رمان کوه غرور 3

روی میز خم شده بودم وبا دقت روی یکی از پرونده ها کارمیکردم که تقه ای به در خورد وبعد منشی سراسیمه وارد شد.اخم ریزی روی پیشونیم نشست وبا غیظ سرمو بلند کردم و روبه منشی گفتم:خانوم صیادی من کی به شما اجازه ورود دادم!؟
سرشو پایین انداخت وگفت:من عذر میخوام ولی یه خانومی به نام شمس اصرار دارن بیان داخل،من بهشون گفتم شما سرتون شلوغه ولی...
دستمو بالابردم!دیگه حوصله ی گوش دادن به اراجیفشو نداشتم سردوجدی گفتم:بگو بیادتو...
متعجب گفت:ولی...
بلندتر گفتم:چندباربگم تو کارمن دخالت نکن فقط بگو چشم
چشمی گفت و ازاتاقم خارج شد.پاروی پا انداختم و با ژست خاصی به صندلی تکیه دادم.شادی با عشوه ی خاص خودش وارد شدوهمراه با لبخندی دلربا به طرفم اومد وسلام کرد.
سرمو تکون دادم وبا دست اشاره کردم بشینه!روی نزدیک ترین صندلی نشست وگفت:سلام کردما!!همیشه عادت داری جواب ندی!؟
چیزی نگفتم.اخم ظریفی کردوگفت:فکرمیکردم ازدیدنم خوش حال بشی ولی انگار...
-اشتباه میکردی
حرفم یه جورایی دوپهلو بود.به ظاهر خواستم جمله شو تکمیل کنم اما در باطن منظورم این بود که ازدیدنش هیچ خوش حال نشدم!
چینی به پیشونیش داد وگفت:یعنی خوش حال نشدی!؟
-منظورم این نبود…
-پس چی بود؟
دستامو توهم گره کردم وگفتم:باید دلیل خاصی برای اومدن به کارخونه داشته باشی…
ازاین که جواب سوالشوندادم دلخورشد ولی به روی خودش نیاوردو لبخند محوی زد وگفت:آره خواستم برای فردا شب شام دعوتت کنم.میای؟
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:نمیدونم...شاید
نگاهش کردم.بی قراری تو چشماش بیداد میکرد...درست همون چیزی که دنبالش بودم...تشنه تر شدن لحظه به لحظه ی اون...کلافه شده بود
-یعنی چی سامی؟بالاخره آره یا نه؟
خیلی برام جالب بود...اینکه یه دخترباچندتا اشاره وحرکت نامحسوس این طور با یه مرد غریبه که هیچ شناختی ازش نداره صمیمی برخوردکنه...
-گفتم که...هنوزنمیدونم
-یعنی مردی مثل تو بااین همه دم ودستگاه و غرور نمیتونه تصمیمی به این راحتی بگیره!؟
سکوت کردم...بیش ازحدبهش رو داده بودم داشت زیاده روی میکرد.اخمی کردم وگوشی تلفن رو برداشتم و سفارش دوتاقهوه دادم
طولی نکشید که یکی از مستخدمین با دوفنجون قهوه وارد اتاقم شد

سکوت کرد...این دختربیش از حدتصورم راحت وبی پروا بود...باید یه جوردیگه باهاش رفتار میکردم
شادی نیم نگاهی به من انداخت وفنجون قهوه رو برداشت.خدمتکارفنجون قهوه ی من رو روی میز کناردستم گذاشت وبا اشاره ی دستم از اتاق بیرون رفت.
کمی قهوه رو مزه مزه کردوگفت:این شام به مناسبته تولدمه...دوست دارم تو هم باشی!خواهش میکنم بیا!
با مکث کوتاهی نگاهش کردم...فنجون قهوه رو برداشتم همون طور که بی هدف به محتویات داخل فنجون نگاه میکردم گفتم:ممکنه نتونم بیام ولی سعیمو میکنم
-حتما بیا...من فقط به خاطر حضور تو این مهمونیو ترتیب دادم
نگاهم رو بهش دوختم...در حین اینکه سرم رو آروم تکون میدادم فنجون رو روی میز گذاشتم.سرد گفتم:باید ب نامه هامو چک کنم.
لبخندش کمرنگ شد...
ازجابلند شد وگفت:در هرحال...بااومدنت خوش حالم میکنی
ازروی صندلیم بلند شدم...منتظر رو به روی من ایستاده بود...حتم داشتم که مشتاق یه حرکت از منه...ولی الان وقتش نبود!بالبخند محوی به در اتاق اشاره کردم وگفتم:ازدیدارت خوش حال شدم
دیگه باهاش رسمی نبودم...نه...کم کم باید تغییر رویه میدادم وازهمین مهمونی میتونستم شروع کنم.
**********
به سمت دانشگاه میروندم...خودم علاقه ای به این کار نداشتم اما مجبور بودم!آرمیتا بدجور پیله کرده بود از هر ده تا لغتی که به کار میبرد نه تاش دیانا بود.خودم هم مونده بودم.این دختر چی کار کرده بود که آرمیتا اینقدر عاشقش شده بود
ماشینو روبه روی دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم.عده ای از دانشجوها جلوی در دانشکده محو ماشین و من شده بودن!از حرکتشون خندم میگرفت ولی حالت جدی و سرد خودمو حفظ کردم و بعد از زدن دزدگیر ماشین وارد دانشکده شدم...محکم و بلند قدم برمیداشتم...دخترا با شوق وهیجان نگام میکردن و باهم درحال پچ پچ بودن ولی من حواسم به حرکات بچگونه ی اونا نبود...این دانشگاه برای من پربود از خاطرات گذشته...گذشته ای سراسر شور واشتیاق...گذشته ای روشن و پراز اتفاقات شیرین...ولی الان هیچی از اون گذشته برام نمونده...هیچی!آهی کشیدم و وارد سالن شدم.چشم چرخوندم باید اون دخترو پیدا میکردم.حتم داشتم که اینجا بود...اینو ازکتابایی که کف سالن ریخت فهمیدم!
یه دور دور خودم چرخیدم که چشمم بهش افتاد.گوشه ای ایستاده بود و جزوه شو مطالعه میکرد!کمی جلو رفتم ودرست مقابلش ایستادم سرشو بلندکرد بادیدن من خشکش زد آب دهنشو با سرو صدا قورت داد و به چشمام خیره شد وبا تته پته گفت:س...سلام
پوزخندی زدم و مثل همیشه جواب ندادم گفت:شما اینجا چی کارمیکنید؟نکنه برای تلافی اومدید؟
نگاهمو از چشماش گرفتم و به زمین دوختم.بلافاصله پای چپشو پشت پای راستش پنهون کرد...گفتم:برات یه پیشنهاد دارم...
یه قدم عقب رفت ودر حالی که چونه ش از شدت اضطراب میلرزید گفت:آقای محترم راجع به من چی فکر کردید؟من از اوناش نیستم!
دستی به موهام کشیدم.این دختر با خودش چی فکر میکرد؟گفتم:ذهنت خیلی منحرفه...خواستم بهت پیشنهاد یه کاربدم!اما حالا که خودت نمیخوای باشه حرفی نیست...میرم
عقب گرد کردم وخواستم برگردم که گفت:صبرکنید لطفا
به طرفش برگشتم.بدون اینکه تو چشمام نگاه کنه گفت:چه کاری هست؟
-پرستاری از بچه...آرمیتا رو که میشناسی؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:بله
-خوبه...اگه موافقی امروز عصربیا همون خونه تا با شرایط کار بیشتر آشنات کنم
سربه زیر گفت:من حرفی ندارم.میام
لبخند محوی زدم.همونی شد که میخواستم بدون خواهش و اصرار قبول کرد گفتم:پس ساعت 6
-باشه
بدون اینکه نگاهی به دختره بندازم از دانشگاه خارج شدم و مستقیم به سمت ماشینم رفتم

به مبل تکیه دادم وبا اشاره ی دستم ازش خواستم جلوتر بیاد!همونطور که نگاهش به زمین بود چندقدمی جلو اومد.چندباری سرتا سری نگاهش کردم قدش متوسط بود فکرکنم به زور به شونه هام میرسید!هیکلشم ظریف ترازاون چیزی بود که تصور میکردم جوری که اون مانتو ی مشکی رنگ و رو رفته ی گشاد هم نتو نسته بود ذره ای از ظرافتش کم کنه...با صدای رسا ومحکمی گفتم:بشین...
هول شد!انگار ازصدای بلندم ترسید.زود روی نزدیکترین مبل نشست و باز سرشو انداخت پایین...پارو پا انداختم ودستامو تو هم گره کردم وگفتم:ببین دختر جون...این خونه قوانین خاص خودشو داره که همه مجبورن بهش عمل کنن سرپیچی از هر کدومش هم تاوان سختی داره که باید پرداخته بشه...قانون اول اینه که هیچ دوست ندارم تو کارام دخالت کنی اینکه کجامیرم و چی کار میکنم به خودم مربوطه!پس تو قضایایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن.قانون شماره دو اینه که تو خونه باید سکوت باشه...حداقل وقتی که من هستم.دوست ندارم وقتی میام خونه بیشتر جنگ اعصاب داشته باشم.پس سعی کن تا قبل ازاومدن من به خونه آرمیتا رو بخوابونی که برات دردسر نشه!
قانون شماره سه:سرت تو کار خودت باشه دوست ندارم با بقیه ی خدمتکارا بشینی و پشت سر این و اون حرف بزنی!از خاله زنک بازی خوشم نمیاد...
قانون شماره چهار...
دستشو بالا برد متعجب یه تای ابرومو بالا دادم و سوالی نگاش کردم.سرشو بلند کرد اما تو چشمام نگاه نکردبا صدای خفه ای گفت:میتونم یه چیزی بگم؟
-بگو...
-من تمام قوانین شمارو قبول دارم و بهشون احترام میذارم فقط...
-فقط چی؟
-یه سری روزا باید برم دانشگاه...
-موردی نیست.بایکی از خدمتکارا هماهنگ کن که تو اون تایم مراقب آرمیتا باشه
لبخند محوی زد و سرشو پایین انداخت.برام عجیب بود که این دختر هیچ حرفی از حقوق و مزایای کارش نپرسید سوالی که هرکس اول از همه از کارفرماش میپرسه.اما این دختر...گفتم:نمیخوای بدونی حقوقت چه قدره؟
باصدای آرومی گفت:هرچی که باشه من راضیم!
چشمام از شدت تعجب گرد شده بود!این دختر چرا اینقدر عجیب و متفاوت بود؟گفتم:ماهی 1500 البته اگه خوب کار کنی بهت پاداش هم میدم
متعجب بهم نگاه کرد وگفت:این خیلی زیاده!!
تا حالا ندیده بودم کسی از زیادی حقوقش اعتراض کنه ولی امروز دیدم!ابروهامو بالا انداختم وگفتم:به نظر من مناسبه!فقط پدر ومادرت از اینکه این جا میخوای کار کنی راضین؟
به وضوح دیدم که شونه هاش خم شدن و چهره اش درهم رفت.کمی مکث کرد وگفت:پدر ومادر من خیلی وقته فوت شدن!
فهمیدم ازاین بحث خوشش نمیاد پس ادامه ندادم.خودمم از فوضولی کردن تو زندگی این و اون خوشم نمیومداز جام بلند شدم وگفتم:از همین حالا میتونی کارتو شروع کنی به نعیمه خانون بگو اتاقتو بهت نشون بده
چشمی گقت و از جاش بلند شد.دیگه نایستادم ببینم چی کار میکنه !سویچ ماشینمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

اززبان دیانا:
این خونه واقعا مثل یه قصربود.همون چیزی که همیشه تو رویاهام میدیدم!بزرگ و پر زرق و برق...پراز وسایل ناب و گرون قیمت.ولی یه همچین خونه ای چه طور میتونست برای پسری به سن وسال اون باشه؟اصلا رابطه اش با آرمیتا چی بود؟نکنه دخترشه؟ولی چرا آرمیتا بهش میگه عمو؟اه...من باز فوضولیم گل کرا!شونه ای بالا انداختم و نگاه اجمالی به اتاقم کردم.یه تخت خواب سفید یه نفره با روتختی آبی فیروزه ای...یه کمد و میز تحریر سفید هم یه گوشه از اتاق بود!در کل جمع و جور ساده به نظر میرسید اما نه از دید من...من همیشه آرزوی یه همچین اتاق و وسایلی رو داشتم.گوشی موبایلم زنگ خورد روژین بود جواب دادم:بله؟
-بله و درد،بله وکوفت،بله و زهر مار...دختره ی احمق بالاخره کار خودتو کردی؟
لبخندی زدم...هنوز تواین دنیا یه نفر بود که نگرانم باشه...گفتم:اولا سلام دوما بله کار خودمو کردم
-تو غلط کردی...آخه من از دست تو چی کار کنم دینا؟هان؟پاشدی رفتی تو خونه ای که نمیدونی اصلا صاحبخونه اش چی کارس؟بایه پسر جوون؟خنگول اگه بلایی سرت بیاره میخوای چه خاکی تو اون کله پوکت بریزی؟
یه لحظه ترس برم داشت!روژین راست میگفت نکنه خربشه کار دستم بده!؟از تصورشم تنم به لرزه در میومد
-الو...کجایی؟
-این جام بگو...
-میگم بلا ملا سرت نیاره
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:نه...فکر نکنم!اونجور آدمی نیست
-نمیدونم والا...من آخرش از دست تو دق میکنم دیانا.اون از کار قبلین که اصلا به من نگفتی چی هست اینم از این جدیده...خدایی چشم بازارو کور کردی بااین کار پیدا کردنت!شاگرد اول دانشگاه مارو باش!پرستاربچه؟
عصبی گفتم:مجبورم.کار نیست!تو یه کار خوب بهم پیشنهاد بدهمن دست از این شغل برمیدارم!روژین چرا نمیفهمی!؟من به این پول نیاز دارم نیاز...
ساکت شد چنددقیقه گذشت که گفت:باشه خودت میدونی،فقط مراقب خودت باش جلوی این یارو لباسای تنگ و چسبون نپوش!آرایشم نکن...خیلی مرموزه!آدمو میترسونه.
خندیدم وگفتم:چشم مادربزرگ حواسم هست!حالا تو ازکجا میدونی مرموزه؟مگه دیدیش؟
-بله که دیدم.فکر کردی همه مثل خودت سربه زیرن؟نه خانوم من چشمام از عقابم تیز تره!اون شب تو مهمونی شادی دیدمش!لامصب خوب تیکه ایه!
-مبارک صاحبش باشه
خاک تو سر بی عرضه ات کنن اگه یه ذره جربزه داشتی مخشو میزدی.
-واه واه واه بلا به دور پسره ی مغرور از خودراضی همچین جدی و خشک برخورد میکنه انگار کیه؟عمرا
-همینه دیگه.خنگی!تازه این جور پسرابیشتر طرفدار دارن.هرچی مغرور تر باشه جذاب تره!ولی خدایی خیلی خوشگله...چشم وابرو مشکی...قد بلند خوش هیکل...پولدار دیگه چی می خوای؟الهی کوفتت بشه که هرروز میبینیش.اون شب تو مهمونی همه دخترا تو کف مونده بودن مخصوصا شادی!
-به من چه ؟چی کارکنم؟
-هیچی بابا تو برو کشکتو بساب خنگول
آهی کشید وادامه داد:ای خدا..شکرت...فقط بی زحمت یه عقلی به این دیانا بده یه پولی هم به ما!
خندیدم وگفتم:بسه دیگه مخم رفتبرو بذار منم به کارم برسم کاری نداری؟
-نه فقط توصیه های ایمنی را جدی بگیرید...البته اگه قصد مخ زنی نداریا...
-چشم مامانبزرگ فعلا
-فعلا دخترم
گوشی رو قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم با یادآوری حقوق زیادم لبخندی زدم و ته دلم مالش رفت...باید اول برم یه کتونی بخرم اون طوری بهتره...
از جام بلند شدم و به سمت کمدرفتم باید لباسای درب و داغون و کهنه مو آویزون میکردم...در کمد رو که باز کردم خشکم زد...پربود از لباسای خوشگل و ناناز...چندتا کتونی رنگارنگ...مانتو...کیف...شال...و ای خداجون منو این همه خوشبختی محاله!؟با ذوق یکی یکی نگاشون کردم.همه از دم عالی بودن!چشمم افتاد به یه دست لباس فرم...مثل لباس بقیه خدمتکارا...یه دامن مشکی تا زانو و یه بولوزسفید آستین سه رب!خاک برسرم یعنی من باید این مدلی جلوی این پسره بگردم!؟این جوری که فاتحه ام خونده اس؟عمرا...لباسارو روی تخت انداختم .اول باید برم حموم بعد میام خدمت این لباسا میرسم!

موهای بلندمو تند با هوله خشک کردم و پشتم بستم.لباسای مخصوصمو تنم کردم و واسه اینکه ساق پاهام مشخص نشه یه ساپورت مشکی پوشیدم.روسری ساتن مشکیم رو هم انداختم سرم و از اتاق رفتم بیرون...خونه غرق سکوت بود.پاورچین پاورچین به سمت اتاق آرمیتا رفتم و بازش کردم داشت کارتون میدید با دیدن من بلند خندید و از جاش بلند شد:سلام دیانا...
لبخندی زدم وگفتم:سلام عزیز دلم خوبی؟
-مشتکرم
بلند خندیدم و گفتم:مشتکرم نه...متشکرم
ریز خندید وگفت:باشه
کنارش نشستم و تو بغلم گرفتمش.محکم بغلم کرد وبو کشید متعجب بهش نگاه کردم که گفت:خاله دیانا بوی مامانمو میدی!اومم
آخی...دلم براش کباب شد.مهربون گفتم:قربونت برم عزیزم
خب حالا وقت فوضولی بود ادامه دادم:خاله مامانت کجاست؟
لباشو جمع کرد و با حالت آشفته ای گفت:مامانم منو بابا رو ول کرد و رفت...بابا میگه اون دوستمون نداله...ولی خاله من خیلی دوستش دالم...بااینکه منو کتک میزد و دعوا میکرد بازم دوسش داشتم حتی وقتی دوستش میومد خونه به حرفش گوش میکردم میرفتم تو اتاق قایم میشدم و تا وقتی هم که صدام نمیزد بیرون نمیومدم

یه چیزی اینجا مشکوک میزد...یعنی چی که وقتی دوستش میومد من میرفتم تو اتاق!؟ابرو هامو بالا انداختم و گفتم:آرمیتا جونم دوست مامانت کی بود؟
دستامو محکم گرفت وگفت:عمو فریبرز تازه بعضی وقتا عمو خسرو و عمو شهاب هم میومدن...
وا...یعنی چی!؟گفتم:خب میومدن چی کار میکردن خاله؟'
-بامامان ازاون شربت قرمزا میخوردن...ازاوناکه بزرگترا تو مهمونیا میخورن...بعدشم منو مینداختن تویه اتاق و زندونیم میکردن
نفسم حبس شد...یعنی...یعنی...مامان آرمیتا زن مشکل داری بوده!؟یعنی خراب بوده و با این مردا رابطه داشته!؟وای الهی من بمیرم برای این بچه...با حالت غمگینی گفتم:خاله بابات هم میومد!؟
هینی گفت و دستاشو جلوی دهنش گرفت وگفت:نه خاله...مامان میدفت اگه بابابفهمه منو داغ میذاره...منم نمیدفتم...ولی یه بار بابایی دیدشون...کلی دعوا کرد مامانمو تازه عمو فریبرزوکتک زد...به خاطر همین بابا رفت مسافرت منم رفتم بهزیستی!
چی ؟بهزیستی؟این دختر قبلا تو بهزیستی بوده؟ولی چرا؟درست وحسابی هم حرف نمیزنه آدم بفهمه موضوع از چه قراری بوده...ولی حتما خیلی سختی کشیده...الهی بمیرم براش...خوب درکش میکنم زندگی کردن تو بهزیستی چه سختی هایی داره...چون خودمم 14سال اونجا بودم...خیلی دردناکه...سفت به خودم فشردمش که گفت:خاله به نظرت مامانم باز دوباره میاد پیشم!؟
پیشونیشو بوسیدم وگفتم:نمیدونم خاله...شاید آره...شایدم نه
-خداکنه بیاد...من هرشب به خدا میگم مامانمو بهم برگردونه
آخی...چه قدر احساسات این دختر نرم و لطیف بود درست مثل ظاهرش!لبخند تلخی زدم.یکم کمرشو نوازش کردم و براش قصه گفتم که خوابش برد...بلند کردنش سخت بود...تپل بود و سنگین....به زور بردمش روی تخت و خوابوندمش...لحافشو روش کشیدم و گونه شو بوس کردم و از اتاق زدم بیرون.باید از سام میپرسیدم جریان چیه!؟سام؟چه زود خودمونی شدم من!پوف...با ترس و لرز به سمت اتاقش رفتم.خیلی ازش میترسیدم جذبه ای که تو چشماش داشت هر کسی رو میترسوند...وقتی باهام حرف میزد از تو قبض روح میشدم...تقه ای به در اتاقش زدم که صداش بلند شد:وقت ندارم نعیمه خانوم
آروم گفتم:ببخشید آقای بازرگان بعد مزاحم میشم
بلند گفت:وایستا
مات سر جام ایستادم چندلحظه بعد از اتاقش اومد بیرون.هم زمان با خروجش امواجی از عطر تلخش به مشامم رسید...من اینجور عطرارو دوست داشتم...حس خوبی بهم میداد سربه زیر سلام کردم.طبق معمول جواب نداد.با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:میتونم باهاتون حرف بزنم
جدی نگام کرد وگفت:فکرمیکنم حرفامونو زدیم!
لبمو گزیدم...نمیدونم چرا وقتی جلوی این مجسمه ی ابوالهول وایمیستادم حرفام یادم میرفت...بس که مغرور و خشک بود!آب دهنمو قورت دادم وگفتم:دررابطه با آرمیتاس
در اتاقشو بست و از اتاق خارج شد وگفت:دنبالم بیا
متعجب دنبالش راه افتادم...خب چرا نذاشت برم تو اتاقش باهاش حرف بزنم!؟از پله ها پایین رفت و روی نزدیک ترین مبل نشست.منم با کمی فاصله نشستم

طبق معمول پاهاشو رو هم انداخت وگفت:میشنوم...
لبه ی دامنمو تو مشتم گرفتم و چلوندم...نمیدونم چرا روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم...نگاهمو به رو به رو دوختم وگفتم:میشه ازخانواده ی آرمیتا برام بگید؟
زیر چشمی نگاش کردم یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چرا؟
آب دهنمو قورت دادم وگفتم:چون...چون...میخوام کمکش کنم.
خودمم میدونستم چرت گفتم ولی در جواب سوال اون چیز دیگه ای نمیتونستم بگم دستاشو روی پاش گذاشت وگفت:حاج صادق پدر آرمیتا زندانه...به جرم قتل عمد...همین روزا اعدام میشه چون خانواده ی مقتول رضایت ندادن.
-چرا قتل کردن!؟البته اگه فوضولی نباشه ها!
پوزخندی زد وگفت:فوضولی که هست!
خجالت کشیدم وگفتم:اگه دوست دارین نگین اشکالی نداره من بیش از حد کنجکاوی کردم عذر میخوام
بعد از جام بلند شدم که گفت:بشین دختر جون
دوباره سرجام نشستم که زیرلبی گفت:چه زودم بهش برمیخوره...
متعجب سرمو بلند کردم فکرنمیکرد بشنوم لبخند محوی زد وگفت:یه روز حاج صادق خسته و کوفته از کارخونه برمیگرده خونه...کلید میندازه و وارد میشه...دنبال زنش میره تو اتاق خواب که با یه صحنه ی وحشتناک رو به رو میشه...اونقدر عصبی میشه که میزنه طرفو میکشه و میفته زندان...زنشم غیابی طلاق میده...خیلی سخته که یفهمی زنت یه هرزه بوده و بهت خیانت کرده خیلی سخت...آرمیتا رو میبرن بهزیستی...چون هیچ کس نبوده ازش پرستاری کنه و حاج صادقم اصلا دلش نمیخواسته دخترش پیش یه زنش بمونه...آرمیتا دوسال تو بهزیستی بود...تااینکه من آوردمش بیرون و الان تحت تکفل منه...
آهی کشیدم...الهی...این دختر عجب سرنوشت تلخی داشته...ولی نه به تلخی سرنوشت من...
از جاش بلند شد وگفت:کم آبغوره بگیر...
دستی به صورتم کشیدم.وا...من کی گریه کرده بودم خودم خبر نداشتم؟خاک بر سرم کنن...الان این پسره ی مغرور باخودش چی فک میکنه!؟اه...گندزدم

همین که یک نفر از دور لباسش رنگ تو باشه
همین که تومسیر من یه گلفروشی پیداشه
بازم یاد تو میافتم
همین که عصریک جمعه آدم تو خونه تنها شه
همین که یک نفر اسمش شبیه تو باشه
بازم یادتو میفتم
با آهنگی که دوست داشتی همه کافه ها بازن
تموم شهر همدستن منو یاد تو بندازن
تو نیستی سردویخ بندون
تموم فصلا پاییزه
گذشتن ازتو واسه من گذشتن از همه چیزه
همین که عکس تنهایی کناردریا میگیرم
بدون شب بخیر تو به خواب گریه ها میرم
بازم یاد تو میافتم
باهربارون باهربرفی که میشینه رو این کاجا
میرم هرجایی تو این شهر میرم هرجای دنیا
بازم یادتو میافتم
یه وقتایی همه چی هست ولی اونی که باید نیست
دوبار ترکم کن مردن به این آسونیا هم نیست

دوتا دستاشومشت کرد جلوم گرفت وگفت:
-اگه بگی کدومه میمونم.
چه انتخاب سختی بود...
ترس ازدست دادنش تمام وجودمو فرا گرفته بود.
برای ازدست ندادنش محکم زدم پشت دست چپش... وگفتم:این گله!
دستش رو باز کرد...
پوچ بود...
اشکام جاری شد روی گونه هام...
حواسش نبود وقتی با دست راستش اشکامو پاک میکرد...
فهمیدم دست راستش هم پوچ بود...
آنکه می خواهد برود به هربهانه ای که باشد بالاخره میرود...


از جام بلندشدم خواستم برم اتاقم که صدای محکم و رساش میخ کوبم کرد:من هنوز بهت اجازه ندادم بری...
تند برگشتم،نگاه گذرایی بهش انداختم اخماش مثل همیشه توهم بود...چشماشم ترسناک و مرموز...برای اولین بار چندثانیه ای به چشماش نگاه کردم.غرور بیداد میکرد اما ازپشت اونهمه غرور پرده ای از غم میدیدم غمی که سعی در پنهان کردنش داشت...نگاهمو دزدیدم و دوباره نشستم که گفت:نمی خوای از گذشته ات بگی؟!
مات شدم...هنگ کردم...گذشته ی من!؟...اون گذشته ی وحشتناک و دردناک مگه گفتن داشت!؟...مگه قابل شنیدن بود؟!

اززبان سام:
دونستنش برام مهم نبود...اما دلم میخواست بدونم پرستار آرمیتا چه جور آدمیه!؟میخواستم بدونم دختر حاج صادقو دست کی سپردم!؟میخواستم بدونم تو تربیت آرمیتا خطا نداشته باشه...تا یه وقت...خدایی نکرده بشه یکی مثل مادرش...بشه یکی مثل تموم زنا...دوست داشتم آرمیتا با یقیه ی دخترا وزنا فرق داشته باشه...میخواستم دختری باشه که به وجودش افتخارکنم!میخواستم این پاکی و معصومیتش تا ابد تو وجودش باقی بمونه...نمیخواستم ذره ای سیاهی و پلیدی تو وجودش رخنه کنه...به دیانا نگاه کردم پرده ای از اشک چشماشو پوشونده بود...دامنشو تو مشتش گرفته بود و فشار میداد معلوم بود باخودش در حال مقابله ا!معلوم نیست چی تو گذشته ی این دختر وجودداره که اینقدر از بازگو کردنش میترسه...نگاهم به ساق شلواری ضخیمی که پاش بود افتاد...برام عجیب بود که این دختر مثل بقیه ی خدمتکارا پالخت جلوی من حاضر نشده...یعنی این جور دخترا هم پیدا میشن!؟دخترایی که حجاب از نامحرم براشون مهم باشه!؟یعنی هنوزم هست؟شایدم فیلمشه؟شاید میخواد منو بازی بده...شاید ایناهمه نقشه اس...تو این دنیا اونقدر دوز وکلک زیاد شده که آدم دیگه به چشمای خودش هم اطمینان نداره چه برسه به یه دختر غریبه که کس وکاری هم نداره…باشنیدن صداش سرمو بالا گرفتم و به صورت درهمش خیره شدم.قطره اشکی از چشماش چکید:
چهار سالم بود...اوج بچگی و شیطنت...اوج رویا پردازی و بازیگوشی...دنیام صورتی بود...نرم ولطیف... آروم وپاک...بدون هیچ دغدغه ای...بدون هیچ روز مرگی...تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود...چیزی از زندگی نمیفهمیدم،دنیام خلاصه شده بود تو یه اتاق بزرگ پراز اسباب بازی...مامانم مهربون بود...خانوم بود...نجیب بود،باهام بازی میکرد برام قصه میگفت شعر میخوند شبا قبل خواب برام لالایی میخوند...بغلم میکرد...نازم میکرد!باهام مهربون بود،نمیذاشت هیچ درد و رنجی رو حس کنم اما پدرم...خیلی نمیدیدمش...همیشه شبا دیر وقت میومد،وقتی هم که میومد اونقدر کلافه و بی حوصله بود که میترسیدم برم سراغش...همیشه از دور تماشاش میکردم...آرزو به دل بودم که یه روزی دستمو بگیره منو ببره پارک...سوار تابم کنه!برام بستنی بخره!باهام بخنده...میدونم براتون شاید مسخره بیاد امااون موقع اینا تنها آرزوی من بود!یه شب بابا دیراومد...خیلی دیر...اونقدری که مامانم داشت از دلنگرانی پس میافتاد...لب پنجره ایستاده بود و صلوات میفرستاد و اشک میریخت!توی اتاقم مشغول بازی بودم با عروسکای جور واجورم که بابا اومد...اما اومدن این دفعه اش با همیشه فرق داشت...تو یه حال و هوای دیگه بود...تلوتلو میخورد و چرت و پرت میگفت...مامان جلو رفت...خوب یادمه!تموم اون لحظه ها مثل یه فیلم جلوی چشمام رژه میرن.بابا عصبانی شد،فریاد زد اما اینبار مامان بلندتر ازاون داد زد،معلوم بود دیگه از این همه دم نزدن و ساکت موندن خسته شده...تواون دوران بچگیم چیزی نمیفهمیدم اما حالا میفهمم که ساکت موندن و دم نزدن یعنی چی؟!حالا میفهمم که مادر بیچارم چه قدر سختی کشیده...زندگی کردن بایه مرد الکلی خیلی سخته...اونشب تموم ماجرارو از سوراخی در اتاقم دیدم...دیدم و دق کردم...دیدم و ضجه زدم...جیغ میزدم و اینور واونور میدویدم!

رنگش پریده بود...کل بدنش میلرزید.هق هق میکرد اما ادامه میداد گفتم:کافیه...
باپشت دستش اشکاشو پاک کرد وگفت:نه آقای بازرگان...بذارید برای یک بارم که شده این غم کهنه رو برای یه نفر تعریف کنم.بلکه از شر این بغض لعنتی خلاص شم.
سکوت کردم و به مبل تکیه دادم.ادامه داد:
پدرم جلوی چشم من...جلوی چشم دخترش بایه چاقوی تیز سر زنشو از تنش جدا کرد...فواره های خونو میدیدم!صدای آه و ناله ی مامانمو میشنیدم...فریادای بابا مثل پتک تو سرم فرود میومد...غش کردم و از حال رفتم
وقتی چشمامو باز کردم دیگه تو خونمون نبودم!دیگه دنیام صورتی نبود!دیگه شاد نبودم!یک ماه تموم از هوش رفتم.مادرم مرد...همه کسم مرد!بابامو انداختن زندان.منم فرستادن بهزیستی!بین یه مشت بچه!همه چیز برام غریب بود...عجیب بود!تو شوک بودم انگار تویه حباب گیر افتادم و دست وپا میزنم!یک سال تموم حرف نزدم!اشک ریختم و دم نزدم.تا اینکه بهم خبر دادن پدرمو اعدام کردن!خانواده ی مادرم رضایت ندادن گفتن پدرم باید بمیره...اونا سرپرستی منم قبول نکردن گفتن دختری که از خون اون پست فطرته رو نمیخوایم....اونم لیاقتش مرگه!سوختم...آتیش گرفتم...تحمل اینهمه درد ورنج برای یه دختر 5ساله خیلی سخت بود.گوشه گیر شده بودم.با هیچ کس حرف نمیزدم هیچ چیزی شادم نمیکرد...هفت سالم که شد فهمیدم باید برم مدرسه...ازاون روز به بعد کل فکر و ذکرم شد درس و درس و درس صبح تا شب درس میخوندم و سعی میکردم به چیزی فکرنکنم!همین دنیای درس منو عوض کرد حال و هواموتغییر داد!دیگه منزوی نبودم...وقتی تو کنکور سراسری رتبه ی دورقمی آوردم بدون هیچ امکاناتی فهمیدم منم میتونم موفق بشم باید تلاش کنم.بااین که درونم سوخته بود اما ظاهرمو حفظ کردم.از بهزیستی اومدم بیرون تو خوابگاه دانشگاه زندگی میکردم کار میکردم سر چهار راه گل میفروختم.الانم این جام...کار میکنم!همه ی اینارم گفتم که اگه دلتون خواست که من دختر یه قاتل پرستار آرمیتا نباشم از اینجا برم.قول میدم اونقدر بی سرو صدا برم که آرمیتا ناراحت نشه

این دختر کی بود!؟چی بود!؟گیج و منگ شده بودم...فقط گفتم:میتونی بری به کارت برسی
بعد از جام بلند شدم و تند از سالن زدم بیرون....تو حیاط نشستم....سیگارمو روشن کردم و پوک اولو زدم...این دختر چه سختی هایی کشیده بود....چه قدر صادق بود!از گفتن هیچی واهمه نداشت!بهم دروغ نگفت!گذشتشو پنهون نکرد!اینکه باباش یه الکلی بوده اینکه باباش قاتل بوده اینکه خودش تو بهزیستی بوده هیچی رو مخفی نکرد!از آدمای صادق خوشم میومد...خیلی هم خوشم میومد

 

نگاهش...طرز بیانش...چشمای اشک آلودش...بد جوری حالمو دگرگون کرد...سیگارو روی زمین انداختم و با کفشم خاموشش کردم...اه چرااین دختر... ناخودآگاه به یاد گذشته افتادم...ازویلا زدم بیرون...سوار ماشین شدم با ریموت درو باز کردم و پامو روی گاز فشردم واز ویلا خارج شدم...ساعت 2نیمه شب بود وباز خواب با چشمای من بیگانه بود...ضبط رو روشن کردم و در همون حال تو خیابونا ویراژ میدادم

بی خودی یه عمر واسه داشتن تو جنگیدم
کاشکی زودتر معنی سکوتو میفهمیدم
واسه تو هرکاری کردم اما نشناختمت
باید اقرار کنم به خودت باختمت
**************
امروز که میگی عشقت بازی بود
هرچی که بوده صحنه سازی بود
بی خودی چشم به چشم تو دوختم
توی این خونه مهره ی سوختم

پامو بیشتر روی پدال گاز فشردم....
تو خیابونای خلوت فقط میروندم وفکر این نبودم که دارم کجا میرم


فکر نکردی به من و احساسم
تو میدونستی من چه حساسم
بدون حرکت بازیرو بردی
نمیدونی چی سرم اوردی
**************
تو سکوت کردیو این واسه باختن بس بود
انگاری بازنده از قبل مشخص بود
به خودت باختمت از خودم جا موندم
آرزوها داشتم اما تنها موندم
**************
تو سکوت کردیو این واسه باختن بس بود
انگاری بازنده از قبل مشخص بود
به خودت باختمت از خودم جا موندم
آرزوها داشتم اما تنها موندم
**************
امروز که میگی عشقت بازی بود
هرچی که بوده صحنه سازی بود
بی خودی چشم به چشم تو دوختم
توی این خونه مهره ی سوختم
**************
فکر نکردی به من و احساسم
تو میدونستی من چه حساسم
بدون حرکت بازیرو بردی
نمیدونی چی سرم اوردی


فرمون رو تو دستام فشردم...حالا میدونستم دارم کجا میرم...خارج از شهر...درست همون جاده ی لعنتی...همون جاده ای که توش تصادف کردم...درست همونجا!

ضبط رو روشن گذاشتم و از ماشین پیاده شدم...هوا این موقع از شب خنک بود...ولی هیچ چیز در من اثر نداشت...بدنم تو آتیش میسوخت.آتیشی که ناخواسته به جونم افتاده بود...ای کاش هیچ وقت حرفای اون دخترو نمیشنیدم.ای کاش هیچ وقت چشمای اشکیشو نمیدیدم...نمیدیدم و نمیشنیدم تا به این حال و روز نیافتم اون منو یاد خودم مینداخت...یاد گذشته ی خودم...اینکه باهرکاری خودمو سرگرم میکردم تا گذشتمو فراموش کنم...دستامو بردم تو جیبم و به همون نقطه خیره شدم...همون تصادف...جاده خلوت بود.پرنده پرنمیزد.جایی که من ایستاده بودم تاریکی محض بود...ونور چراغای ماشین تونست کمی این تاریکی رو پس بزنه...رفتم جلوتر...صدای آهنگ تو سرم بود روی زمین زانو زمین...روی اون نقطه دست کشیدم آسفالت کف جاده زبر و سخت بود...درست مثل قلب من
پوزخندی زدم...خودم به خودم میخندیدم...به گذشته ی سیاهم...به حماقتم...میخندیدم!
من سام بازرگان یه احمق بودم...یه احمق به تمام معنا!احمق بودم و نفهمیدم...حماقتای من تمومی ندارن!
دلم پربود...نمیدونم چرا؟سوزش چشمام هرلحظه بیشترمیشد...یه چیزی تو گلوم سنگینی میکرد...قلبم درد گرفته بود...جنازه ی خونی اون پسرک جلوی چشمام میومد!چندباری پلک زدم و چشمامو باز و بسته کردم...اون چیز عجیب هرلحظه تو گلوم بیشتر سنگینی میکردیه چیزی که هرکاری کردم نتونستم بدمش پایین...انگار با هر تلاش من اونم سنگین تر میشد...نخواستم و داد زدمنخواستم تو گلوم بمونه و بافریاد از بین بردمش:
ازت متنفرم....میفهمی ازت متنفرم!

رو به آسمون داد زدم:خدااااا...چراکمکم نکردی زودتربشناسمش؟چراباعث شدی تو باتلاق حماقتم اسیر شم و هرلحظه بیشتر فرو برم؟چرا؟چرا گرفتارم کردی؟چرامنو ازاونی که بودم عاشق ترکردی و یهو ازم گرفتیش؟اون منو بازی داد...من احمقو بدجور بازی داد...چرااین قدر بلاسرم میاری خدا؟چرا مگه چیکار کردم که مستحق این همه عذابم؟هنوزم دارم زجرمیکشم بعداز ده سال...ده سال پیش درست همینجا...روی همین آسفالتازانو زدم وازته دل اسمتو صداکردم...ولی تو نشنیدی...بلندداد زدم...حتی بلندتر ازالان،اما بازم نشنیدی.شایدم شنیدی و به روی خودت نیاوردی!ازت خواستم...التماست کردم که اون پسر نمرده باشه...ولی مرد...مرد وبا مرگش یه کوله بار درد وغم واسه من گذاشت...خودت شاهدبود…اون شب بارونی به طناز گفتم.گفتم نشینه پشت فرمون…گفتم خطرناکه…جاده لغزنده اس...اما اون گوش نکرد...خودت شاهدبودی که من گناهی نداشتم…نتونستم روحرفش نه بیارم چون دوستش داشتم...چون عا


مطالب مشابه :


دانلود رایگان آهنگ به خودت باختمت از بابک جهانبخش با لینک مستقیم

دانلود آهنگ به خودت بابک جهانبخش به خودت باختمت, دانلود به خودت باختمت از بابک




اطلاعیه

باید بگم که به خودت باختمت هنوز کامل دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های




رمان تمنای وجودت - 15

به خودت باختمت از خودم جا رمان تمنای وجودت, دانلود رمان تمنای وجودت برای گوشی و




رمان کوه غرور - 3

به خودت باختمت از خودم جا معتادان رمان, دانلود رمان کوه غرور برای گوشی و




رمان کوه غرور 3

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان. هواداران نویسنده negin3. به خودت باختمت از خودم




بابک جهانبخش

رمان به سادگی یک ٣٣١۴٣٧١ به خودت باختمت بابک جهانبخش ۹۱ ٣٣١٢۶۴٧ به کسی چه بابک




رمان برد یا باخت؟6

به خودت باختمت . سلام سلام به وبلاگ رمان سرا خوش امدید سایت مرجع دانلود.




متن آهنگ من وبارون از بابک جهانبخش بهمراه کدآهنگ پیشواز آلبوم من وبارون از بابک جهانبخش

کد آهنگ پیشواز به خودت باختمت بابک جهانبخش کدآهنگ پیشوازبه خودت باختمت, (رمان) متن آهنگ




برچسب :