آنتی عشق 10


هامین رو به روم زانو زد وگفت: داری با خودت چیکار میکنی؟
شقیقه هامو فشار داد م... چشمام از زور اشک میسوخت... نفسم دیگه در نمیومد .... دهنم تلخ شده بود ...
به هامین نگاه کردم... چشماش سرخ بود ... حتی میتونستم حس کنم که عصبانیه .... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اگه بابام بمیره .... منم می میرم....
هامین: چرا این حرف ومیزنی؟ کی گفته ؟... حال عمو پرویز خوبه خوبه... من بهت قول میدم که بهوش میاد ... نگران هیچی هم نباش... من خودم میرم با مادرو پدرو همه حرف میزنم ... ببین از دیشب هیچی نخوردی به چه روزی افتادی...
و از توی نایلون یه ساندویچ دراورد و داد دستم وگفت: زود تند سریع مشغول شو... برای یه جنگ جهانی سوم باید اماده باشیم... و لبخند مهربونی بهم زد...
نفس عمیقی کشیدم...
دیگه توان مخالفت نداشتم ... با اولین گاز اشتهام تحریک شد و با ولع می بلعیدم... اما هامین بر خلاف چیزی که ادعا میکرد میلی به خوردن نداشت تو فکر بود و حس میکردم به خاطر من مشغول شده البته بیشتر داشت با ساندویچش بازی میکرد تا خوردن...
نفس عمیقی کشیدم .... به اسمون خیره شدم.... هوای بیمارستان مرده بود ... انگار همش غم و بغض توش موج میزد ... نزدیک غروب بود .... کم کم داشت سردم میشد بخصوص با خوردن اون نوشابه ی تگری این احساس بیشتر حس میشد.
نفسمو فوت کردم ... هامین به رو به رو خیره بود ... حس میکردم باید یه چیزی بگم... از اینکه یادم نمیومد چی بهش گفتم حالم از خودم و حافظه ی درحد ماهیم بهم میخورد... دست یخمو روی دستش گذاشتم... به سمتم چرخید وگفت: سردته؟ چرا اینقدر یخی... دستمو بین دو تا دستهاش گرفت و انگشتامو می مالید تا گرم بشن ...
چشمام پر اشک شد...
نفس عمیقی کشید و گفت: باز چی شده؟
-من.... من...
سرمو انداختم پایین و باز اشکهای مزاحمم از روی صورتم لیز میخوردن به سمت چونه ام... اصلا دلم نمیخواست حداقل جلوی هامین گریه کنم....
هامین نفس عمیقی کشید و گفت: الان اگه بپرسم چرا گریه میکنی سرم داد میزنی؟
گریه ام شدید تر شد ... حالا خوبه نمیخواستم گریه کنم....
با احتیاط دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: میشا بس کن دیگه ...
الان خیلی وقت بود دیگه بهم نمیگفت مرضیه ... نمیدونم چرا منتظر بودم بهم بگه مرضیه ... شاید تو شرایط جدی میشا صدام میکرد و تو شرایط متعارف و عادی مرضیه ... دلم میخواست بلند بلند زار بزنم ... انگار همه ی اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده بود تا اینطوری روی نیمکت بشینم و هق هق کنم و منتظر شنیدن اسم شناسنامه ایم از دهن هامین باشم...
هامین با کلافگی گفت: فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشی... میشا هنوز طوری نشده ...
بهش نگاه کردم ...
با صدای خفه ای گفتم: حتما باید می مرد تا فکر کنی یه طوری شده .... اره؟
هامین لبشو گزید و خواست حرفی بزنه که دستمو از دستش بیرون اوردم و گفتم: برو خونه احتیاجی نیست اینجا بمونی....
و از جا بلند شدم ... دستمو تو جیب مانتوم کردم ... یه اسکناس ده هزارتومنی جلوش گذاشتمو در مقابل چشمهای بهت زده اش گفتم: یه نهار ازم طلب داشتی....
وراهمو کشیدم سمت بیمارستان ...
***********************************************
روی صندلی نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم ... هامین نرفته بود اون هم رو به روی من نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. از وقتی اومده بود بالا نشسته بود هیچ کلمه ای به زبون نیاورده بود و منم در سکوت همراهیش میکردم...
سردردم بهتر شده بود اما به طرز وحشتناکی چشمام می سوخت و تنم کوفته بود ... ساعت نزدیک ده شب بود ... کسل و خسته بودم... حس میکردم یه تریلی هجده چرخ از روم سی و شیش بار رد شده .... نفس عمیقی کشیدم بوی بیمارستان تو سرم پیچید ... ارنج هامو روی زانو هام قائم گذاشتم و سرمو میون دستهام گرفتم و به کتونی هام خیره شدم... با دیدن کفش اسپورت های هامین که رو به روم ایستاده بود سرمو بلند کردم... با نگرانی گفت: حالت خوبه؟
بجای جواب فقط سرمو به علامت اره تکون دادم... کنارم نشست وگفت: میخوای بگم یکی بیاد فشارتو بگیره ... احتمالا احتیاج به سرم داری....
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....
هامین: اره خیلی... خوب بودن داره از سر و روت می باره ....
جوابشو ندادم.... دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم وسرمو به دیوار چسبوندم ... نور سفید مهتابی سقف چشممو میزد ... هامین با سماجت گفت: میشا حالت خوب نیست لج نکن...
-گفتم خوبم...
هامین : لجبازی و یکدندگیتو از کی به ارث بردی نمیدونم... ولی اینو میدونم با تمام ورزشکار بودنت بنیه ات خیلی ضعیفه .... حتما باید غش کنی؟
بی توجه به حرفهاش صداش کردم :
-هامین؟
هامین با بی حوصلگی گفت: بلــه؟
نفس عمیقی کشیدم باید میگفتم ... با کمی من من گفتم: بخاطر حرفهام ... میدونی ... من ... من .... منظوری نداشتم ... ببخشید ...
بهش نگاه کردم ... لبخند محوی زد وگفت: مهم نیست ...
-خواستم بگم هیچ وقت ازت متنفر نبودم ... حتی وقتی که به افشین گفتی کادوی تولدی که من برات خریده بودمو انداختی دور ...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
لبخندی زدم و گفتم: اون موقع هفتگی از بابا پول میگرفتم .... سه هفته پولامو جمع کردم تا برات اون ادم اهنی و بخرم ... اما روز تولدت عمو رسول یکی بزرگتر و خوشگل ترشو واست خرید مال من راه نمیرفت فقط چراغ چشمش روشن و خاموش میشد اما اونی که عمورسول برات خریده بودراه هم می رفت... سلحه اشم صدای شلیک میداد ... اونقدر خوشگل بود که به اونی که من برات خریدم حتی نگاهم نکردی... وقتی هم که ندا اونو از قصد از روی میز پرتش کرد پایین و پاشو شکوند هم بازم هیچکاری نکردی.... اون موقع منم از حرصم کیک تولدتو خراب کردم .... بعد داد زدم ازت متنفرم... تو هیچی نگفتی اما من اینقدر گریه زاری کردم که از خونتون رفتیم ....
نفس عمیقی کشیدم و هامین گفت:ننداختمش دور....
بهش نگاه کردم....
هامین: خواستم بندازمش دور .... ولی ننداختم.... لبخندی بهم زد وگفت: هنوزم دارمش یه پا هم بیشتر نداره اما دارمش.... تنها وسیله ای بود که با خودم بردم فرانسه ... اومدی خونه بهت نشونش میدم.... و لبخند عمیقی زد و من با تعجب گفتم: واقعا؟
هامین: اره ... اما دلم خیلی برای کیکم سوخت ...
رومو از ش برگردوندم و به رو به رو خیره شدم ویه لبخند زدم و گفتم: حقت بود ... میخواستی جواب ندا رو بدی....
خندید و گفت: یه عروسک داشتی؟
-همون که با هومن موهاشو سوزوندی؟
هامین: فهمیدی؟
-اره ... میخواستم تلافی شو سرت دربیارم ... میخواستم اون توپ فوتبالتونو خراب کنم اما وقت نشد....
هامین: چرا؟
-تو رفتی... دوازده سال... بی خبر رفتی... یکی دو بار بهت زنگ زدم ... نشناختی منو...
هامین: پس اون شماره ای که ساعت چهار صبح یکشنبه از خواب بیدارم میکرد تو بودی؟
لبخندی بهش زدم وگفتم: فقط میدونستم یکشنبه ها روز تعطیلیه ... ولی ساعت و همیشه قاطی میکردم .. بخاطرش از مامان یه کتک مفصل خوردم.. پول تلفنمون نزدیک صد تومن اومده بود ....
هامین خندید و گفت: نمیتونم بگم فراموشت کردم ... اما خیلی هم تو ذهنم پر رنگ نبودی... من درگیر تنهایی و غربت شدم .... درگیر کار و زندگی... تنهایی اونجا دوزاده سال سرکردم .... سخت بود ....
بهش نگاه کردم .... فکر کردم اینقدر سخت بود که همبازی بچگیتو دوازده سال ... نفسمو فوت کردم. اروم گفتم:
-تو برو خونه ..... خسته شدی ....
خواست حرفی بزنه که یه پرستار بدو بدو از جلومون رد شد و به اتاقی که بابا اونجا خوابیده بود رفت.... از جا پریدم ... میخواستم وارد اتاق بشم ... اما بهم اجازه ندادن .... از پشت شیشه هم چیزی مشخص نبود ... ولی صدای زنگ خطر و میشنیدم ...
باز داشت گریم میگرفت. یه پرستار دیگه داشت وارد اتاق میشد که بازوشو گرفتم و گفتم: خانم تو رو خدا چی شده؟
پرستار با لحن تندی گفت: معلوم نیست ... عزیزم اجازه بده برم .... با ترس بازوشو ول کردم ...
یه پزشک خواست وارد اتاق بشه که هامین جلوشو گرفت وپرسید: چی شده ....
دکتر با عجله گفت: فعلا هیچی مشخص نیست ...
سرم به دوران افتاد ... نه ... خدا نه ... خواهش میکنم ... بازوی هامین و محکم گرفتم .... تمام وجودم می لرزید ... یه پرستار از اتاق خارج شد هامین منو ول کرد و دنبالش راه افتاد... صدای پرستار و میشنیدم که میگفت: دکتر بالای سرشون هستن اومدن بیرون ازشون بپرسید .... و صدای فریاد هامین که گفت: یعنی هیچ کس نباید اینجا جواب بده؟
پرستار با حرص گفت: بیمارتون ایست قلبی کرده نگران نباشید همکارای ما ...
دیگه هیچی نفهمیدم.... ایست قلبی؟ دستمو روی سینه ام گذاشتم.... ضربان تند قلبمو حس میکردم.... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... گوشهام سوت میکشید ... هامین وتار می دیدم .... و اول همه چیز سفید شدو بعد در سیاهی فرو رفتم ...!
با دیدن یه کپه خاک و لباس سیاهی که به تن همه بود ....
نفسمو سخت بیرون دادم... سوز سردی میومد...
دوباره نگاهمو بین کسی که نوحه میخوند و صدای دورگه و خش دارش تو سرم بود و اون کپه ی خاک چرخوندم...
نگاهم پی عمو رسول بود که مردونه گریه میکرد ...
و عمو ضیا که چشماش زیر عینک سیاهی فرو رفته بود ...
ندا و نسترن... که یه گوشه ایستاده بودند با ارایش غلیظ دودیشون به من نگام میکردند... با چشم به صورتهای به ظاهر ناراحت و مغموم خیره شدم ...
بوی کافو میومد... لباس های مامان که جیغ میکشید و تن بی جون مارال که یه گوشه در اغوش خاله مستانه افتاده بود خاکی و گلی بود... هنوز سوز میومد و سردم میشد....
باز نگاه کردم... درسکوت نگاه میکردم...
صدای نوحه خون سه قبر بغلی که در وصف یک مادر میخوند با صدای نوحه هایی که در وصف یک پدر میخوند مخلوط شده بود ...
دهنمو باز و بسته کردم و سعی میکردم کسی که این همه جیغ میزنه رو ساکت کنم ... اما نمیدونستم کیه ...مارال که ساکت بود مامان هم چادرشو رو سرش کشیده بود و روی پارچه ی ترمه ای که روی کپه ی خاک قسمت هاییش گلی شده بود افتاده بود و شونه هاش می لرزید... دستهامو جلوی صورتمو گرفتم وهاکردم.. حس کردم نفس نمیکشم ... دستهام گرم نمیشدن... گلوم از خشکی زیاد میسوخت.... لبهام هم خشک بودند وسوز تندی که به صورتم میخورد باعث میشد گهگاه طعم خون وتو دهنم حس کنم. میتونستم بفهمم لبهام از خشکی چاک چاک شدن...
دوباره به قاب عکس نگاه کردم... لبخند میزد... مهربون بود ... با اون نوار سیاهی که گوشه ی سمت چپ اُریب روی قاب بود مشکل داشتم... چشمم به هامین افتاد. یه گوشه ایستاده بود ریش داشت و سیاه پوشیده بود و با تاثر به من نگاه میکرد ... گریه ام گرفته بود اما نمیتونستم گریه کنم. ... صدای فریاد مامانم و مارال و هنوز میشنیدم... بوی گلاب وحلوا تو دماغم بود .... با دیدن دوباره ی قاب عکسی که روش یه نوار سیاه بود ... حس کردم هامین به سمتم اومد ... موهاش اشفته بود ... ریشش بلند بود ... دستهامو گرفت زیر لب با یه صدای گرفته و صورت درهمی که عمق یه فاجعه رو نشون میداد گفت: تسلیت میگم .... با دیدن دوباره و دوباره ی عکس و کوپه ی خاک و صدای جیغ و نوحه های درهم ... سوز سرما و سیاهی همه چیز ... بغض داشت خفه ام میکرد نفسم بالا نمیومد ... هامین دستمو گرفت بهش نگاه کردم...
صورتش خسته بود ...
ریش هم بهش میومد...
در اون لباس سیاه لاغرتر وجمع و جور تر به نظر میومد...
سعی کردم بد ن خشکمو تکون بدم...
اما انگار همونطوری قفل شده بودم...
هامین هنوز به من نگاه میکرد و من از چشمهاش و از صورتش و از سیاهی لباسش گذشتم وزل زدم به کپه ی خاک و ... سیاهی اون سمت و جیغ و فریاد...
زل زدم به عکسی که صاحبش در بین اون جمع نبود....
هامین تکونم داد ... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... حس میکردم کسی داره گلومو محکم فشار میده ...
هامین حرف میزد تکون خوردن لبهاشو میدیدم....
مارال بهوش اومد جیغ کشید: بابا .... و کمی بعدتر من حس کردم همه چیز به سرم اوار شد و جیغ کشیدم و از خواب پریدم ...
هامین فوری شونه هامو گرفت وگفت: میشا .... بالاخره بهوش اومدی؟
به صورت هامین نگاه کردم اصلاح شده بود یه دستی به صورتش کشیدم ... میخواستم مطمئن بشم اون چیزی که می بینم با اون چیزی که لمس میکنم فرقی نداره ... صورتش نرم بود و کمی گندمی ... با یه جفت چشم مشکی و موهای خرمایی بینی قلمی و صورت گرد و پیشونی خوش فرم و چونه ی گردی که ختم صورتش بود... یه دست به پیراهن سفیدش کشیدم .... دوباره نگاهش کردم .... یقه اش کج شده بود ... صافش کرد م ... موهاشو دادم بالا میریخت تو صورتش اصلا بهش نمیومد ... بچه هم که بودیم همیشه اینو بهش میگفتم و هیچ وقت بهم گوش نمیداد... دوباره به صورتش دست زدم ...
هامین با تعجب گفت: میشا بیداری؟
صداشم گرفته نبود ... صورتشم خیلی ناراحت نبود ... دوباره بهش زل زده بودم ... تکونم داد وگفت: خوبی؟
با صدای خفه ای گفتم: بابام...
نفس راحتی کشید و با لبخند گفت : نگران نباش ... حالش خوبه ... قراره عصر منتقلش کنن بخش... بهوش اومده...
مگه الان کی بود؟
با گیجی گفتم: مگه الان کجاییم؟
هامین: هتل هیلتون ... خاویار میخوری یا استیک؟
-خاویار تا حالا نخوردم...
هامین بلند زد زیر خنده و گفت: خیلی باحالی میشا ..... دیوونه الان بیمارستانیم... یادته؟ دیشب غش کردی اوردنت اینجا ... الانم سر ظهره ...
هنوزگیج داشتم نگاهش میکردم.... تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که اینجا هتل هیلتون نبود!!!
سرمو تو دستهام گرفتم وشقیقه هامو فشار دادم وگفتم: بابام چی شد؟ تو داری راست میگی؟
هامین بهم خیره شد وگفت: من بهت تا حالا دروغ گفتم؟
جوابشو ندادم...
هامین هم با اطمینان و لحنی که دیگه جای نگرانی وهیچ سوالی برام نمیذاشت گفت : حالش خوبه دیشب بهوش اومد یه ایست خفیف داد و سریع بعدش بهوش اومد ... الانم خاله طاهرپیششه.... تو هم بلند شو لباساتو عوض کن مگه نمیخوای ببینیش؟
با بغض به هامین نگاه کردم...
هامین از جا بلند شد وگفت: ببین حواست و جمع کنی ها من به خاله نگفتم تو حالت بد شده فقط از مارال خواستم برات لباس بیاره ... بیا یه خرده به خودت برس... صورتت خیلی بی روحه....
اشکهام روی صورتم می ریختن هامین لباس ها رو روی تخت گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
با نگرانی گفت: چی شده؟
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم: من یه خواب بد دیدم.... و بلند بلند زدم زیر گریه ...
هامین یه لیوان اب بهم داد وگفت: خوبه خودت میگی خواب... حالا چی بود؟
میشا: بابام زنده است؟
هامین پوفی کشید وگفت: میشا الان بیداری یا خواب الودی؟ مگه نگفتم بهوش اومده؟
با منگی بهش نگاه کردم و کمی اب خوردم...
هامین دوباره گفت: میدونی اینجا کجاست؟
نفس نسبتا راحتی کشیدم و بقیه ابمو یه نفس سر کشیدم وگفتم: هتل هیلتون ... نظرم عوض شده استیک میخوام!
خندید و گفت: نه بیداری...
از جام بلند شدم و به لباس ها نگاه کردم... یعنی واقعا حال بابام خوب بود؟ یجورایی هنوز میترسیدم همه ی چیزهایی که الان دارم می بینم خواب باشه...
لباسمو مرتب پوشیدم ... چشمم به هامین افتاد که تو اینه داشت به خودش خیره خیره نگاه میکرد و به صورتش دست میکشید.... و به پیراهنش ور میرفت.
بعد دست به کمر ایستاد و فکرشو بلند بلند گفت: من که مشکلی ندارم....!
خنده ام گرفت وبا تعجب به من خیره شد.... منم سرمو گرم بستن دگمه های مانتوم کردم وزیر چشمی بهش نگاه میکردم... هنوز به صورت و پیراهنش دست میکشید و مطمئن نبود همه چیز درسته یا نه...!

قرار بود شب عمو پرويز و منتقل كنن به بخش . ميشا هنوز موفق نشده بود باباشو از نزديك ببينه و فقط از پشت شيشه ديده بودش كه اون موقع هم خواب بود و چشماش بسته بود . اما با اين حال ميشا از اين رو به اون رو شده بود خصوصا وقتي دكتر مطمئنش كرد كه خطر رفع شده . ميخنديد ، شوخي ميكرد ، خلاصه دوباره شده بود همون ميشايي كه از وقتي اومده بودم ايران ديده بودم .
و من هنوز موفق نشده بودم استراحت كنم . ديشب كه توي بازداشتگاه يه دقيقه هم چشم رو هم نذاشته بودم . از وقتي از بازداشتگاه بيرون اومده بودم هم كه بيمارستان بودم . در واقع آخرين خوابم برميگشت به پريشب ، البته اگه از يك ساعتي كه كنار تخت ميشا روي صندلي خوابم برده بود صرف نظر كنيم !
اما اين بي خوابي چندان هم از پا ننداخته بودم . هر چي نباشه بدنم به بي خوابي و بد خوابي عادت داشت .
وقتي عمو پرويز رو داشتن از سي سي يو منتقل ميكردن به بخش همه از مارال و ميشا و خاله گرفته تا مامان و بابا و همينطور شخص خودم حمله كرديم به سمت تختي كه دو تا پرستار داشتن هول ميدادن . در واقع جلوي حركتشو گرفته بوديم . ميشا و مارال توي تند تند قربون صدقه رفتن با هم مسابقه گذاشته بودن . عمو هم بيدار بود و داشت با لبخند نگاهشون ميكرد . تحت تاثير غر غر هاي پرستار يه دستمو انداختم زير بغل ميشا و دست ديگه مو هم انداختم زير بغل مارال و جفتشونو انگار دو تا بچه گربه رو از زمين بلند كرده باشم كشيدم عقب و در پي اعتراضشون به اين حركتم اخم كردم و گفتم :
_ بذارين كارشونو بكنن ...
وقتي كه عمو توي بخش مستقر شد تازه چك و چونه ي دسته جمعيشون با پرستار سر اين كه اجازه بده چند دقيقه برن ملاقاتش شروع شد . پرستار هم كه من شديدا بهش حق ميدادم عصبي باشه با عصبانيت گفت :
_ من نميدونم . الان دكترش مياد از خودش اجازه بگيرين ... اما بعدش بايد همه تون از بيمارستان بريد بيرون ...روشنه ؟!
با رفتن پرستار هركي يه گوشه اي نشست و منم تصميم گرفتم تا اومدن دكتر از فرصت استفاده كنم و هر چه سريعتر مخالفتم در مورد نامزدي رو بهشون بگم . ديگه حتي نميخواستم منتظر يه فرصت مناسب باشم چون ميدونستم اگه يه بار ديگه ميشا منو به خاطر اين سكوت به بچه ننه بودن متهم كنه ديگه نميتونستم جلوي خودمو بگيرم و خونسرد باشم . شكي نبود كه دفعه ي بعد سرشو از تنش جدا ميكردم . همه ي تقصيرا رو انداخته بود گردن من و خودش و راحت كرده بود !
روبروي نيمكتي كه خاله و مامان نشسته بودن ايستادم و رو به باباا كه اونطرف تر ايستاده بود گفتم :
_يه لحظه مياين اينجا ؟!
بابا با تعجب اومد و كنار نيمكت به ديوار تكيه داد . به تك تكشون نگاه كردمو گفتم :
_ ميخوام در مورد نامزدي خودمو ميشا يه چيزي بگم .
ميشا همون گوشه اي كه ايستاده بود به من نگاه ميكرد . دوباره نگاهشون كردم و ادامه دادم :
_ شما يادتون رفته يه چيزي رو از من و ميشا بپرسين ...
مامان با تعجب گفت :
_ چي رو ؟!
لبخندي زدم و گفتم :
_ يادتون رفته از ما نظر بگيرين كه ...
_ آقاي دكتر !!! ...
با شنيدن صداي همزمان ميشا و مارال كه دكتر وصدا ميكردن چشمامو با حرص رو هم فشار دادم . وقتي دوباره بازشون كردم تا بي توجه به سر و صداي اون دو تا بقيه ي حرفمو بزنم با نيمكت خالي روبروم مواجه شدم . نفس عصبي مو فوت كردم بيرون و برگشتم سمتشون :
_من داشتم گل لگد ميكردم ؟!
تنها كسي كه صدامو شنيد بابام بود كه با لبخند دستشو رو شونه م گذاشت و سري تكون داد . بقيه فقط كم مونده بود از سر و كول دكتر بالا برن .
دكتر رضايت داد كه چند دقيقه بريم داخل اتاق اما بعدش بيمارستان و ترك كنيم و فقط يكي پيشش بمونه و تاكيد داشت كه بهش هيجان وارد نكنيم . ميشا زودتر از همه به داخل اتاق شيرجه رفت . من آخر از همه وارد شدم . به چارچوب در تكيه دادمو دستامو فرو كردم تو جيباي شلوارم . ميشا در حاليكه دست باباشو گرفته بود و تند تند ميبوسيد گفت :
_ بابا شما كه زهره تركمون كردين . ديگه نبينم از اين كارا كني ها ...باشه پسر خوب ؟!
عمو پرويز با لبخند گفت :
_ من كه گفتم تا عروسي تو رو نبينم جايي نميرم ...
ميشا انگار بغض كرد ، عمو ادامه داد :
_ اقلا خيالم از تو يكي راحته كه دادمت دست خوب كسي ...
با لبخند به من نگاه كرد . به سختي لبامو زاويه دادم تا بهش لبخند بزنم و سرمو انداختم پايين كه صدام كرد :
_ بيا اينجا پسرم ...
مردد به سمت تختش قدم برداشتم و كنار ميشا ايستادم . دستشو به سمتم دراز كرد ، با تعلل دستمو بهش دادم . دست ميشا رو گذاشت تو دستم و گفت :
_ سپردمش دست خودت...
میشا لبهاشو گزید و من با گيجي نگاهمو بين بقيه چرخوندم و رو به عمو با بهت پرسيدم :
_ من ؟! ...
عمو پرویز لبخندی زد وگفت: پس کی؟
ميشا سريع دستاشو دور بازوم حلقه كرد و سرشو بالا گرفتو نگاهم كرد . بهم خیره شده بود و سعی داشت با نگاهش چیزی و بهم بفهمونه . اما نميفهميدم منظورش چيه . ميشا انگار فهميد گيج شدم چون با چشم به باباش اشاره كرد و دوباره با همون خیرگی نگاهم كرد . منظورش اين بود كه فعلا حرفي نزنم . منم سعي كردم لبخند بزنم...
عمو پرویز نفس عمیقی کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
_ ميتوني خوشبختش كني ؟!
نفسمو پوف کردم ... سعی کردم فقط یه لبخند مصنوعی بزنم!!!
عمو پرویز منتظر جواب بود ...بعد از مدت کمی خیلی سریع رنگ نگاهش عوض شد و ابروهاشو با تعجب كشيد تو هم و فوری گفت:
_ مگه دوستش نداري ؟!
وچند تا سرفه کرد ... میشا دست عمو پرویز وگرفت واروم گفت: بابا ....
من حس کردم باید یه چیزی بگم فوری گفتم :
_ چرا عمو.. دوستش دارم ...
عمو پرويز انگار خيالش راحت شد . لبخندي زد و گفت :
_ پس همدیگه رو خوشبخت کنین...
ميشا با نگاه خيره ش تاييد كرد و منم به سختي گفتم :
_ باشه ...
عمو با لبخند تحسين برانگيزي نگاهم ميكرد كه مارال با لحن بامزه اي اعتراض كرد :
_ پس من چي ؟
عمو با خنده به سمتش چرخيد و گفت :
_ تو رو هم ميسپرم به دامادمون و رسول ... مطمئنم اونا بيشتر از من مواظبن كه تو رو به ادم درستي بدن .
مارال با ناله گفت :
_ اين حرفا چيه بابا ! شما كه چيزيت نيست ... چرا اين حرفا رو ميزني ؟...
همه حرفشو تاييد كردن و بحث و عوض كردن ...ميشا از همه بيشتر سعي ميكرد فضا رو شاد كنه و تا حد زيادي هم موفق بود . بعد از چند دقيقه پرستار اومد و گفت : همه بيرون
وقتي داشتم همراه بقيه ميرفتم بيرون و چند قدم بيشتر تا در اتاق فاصله نداشتم عمو گفت :
_ هامين تو چند لحظه بمون بابا ...
ميشا با نگراني به باباش نگاه كرد . نفس عمیقی کشیدم و میشا پشت چشمی واسم نازک کرد و روی نوک پنجه اش بلند شد و کنارم ایستاد و زیر گوشم گفت:
_ الان حق نداری هیچ حرفی بزنی فهمیدی؟
با غیظ اهسته گفتم:
_همین مونده بود بهم دستورم بدی...
میشا پوفی کشید ... دندون قروچه کرد و درحالی که سعی داشت با نگاهش خواسته اش و به کرسی بنشونه به صورتم خیره بود.
سعی کردم حرصی و که میخورم و زیاد بروز ندم ...
تا الان بايد تو نمايش مامان بازي ميكردم حالا كارگردان نمايش شده بود خود ميشا . اونم ميشايي كه امروز اونهمه توهين بهم كرده بود به خاطر سكوت ! اما با اينحال الان بهش حق ميدادم كه بخواد بازي رو برگردونه ...
الان وقت ابراز مخالفت نبود با شرایط عمو پرویز و حرفهای دکترش ... هیجان براش اصلا خوب نبود به خصوص اینکه خود منم نگران بودم كه نكنه با ابراز مخالفتمون حال عمو بدتر بشه ... با این حال چیزی نگفتم و میشا زمزمه وار گفت:
_وای بحالت ....
نرسید حرف دیگه ای بزنه و براي اينكه باباش شك نكنه خیلی سريع دماغشو محکم به گونه ام کوبید و مثلا صورتمو بوسيد البته من لبهاشوروی پوستم اصلا حس نکردم اما بینی نرمی داشت!
بعد رو به باباش با خنده گفت :
_ آي آي ... تو هم ميخواي پسر خوب ؟!
سريع به سمت تخت دوئيد و گونه ي باباشو محكمتر از مال ِمن و یا بهتر بگم طبیعی تر از مال من ( اهم ! ) بوسيد و با همون سرعت از اتاق بيرون رفت . لحظه ي اخر با نگاه پر غیظی بهم خیره شد وبا چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید و کمی بعد رفت بیرون و در و بست .سريع رفتم تو جلد نقشم و با لبخند به سمت عمو رفتم . بهم اشاره كرد روي صندلي كنار تختش بشينم . چند لحظه فقط نگاهم كرد و بعد گفت :
_ واقعا دوستش داري ؟!
نگاهمو دوختم به ملافه ي سفيد تختش و با کمی مکث پیش خودم فکر کردم باید یه چیزی برای گفتن بگم و با من من گفتم :
_ اوايل كه نديده بودمش نه ، اما الان كه ديدمش و اين مدت با هم بوديم اره ... دوستش دارم ...
با تعجب ديدم كه اصلا براي گفتن اين حرف عذاب وجدان ندارم ...در واقع اگه بخوايم روراست باشيم حرفم دروغ نبود . عمو نفس راحتي كشيد و پرسيد :
_ مطمئني ؟!
بهش نگاه کردم... دور چشمهاش حلقه ی کبودی بود و صورتش لاغر و بی روح نشون میداد ضعف و بیماری کاملا در ظاهرش مشخص بود ... با خس خس نفس میکشید ... رنگ پریده بود اما هنوز لبخند میزد و هنوز با دیدنش ارامش میگرفتم و هنوز رنگ نگاهش همونی بود که وقتی تو بچگی میشا رو کتک زدم نه تنها دست روم بلند نکرد بلکه فقط یه دستی به موهام کشید و پیشونیمو بوسید و گفت: من از طرف دخترم ازت معذرت میخوام که عصبانی شدی... اون موقع دوازده سالم بود و میشا زنجیر دوچرخه ای که تازه خریده بودم وخراب کرده بود و منم دو تا سیلی به صورت میشا زدم ... یادم نمیره که زور میزد گریه نکنه اما تو چشماش پر اشک بود ... رفت عمو پرویز وبرام اورد ... تا جوابمو باباش بده ... یادم نمیره که با عمو پرویز رفتیم براش یه زنجیر نو خریدیم ... و من برای کتکی که به میشا زده بودم و هنوز خنک نشده بودم ... همچنان دلم میخواست تلافی کنم و اونو هم سوارش کردم تا یه جا بندازمش...
با صدای عمو پرویز بهش نگاه کردم...
با ارامشی که تو نگاهش موج میزد گفت:
_ مراقبش باش...
یه لحظه مستقیم نگاهش کردم... وقتی دوازده سالم بود ... وقتی با بدجنسی از میشا خواستم سوار دوچرخه ام بشه تا یه جا از روی دوچرخه بندازمش برای تلافی... عمو پرویز همین وگفت: مراقبش باش...
با همین نگاه ارامش بخش... با همین نگاه مهربون ... اون لحظه فقط به همین فکر میکردم که باید مراقب میشا باشم و حق ندارم تلافی کنم یعنی اصلا یادم رفت... چون میشا با هیجان میخواست سرعت بگیرم و از سرازیری ها برم.... حتی بهم هیجان اینو میداد که دستهامو به فرمون نگیرم .... اما حرف عمو پرویز باعث میشد این کارو نکنم... و تا اخرش دو دستی فرمون و چسبیده بودم و میشا كه جلوم نشسته بود هم دستهاشو گذاشته بود روی دستهای منو و موهاش به چونه و دهنم میخورد... گاهی اذیت میکرد و بی هوا ترمز میگرفت یا بوق میزد یا ...
حالا که فکر میکنم می بینم اون بهترین دوچرخه سواری عمرم بود ، دفعات بعدش اینقدر هیجان نداشت... چون بعد از اون سواری هیچ دختری جلوی دوچرخه ام ننشست که موهاش تو دهنم باشه و بی هوا برای اذیت کردن ترمز بگیره و با التماس ازم بخواد سراشیبی هارو با سرعت برم!!!
بعد از اون روز میشا دیگه جلوی دوچرخه ام ننشست چون عمو پرویز براش یه دوچرخه ی صورتی قشنگ گرفت...!
دستشو تو دستم گرفتم و فشردم ...
عمو پرویز لبخند دوباره ای بهم زد وگفت: قول میدی؟
لبخندی زدم و گفتم : قول میدم...
عمو پرویز: مطمئنی؟
-مطمئنم....
ميخواستم ادامه بدم كه ميشا برام فرقي با آذين نداره اما به موقع جلوي خودمو گرفتم . در واقع فرق كه يه فرقايي هم داشت ، مثلا اگه آذين به صورتم دست بكشه هيچوقت اون حسي كه ميشا چند ساعت پيش به صورتم دست ميكشيد رو پيدا نميكنم . يا مثلا وقتي دماغشو به گونه م كوبيد و كلا وقتي نزديكم بود . اخيرا هم كشف كرده بودم كه ميشا با وجود اينكه معمولا بوي عطر نميده اما من از بوي بدنش خوشم مياد . اوپسسسس ....اين اولين باري بود كه داشتم همچين اعترافاتي پيش خودم ميكردم ... اينطور كه پيدا بود نظريه م همچين زياد هم درست از آب در نيومده بود . انگار ميشا برام مثل آذين نبود يه مدل ديگه بود . كه خودم هم نميدونستم چه مدلي !
صداي عمو پرويز باعث شد افكارمو نيمه كاره ول كنم :
_ من دیگه نیستم که حواسم بهش باشه ... میخوام بسپارمش به تو.... ادعا زیاد داره ... لجبازه ... یه خرده هم لاته ... یعنی سعی میکنه لات و لوتی باشه ... با لبخند ادامه داد:
_اما با احساسه... عین مادرش زودرنجه ... زود جوش میاره اما وقتی اروم باشه تا جون داره برات مایه میذاره... مرام و معرفتشو نمیدونم از کی به ارث گرفته اما وقتی یه کاری و شروع کنه تا تهش هست ... نفس عمیقی کشید و لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: اونقدرا که قپی میاد قوی نیست ... برعکس خیلی هم شکننده است ... سعی میکنه وانمود کنه به کسی احتیاج نداره و روی پای خودشه اما می بینم گاهی خم میشه ... تکیه گاهش باش هامین... من دخترمو میسپارمش به تو...
فوری میون کلامش اومدم و گفتم:شما خودتون ...
_ حرفمو قطع كرد :
_ تو به من قول دادي...
درسته قول داده بودم ! چون حتي اگه با هم ازدواج نميكرديم هم ميتونستم تا آخر عمر مواظب ميشا باشم . يا حداقل اينطور فكر ميكردم ،
نفس عمیقی کشیدم ...
عمو پرویز منتظر جواب دوباره ام بود.
با اطمینان گفتم:
_ قول ميدم .
از صورتش خوندم كه خيالش راحت شده . چشماش و دوخت به سقف و گفت :
_ میدونی چرا اسمشو گذاشتم مرضیه؟


مطالب مشابه :


رمان انتی عشق

رمان پرنیان رمان انتی عشق. تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۱/۰۸/۳۰ | 19:45 | نويسنده :




آنتی عشق 11

رمــــان ♥ - آنتی عشق 11 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 5

رمــــان ♥ - آنتی عشق 5 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 10

رمــــان ♥ - آنتی عشق 10 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 17

رمــــان ♥ - آنتی عشق 17 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :