جلسه مشاعره است و مرتب روی صندلی ام نشستم و انگشت اشاره ام را روی در قندان گذاشتم و به صورت کشیده گفتم: زینگ
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
الناز خندید و پس چند لحظه ناگهان شروع به گریه کرد.
- اااا... گریه برای چیه دختر؟ گرسنه ای، تشنه ای، پول توی جیبیت رو گم کردی؟ اگر گریه نکنی این شکلات رو بهت می دم .
با شنیدن این حرف الناز سرش را بلند کرد و دستهایم را نگاه کرد.
- آفرین دختر خوب یه لحظه صبر کن الان میام.
پس از چند لحظه با یک شکلات برگشتم و در حالیکه آن را به الناز میدادم گفتم: خب از اول میگفتی شکلات میخوای اینکه دیگه گریه نداره.
- رمینا من دلم برای مامانم تنگ شده میفهمی؟
- نکنه توام..
- اره مامانم یک سال و نیم پیش....
بغض کرده بود درد بی مادری بود ولی اگر میخواستم جدی باشم او از این حال و هوا بیرون نمی آمد بنابراین با حالت کشداری گفتم: ای بابا.. مثل اینکه اسم این شرکت اشتباهی میلاد شده. باید بدم اسمش رو عوض کنند و بذارن شرکت بی پدرومادرها، ولی الناز این شرکت دیگه تعادل نداره.
- یعنی چی؟
- یعنی سه به دو شدیم
- یعنی توام پدر نداری؟
با اینکه ناراحت شده بودم روحیه ام را حفظ کردم و گفتم:
- اره ولی من برای چیز دیگه ای ناراحت هستم هیچ وقت دوست ندارم در اقلیت باشم.
الناز که مشکل خودش را فراموش کرده بود گفت: نگران نباش چون برادر زاده اقای فرهنگ هم پدر نداره.
- عجب تعادلی ایجاد شد. داشتم از سرگیجه می مردم ها! اخه برادرزاده ی اقای فرهنگ چه ربطی به این شرکت و اقلیت و تعادل و سرگیجه و حرف مفت داره؟
- اهان و اما ربط برادر زاده ی اقای فرهنگ با این شرکت، نصف سرمایه شرکته. یعنی اینکه نصف سرمایه شرکت از جیب ایشون در اومده.
- اوهوم.. میگم تو تا حالا فکر کردی این کلمه جیب چه کلمه ای.. از اون کلمه های ریشه ای و اصولی و بنیادی میشه در موردش ساعت ها صحبت کردو به هیچ نتیجه ای نرسید.از بس اصولیه ها! الناز میگم اگه باهاش اشنایی یه دوروزی جیبش رو برای من قرض بگیر . اصلا بهش بگو یه پولی بهم بده برم راجع به این کلمه تحقیق کنم. بعد چون یه کار نو ومنحصر به فردیه مطمئنم که جایزه ی نوبل رو میبره بعد من پول آقای فرهنگ رو به علاوه چند درصد سود اضافه بهش بر میگردونم. جدا فکرم عالی نیست؟


مطالب مشابه :


منشی مدیر 1

رمــــان رمان رمــــان ♥ - منشی مدیر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




منشی مدیر 13 ( قسمت آخر )

رمــــان رمان رمــــان ♥ - منشی مدیر 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




♥ منشی مدیر 11 ♥

دنیای رمان - ♥ منشی مدیر 11 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان منشی مدیر5

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان منشی فروشنده ماهم دلم میخواد تو سرپرست یا مدیر داخلی




برچسب :