رمان آبرویم را پس بده 3

یه رایحهءخاص میاد ...یه رایحه که بهم حس نفرت وانزجار رو منتقل میکنه ...یه دستهای گرم من رو تو اغوش گرفتن ...خدایا چقدر زود ارزوم براورده شد ...

حتی اگه تو رویام همچین دستهایی وهمچین سینهءستبری من رو دراغوش کشیدن بازهم برام کفایت میکنه ..گفته بودم که بهت ..من شدیدا محتاج این اغوش با مردانگی اندک هستم ..

رایحه ای که تو بینیم پیچیده به قدری قویه که لابه لای سلولهای بویایی ذهنم هم جا گرفته ..این رایحه رو میشناسم ودرعین حال بیگانه ام ..میخوام چشم باز کنم ولی نمیتونم ...

تو یه اغوش متحرک دارم جا به جا میشم زمزمه میشنوم ولی تشخیص کاملی از کلمات ندارم ..فعلا تمام ذهنم وجسم وروح من رو این اغوش متحرک مشغول کرده ..

کاش میشد این رویا برای همیشه بود ..خدایا تو که میدونی خیلی وقته که مردانگی دنیای من ....به کمربندهای قلاب فلزی شوهرم وتجاوزهای گه گاه مــــــــردم خلاصه شده ...

دستها دارن باز میشه ...بازهم صدای زمزمه ...

-چش شده ..؟

-از حال رفته ...

چقدر صدا اشناست ولی این تن صدا رو نمیشناسم ..اخه صاحب این صدا همیشه بهم کنایه زده ...لحن محبت امیز ازش نشنیدم که بدونم خودشه یا نه ..

دستها ازادم میکنن ...دلم هوای اغوش از دست رفته رو میکنه ...کاش به جای مداوای من ..یه نفر ..فقط یه نفر میفهمید که دوای درد من همون اغوشه ...

برام مهم نیست مال کیه ..اصلا محرممه یا نامحرم ..من فقط میخوام تو اون اغوش امن بخوابم ...لذت ببرم ..شاید هم... بمیرم

 


(بودنت را دوســت دارم....

وقتی مــــرا ...دربر میگیری ....

و به آغوشــت ســــــفت... مرا می فشـــاری...

وادارم مــــــــــی کنی که...

به هیچ کس فکر نـــــکنم ....

جز تـــــو....!

***

«داشتم فیزیک کوانتوم رو دوره میکردم که سپهر کلید انداخت ودراپارتمان باز شد ..تو این چند وقتی که از ازدواجمون گذشته بود رابطهءشیرین من وسپهر روز به روز زهرتر از زهر شده بود ..

انگار تازه میفهمیدم که برای هم ساخته نشدیم ..اونقدر تفاوت فکری وعقیده داشتیم که حس میکردم مثل دو قطب همنام همدیگر رو دفع میکنیم ...

بدون اینکه سر بلند کنم نگاهم رو رو خطوط گردوندم ..

-ارکیده پاشو یه چایی بده ..

بی اهمیت به حرف ودستور سپهر نگاهم رو از صفحه جدا نکردم ..تازگی ها با هربار اومدنش عطر وبوی دیگه ای رو هم به حریم خونه ام میاورد که شدیدا دلم رو خون میکرد ...سپهر شوهرم بود مردی که شاید تنها چهار ماه از عقدمون گذشته بود

-ارکید با توام .پاشو یه لیوان چایی بده ..

بازهم اهمیتی ندادم ..اونقدر دل گیر بودم که به زحمت ...بودنش رو تحمل میکردم ..

یاد ساعتهای گذشته چرخید وچرخید توی ذهنم ....وشد یه قطره عرق شرم ..شاید هم نجابت ...روی تیرهء پشتم ...

یاد لکهءمات شاهتوتی رنگی که روی استین پیرهن کرم رنگش به یاد گار مونده بود ...یادگاری از زنی که نمیدونستم کیه ..چی کاره است ولی سپهر ...مرد من ...شوهر چند ماهه ءمن ...ارباب تمام بود ونبود من ...بودن با اون رو به بودن با زنش ترجیح داده بود ...

هنوز نگاهم به خطهای روی کتاب فیزیک کوانتوم بود که جلوی چشمهای من کج ومعوج میشد ...حواسم نبود.. به هیچی حواسم نبود... جز اون لک ها ورایحه هایی که سپهر هرسری بی شرم وبی حیا ...با خودش به کلبهءاحزانم میاره ...

یه دفعه ای ..بی هوا ..بی اخطار ..کتابم از دستم کشیده شد ..

-اِ سپهر چی کار میکنی ..؟

با جدی ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم انگشتش رو به سمتم گرفت ..

-دیگه حق نداری درس بخونی ..دیگه نمیخوام بری دانشگاه ..

چشمهام گشاد تر شد ..

-حالت خوبه ..؟شعر میگی ها ..؟

خیلی راحت با طمانینه به سمت پنجرهءاطاق رفت ..پرده رو کنار زد وپنجره رو بازکرد وجلوی چشمهای متعجب من کتاب رو پرت کرد تو کوچه ..

مثل یه ادم منگ خیره شدم به حرکاتش ..اصلا نمیفهمیدمش ..واز قوهءدرک وادراکم خارج بود

-چی کار کردی سپهر ..؟

-همون کاری که گفتم دیگه حق درس خوندن نداری ..

-مگه میشه؟ ..چی میگی تو؟ ..مگه میتونم درسم رو ول کنم ..؟

-ولی کنی یا نه مهم نیست ..مهم اینه که داریم از اینجا میریم وتو دیگه نمیتونی به دانشگاهت بری ..اخه اونجایی که قراره بریم خیلی از دانشگاه جنابعالی دوره ..

-بریم ..؟کجا بریم ..؟چی میگی سپهر ..؟دیوونه شدی ..؟

سپهر دستش رو به کمرش گرفت ..

-اره دیوونه شدم ..از دست تویی که هیچی از حرفهام رو نمیفهمی دیوونه شدم ..ارکیده دیگه به اینجام رسوندی ..ازت خسته شدم ..بفهم ..

-خوب من هم خسته شدم ..فکر میکنی زندگی با ادمی مثل تو برام راحته؟ ..از وقتی باهات اشنا شدم زندگیم رو داغون کردی ..ببین چی به سر زندگیم اوردی ..؟

مامان وبابام طردم کردن ..دیگه هیچ کس رو ندارم ..اون هم به خاطر کی؟ ..یه ادمی که معلوم نیست سرش به کدوم آخور گرمه ..

درجا سیلی محکم سپهر صورتم رو سرخ کرد ...گیج وگنگ بهش خیره شدم ..تا حالا حتی انگشتش هم بهم نخورده بود ولی حالا ..

-خفه شو ارکیده وگوش بده ...همین که گفتم ..فردا وسائلت رو جمع میکنی خونه رو میخوام تحویل بدم ...درضمن این دفعه ءاخریه که توروی من وایمیستی ...ادمی که بی کس وکاره فقط میگه بله ...چشم .. فهمیدی ...؟

چشمهام پراشک شد ...هنوز گنگ بودم از ضربهءپر قدرت مردم ...درک نمیکردم درد روی پوست گونه ام ضرب دست سپهر بوده یا یه کابوس بد ..

-تو ؟تو من رو زدی ...؟

-اره زدم ..اگه هارت وپورت اضافه کنی بازهم میزنم ...فکر کردی اینجا هم خونهءاون ننه بابای اشغالته که توله سگشون رو بند کردن به من ...

قلبم اتیش گرفت ..اون هرکاری میخواست میتونست بکنه ولی اینکه به پدر ومادر از گل پاکترم توهین کنه ..

-خفه شو ..

ولی ضربهءبعدی دوباره ساکتم کرد ..

-تو خفه شو ...یادت نره ارکید ..همهءزندگیت... همهءاینده ات دست منه ..پس زر زر زیادی نکن ..بتمرگ سر زندگیت وخونه داریت رو بکن ...خوشم نمیاد این حرف رو دو دفعه بگم... شیرفهم شد ..؟

یه قطره اشک از گوشهء چشمم چکید ...

-ولی من به تو اجازه نمیدم ...من حق دارم تحصیل کنم ..درسم رو ادامه بدم ...

عصبی وعبوس غرید

-ارکیده ...کاری نکن که بیام تو دانشگاهت وابرو حیثیت برات نذارم ..پس خفه خون بگیر و به پخت وپزت برس ...

-قرارمون این نبودسپهر ...ازت خواهش میکنم ... همه اش چند ماه دیگه از درسم مونده ..

-برام مهم نیست ..چه یه ماه... چه صد سال ...فرقی برام نداره ..همین که گفتم تو حق نداری به درست ادامه بدی ...

-سپهر ..خواهش میکنم اینکارو با من نکن ...تو میدونی چه بلایی داری به سر من میاری ..من یکی از بهترین ها هستم ...مثل من تو این کشور کم پیدا میشه بعد تو با اینکارت داری مانع پیشرفتم میشی ...

اصلا ببخشید ..باشه هرحرفی تو میگی هرچی تو بخوای ..فقط بزار برم ..قول میدم به خونه زندگیم هم برسم .قول میدم هرکاری که تو بگی انجام بدم ..

فقط بذار درسم رو بخونم ...این تنها چیزیه که برام مونده ...توروخدا جلوی درس خوندنم رو نگیر ...

-ای بابا تو مثل اینکه حالیت نیست ...میگم جایی که قراره بری از دانشگاهت دوره ..فقط باید سه چهار ساعت تو راه باشی که بری وبرگردی ..منم خوشم نمیاد زنم تو کوچه وخیابون راه بیفته ...وبرام رقیب بتراشه ..

-سپــــهر ...!!

دستش رو گرفتم که دستم رو به شدت پس زد ...

-کفریم نکن ارکیده... همین که گفتم .دیگه هم باهات بحث نمیکنم ..

اصلا نمیتونستم قبول کنم ...نمیتونستم اینده ام رو بفروشم ..سپهر داشت به سمت اطاق خواب میرفت که نمیدونم با کدوم جرات ...شهامت ..یا حتی انرژی ای پشت سرش گفتم ..

-تو حق نداری ...من اجازهءتحصیل دارم ...نمیتونی جلوم رو بگیری ..

تو یه چشم بهم زدن مثل ببرغران به سمتم برگشت وسومین سیلی رو تو صورتم نواخت ..این سومین سرخی گونه رو به خاطر کدوم حرف ...به یادگار گرفتم ..؟

طلب حق وحقوقم ..؟یا خواستهءکاملا قانونی خودم ..؟به کدامین گناه ...بی گناه محکوم شدم ...؟

-من هرکاری بخوام میکنم ..

با ته مایهءغرورم برای اندک ازادی هام جنگیدم ..

-ولی من نمیذارم ..

دچار جنون شد ...شاید هم جنون داشت وعشق لایتناهی من این عیب بزرگ رو نمیدید ...

-نمیذاری هان ..؟میخوای جلوم رو بگیری؟

دستش رو به سمت کمربندش رفت ..

خدایا چند تا برزخ تو یه شب؟ ..مگه ارکیدت چقدر توان داره که این یکی رو هم تاب بیاره؟ ...شاید هم داری امتحان الهی میگیری ...اون هم از ضعیف ترین بنده ات ..؟

برای اولین بار تو عمرم از سپهر ترسیدم ..از انگشتهای دستش که با مهارت سگک کمربند رو بازکرد وتو یه حرکت ..

آه ..خدایا جهنمت کجاست ..که از دست بندهء سیاه روی زمینت... بهش پناه ببرم ؟...

اونجا تو جهنمت...حداقل تو هستی ...مهربونیت هست ...عشق به بنده ات هست ..ولی اینجا ..هیچی نیست ...هیچی ...جز سیاهی ...حقارت ..درد ودرد ..

امروز اینجا لحظه هایی رو میبینم که تحملش برای منِ زن... منِ همسر.. از داغی شعله های جهنمت هم سخت تره ...

جلوی چشمهای بی تابم ...جلوی نگاه رمیده ام ..کمربند کشیده شد ..یه دور دور دستش چرخونده شد ..ورو تن ارکید بیچاره فرود اومد ..

از تو میپرسم ..مگه ارکیده چی میخواست ..؟توقع چی رو داشت که میخواست ازش دریغ کنه؟ ...مگه خودش این حق رو نداده بود ..پس چرا حالا میزد زیر حرفش ؟..چرا مرد ومردونه رو حرف خودش نمیموند ...؟

دردی بود که توی بدنم میپیچید وچهار ستونم رو میلرزوند ..دستهام رو جلوی کمربند گرفتم که سر ازاد کمربند از کنار دستم گذشت وروی صورتم نشست ...

تا ته قلبم سوخت ...سوخت وخاکستر شد ..از این ناجوانمردی مردانه ...

-نزن ..باشه باشه نزن توروخدا نزن ..

همون جور که میزد ..همون جور که گوشت وپوست وخون رو باهم قاطی میکرد ...همون جوری که با دستهایی که یه روزی مهر میورزیدن ..درد رو به تنم هدیه میکرد مقطع وبریده بریده گفت ..

-وقتی ..میگم ...حرف ..گوش ...کن ..یعنی خفه شو ...حرف نزن ..حالیت شــــد ...؟

هرحرف مساوی بود با فرود اومدن یه ضربه ..خط فاصله ها رو خودت پر کن با درد ارکید سینه سوخته ...حساب کن تا اینجاچند تا ضربه شد ... تا بریم سر چرتکه انداختن دردهای بعدی ...

وقتی که بی رمق شد ...وقتی که به این نتیجه رسید که بسه ..وقتی فهمید که اینی که غرق خون ودرد روزمین افتاده ادم شده ...وحالا دیگه اونقدر کتک خورده که فقط بگه چشم ...

کمربند رو نفس نفس زنان پرت کرد رو مبل ودست به کمر بالای جنازه ام ایستاد ...

از زور درد حتی نمیتونستم چشم باز کنم ..وناله هام یکسره شده بود ..اونقدر اشک وخون روی صورتم قاطی شده بود که بوی زهم خون معده ام رو به تلاطم انداخته بود ..

-این رو زدم که بفهمی... نمیذارم تو برام تعین تکلیف کنی ...تا وقتی تو این خونه ای ....حرف اول واخر رو من میزنم شنیدی ...؟

جوابم ناله وگریه بود ..

(غیر گریه مگه کاری میشه کرد ..

کاری از ما نمیاد زاری بکن ...)

نایی برای جواب دادن نداشتم ..نفسی هم نداشتم ..انگار این نفس تو سینه ام گیر کرده بود وحجله گیر شده بود ..

-نشنیدم ...شنیدی آشغال ..؟

وبا لگد ضربهءمحکمی به پهلوی زخمیم زد که درد تو بدنم پیچید ..وبالاجبار زمزمه کردم ..

-اره شنیدم ..شنیدم ...

 


(دلم خیـــــــلی گرفته اســـت

اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد

آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد)

 


حالِ من رو تو اون لحظه ها کی میدونه ...؟کی میدونه چقدر درد توی وجودم تلمبار شده بود؟ ..چقدر زجر ...چقدر تحقیر ..؟

کی باور میکرد که ارکید همون لحظه مرد ...همون لحظه جنازه شد وقتی که تو همون لحظه های پر درد به این فکر میکرد که دیگه هیچ پشتوانه ای نیست تا از ظلم سپهر ملعون بهش پناه ببره ..

حالا دیگه با طرد شدن از خونواده اش هیچ کس رو نداشت حتی خدای بالای سرش رو هم تو این لحظات نداشت ...چرا که به همین خدایی که الان به شدت بهش نیاز داره ..نارو زد ..

تو محضر خدا ..تودنیای خدا ..بامردی رابطه برقرار کرد که محرمش نبود ..یه بیگانه بود وبس ..یه غریبه که از ناکجا اباد وسط زندگی شیرین و ازاد ارکیده پیدا شد واسیرو عبیرش کرد ..

حالا با چه رویی دست به دامن خداش میشد که من رو نجات بده از این جهنم مجسم ..چه طوری روش میشد سربلند کنه...دستهاش روتو هم گره بزنه وحاجتش رو از خدای خودش بخواد ..

مگه همین ارکید نبود که منکر خدا وشریعتش شد؟ ..مگه همین ارکید نبود که جلوی وسوسهءزبون خوش سپهر کم اورد وتسلیمش شد .؟.

حالا با چه رویی به درگاه خدازار میزد که یاالله ..یا ذالجلال والاکرام ..یاذالمن والامان ..ارکیدت پشیمونه ..پریشونه ..ببخشش یا کریم ویا رحیم ...

واقعا کی میدونست ..؟کی میفهمید ..؟کی درک میکرد حال اون لحظهءارکید رو که همه چیزیش رو باخته بود ...زندگیش رو ..باکرگیش رو ..عزت ونجابتش رو ..حتی خونواده ودراخر ..خدای خودش رو

 


(اسمون سنگی شده ...خدا انگار خوابیده ..

انگار از اون بالاها ..گریه هاموندیده ..)

 


سپهر رفته بود ومن هنوز مثل یه میت رو زمین دراز کشیده بودم ..سردی سرامیک های کف پذیرایی زخم های بازم رو سِر کرده بود ..

جای کمربند ها چنان میسوخت که هیچ فرقی بین گرمای جهنم وحالم نبود ...تو این حالِ بدتر از جهنم ِخدای مهربونم... درحال سوختن بودم ..

اونجا اگه قرار بود جوابی پس بدم ..خودم بودم وخدای خودم ....همون خدایی که با ورود سپهر ازش دور شدم ..بریدم ورسیدم به اینجا

ولی اینجا وقتی حرف میزنم ....حقم رو فریاد میزنم.. جوابم میشه این کمربند واون سیلی ها ...

هیچ کس ندونست حالم رو ...حال این دل زارم رو ..هیچ کس ندونست.. هیچ کس ..

اون شب رو درحالی سحر کردم که سپهر به فاصلهءده دقیقه لباس پوشید ومرتب وتمیز ..با بوی ادکلن (کنزو وایرش )که تازگی ها شدیدا با استشمامش از خودم متنفر میشدم ....از خونه زد بیرون ومن رو با اون همه درد فلج کننده تنها گذاشت ...

ومن درحالی شب زنده داری کردم که از ته دل پشیمون بودم وزیر لب به تصمیم احمقانه ام لعنت میفرستادم ..

صبح با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم ..همون جور رو سرامیک کف سالن خوابم برده بود وتمام بدنم از سرما ودردِ رج های کمربند ...کوفته وداغون بود ..

تلفن همچنان زنگ میزد ولی طی کردن اون فاصله برام از زنده موندن ودرد نکشیدن هم دورتر بود

اونقدر ضعف وسستی تو بدنم بود که حتی نایی برای بلند شدن نداشتم ..بعد از چند بوق ....تلفن خودکار روی پیغام گیررفت ..

-الو ارکید ..کدوم گوری هستی پس ..؟مگه نگفتم وسایل رو جمع کن میخوام خونه رو تحویل بدم ؟..از وسایل خونه چیزی نمیخواد ببریم ..فقط چمدون ببند ولوازم ضروریت رو بردار ...

ارکیده نیام ببینم کتابهات رو کارتون کردیها ..اگه ببینم ...اون خونه وزندگی وخودت وبا کارتن ها اتیش میزنم ..بجنب ارکید ..تا یه ساعت دیگه اونجام ..

 


(ومن چقدر دلم میسوزد به حال ماهی بیروم مانده از اب ..بی یار ..بی یاور ..بی پناه ..بی نفس ..درست مثل حال امروز من ..)

 


خودم رو روزمین کشیدم وبا کمک دیوار بلند شدم ..دل خوش بودم به اینکه صبح فردا با عذرخواهی گرمای دست مـــــردم از خواب بیدار میشم ..

ولی فراموش کردم که تاریخ انقضای مرد من از وقتی که طرد شده ام ....گذشته ...بوی نا می دهد این مرد نامرد ..یا شاید هم بوی کثافت ...

فراموش کردم که ارکیدهءنجفی برای سپهر صولتی از وقتی که به حریم زن دیگه ای پا گذاشت وبوی عطر تن نامحرمی رو گرفت مرده ...حالا من وسپهر صولتی شدیم دو انسان غریبه ...بی دل وبی دلداده

 


(دل بریدن اسان است ..کافیست .. چشم بگیری ...چشم ببندی ..وبروی ...بی هیچ بهانه ای ...)

با اون همه درد فقط تونستم خودم رو به زور سرپا کنم وبرم زیر دوش اب گرم ..شاید که گوشت وپوست دلمه دلمه شده یه ارامش موقتی پیدا کنن ..

حتی رقبت نکردم که جلوی ائینه به زخم هام نگاه بندازم ..هرکدوم از این زخم ها نشونهءیه تحقیر بود ..به رخ کشیدن دوباره وصد بارهءاشتباهم ..

یه وقتهایی یه سری اشتباهات شاید به چشم نیان شاید اونقدر کوچیک باشن که خیلی ساده ازشون میگذری ..

ولی نمیدونی همین اشتباه کوچیک میشه جریان همون سوراخ کوچیک تو دل سَد .....که کم کم از اطراف شکسته میشه ..پخش میشه وهمون سوراخ کوچیک میتونه دریایی از سیل وبدبختی روبه سرت نازل کنه ..

حالا حکایت من شده جریان همون سد شکسته.... داشتم ویرون میشدم زیر اوار این اشتباه ..

توخلصهء موقت وکمرنگ اب گرم بودم که ضربه هایی به در حموم باعث شد همون یه ذره ارامش موقت هم از تن وبدنم رخت ببنده ..

 


(روزگار غریبیست نازنین ..روزگار غریبیست .)

وقتی که مردت ..کسی که تنها نشونهءمردونگیش ...حفظ ارامش قلبتِ.... بشه قاتل تمام امنیت واسایشت ..

بشه تبر زن وتیشه بزنه به همون اندک امیدت ..

اینجاست که با خودت میگی

روزگار غریبیست نازنین ..

-ارکیده مردی ..؟بجنب دیگه ..چرا چمدونت رو نبستی .؟

ومن پشت دری که فاصله انداخته میان من واو ...زیر قطرات خلسه اور اب ....فرو میدم اه فرو خورده ام رو....

لب میبندم وحسرت میخورم به روزهایی که قدر ندونستم وبی دونستن خطرات وسختی های راه ...پادر مسیری گذاشتم که هیچ کس از انتهاش خبری نداشت حتی خودم ....

****

خونه ای که قرار بود باقی روزهام رو توش سر کنم یه مخروبه بیشتر نبود ..مخروبه چیه ..یه سگ دونی درحد دختر بی کس وکاری درست مثل ارکید ..

سپهر کم کم اون روی حیوانیش رو برام رو میکرد ...

فقط نگاه کردم وهیچی نگفتم ..حرفی هم نزدم ..نه حتی نیم نگاهی برای نشون دادن دلخوریم ...

درد کمربند های چسبیده به پوست وگوشتی که دیشب برای اولین بار چشیدم نمیذاشت که اعتراضی کنم ..شده بودم شبیه همون گوسفند بُرده شده برای ذبح ...خودم هم میدونستم که قرار بر کشتن روح وجسممه

وقی یاد ضربه های دیشب میوفتم تازه میفهمم که حتی کتک های برق اسای بابا فرزین وامید هم ....شرف داشت به کمربندهای مرد من ..

اگرچه نطفهءبسته شده تو بطنم رو از بین برد ولی حداقل کاری به کمربند چرمی قلاب فلزی نداشتن ...مشت ولگد بود ..فحش ونعره هم بود ...اما جایی برای دردسینه سوز کمربند نبود ..

حالا میفهمم که کتک هاشون از روی سوز دل بود ...نه کینه وغرض ورزی

درحیاط زنگ زده مثل سرنوشت من بود ..پراز پوسته از رنگهای ریخته شده ...مگه زندگی من غیر از این بود ..؟

در حیاط رو با یالله باز کرد ..

اوه چه مردانه وارد شد ...این هم فریب تازهءمرد منه ...مردانه وارد شدن به حریم زندگی دیگران ..

-بفرما بفرما در بازه ..

حیاط کثیف وموزائیک های پر رگه دلم رو اشوب کرد ..اون آپارتمان نقلی ونوساز کجا واین حیاط کبره بسته کجا ..

از کجا به اینجا رسیدی ارکید؟ ...کی ارج وقربت از اون دختر نازپرورده وازاد فرزین نجفی کارخونه دار ..به اینجا رسید که لایق این خونه شی ..؟

-سلام صفیه خانم ..

برگشتم به سمت زنی که از زور وزن زیاد حتی نمیتونست قدم برداره ..در عجب بودم از خلقت همچین بشری ...

-سلام اقای صولتی ..بفرمائید خوش اومدید ..

مرسی با خانمم اثاث اوردیم ..

نگاه زن موشکافانه رو صورتم چرخ خورد ...مطمئن بودم نگاهش رد های کمربند روی گونه ام رو نظاره میکرد ..

لعنت به تو سپهر ..چقدر بی ابرو شدی که برات مهم نیست دیگران راجع بهت چی فکر کنن ...

چطور میتونی اینقدر بی تفاوت باشی نسبت به این زخم های روی گونه ام ...؟

 


-بفرمائید خونهءخودتونه ...بالا اماده است ..

پشت سر سپهر کفش هام رو کندم ..همون جور که سپهر کَند ...موکت کثیف وچرکمرد دلم رو زیر ورو کرد ..حتی از پا گذاشتن روی این تیکه موکت سیاه وکثیف هم کراهت داشتم ..

سر که بلند کردم با دیدن پله ها سست شدم ..پله ها ...درست مثل پله های دوزخ بود ...سرد ..تاریک ..سیاه ...پراز حس خاری ..

نشمردمشون ..حتی چشم بستم وگذشتم ..تاب این همه تحقیر رو نداشتم ..ولی مجبور بودم به زور کمربند دل بدم به این تقدیر نوشته شده به دست سپهر ..

پله ها که تموم شد ..یه پاگرد کوچیک داشت ودو تا پله درخلاف جهت پله های قبلی ...حالا یه در بود ویه اطاق با یه اشپزخونه کوچیک با یه دستشویی ..که بعد ها فهمیدم بالکن بوده وازش دستشویی دراوردن که حالا با یه دوش سیار تبدیل به حموم وتوالت شده ..

با دیدن دیوارهای سیاه وکف پراز زبالهءخونه پوزخندی به حرف زن زدم ..واقعا که این اطاق بیش از حد اماده بود ..

سپهر چمدون در دستش رو پائین گذاشت ...با دیدن فرش لاکی دست بافت که از استفادهءبیش از حد تمام تارو پودش از هم گسیخته بود وگاز سه شعله رو میزی ...پوزخندم پررنگ تر شد ..

شوهرم ...مرد زندگیم ..چه خانهءتمام مبله ای برام مهیا کرده ...سنگ تمام گذاشته بود شوی من ...

****

-ارکید...

صدارو میشناسم وهمین هم باعث میشه درجا خودم رو جمع کنم ...من این صدا رو ...این رایحهءنشسته تو بینیم رو نمیخوام ..

چون همشون بدجوری یاد اورد قلاب کمربند فلزی شوهرم هستن ..

-ارکیده ..بیدار شو

 


نمیخوام ...خدا تو بگو. ..مگه زوره ...؟اگه همه چیزم به دست این مرد به ظاهر روشن فکره ...این یه مورد دیگه دست خودمه ..اینکه بخوام بیدار نشم ...اینکه بمیرم وزنده نمونم ...

بعد از سه سال زجر وزجر وزجر.. صدای عزرائیلم رو خیلی خوب میشناسم ..این مرد نفرت انگیزسیاه رو که برخلاف ظاهر زیبا وبروبازوی عضلانیش منفورترین موجود زندگیمه ...

دلم میخواد چشم هام رو برای ابد ببندم ..نفس هم نکشم ..به قلبم هم بگم که دیگه نزنه ..وتمومش کنماین زندگی رو

چه اشکالی داره؟ یه نفر کمتر یابیشتر به هیچ جای این عالم مزخرف برنمیخوره ..ولی حیف ..حیف که تپش های قلبم دست من نیست ..مَردش هم نیستم که تیغی بکشم رو شاهرگ حیاطی تنم وخلاص کنم خودم رو از این ذلت ..

حیف حیف که نه مَردم ..نه استوار ..فقط یه زنم ..یه زن درد کشیده که نه مالی دارم ونه ضرب وزوری ..

تنها ته ماندهءنفسی مونده که گه گاهی میاد ومیره ...سخت وطاقت فرسا ..از ته دل رنج کشیده ام ..

 

 

 

(هرکس از این دنیا چیزی برداشت ، من از این دنیا دست برداشتم)

***

-چشمهاتو واکن ارکید میدونم که بیداری ..

صداش به قدری عصبانی ووطوفانیه که چهارستون بدنم رو میلرزونه ..ناخواسته پلک میزنم وتو تاریک روشنای اطاق سپهر صولتی مـــــــرد گه گاه غایب واشکارم رو میبینم ..بدون حرف خیره میشم به صورتش ..اونقدر ازش دور شدم که برام غریبه است ..

انگار تازه میفهمم که دور چشمهاش دو سه تا چین کوچیک افتاده ودیگه خبری از اون دوسه تا دکمهءباز یقه اش که سینهءستبرش رو به نمایش میذاشت نیست ..

حالا اقــــای سپهر صولتی ..یه مرد تمام معنا شده کسی که وقتی میبنیش ونمیشناسیش حض میکنی از دیدنش ...از طرز صحبت کردنش ..حتی از بوی ادکلنش ..

ولی امان ...امان از وقتی که مثل ارکید بشناسی جنس این مرد رو ..اونو قته که عقت میگیره از ذاتش ..از وقتی که با سپهر همبستر شدم وسربه بالینش گذاشتم ..شدیدا عقیده پیدا کردم که سیرت نیکو بهتر از صورت زیباست ...

سپهر واقعا زیباست ..قد بلند ..موهای مشکلی که وقتی پریشون میشه دلت رو هم با خودش میبره ..ابروهای پری که بهم پیوستگیشون باعث میشه دل ودینت رو واگذارشون کنی ..

چشمهای قهوه ای تیره که وقتی با جذابیت بهت خیره میشه میخوای تمام زندگیت رو برای یه نگاهش به اتیش بکشونی ...

بینی مردونه نه زیاد پت وپهن ..نه زیاد کوچیک وچونهءمربعی وجدی ...

ودراخر لبهایی که میتونن هرچی لذت تو وجود این مرد هست رو به وجودت سرازیر کنن ..

مـــــــرد من خوش چهره است .. قد بلند ورعنا ..قوی ومحکم ..با شونه ها وسینه ای ستبر که میتونه لذت یه پناه رو به هر زنی هدیه بده ..

ولی این مرد خوش چهره ..خوش پوش وجنتلمن... میتونه بشه عزرائیل لحظاتت ..همون جوری که برای من شده ..همین لبهایی که یه وقتی کعبهءامالم بود شده قاتل جونم ..

همین دستها شده نفس بُر لحظه هام ..خدایا کی میدونه من چقدر از این ادم متنفرم ..یه جورهایی فکر میکنم این تنفر من به بی نهایت وصله ...

-الو ..کجایی ارکید ..نکنه ضربه مغزی شدی .؟

نگاهم روازش میگیرم چیز دیدنی در این مرد وجود نداره که خواستار دیدنش باشم ..دستش رو که داره جلوی چشمهام حرکت میده پس میزنم ..ابروهام رو تو هم فرو میکنم

-تو اینجا چه غلطی میکنی ..؟

اینقدر صدام گرفته وکم جونه که حتی خودم هم صدام رو نمیشناسم ...ابروهای سپهر درهم فرو میره ..

-چیه بیدار نشده دوباره پاچه میگیری ؟به جای غر زدن به من که چرا اینجام ..واز کار وزندگیم افتادم ..توی اون گوشی بی صاحاب مونده ات شمارهءدو تا ادم دیگه رو سیو کن که سرهیچ وپوچ من رو از کار وزندگی نندازی ...

هیچ وپوچ ..؟واقعا حال واحوالِ حال من هیچ وپوچه ..؟یعنی این معده ای که تا این حد متلاطم هیچه...؟این رنگ رخسار واین شدت ضعف دست وپام ...پوچه ...؟

صدای غرغرش باعث شد دست از معادلات احمقانهءذهنم بردارم ..

-بدبختی کس وکاری هم نداری هی باید جورکشت بشم ...حالا چت شده بود ..که وسط کارخونه دراز به دراز افتاده بودی ..نکنه به سلامتی یه مریضی مهلک گرفتی وداری ریق رحمت رو سر میکشی ...

بذار بهت اعتراف کنم که نه تو ونه خیلی های دیگه حتی سر سوزنی هم نمیتونن حال من رو درک کنن ..

حال این لحظه ام رو لحظه ای که شوهرم ..نزدیک ترین کسم ..حتی از فکر مرگ من هم لبخند رو لبش میشینه ودلش غنج میره ..

اینه حال وهوای این روزهای من ..پراز تحقیر وحقارت ..تنفر لحظه لحظه با مرگ همقدم شدن ...

کی میتونه درک کنه که تو دومیش باشی ...؟هیچ کس ..بهت قول میدم هیچ کس ..

با بی حالی توپیدم

-پس چرا اومدی ..؟میگفتی اشتباه زنگ زدید ..میگفتی من زنی به اسم ارکید ندارم ..اصلا ارکید کیه ...؟تو که اینقدر بی درد وعار شدی که برای زنت دیگران اقا بالا سری کنن این هم رو اونها ..

بالا خره یه مرد باجنم پیدا میشد که زنت رو بیاره بیمارستان ..

بازهم برق گرفتن چشمهام ...بازهم سوزش ..بازهم سیلی ..وبازهم همون حرف ها ...میدونم که اینکار اشتباه ...میدونم که با زدن این حرفها مهر هرزه بودنم رو پیش شوهرم پررنگ تر میکنم ...ولی بزار یه بار بگم ..

بگم تا بدونه چه طعمی داره وقتی که هربار که من رو میبینه همین طعم رو به لبهای من میزنه ...

ادم نمیشی ارکید ..؟یعنی عالم وادم درست شدن تو همون اشغالی که بودی هستی ..

با نفرت صورتش رو جمع میکنه .دستش رو به ارومی روی شلوارش میکشه ..انگار که داره یه نجاست رو از رو دستش پاک میکنه ...

خدایا چه جوری از اون همه عشق وعطش به اینجا رسیدیم ..چرا به حرفهای پریناز فکر نکردم ...؟

چرا وقتی گفت تب تند زود عرق میکنه دستش انداختم وبازهم به کارم ادامه دادم ..

حالا ببین وضعیت من رو ...اینجا رو تخت بیمارستان ... دارم غیرت نداشتهءشوهرم رو تو روش میکوبم واون بی کس وکار بودن من رو ...

خدا... زندگی من یعنی این؟ ...یه سوالی دارم ازت خدا جون ...اگه من وسپهر قسمت هم نبودیم ....اگه قرار بود زندگیمون به این فلاکت برسه ..اصلا چرا ما دو تا رودرروی هم گذاشتی ؟...خب میزاشتی هرکدوم بریم دنبال جفت خودمون ..

من ازت شاکیم خدا ...ازت شکایت دارم ...تو میتونستی خیلی راحت سپهر رو از سر راهم برداری ...اصلا میتونستی یه کاری کنی که هیچ وقت باهاش اشنا نشم ...

اگه باهاش اشنا نمیشدم اگه مسخ این بروبازو و اون تُن صداش و اون رایحهءدلچسب بدنش نمیشدم ..شاید هیچ وقت به این بن بست نمیرسیدیم ...

خدایا الان برم گله گیت رو به کی بکنم ...؟از قضا وقدرت به کی بگم ..؟

با صدای کوبیده شدن در فهمیدم که سپهر رفته وزنش رو... زن شرعیش رو به امان خدا رها کرده ...

حتی براش مهم نیست که تو این گوشهءدنیا ممکنه به کمکش احتیاج داشته باشم ...قضیهءمن وسپهر به جایی رسیده که حتی مثل یه دوست هم دست هم رو نمیگرفتیم ..

واین زندگی یعنی فاجعه ..یعنی سقوط حتمی ...


مطالب مشابه :


رمان آبرویم را پس بده 3

رمان عشق و مانیا-miss samira. خدایا چه جوری از اون همه عشق وعطش به اینجا رسیدیم چرا به حرفهای




84گناهکار

رمان ♥ - 84گناهکار صورتش و به صورتم نزدیک کرد با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر 164-رمان




رمان دنیا پس از دنیا قسمت 13

یک عشق - رمان پيشش باشم ولي ازقدرت علاقمون ميترسيدم اگه تنها ميبوديم با اين همه عشق وعطش




گناهکار 35

رمــــان ♥ - گناهکار 35 صورتش و به صورتم نزدیک کرد با عجز وعطش تو صداش ♥ 93- رمان عشــــق




رمان قدرت دریای من|azadeh97

رمان قدرت تو نگاه های خاص میشینه وعطش مبارزه رو توی اونا زنده رمان عشق و




رمان دنیا پس از دنیا قسمت 4

یک عشق - رمان دنیا پس از دنیا قسمت 4 - گرمابود وعطش ووسوسه _نميخوام مال علي باشي




برچسب :