رمان مزون لباس عروس 1

 -اَخ تف تو ذاتت!
انگشتمو که سوزن رفته بود توش رو تو دهنم فرو کردم تا از سوزشش کم بشه. سرمو بلند کردم و به فضای دل انگیز تولیدی نگاهی انداختم. فضای نمور، دیوارای خراب، هوای سرد و لامپای کم جون. زری و انسیم مشغول کار بودن و خانم خرسه هم که طبق معمول صدای خرو پفش بلند بود.
نگاهی به ساعت رنگ و رو رفته ی که کجم رو دیوار نصب شده بود انداختم که 5/5 عصر رو نشون میداد. پائیز بود و نزدیک غروب. کار منم تقریبا تموم بود ، یه یقه دیگه داشتم که ربع ساعتم وصل کردنش بیشتر طول نمی کشید.
5 دقیقه از ساعت 6 هم گذشته بود که کارم تموم شد. از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم وخمیازه ی طولانیم کشیدم . نگاهی به خروار لباس دوخته شده ی امروز از سر رضایت انداختم. پته ی روسریمو که بسته بودم رو سرمو باز کردم و بدون نگاه به آینه مرتب سرم کردم. کیف کتونی له شده مو هم انداختم رو کولمو و راه افتادم سمت خانم خرسه. زیر لب خدا قوتی به زری و انسی دادم و خداحافظی کردم. اونام یه نگاه پر حسرتی بهم انداختن و آهسته خداحافظی کردن.
- نفیس خانوم کار من تموم شده، امر دیه ای ندارین؟
خرسه هیکل گندشو تکونی داد و گفت : مطمئنی؟
- بله تموم شد.
- بذار برم یه نگاه کنم.
از صندلی درندشتش که بازم براش کم بود پائین اومد و راه افتاد. با هر قدمی که بر میداشت باسنش از این ور به اونور میرفت و کوه چربیشم می لرزید. خنده ی مسخره ای رو لبم نشوندم و منتظر شدم.
با چشم غره ای لباسا رو برانداز کرد و با صدای زمختی گفت : حله برو.
از در زدم بیرون . هوا سرد بود و منم لباس گرم مناسبی تنم نبود یعنی نداشتم که بپوشم.. دستمو دور خودم حلقه کردم و به حال دو به سمت ایستگاه واحد راه افتادم. با دیدن جمعیت همیشگی بی خودی خوشحال شدم. روی صندلیای ایستگاهم که مثل همیشه جا نبود و البته منم بعد اون همه پشت چرخ نشستن ترجیح میدادم وایسم. بهترم بود چون تا واحد می رسید می پریدم بالا.
در حال دید زدن انواع و اقسام آدما و تیپا بودم که یه ماشین شیک با صدای توپ توپ آهنگش از جلوم رد شد. اون بخوره تو سرش، آب گودالی رو که جلوم بود رو کامل تخلیه کرد رو من. خسته بودم، سردمم بود با صدای بلند گفتم: هزار مَن گه تو دهنت مرتیکه بی شرف.
یه دختره کمی اونطرفتر وایساده بود برگشت سمت منو گفت: اِ وا خاک عالم، چه طرز حرف زدنه؟
یه نگاه به سرتا پاش کردم خیلی شیک و پیک بود. لباسای گرم و خشگل، هفت قلم آرایش و موهاشم که سه ساعتی پیچیدنش طول کشیده بود گمونم. دلم نیومد همینجوری حرف مفتی رو که از دل خوش خودش زده رو بی جواب بزارم.
- آبجی ما دو مَنم کمتر حوالش کردیم حقش همون دو هزار و دو مَن بود، ملتفتی؟
- عفت کلام نداری کلا!
با دیدن واحد که داشت می رسیدو اینکه اینم با اون تیپ هم قطارم نیس گفتم: اگه من عفت کلام ندارم تو که کلا عفت و خوردی یه آبم روش. البته با اون بزک دوزکت زورت گرفته برات نگه نداشت جوجه.
بی توجه به جیغ جیغ دختره سوار شدم و یه لبخند م نشوندم رو لبم.
از پیچ کوچه گذشتم. داشتم از سرما یخ میزدم. سرمو بالا گرفتم و چند متر اونورتر یه دختر کوچیک وایساده بود و یه پسرم جلوش نشسته بود. از همین دورم میشد حدس زد چه خبره. از سرعتم کم کردم و یواش نزدیکتر شدم که دیدم بله مرتیکه با وقاحت تمام داره دختره رو دستکاری می کنه. از اونجایی که یه کم کنگ فو بلد بودم از همون پشت سر یه ضربه محکم پشت سر پسر فرود آرودم. صدای آخش به هوا بلند و با خشم برگشت سمتم. با دیدن قیافه نفله و خمارش فهمیدم مالی نیس، معطل نکردم و با دو سه تا ضربه دیگه پهن زمین شد. دست دختر رو گرفتم و بدو از اونجا دور شدم.
دختره ی بدبخت هفت سال بیشتر نداشت. از میون گریه و فین و فینش آدرسشو گرفتم و رسوندمش. دم خونشون جلوش نشستم و دستاشو گرفت. خیلی یخ بود .تو چشماش زل زدمو گفتم: بار آخرت باشه تنهایی راه میفتی تو کوچه، ملتفتی که؟
سرشو به علامت فهمیدن تکون داد و بدو رفت تو .
چیزی تا خونه نمونده بود. راه افتادم و اینبار آهسته تر حرکت می کردم. تو این فکر بودم که یه وقت پسره نکبت بلایی سر خودم نیاره. ولی به یاد قیافه زهوار در رفتش که افتادم گفتم: مال این حرفا نی!
کلید تو در چرخوندم که مثل همیشه گیر داشتو به یه تیپا بالاخره باز شد. چراغ زیر زمین روشن بود. رفتم کنار پنجره نشستم و بوی دود و دم اون زهرماری خبر میداد که بابای مام بعد مدتا تکونی به خودش داده و رفته سر کار. هر چند خرج همین بساطش بیشتر نمیشد. دستمو به زانوم زدمو بلند شدم. از دو تا پله که موزائیکاش تق و لق بود رفتم بالا. در اتاق رو با قیژی باز کردم و گرمای خونه وسوسه م کرد با کفش بپرم تو.
همونجور که بندای کفشمو باز میکرد گفتم: ننه کجایی؟
مامان از تو آشپزخونه سرکی کشید و گفت : ننه و زهر مار، سلامت کو؟
به اون سمت رفتم. مشغول چشیدن غذا بود. از پشت بغلش کردم و گفتم: فدای ننه خودم بشم سلام.
- سلام خاتونکم، خسته نباشی.
- درمونده نباشی مامان خانوم.
- پس ننه چی شد؟
- بی خی خی یه وقتایی می چسبه اونجوری صدات کنم.
- امان از دست تو، خب چه خبرا؟
- هیچ، خانم خرسه و خرناس و کار و بدبختی.
- خوبیت نداره برا مردم صفت میزاری!
- اونکه بله ، بیچاره خرس چه گناهی کرده که اسمش رو این باشه.
مامان خندید و گفت: برو لباستو عوض کن بیا شام.
- چشم. این بنده خدام که رفته بوده سر کار.
- آره بوش که میاد.
- اَی خدا، بی خی خی ننه جون.
غذا رو از فرت خستگی نجوییده قورت دادم و همونجا یه بالش گذاشتم زیر سر. هم خسته بودمو دیگه چشمام نمی تونست باز بمونه همم دنیای بی خبری و خوبم همون خواب بود. اینه که چشمامو بستم بی هوش شدم.

 

- نفیس خانوم به آقا بگو یه بخاری دیگه کار بذاره، این که نه فایده داره نه به جایی بر میخوره!
یه چشم غره بهم رفت و اصلا نگفت تو خر کی هستی. دستام از سرما مثل چوب خشک شده بود. کارمم کند پیش میرفت. نفیس که باکیش نبود بغل بخاری لم داده بود و یه کاپشن گنده هم تنش بود. از وضع خودم آهی کشیدم که خانم خرسه در حالی که داشت چیزی می لمبوند گفت: برین برای ناهار.
ظرف کوچیک غذامو برداشتمو زدم بیرون. یادمه یه روز تو تابستون وقتی می خواستم غذا بخورم برای فرار از هوای خفه گرم تولیدی رفتم بیرون. هر چند اونجا هم درختی نبود و منظره دل انگیزی هم نداشت ولی تو همون سایه دیوارم بهتر از اون تو بود. هنوز لقمه اولو نخورده بودم که از بیرون صدای جیغ یه دختره رفت هوا. منم بدو رفتم تاببینم چه خبره. دیدم پخش زمینه و داره گریه می کنه. وقتی رسیدم بالای سرش دیدم از پیشونیش خون میاد . کمکش کردم بلند شد و لباسشو هم تکوندم. نگاش کردمو گفتم: موتوری چیزی بهت زده؟
اشکاشو پاک کرد و با لب لرزون گفت: نه، نفهمیدم چجوری خوردم زمین.
تو دلم گفتم: چشاتو وا کن بنده ی خدا !
- خب حالا کجا می خوای بری؟
- همین سالن ورزشیه، مربی اونجا هستم.
پقی زدم زیر خنده و گفتم: مربیم هستی و اینجور ولو شدی رو زمین؟
از حرفم خندش گرفت و گفت: همونو بگو، حالا خوب شد شاگردام اینورا نبودن.
تا سالن رسوندمش و وقتی دیدم حالش خوبه برگشتم سر کارم. از اون روز به بعد با هم دوست شدیم.
صدف دختری با صورت استخونی و بلند و اندام ورزیده بود. پوست تقریبا روشنی داشتو لبای ظریف که یه خط لب خدادای قشنگترش می کرد. فردای همون روز اومد دم تولیدی و برای ناهار دعوتم کرد. از همون روز به بعدم همیشه یه ساعت تعطیلی و ناهار رو با اون بودم. صدف ورزش کنگ فو رو آموزش میداد. از اون یه ساعت ، نیم ساعتشو با منم کار می کرد. چون تو کل عمرم یه کلاس خیاطی اونم مجبوری بیشتر نرفته بودم ، همه ی حواسمو به صدف می دادم و خوبم پیشرفت می کردم.
مثل همیشه منتظرم بود. از دور یه سلام رزمی دادم که صدای خندش بلند شد و گفت: عجب شاگرد حرف گوش کنی دارم من.
- پَ چی فکر کردی ، از من بهتر گیرت نمیاد صدف خانوم. خاتون یه دونه اس نگرد که بیشترش نیس.
- یه کم خودتو تحویل بگیر
- اگه منم خودمو تحویل نگیرم که تعطیل.
- دل همه بخواد همچین خاتونی رو.
- هندونه ی چند کیلویی بود؟
دستمو کشید و گفت : تعریفم نمیشه ازت کرد.
از گرمای دستش یه حال خوبی شدم. گرمای سالنم داشت یخ بدنمو آب میکرد. آماده شدم برای تمرین و گفتم: صدف، یه ضربه ی جانانه بهم یاد بده، یه چیزی که همین که به طرف زدی ناک اوت بشه.
با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: چی شده هوس ناک اوت کردن ملتو کردی؟
- آخه تو که نمی دونی دیروز یه پسره رو نفله کردم. خیلی چسبید.
- یعنی چی؟
- هیچی بابا، چته تو؟
- خب آدم نگران میشه. حالا هم دقیق بگو ببینم دیروز چی کار کردی.
- میگم که یه انگل جامعه رو پهن زمین کردم.
- نمی گی یه جا گیرت بیاره ... الله اکبر آخه من به تو چی بگم؟
- بی خیال ، اون بتونه خودشم جمع و جور کنه خیلیه. نترس نمی تونه بلایی سرم بیاره. حالا ول کن اونو ، هر چی تو چنته داریو رو کن بینیم.
- یادت میدم ولی تو روحت اگه بخوای ازش سو استفاده کنی!
از قیافه حرصیش خندم گرفت و با یه باشه سر و ته قضیه رو هم آوردم. نامردی نکرد و یه حرکت سخت رو شروع کرد. خیلی زور زدم اون روز ولی هنوز کار زیاد داشت تا یاد بگیرم. ناهار رو که خوردیم برگشتم سر کار.
خدا رو شکر کارمون کمتر بود و تقریبا ساعت 4 با انسی و زری راه افتادیم سمت خونه.
سه تایی مون تقریبا هم قد بودیم و شونه به شونه ی هم راه می رفتیم. از زندگی همدیگه همینو میدونستیم که خیلی بدبختیم. انسی دختر اول خونه بود و نزدیک 30 سال داشت. پدرش خیلی وقت پیشا فوت کرده بود. انسی که خیاطی می کرد و مادرشم کلفتی تا خرج خونه و دو تا بچه دیگه جور بشه. زندگی به این یکی خیلی ظلم کرده بود. تو چشماش همیشه غم بزرگی بود ، یه بار بهم گفت چقدر حسرت میخوره که سن حال و حولش گذشته و هرگز نمی تونه ازدواج کنه.
زریم دختر یه خونواده پر جمعیت بود. بابای زحمت کشی داشت ولی خب امورات زندگی سخت می گذشت و زری حالا خانم خودش بود لااقل.
حرف خاصی نزدیم و همش از کار و خستگی و روزگار گفتیم. به ایستگاه که رسیدیم من ترجیح دادم کمی تو خیابون گشت بزنم. ازشون خدافظی کردم و راه افتادم. ژاکت آبی رنگ و رو رفته مو دور خودم پیچیدم تا سرما کمتر اذیت کنه. خودم می دونستم به هوای چی دارم به سمت اون خیابونه که مغازه های شیکی داشت میر فتم. اینکه به سرعتم اضافه کردم و یه نیم ساعت بعد رسیدم.
مثل همیشه به تابلوی طلایی رنگ سر در مغازه انداختم که روش نوشته بود مزون لباس عروس مینو. بعدم عین بخطک رفتم پشت شیشه و لباس عروسا رو با چشمم غورت دادم. یکی از یکی خشگل تر. چشم چرخوندم و مات یه لباس عروس شدم که جدید گذاشته بودن تو ویترینی که طرف دیگه بود. با دهن باز رفتم سمتش و جلوش وایسادم.
- ای ول، بنازم چی دوخته طرف! یعنی میشه منم یه روزی یکی از اینا بدوزم؟ یعنی میشه؟ هی خدا...
تو سیر و سلوک خودم بودم که متوجه شدم یه خانم خیلی شیک از تو مغازه داره نگام می کنه. هول شده بودم. نگامو دزدیم و از اونجا درو شدم. به قدری تند راه می رفتم و سر به زیر که نفهمیدم چجوری رسیدم ایستگاه.
نفس راحتی کشیدم و یه جا وایسادم تا حالم جا بیاد. 10 دقیقه ای مونده بود تا واحد برسه اینه که چار چشمی شروع کردم مردمو پائیدن.
کمی اونطرف تر یه پسر و دختر در حال دادن دل و قلوه بهم دیگه بودن. پسره قیافه بدی نداشت و الحق کار آرایشگر که ابرو براش برداشته بود عالی بود. یه خرمن موی مشکیم رو سرش بود. ولی لاغر مردنی بود منم از این ریخت چندشم میشه. دختره هم که خدا بده برکت آرایش که نه گریم کامل. یه نگاه به موهاش کردم که دیدم بله دختر خانوم بگی نگی طاس تشریف داره.
خندم گرفته بود . با خودم گفتم : بدبخت اگه این پسره دوستت داشت کمه یه کم مو بهت قرض می داد. واحد رسید و به همه ی این حرفا خاتمه داد.

دو هفته ای میشد که عصرا زودتر میرفتیم خونه . نگران بودم، سفارش تولیدی کم شده بود اگه همینجوری ادامه پیدا میکرد بیکار شدن لاقل یکی از ما حتمی بود.
کارم از بقیه زودتر تموم شد. به ایستگاه واحد که رسیدم دلم هوای مزون رو کرد. از اون روز که خانم با چشماش مچمو گرفته بود نرفتم. ولی الان دیگه نتونستم و با قدمای بلند راه افتادم. خدا نوکرتم این مزون چی بود سر راه من قرار دادی ؟لامصب به روزم هست دیگه نمیشه جلوش تاب آرود.
از همون دور متوجه دو تا لباس جدید شدم. چه جیگر بودن یه لباس آبی کم رنگ با دامن ساتن و حریر و پر از مرواریدای آبی پر رنگ و یه لباس نباتی که دامنش با شکوه تمام مثل چتر باز شده بود ، پر بور از پولک دوزیای ظریف نباتی پر رنگ.
چیزی نمونده بود که دماغمو بچسبونم به شیشه ولی یه لحظه قلبم اومد تو دهنم. دست یکی رو شونه ام بود. شستم خبر دار شده که بله یه بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک آخرش که میزنن توسرت و می گیرنت که.
با طمائنینه برگشتم و یه لبخند فوق العاده زشت نشوندم رو لبم. ای ول همون خانومه بود. دست مریضاد به مچ گیریش.
با یه صدای جیگولی و ملوس گفت: دخترم میشه بیای تو ؟
عین این پسر بچه هایی که همه غلطی می کنن بعد با قیافه بسیار مظلوم نما خودشونو تبرئه می کنن ، گفتم: خانم به خدا من قصدی نداشتم!
- می دونم ، چرا هولی؟ بیا تو از نزدیک بقیه لباسا رو هم ببین!
جاااااااااااااااااااااااا ن؟ با من بود؟ یعنی درست می شنیدم؟ من برم تو این مزونه خشگله جیگره؟
- چرا معطلی بیا دیگه.
بس بود ناباوری، بدو پشت سرش رفتم تو این از اون فرصتا بود که باید نهایت سو استفاده رو ازش میکردم.
فضا که نبود ، بهشت بود. گرم، یه آهنگ فوق ملیح طنین افکنده بود وای. سر چرخوندم سنکوب کردم. چی میدیدم خدا. یه در گند شیشه ای بود این هیچی اونورشو عشق بود. رفتم سمتش. سقف سالن پر بود از لامپای کوچیک کف سالن پر از مانکنای تو ر پوشیده و وحشتانک خشگل. دیوارای سمت راستم دکورش پر بود از تاج عروسای همه مدلی و دیوار سمت چپم ویترنش پر بود از دسته گلای عروس و کلا هر نوع گل برا تزئین لباس عروس. ته سالنم تورای سر به یه چیدمان فوق رمانتیک بود. همه ی اینا رو چجوری دید بزنم من آخه؟
تو حال و هوای خودم بودم که دیدم خانمه با یه پسر دختره که لبخندای عشقولانه بهم تحویل می دادن اومدن تو. با دیدن سر و وضعشون از سالن اومدم بیرون. هیچ وقت از سادگیم خجالت نکشیدم الانم دیدم همرنگشون نیستم دوست نداشتم اونجا باشم. خواستم از در اصلیم بیام بیرون که خانمه گفت:
- یه لحظه صبر کن.
- ببخشید زحمت دادم.
- این چه حرفیه. هر وقت تونستی با نامزدت بیا هر مدلی رو که بخوای من تقدیم می کنم بهت برا شب عروسی بپوشی!
- چییییییییی؟
- باور کن، من حرف که بزنم برنمی گردم ازش.
خندم گرفته بود. نتونستم جلوشو بگیرم . با همون لبای کش اومده از خنده گفتم: نامزدم کجا بوده؟
- یعنی تو برا شب عروسیت نمیای اینا رو ببینی؟
- نه، من عاشق لباس عروسم ولی نه اونجوری که شمافکر می کنی ، البته خیاط هستم ولی نه خیاط لباس عروس!
- موضوع جالب شد، چی فکر می کردم چی شد... ببین من برم سراغ اینا و برگردم ، میتونی منتظر باشی؟
با چشمام دنبال ساعت گشتم که گفته : الان ساعت پنجه.
- تا نیم ساعت دیگه می تونم.
- خب پس بشین تا من بر گردم.
بشینم مگه می تونم ، دیگه از این شانسا نصیب من نمیشه. چیزی طول نکشید که برگشت.
- خب چیزی میخوری؟
با اینکه هم گشنم بود و هم تشنه ولی گفتم نه.
- یه چایی که می تونی بخوری ، بیا بشین.
یه دست مبل خیلی شیک چرم مشکی رو به روم بود که عمرا از نزدیکم ندیده بودم چه برسه به اینکه بشنم روش.
مینو راحت رو یکیش ولو شد . بساط چایی رو میز بود و شروع کرد چایی ریختن. منم رفتم نشستم، وااااااااای چه نرم، تشکی که شبام میندازم زیرم به این حدا نمیرسه چه رسد به محل نشیمنگاه همیشگیمون.
- بگیر دستم افتاد.
خاک تو سرت خاتون، اینهمه ندید بازی درآوردی چیکار؟ خب ندیدم دیگه... کوفت بگیر چایی رو.
- مرسی.
- نوش جون. راستی اسم من مینوئه اسم تو چیه؟
- خاتون.
- چه اسم جالبی!
بی هوا گفتم: کجاش جالبه؟
- تو این دوره و زمونه که دخترا اسمای اجق وجق دارن به دل آدم میشینه خصوص اینکه به این ابروای پیوسته و نازتم خیلی میاد. یاد این دختره که نماد دخترای ایرانیه افتادم.
- کدوم دختر؟
چه سوال مزخرفی ، اون بگه تو می شناسیش؟
مینو به سمت میز ناناس رو به روی مبلا رفت و گفت : الان بهت نشون میدم.
بعدش لب تابشو گرفت جلوم.
- ایناهاش.
چه دستگاه جالبی ، از تکنولوژی چه عقب بودم یادم آخرین باری که رایانه دیده بودم یه سیستم بسیار حجیم تو مدرسه راهنمائیمون بود که کسیم بهش نزدیک نمیشد ، دکوری بود.
عکس رو که دیدم خورد تو ذوقم فکر کردم حالا یه دختر پسر کش نشونم میده نه یه نقاشی.
تو همین فکرا بودم که گفت بزن صفحه ی بعد!
ملتفت نشدم چی گفت و رو میز دنبال کتاب و دفتر می گشتم . چیزی نیافتم و گفتم: چی رو ورق بزنم؟
مینو نگاهی بهم کرد و زد زیر خنده: وای خاتون ، تو اصلا نگرفتی من چی بهت گفتم.
اخمام رفت تو هم و سر جام نشستم. اونم لب و لوچه رو جمع کرد و گفت: من امروز وقت ندارم تو هم که باید بری. بازم بیا اینجا تا ببرمت طبقه بالا پیش بچه ها که این لباسا رو میدوزن.
- حتما ، این روزا کارمون خوابیده میتونم بیام.
- خوشحال میشم، خدا رو چه دیدی شاید از کار بچه ها خوشت بیاد اومدی و پیششون یاد گرفتی؟
- خوشم بیاد؟
تو دلم گفتم: ذوق مرگم نشم خیلیه.
- آره چرا که نه ذوق و شوقت برا این کار ستودنیه.
- ولی خب خرجش بالاس. هنوز نمی تونم.
انگار جا خورد و البته خودمم زورم گرفت زرتی گفتم من بدبخت و بیچارم.
- اونش مهم نیس، تو فقط یادت نره بیای.
- باشه اگه شد همین فردا میام.
- منتظرتم.
از در مزون زدم بیرون . به قدری خوشحال بودم که از ذوق کیفمو تو هوا یه چرخی دادم. ولی بین زمین و آسمون قاپیدنش. یه موتوری با دو تا سوار بود، هنوز بند کیفمو تو دست داشتم، همه ی فکرم پی اون بیست تومن بود که همه ی خرجیمون تا آخر هفته دیگه رو تامین می کرد. .اونی که جلو بود تا اومد موتور رو که کج شده رو درست کنه من این یکی رو با همه زورم به سمت خودم کشیدم. بند کیفمم لامصب مدتی بود داشت پاره میشد. تو همین گیر و دار بودیم که یه پسره اومد کمک. همچین خفت اون جلویی رو گرفت و کشوندش رو زمین. منم دیگه به اون کار نداشتم، هر چی هنر رزمی تو چنته داشتمو خالی کردم رو اینی که با کیفم بهش وصل بودم. چند ضربه مجانی که میل کرد و دید بهش نمی سازه، کیفمو ول کرد و پا گذاشت به فرار. پی شو نگرفتم و محو مبارزه جانانه اون پسره شدم. بابا ای ول اینم مثل ما یه پا جکی جان از کار دراومد. حریفش از مال من قلدرتر بود، دیدم عرقش دراومده گفتم برم مرام بزارم و کمکش کنم. گارد گرفتم که پسره که پاشو برده بود بالا تا بزنه تو فک طرف با جا خالی دادن حریف قشننننننننگ زد تو پوز من بدبخت.
بازی به نفع جناب دزد تموم شد و در رفت. منم با صورت پر درد ولو شدم رو زمین. چشمامو از شدت درد بسته بودم که پسره با هن هن و صدای خسته گفت: چرا می پری وسط؟.. اَه درفت!
به هر جون کندنی بود ، سر جام نشستم. اولش نفهمیدم چی بلغور کرده ولی حواسم که کم کم جمع شد گفتم: بنده خدا تو جو گیر شدی نمی فهمی چطوری داری لنگ و لغط می ندازی، عین...
- یه چیزیم بدهکار شدیم! همون حقت بود تا میخورد بزننت و کیفتم ببرن، تا اینجوری برا ناجیت بلبل زبونی نکنی!
- جااااااااااان؟ ناجی؟ آقا مثل اینکه دک و پوزمو خرد کردیا!
اومد حرفی بزنه که مینو از بین یه عده ای که دورمون جمع شده بودن اومد سمتم.
- خاتون، این چه وضعیه؟ چی شده؟ یاحا تو اینجا چیکار می کنی؟


تو فکر این بودم که مینو زبونش گیر کرد اسم این بنده خدا رو اشتب تلفظ کرد یا که نه من از شدت ضربه گوشم عیب و علت پیدا کرده یا کلا همه ی اینا هیچ اسم این پسره انقدر عتیقه اس.
به هر حال گرمی خونی که از دماغم راه افتاده بود به همه ی این فکرا خاتمه داد. اولش خودمم نفهمیدم خون دماغ شدم تا اینکه مینو با دست زد تو صورتشو گفت: خاک به سرم، داره از بینیت خون میاد.
دستمو با ترس دم ماغم کشیدم و آوردم پائین. چشمام سیاهی رفت. همیشه از خون می ترسیدم به حدی که به مرز غش کردنم میرسیدم. الانم که دیگه هم ضربه خورده بودم هم خسته هم گشنه ، دوباره ولو شدم رو زمین.
ولی سعی کردم از هوش نرم البته اگه میشد. مینو باز دو دستی زد تو صورتش که دیگه قشنگ گل انداخت از شدت ضربه . با کمک یه خانم منو بلند کرد و برد تو مزون. خوابوندم رو مبل و یه لیوان رو تا نیمه پر از قند کرد تا آب قند درست کنه. اولین قاشق رو که ریخت تو حلقم از بس شیرین بود به گلوم نشست و شروع کردم سرفه کردن. سر جام نشستم ، چشمام ورقلمبیده بود و زبونم افتاده بود بیرون و هی سرفه می کردم. ایش چه صحنه ی وحشتناکی بود. خون از دماغم فشنگه میداد ، تفم از دهنم.
مینو چند تا دستمال کاغذی بیرون کشید و گرفت جلوم. بنده خدا چه دل پاک بود میخواست دک و پوزمو پاک کنه. خجالت کشیدم و دستمالا رو ازش گرفتم. دلم میخواست بزنم زیر گریه که بعد مدتها به آرزوم رسیده بودم ولی آخرش انقدر خراب شده بود. مینو آب قند رو رقیق تر کرد. منم تعلل رو جایز ندونستم دیدم شدید بهش نیاز دارم تا سرپا بشم و به این نمایش حال بهم زن خاتمه بدم. خیلی خیط شده بودم، دلم میخواست یه مقصر پیدا کنم ولی کسی به ذهنم نمی رسید.
یه ده دقیقه ای مینو دستا و پشت شونه هامو مشت و مال داد تا حالم جا بیاد. کاملا از لرزش دستش معلوم بود حالش خرابه. برای همین از جام بلند شدم و گفتم : من برم دیگه دیر شد.
البته داشتم کله پا میشدم ولی پامو به کنار مبل تکیه دادم و هر جوری بود نزاشتم بیفتم.
مینو هراسون گفت: کجا؟ حالت خوب نیس هنوز؟
- نه خوبم ، دیر شده مامان نگران میشه.
- خب.. خب پس بزار برسونمت.
اینو که گفت برگشت سمت میزش که تازه اون پسر رو دیدیم . همچین تکیه داده بود به دیوار ، دست به بغل ، وزنشو داده بود رو یه پا، چهره ی رلکس و یه لبخند ژکوندم گوشه ی لبش ، انگار داره یکی از شاهکارای هنر هفتم رو نگاه می کنه. نگاهم به چشای شنگولش افتاد ، دلم میخواست خودمو بکشم جلوی این انقد ضایع شدم.
مینو کیفشو برداشت و رو به پسره گفت: یاحا جون شرمنده به خدا، اصلا یادم رفت تو اومدی.
یاحا!!!!!!!!!!!!!!!!! عجب ، پس حدس آخرم درست بود و اسمش همونی بود که همون اولم شنیدم یعنی همون اولم درست شنیده بودم..
یاحا تکیه شو از دیوار برداشت و گفت: اشکالی نداره مینو جون، فردا عصر اگه فرصت کردم باز یه سری میزنم.
یه فکری کرد و یه نفس همچین خسته از زمونه کشید و گفت: ولی حتما میام، باهات کار واجب دارم.
اصلا یه نیگا هم به من نکرد بگه مرده ای یا زنده! لجم گرفت ، انگار اون مقصری که دنبالش میگشتم و پیدا کردم. همچین مطمئن شدم که هر چی بلا امروز سرم اومد تقصیر اونه که یه دفعه دلم خواست سر حال بودم و جفت پا میرفتم تو صورت خشگلش، آخه خدایی خوب تیکه ای بود برا خودش. هر چیم من ازش بدم میومد ولی فکر کنم خاطر خواه زیاد داشت. قدش اوووووووووه بلند، هیکل ورزشی و خوش استیل یعنی آفرین داشت، زیاد روش کار کرده بود. موهاشم یه رنگی بین قهوه ای و طلایی و داده بود رو به بالا همچین فشن، صورتشم که کلی صفا داده بود ولی ابروهاش کمرنگ بود نتونستم بفهمم برداشته یا نه. البته همه چیش خوب بود الا رنگ پوستش، هیچ وقت مرد سرخ و سفید دوست نداشتم.
به اینجای فکرام که رسیدم خندم گرفت، حالا انگار اومده بون میگفتن نه تو رو خدا راضی بشو اینو دوست داشته باش.
یاحا نمیدونم خندمو دید یا کلا خواست جلو مینو کباده ادب بکشه اومد سمتمو گفت: خانوم من فقط قصد کمک داشتم، ولی به هر حال اگه به خاطر ضربه منه این حال خرابتون معذرت میخوام.
تو دلم گفتم : نه پَ محض عرض ارادت من خودم صورتمو کوبوندم کف پای شوما.
چشم انداختم تو چشماش که حالا میدم عجب خوشرنگه و گفتم: عذر خواهیتو کردی؟
با تعجب نگام کرد و گفت : آره!
دماغمو بالا کشیدم و گفتم : خب پس به سلامت.
یه داداش کشدارم اومدم بزنم تنگش که بی خیالش شدم.
ای جان همچین قرمز شد مثل لبو، همونجور که هنوز چشم تو چشم بودیم گفت: مینو جون من رفتم ، خدافظ.
وانستاد جواب مینو رو بشنوه و با چند گام بلند که چه عرض کنم کلا پرش ، رفت بیرون. هر چی که بود الان دلم خنک شده بود . آخیش حالم جا اومد، اصلا نیرو گرفتم. از این پسرا بود که زیادی باد به قب قب میندازن یکی باید همچین فیس خالیشون کنه.
مینو که هاج و واج مونده بود این پسره چی شد عین جت در رفت ، نگاهی بهم کرد که به احتمال قوی معنیش این بود که: یاحا جونمو چیکارش کردی؟
خلاصه هرچی گفتم خودم میرم مینو قبول نکرد و منو رسوند. در آخرم گفت که حتما یادم نره فردا بهش سر بزنم.
اگرم نمی گفت من یادم نمیرفت، موهبت به این گندگی رو مگه میشد یادم بره؟

پای تلوزیون ولو بودم و تو رویای همیشگیم بین لباس عروسا چرخ میزدم که مامان با صندوقچه ای که مدارک خیلی خیلی مهممون که همون سجل و کارت ملی و یه چند تا کاغذ پاره بود!!!! کنارم نشست. به سمتش غلطیدمو گفتم: اینو برا چی آوردی؟
کاغذای رنگ و رو رفته رو جا به جا کرد و گفت:میخوام شناسنامه و کارت ملیمون رو بزار دم دست.
نشستم و گفتم: برا چی؟
- صبح که نبودم برا آمار گیری اومدن، به پوری گفتن بهمون خبر بده که فردا بازم میان .
سر جام نشستمو در حالی که شناسنامه ها رو می گرفتم گفتم: آمارمونو در میارن که چی بشه آخه؟
- چه میدونم، میخوان ببینن چند تا فلک زده تو این چند سال بهمون اضافه شده!
بی حوصله صفحه ی اولین شناسنامه رو باز کردم. مال مامان بود. عکسش سیاه و سفید بود و مال زمان مجردیش. خیلی لاغرتر از حالاش بود و دماغشم همچین بگی نگی تو آفساید بود. یه نگاه به دماغ الانش کردمو باز یه نگاه به عکس و گفتم: مامان خوبه یه نموره چاق شدیا، نیگا دماغت چه گنده میزنه تو این عکسه!
چپ چپی نگم کرد و گفت: وا کجاش گنده اس؟
بازم یه نگاه به خودشو یه نگاه به عکس انداختمو گفتم: خو نوکرتم لاغر بودی، دماغه ضایع بوده دیگه، من که نمیگم عکست داره جار میزنه.
شناسنامه رو گرفت و یه نگاهی انداخت. همزمان اون دستشم برد سمت دماغشو گفت: ولی گنده نیس، به خاطر لاغریمه که اینجوری نشون میده.
در شناسنامه خودمو باز کردمو گفتم: منم همینو میگم دیگه.
چشمم به عکسم که توش چشمام نیمه باز بود افتاد،غش غش خندیدمو گفتم: خو بی مروتا یه عکس درست ازم می نداختین ، این چیه دیگه ؟ فردا روز شوهر خواستم بکنم من به چه رویی اینو نشون پسره بدم که فرار نکنه؟
مامانم نگاهش کرد و با خنده گفت: دومادم دلشم بخواد !
- ولی مامان دماغم به بابا رفته ظریفه ها.
- خوبه حالا توام ، انگار دماغ من چشه. بعدشم یه دو بار دیگه مثل امروز خودتو بکبونی تو دیوار دستت میاد که منو مسخره نکنی.
لپشو با ماچم تف مالی کردمو گفتم: قربون دماغت برم ننه جــــــــــــــــــــون، بعدشم دیفالا بی ادب شدن هی زرت و زرت سر راه آدما سبز میشن به من چه خب؟
دستامو از دور شونه ش باز کرد و فت: اِ خفه م کردی دختر، چشاتو وا کن به دیوار مردم تهمت نزن!!!
از تصور پسر با اون اِهِن و تُلُپ به جای دیوار دوباره خندم گرفت. مامان نگاه عاقل اندر سفیه ها نه ای بهم کرد و گفت: مطمئنی دماغت خورد به دیوار ؟ یه وقت با کله نرفته باشی!
از حرف زدن با مامان خسته نمیشدم . دوباره لپشو ماچ کردمو گفتم: نه دیگه دیفاله انقدرام بی چشم رو نبود.
صندوقچه رو برداشت و از جاش بلند شد. یه تیپای یواش بهم زد و گفت: روتو برم هِی.
- غلومتم به مولا.
دوباره داشتم شناسنامه مو نگاه میکردم. با دیدن ماه آذر گفتم: مامان امروز چندمه؟
- چه میدونم، برج آخر پائیزه!
- ذکی، خوب شد گفتیا. میدونی ماه تولدمه؟
- نه بابا تو زمستون به دنیا اومدی، سنگ از سرما می ترکید.
رفتم سمت تقویم رو دیوار که با نوار چسب ، سینه دیوار برام قد علم کرده بود. همونجور که دو دو تا چارتا میکردم بینم چندمه گفتم: ننه جون آخه نیست الان هوا خیلی داغه.
با دیدن تاریخ نیشم باز شد و گفتم: بیا ، اصل همین امروز تولدم بوده مامان خانوم.
اومد کنارمو به انگشت سبابه م که رو عدد 22 فشار میدادم نگاهی انداخت و گفت: آخی مادر فدات، پس امروز تولدته.
- بله امروزه که خاتون اومد به دنیا.
بی هوا ماچم کرد و گفت: تولد که نداریم برات بگیریم لاقل از ته دلم یه ماچت بکنم که وقی مردم ازم به خوبی یاد کنی!
بغلش کردمو گفتم: نبینم از این حرفا بزنیا جیگر، خودمو پیش مرگت میشم.
از تو بغلم بیرون اومد خواست چیزی بگه که بابا با هیکل تحلیل رفته ش اومد تو. با صدایی که از زور خماری درنمیومد گفت: لامصب هوا چه سرده.
مامان سلامی کرد و رفت تو آشپزخونه. منم زیر لب سلامی کردم که البته جواب هیچ کدوممونو نداد. خودشو کشید کنار بخاری و بی اینکه نگام کنه گفت: خاتونی برو یه چیزی بیار کوفت کنیم.
خواستم بگم چشم که مامان گفت: دارم میارم، خاتون بشین مادر خسته ای.
منم باز پای تلوزیون دراز کشیدمو خوابم برد.
صبح همین که به کارگاه رسیدم دیدم یونس برادر نفیس که یه جورایی صاحب کار ما هم بود بعد مدتها اومده. بهش که رسیدم گفتم: سلام آق یونس.
-
سلام خاتون خانوم،خوبی؟
-
از مرحمت شما،اجزه میدین برم سر کار؟
-
اول برو اون دو تا رو هم صدا کن بیان کارتون دارم
-
چشم
نمیدونم چرا دل پیچه گرفته بود از طرفیم یه چیزی میگفت این تو بمیریا از اون تو بمیریا نیس و این یونسه یه مرگشه.
زری و انسی رو گفتم بیان،با پچ پچ پرسیدن یعنی چیکار داره؟
شونه مو بالا انداختم و گفتم: چه میدونم.
سه تایی عین شاگردای کار بلد جلوی یونس و نفیس که این مواقع خوشو جمع و جور می کرد وایسادیم. یونس نگاهی به سراتاپامون کرد و گفت: وضع کاسبی این روزا رو که می بینین،از یه طرف مواد اولیه کشیده بالا از یه طرف سفارشا کم شده. این چند روز یه دو دوتا چارتا کردم دیدم دارم ضرر میدم نمی تونم از دو تا کارگر بیشتر رو خرج بدم.
چشامون عین وزق زده بود بیرون و منتظر بودیم بینیم بقیه ش چی میشه.
-
مجبورم یکی تونو اخراج کنم...
من یکی که قلبم اومد تو دهنم و همون لحظه شروع کردم راز و نیاز و نذر که این بلا دامنمو نگیره. یونس رو کرد به نفیس و گفت: قرعه کشی کن اسم هر کدوم دراومد بفرستش بیرون تا حساب کتابشو بکنم و یا علی.
نفیس یه کاغذ برداشت سه تکه ش کرد و داشت اسما رو مینوشت که من دلپیچه امونم ندادم و پریدم توی توالت. یه دو سه دقیقه کارم طول کشید وقتی برگشتم دیدم سه تایی یه جوری بهم نیگا میکنن. انسی و زری که وقتی رسیدم بهشون زیر چشمی منو پائیدن و رفتن پش سرم. به نفیس زل زدم و گفتم: من؟؟؟
سرشو به علامت ناراحتی و مثبت تکون داد. انگار دنیا رو برداشتن و کوبیدن تو فرق کله م. دیگه چیزی نداشتم ببازم صدامو بردم بالا و گفتم: اِ نه بابا تو هم احساسات سرت میشه که برا من تریپ غمباد برداشتی؟
برگشتم سمت اون دو تا و گفتم: اصلا من قبول ندارم،از کجا معلوم من اون تو نبودم با هم ساخت و پاخت نکرده باشین؟
انسی پشتشو بهم کرد و من برگشتم سمت نفیس که داشت با چشای باباقوریش نگا م می کردم. رفتم جلوشو گفتم : هان؟ چته؟ دستت رو شد نه؟
زیر بغلمو گرفت و گفت: خفه شو، چه فرقی برا من داره کدوم خریتون اخراج بشه.
پرده دم در رو کنار زد و گفت: یونس بیا باهاش تسویه کن بره گم شه.
خواستم جلوش قد علم کنم که دیدم من هر چیم زور بزنم نمیتونم از پس هیکل گنده این بربیام. کیفمو هم پرت کرد جلو پامو رفت. بلند شدم رفتم سمت یونس و گفتم: آق یونس تو که وضعمو میدونی تو که میدونی من خرج خونه رو میدم، بابا رحم و انصافت کجا رفته؟
یونس دستی به ریشای شویدیش کشید، چند دقیقه براندازم کرد که معضب شدم، انگار لخت وایساده بودم اونجا. اومد نزدیکتر و گفت: تو میتونی عوضش بیای یه کار دیگه برام بکنی موافقی؟
یعنی چی ؟ یعنی یه کار دیگه هم داشت؟ با خوشحالی گفتم: به خدا میدونستم خیعلی مردی،من فقط خیاطی بلدم ولی اونم هر چی باشه دو روزه وایمیستم یادش می گیرم.
نگاهش عوض شده بود و نفساشو انگار کشدار می کشید بازم نزدیکتر اومد و منم همچنان لبخند مزخرفم رو دک و پوزم بود. تو چشام خیره شد و گفت: لازم نیس، تو قبول کن من خودم به جات همه کار میکنم!!!
یه قدم رفتم عقب اون یه قدم اومد جلو دیگه کپ کردم و با ترس گفتم: منظورت چیه؟
تو یه حرکت دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش. صورتشو نزدیک صورتم آورد و گفت: یعنی بیای بهم حال بدی، دو روز یه بار چطوره؟
زدم تو سینه شو گفتم : گمشو ولم کن مرتیکه بی همه چیز
تا به خودش بیاد یه ضربه زدم تو دلش که افتاد رو زمین بدو رفتم سمت کیفش یه بسته پولی که حقم بود رو برداشتم و خواستم پا بزارم به فرار که از پشت دست انداخت و یقه مو گرفت .
-
حالا دیگه دست رو من بلند میکنی بی شرف
موهامو کشید و سرمو برگردوند عقب،میخواستم جیغ بزنم ولی سعی کردم همه توانمو جمع کنم و خلاص بشم. منو برگردوند سمت خودش تا خرمو بگیره پا مو کوبیدم زیر دلشو تا تونستم دویدم. به سمت سالن ورزشی رفتم وقتی رسیدم به عقب نگاه کردم خبری از یونس نبود، رفتم تو ،دم در ورودی یه کم وایسادم تا نفسم جا بیاد بعدش بی صدا رفتم یه گوشه نشستم تا کلاس صدف تموم بشه. سرمو گذاشتم رو زانوم و از ته دل خدا رو صدا زدم: خدایــــــا این چه وضعیه آخه؟ مذهبتو شکر اینهمه سگ دو زدم که آخرش یه مرتیکه ... آخه چرا؟ دستم خورد به بسته ی پول تو کیفم بیرونش آوردم و شمردشم . دویست تومنی بیشتر نبود ،سرمو به دیوار تکیه دادمو گفتم: یعنی تا کی باید با همین سر کنیم؟
با احساس دستای صدف رو شونه م چشامو باز کردم و پریدم بغلش و شروع کردم زار زدن. اونم مونده بود هاج و واج که چی شده. دورمو گرفت و گفت: خاتون؟ دختر خوب چی شده داری مثل ابر بهار گریه میکنی؟
نتونستم جواب بدم و فقط بیشتر چسبیدم بهش.
-
خاتون حرف بزن دارم میمیرم
-
صدف...
-
جونم بگو چی به سرت اومده
-
صدف اخراجم کردن... نامردا انداختنم بیرون
موهای لختمو که ریخته بود تو صورتمو کنار زد و گفت: چرا؟ تو که کار از همه شون بهتر بود
-
یونس بی همه چیز اومده بود ، گفت نمیتونه سه تامونو نگه داره معلوم نیس چی شد که گفتن خاتونی هری برو گمشو...
به گریه کردنم ادامه دادم. صدف پشت شونه مو مالید وگفت: خدا بزرگه ایشالا برات یه کار جور میشه
-
چی میگی؟ بقیه جاها هم بدتر از اینجا تازه...
می خواستم در مورد کار بی شرمانه یونسم بگم که روم نشد و فقط هق هق کردم. صدف که فهمید یه چیزیه گفت: خاتون بقیه شو بگو
سرمو انداختم زیر و گفتم: یونس... میخواست ... چی بگم آخه...
دستشو گذاشت رو لبمو گفت: هیس...چیزی نگو فهمیدم...
کمی به سکوت گذشت،موهامو پوشوندمو از جام بلند شدم. صدفم بلند شد بهم نگاه کردیم و باز پریدیم بغل همدیگه اینبار اونم گریه میکرد.
-
خاتونی شمارمو که داری تمریناتو ول نکنیا هفته ای یه روزم که شده خبرم کن تو خونه بهت درس بدم، حیف استعدادت که ولش کنی
-
صدفی ایشالا یه روز قهرمان المپیک بشی
-
خره المپیک که کنگ فو نداره
-
اِ چرا؟
-
نداره دیگه
-
ذکی پس یه شوور خوب گیرت بیاد
-
میخوام نیاد همه مردا برن گم بشن اصلا
-
زر مفت نزن از خداتم باشه
از هم جدا شدیم. باهاش خدافظی کردمو راه افتاد. تا ظهر یه چند جا سر زدم ولی محل سگمم نذاشتن. سوار واحد که شدم یاد مینو افتادم، شاید آخرین بار بود که اونم میدیدم پس ایستگاه بعدی پیاده شدم و با یه واحد دیگه رفتم اونجا.

همراه جمعیتی که نمیدونم چرا همیشه خدا هول هستن پیاده شدم خودمو کنار کشیدم و به آسمون که از صبح مثل من داشت زار میزد نگاه کردم. باید تندتر میرفتم تا کمتر خیس بشم ولی به زور همین قدمای کوچیکم برمی داشتم. دستمو کردم تو جیب ژاکتمو بی خیال بارون و سردی هوا به همون آهسته رفتنم ادامه دادم. امروز بدجوری خورده بود تو ذوقم، برام از زمین و اسمون باریده بود. هنوزم از کار یونس لرز به تنم می نشست ،سگ دو زدن بین اونهمه تولیدی و دست از پا درازتر برگشتن جونی تو پاهام باقی نذاشته بود و نزدیک بودچند بار کله پا بشم ولی با گرفتن درختای کنار پیاده رو نذاشتم تا اینکه یه خانم که بدو داشت از رو به رو میومد محکم زد بهم. جیغی زدم و قبل از اینکه مخم با کفپوشای راه یکی بشه یکی منو گرفت. چشام بسته بود صدای خانمه رو مخم بود که عجز و لابه میکرد و هی می گفت به خدا تقصیر من نبود و خانم بهتری و خانم مردی و خانم زنده ای و خانم...
باسنم درد گرفته بود و هنوزم نمیدونستم چیز جدیی سرم اومده یا نه. با تکونی که خوردم تا کسی که منو گرفته ول کنه بره رد کارش درد تا نوک انگشت پام پیچید. لبمو دندون گرفتمو زدم زیر گریه و گفتم: آخ...
با شنیدن صدای آقایی بغل گوشم سیخ نشستم که جونم در اومد. لای چشامو باز کردم و مات به خانم که جلوم نشسته بود نگاه کردم ،عجب وضعی داشت بدبخت آب از رو سرش چکه میکرد رو دماغش . از تو فاز این دراومدم و برگشتم پشت سرمو دید بزنم. یا ابالفضل این دیگه کیه؟؟؟یه پسره که هنوزم من خاک بر سر تو بغلش بودم با نگرانی گفت: خوبین؟
همه ی زورمو جمع کردم و از زمین بلند شدم. اون دو تا هم پا به پام از جاشون بلند شدن و با هم گفتن: خوبین؟
لامصب بدجائیم ضربه دیده بود و چیزی نمیشد بگم فقط سرمو به علامت آره تکون دادم. پسره که از سرما نوک دماغش سرخ شده بود گفت: ولی انگار درد داشتین آخه گریه کردین؟تعارف نکنین اگه لازمه ببریمتون بیمارستان
تو دلم گفتم من اگه شانس داشتم از یه ناحیه ی درست مصدوم میشدم. بی اینکه به پسره نگاه کنم رو به خانمه گفتم: من خوبم شما هم مثل اینکه خیلی عجله داشتی پس برو به کارت برس.
خانمه نفس راحتی کشید و گفت: جایی میری برسونمت بعد برم خونه؟
تا خواستم جواب بدم پسره گفت: شما می تونین با خیال راحت برین من مغازه م همین جاس اگه بخوان میتونن بیان گرم بشن استراحتم بکنن و بعدش حتی لازم باشه خودم میرسونمشون!!!
وا پسره ی چلغوز وقت گیر آورده،اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : لازم نیس من اینجاها کار دارم خانوم شما هم بهتره بری تا سرما نخوردی با اجزه
خدافظی کردم و بی اینکه منتظر جواب بشم راه افتادم که پسره گفت: پس بزارین تا اونجا همراهتون بیام
برگشتم دیدم خانمه عین گلوله داره میره ،پسره هم با یه لبخند مزخرف پشت سرمه. بی اینکه جوابشو بدم به سمت مزون راه افتادم. یه کم می لنگیدم ولی هرجوری بود سرعتمو بیشتر کردم. وقتی رسیدم نفسمو دادم بیرون و باز پشت سرمو نگاه کردم خاک به سر هنوز داشت میومد. در رو باز کردم و خودمو انداختم تو. بالای در یه آویز بود که با باز شدن به صدا درمیومد کمی بعد از من باز صداش بلند شد به خیال اینکه پسره اس و الانم که جام امن بود با توپ و تشر برگشتم و گفتم: مگ کری میگم که...
ولی حرف تو دهنم ماسید ، اونکه نبود...



مطالب مشابه :


رمان مزون لباس عروس 2

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 2 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 1

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عروس هفت میلیونی 3

رمــــان ♥ - رمان عروس هفت میلیونی 3 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس مرگ 1

رمــــان ♥ - عروس مرگ 1 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




رمان عروس هفت میلیونی2

♥ 214 - رمان مزون لباس عروس ♥ 215 - رمان«عاقبت کل کلامون»yasaman دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




عروس مرگ 2

رمــــان ♥ - عروس مرگ 2 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 6

رمــــان ♥ - عروس خون بس 6 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس 18 ساله 4

رمــــان ♥ - عروس 18 ساله 4 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 11

رمــــان ♥ - عروس خون بس 11 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان عاشقانه




برچسب :