رمان مـــوژان مـــن(10) قســــمت اخــــــــر


بازوش و از توي دستم در آورد و نشست . صورتش قرمز شده بود از بس حرص خورده بود روي مبل نشست و سرش و بين دستاش گرفت . كنارش نشستم . ازش ترسيده بودم . كنار لبش داشت خون ميومد گفتم :
- رادمهر لبت داره خون مياد .
تكوني نخورد چشماش و بست و به مبل تكيه زد . از جام بلند شدم و رفتم دستمال آوردم تا خون كنار لبش و پاك كنم . خواستم دستمال و جلو ببرم كه دستم و پس زد گفتم :
- صبر كن ميخوام خون و پاك كنم . الان ميريزه رو لباست كثيفش ميكنه .
دوباره دستم و بالا آوردم كه گفت :
- نميخوام تميزش كني .
- لج نكن رادمهر . تميزش ميكنم و ميرم .
ديگه هيچي نگفت . كامل تميزش كردم و از جام بلند شدم . دستام و شستم و برگشتم . هنوزم باورم نميشد چند دقيقه پيش چه اتفاقي افتاده بود ! باور نكردني بود ! يهو همه چي به هم ريخته بود . ساكت بودم و فقط به رادمهر نگاه ميكردم . چشماش و باز كرد . چند دقيقه اي بهم خيره شد و بعد گفت :
- چيه ؟ الان خوشحالي ؟ عشقت بهت ابراز علاقه كرد !
لحنش نيش دار بود دلخور شدم گفتم :
- رادمهر تو الان عصباني هستي بعدا حرف ميزنيم .
از جاش بلند شد . قدمي به عقب برداشتم گفت :
- اتفاقا الان خيلي خونسردم . اصلا واسه چي بايد عصباني باشم ؟ به زنم جلوي روم ابراز علاقه كردن . اين مگه ناراحتي داره ؟ هان ؟ داره واقعا ؟
عقب عقب ميرفتم رادمهرم هي بهم نزديك تر ميشد . كم مونده بود اشكم در بياد گفتم :
- رادمهر من كه حرفي نزدم چرا از من عصباني ميشي ؟
- عصباني ؟ واقعا اين براي حسي كه الان دارم كمه ! ميدوني دارم آتيش ميگيرم .
نگاهي به پشت سرم كردم . سريع تغيير مسير دادم و از پله ها رفتم بالا . رادمهر گفت :
- ازم ميترسي ؟ چرا فرار ميكني ؟
- حق ندارم بترسم ؟ تو الان عصباني هستي . متوجه هيچي نيستي .
- من اگه ميخواستم بلايي سرت بيارم تا حالا آورده بودم . نيازي نيست بترسي يا فرار كني .
آروم تر شده بود . روي اولين پله نشست . آروم آروم به طرفش رفتم و روي دو تا پله بالاتر ازش نشستم . تا اومدم حرفي بزنم سوگند و احسان وارد شدن . رادمهر از جاش بلند شد . مثل سربازي كه ميخواد آماده ي جنگ بشه . جفتشون با خشم همديگه رو نگاه ميكردن . احسان گفت :
- من بر ميگردم تهران .
رادمهر نيشخندي زد و گفت :
- خوشحالمون ميكني .
احسان رو به من گفت :
- من و سوگند داريم بر ميگرديم . توام باهامون بيا .
رادمهر با اخماي تو هم گفت :
- تو كي مُوژان ميشي كه براش تصميم ميگيري ؟
احسان اومد چيزي بگه از ترس اينكه دوباره دعوا نشه سريع پريدم وسط حرفشون و گفتم :
- احسان برو . من ميمونم پيش رادمهر .
احسان دندوناش و رو هم فشرد و رادمهر لبخند پيروز مندانه اي زد .
سوگند هنوزم نگاهش ترسون بود ! درست مثل من ! احسان به سمت اتاقش رفت . سوگند به طرفم اومد و گفت :
- مُوژان من با احسان ميرم ميترسم عصبانيه يه كاري بكنه .
آروم گفتم :
- باشه برو . رسيدي تهران به من زنگ بزن خبر بده .
- باشه .
سريع از پله ها بالا رفت تا وسايلش و جمع كنه . چيز زيادي طول نكشيد كه جفتشون حاضر و آماده دم در بودن . سوگند و بوسيدم و ازش خداحافظي كردم . براي احسان هم فقط سري تكون دادم و رفتن ! با رفتنشون تازه تونستم نفس بكشم . معلوم نبود اگه بيشتر ميموندن چه اتفاقي مي افتاد ! اينم از آب و هوا عوض كردنمون ! كلافه داشتم از پله ها بالا ميرفتم كه صداي رادمهر متوقفم كرد :
- كجا ؟
عصبي به سمتش برگشتم و گفتم :
- ميرم استراحت كنم . كاري كه توي اين چند روز بايد ميكردم ولي نكردم . قرار بود حال و هوام عوض شه ولي نشد . قرار بود از حالت خمودگي و افسردگي در بيام ولي در نيومدم .
رادمهرم با اخماي تو هم گفت :
- نكنه مقصرش منم ؟
- برام مهم نيست كي مقصره .
- ناراحتي كه احسان رفته ؟
پوزخندي كه روي لبش بود عصباني ترم كرد از پله ها اومدم پايين رو به روش وايسادم . به زحمت تا سينه هاش ميرسيدم گفتم :
- تا كي ميخواي احسان و توي سرم بزني ؟ بگم ديگه بهش فكر نميكنم خيالت راحت ميشه ؟ دست از سرم بر ميداري ؟
- واقعا فكر ميكني باور ميكنم ؟
كلافه شده بودم گفتم :
- به جهنم كه باور نميكني .
خواستم برم بالا كه دستم و كشيد با عصبانيت گفت :
- بار آخرت باشه با من اينجوري حرف ميزني .
سعي ميكردم دستم و از توي دستش بكشم بيرون ولي انقدر سفت من و گرفته بود كه نميتونستم دستم و حركت بدم . عصبي گفتم :
- هر وقت با من درست رفتار كردي منم باهات درست حرف ميزنم .
هنوزم با اخماي تو هم داشت نگاهم ميكرد . گفتم :
- دستم و ول كن ميخوام برم .
معلوم بود داره با خودش كلنجار ميره . دستم و ول كرد سريع ازش دور شدم و به اتاق رفتم . تازه اشكام فرصتي پيدا كرده بودن تا روي گونه هام بريزن . عصبي پسشون زدم و به سمت چمدونم رفتم عكسي كه از مامان و بابا با خودم آورده بودم و درآوردم . عكس سه نفره اي از من و مامان و بابا بود كه جفتشون نشسته بودن و من بالا سرشون وايساده بودم دستم و دور گردنشون حلقه كرده بودم و همگي لبخند ميزديم . دستي به روي قاب عكس كشيدم و صورت جفتشون و بوسيدم . اوضاع زندگيم بدجوري به هم ريخته بود . حالا كه داشتم با احساسم به رادمهر كنار ميومدم يهو بايد سر و كله ي احسان پيدا ميشد !
چرا الان اين و گفته بود ؟ اگه خيلي رفت پيش گفته بود كلا مسير زندگيم عوض ميشد . ولي به چه قيمتي ؟ به قيمت نداشتن رادمهر ؟
نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت . رادمهر و عاشقانه دوستش داشتم . ولي احساسم الان به احسان فرق كرده بود . خيلي دير به حرف اومده بود خيلي !
اون شب رادمهر حتي سراغي ازم نگرفت . سوگند زنگ زد و خبر رسيدنشون و داد . ساعت 10 بود كه سعي كردم بخوابم ولي همش اتفاقا تو سرم ميچرخيد .
منتظر بودم كه رادمهر بياد و بخوابه ولي هر چي صبر كردم خبري ازش نشد . آروم از اتاق بيرون رفتم توي پذيرايي رو به روي تلويزيون روي راحتي ها خوابش برده بود . تلويزيون هم همينجوري روشن مونده بود . تلويزيون و خاموش كردم به سمت يكي از اتاقا رفتم و پتويي براي رادمهر آوردم . روش انداختم و نگاهش كردم .
چقدر از جذبه ي مردونش امروز خوشم اومده بود . با اينكه از عصبانيتش وحشت كرده بودم ولي طرفداريش از من اونم درست مقابل احسان دل گرمم كرده بود . لبخندي روي لبم نشست . صورتم و جلو بردم و آروم بوسه اي روي گونش گذاشتم . از جام بلند شدم و به اتاقم برگشتم . بالاخره تونستم بخوابم .

صداي رادمهر كه اسمم و ميگفت از خواب بيدارم كرد . نگاهي به اطراف كردم رادمهر بالاي سرم وايساده بود . جدي بود از جام بلند شدم و گفتم :

- چيزي شده ؟
- ميخوام برگردم تهران وسايلت و جمع كن .
- انقدر زود ؟
- كار دارم . بهتره برگرديم .
اين و گفت و از در رفت بيرون . واقعا چقدر بهم خوش گذشته بود ! خسته و مغموم چمدونم و جمع كردم . رادمهر چمدونم و برداشت تا داخل ماشين ببره . وقتي داشتم در ويلا رو قفل ميكردم آخرين نگاه و بهش انداختم . حيف اينجا به اين قشنگي كه اين چند روز نتونسته بودم هيچ استفاده اي ازش ببرم .
سوار ماشين شدم . رادمهر تو خودش بود و حرفي بهم نميزد . تمام طول راه سكوت بود و سكوت . بالاخره رسيديم خونه . رادمهر ماشين و نگه داشت فكر كردم باهام مياد تو ولي فقط چمدونم و دم در گذاشت و گفت :
- خداحافظ .
نگاهي بهش كردم و گفتم :
- مگه نمياي تو ؟
نفس عميقي كشيد و بدون اينكه نگاهم كنه گفت :
- نه . چون ديگه قراره اون رادمهر مهربون نباشم . دارم سعي ميكنم برگردم به چيزي كه بودم .
- رادمهر . . .
نذاشت چيزي بگم فقط گفت :
- اگه چيزي لازم داشتي بهم زنگ بزن . خداحافظ .
سوار ماشينش شد و رفت . دلم ميخواست سرم و بكوبم تو ديوار از دستش . چرا هر چي كه ميگفتم يه جور ديگه برداشت ميكرد ؟ چرا حرف من و نميفهميد ؟
با كليد در خونه رو باز كردم و داخل رفتم . خونه سوت و كور بود . هنوزم جاي خاليشون توي اين خونه عذابم ميداد بلند گفتم :
- سلام . مامان ، بابا من برگشتم خونه .
اشكام روي گونه هام جاري شد با صداي پر بغض گفتم :
- خيلي ويلاي خوشگلي بود . درست مثل بهشت . كاش شما هم اونجا بودين . اونوقت بيشتر بهم خوش ميگذشت .
هر كلمه اي كه ميگفتم بدتر گريم شدت ميگرفت دوباره گفتم :
- دلم براتون تنگ شده . چرا رفتين ؟
پاهام سست شد نشستم و مشت گره شدم و روي زمين ميكوبيدم :
- چرا رفتين ؟ ميدونين چقدر تنهام ؟ ميدونين چه آشوبي تو زندگيم افتاده ؟ تورو خدا دستم و بگيرين . مگه جز شماها من كي و داشتم ؟ چرا انقدر خودخواه بودين و تنها رفتين ؟ بايد منم با خودتون ميبردين . به خدا خسته شدم . هيچ كس و ديگه ندارم . خسته ي خستم .
هق هق گريه ديگه نذاشت حرفي بزنم . نيم ساعتي توي همون حال بودم و گريه ميكردم با زنگ موبايلم به خودم اومدم . از توي جيبم در آوردمش و نگاهي به صفحش انداختم سوگند بود . اشكام و پاك كردم و جواب دادم :
- بله ؟
- سلام مُوژان .
- سلام
- خوبي ؟ چرا صدات گرفته ؟
نميخواستم بفهمه كه گريه كردم الكي گفتم :
- خواب بودم تازه بيدار شدم .
- مطمئني ؟ با رادمهر كه دوباره دعوات نشده ؟
اسم رادمهر دوباره داشت اشكام و سرازير ميكرد ولي جلوش و گرفتم و گفتم :
- نه .
- كي بر ميگردين تهران ؟
- من الان تهرانم .
- جدي ؟ چه بي خبر .
- رادمهر صبح گفت حركت كنيم .
- آها . ميخواستم برم يزد ولي حالا كه تو تهراني نميرم .
- چرا ؟ چيكار به من داري ؟ تو برو .
- تورو تنها بذارم ؟ مگه ميشه ؟
- بچه كه نيستم .
- آره خيلي ! فكر كردم ديرتر مياين گفتم تا شما ها بياين من ميرم و بر ميگردم . راستش ميخوام برم مامان و با خودم بيارم . سارا حريفش نميشه كه بيارتش . اونم اونجا ميمونه مدام گريه و زاريه كارش .
- برو خوب .
- آخه تو تنها ميموني . ببينم رادمهرم پيشته ؟
ميدونستم اگه جريان و بهش بگم از مسافرتش ميزنه كه پيشم باشه واسه همين گفتم :
- آره پيشمه تو نگران نباش .
- مطمئن باشم ؟
- آره سوگند . عمو هم باهات مياد ؟
- آره با بابا ميرم . اگه بخواي من نميرما بابا خودش ميره .
- نه ميگم برو بگو چشم .
- خيلي خوب . برگشتم بهت زنگ ميزنم .
- باشه . به عمو سلام برسون .
- سلامت باشي . پس فعلا
- فعلا .
گوشي و قطع كردم و از جام بلند شدم . ميخواستم دوباره برم سمت اتاق مامان و بابا ولي بعد نظرم عوض شد . تا كي بايد از اتاق خودم ميترسيدم ؟ نفس عميقي كشيدم و در اتاق و باز كردم . تو دلم هي ميگفتم " ببين هيچ چيز ترسناكي وجود نداره ! " ولي خودمم ميدونستم كه خاطره ي بدي از اين اتاق دارم .
لباسام و عوض كردم و دوش گرفتم . يكم سرحالم كرد . تلفن خونه زنگ خورد سيما جون بود . ميخواست حالم و بپرسه . به دروغ گفتم كه خيلي بهم خوش گذشته توي اين چند روز . خوب اون چه گناهي داشت كه حرص بخوره ؟ الكي نگرانش ميكردم كه چي بشه ؟ به سيما جون هم گفتم كه سوگند پيشمه . كه نخواد از زندگيش بزنه و پيشم بياد .
دوست داشتم رادمهر كنارم باشه كه نبود پس ترجيح ميدادم كه كس ديگه اي پيشم نباشه .
براي خودم قهوه درست كردم و روي مبل لم دادم . بعد از اون همه استرس و بحث و جدل چقدر سكوت خونه ميچسبيد . چشمام و روي هم گذاشتم . انگار ميخواستم اتفاقات و با خودم دوره كنم . كاش توي بازي حقيقت يا شجاعت نوبت به من و رادمهر ميرسيد اونوقت ازش ميپرسيدم دوستم داري ؟ از اين فكر لبخند محوي روي لبم نشست . " تا همون جاشم كه بازي كرديم دعوا شد . اگه ادامه پيدا ميكرد چي ميشد ديگه ! " چرا احسان اينجوري برخورد ميكرد ؟
اصلا دركش نميكردم . وقتي كه من براش بال بال ميزدم من و نميديد حالا كه زندگي براي خودم تشكيل داده بودم يادش افتاده بود كه دوستم داره ؟ اين حركت هاي سبكسرانه از احسان بعيد بود .
وقتي گفت عاشقمه قلبم و نلرزوند يعني واقعا ديگه هيچ حسي بهش نداشتم ؟ پس اون عشق پرشوري كه من و به هر كاري وادار ميكرد چي شد ؟
كاش رادمهر بهم ميگفت كه عاشقمه ! اونوقت مطمئن بودم كه سكته كردنم حتمي بود !
فنجون قهوه رو به لبم نزديك كردم خالي شده بود . كي همشو خورده بودم ؟ دوباره از جام بلند شدم همونجور كه به سمت آشپزخونه ميرفتم تا قهوه براي خودم بريزم بلند بلند با مامان و بابا حرف ميزدم :
- مامان نبودي ببيني ديروز چه دعوايي تو ويلا شد ! احسان و كه ميدوني چقدر متين به نظر مياد ؟ يه جوري با رادمهر گل آويز شده بود كه مطمئنم اگه به چشمم ميديدي باورت نميشد .
- فكر كنم رادمهر باهام قهر كرده ! نميدونم ديگه بايد چيكار كنم . دلم ميخواد با فرياد بهش بگم كه عاشقشم ولي انقدر نفوذ ناپذيره كه ميترسم بهش نزديك بشم . از طرف ديگه خودشم آخه هيچي نميگه ! شما ميگين چيكار كنم ؟
وقتي هيچ جوابي از كسي نيومد تازه به خودم اومدم ! داشتم ديوونه ميشدم ديگه . كاش حداقل رادمهر ميگفت كه من برم خونش ! بدجور به وجودش و حمايتاش عادت كرده بودم .
به سمت گوشي رفتم و شماره اش و گرفتم با دومين بوق صداي بي رمغش و شنيدم :
- بله ؟
- سلام .
با شنيدن صدام يهو نگران شد ولي حالت جدي صداش و عوض نكرد گفت :
- سلام . چيزي شده ؟
ميخواستم گريه نكنم . هي به خودم نهيب ميزدم كه هيچي نگم ولي نشد . همونجوري كه اشكام روي گونه هام ميريخت گفتم :
- چرا دلت نميخواد من و ببيني ؟ چرا باهام نيومدي خونه ؟ اصلا اينجا هم نه چرا نگفتي من باهات بيام ؟
- مُوژان خوبي ؟
- آره خوبم . چرا نباشم ؟ نكنه از اينكه تنهام گذاشتي انتظار داري ناراحت باشم ؟
- مُوژان داري گريه ميكني ؟
- گريه ؟ حتما فكر ميكني اينا هم واسه توئه ؟ آره ؟ نخير اينا واسه خودمه . كي محتاجه به اينكه تو اينجا باشي ؟ اصلا نميخوام اينجا باشي بهت احتياج ندارم .
صداش آروم شده بود . از حالت جدي بودن در اومده بود گفت :
- ميخواي بيام اونجا پيشت ؟
- نه اصلا نميخوام بياي اونجا .
- خودم ميخوام پيشت باشم حالا بيام ؟
با پشت دست اشكام و پاك كردم و گفتم :
- ناهارم نداريم .
خنديد و گفت :
- ناهارم ميگيرم . ديگه چي ميخواي ؟
انگار آروم تر شده بودم گفتم :
- زود بيا
- باشه . خداحافظ .

گوشي و قطع كردم . نگاهي به تلفن انداختم . من چيكار كرده بودم ؟ تازه به خودم اومده بودم . شونه هام و بالا انداختم و گفتم " شوهرمه وظيفشه كه بياد پيشم بمونه . " لبخند محوي روي لبم نشست

براي اولين بار بعد از مرگ مامان و بابا توي آينه خودم و نگاه كردم تا از مرتب بودنم مطمئن بشم . موهام و ساده با كش پشت سرم بسته بودم . چشمام به خاطر گريه قرمز شده بود ولي كاريش نميتونستم بكنم . بلوز و شلوار مشكي ساده اما شيكي هم پوشيدم و منتظر رادمهر موندم . حس خوبي داشتم . دوست داشتم با هم خوب باشيم . من بهش احتياج داشتم و ديگه نميخواستم اين و ازش پنهون كنم .
زنگ در به صدا در اومد . ضربان قلبم بالا رفت . هيجان زده بودم . در و براش باز كردم و منتظر شدم تا بياد تو . بالاخره سر و كلش پيدا شد شايد 2 ساعتم نشده بود كه ازش جدا شده بودم ولي دلم خيلي براش تنگ شده بود . ناخود آگاه لبخند محوي روي لبام نشست . رادمهرم پر جذبه ولي مهربون به نظر ميرسيد . ظرفهاي يك بار مصرف غذارو ازش گرفتم و ميخواستم به سمت آشپزخونه برم كه با صداي رادمهر به سمتش برگشتم . اخماش و تو هم كرده بود گفت :
- چشمات چرا انقدر قرمزه ؟
نگاهم و ازش دزديدم و گفتم :
- چيزي نيست .
- چيزي نيست ؟ گريه كردي ؟
- بيا ناهار بخوريم غذا يخ ميكنه .
چهرش ناراضي بود از اينكه جواب دلخواهش و نگرفته ولي ديگه اصراري هم نكرد .
ناهار و كنار هم خورديم . با كمك هم ميز و جمع كرديم . براي جفتمون قهوه ريختم و به پذيرايي بردم . مشغول خوردن قهوه بوديم . انقدر دوستانه كنارش ننشسته بودم تا حالا ! يكم معذبم ميكرد .
رادمهر سكوت و شكست و گفت :
- هنوزم ميخواي اينجا بموني ؟
نگاهش كردم . از توي چشماش هيچي نميشد خوند گفتم :
- چطور ؟
سعي كرد بي تفاوت جلوه كنه گفت :
- همينجوري . گفتم شايد قبول كني بريم خونه ي من .
بعد سرش و پايين انداخت و گفت :
- البته تا زماني كه تصميم قطعي بگيري براي آينده .
يه لحظه خيلي به نظرم مظلوم اومد . قلبم فشرده شد . رادمهر انقدر خوب بود كه استحقاق بهترينهارو داشت !
منم سرم و پايين انداختم و همينطور كه داشتم با دسته ي فنجون قهوم بازي ميكردم گفتم :
- اتفاقا نميتونم توي اين خونه بمونم . هر لحظه به هر جاي خونه كه نگاه ميكنم همش جاي خاليشون و حس ميكنم . برام سخته كه بتونم اين خونه رو بدون حضورشون تحمل كنم .
رادمهر گفت :
- خوب پس ميخواي وسايلت و جمع كن امشب بريم خونه ي من . نظرت چيه ؟
نگاهش كردم . صورتش جدي بود ولي برق شادي رو ميشد از توي نگاهش خوند . منم خوشحال بودم كه خودش اين پيشنهاد و بهم داده . سرم و به نشونه ي موافقت تكون دادم گفت :
- كمك ميخواي ؟
- نه ممنون تو همينجا بشين من زود كارم تموم ميشه .
سرش و تكون داد و نگاهش و به تلويزيون دوخت . به سمت اتاقم اومدم . اين بهترين فرصت بود كه بهش نزديك شم تا ببينم توي قلبش چه خبره . از اين بلاتكليفي خسته شده بودم .
چمدوني برداشتم و وسايل ضروريم و فعلا توش ريختم . مشغول كار بودم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم حس كردم . سرم و بلند كردم رادمهر و ديدم كه به چارچوب در تكيه داده و با لبخندي محو بهم خيره شده . دستپاچه گفتم :
- چيزي ميخواي ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- نه اومدم ببينم كمك نميخواي كه محو كار كردنت شدم .
خجالت زده سرم و پايين انداختم گفتم :
- ديگه كارم تموم شد .
- پس حاضر شو بريم .
- الان ؟
- آره . پس كي ؟
- الان !
لبخندي زد . چمدونم و برداشت و گفت :
- اين و ميبرم تو ماشين ميذارم توام حاضر شو زود بيا .
- باشه ممنون .
جلوي آينه رفتم گونه هام گل انداخته بود . به خاطر پوست سفيدم كوچكترين تغييري رو پوستم سريع نشون ميداد . حاضر شدم همه ي چراغارو خاموش كردم و در و قفل كردم . رادمهر توي ماشين منتظرم بود توي دلم گفتم " پيش به سوي يه زندگي تازه " فقط توي دلم خدا خدا ميكردم كه علاقم به رادمهر يه طرفه نباشه !
سوار ماشين شدم گفت :
- قبل از اينكه بريم خونه مياي بريم يكم بگرديم ؟
- مثلا كجا ؟
يكم فكر كرد و گفت :
- مثلا فشم .
- تو اين سرما ؟
- در عوض حال ميده !
مخالفتي نكردم و رادمهر هم ماشين و به حركت در آورد . گه گاه نگاهم به صورتش مي افتاد ولي سريع نگاهم و ازش ميدزديدم .
كنار يه رستوران نگه داشت خواستم پياده شم كه گفت :
- يك دقيقه صبر كن .
متعجب شدم ولي سوالي نپرسيدم رادمهر پياده شد و اومد در طرف من و باز كردو گفت :
- حالا پياده شو .
هم از رفتارش متعجب شده بودم هم ذوق كرده بودم . لبخندي روي لبم نشوندم و از ماشين پياده شدم . دستم و توي دستش گرفت نگاهي بهش كردم ولي اون نگاهش به جلو بود . سرم و به سمت مخالف گردوندم و لبخندم عميق تر شد .
يكي از تختاي رستوران و انتخاب كرديم و بيرون نشستيم . هوا سرد بود ولي نه جوري كه نشه بيرون نشست . رادمهر اول چاي سفارش داد تا گرم بشيم . نگاهي بهم كرد و گفت :
- سردت كه نيست .
- نه هوا خوبه . تو سردته ؟
- نه منم سردم نيست .
دوباره ساكت شديم . اين سكوت معذبم ميكرد . دوست داشتم چيزي بگه . ولي هيچ كدوم قصد نداشتيم اين سكوت و بشنويم. سيني سفارشاتمون و برامون آوردن . براي جفتمون چاي ريختم و جلوش گذاشتم . تشكري كرد . دوباره داشت سكوت بينمون ميفتاد كه گفت :
- توي ويلا يكم تند رفتم . خودم ميدونم .
نگاهش كردم و گفتم :
- منم مقصرم . نبايد احسان و دعوت ميكردم .
- ولي ميخواستم بدوني كه كارايي كه من كردم ترحم نبود !
نگاهم با نگاهش تلاقي كرد گفتم :
- پس اگه ترحم نبود چي بود ؟
انگار نميتونست همه چي رو راحت بگه براش سخت بود گفت :
- اين سوالت و بعدا جواب ميدم .
- بعدا يعني كي ؟
لبخند زد و گفت :
- هر وقت تصميم قطعي گرفتي .
ميخواستم بهش بگم كه من تصميمم و گرفتم ولي سكوت كردم .
نگاهي به اطرافم انداختم اكثر كسايي كه تختارو اشغال كرده بودن دختر و پسراي جوون بودن كه با فاصله هاي كم كنار هم نشسته بودن . به حالشون غبطه خوردم . ولي حرفي نزدم .
كم كم داشتم لرز ميكردم از سرما رادمهر نگاهي بهم كرد و گفت :
- سردته ؟
- يكم .
خنديد و گفت :
- يكم ؟ دندونات داره به هم ميخوره .
سعي كردم لبخند بزنم . ولي واقعا سردم بود . اور كتش و در آورد و بهم داد گفت :
- ميخواي بريم تو بشينيم ؟
- نه همينجا راحتم .
دوباره سكوت كرديم اين بار رادمهر سكوت و شكست و گفت :
- هميشه وقتي بچه بودم فكر ميكردم مثل آدماي عادي بزرگ ميشم و درس ميخونم و بعد عاشق ميشم بعدش ازدواج ميكنم و بچه دار ميشم . ولي فكرم غلط از آب در اومد . البته فقط قسمت عاشق شدن و ازدواج كردنش !
اخمام تو هم رفت گفتم :
- اين خوبه يا بد ؟
لبخندي زد . فاصلش و باهام كم كرد و درست كنارم نشست نگاهي بهم كرد . نگاهش پر از حرفاي نگفته بود . ديگه خبري از اون رادمهر مغرور خشك نبود . ديگه نگاهش بي تفاوت نبود . خيلي مهربون بود گفت :
- حاضر نيستم اين هيجان و از دست بدم و به همون افكار كسالت آور خودم بچسبم !
پس اين يعني خوبه ! من يه جوريم شده بود يا لحن اون يه چيزيش بود ؟ سرم و روي شونش گذاشتم و گفتم :
- به خاطر به هم خوردن عروسيمون ميبخشيم ؟
دستش و دورم حلقه كرد و گفت :
- تو كاري نكردي كه من بخوام ببخشم .
دلم ميخواست تا آخر عمرم توي همون حالت بمونم . نميدونم چقدر طول كشيد كه صداي آروم رادمهر و كنار گوشم شنيدم :
- خانومي خوابيدي ؟
چقدر لحن صداش دلنشين بود . آروم گفتم :
- بيدارم . دارم فكر ميكنم .
- به چي ؟
خنديدم و مثل خودش گفتم :
- جواب اين سوال و بعدا ميدم . وقتي كه تصميمم و گرفتم .
من و بيشتر به خودش فشرد .
بعد از چند ساعت كه اونجا نشستيم بالاخره شام و سفارش داديم و خورديم . بعد با هم سوار ماشين رادمهر شديم و به سمت خونمون رفتيم ! اونجا ديگه خونه ي ما بود !
از ماشين پياده شديم و داخل رفتيم . رادمهر چمدونم و داخل اتاق روياهام ! گذاشت و معذب و دستپاچه گفت :
- خوب اگه كاريم داشتي من توي اتاقمم .
دلم ميخواست كنارم باشه . انگار خودشم همين و ميخواست چون براي رفتن دل دل ميكرد . زبونم نميچرخيد كه بهش بگم بمون . ازش تشكر كردم و اون رفت . پيرهن خواب كوتاهم و پوشيدم و سعي كردم بخوابم ولي مدام غلت ميزدم . خوابم نميبرد . تصميم گرفتم به اتاقش برم . هي به خودم نهيب زدم " نرو حالا چه فكري روت ميكنه آخه ؟ " ولي شونه هام و بالا انداختم خودش گفته بود اگه كارش داشتم برم اتاقش ! با اين فكر تصميمم و گرفتم . اول خواستم لباسم و عوض كنم ولي بعد شيطون تو جلدم رفت و بيخيال لباس عوض كردم شدم پتوم و دورم پيچيدم و از اتاق اومدم بيرون . بدون اينكه در بزنم وارد اتاقش شدم . به پهلو گوشه ي تخت خوابيده بود . جلو رفتم و بدون اينكه بيدارش كنم خودم و گوشه ي تخت يه نفرش جا كردم . چشماش و باز كرد با ديدنم تعجب كرد و گفت :
- مُوژان اينجا چيكار ميكني ؟
- خوابم نميبرد اونجا .
لبخندي زد و گفت :
- رو اين تخت كه جفتمون جامون نميشه . يهو ميفتيم پايين .
گفتم :
- من كه جام شد .
با اين حرفم خنديد و دستش و دورم حلقه كرد گفت :
- پس منم نگهت ميدارم كه نيفتي . فقط محض احتياط !
لبخندي روي لبم نشست . سرم و روي سينش گذاشتم و خيلي زود خوابم برد .

فصل بيست و سوم


2 هفته از چهلم مامان و بابا ميگذره . تونستم تا حدودي با نبودنشون كنار بيام . تنها چيزي كه ازشون دارم خاطره هاشونه . هنوزم توي خونه ي رادمهرم . البته هنوز روابطمون مثل زن و شوهراي واقعي نشده ! هنوزم بعضي وقتا سر چيزاي كوچيكي با هم بحث ميكنيم ولي هر چي كه ميگذره شناختمون نسبت به هم بيشتر ميشه . ديگه جفتمون ميدونيم كه نسبت به چه چيزايي حساسيم و سعي ميكنيم كه اين حساسيت و تحريك نكنيم . رادمهر همچنان حرفي از علاقش بهم نزده . به قول خودش گذاشته كه من تصميماتم و بگيرم . نميدونم چرا هر وقت ميخوام بهش تصميمم و بگم يه اتفاقي ميفته و مجبور ميشم به بعد موكولش كنم . ولي از توي نگاهش ميخونم كه چندان بي علاقه نيست بهم .

توي اين مدت احسان مدام سعي ميكرد يه جوري باهام سر صحبت و باز كنه ولي حقيقتش از چيزي كه قرار بود بشنوم وحشت داشتم . حتي 1 لحظه هم از رادمهر جدا نميشدم . چون ميدونستم تا زماني كه كنار رادمهر باشم طرفم نمياد .
توي مراسم چهلم وقتي دوستاي رادمهر اومدن تا بهم تسليت بگن بينشون سامان رو هم ديدم . يهو ياد چند سال پيش افتادم كه چقدر سوگند از سامان خوشش ميومد و همش كنار هم بودن . البته سوگند آدمي نبود كه تو خط دوستي باشه نميدونم چي شد كه يهو از هم جدا شدن و ديگه خبر خاصي نشد ! البته اون موقع ها انقدر فكرم درگير احسان بود كه به چيزي به جز اون فكر نميكردم . ولي با ديدن سامان ناخود آگاه با نگاهم دنبال سوگند گشتم . گوشه اي وايساده بود و زير چشمي سامان و نگاه ميكرد لبخندي روي لبم نشست . حتي بعد از مراسم چهلم هم از رفت و آمداشون خبر داشتم . سوگند چيزي بروز نميداد ولي ميفهميدم كه از سامان خوشش مياد .
دو روز بعد از مراسم چهلم سيما جون و سوگند اومدن پيشم . برام لباس گرفته بودن تا لباساي سياهم و در بيارم . راضي نبودم ولي با اصراراشون تسليم شدم . همون روز هم با اصراراشون رفتم آرايشگاه . خيلي وقت بود كه به خودم نرسيده بودم . سوگند من و روي صندلي آرايشگر نشوند و خودش تند تند به آرايشگر دستوراتي ميداد . حوصله ي جر و بحث با سوگند و نداشتم پس به اجبار تن به خواستش دادم . آرايشگر ابروهام و برداشت و خيلي خوشگل حالتشون داد . بعد هم موهام بلندم و كمي كوتاه كرد . توي آينه كه نگاه كردم از خودم راضي بودم . انگار با همين كار كوچيكي كه انجام داده بودم كلي سرحال تر شده بودم . سوگند من و دم خونه رسوند و خودش رفت .
چراغارو روشن كردم و رفتم توي اتاق . دوست داشتم ببينم رادمهر عكس العملش در مقابل چهره ي جديدم چيه . بعد از مدتها براي اولين بار ته دلم يه ذوق بچه گانه ي خاصي داشتم .
مانتوم و در آوردم و به سمت كمد لباسام رفتم . شلوار ليمويي رنگ و تاپ راه راه ليمويي سفيدم و پوشيدم موهام و كه آرايشگر حسابي سشوار كشيده بود و حالتش داده بود رو دورم ريختم و يكمم آرايش كردم . نگاهي به ساعت انداختم 6 بود . الانا بود كه رادمهر پيداش بشه . خيلي خونسرد رماني رو برداشتم و به سمت راحتي هاي توي پذيرايي رفتم . ميخواستم خودم و مشغول خوندن نشون بدم كه فكر نكنه واسه اون خودم و خوشگل كردم ! انقدر ذوق داشتم كه فقط كلمات از جلوي چشمم رد ميشد حتي درست معنيشون و نميفهميدم .
بالاخره صداي چرخش كليد و توي در شنيدم . سريع سرم و روي رمان انداختم و خودم و مشغول نشون دادم . رادمهر طبق عادت به محض اينكه وارد شد بلند گفت :
- سلام .
سرم و از روي كتاب بلند كردم و وايسادم گفتم :
- سلام .
سرش پايين بود با شنيدن صدام سرش و بالا گرفت . نگاهش ديدني بود وقتي كه به من افتاد . چند ثانيه اي خيره خيره نگاهم ميكرد . ديدم خشكش زده گفتم :
- خوبي ؟
به خودش اومد لبخندي زد و گفت :
- ممنون تو خوبي ؟
- مرسي .
- خوشگل شدي .
از تعريفش دلم ضعف كرد گفتم :
- بودم !
يه لنگه ابروش و بالا داد و گفت :
- اونكه بله . ولي خوشگل تر شدي .
زير نگاهش طاقت نمي آوردم گفتم :
- قهوه ميخوري ؟ خستگيت در ميره .
ميخواستم از كنارش رد بشم و به سمت آشپزخونه برم كه دستم و گرفت كشيد . بي هوا توي بغلش افتادم نگاهي بهم كرد و گفت :
- خستگيم در رفت .
خجالت زده سرم و پايين انداختم . مطمئن بودم كه گونه ام قرمز شده گفتم :
- رادمهر اينجوري معذبم .
بيخيال فقط بهم خيره شده بود گفت :
- ولي من راحتم .
توي چشماش نگاه كردم . محبت و دوست داشتن از نگاهش ميباريد . سكوت كرده بودم لبخندش عميق تر شد . حلقه ي دستاش و از دور كمرم شل كرد و گفت :
- چرا جديدا انقدر خجالتي شدي ؟
همونجوري كه ازش فاصله ميگرفتم و به سمت آشپزخونه ميرفتم گفتم :
- من هميشه خجالتي بودم .
صداي خندش و شنيدم . لبخندي زدم و مشغول درست كردن قهوه شدم .
كنار هم قهوه خورديم . رادمهر هنوزم محو قيافه ي من بود . البته خيلي جلوي خودش و ميگرفت كه تابلو نشه ولي وقتي نگاهش و ميديدم كه روم خيره مونده خندم ميگرفت .
****
صبح بود و رادمهر تازه رفته بود مطب . منم كار خاصي نداشتم و مشغول تلويزيون ديدن بودم . زنگ آپارتمانمون به صدا در اومد . فكر كردم حتما سوگنده چون معمولا اون بود كه سرزده صبحها ميومد خونمون . معمولا هم نگهبان ساختمون در و براش باز ميكرد تا بياد بالا .
بدون اينكه سوالي بپرسم در و باز كردم و با لبخند منتظر بودم چهره ي سوگند و ببينم ولي وقتي احسان و پشت در ديدم از ترس و دلهره ضربان قلبم تند شد . با صداي خفه اي گفتم :
- احسان ! تو اينجا چيكار ميكني ؟
نگاهش جدي و سرد بود گفت :
- اينجوري از مهمون استقبال ميكنن ؟ دعوتم نميكني بيام تو ؟
كلافه گفتم :
- احسان برو . رادمهر ببينتت اينجا خون به پا ميكنه ها !
- نترس ردش و گرفتم . الان توي مطبشه !
اين حرف و زد و به زور اومد توي خونه . نميدونستم چجوري بايد بيرونش كنم . ترس بدي به جونم افتاده بود . سعي كردم محكم و جدي برخورد كنم باهاش . گفتم :
- چيكار داري ؟
نگاهش به اطراف بود . نگاهش و گردوند و روي من ثابت شد . سر تا پام و خيره خيره برانداز كرد . حس خوبي نداشتم زير نگاهش . خدارو شكر كردم كه لباسم پوشيده بود و مورد خاصي نداشت . اخمام و تو هم كردم و گفتم :
- صدام و نشنيدي ؟ چيكار داري ؟
- ميخوام باهات حرف بزنم .
- در مورد ؟
- چرا اين همه مدت از دستم در رفتي ؟ تقصير خودته كه من الان اينجام . هيچ وقت نميخواستم پام و توي خونه ي اون دوست آدم فروشم بذارم ولي خودت باعثش شدي مُوژان .
- درست حرف بزن احسان . الان توي خونه ي اون وايسادي و بهتره كه احترام بذاري بهش .
- هه ! به اون ؟ دوست از اون نامرد تر هيچ جا سراغ ندارم !
- زود باش حرفت و بگو و برو . من وقتي ندارم كه با حرفاي الكي تو بگذرونم !
- باشه ميگم . ولي اول تو بايد بهم بگي كه چرا انقدر از دستم فرار ميكني ؟ مگه من پسر عموت نيستم ؟ مگه يه زماني با هم توي يه خونه زندگي نميكرديم ؟ خاطره هامون و يادت رفته با هم ؟ تو چرا من و بايد به يه غريبه بفروشي ؟
عصباني شدم گفتم :
- اون غريبه الان شوهر منه . از پسر عمومم بهم نزديك تره . تو از جون من و زندگيم چي ميخواي احسان ؟ حرف حسابت چيه ؟
- تو رادمهر و دوست داري ؟ آره دوستش داري ؟
با فرياد مثل خودش گفتم :
- آره دوستش دارم . اون شوهرمه عاشقشم .
كلافه فرياد زد :
- انقدر دروغ نگو . تو من و دوست داري . بگو كه دوستم داري .
پوزخندي زدم و گفتم :
- انقدر نشين با خودت فكر و خيال كن . من رادمهر و دوست دارم . تنها مرد زندگي من رادمهره .
- پس چرا عروسيت و به هم زدي ؟
- يه حماقت ميفهمي ؟ احمق بودم و بچه . ميخواستم عشق و علاقم و به پاي كسي بريزم كه فكر ميكردم دوسش دارم . ولي اون باهام چيكار كرد ؟! هر روز با يه دختر جلوم ميرفت و ميومد . هي خودش و ازم قايم ميكرد .
احسان صداش پر از درد و رنج بود گفت :
- مُوژان من عوض شدم . نميدونستم كه چقدر دوستت دارم . ولي وقتي فهميدم ميخواي ازدواج كني خورد شدم ميفهمي ؟
- الان اومدي اينارو بهم ميگي كه چي بشه ؟
- ما ميتونيم با هم زندگيمون و شروع كنيم . رادمهر به درد تو نميخوره .
- اونوقت چي باعث شده كه فكر كني تو به دردم ميخوري ؟
- مُوژان بذار همه چي و توضيح بدم .
- ميخواي چي و به من توضيح بدي ؟ دير به فكر افتادي احسان . الان خيلي ديره واسه اين حرفا .
- مُوژان من فكر ميكردم كه علاقم به تو يه علاقه ي همينجوريه . با دختراي ديگه دوست بودم اينو انكار نميكنم ولي هميشه ته قلبم بهت احترام ميذاشتم . هميشه دوست داشتم بهترين كادوهارو برات بخرم يا بهترين جاها ببرمت . ولي نميدونستم اين احساسي كه دارم احساس عشقه . وقتي فهميدم رادمهر اومده خواستگاريت خشكم زد . نميدونستم چرا كلافه هستم ! با رادمهر رابطم خراب شده بود . دوستي كه رو اسمش قسم ميخوردم . ولي برام تبديل شده بود به دشمن خوني . هي پيش خودم ميگفتم كه من حس خاصي به مُوژان ندارم . حتي با اين حرفا خودم و تا عروسي هم گول زدم ولي ديدم هيچ جوري نميتونم تو عروسيت شركت كنم واسه همين به بهانه هاي مختلف رفتم سفر ولي وقت فهميدم كه عروسي و به هم زدي انگار آب سرد روي احساساتم ريخته شد . دلم ميخواست براي به دست آوردنت تلاش كنم ولي تو همش خودت و ازم قايم ميكردي . ولي نميذارم اين فرصت از دستم بره . مُوژان هنوزم دير نشده ما ميتونيم با هم باشيم .
عين يه گلوله ي آتيش شده بودم گفتم :
- تو چه فكري كردي كه الان اينارو بهم ميگي ؟ خيلي ديره احسان خيلي . برو سراغ زندگي خودت . اون وقتي كه من بال بال ميزدم برات تو كجا بودي كه ببيني ؟ وقتي ميخواستم از هر راهي استفاده كنم تا علاقت و نسبت به خودم بفهمم تو كجا بودي ؟ اين حرفارو الان به من نزن . اينا همه مزخرفه . ازت متنفرم احسان . متنفرم كه انقدر دير به فكر افتادي .
- مُوژان ميدونم . حق با توئه . ولي تو هنوز زندگيت و با رادمهر شروع نكردي . ميتوني هنوزم به با من بودن فكر كني . فقط كافيه از رادمهر طلاق بگيري .
عصبي تر از قبل گفتم :
- از خونه ي من برو بيرون . همين الان .
- مُوژان بذار حرفامون و بزنيم . من بهت حق ميدم كه ناراحت باشي ولي تو بايد بيشتر فكر كني .
به سمت تلفن رفتم و گفتم :
- خودت ميري يا نگهبان ساختمون و خبر كنم ؟
چند ثانيه نگاهم كرد و بعد همونجوري كه به سمت در ميرفت گفت :
- خودم ميرم ولي يادت باشه هنوزم دير نشده . من منتظرت ميمونم . فكرات و كه كردي بهم زنگ بزن .
از در رفت بيرون . سريع به سمت در رفتم و بستمش پشت در نشستم از ترس و عصبانيت ميلرزيدم . اشكام روي گونه هام ريخت . از همين حرفا وحشت داشتم . از اينكه احسان بخواد اون احساسايي كه ريخته بودمشون دور و دوباره زنده كنه .
چرا نميفهميد كه من ديگه دوستش نداشتم ؟ اشكام روي گونه هام سرازير شد . از جام بلند شدم و روي راحتي نشستم . وقتي به رادمهر فكر ميكردم توي تصميمي كه گرفته بودم مصمم تر ميشدم . حالا ميفهميدم كه كي به درد من ميخوره . احسان نميتونست برام جاي رادمهر و بگيره . بهتر بود همون پسر عمو ميموند !

همون جا توي خودم جمع شده بودم هوا تاريك شده بود اما حس اينكه چراغي رو روشن كنم نداشتم . اشكام روي صورتم خشك شده بود از صبح هيچي نخورده بودم شكمم به صدا افتاده بود ولي هنوزم داشتم به حرفاي احسان فكر ميكردم . نگاهي به ساعت انداختم . امكان داشت هر لحظه رادمهر برسه خونه . بايد از اين وضعيت آشفته خودم و بيرون ميكشيدم ولي هنوزم خيره به ديوار رو به روم داشتم فكر ميكردم . احسان چرا با احساسات من اين كار و كرده بود ؟ چرا هر وقت از زندگيم مينداختمش بيرون دوباره سر راهم سبز ميشد ؟ مغزم از كار افتاده بود ديگه . احساس ميكردم انقدر فكر كردم ديگه داره دود از سرم بلند ميشه .

صداي در خونه اومد و بعد صداي رادمهر :
- سلام .
انگار تازه متوجه سكوت و تاريكي خونه شده بود چون گفت :
- مُوژان . خونه نيستي ؟
با صداي دورگه به خاطر گريه آروم گفتم :
- اينجام .
به سمت صدام اومد وقتي من و تو اون حالت ديد گفت :
- چيزي شده ؟ چرا چراغا خاموشه ؟
دستش و به طرف كليد برق برد و روشنشون كرد . چشمام اذيت شد . دستم و جلوي چشمام گرفتم . نگاه دقيق تري بهم انداخت و گفت :
- خوبي مُوژان ؟ چيزي شده ؟
دوباره اشكام داشت جاري ميشد . رادمهر با ديدن اشكام نگران شد كنارم روي مبل نشست و گفت :
- بگو چي شده نگرانم كردي . چشات چرا انقدر قرمزه ؟ مُوژان حرف بزن .
نگاهم و بهش دوختم هول و دستپاچه بودم . نميدونستم چجوري بهش بگم كه شك نكنه بهم . مثل بچه هايي كه كار خطايي كردن تند تند پشت سر هم گفتم :
- من احسان و دوست ندارم رادمهر . امروز به زور اومد تو خونه . من احسان و نميخوام . ميخواستم بيرونش كنم ولي نرفت .
رادمهر كه از حرفاي بي سر و ته من بيشتر نگران شده بود و يكمي هم عصبي به نظر ميرسيد گفت :
- احسان ؟ بهت صدمه زد ؟ چي گفت ؟
هق هق گريه نميذاشت درست حرف بزنم . دوباره لرزش به جونم افتاد دستش و گرفتم و گفتم :
- ميگفت دوستم داره . ميگفت از تو جدا شم با اون ازدواج كنم . رادمهر من نميخوامش . باور كن ديگه نميخوامش .
رادمهر كه انگار كم كم داشت موضوع رو متوجه ميشد سعي كرد آرومم كنه :
- باشه مُوژان گريه نكن . آروم آروم بهم بگو چي گفت .
با پشت دستم اشكام و پاك كردم و گفتم :
- نميخوام ديگه حرفاش يادم بياد . من زندگيم و دوست دارم . اين خونه رو دوست دارم . نميخوام ديگه احسان وارد زندگيم شه رادمهر نميخوام !
رادمهر دستاش و دورم حلقه كرد و سرم و به سينش چسبوند آروم كنار گوشم گفت :
- ميدونم عزيزم . آروم باش من كنارتم . از چي نگراني ؟
- گرماي آغوشش آرومم كرد :
- تو كه فكر نميكني من اون و دوست دارم . هان ؟
- نه من همچين فكري نميكنم .
صداش مثل آرامبخش قوي بود . گفتم :
- ميترسم احسان كاري بكنه . ميترسم همه چي خراب بشه .
- احسان هيچ كاري نميتونه بكنه . تو آروم باش . باشه مُوژان ؟
سرم و بالا آوردم نگاهي تو چشماش كردم و گفتم :
- من حرفاش و باور نكردم . ميگفت دوستم داره ولي من باورم نميشه . من احسان و توي قلبم دفن كردم رادمهر . بهت قول ميدم كه ديگه دوستش ندارم . باور ميكني حرفامو ؟
- آره عزيزم همشو باور ميكنم . نگران هيچي نباش . زندگيمون و نميذاريم خراب كنه .
دوباره سرم و به سينش تكيه دادم و چشمام و بستم . الان رادمهر پيشم بود و همين برام بس بود . هيچ كسي نميتونست وارد خلوتمون بشه . بالاخره بهش گفته بودم كه ميخوام باهاش بمونم . صداي مردونه و جذاب رادمهر و شنيدم :
- مُوژان مطمئني كه ميخواي به اين زندگي ادامه بدي ؟ پشيمون نميشي ؟
با چشماي بسته گفتم :
- نه پشيمون نميشم . ميخوام با تو بمونم رادمهر .
رادمهر سرم و بالا آورد چشمام و باز كردم لبخند زده بود گفت :
- منم دوست دارم با تو بمونم .
لبخندي زدم اين بار با لحن شيطون گفت :
- گفتي اين زندگي و دوست داري اين خونه رو هم دوست داري ولي اصل كاري رو يادت رفت بگي .
منتظر نگاهم ميكرد . ميدونستم كه ميخواد از زبونم بشنوه كه دوستش دارم . خجالت زده سرم و پايين انداختم و گفتم :
- چي بايد بگم ؟
خنديد گفت :
- دوستت دارم مُوژان من . خيلي دوستت دارم .
هيجان زده بودم . از توي بغلش اومدم بيرون و نگاهش كردم . از اين حركتم جا خورد نگران گفت :
- چي شد ؟
- دوباره بگو .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- چي و دوباره بگم ؟
ميخواست سر به سرم بذاره گفتم :
- هميني كه الان گفتي .
- زرنگي ؟ چرا تو بهم نميگي ؟
سرم و پايين انداختم . خجالت معني نداشت ولي من نميتونستم توي چشماش نگاه كنم و بهش بگم همون طوري با سر به زير افتاده گفتم :
- دوستت دارم .
دوباره گفت :
- چي ؟ نشنيدم ؟
با كمي مكث گفتم :
- دوستت دارم .
- كي و دوست داري ؟
نگاهم و بهش دوختم با شيطنت داشت نگاهم ميكرد گفتم :
- رادمهر دوستت دارم .
لبخندش عميق تر شد دستام و تو دستش گرفت و گفت :
- منم خيلي دوستت دارم خانومم .
هيچ وقت فكر نميكردم اين كلمه رو از دهن رادمهر بشنوم . توي چشماي هم خيره شده بوديم . داشت بهم نزديك و نزديك تر ميشد يهو از جام بلند شدم با اعتراض گفت :
- كجا ميري ؟
- گشنمه .
اخماش و تو هم كرد و گفت :
- الان وقت اين حرفاست ؟
مثل بچه ها شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- گشنگي كه وقت سرش نميشه . امشب مهمون جيب جناب عالي هستيم .
لبخند زد و گفت :
- ولي من دوست دارم امشب تمام مدت توي خونه باشم .
اخم ظريفي كردم و گفتم :
- پاشو خسيس بايد شام بهم بدي .
لبخند زد از جاش بلند شد و رو به روم وايساد گفت :
- اگه بهت شام بدم چي به من ميرسه ؟
سرم و خجالت زده پايين انداختم و گفتم :
- گرو كشي ميخواي بكني ؟
چونم و گرفت و آروم بالا آورد گفت :
- انقدر خجالت نكش از من . مگه شوهرت نيستم ؟
لبخند زدم . روي نوك پنجه بلند شدم و بوسه اي روي گونش گذاشتم و سريع ازش دور شدم توي همون حالت گفتم :
- اينم از سهم تو من ميرم حاضر شم .
صداي خندش و شنيدم پشت سرم . تازه وقتي به اتاق رسيدم متوجه هيجانم شدم . دستم و روي قلبم گذاشتم . خدا خدا ميكردم كه از هيجان واينسته !
به سمت كمد لباسم رفتم . پالتوي شيري رنگم و با شلوار لي لوله تفنگي و شال سرمه اي رنگم پوشيدم . كيف و بوت پاشنه بلند شيري رنگمم در آوردم . حسابي به خودم رسيدم . آرايش صورتي رنگ مليحي كردم و از اتاق اومدم بيرون . رادمهر انگار هنوز توي اتاقش بود كنار اتاقش رفتم و صداش زدم :
- رادمهر هنوز آماده نشدي ؟
در و باز كرد و نگاهي بهم انداخت . لبخندي زد . دستم و گرفت :
- من هي ميگم امشب خونه بمونيم تو گوش نكن .
- تنبل نشو .
- به خاطر تنبلي نيست باور كن . چيز ديگه اي وادارم ميكنه خونه بمونم .
دستم و از توي دستش بيرون كشيدم و با خنده گفتم :
- زود بيا گشنمه .
لبخندي زد و گفت :
- من حاضر خانوم . تيپم چطوره ؟
نگاهش بهش كردم توي كت و شلوار نوك مداديش فوق العاده شده بود . ولي بي تفاوت گفتم :
- اي بدك نشدي ولي هر كي ببينتمون ميتونه تشخيص بده كه كي سر تره .
با انگشتش آروم روي بينيم زد و گفت :
- بيا بريم شيطون كوچولو .
اولين بار بود كه اينجوري صدام ميكرد لبخندم عميق تر شد . دستم و دور بازوش حلقه كردم و با هم از خونه بيرون رفتيم .

توي ماشين غرق فكر بودم . صبح توي چه فكري بودم و الان چه فكري ! حالا بدون هيچ استرس و نگراني كنار رادمهر نشسته بودم . اصلا ديگه به احسان فكر نميكردم . ولي شايد يه جورايي بايد ممنون احسان ميبودم ! احساسي كه اون زمان بهش داشتم باعث شده بود شناخت خوبي نسبت به رادمهر پيدا كنم و حتي عاشقش بشم . شايد اگه همينجوري با هم ازدواج ميكرديم اين احساسي كه الان داشتم و پيدا نميكردم .

نگاهي به نيم رخش انداختم . انگار سنگيني نگاهم و حس كرد چون برگشت سمتم وقتي نگاه خيرم و ديد خنديد و گفت :
- به چي نگاه ميكني ؟
- به تو !
- انقدر خوشتيپم ؟!
خنديدم چشم ازش گرفتم و گفتم :
- خود شيفته .
چند دقيقه اي به سكوت گذشت هنوزم توي فكراي خودم غرق بودم كه صداش از فكر بيرونم آورد :
- به چي فكر ميكني ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
- به اينكه صبح چه احساسي داشتيم و الان چه احساسي داريم .
- خوب ؟ چه احساسي داري ؟
لبخند زدم و گفتم :
- خيلي حس خوبي دارم . خوشحالم كه همه ي اتفاقاي بد و با هم پشت سر گذاشتيم .
نفس عميقي كشيد و گفت :
- منم خيلي خوشحالم .
نگاهم رنگ غم گرفت و چشمام به اشك نشست نگاهي بهم كرد و گفت :
- چي شد دوباره ؟
لبخند تلخي زدم و گفتم :
- كاش مامان و بابا پيشم بودن . حتما خيلي از تصميمم خوشحال ميشدن . قدرشون و ندونستم . الان كه ندارمشون ميفهمم .
دستم و توي دستاي مردونش گرفت و گفت :
- مُوژان انقدر خودت و ناراحت نكن عزيزم . اونا هر جا كه باشن دارن نگات ميكنن . مطمئن باش خوشحالن برات .
- اميدوارم .
رادمهر گفت :
- گريه بسه امشب شب منه . هر كاري ميگم بايد بكني .
خنديدم . اشكام و با پشت دست پاك كردم و گفتم :
- اونوقت چرا بايد شب تو باشه ؟
- چون زورم بيشتره .
- اين خيلي ناعادلانست .
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- ما اينيم ديگه .
نيشگوني از بازوش گرفتم كه آخش به هوا رفت گفتم :
- حالا كي قوي تره ؟
- آخ آخ نيشگونات يادم رفته بود . تو قوي تري .
خنديديم و ديگه چيزي نگفتيم . رادمهر پخش ماشين و روشن كرد تا يه آهنگ عاشقانه شبمون و رمانتيك تر كنه :
آغوشت و به غير من به روي هيچ كي وا نكن
من و از اين دلخوشي و آرامشم جدا نكن


مطالب مشابه :


توصيه هايي به افرادي که دوست دارند بلندتر به نظر برسند

پوشيدن پـيـراهن و شلوار هاي بچه گانه فروشگاه هاي فيلم و سريال و عكس و




آنتی عشق 11

به حرص بچه گانه ش خنديدم و دو تا از بچه هاي شركت و هم با كت و شلوار شيري




همسان من 8

بابك را در كت و شلوار اي بچه گانه هيچوقت از رگه هاي تكيده ي مغزم پاك




رمان مـــوژان مـــن(10) قســــمت اخــــــــر

بعد از مدتها براي اولين بار ته دلم يه ذوق بچه گانه ي كت و شلوار نوك عكس شخصيت هاي




برچسب :