یادداشتهایی برای فراموشی

باسمه تعالی

دوستِ عزیز آقای مهدی یاقوتیان

با سلام ـ مطالبی با عنوانهای ذیل تقدیم می­ شود و امیدوارم بخشی از آنها برای شما قابل استفاده باشد .

ـ یادداشتهایی برای فراموشی ( جلساتِ قرآن و حدیث ، توزیعِ روزنامه ، گاهنامه محلّی ، از میانِ دیده­ ها و شنیده­ ها )

ـ نگاهی به کارنامه ( به فَریومَد خُرام ای بادِ شبگیر )

موفّق باشید . محمّدیوسُف شهنما ـ 9 / 2 / 1392

%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%80%D9%80%D9%80%D9%

جلساتِ قرآن و حدیث

جلساتِ قرآن ، چهارشنبه ­ها پس از نمازِ مغرب و عشا در مسجدِ صاحب ­الزّمان ( عج ) کوچه پشند تشکیل می ­شد . مانندِ کلاسهای درس از گچ و تخته­ سیاه استفاده می ­گردید . شروع کار از جزء سی ­ام قرآن بود و البتّه از سوره­ های کوتاه آخِر قرآن . روش کار این گونه بود که قبل از شروع جلسه ، لُغاتِ سوره روی تخته نوشته می ­شد . جلسه با قرائت سوره به وسیله کسانی که صوتِ خوش داشتند مثلِ آقای قربانی و یا آقای صحرایی آغاز می ­شد . پس از آن معانی لُغات با زبانی ساده بیان می ­شد . منبعِ موردِ استفاده در این زمینه عُمدتاً کتابِ « قاموسِ قرآن » و کتابهای لغت عربی بود . 

پس از آن ترجمه ­ای ساده و روان برای هر آیه ارائه می ­گردید . معانی لغات چند بار تکرار می ­شد و بیان ترجمه آیات در قالبِ جمله­ های هم­ معنی باعث می ­گردید تا مفهومِ آیات در ذهنِ حاضران متمرکز شود . در پایان هم توضیحی در باره کُلّ سوره و یا آیاتِ منتخبِ آن داده می ­شد که این توضیحات از کتابهای تفسیرِ قرآن اخذ شده بود . گاه عینِ عبارات نقل می ­شد و گاه آن عبارات به زبانی ساده و آموزشی برای حاضران بیان می ­گردید . تعدادی از اهالی روستا ، جمعی از دانش ­آموزان مدرسه راهنمایی و معلّمان در این جلسات شرکت می­ کردند . استقبالِ شرکت­کنندگان و علاقه آنها به ادامه این جلسات ، همواره موجبِ تشویق و دلگرمی ما بود .

جلسه دوشنبه ­ها اختصاص به حدیث داشت . این جلسه ابتدا در مسجد ، تشکیل می­ شد ولی چون شرکت کنندگانِ آن معلّمان بودند پس از مدّتی به دبستان پسرانه منتقل گردید . تشکیل این جلسات در زیرِ نورِ چراغهای نفتی هم در نوعِ خودش جالب بود .

شیوه ترجمه و بیانِ حدیث هم مانندِ ترجمه و بیانِ آیاتِ قرآن بود . احادیث هم از کتابهای « نهج ­البلاغه » ، « نهج الفَصاحه » ، « اُصولِ کافی » و « تُحَف العُقول » انتخاب می­ شد . 

تشکیلِ جلسات قرآن و حدیث از مهرماه سال 1358 شروع شد و مدّتها ادامه داشت که امروزه برای شرکت ­کنندگان آن به صورت خاطره ­ای درآمده است ، خاطره­ ای که گاه به یادش می ­آورند و گاه فراموشش می ­کنند . امید است آن که فراموش نکرده برای بانیان آن جلسات دعایی بکند .

دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی .........که یُحتمل که اجابت بُوَد دعایی را

دیوان اشعار سعدی ، غزل شماره 21

توزیعِ روزنامه

سال 1360 بود که در جلسه انجمنِ اسلامی روستا ، برای خرید و توزیعِ روزنامه در فرومد ، تصمیم گرفتیم . این پیشنهاد را یکی از اعضا مطرح کرد و بقیّه قولِ همکاری دادند . انجمنِ اسلامی در آن زمان متشکّل بود از آقایان ؛ علی ­اکبر صحرایی ، حسین فیضی ، محمّد قربانی ، سیّدکریم هاشمی ، حسن فولادی ، این جانب و چند نفرِ دیگر که فعلاً نامشان را به خاطر ندارم . موضوع را در سطحِ روستا اعلام کردیم . بیست نفر برای اشتراکِ روزنامه ثبتِ­ نام کردند . ما روزنامه جمهوری اسلامی را برای خرید و توزیع انتخاب کرده بودیم . برای اجرایی کردنِ این تصمیم ، بنده به سبزوار رفتم . پس از مذاکراتی که در دفترِ توزیعِ روزنامه انجام شد ، مُوَزّعِ روزنامه قبول کرد که هر روز مُقارنِ ظهر ، بیست جلد روزنامه به راننده مینی ­بوس فرومد در گاراژی که ماشین ­های فرومد در آنجا توقّف می­ کردند ، تحویل دهد . مینی ­بوس­ ها معمولاً نزدیکِ غروب و یا ساعتی پس از مغرب واردِ روستا می­ شدند . شش نفر داوطلب شده بودند که روزنامه­ ها را از راننده بگیرند و همان شب دربِ منزلِ مشترکان به آنها تحویل دهند .

برنامه توزیعِ روزنامه کاملاً مشخّص بود و برای هر روز ، یک نفر قبولِ زحمت کرده بود . این اقدامِ خوبِ فرهنگی قریب به شش ماه ادامه داشت و مشترکان بارها از ما تشکّر کردند . به هر حال به نظر می­ رسد که امروز خاطره خوش از آن در ذهن­ ها باقی مانده باشد .

گاهنامه محلّی

%DA%86%D8%B1%D8%AE_%DA%86%D8%A7%D9%87_1_

طرّاح : خانم حُسني ياقوتيان

سالِ 1359 بود که گاهنامه جزوه مانندی آماده شد . زحمتِ این کار را « آقای ولیان » کشیده بود . من هم دستی از دور بر این آتش داشتم . « محمّد » مطالبِ نشریّه را روی مومی استنسیل نوشته و در دامغان تکثیر کرده ، به صورتِ جزوه زیبایی در آورده بود . او در آن زمان در « دانشسرای دامغان » تحصیل می­ کرد . نامِ « کویر » را برای این گاهنامه محلّی انتخاب کرده بود . روی جلد ، تصویرِ مردی به چشم می­ خورد که عَرَق ­ریزان با چرخِ چاه از چاهی آب می­ کشد . نشریّه تیمّناً با آیه و روایتی آغاز شده بود که ترجمه­ ای ساده و شرحی مختصر از آنها نیز جلبِ توجّه می ­کرد . در صفحاتِ میانی ، مصاحبه ­ای به نگارش در آمده بود که « آقای ولیان » آن را با مدیرِ یکی از مدارسِ ابتدایی فرومد انجام داده بود . این مصاحبه جالب و خواندنی می ­نمود . باقی صفحاتِ نشریّه با چیستان ، ضرب المَثَل و جدول و مطالبِ سرگرم­ کننده دیگر پُر شده بود . از بختِ بد در همین اَوان « محمّد » دُچار کسالت و در مشهدِ مقدّس بستری گردید و انتشارِ گاهنامه محلّی فرومد به خاطره­ ها پیوست .   

حالا اگر این یادداشت را « آقای ولیان » ـ که نمی­ دانم کجاست و چه می ­کند ـ بخواند ، حتماً توضیحاتی دارند که مکمّل آن خواهد بود .

از میانِ دیده­ها و شنیده ­ها

از آرامگاه ابن­ یمین و محوطه سرسبز آن که خارج شوی و چند گام برداری به میدان گونه­ ای می­ رسی که اهالی محلّ به آن « سر سنگ » می­ گویند . در گوشه ­ای از این میدانَک سنگی بزرگ بر زمین افتاده است .

%D8%B3%D9%86%DA%AF_%D8%B3%D8%B1_%D8%B3%D

در باره این قطعه سنگ ، پیدایش و قِدمت آن افسانه­ ها بر سرِ زبانهاست . در یک سوی این میدان دکّانِ بقّالی « فتح الله » قرار دارد . در جلوی دکّان این پیرمرد ، سایبانکی برپاست که دو سکّوی آجری در دو طرفِ آن به چشم می­ خورد . در سوی دیگرِ میدان ، مغازه « حسن اسلامی » قرار گرفته ، مردِ میان­سالی که معمولاً کُت و شلواری تمیز و مرتّب بر تن دارد و کُلاهی لبه­ دار بر سر می ­گذارد . کمی آن سوی ­تر زنی در خانه خود نان می­ پزد . نزدیکی­ های ظهر بوی خمیرِ برآمده و نانِ تازه در قسمتی از محلّ می­ پیچد . نانهای لواش تنوری و خوش­مزه او را بیشتر غریبه­ ها می­ خرند . آن طرف­ تر حیاط کوچکی است که در آن پیرزنی با قدّی خمیده ، کشک و کَرِه و ماست و کَمِه می­ فروشد . جای نشستنِ او ایوانکی است تر و تمیز که صبح به صبح آن را آب و جارو می ­کند . وسیله توزینِ پیرزن ترازوی بسیار ساده ­ای است که دو کفة تَشتَک مانند دارد . هر یک از کفّه ­ها به وسیله سه تکّه طنابِ هم ­اندازه از دو سرِ چوبکی خرّاطی شده آویخته شده است .  وقت فروش پیرزنک اصرار دارد که ترازو سلام داشته باشد . یعنی ؛ کالا اندکی از وزنه سنگین­ تر باشد . در آخِر کار یعنی ؛ وقتِ بر زمین نهادنِ ترازو ، ابتدا صلوات می­ فرستد و بعد زیرِ لب بر کسی یا کسانی لعنت می­ کند .

کمی بالاتر و در جانبِ غربی این میدانک ، مسجدِ جامع قرار دارد . مسجدی کُهَن که سقفِ آن فرو ریخته ولی قسمتی از دیوارها ، چند طاق ­نما و محرابِ آن باقی مانده است . شواهد حکایت از آن دارد که جوی آبی [ آب بازار ] از میانِ صحنِ مسجد عبور می ­کرده است . وقتی به داخلِ مسجد قدم می­ گذاری ، بی ­اختیار در جای خود میخکوب می ­شوی ، متحیّر می­ مانی و وسوسه می ­شوی که بدانی تمدّن با شکوه فریومد قدیم ، به وسیله اقوامِ مهاجم درو شده و یا زلزله ­ای عظیم آن را در دلِ خاک مدفون ساخته است . مات و مبهوت بیرون می ­آیی و برایت چاره ­اي نمی­ ماند جُز اينکه دل خوش کنی كه روز و روزگاری بخشی از این تمدّن فروخفته از دلِ خاک سر برآورد .

یکی از اهالی روستا که در همین حول و حوش خانه دارد چند روز قبل کوزگکی در دست داشت و می ­گفت : در حیاطِ خانه ­اش چاه می ­کَنده ، در عُمقِ هفت هشت متری این کوزه را یافته است . کوزه­ ای سُفالین که هیچ نقش و نگاری بر روی آن پیدا نبوده است . برای آنکه مطمئن شود کوزه تَرَک یا مویه ندارد ، آن را پُر از آب کرده ، لبِ طاق می­ گذارد ساعتی بعد گُل­ بوته­ هایی زیبا و ظریف بر جدار کوزه نمایان می­ شود . آبِ کوزه را خالی می ­کند دوباره گُل ­بوته­ ها محو می ­شود . القصّه این روستایی با یک دست کوزه را محکم چَسبیده بود و دست دیگرِ خود را به شیوه نقّال­ها تکان می­ داد و قصّه را برای حاضران تکرار می­ کرد . 

از این میدانچه که « سرِسنگ » باشد ، چند راه منشعب می ­شود ؛ یکی به « محلّه بالا » می­ رود . یکی به «کوچه جنان » و یکی به « کوی پشند » . مسجدِ صاحب ­الزّمان ( عج ) در این محلّه قرار دارد . مسجدی کوچک که به حسینیّه­ ای نسبتاً بزرگ راه دارد .

به سمتِ مسجد که می­ روی چند دَهَنه مغازه به چشم می­ خورَد . چراغ­ سازی ، آب­ نبات­ ریزی ، سلمانی و بقّالی .

%D8%A7%D8%B3%D9%85%D8%A7%D8%B9%DB%8C%D9%

صاحبِ چراغ­ سازی پیرمردی است که به او « ملّا اسماعیل » می ­گویند . قبضه ­ریش این پیرِ  قدخمیده ، او را از دیگران متمایز می ­کند . او صورتِ تَکیده و استخوانی خود را مانندِ اهلِ عِلم اصلاح می ­کند . متین و باوقار است . گفته­ های او خالی از تمثیل نیست و در لا به ­لای صحبتهای او پند و اندرز نهفته است . صاحبِ مغازه سلمانی « ابوالقاسم » نام دارد . خونگرم و خوش ­اخلاق است . غیر از اصلاح و تراشیدنِ سر و صورت ، دندان هم می­ کشد . وقتِ کار برای اینکه حوصله مشتری سر نرود ، داستانک­ های تعریف می ­کند . متقابلاً مشتری­ ها هم سرگذشتهایی نقل می ­کنند . روزی یک « منیدری » در مغازه او نشسته بود و از روشِ ابداعی یک شکارچی روایت می ­کرد و اینکه سالها قبل صیّادی بوده که قسمتی از لباسهای خود را در می ­آورده و چهاردست ­و پا به شیوه چارپایان در دشت حرکت می ­کرده ، آهوها به تصوّر اینکه حیوانی از نوعِ خودشان است به او نزدیک می ­شدند . آن گاه آن شکارچی از فرصت استفاده می ­کرده و زبان بسته­ ها را با تیر می ­زده است . راوی توضیح داد که سرانجام این صیّاد به اشتباه هدفِ گلوله شکارچی دیگری قرار می ­گیرد و کُشته می­ شود .

رو به­ روی دربِ ورودی مسجد ، دکّانِ بقّالی جمع و جوری است که صاحبِ آن « محمّد صالحی » نام دارد . کلیدِ مسجد در اختیارِ اوست . وقتِ اذان موتورِ برقِ مسجد را روشن کرده با بلندگو اذان می ­گوید . در این مسجد نمازِ جماعت اقامه می­ شود و پیشنمازِ­ آن ، « حاجی آقای مدّاحی » است . به ایشان « حاجی شیخ » هم می ­گویند .

%D9%85%D8%B3%D8%AC%D8%AF%D8%B5%D8%A7%D8%

بعضی از خبرهای ضروری از طریقِ بلندگوی مسجد به گوشِ مردمِ آبادی رسانده می­ شود . چندی قبل یک اطّلاع رسانی ناقص ، قِشقِرقی به پا کرد . ساعت ده شب بود . گروهی مقابلِ پاسگاه جمع شده بودند . تعدادی از مردم نیز سراسیمه و نگران به سمتِ پاسگاه در حالِ حَرَکَت بودند . هوا کاملاً تاریک بود . بعضی دستِ خالی آمده بودند و گروهی هم با چوب و چماق . تصوّرشان این بود که گروهی ناشناس واردِ آبادی شده ، جاهای حسّاس را شناسایی کرده و می­ خواهند در تاریکی شب به پاسگاه حمله کنند . حقّ با آنها بود زیرا خبرِ اعلام شده از بلندگوی مسجد همین مطلب را القاء می­ کرد . جلوی درِ حیاطی در نزدیکی پاسگاه ، فشردگی جمعیّت بیشتر بود . به نظر می ­آمد که نقطه مرکزی غوغا و همهمه آنجا باشد . به زحمت واردِ حیاط شدیم . اتاقها و صحنِ حیاط پُر شده بود . در یکی از اُطاقها ، چند نفر معتمد با دو نفر غریبه در حضورِ رئیسِ پاسگاه مذاکره می­ کردند . آن دو نفر که می ­گفتند دانشجو هستند وحشتزده ماوَقَع را توضیح می ­دادند . پس از ساعتی برای حاضران اطمینان حاصل شد که سوء نیّتی در کار نبوده و این افراد که علاقه­ مند به آثارِ باستانی هستند برای تحقیق به اینجا آمده­ اند امّا نحوة پُرس و جوی آنها مناسب نبوده و مردم به آنها ظنین شده ­اند . سرانجام رئیسِ پاسگاه موضوع را برای حاضران توضیح داد و نیمه­ های شب بود که مردم متفرّق شدند .   

بعد از مسجد به چارسو گونه­ ای می­ رسی و گُذرهایی و تعدادی پسکوچه و پس از آن کوچه­ هایی است که به مزارع و باغستان می ­رود . علی­ الظّاهر در این محلّه خبری از بُرج و بارو و حصار و بنای باستانی نیست ولی هرچه هست بوی دیرینگی و قِدمت به مَشام می­ رسد . در همین محلّه شبی در خانه دوستی مهمان بودیم البتّه عیادت هم به حساب می ­آمد چون به تازگی از بیمارستان مرخّص شده بود . غیر از ما چند نفرِ دیگر هم آنجا بودند که ما هیچ کدام را نمی ­شناختیم . صحبت از آن دو دانشجوی بخت ­برگشته و هول و هراسِ آن شبشان و ازدحامِ مردم در جلوی پاسگاه به میان آمد .

یکی از حاضران که معلوم بود از ساکنانِ همان محلّ است با چهره­ ای برافروخته و حقّ به جانب وسطِ حرفِ ما پَرید و رشته کلام را به دست گرفت . او می ­گفت که ؛ مردم مارگَزیده ­اند و از ریسمانِ سیاه و سفید هم می ­ترسند . آنها هنوز یادشان نرفته که کسانی گنج ­نامه داشته ­اند و از زمینهای « شهرستان » اجناسِ عتیقه درآورده ­اند و یا خام طَمَع ­هایی پیدا شده و برای پیدا کردنِ دفینه زیرِ « محرابِ مسجدِ جامع » را کَنده ­اند .

پس از گفتنِ این حرفها کمی آرام شد و گفت : « من سواد ندارم ولی همه اینها در سینه­ ام ثبت است . »

یکی از رُفقا با لبخند گفت : پدرجان چرا در کلاسهای سوادآموزی شرکت نمی ­کنی ؟

و آن مرد در جوابش گفت : آقای مدیر « دِستِه بِل چَولی نِمِرِه ! » و منظورش آن بود که از ما گذشته است.

سکوتی گُذرا حکمفرما شد . پس از دقایقی میزبان هم که آدمِ مطّلعی بود با آنکه حال و روزِ خوبی نداشت گفت : فرومد دیاری تاریخی است و نامِ آن در کتابهای تاریخ آمده ، بازارش معروف بوده و ابن­ یمین برای « شهرستان » و « باغ علائیّه » شعر گفته است .

جَسته و گُریخته بحثهای دیگری هم صورت گرفت . پاسی از شب گذشته بود به اصرارِ میزبان شام خوردیم و رفعِ زحمت کردیم . میزبان برای مُشایعت از اُتاق خارج شد و به صحنِ حیاط آمد . من فرصت را مُغتنم شمردم و گفتم : دوستِ عزیز در شهرِ ما شاهرود به این کار می ­گویند : « خوردَنَک و جَستَنَک » .

او با تعجّب پرسید : کدام کار ؟

گفتم : اینکه مهمان غذا را بخورد و بدونِ مکث و درنگِ لازم جیم شود .

دوباره خداحافظی کرده و از حیاط خارج شدیم . گفت و شنودِ آن شب فتحِ باب و انگیزه­ ای شد تا من دوباره « دیوانِ ابن­ یمین » را نگاه کرده و « کارنامه » را بخوانم . حاصلِ آن درنگ و مطالعه ، مطلبی شد با عنوانِ « به فَریومَد خُرام ای بادِ شبگیر » که در ادامه تقدیم می ­شود .

%D8%B4%D9%80%D9%80%D8%A7%D9%87%D8%B1%D9%

محمّد یوسُف شهنما ـ مهدی یاقوتیان ( 28 / 2 / 1392 )

چند نکته

ـ در تاریخ 28 / 2 / 1392 از آقای شهنما پرسیدم : آن کوزه سُفالین را که با پُر شدنِ آب ، نقش و نگار و گُل­ بوته هایش نمودار می ­شد ، دیدی یا شنیدی ؟

گفت : آن مرد به مدرسه آمده بود و این مطلب را بیان می­ کرد . من گفتم : مطلب عجیبی است ، رفت کوزه را آورد و این صحنه را دیدم .

%DA%A9%D9%88%D8%B2%D9%87_%D9%BE%DB%8C%D8

8436.jpg

ـ در موردِ خبرِ اعلام شده از بلندگوی مسجد باید گفت : من آن موقع دانش ­آموز پایه اوّل راهنمایی بودم ، شاید بهار بود که ما داخلِ حیاط بودیم ، وقتی خبر با هیجان از بلندگوی مسجد گفته شد که گروهی می خواهند به فرومد حمله کنند ، آن قدر با عجله پیچِ تخلیّه هوای چراغ ­توری را شُل کردم که پیچِ آن در تاریکی گُم شد .

ـ مقاله ­ای با عنوانِ « سرِ سنگ » به تاریخ 29 / 1 / 1391 در « خطّه فریومد / فرومد » درج شده است در آنجا به سرنوشتِ آن سنگ اشاره شده است .

ـ آقای شهنما از مشکلاتی که به جهتِ کلاسهای تفسیر و حدیث برایش به وجود آورده بودند که ایشان حقّ ندارد چُنین کلاسهایی داشته باشد ، سخنی نگفته است .

ـ از اینکه در حسینیّه محلِّ پشند ، کتابخانه راه ­اندازی کرده بود و مراسمِ دهه فجر را به شدّت و قوّت برگزار می­ کرد نیز سخنی نگفته است .

ـ در تابستان نامه ­ای برای من آمد ، داخلِ آن کتابی تحتِ عنوانِ « منتخبی از نهج البلاغه » بود . این را آقای شهنما فرستاده بود . یک مجلّد « قرآن » و یک مجلّد « مفاتیح الجنان » و یک مجلّد « فرهنگ عمید » هم به من داده بود .

ـ آقای شهنما در پایه اوّلِ راهنمایی یک بار به من گفت پای تخته­ سیاه بروم . چند سؤال کرد بعد گفت : مهدی می توانی برای من یک حدیث بگویی ، مهمّ نیست از کجا خوانده ­ای فقط یک حدیث باشد . من فکر کردم و حدیثی را که پشتِ جزوه­ ای با عنوانِ « چگونه دانش ­آموزِ انقلابی باشیم ؟ » خوانده بودم . بیان کردم . خوشش آمد . بعد رو به بچّه­ ها کرد و گفت : گوش کنید بچّه­ ها ! من از آقای یاقوتیان خواستم یک حدیث برایم بگوید : این حدیث را خواند ، بعد رو به من کرد و گفت : حدیث را دوباره بگو . گفتم : امام سجّاد علیه السّلام فرموده است : « من دوست ندارم روی هیچ یک از شما را ببینم مگر آنکه معلّم باشد یا دانش ­آموز » . آقای شهنما گفت : حدیث چُنین است : « من دوست ندارم روی هیچ یک از شما را ببینم مگر آنکه معلّم باشد یا دانش ­آموز یا دوستدارِ دانش » . ولی ایشان می گوید ، در آن جزوه ، حدیث این طور نوشته بوده است . بعد رو به دانش­ آموزان کرد و گفت : برای آقای یاقوتیان دست بزنید ! آن دست زدنِ دانش ­آموزان چند ثانیه بیشتر طول نکشید امّا صدای آن سالهاست که برای من ادامه دارد .

%D8%AC%D8%B2%D9%88%D9%87.jpg

کسی چه می­ داند ؟ شاید همین قصّه ، آغازی بود که من رشته کارشناسی ارشد خود را « علوم قرآن و حدیث » انتخاب کنم .

ـ وقتی این گزارش را خواندم با خودم گفتم : آقای شهنما پیگیرِ آوردنِ روزنامه به فرومد بوده و من هم در گزارش کارهای شورا نوشته بودم : [ جمعه 10 / 2 / 1378 ـ با مهربانی پیش مقیمی رفتیم که به فرومد روزنامه بیاورد . ] یعنی ؛ پیگیری آوردنِ روزنامه به فرومد جزو اوّلین کارهایم بود که افرادِ مشترک دو ، سه ماهی روزنامه­ هایشان را از مغازه لوازم التّحریر دریافت می­ کردند .


مطالب مشابه :


پوریا ابراهیم پور

آرمین عالیان- پویا شمسایی- پرهام کارنامه هنری: او شايان پارسايي پوريا ابراهيم




به فریومد خُرام ای بادِ شبگیر

فرومد ـ ابراهيم « کارنامه قلعه ­ای باستانی که در آن م‍‍هتری به نامِ




یادداشتهایی برای فراموشی

فرومد ـ ابراهيم به کارنامه بُرج و بارو و حصار و بنای باستانی نیست ولی هرچه هست بوی




برچسب :