رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8-

*

همش دعا مي كردم كار نيما جور بشه، مداركو پويا برده بود، تا حدودی آرامش به خونه برگشته بود، بابا دیگه عصبي نبود، البته اكثر وقتا تو خودش بود ولی اوضاعش روبراهتر شده بود، نمي دونم به چي فكر مي كرد؟ اما مطمئن بودم بي ارتباط به من و نيما نبود، مادرم كه روحيش کاملا" عوض شده بود، به خودش می رسید، غذاي خوشمزه درست مي كرد... تازگیا منم بهش كمك مي كردم تا به قول خودش آشپزی یاد بگیرم و برا بچش غذاهاي خوب درست كنم.

مدتی بود خیلی سرفه میکردم، صدام بیشتر وقتا گرفته بود، آخرین باری که رفتم دکتر نظرش این بود که سرفه هام ریشه عصبی هم داره، چون داروی آنتی بیوتیک و آلرژی جواب نمی داد....

كار پايان نامه تموم شده بود و قرار بود ، استاد هر روز طبق برنامه ريزي نتيجه كارو اعلام كنه ، پايان نامه دو بخش بود، كار گروهي و انفرادي ، كار گروهي ما به لطف آقاي حسيني بدون نقص بود و با اولين جلسه تائيد شد و اما قسمت انفرادي يكم لنگ مي زد ، تو فرجه اي كه داشتم ايرادا رو با راهنمائيهاي استاد و كمك آقاي حسيني رفع كردم ، دوشنبه نوبت دفاعم بود، بعد از اتمام كلاسا استاد اومد برای شنیدن نظرات و دادن نمره نهایی ، من آخرين نفر بودم ، بعد از يه بررسي و صحبت من پايان نامه امضاء شد، خوشحال بودم، اين يعني فارغ التحصيل شدن ، سريع به نيما زنگ زدم، اونم خيلي خوشحال شد، هوا كم كم داشت تاريك ميشد، زود از دانشگاه زدم بيرون، واي چه هواي سردي!! برف سنگيني مي باريد، با سرعت حركت كردم، تو ايستگاه اتوبوس هيچكس نبود، از تاكسي كه هيچ... تكيه دادم به ميله ايستگاه اتوبوس ، از سرما مي لرزيدم، اگه نيما بود امكان نداشت من اينجا يخ كنم، با اين فكر اشكم جاری شد، دست خودم نبود، همیشه با خودم فکر می کردم وقتی فارع التحصیل بشم چه خبر میشه؟ اما الان هیچ اتفاقی نیفتاده بود ، من و تنهایی ...سوار اتوبوس شدم واشك ريختم، پياده شدم واشك ريختم، اواخر بهمن بود، الآن يك سالي ميشه كه نيما براي كار رفته عسلويه، چه سال پر فراز و نشيبي بر من گذشته بود، چطور تونستم طاقت بيارم؟ ... تنها کار مثبتیی که نیما انجام داد این بود که ازم خواست عيد و برم پيشش ، چطور مي تونستم مادر و پدرم با اين حال تنها بذارم و برم؟ نيما كي مي خواست دست از كينه توزي برداره؟ من بهش جواب رد دادم با اينكه قلبا" راغب بودم برم، حالا که اوضاع خونه روبراه شده درست نیست من دوباره همه چیزو خراب کنم... همه اميدم به اين بود كه كار نيما جور بشه و اون مجبور بشه برگرده، يعني ميشه؟

انگار آسمون هم با من همدردی می کرد، بد می بارید،ازاتوبوس پياده شدم، تو خيابون هيچكس نبود، بارش سنگين برف و تاريكي مردم و كشونده بود تو خونه هاشون، نمي تونستم تند راه برم زمين لغزنده بود،... یادم اومد نیما می گفت: زمين پوشيده از برف و که می بینم، انگار جشن عروسيه ...يكدفعه يكي صدام زد، تا رومو برگردوندم، يه چيزي محكم خورد تو صورتم، سرم گيج رفت، يعني چي مي تونست باشه؟ خوردم زمين ، سرم و بلند كردم، واي خداي من!!!! شهروز بود، اون اينجا چيكار ميكنه، تو اين خيابون خلوت ، نفسم بند اومد، حالا چیکار کنم؟ از كي كمك بخوام ؟ نمي تونم فرار كنم؟
با تندي بهش گفتم: برا چي مي زني؟ برو گمشو
: فکر کردی به همین راحتی دست از سرت بر می دارم، به چه جراتی حلقه می ندازی دستت ؟... اول برادرتو مي فرستي سراغ من... بعدم جلوي در دانشگاه لشكر كشي مي كني... اين مشت و زدم در جواب مشتي كه داداشت بهم زد، هنوز كجاشو ديدي؟ بلايي به سرت بيارم كه جلوي من واينسي..

خواستم فرار كنم كه اون پاشو گذاشت جلوي پام، محكم خوردم زمين ، ترسيده بودم، شهروز در حالت عادی خشن بود وای برسه به وقت عصبانیت ...دستمو گرفت، مي خواست به زور منو ببره تو ماشينش، من مقاومت مي كردم، داد زدم: برو گمشو، ازت متنفرم، شهروز ولم کن، برو دنبال زندگیت ، تو كه با اون دختره ريختين رو هم، چيكار به من داري، آبروریزی نکن من نامزد دارم ... زورم بهش نمی رسید، اون منو به زور می کشید به سمت ماشین، با گریه ادامه دادم : كثافت بي شعور، از دستت شكايت مي كنم، ولم کن دیوونه ....
ولي انگار كر شده بود، انگا خیلی وقت بود می خواست انتقام بگیره و دنبال من بود، به صدای خشنی گفت: از اولم مي دونستم تو هرزه اي، مي دونستم به جز من با ديگران هم ارتباط داري، بايد ادب بشي ، بلايي سرت مي يارم كه نامزدت ول كنه بره، خیلی وقته منتظر چنین فرصتی بودم، حالا که گیرت آوردم ولت کنم بری ، چطور اون وقتا برام می مردی؟ حالا ازم متنفری، بهتر از من گیر آوردی، نشونت می دم، آبروتو می برم بعد می رم سراغ زندگیم، ازت فیلمی بگیرم که تا آخر عمر بترسی اسم شهروز و به زبون بیاری ، هفته ديگه عروسيمه، حيفم اومد تا با تو تسويه نكردم برم دنبال زندگيم، نبايد دست خالي باشي، منو باش كه به تو رحم كردم، بايد اولين دفعه اي كه مي يومدي پيشم ، بلايي به سرت مي آوردم كه التماسم کنی ترکت نکنم و برا همیشه غلام حلقه به گوشم باشی، برا خودت گفتي این که خره بزار سواری بگیرم ، چيزي نشده، اتفاقي نيفتاده ، یه دوستی ساده راحتم بهمش می زنم، من بايد تلافي كنم، چند روزي كه پيش من باشي و گم و گور بشی، هم خانوادت مي فهمن هرزه اي و هم نامزدت ميره دنبال كارش، منم حقم و ازت گرفتم، ديگه بي حساب ميشيم، دیگه داداشتم جرات نمی کنه دست از پا خطا کنه چون اینبار مدرک جور می کنم آبروتو می برم...

: چه نقشه اي داري شهروز، ولم كن ، برو دنبال كارت، تو مريضي، بد دلي ، من هميشه بهت وفادار بودم، ولي تو خرابش كردي، تقصیر خودت بود، شهروووووز تو رو خدا

کاریاز دستم بر نمی یومد، یه لحظه از ته دل از خدا کمک خواستم، ازش خواستم بهم رحم کنه...
بدنم کرخ شده بود، شهروز خيلي قوي بود نميشد از دستش در برم، خدايا كمكم كن، كمكم كن، نزديك ماشين بوديم، برا يه لحظه پاي شهروز سر خورد، اومد خودشو كنترل كنه، من دستمو كشيدم و فرار ، صداي استارت ماشين و شنيدم، با ماشين از پشت سر مي يومد دنبالم نزديك بود بزنه بهم كه صداي يه پير مرد منو كشوند به سمت پياده رو ، دختر بيا تو پياده رو ، الآن مي زنه بهت ، و با صداي بلند داد كشيد: از جون دختر مردم چي مي خواي؟ شماره ماشينتو يادداشت كردم زنگ مي زنم به پليس، من اين دختر و می شناسم، بي غيرت از خدا بی خبر...

ديگه هيچ صدايي نمي شنيدم، فقط فرار مي كردم، چند بار خوردم زمین، حس مي كردم شهروز پشت سرمه... بلاخره رسيدم به خونه ، نمي تونستم در و باز كنم، دستام يخ كرده بود و مي لرزيد، به زحمت كليد و چرخوندمو در و باز كردم ، رفتم داخل در و هم محكم بستم، چشام هيج جا رو نمي ديد، از پله ها رفتم بالا در هال و كه باز كردم ، همه دنيا سياه شد.... صداي بابا رو ميشنيدم كه منو صدا مي زد ولي نمي تونستم جواب بدم... چشممو كه باز كردم، ديدم بابا منو بغل کرده و گريه مي كنه، تا ديد چشممو باز كردم گفت: ندا بابا چي شده؟ چته؟؟؟زنگ زدم اورژانس ، تكون نخور، الآن دیگه می رسن...مادرت نيست من نمي دونم چيكار كنم، دوباره از هوش رفتم، اینبار وقتی چشممو باز كردم، رو تخت بيمارستان بودم و بهم سرم وصل بود.... واقعا" فرار من از دست شهروز شبه يه معجزه بود، از فكر اينكه منو با خودش مي برد مغزم سوت مي كشيد، 48 ساعت تو بيمارستان بستري بودم، خوشبختانه پاي من نشكسته بود و دكتر دستورداد پام رو آتل بندي كنن و يكي دو هفته اي استراحت كنم، البته حال جسميم خراب بود، سرماخوردگي شديد، سردرد، سرفه .... سرفه...فكر كنم يه صد تا آمپول برام نوشته بود، يكي از دوستاي مامان پرستار بود، روزي دوبار براي تزريق آمپول مي يومد خونمون، اما این داروها روی من تاثیر نداشت ....بابا چند بار در مورد اون روز ازم پرسيد، من يك پا وايسادم و گفتم: پام ليز رفته و افتادم تو جوی آب، بابام می فهمید دروغ ميگم، آخه اگه بيفتي تو جوی آب، هم پات کبود میشه هم صورتت... اما به هر حال كه زياد سربه سرم نمي گذاشت.

قضيه رو از نيما پنهون كرديم، فقط مامان بهش گفت كه سرما خوردم و حال مساعدي ندارم، صدام اينقدر گرفته بود كه به زور حرف مي زدم، هر بار نيما زنگ مي زد، به يه بهانه اي گوشي رو زود قطع مي كردم، آخه كافي بود چند تا كلمه حرف بزنم تا به سرفه بيفتم ، حالا مگه اين سرفه ها قطع ميشد، حالم بد بود و هر رو زبدتر هم ميشد، بدنم ضعيف شده بود، همينكه مي خواستم از سر جام بلند بشم سرم گيج مي رفت و چشام سياهي مي رفت، استخونام درد مي كرد، مامان به يلدا خبر داده بود، اون بهم سر مي زد، ماجرای شهروز و به اون گفتم، يلدا اصرار داشت نيما از حالم باخبر بشه، ولي من مخالفت مي كردم،.... دوري نيما ديگه توان و از من گرفته بود، تا چشمام و روي هم مي گذاشتم ، شهروز و مي ديدم كه بهم پوز خند می زنه و مي خواد منو اذيت كنه.... هر شب با قرص ارام بخش به خواب مي رفتم و تا صبح چندين بار از خواب مي پريدم، كابوساي وحشتناك منو رها نمي كرد، كابوس از دست دادن نيما، كابوس خيانت من به نيما، كابوس انتقام گرفتن شهروزاز من، روزگارم تيره و تار شده بود، بدنم ضعیف شده بود،از بوي غذا حالم به هم مي خورد ....

بدنم عين يه كوره مي سوخت، مسكن و آرامبخش هم هيچ دردي رو دوا نمي كرد، ترس و نا امیدی همه وجودم و پر كرده بود، احساس مي كردم پشتم خاليه، كاش نيما ... فقط وجود اون مي تونست حال منو عوض كنه، مادرم دائم غصه مي خورد و بابام با ديدن من اشك تو چشاش جمع ميشد، يلدا دائم به نيما بد و بيراه مي گفت ... من هر روز حالم بدتر از ديروز بود، ديگه كم كم از بهبود خودم نااميد شده بودم، از بس سرفه مي كردم دائم عق مي زدم، شبا كابوس مي ديدم ... بابا تصميم گرفت منو تو بيمارستان بستري كنه ولي دكتر موافقت نكرد، دكتر معتقد بود مريضي من بيشتر جنبه روحي داره و به بابا تذكر مي داد، تو بيمارستان ما براي روح كاري نمي تونيم انجام بديم، باباي بيچاره رنگ به روش نبود... نیما تماس می گرفت و حالم و می پرسید انگار وجود خارجی نداشت، فراموشم کرده بود... فراموش ... واقعا" بی وفاست..

حالم از روزاي ديگه بدتر بود ، از خدا طلب مرگ كردم، ديگه خسته شده بودم، آرامش روحی نداشتم ، تو بيداري هم كابوس مي يومد سراغم، باور كرده بودم نيما نيست، باور کرده بودم که تنهام، ولي قدرتی نداشتم برای از دست دادن نیما عذاداري كنم ... شايدم نيما مدتهاست كه مرده و من اين اتفاقات و تو يه خواب طولاني ديدم، چون هر چي به اطراف نگاه مي كنم اثري از اون نيست، بله دیگه هیچ امیدی نیست ،نيما واقعا" از زندگي ما رفته بود.. حالا خیالش تو خواب و بیداری می یومد پیشم تا منو ببره پيش خودش، نا امیدی و تنهایی تنها چیزی بود که برام مونده بود... اونشب يلدا اومد پيشم و مامان و بابا رفتن بيرون ، يعني كجا مي رفتن اين موقع شب؟ نفهميدم به خواب رفتم و يا بيهوش شدم، بعد از مدتها بدنم خنك شد، يه نسيم خنك مي يومد، عمو حسن و ديدم داشت مي يومد طرفم، بهم لبخند مي زد،نيما هم بود ولي نيما گريه مي كرد، رو كردم به نيما...: نيما من دارم مي يام پيش تو، پس چرا گريه مي كني؟ ولي اون گريه مي كرد و سرشو تكون مي داد،.... چرا نیما گریه می کنه؟ نکنه منو دوست نداره، نکنه منو نمی خواد ... بدنم سرد شده ، نکنه من مردم؟؟؟ چرا هیچکس به جز عمو حسن کنارم نیست ...يعني من واقعا" مردم، يعني ديگه تموم شد... تنهایی... بیماری... نیما از دور بهم نگاه می کرد ،چقدر سبك شده بودم، انگار تو ابرا قدم مي زدم، ولي با هر قدم فرسنگها از نيما فاصله مي گرفتم، به عمو نگاه كردم، عموپس نيما كو؟ چرا نيما نمي ياد؟... من نمی خوام ازش جدا بشم...

غروب می کنم ولی نمی رسی به داد من

طلوع هر بهانه ای ، دلیل اعتماد من

زبانه می کشد تنم ، در آتش نگاه تو

بیا دوباره قد بکش شبی در امتداد من

بیا عزیز مهربان ، که کوره ی دو دست تو

مگر بهم زند دمی ، ستون انجماد من

بیا و بوسه ها بزن به گونه های داغ من

که در گناه عاشقی ، همین شود نماد من

شب است بی تو بودنم ، بمان کنار من ، مرو

که عاشق طلوعم و تویی تو بامداد من

ديگه كار از كار گذشته بود، اون اتفاقي كه نبايد افتاده بود، ندا هم مثل من عاشق شده بود، خداي من اين امكان نداره، چطور اين حس لعنتي به سراغ اونم اومد، داشتم ديوونه ميشدم، اون لحظه اي كه نداي من بهم گفت كه فراي از حس برادري دوستم داره، به خودم مي باليدم ، ولي واي به وقتي كه تنها شدم... واقعا" اين يعني چه؟ هر چي بيشتر فكر مي كردم كمتر نتيجه مي گرفتم، حالم دست خودم نبود، هر آن يه فكري مي كردم، از خونه برم... يه كاري كنم ندا از من بدش بياد... چيكار كنم خدايا؟؟ اين چه زندگيه؟ يه روز از لج ندا رفتم همه موهامو از ته زدم، وقتي اومدم خونه ندا گريه كرد، دلم خيلي براش سوخت ، اون تحمل غصه رو نداره، دستاشو بوسيدم ازش معذرت خواهي كردم، اونسال عيد بهم زهر شد... وقتي مي يومدم كلي نقشه داشتم، تصميم داشتم با ندا كلي خوش بگذرونيم ولي انگار همه چيز برعكس پيش رفت، ندا خيلي دلنازك بود، چطور از خودم برونمش؟ چطور ازش دل بكنم؟ دوستش داشتم بيشتر از خودم، بيشتر از همه چيز تو دنيا، سيزده بدر ندا همراه مامان و بابا نرفت، خوب مي فهميدم مي خواد پيش من باشه، اون هميشه منو دوست داشت و بهم اعتماد داشت، اما عشق رنگ و روي دوستيها رو عوض ميكنه، عشق آدما رو سركش و غير قابل كنترل ميكنه، عشق حجب و حيا رو مي بره... اون ساده بود، خيلي ساده، اي كاش نرفته بودم سراغ شهروز، اگه ندا هنوز با شهروز سرگرم بود اونوقت اين اتفاق نمي افتاد، حالا ديگه وقتي بهش نزديك مي شدم، تعادلم از دستم خارج ميشد، مي خواستم بغلش كنم، ببوسمش، از خودم بدم مي يومد، آخه اون خواهرم بود، واقعا" تو اون روزا از من بنده اي درمونده تر وجود نداشت، سعي مي كردم ندا رو نبينم ، چون همينكه اونو مي ديدم، دلم هري مي ريخت پايين ، دست و پام مي لرزيد، همش مي ترسيدم يه كاري دست ندا بدم، اي خدا چرا اون اينقدر خواستني بود؟ بعضي وقتا خودم و سرزنش مي كردم كه چقدر هوسبازم، ولي خدا مي دونه كه اينطوري نبود، من حتي به دختراي غريبه هم دست درازي نمي كردم، حرف مي زدم، مي خنديدم، مي رقصيدم، ولي از اون برنامه ها بيزار بودم، هيچوقت نخواستم تجربه كنم، ترجيح مي دادم وجدانم در مقابل شريک آيندم شرمنده نباشه، ولي چرا در مقابل ندا اينقدر عاجز بودم؟ وقتي ندا دست ميكشيد تو موهام ، همه بدنم كرخ ميشد، برا همينم رفتم از ته زدمشون، اي كاش ندا احساس منو مي فهميد ، اي كاش اينقدر ساده نبود و به اين راحتي نمي يومد كنار من، مي خواستم سرش داد بزنم ، ولي همين كه بهم نگاه مي كرد همه چيز تموم ميشد، مي خواستمش، دوستش داشتم، عاشقش بودم، اون يه فرشته بود... به هر مكافاتي بود برگشتم به عسلويه، به اين اميد كه جدايي عاشقي رو از سرم بندازه، خوب كه نشدم هيچ بدتر هم شدم، خواب و بیداری من شده بود عذاب، تا می خوابیدم، میدیدم ندا داره گریه میکنه... به پای من پیر شده ، نمي تونستم كار كنم، همش خراب كاري مي كردم، دستام مي لرزيد ... نكنه ندا به كسي چيزي بگه؟ نكنه اونم مثل من احساس گناه بكنه و يه بلايي سر خودش بياره،البته در این مورد ندا از من آرومتر بود، یعنی به عواقب این عشق کمتر از من فکر می کرد، یه چیزایی رو درک نمی کرد... بايد برم پيشش و مشكلو باهم حل كنيم، اصلا" بهتره من برگردم و ازدواج كنم، فرقي نميكنه باكي؟ فقط ندا از من قطع اميد كنه ، هنوز چند روزی از اومدنم نگذشته بود كه تصميم گرفتم برگردم، یعنی اگه بر نمی گشتم آقای منوچهری بیرونم می کرد، داغون بودم، هیچوقت اینطوری به چکنم چکنم نیفتاده بودم، باید برمی گشتم نمی تونستم بمونم، شايدم ندا رو راضي مي كردم ازدواج كنه، خواستگار داشت، اگه به بابا مي گفتم صلاح در اينه كه ندا ازدواج كنه يك روزم صبرنمي كرد، به هر حال بايد سريع بر ميگشتم، بايد تا دیوونه نشده بودم يه فكري مي كردم...
بابا منو خيلي دوست داشت، حتما" مي فهميد مشكل من جديه و زياد از برگشتنم ناراحت نمي شد.... امان از وقتی که برگشتم خونه ، مامان رنگ از روش پريد، انگار ترسيده بود، با ناراحتی گفت: نيما اينجا چيكار مي كني؟ چرا برگشتي؟ بابات بفهمه اينجا ولوا به پا ميكنه، اون با دوستاش خيلي رودروايسي داره ... اما وقتي خوب قيافه منو ديد زد زير گريه، فهميد داغونم ولي بازم بهم التماس مي كرد برگردم، مي ترسيد... ولي من از بابا نمي ترسيدم و يا شايدم تا حالا ضرب شصت ازش نديده بودم، ندا زياد تعريف كرده بود كه بابا با مامان دعوا ميكنه ولي من هيچوقت نديده بودم، باورم نمي شد مامان اينقدر از بابا بترسه ، يه دفعه در باز شد و ندا اومد داخل، انگار جن ديده باشه ، سر جاش ميخكوب شد، : نيما چرا اومدي ؟ بابا مي كشتت، ترسيده بود... ولي من تصميم خودموگرفته بودم، من بايد اين قضيه رو تموم مي كردم بعد برمي گشتم، چرا هيچكس نمي فهميد من چمه؟ هر چي ندا گفت من بيشتر داد زدم، ندا التماس مي كرد برم خونه مادر جون، ولي من مي خواستم اونجا بمونم و گرنه اصلا" بر نمي گشتم ... بلاخره بابا اومد و اون اتفاقی که نباید افتاد، هر چي بد و بيراه تو زندگيش بلد شده بود به من گفت!!! اينقدر خورد شده بودم كه هيچي برام مهم نبود، جواب بابا رو ميدادم، هر چي به ذهنم مي رسيد مي گفتم حتي وقتي ديدم بابا منو مي زنه و كوتاه نمي ياد منم رو اون دست بلند كردم، خون جلوي چشمامو گرفته بود ، واقعا" مي خواستم بميرم ، كاش بابا منو مي كشت، از عمد مي زدم كه بابا منو بيشتر بزنه شايد جونم بالا نياد... ولي نشد، از اونشب چیز زیادی به خاطر ندارم اعصابم به حدی به هم ریخته بود که نمی فهمیدم چی میگم و یا چیکار میکنم، بابا چندین بار به من گفت مایه ننگشم، گفت سربارم، گفت بی عرضه ام و....، هنوزم از یادآوری اون شب قلبم میشکنه.... اوضاع داشت آروم میشد، ندا اومد بابا رو ببره تو اتاقش که بابا محکم زد تو دهنش، دوباره خونم به جوش اومدو دعوا شروع شد، حدود یک ساعتی گذشت ، دیگه نه من و نه بابا جونی برامون نمونده بود، هر کدوم یه گوشه ای افتادیم ، ندا و مامان رو حیاط بودن.... دیگه از همشون بدم می یومد، نمی خواستم هیچکدومو ببینم، به هر زحمتی بود بلند شدم و رفتم تو اتاقم درم قفل کردم، درمونده بودم ، خسته ، کتک خورده، از همه رونده ، نمی خواستم زنده باشم، نفسام آزارم می داد ، رفتم رو تختم دراز کشیدم، مغزم کار نمی کرد، حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید تموم میشد، تو افکارم غرق بودم که صدای گوشیم و شنیدم ، ندا بود مطمئن بودم، گوشی رو از تو جیبم بیرون آوردم و خاموش کردم، می دونستم ندا پیله میکنه، اصلا" همش تقصیراون بود.... یا من باید نباشم و یا اون، ولی اون خیلی حیف بود، باید زندگی می کرد، عشق برا من نوشته ای روی آب بود، جایی نداشت، سرانجامی نداشت، باید خودمو خلاص می کردم، میرفتم یه جای دور، گریم گرفته بود، اشکام بی وقفه می ریختن رو صورتم، اگه این عشق نسبت به هر کی دیگه بود، عشق برام میشد بهار زندگی اما این عشق بی سرانجام منو به آخر خط رسونده بود، چه عاقبت غم انگیزی...رقصیدن با ندا، بوسیدنش ... فکر کردن به این لحظات منو برد تا مرز جنون ... گلوم داشت می سوخت، دهنم پر خون بود، نمی دونم ساعت چند بود ،همه جا ساکت ، معلوم بود همه خوابیدن، از جام بلند شدم، بدنم کوفته بود، در و باز کردم، رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خورم، چقدر از این خونه متنفر بودم ، چشمم افتاد به جعبه قرصای بابا، یه جرقه تو مغزم زد، من که می خوام برم، چه کاریه که زجر بکشم وبمیرم، باید یه دفعه تموم بشه، اینطوری از بابا هم انتقامم و می گیرم، تصمیم وحشتناکی بود ولی من باید تمومش می کردم،قوطی قرص رو برداشتم و رفتم به طرف اتاقم، در اتاق ندا باز بود، یه لیوان آب بالای سرش بود حتما" برای اینکه بخوابه قرص خورده، صورتشو خوب نمی دیدم، مکثی کردم ، هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود، خدایا چرا من نمی تونم از ندا متنفر باشم؟؟ چرا اینقدر دوستش دارم؟؟؟ چرا این حس اومد سراغم؟؟؟ خدایا از دستت گله دارم، خیلی خسته ام، از زندگی از عشق، از چیزی که نباید می یومد سراغم و اومد از گناهی که کرده بودم، ووووولی دیگه باید تموم میشد، من تصمیم خودمو گرفته بودم.... یعنی دیگه من هیچوقت نمی تونم این صورتو ببینم، ولللل کن ندا عادت میکنه به نبود من ، اینجوری نباید دائم عذاب بکشه، اگه من نباشم میره دنبال زندگیش برا اون بهتر از من زیاده، اینطوری من فراموش میشم...این عشق بی سرانجام باید یه قربانی داشته باشه، نباید اجازه بدم اون قربانی ندای من باشه....اگه بابا بفهمه علت برگشتم چی بوده ندا رو میکشه...
خیلی داغون بودم ، چرا هیچکس نپرسید دردت چیه؟؟چرا هیچکس منو درک نکرد؟؟ چرا همه تنهام گذاشتن؟؟ منی که هیچوقت در حقشون بدی نکرده بودم ... قلبم شکسته بود، در و قفل کردم و نشستم روی تختم، زدم زیر گریه ، چرا اینقدر تنهام؟؟ همه قرصا رو ریختم کف دستم و بدون هیچ تاملی همه رو خوردم و دراز کشیدم... الآن راحت میشم، از این دنیا، از این عشق، از این پدر قدر نشناس..... ندا خیلی دوستت دارم کاش بفهمی دعوای بابا بهونه بود، کاش بفهمی فقط به خاطر آینده تو حاضر شدم عقب بکشم ، ندا بفهم من به خاطر خوشبختی تو خودم و فنا کردم....حالت تهوع بهم دست داد ، خواستم یکی یو صدا بزنم ولی پشیمون شدم، من تصمیم خودمو گرفته بودم، هر لحظه حالم بدتر میشد، انگار یکی چنگ انداخته بود تو گلوم، همه بدنم کرخ شده بود، داشتم جون می دادم... ندایی کجایی؟؟؟ بیا می خوام برا آخرین بار چشمات و ببینم،..... خداااایا من نمی خوام بمیرم، هنوز خیلی جوونم،.... یک آن پشیمون شدم... ندا گناه داره، اون منو دوست داره، نکنه اونم از من تقلید کنه، اون نمی تونه تحمل کنه، مامان دق میکنه، مادرجون، دایی ... صدام در نمی یومد، خواستم گوشیمو بردارم و به ندا زنگ بزنم، شاید اون بفهمه یه اتفاقی افتاده، اما نتونستم ، گوشی از دستم سر خورد و افتاد کنار تخت، سنگین شده بودم......
واااااای یعنی من مردم، پس چرا راحت نیستم، همه جا تاریک بود، نمناک ، سرد، رگای بدنم کشیده میشد، صدام در نمی یومد ، صدای جیغ می شنیدم، کی بود؟ کور شده بودم، انگار استخونام شکسته بود، نمی تونستم حرکت کنم... تشنمه، تو روخدا یکی بهم آب بده، سینم سنگین بود، انگار یه تخته سنک 500 کیلویی گذاشته باشن روی سینه من، دارم یخ میکنم، سردمه، یکی به دادم برسه... یه کابوس وحشتناک و تکراری ...چقدر مردن سخته!!! صدای جیغ ، صدای گریه، چرا تموم نمیشه؟ خدایا نجاتم بده.... بس کنید، من درد دارم، یکی به دادم برسه، بوی خون می یاد، من می ترسم.... نمی تونستم داد بزنم، گلوم گرفته بود ... هر لحظه حالم بدتر میشد، شاید داشتن عذابم می دادن، دیگه تحمل نداشتم... بسمه، یکی به دادم برسه، خدایا ،، خدایااااااا...
اون لحظات اونقدر بد و وحشناکه که قابل توصیف نیست، نمیشه با کلمات شرح داد، عذاب کشیدن، پرسش و پاسخای تموم نشدنی، سرما .. سرما ...اینکه چه حالی داشتم و بهم چی گذشت قابل فهم نیست! لحظه به لحظه ، ثانیه به ثانیه حالم بدتر میشد، تنها بودم، خدایا راحتم کن، منو ببخش، غلط کردم، بد کردددم.... کمک ..کممممک...
(الآن که خاطراتم و مرور میکنم با خودم فکر می کنم اگه اونشب برا یه لحظه فکر کرده بودم، یا اینکه با یه نفرحرف زده بودم، یا اصلا" از خونه زده بودم بیرون این اتفاق نمی افتاد، جنون آنی بود، ناامیدی لحظه ای، هر وقت یاد اون لحظات می افتم از خدا می خوام به بنده هاش کمک کنه تا تنها نمونن و دست به این عمل نزنن، اصلا" نمی دونم این فکر از کجا به سرم زد، خدا به همه کمک کنه)
دیگه از تموم شدن اون برزخ ناامید شده بودم، که صدایی به گوشم خورد، یکی داشت خدا رو صدا میزد، ازش کمک می خواست، آره درست میشنیدم، یکی منو از خدا می خواست...گرم شدم ،انگار می تونستم حرکت کنم، به سختی از جام تکون خوردم، صدا آشنا بود، خودم و کشوندم طرف صدا ، اما نور، نور چشمام و می زد نمی تونستم خوب ببینم، یک آن همه جا روشن شد، سریع چشمام وبه هم فشار دادم...
آروم شدم، بدنم داغ شد، می تونستم انگشتام و تکون بدم، دوباره سعی کردم چشمام و باز کنم، یعنی می تونستم، به زور چشمام و باز کردم یه سایه دیدم ، خواستم صداش بزنم، اون حتما" صاحب همون صدا بود.... گلوم گرفته بود... ندا می دونم توئی ، تنهام نگذار من می ترسم....
اما مثل اینکه من تنها نبودم... من کجام؟ اینجا کجاست؟ یه خانوم اومد کنارم، لباس سفید تنش بود...
: به هوش اومدی، نترس اینجا بیمارستانه منم دکرتم، به خیرگذشت،به خیر گذشت.
نمی تونستم حرفی بزنم، گلوم می سوخت، هیچی یادم نمی یومد، چی شده؟ چرا بیمارستان؟
دکتر مشغول معاینه بود، به دست و پام ضربه میزد، نور می نداخت تو چشمم، بعد هم دستور داد یه آمپول بهم تزریق بشه، چشمام سنگین شدن، اینبار که چشمام باز شد، یه زن و دیدم، تا دید چشمم باز شده، لبخندی زد و صورتش از اشک خیس شد، چرا گریه؟ آهههان یادم اومد، این مامانه که داره گریه میکنه،... من اونشب... دعوا، خوردن قرص....یعنی من مردم ولی این مامانمه ...آره یادم اومد... پس من نمردم، زنده موندم، با یادآوری اون ماجرا دلم گرفت ، اشک اومد تو چشمام ، روم و از مادرم چرخوندم، و هر چی اون حرف زد جوابی ندادم، بعد از ظهر بابا و دایی اومدن بیمارستان، من بازم هیچی نگفتم ، یکی دو روز به همین روال گذشت، فامیلا ی نزدیک کم و بیش می یومدن عیادت ولی به دستور پزشک نباید زیاد حرف میزدن ، زود می رفتن، چقدر از این آدما بیزار بودم، کاش همشون میرفتن به درک ، احساس بدی داشتم، از دنیا رو گردون شده بودم...از خوردن بدم می یومد، هر روز یه روانشناس می یومد و منو ویزیت می کرد ، باهام حرف میزد ، حرفاش آرام بخش بود، کم کم با اون چند کلمه ای حرف می زدم، ازم می پرسید چرا دست به این کار زدم؟ باید چی جواب می دادم؟ باید می گفتم اصلش به خاطر عشق به خواهرم ولی هر بار گفتم به خاطر بابام... تصمیم گرفتم چشمام و رو دنیا ببندم، خسته بودم، از همه آدما، از همه چیز ، از همه، بیشتر از خودم ، از احساسم، چطور باید ادامه می دادم؟ ...حتی توی اون لحظات بدم فقط دلم برا ندا تنگ شده بود، حتی یکبارم بهم سر نزد، دیگه اونم از دست دادم... بهتتتترکه همه چیز تموم بشه... اما اگه اون می یومد باهاش حرف می زدم، سبک میشدم... حتما" اون دیگه منو دوست نداره.
یه روز که خانواده اومدن به دیدنم، شروع کردم به داد زدن و خودم و به در و دیوار کوبیدن، ازشون بدم می یومد، چرا راحتم نمی ذارن؟؟ پرستارا سریع اومدن و بهم یه آمپول آرام بخش تزریق کردن.
دکتر ملاقات با منو ممنوع کرد تا یکی دو روزی با خودم خلوت کنم و بعد مرخصم کنه ... بعد از بیمارستان کجا برم؟ با این حالم، تعادلم دست خودم نبود، یه لحظه خوب بودم، یه لحظه از هوش می رفتم، عوارض اون قرصا بود و بیهوشی طولانی مدت...به روانپزشک گفتم دوست دارم دائیم و ببینم واون قول داد ترتیبشو بده، وقتی دائی اومد کنار تختم و دستم و گرفت، بغضم ترکید، با صدای بلند گریه می کردم، دلم می خواست با یکی درد دل کنم ، اما واقعا" باید چی می گفتم؟؟؟،
...مثل مردن می مونه دل بریدن... باید دل می کندم از دنیایی که توش بزرگ شده بودم، از آدمایی که تمام دنیای من بودن، از ندا که با عشقش ریشه منو سوزوند ، از تمام خاطرات ریز و درشت ، از دوستام ، کاش ندا یه بار می یود به دیدنم......
دائی هم گریه می کرد، هی ازم می پرسید: نیما چی شد؟ چیکار کردی با خودت؟ تو خونه شما که از این حرفا نبود؟ نیما چی تو دلته؟؟؟
:نمی دونم دایی، خیلی داغونم، کاش مرده بودم، کاش تموم شده بود، دیگه خسته شدم، کاااش.. بابام بهم گفت مایه ننگشم، مگه من چیکار کردم دائی؟ اون میگه من سربارم، میگه من بی عرضه ام دائی این درسته؟ بعد از 28 سال منو گرفت به باد کتک ...دائی کاش مرده بودم، من فقط اون کار و دوست نداشتم، گناهم همین بود...دائی خیلی تحقییر شدم، دیگه هیچی ازم نمونده ، نمی خوام هیچکس و ببینم، ازشون بدم می یاد، دائی پس خدا کجاست؟
دائی با دستش جلوی دهنم و گرفت و گفت: دائی کفر نگو، فکر بقیه هم باش،
:کدوم بقیه ؟ من که کسی رو ندارم؟ وقتی بابام با من اینطور رفتار کنه دیگه از بقیه چی انتظار داری؟
:نیما اشتباه میکنی، حالا من نمی دونم سرچی دعواتون شده؟ همه دعوا می کنن تو دعوا هم که حلوا پخش نمیشه، نیما خواهر من داره دق میکنه، تو این چند روز ده سال پیر شده، از ندا هیچی نمونده، یک هفته که تو بیهوش بودی اونم تو این دنیا نبود، دیوونه شده بود، از بس خودشو زده تمام بدنش کبوده، تو این دنیا نیست ، همه می ترسیم یه کاری بده دست خودش، نیما اونا دوستت دارن ...
خدااای من یعنی ندا هنوزم دوستم داره، پس چرا نیومد به دیدنم؟... خوب متوجه شدم، ندا هم مثل من می خواست تمومش کنه، می خواست این عشق کور و خاک کنه، فهمیده بود بی ارزشترین و بی سر انجامترین چیز عشق منه ، باید کمکش کنم....
:دائی دکتر گفت فردا مرخصم ولی تا ده روز دیگه باید تحت مراقبت باشم ، نمی تونم برم سر کار، من دیگه پام و نمی ذارم تو اون خونه، می رم خونه مادر جون ، هر وقت بهتر شدم میرم عسلویه سر کار، نمی خوام بابام دیگه این ننگ و داشته باشه، دوست ندارم هیچکس بهم سر بزنه ، از اون خونه هیچی نمی خوام فقط بهشون بگو ازشون بیزارم، اگه بهم پیله کنن دوباره همین آش و همین کاسه ، بهشون بگو ازشون بدم می یاد، بگو اونا نیما رو کشتن، بگو راحتم بذارن....
: هر چی تو بگی فقط یه سوال، دائی تو که جوون نازک نارنجی نبودی که از کار فرار کنی چی شده؟؟ پای کسی در میونه ؟ اگه اینطوره من هر جوریه بابات و راضی میکنم، من ردیفش می کنم.
جوابی ندادم....با کلافگی گفت: آخه دیگه چی می تونه باشه؟؟؟؟؟//
ترجیح دادم جوابشو ندم، فقط گفتم: دائی هیچکس نباید بیاد به دیدنم حتی ندا، دیگه هیچی حل نمیشه، پس خرابترش نکن.
چه روزای سیاهی!! همش مریضی ، همش قرص روزی چند بار به من حمله دست می داد و از هوش می رفتم ، بیچاره مادر جون، همش بالای سر من نشسته بود، دعا می خوند و گریه می کرد، هیچی ازم نمی پرسید، باهام مدارا می کرد، چه قلب مهربونی داره این پیرزن، اون خونه پر بود از خاطرات شیرین.... هر روز لب تاپم و چک می کردم، از ندا هیچ خبری نبود، نه زنگی ، نه خبری، از ندا با اون دل کوچیکش بعید بود، ولی آدما زود عوض میشن...دیگه تو این شهر هیچی نداشتم که از دست بدم، هیچی ، باید برم یه جای دور، کجا بهتر از عسلویه که هم جا داشته باشم وهم کار، دوری و کار کمک میکنه به اینکه همه چیز و فراموش کنم... دائی اصرار داشت چند وقتی بمونم ولی من برا رفتن عجله داشتم، دقیق نمی دونستم آمادگی دارم برای کار و مسئولیت یا نه ولی باید می رفتم...
بلاخره رفتم، کوچ کردم از همه دلبستگیام، از همه خاطراتم، از همه خوشیهام، از عشقم ، از خودم ....تو عسلویه با کسی آشنا نبودم، انصافا" منوچهری باهام مدارا می کرد، یعنی بهتر بگم، تحملم می کرد. دائی برای سه ماه برام قرص گرفته بود، روزی ده تا قرص می خوردم تا میزون باشم، اشتهام خوب بود ولی هر روز لاغرتر میشدم، سردرد و فراموشی از عوارض واضح کما بود.
صبح می رفتم سر کار، عصر از رستوران غذا می گرفتم و می یومدم خونه، غدام و می خوردم، بعدم قرصام و می خوابیم، این قرصا باعث میشد فراموش کنم، مغزم و فلج می کرد و یه خواب سنگین رو برام به ارمغان می آورد، از بیداری و هوشیاری وحشت داشتم، گذشته رو به یادم می آورد و همه چیزایی که بهشون تعلق داشتم، و از همه بیشتر ندا رو، با هیچکس ارتباطی نداشتم، درو به روی هیچکس باز نمی کردم، تلفن و قطع کرده بودم، موبایلم که نداشتم، لب تاپم و زیر تخت قایم کرده بودم ، خلاصه شده بودم یه مرده متحرک، البته از لحاظ کاری ازم شکایتی نداشتن، سعی می کردم تمام کارایی رو که باید انجام بدم و یادداشت کنم، تا فراموشم نشه، دقیقو به موقع به برنامه و سیستمها سر می زدم و اشکالاتو بر طرف می کردم، این کار تنها امیدم بود، اگه از دستش می دادم، دیگه نه پولی داشتم و نه سرپناهی، می دونستم بابا به منوچهری زیاد سفارش میکنه و احوالمو می پرسه ولی برام ذره ای اهمیت نداشت، من که کارمو خوب انجام می دادم، دلیلی برای سفارش نبود. از همشون متنفر بودم، این تنها چیزی بود که روزی هزار بار تکرارش می کردم.
دیگه از گریه کردن با صدای بلند و جلوی دیگران ترسی نداشتم، چیزی نداشتم برای از دست دادن ، یه موقع میشد وسط خیابون می زدم زیر گریه ... من تلاش می کردم برا فراموشی اما مگه امکان داره یه عمر زندگی رو فراموش کرد، دیگه نیمای سابق نبودم، اگه یکی از آشناها منو تو خیابون می دید ، نمی شناخت، موهای سرم کوتاه، برعکس موهای صورتم اصلاح نشده و نامرتب، قیافه لاغر و به هم ریخته عین آدمای معتاد، البته معتادم بودم، اگه یادم می رفت قرصام و بخورم دست و پام شروع می کرد به لرزیدن ، عصبی میشدم ، خواب نمی رفتم و یا اگرم یه چرتی می زدم همش خواب می دیدم، ولی اون قرصا چنان خواب آدم و سنگین میکنه که هیچی نمی فهمی ...
دیگه داشتم به این وضعیت عادت می کردم، چاره ای نداشتم، وقتی نه راه پس داری و نه راه پیش می سازی ، چند بار به سرم زد برم تو دریا اینقدر برم جلو تا غرق بشم ولی می ترسیدم تجربه یه بار خودکشی برام بس بود، تنها چیزی که سبکم می کرد اشک بود، به اندازه تمام عمرم تو این چند وقت گریه کرده بودم، خدا رو صدا میزدم روزی هزار بار، ازش توقع داشتم بهم کمک کنه، من اونقدرا هم آدم بدی نبودم، .. خدایا من نخواستم به ندا دست درازی کنم نمی دونم این حس لعنتی از کجا اومد سراغم، چند ساله این حس شده خوره مغزم، ولی دست از پا خطا نکرده بودم، فقط یه اشتباه باید جلوی ندا اعتراف نمی کردم ، گناهم فقط همین بود، خدااایا، کمکم کن فراموش کنم... البته خدا کمک کرده بود که تونسته بودم ادامه بدم، و عادت کنم به این روزمرگی...

از خواب بیدار شدم، یه حس غریبی داشتم، نگرانی ، دلهره، شایدم ترس ...بی اختیار سرم و بلند کردم و از پنجره آسمونو دیدم، آسمون هنوزم آبی بود، دلم لرزید.... دلم برای خودم سوخت... نیما یدفعه چی شد؟ آخه چرا؟ یعنی خدا هنوزم اون بالا نشسته، یعنی هنوزم هوامو داره، آآآآآه ... نمی تونستم به این تنهایی عادت کنم، هر روز دلتنگتر می شدم، آخه چرااا؟...
با خودم فکر می کردم دوری کارمو راحتر میکنه... مگه میشه وجودت و از خودت پاک کنی ، چیزی که من از دلم توقع داشتم فراموشی خودش بود ....
طبق روال رفتم سرکارو برگشتم، قرصام و خوردم و خوابیدم. صدای زنگ خونه منو از خواب بیدار کرد، بی اعتنا یه غلطی زدم و چشمام و بستم، صدای زنگ قطع نمیشد... یعنی کی می تونه باشه اینوقت شب ؟؟؟ خدایا چرا ول نمیکنه برررره... زنگ و ول کرد و شروع کرد به در زدن... ولش کن ، اگه تا صبحم در می زد فایده ای نداشت، من منتظر کسی نبودم ، چشمام و بستم... اما یه صدایی به گوشم خورد، یکی منو صدا می زد، درسته خواب نبودم ... صدای ندا بود... خدایا من که بیدارم.... درسته صدای اونه، اینجا چیکار میکنه؟ اینوقت شب، گیج بودم، نکنه اثر قرصامه ، بهتره بخوابم... نتونستم بخوابم، نشستم ، چم شده بود؟ دستام می لرزید، ... ندا داشت منو صدا میزد!!! ... نه ... نه من درو باز نمی کنم ، اینطوری همه چیز خراب میشه... بعد اینهمه وقت... اومده اینجا چیکار؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ... من با اون کاری ندارم...انگار دوباره دارم خواب می بینم .... اما اون دوباره صدام کرد، پشت سر هم نیما نیما می کرد، نه نباید کوتاه بیام... نباید برم سراغ در...خسته میشه، بی خیال میشه میره... پس چرا نمیره؟؟؟... دیگه صبرم تموم شد، من اینهمه بدبختی کشیدم تا فراموشش کنم ، حالا اومده که چی؟ ... به هر دلیلی که اومده بای برگرده ، اون برای من مرده... با عجله رفتم طرف در،در و باز کردم ...خودش بود... دختره بی فکر اومده اینجا چیکار؟؟ نمی فهمیدم چی میگم!! سرش داد زدم، بهش گفتم برو گمشو ، برگرد برو از راهی که اومدی، نیما مرده، من هیچکس و ندارم، اینا حرفای دلم نبود، اما چاره ای نداشتم، دوست نداشتم دوباره از اول شروع کنم، تازه چی رو باید شروع می کردم؟؟ یه فیلم بی سرو ته... یه لحظه دیدمش اون زیر بارون بود... چه بارون بی موقعی!... اون تنها بود... ندا از تاریکی می ترسه... اون داره گریه میکنه... وای خدای من چم شد؟؟؟، چرا نمی تونم در و ببندم... زانوهام جون نداشت، نمی تونستم برم... می خواستم خوب نگاش کنم، نمی تونم ازش جدا بشم، من اونو می خواستم... این ندای منه، خواهرمه، دوستش دارم،... اینجا غریبه، اگه راهش ندم گریه میکنه، امااااا آخرش که چی؟؟؟ ندا تو رو خدا برو...تو نباید منو ببینی ، من دیگه اون نیمای گذشته نیستم... کاش امشبو می رفتی...اگه با این وضع منو ببینه سکته میکنه... دوباره داد زدم، برو گمشو، ... وااااای چی گفتم؟؟؟ الآن میره، دیگه بر نمی گرده، واقعا" بعد از اینهمه وقت چرا اومده؟؟؟... اون نرفت از جاش بلند شد و گفت نمیره، وایمیسه، تا یکی ببرتش خونه... نکنه اونم دیوونه شده؟ نکنه فرار کرده؟ یا شایدم فرستادتش برا آشتی؟ درسته اونو کردن واسطه، بابا که اجازه نمی داد ندا تنهایی به یه مهمونی بره، حالا چی شده؟ چقدر این مرد میتونه خودخواه باشه.... ندا تو رو خدا برو، من نمی تونم خودمو کنترل کنه، بدبخت میشی، بهم رحم کن...
اون وایساده بود، زیر بارون ، تنها ... نتونستم طاقت بیارم، سریع رفتم طرفش، دستشو گرفتم آوردمش تو و پرتش کردم تو اتاق... بهش گفتم: فردا راهت و بکش برو، برو گمشو... صدایی نشنیدم، حتما" مثل همیشه قهر کرده، مثل همیشه.... یعنی من گذشته رو فراموش نکردم، پس اینهمه سختی هیچ فایده ای نداشت ... چقدر به ندا احتیاج داشتم، از وقتی دستشو گرفتم، همه چیزعوض شد، بدنم دوباره گرم شده بود، انگار جون گرفته بودم....
وااای این خونه چرا اینطوریه؟ پر از آشغال، ندا نباید اینجا رو اینطوری ببینه، سریع شروع کرم به جمع و جور کردن... اون حتما" خوابه، رفتم جلوی آینه ، حالم از خودم بهم خورد، چقدر کثیف و چندش آور بودم، باید برم حمام، یواش در اتاق و باز کردم، ندا خوابیده بود، تو تاریکی صورتش درست مشخص نبود، گرمی نفساشو حس می کردم، صدای قلبشو می شنیدم... دلم لرزید...در و بستم، سریع رفتم از سوپری مجتمع که 24 ساعته باز بود، صابون و وسایل اصلاح گرفتم....اگه واقعا" ازش متنفر بودم پس این کارا برا چی بود؟؟ ... چرا نمی خواستم نابودیم و ببینه؟؟؟ چرا تلاش می کردم غصه نخوره؟؟؟
هوا روشن شده بود، با خودم درگیر بودم باید از ندا متنفر باشم، ولی نیستم ، خداااایا من اونو دوستش دارم به چه زبونی بگم... خدایا کمکم کن .... گشنم بود رفتم یه چیزی بگیرم برا صبحونه، تو سوپری مرده یه جوری منو نیگاه می کرده انگار اولین باره منو دیده... همین که وارد خونه شدم، صدای ندا رو شنیدم


: نيما .. نيمايي.. جواب ندي ، مي ميرما... جوابمو نميدي .. نميگي چرا اومدم ، اومدم كه بمونم .. نيما ديگه لازم نيست از عشقمون بترسي ، من مال تو...
اينو كه گفت داغ دلم تازه شد، خیلی احمقه، می خواستم بکشمش ، بی شعور ، در و باز کردم پریدم تو اتاق از ترس داشت پس می افتاد دستشو گرفتم و گفتم
:پاشو برو بيييييرون ...
:نمي رم نيما ... نمي ررررم...
:بابا و مامان چه جوري ولت كردن بياي اينجا اون باباي خوش غيرت كه اگه مي خواستي بري مهموني صد تا شرط مي ذاشت ولت كرد بياي اينجا كه چي بشه...

داد زد : نميرم، ولم كن... تو حقمي ... مال مني .. مامان و بابا كه سهله از اون گنده تراشم نمي تونن تو رو از من بگيرن ...
نيما وللللللم کن..... از دستم فرار کرد، این فینگیلی چه زوری پیدا کرده بود
رفت تو اتاق تا اومدم برم دنبالش در و از پشت بست، صدای نفساش می یومد خیلی ترسیده بود، خدایا کاش حالمو می فهمید... با مشت زدم به در و ادامه دادم
:ببين خانووووم تو هيچ نسبتي با من نداري، من هيچكس و ندارم ... از نظر من همه مردن...اگه هم يه وقت يه چيزي بهت گفتم، ميخواستم ببينم چقدر ظرفيت داري،مي خواستم امتحانت كنم احمق... تو برا من مردي ، همه چي براي من تموم شده، مي خوام زندگيمو از نو بسازم ، مي خوام كسي رو دوست بدارم كه ارزش داشته باشه...اينو خوب تو گوشات فرو كن، تو براي من بي ارزشي، مي فهمي....
صدای گریش بلند شد....، وااای نیما تو چیکار می کنی؟؟؟
:دروغ ميگي نيما... ديوونه شدي ....تو رو خدا بگو دورغ ميگي .. تو نمي توني اينقدر بد بشي ...ولي نيما من هر چي گفتم راست بود، حرف دلم بود ... نيما كاش نگفته بودم، خيلي بي معرفتي ، از روزي كه گفتم نذاشتي یک روز آب خوش از گلوم پايين بره .. نيما چطور دلت اومد...
گريه نمی گذاشت درست صحبت کنه.... نيیییما تو دلت سنگ شده ...
نمی تونستم جلوی اشکام و بگیرم ، خیلی دوستش داشتم، چرااومد؟ چقدر دلم می خواست خوب نیگاش کنم، ببوسمش....
از پشت در صدای یه آهنگ می یومد
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم....
ندا کاش می دونستی من رسواترم، کاش می دونستی اندازه تمنای من چند برابر توئه... بگو از جون من چی می خوای؟؟ می فهمی چی میگی؟؟ یعنی چی نباید از این عشق بترسیم؟؟ شدید گریه می کردم ...ندا چرا اومدی؟؟؟

دلم نیومد ولش کنم، باید براش یه چیزی می بردم بخوره تو آشپزخونه بودم که دوباره صداش بلند شد،
: نیما به حرفام گوش کن، من و تو خواهر برادر نیستیم.
از این حرف خندم گرفته بود، اگه غریبه ایم پس چرا اومدی تو خونه من.
اما حرفاش ادامه داشت: نیما ما دختر عمو پسر عمو هستیم، تو پسر عمو حسنی...

چقدر مغر این دختر کوچیکه؟؟، عصبیم کرده بود، آخه نمی تونست یه حرفی بزنه که من باور کنم، من پسر یکی دیگه ام، چه حرفای بی خودی، کی باورش میشه؟؟ بابا جونش بود و من، از بچگی همه تو فامیل حسرت منو می خوردن ،خونوادم اینقدر هوامو داشتن که همه بچه های فامیل و همکلاسیهام حسودیشون میشد...حالا اون می خواد منو گول بزنه... ولش کن بذار هر چی می خواد بگه؟؟ ... نباید اذیتش کنم، ببینه کم محلی می کنم می ذاره میره....
در و باز کردم ،صبحونشو گذاشتم تو اتاق، حتی نگاشم نکردم، اگه چشاش و می دیم دیگه کارم تموم بود...همینکه برگشتم، با صدای بغض آلودی گفت: نیما من یک هفته هیچی نخوردم، الآنم نمی خوام.
خواستم برم بیرون ، ندا خودشو زد به منو زود رفت بیرون ، فکر کنم حالش خوب نبود رفت تو دستشویی، خیلی عق زد، دلم براش سوخت، می خواستم برم کنارش، ولی خودمو نگه داشتم،از دستشویی اومد بیرون داشت می رفت تو اتاقش... وووولی یکدفعه مثل بچه های فراری پرید تو هال ، نمی فهمیدم می خواد چیکار کنه، مات و مبهوت نیگاش می کردم... رفت تو آشپزخونه، یه چاقو برداشت، ...نباید اهمیت می دادم، اون از این شلوغ بازیا زیاد بلده... گذاشت رو دستش... من می شناختمش، اون ترسو بود و از خون می ترسید.... تکیه دادم به دیوار و بیخیال ایستادم... ولی نه انگار بازی جدی بود، داد زد نیما خودمو میکشم، زنگ بزن به مامان اون بهت بگه حرفای من راسته ...زنگ بزن ،و گرنه خودمو می کشم... باور نکردم، ... اماااا وقتی خون و رو مچش دیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم، دسپاچه شدم، ندا چقدر عوض شده بود؟ وااای اون داشت چاقو رو فشار می داد، خواستم برم جلو اما اون تهدیدم کرد ...
سعی کردم آرومش کنم، با آرومی گفتم: ندا خر نشو، خوب هر چی تو بگی، من حالم خوب نیست، حالا صبرکن، باهم صحبت می کنیم...
ولی اون دست بردار نبود، الآن رگای دستش قطع میشد...
: ندا تو رو خدا ، اذیتم نکن، چیکار کنم؟ چی رو باور کنم؟ به کی زنگ بزنم،منکه تلفن ندارم
اون اشاره کرد به گوشی موبایلش،بعدم با صدای بلند گفت: تا 10 می شمارم ، نیما داغم و می ذارم رو دلت، تا بفهمی اذیت کردن یعنی چه...
: گوشیو برداشتم وسریع شماره مامنو گرفتم، بدون سلام و احوالپرسی گفتم
: اینو فرستادین اینجا که چی بشه؟
مامان با صدای گرفته ای گفت: نیما مادر تو برام خیلی عزیزی من برات خیلی زحمت کشیدم، عین بچه خودم بهت رسیدم، حتی از ندا هم بیشتر هواتو داشتم ،
چی داره میگه؟؟؟ نمی فهمم، عین بچه خودش...یه لحظه گوشی از دستم افتاد و نیمه راه گوشی رو گرفتم، خدایا اینا چی میگن؟ از جونم چی می خوان؟ همشون دست به یکی کردن برا دیوونه کردن من.
ادامه حرفای مامان و گوش نکردم، گوشیو قطع کردم ، ندا هیچی نگفت و راه افتاد بره اتاق که دوباره حالش بد شد، نمی تونستم بهش بی توجه باشم، خیلی داغون بو، می ترسیدم کار دست خودش بده،... از وقتی اومده ، آهنگ قلبم تغییر کرده ، رفتم کنارش ولی نتونستم کاری براش انجام بدم، نمی تونستم لمسش کنم...می خواستم داد بزنم، ندا اذیتم نکن، بزار به حال خودم باشم، من و تو متعلق به هم نیستیم پس تمومش کن... تمومش کن
مثل بچه های سر به زیر داشت میرفت طرف اتاق، اما یه دفعه برگشت، با خودم فکر کردم اگه بیاد طرفم پس می افتم، زانوهام بی حس شده بود، اومد طرفم سرشو گذاشت رو سینم


مطالب مشابه :


عشق وسنگ 4

رمان رمان رمان ♥ - عشق وسنگ 4 با صدای آیلین یه ذره خودمو جمع و جور کردمو




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8- - رمان من بود، به صدای داشت، اما عشق رنگ و روي




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11- صدای قلبم و به ترسیدم احساست همیشگیت نسبت به من عشق




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12- - رمان,دانلود رو گرفتم،نیما با صدای رمان عشق به




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7- - رمان,دانلود كن تا ببيني معجزه عشق صدای ملا رو




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2- - رمان چقدر فاصله بين عشق تلویزیون روشنبود و صدای




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10- صدای بسته شدن در خونه به شده، از ععععششششق و عشق




رمان عشق وسنگ 2-69

رمان عشق وسنگ 2-69 - همه مدل رمان را در باز کردم صدای خنده ی رمان عشق من(جلددوم)




برچسب :