رمان پناهم باش3

در رو آروم بستم و رفتم به طرف تخت رفتم ...راستش بد جوری هول کرده بودم .... نمیدونم شاهین من رو دید یا فقط میخواست ببینه من اونجا هستم یا نه اما نه فکر نمیکنم من رو دیده باشه ..چون اگه دیده بود میومد بالا و به این یارو میگفت کار من بوده ... توی فکر و خیال خودم غرق بودم که صدای پای چند نفر روشنیدم که از پله ها بالا میومدن .. فوری رفتم زیر پتو و کشیدم روی سر خودمو ومنتظر موندم ... اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نکنه اومدن بلایی سرم بیارن ..خدایا خودت کمکم کن در آهسته باز شد و صدای قدمهای که آروم گام بر میداشتن رو میشنیدم که طرف من میاد .... چشمام رو بسته بودم اما لرزش پلکهام رو نمیتونستم کاری بکنم فقط دعا میکردم که برق روشن نشه و اونها متوجه بیدار بودن من نشن بوی ادکلن تلخ آشنای شاهین توی بینیم پیچید ...فهمیدم اونی که بالای سرمه شاهینِ چند ثانیه که اون بالای سرم بود مثل چند ساعت گذشت شاهین خیلی آهسته به طرف مقابلش گفت: گفتم که خوابه ...اونقدر خسته بود که فکر کنم همون موقع که از اتاقش اومدم بیرون خوابیده..کلا این خرس قطبی خوب میخوابه و خوابش هم سنگینه خرس قطبی؟!..خرس خودتی ..با اون هیکل خرسِ مثلا ورزشکاریت ...مردک طرف مقابل شاهین گفت : بهتره حواست بهش باشه ..شنیدم خیلی چموشه - تو مثل اینکه منو دست کم گرفتی ها ...شیر خان الکی منو مسئول این کار نکرده ..اینو یادت بمونه..حالا هم بهتره بریم بیرون تا اینو از خواب بلند نکردی....حوصله نق نق این ندارم..از اون زر زرو هاس بعد هم صدای قدمهاشون رو شنیدم که از اتاق خارج شدن حالا ترسم از بین رفته بود و فط یه حس توی وجودم بود ..عصبانیت و نفرت ...به قدری از این شاهین خائن کینه به دل گرفتم که اگه میتونستم حتما با دستام خفه اش میکردم ..با اون طرز حرف زدنش با عصبانیت روی تخت نشستم و پتو رو زدم کنارو از روی تخت اومدم پایین سر دردم حالا به منتهی درجه رسیده بود هر لحظه حس میکردم میخواد منفجر بشه ..شقیقه هام رو با دست ماساژ دادم تا کمی آروم بشه ..این کِرم گیریمی هم که روی صورتم بود و بوی اسپره نگهدارنده حالت مو هم مزید بر علت شده بود... ..دوباره به ساعتم نگاه کردم ..تازه ساعت سه و نیم نیمه شب بود .. احساس میکردم امشب یکی از طولانیترین شبهای سال هستش ..تمومی نداشت .... دوباره روی تختم نشستم ..دیگه حتی چشمهام هم خسته شده بود ..و میسوخت ... سرم رو به بالای تخت تیکیه دادم و چشمام رو بستم تا فقط کمی آروم بگیره.......... یک دفعه انگاری از پرت گاه پرت شدم ...تکونی خوردمو چشمام رو باز کردم ...هنوز گیج بودم ...به اطرافم نگاه کردم ..نگاهم رو به تنها پنجره اونجا سوق دادم ..هوا گرگ میش بود به ساعتم نگاه کردم ... آه من چطوری این دوساعت رو خوابیدم اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد...عجب حماقتی ....مگه قرار نبود من نخوابم ...... اما هر چی که بود باعث شده بود سردردم کمی تسکین پیدا کنه به بدنم کش و قوسی دادم و از روی تخت بلند شدم.... بدن خسته ام توی اون سرما فقط یه چیز طلب میکرد ...یه حمام آب گرم به در حمامی که توی اون اتاق بود نگاه کردم ..دیگه خودمم هم از این همه آرایش و بوی مواد گریم کلافه شده بودم .. بلند شدم و به طرف حمام رفتم در رو باز کردم اول یه رختکن بزرگ بود و بعد یه در شیشه ای که حمام رو ازش جدا کرده بود به در نگاهی کردم لعنتی این هم که کلید نداره ...اه آهسته با مشت به در کوبیدم و خواستم برگردم توی اتاق که منصرف شدم -نیاز مطمئن باش اون پسره لندهور داره هفتاد پادشاه رو خواب میبینه توی راه که مطمئنم نخوابید ..دیشب هم که تا 3 شاید هم بیشتر مهمون داشته .پس نمیتونه بیدار باشه.. با اینکه کمی مردد بودم اما توجه نکردم و سریع داخل شدم و در رو بستم ..یه لباس حوله ای قرمز که به تزیین حمام میومد توی رختکن آویزون بود ...به طرفش رفتم و بوش کردم ...بوی نویی میداد ..معلوم بود که تا بحال ازش استفاده نشده ... ..در رو باز کردم و دوباره به اتاق سرک کشیدم .و گوش سپردم ...هیچ صدایی جز آواز پرندگان صبحگاهی نمیومد در رو بستم و به سرعت بلوز و شلوارم رو در آوردم ..زیاد از این که لباس زیرم رو هم در بیارم راضی نبودم ..اما چاره ای نبود بالاخره که باید بدون اونها حمام میکردم.. فقط لباس زیر بالاتنه ام رو در آوردم و در شیشه ای رو باز کردم و وارد حمام شدم .. خنده دار بود اون در شیشه ای اصلا ضرورتی نداشت که اونجا باشه ..چون کاملا توی حمام معلوم بود.. معطل نکردمو شیر آب رو باز کردم و آب رو روی درجه گرم تزیین کردم و بعد دوش رو باز کردم همین که زیر آب گرم رفتم تمام دلنگرانیم از بین رفت ...چشمام رو بستم و اجازه دادم آب روی بدنم بغلته... بعد از لحظه ای چشمام رو باز کردم و اون چند تا شامپو که مرتب اونجا چیده شده بود رو برداشتم و موهایم رو شستشو دادم ..... **** شیر آب رو بستم ...تمام شیشه رو بخار گرفته بود ......موهایم رو دور دستم پیچوندم و آبش رو کمی گرفتم ...بعد خیلی آهسته در شیشه ای حمام رو باز کردم و وارد دخت کن شدم و حوله روتنم کردم ... احساس سبکی میکردم ...کلاه حوبه رو روی سرم انداختم و موهایم رو خشک کردم ... نمیدونم چرا اون لحظه هم عادتم رو فراموش نکردم.. هر وقت از حمام میومدم و موهام رو خشک میکردم مشغول آواز خوندن میشدم ..خیلی زمزمه وار ترانه ای آروم رو شروع کردم به خوندن و در عین حال موهایم رو خشک میکردم... به آینه قدی بخار گرفته رختکن نگاهی کردم ...جلوتر رفتم و دستم رو روی آینه سر دادم و بخار رو از روش گرفتم که ناگهان با تصویر شاهین اما با صورت بدون گریمش یعنی خودِ آراد توی آینه جا خوردم ... از ترس یه جیغ بلند کشیدم و برگشتم به عقب.. صدای جیغ من به اندازه کافی بلند بود اما توی اون محیط کوچیک و بسته پیچید و حتی گوش خودم رو هم آزرد.. شاهین که چشماش از شدت صدای جیغم بسته شده بود ..چشماش رو باز کرد و با حالت عصبانی گفت: چه خبرته دختر؟! به طرفش خیز برداشتمو با عصبانیت گفتم : من چه خبرمه ؟....ببینم تو به چه حقی اینجا هیستی هان ؟ یه دستش رو بالا برد و با همون قیافه مغرور و از خود راضی گفت: بسه بسه ...کولی بازی در نیار ...هر چی در زدم خانم نفهمیدن ..کنسرت برای خودت راه انداختی .... لبهام رو بهم فشار دادم ...نه نمیشد ...باید جواب این رو میدادم..دوتا دستم رو به کمرم زدم و گفتم: اول از همه که به خودم مربوط ..دوم از همه که تو حق نداشتی بدن اجازه وارد بشی ...حتی اگه صد سال طول میکسید ..سوم اینکه .... رد نگاهش رو دنبال کردم ...یقه ام باز شده بود ...نمیدونم چرا می خواستم مطمئن بشم که نگاه شاهین به کجا بوده ....دوباره به صورتش نگاه کردم داشت به صورتم نگاه می کرد ...دستم رو بردم سمت یقمو کیپ کردم و با همون شرم و خجالت به چشماش زل زدم یه لبخند زدو گفت : از این به بعد برای دعوا دستت رو به کمرت نزن که اینطوری دار و ندارت رو به نمایش بگذاری ... پسره پرو .. دندونهام رو به هم فشار دادم وداد زدم: بیرون ....... با همون لبخند مسخره اش روی پاشنه پا چرخید و به طرف در رفت و گفت: زودتر بیا پایین ..میخوام از هدفی که چرا تو رو به اینجا آوردم و قراره چکار کنی برات بگم ...فقط معطل نکن که همین حالا هم زیادی لفتش دادی.. در ضمن خانم از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن چون همه مثل من نیستن .....مکثی کرد و ادامه داد الان اگه کس دیگه ای بود ازت نمی گذشت ..... باز هم یه لبخند رو لبش جا خوش کرد و ادامه داد :البته منم فعلا به حال خودت گذاشتمت تا ببینم چی میشه ....اگه دختر خوبی بودی و عاقلانه باهام همکاری کردی کاریت ندارم و گرنه ....لبخندی موذی روی لبهاش آورد و گفت خودت میدونی که منظورم چیه عزیزم..مگه نه ...و یه چشمک زد و دستگیره در رو گرفت ودر رو باز کرد ..قبل از این که از در خارج بشه با عصبانیت گفتم : من از این اتاق پامو بیرون نمیذارم تا موقعی که کلید اتاق رو بهم بدی ....خوش ندارم هر کس و ناکسی توی اتاقم بیاد و بره .. همونجا ایستاد و سرش رو به طرفم برگردوند و با شیطنتی که توی چشماش بود گفت: اونوقت این کس و ناکس چطوری بعضی وقتا فیض به نماش گذاشتن بعضی چیزا رو ببره؟ ... با تمام قدرتم جیغ کشیدم و گفتم: گمشو بیرون ...بیرون ...بیرون شاهین قهقه کنان از در خارج شدو در رو بست اما باز صداش رو شنیدم که گفت : راستی یادم رفت بگم ..کنسرت خوبی بود ..بر عکس اون قیافه کج و کولت از صدای خوبی برخورداری ودوباره این صدای جیغ گوش خراش من بود که توی محیط در بسته اونجا طنین انداخت .احمق بي شعور....عوضي.......محکم يقه رو توي دستم مچاله کردمو گفتم باشه ببين اگه کاري نکردم که از دزديدن من پشيمون نشدي....آره پشيمونت مي کنم ..به سمت کمد لباساها رفتم .........اه اينها هم که همشون افتضاح اند حالا من چي بپوشم؟ شروع به باز و بستن کشوها کردم بالاخره توي يکي از کشوها دو تا شلوار جين پيدا کردم اينا براي چي گذاشتنشون اينجاتونيکي که قبلا ديده بودم رو برداشتم و لباسا رو پوشيدم روي تخت نشستم حوصله نداشتم برم حرفاش رو بشنوم ..حتی نمی خواستم قیافه نهضش رو ببینم..اما نمي شد که ....بايد بفهمم اينجا چه خبره؟به ساعت نگاه کردم ........اوهههههههههههه ساعت دوازده شد که .....تازه فهميدم که بدجوري گشنه ام شدهصداي شکمم دراومده بود ديگه .......واي من چقدر بدبختم خدا......خدا بگم چکارت کنه شاهين الهي همه نقشه هات نقش برآب شه بالاخره که نمي تونم تا ابد توي اتاق بمونم پس بهتره به همين بهونه برم بلکه يه چيزي هم بخورم از پله ها پايين اومدم .حواسم به اطراف خونه بود مي خواستم ببينم اينجا چه جوريه اخه هنوز نتونسته بودم خونه رو درست ببينم .خونه ويلايي خيلي قشنگي به نظر مي رسيد ... نه خوشم میاد حالیشونه من گروگان درست حسابیم و هر جایی منو نمیارن تو بهر اطرافم بودم و با آرامش پله ها رو پايين ميومدم که يهو شاهين جلوم ظاهر شد خیلی جا خوردم که با عث شد یه جیغ بلند بکشم . شاهين هم بلافاصله دستش رو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزديک کرد و آروم اما با حرص توي گوشم گفت : آروم چته؟ تقلا کردم خودم رو کنار بکشم که گفت مثل ادم رفتار کن بي بي داره ميز ناهار رو مي چينه....حالیت شد چی میخوام بگم بعد هم با صدايي بلندي گفت عزيزم گشنه ات شد مگه این که بخاطر گرسنگی دست از خواب بکشی خانوم خانوما ی تنبل حرص نگاش کردم که با صدايي آرومي گفت اگه نقشت رو خوب بازي نکني کاري مي کنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی و با چشمايي موذي نگاهم کردبا حرص خودم رو کنار کشيدمو روي نزديکترين مبل نشستمو گفتم تلافيشون سرت در ميار مخواست چيزي بگه که بي بي اومد و گفت شاهين خان ميزو چيدم شاهين کنارم اومد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت بلند شو عزيزم که بدجور گشنمه با حرص لبخندي زدمو گفتم بريم روبروي هم که نشستيم بي بي هم از ساختمون خارج شد با غذاي توي بشقابم باري مي کردم اما اون گوريل داشت با ولع غذاش رو مي خورد و انگار نه انگار ...اخه واسه چي نخوره من بدبخت اينجا زندونيم اون که مشکلي نداره چشمام رو ريز کردمو بهش زل زدمو با خودم گفتم همه کاراشون مشکوکه معلوم نيست مي خوان چکار کنن که دارن اينجوري برخورد مي کنن ديگه موندم چرا جلو این بی بی هم مراعات میکنه ..واسه چی اصلا کسی رو نیوردن که از گروه خودشون باشه ...شاید هم بی بی از دار و دسته ایناس ..مطمئنا همینطوره اما یه نقشه ای دارن که نمیخوان حتی دارو دسته خودشون هم ازش با خبر بشه ... -چته چرا نمي خوري بعد با تمسخر اضافه کرد نکنه مادموازل خوشتون نيومد ....بگم چيز ديگه اي واسه ات درست کنن -ميشه بگي اينجا چه خبره خواهش مي کنم يه تاي ابروش و بالا داد و گفت چه عجب يه بار مثل ادم حرف زدي تو با اينکه خون خونمو مي خورد اما نبايد عصبي مي شدم بايد مي فهميدم اينجا چه خبره .قاشق رو پر کردمو به دهنم نزديک کردمو گفتم : مگه نگفتي ميگي پس چرا حرف نميزني ليوان دوغ رو به لبهاش نزديک کرد و گفت قراره براي يه کاري بريم مرز ترکيه تو هم با من ميايي و مثل اينجا اونجا هم نقش زنمو بازي مي کني ميدونستم کاسه اي زير نيم کاسه است اما بايد بدونم چه نيم کاسه اي يا نه نکنه بخوان منو به شيخ نشينا بفروشننه اون گفت مرز ترکيه نياز هنور هم جغرافيت صفره اخه دبي کجاست و ترکيه کجا.....نکنه قضیه دیشبه که در موردش صحبت می کردن شاهين بلند شد که گفتم خب؟ سرش رو تکون داد خب چي؟ -بقيه اش؟ من نمیدونم چرا فکر می کردم اگه بهش بگم قضیه چیه اونم میگه -بقيه اي نداره فعلا همين رو بدوني کافيه ....در ضمن مدارکمون هم آماده است که مشکلي برامون پيش نياد ....اسمت هم از اين به بعد شراره تغییر میکنه بعد لبخندي زد و گفت شاهين و شراره بهم ميايم مگه نه جوابش رو ندادم که گفت بازم ميگم فکر فرار به سرت نزنه که اينجا تحت مراقبته ....بعد به سمت پله ها رفت و گفت من تو اتاق سمت راستي هستم اگه دلت تنگ شد برام ..........وسط حرفش پريدمو گفتم خيلي پستيبا تعجب نگاهم کرد و گفت خليا تو و با قدمهايي محکم و استوار پله ها رو به سمت بالا طي کرد به بشقاب غذام نگاه کردم نمي شد که با غذا هم قهر کنم قاشق دوم رو که تو دهنم گذاشتم يهو فکر فرار به سرم زد اره بايد برم ....دروغ ميگه اگه کسي اينجا مراقب بود پس چرا من نمي بينم سمت در خروجي رفتم دستم رو بردم سمت در که صداي شاهين اومد -خانوم کوچولو مگه نگفتم فکر فرار نباش با دستپاچگي به طرفش برگشتمو گفتم من نمي خواستم فرار کنم کنارم ايستاددبا حرص نگاهم کرد و گفت آره راست ميگي بعد محکم بازوم رو کشيد و منو به سمت پله ها برد -ولم کن چکار مي کني .....ولم کن دستمو شکوندي -نبايد از اول آزادت ميذاشتم -ولم کن عوضی بی شعور -خفه شو دختره ی احمق و کشون کشون منو به سمت اتاق می برد....میدونم چه طوری آدمت کنم -هیچ غلطی نمی تونی بکنی منو داخل اتاق پرت کردو گفت به وقتش نشونت میدم.... در اتاق رو قفل کرد محکم به در کوبيدمو گفتم اگه در رو قفل کني من اونقدر جيغ ميزنم که بي بي و شوهرش بفهمن که منو دزديدي بلند قهقه زد و گفت به همين خيال باش اول از همه این که بی بی و شوهرش هم از دار و دسته خودمونن ..اما از اونجایی که هر کسی نباید از نقشه ما با خبر بشن به دروغ گفتم که تو زنمی و دوم اینکه به بهونه اينکه اومديم ماه عسل و مي خوايم راحت باشيم مرخصشون کردم الانم حتما نزديکيايي ده خودشونن محکم با دو دستم به در کوبيدمو گفتم در باز کن کثافت -زر اضافي نکن مي خوام برم بخوابم ...دوباره محکم به در کوبيدمو گفتم باز کن لعنتي ....عموم اگه گيرت بياره بلايي به سرت مياره که مرغاي آسمون هم به حالت گريه کنن -گفتم خفه شو و الا خودم ميام دهنتو مي بندم صداي قدمهاش رو مي شنيدم که داشت از اتاق دور مي شدسرم رو به در تکيه دادمو با خودم گفتم نياز معلوم نيست سرنوشت مي خواد باهات چکار کنه نمي دونم چي شد که حس کردم سرم گیج میره و چشمام سیاهی رفت و بیحال روی زمین نشستم ... فهمیدم توی غذا مواد خواب آور ریخته بودن حس کردم کسي بلندم کرداونقدر گرم خواب بودم که بي توجه چشمام رو بستم حس کردم اروم از اون دستا جدا شدم حرکت چیزی رو روی لبهام احساس کردم.به سختی چشمام رو باز کردم شوکه شدم من تو بغل شاهين بودمو اون داشت ا انگشتش روي لبهام مي کشيد و با چشماي هيزش به چشمام نگاه میکرد تمام تلاشم رو با این که بدنم سست شده بود کردم تا از آغوشش بیام بیرون اما بيشتر منو به خودش چسبوند به سينه اش کوبيدمو مثل کسایی که نعشه هستن شل و وار رفته گفتم ولم کن عوضي با چشمايي خمار شده نگاهم کرد و گفت خوشگله مي خوام طعم لباتو دوباره بچشم سرش و پايين آورد شروع به تکون دادن سرم کردم تا نتونه لبهامو ببوسه که اون نیم تنه اش رو روم انداخت و و با دست راستش دو تا دستامو قفل کرد و با دست چپش صورتمو توي دستش گرفت لبهاي داغش رو که روي لبهام گذاشت اشکم دراومدخدايا نجاتم بده ...حتی دیگه نمیتونستم تقلا کنم ..سنگینی بدنش روم افتاده بود که حتی نفس کشیدن رو برام سخت میکرد اون هم همونطور داشت گردن و لبهامو مي بوسيد دیگه مطمئن بودم نمیتونم کاری کنم ..چکاری ازم بر میومد در مقابل هیکل ورزیده و تنومند شاهین..؟ خودمو سپردم به سرنوشت دستش رو برد سمت يقه تونيک و محکم اون رو کشيد عوضي اونقدر محکم کشيدش که حس کردم گردنم رو از پشت با چاقو بريدن مطمئنم گردنم زخم شداما مگه الان گردنم مهم بود...تونيک از وسط جر .خورد .. .دستام رو که بالاخره آزاد کرده بود جلوي خودم گرفتمو شروع به التماس کردم تو رو خدا شاهين ولم کن...هر کاري بگي مي کنم ... شاهین من غلط کردم دیگه هیچ کاری نمی کنم -دختر بلند شو چته تو به چشمهای شاهین که صورتش رو به صورتم نزدیک کرده بود و داشت به چشمام نگاه می کرد زل زدمو گفتم من ازت بدم میاد ******* بابت تاخیر عذر.............. گفتم ازت بدم مياد مي فهمي بدم ميادسرش و پايين آورد شروع به تکون دادن سرم کردم تا نتونه لبهامو ببوسه که اون نیم تنه اش رو روم انداخت و و با دست راستش دو تا دستامو قفل کرد و با دست چپش صورتمو توي دستش گرفت لبهاي داغش رو که روي لبهام گذاشت اشکم دراومدخدايا نجاتم بده ...حتی دیگه نمیتونستم تقلا کنم ..سنگینی بدنش روم افتاده بود که حتی نفس کشیدن رو برام سخت میکرد اون هم همونطور داشت گردن و لبهامو مي بوسيد دیگه مطمئن بودم نمیتونم کاری کنم ..چکاری ازم بر میومد در مقابل هیکل ورزیده و تنومند شاهین..؟ خودمو سپردم به سرنوشت دستش رو برد سمت يقه تونيک و محکم اون رو کشيد عوضي اونقدر محکم کشيدش که حس کردم گردنم رو از پشت با چاقو بريدن مطمئنم گردنم زخم شداما مگه الان گردنم مهم بود...تونيک از وسط جر .خورد .. .دستام رو که بالاخره آزاد کرده بود جلوي خودم گرفتمو شروع به التماس کردم تو رو خدا شاهين ولم کن...هر کاري بگي مي کنم ... شاهین من غلط کردم دیگه هیچ کاری نمی کنم -دختر بلند شو چته تو به چشمهای شاهین که صورتش رو به صورتم نزدیک کرده بود و داشت به چشمام نگاه می کرد زل زدمو گفتم من ازت بدم میاد - چته تو ؟ حالت خوبه ؟ پاشو داری خواب میبینی - دورغ میگی - آروم باش ... آروم ... داشتی کابوس میدیدی و گریه می کردی ... حالا هم از پشت در بلند شو باید بیام تو ... کارت دارم - نمی خواد از همون پشت در بگو - درو باز می کنی یا خودم به زور بیام داخل زیر لب گفتم : بی شعور از پشت در بلند شدم و درو باز کردم و رفتم سمت تخت و نشستم روش شاهین اومد داخل اتاق و شروع کرد به قدم زدن ... از راه رفتنش خسته شدم و گفتم : نمی گی چیکار داری؟ وایساد سر جاش و گفت : چرا .. چرا .... برنامه عوض شده ، امشب حرکت می کنیم با تعجب گفتم : کجا؟ - سمت مرز ترکیه - چرا ؟ - ایناش دیگه به تو مربوط نیست ... تا وقتی که مبادله انجام بشه هر جایی که من رفتم میای و هر کاری که گفتم انجام میدی ... روشنه ؟ - نه نه نه ... من نمی خوام با تو بیام - حرف اضافه موقوف ... مجبورم نکن دست و پاتو ببندم و بندازمت صندق عقب - مال این حرفا نیستی به شدت برگشت سمتم و گفت : زبون در اوردی جوجه ! بیشتر از اندازه ی کپنت داری حرف میزنی - وای وای ترسیدم - منو تحریک نکن کاری کنم که تا آخر عمر مزه ی ترس از زیر دندونت بیرون نره این دفعه واقعا" ترسیدم ... ذهنم پر کشید سمت خوابی که دیده بودم دیگه حرفی نزدم ... اونم وقتی دید چیزی نمی گم از اتاق رفت بیرون تا خواسم دهنم رو باز کنم و یه چیزی پشت سرش بگم برگشت توی اتاق و گفت : - تا یه ساعت دیگه حرکت می کنیم .. آماده باش *** لباس پوشیده و آماده بودم تا حرکتمون به یه جای ناشناخته آغاز بشه ... یه ترس مبهم توی وجودم بود ترس از آینده ... هم سفر شدن با آدمی که گاهی اوقات تعادلی توی کاراش نداره یه ضربه خورد به در و صداش رو شنیدم - بیا بیرون .. می خوایم حرکت کنیم *** پشت سر شاهین از ساختمون اومدم بیرون ... از شواهد امر پیداس قرار نیست توسط چند نفر اسکورت بشیم ... هیچ خبری از محافظاش نیست. با ریموت قفل ماشین و باز کرد و اشاره کرد سوار بشم. وقتی سوار ماشین شدم دوباره در رو قفل کرد و رقت سمت اتاقک گوشه ی حیاط نگاهی به چپ و راستم انداختم خبری از کسی نبود ... نظزم به داشبورد ماشین جلب شد یعنی چی توشه ؟ با احتیاط بازش کردم چشمام چهار تا شد ... یه کلت کمری توی داشبورد بود ... دوباره یه نگاهی به اتاقک انداختم ... خبری از شاهین نبود. کلت و برداشتم و یه نگاهی به خشابش انداحتم ... 4 ، 5 تا فشنگ توش بود .. خشاب رو سر جاش جازدم تا خواستم کلت رو توی کیفم بزارم یه صدایی اومد .. با بالاترین سرعتی که کی تونستم کلت رو گذاشتم توی داشبورد و درش رو بستم ... از شدت استرس و هیجانی که داشتم دستام می لرزیدم .. دستام رو محکم توی هم قفل کردم یه دفعه در ماشین باز شد و شاهین نشست سر جاش با ترس برگشتم سمتش و نگاش کردم توی دلم گفتم : نکنه کلت رو توی دستم دیده باشه .. وای اگه دیده باشه می کشتم شاهین با تعجب گفت : چیزی شده ؟ با سرعت گفتم : نه نه چشماش رو ریز کرد و با شک گفت : جدا" ؟ سرم رو تکون دادم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم نگاهش رو از من گرفت و ماشین رو روشن کرد *** دو ساعتی بود که همین جور یه سره داشت می روند ... خسته شده بودم و حوصلم هم سر رفته بود خوابمم نمیومد که حداقل بخوابم حوصلم سرنره - نمی شه یه جایی نگه داری ؟ خسته شدم سرش رو برگردوند سمتم و نگاهم کرد - امر دیگه ای نیست ؟؟ دوباره به جاده خیره شد و گفت : - سعی کن کم تر غرغر کنی با اخم زل زدم به روبه روم و هر چی فحش بلد بودم نثارخودش جدوآبادش کردم بعد از نیم ساعت پیچید توی یه جاده ی فرعی و روبه روی یه رستوران نگه داشت یه نگاهی به سردرش کردم رستوران اکبر جوجه ! چه اسم جالبی داشت. با صدای شاهین به خودم اومدم - من میرم غذا سفارش میدم .. تو هم همین جا میشینی تا من برگردم بازم مثل دفعه ی قبل از ماشین پیاده شد و درو قفل کرد وقتی که از ماشین دور شد ناخودآگاه نگام برگشت سمت داشپرت با تردید دستم و بردم سمتش ... یه نگام به روبه رو بود که شاهین پیداش نشه یه نگاهمم به داشبورد کلت رو گذاشتم توی کیفم و در داشبورد رو بستم ... قلبم تند تند می زد و همیش نگران این بودم که شاهین نفهمه بعد از پنج دقیقه شاهین پیداش شد ... توی این مدت یکم خودم رو کنترل کردم در سمت من رو باز کرد و گفت : پیاده شو جوجو ... دستت رو میزاری توی دستم و از کنارم جم نمی خوری روشنه؟ سرم رو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و کیفم رو محکم توی دستم گرفتم شاهین وقتی در ماشین رو قفل کرد بازوش رو اورد سمت من و منم مجبور شدم دستم رو دور بازوش حلقه کنم توی محوطه پر بود از تریلی و کامیون. وقتی که نشستین روی یکی از تخت های بیرون و غذا رو اوردن ... شروع کردیم به خوردن بیست دقیقه ای که گذشت یه مردی از بیست قدمیه تخت داد زد : - هی آقا خوشگله بیا اون عروسکت رو یه تکونی بده ماشینمون رو بزاریم کنارش شاهین یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من - از جات جم نمی خوری تا برگردم ... وای به حالت اگه یه سانت این ور و اون ور بشی از جاش پاشد و رفت وقتی که پشت تریلی ها از دید خارج شد یه صدایی توی ذهنم می گفت : یالا .. حالا وقتشه قلبم تند تند میزد با سرعت از جام پاشدم و کفشم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و با سرعت رفتم سمت تریلی ها یه لحظه بر گشتم عقب رو نگاه کردم .. وای خدا جون شاهین رو دیدم که داشت میدوید سمت تختی که روش نشستنه بودیم .. با سرعت پشت یکی از کامیون ها قایم شدم و یه نگاه دزدکی انداختم سمت شاهین داشت با کلافگی اطراف رو نگاه می کرد اون جا جای موندن نبود باید هر چی زودنر فرار می کردم با سرعت از جام پاشدم و کفشم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و با سرعت رفتم سمت تریلی ها یه لحظه بر گشتم عقب رو نگاه کردم .. وای خدا جون شاهین رو دیدم که داشت میدوید سمت تختی که روش نشستنه بودیم .. با سرعت پشت یکی از کامیون ها قایم شدم و یه نگاه دزدکی انداختم سمت شاهین داشت با کلافگی اطراف رو نگاه می کرد اون جا جای موندن نبود باید هر چی زودنر فرار می کردم از همونجا مي ديدم که شاهين با کلافگي داره به اطراف نگاه مي کنه سعي کردم يه فکر حساب شده بکنم درسته که الان ديگه وقت فکر کردن نيست اما کاريش نميشه کرد بالاخره بايد بتونم طوري فرار کنم که گيرش نيافتم سرمو چرخوندم تا موقعیتمو بهتر تشخیص بدم...رستوران با 20 متر عقب نشینی از جاده قرار داشت که محل پارک ماشین ها بود و پشت و دو طرفش هم از انبوه درختها پوشیده شده بود... نمیدونستم چیکار باید بکنم که نوری از لابلای درختهای سمت راست چشممو گرفت..چند ثانیه بعد دوباره یه نور دیگه.. بالاخره که باید به یه سمتی میرفتم!!!به سرعت در حالیکه تا کمر خم شده بودم شروع کردم به دویدن به سمت درختها... یه کم که دور شدم جرات پیدا کردم کمرمو راست کنم...حالا با سرعت بیشتری میدوییدم...نفسم بالا نمیومد ...حتی جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم رو هم نداشتم...تواین هیری ویری یه بغض ناجور چسبیده بود بیخ گلوم... خدایا ااا!!!آخه من اینجا چه غلطی میکنم...وسط این عوضیا...عموجونم کجایی!!! دیگه کم کم داشتم میرسیدم به جاده...نه..اون خیابونی که ازش اومده بودیم نبود...شبیه خیابون فرعی بود...نه چراغی...نه تابلویی...سریع پلک میزدم تا اشکام خالی بشه...جلو چشمام انگار شیشه مات کشیده بودن... ترس پیدا شدن این شاهین عوضی هنوز جرات اینکه به خیابون نزدیک بشم پیدا نکرده بودم...در امتداد خیابون لابه لای درختها میدوییدم که صدای یه نفرو شنیدم... جعفر بیا اینجا... چند بار پلک زدم تا تو اون گرگ و میش صاحب صدا رو پیدا کنم...کمی اونور تر کنار جاده یه نیسان پارک شده بود... _ ببین...پنچر نیست فقط کم باد شده... _خدارو شکر ...کی حوصله داشت این زبون بسته هارو پیاده کنه...زود باش بریم...دنباله این بادی که من میبینم طوفانه... با احتیاط به پشت نیسان نزدیک شدم، به محض اینکه مردها سوار شدن منم چسبیم به پشت نیسان و قبل از اینکه وارد جاده بشن پشت نیسان نشستم...بودن پیش گوسفندا بهتر از تحمل اون عوضیا بود...گوسفندهای بیچاره هم انگار از حضور من تعجب کرده بودن و زبونشون بسته شده بود..ببین نیاز!!!کارت به کجا کشیده که گوسفندا هم اینجوری نیگات میکنن!!! آروم آروم خودمو به دیواره نیسان نزدیک کردمو پاهامو تو بغل گرفتم ...سرمو گذاشتم رو پامو خودمو سپردم به سرنوشت...کم کم چشمام سنگین شد... با احساس ضربه های آرومی به پهلوهام به خودم اومدم ، نمیدونم چقدر از شب گذشته بود...فکر کنم یه چرتی زدم...دوباره احساسکردم یه چیزی خودشو بهم میماله... _اااا...بع بعی کوچولو...آخی...تو چقد نانازی هستی...جوجو...تو هم مثل من اینجا کسی رو نداری؟مامانت نیست؟؟؟اشکال نداره خوشگیله!!!بیا بغل من... بره کوچولو رو تو بغلم گرفتم... _ببین جوجو اسم من نیازه...منو اینجوری نبینا!!اینقدر ها هم بدبخت نیستم...بازی سرنوشته دیگه...خوب این از من ...اسم تو چیه حالا... .... نمیگی؟؟ .... یعنی اسم نداری؟ ....اشکال نداره...خودم واست یه اسم خوشگل پیدا میکنم...واستااااا....همممم... خوب چون تو اینقد نرمی اسمتو میذارم پنبه...خوبه؟؟؟پس تصویب شد!!! _خوب پنبه جون تعریف کن ببینم...از کجا میای؟کجا میری؟ببینم....دوست پسر داری؟؟؟ خودم از حرف خودم خنده م گرفت...لب پایینی مو گاز گرفتم که خندمو کنترل کنم...پنبه بچه آرومی بود و همینجوری تو بغلم آروم گرفت...دوباره چشمام سنگین شد ...این بار سرمو گذاشتم رو پشت پنبه که تو بغلم بود و به خواب رفتم...کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد!!! تو خواب و بیداری متوجه تکون های ماشین شدم ولی خستگی این اواخر مانعم میشد تا خواب رو ول کنم....با خودم گفتم بیخیال!!!هر چی دورتر بهتر...بالاخره تو دره دهات هم یه موبایل پیدا میشه!!!و دوباره خوابیدم با یه حس آرامش...خدایا ببخشید که تا حالا قدر امنیتم رو نمیدونستم... . . . _هممم...یعنی دارم اشتباه میکنم؟؟؟ کم کم صداها داشت واضح میشد...ماشین دیگه حرکت نمیکرد...حواسمو متمرکز کردم...آره خودشه!!!لعنتی...چجوری پیدام کرده؟؟؟ خواستم بلند شم که متوجه شدم پاهام خشک شده و نمیتونم حرکتش بدم... دوباره گوش دادم...داشت با یکی حرف میزد: _آره حاجی...آقایی که شما باشی ، سرمونو کلاه گذاشتن!!!ما گفتیم زن میخوایم...رفتن یه بچه رو دادن بغل ما!!! _اینجوری نگو پسرم...باباجان این بچه های شهری که این چیزارو ندیدن...تا میبینن ذوق میکنن!!! _حاجی چی میگی قربونت...نصف عمر شدم به خدا!!!تمام این سفر از دماغم در اومد...اگه یه طوریش میشد یا گیر آدم نامرد میفتاد من چه خاکی به سرم میریختم؟؟؟ (همچین میگه نامرد انگار خودش مردونگی رو در حق من تموم کرده!!!پرروی عوضی) _پسرم خودت که میگی...بچگی کرده ...حالا خون خودتو کثیف نکن _نمیتونم حاجی...دختره ی گوسفند ندیده!!!سرمو برد از بس گفت من برم ببینم...من برم ببینم...نمیدونستم میره میچپه تو گوسفندا!!!سرمو برگردوندم دیدم نیست!!!خدا میدونه تا اینجا چند تا ماشینو گشتم...یه کاری میکنه مردم به عقل آدم شک کنن... (اااا....این عوضی همینجوری داره واسه خودش شرو ور میبافه...گوسفند ندیده خودتی و ...کثافت!!!!) _حالا پسرم بیا زنتو بیدار کن... سریع سرمو گذاشتم پشت پنبه و چشمامو بستم...حالا چه غلطی بکنم؟؟؟خدااااااا صدای قدماشو میشنیدم که داره نزدیک میشه...با خنده گفت:حاجی تو رو خدا بیا ببین شانس مارو؟؟؟ ببین چجوری این بره رو بغل کرده...آخه یکی نیست بهش بگه دختره ی گنده تو الان باید بچه تو بغل کنی!!!! اگه موقع عروسک بازیت بود چرا مارو به بازی گرفتی؟؟؟ (پسره ی نفهم، بیشعور،عوضی،آشغال کثافت....برو بمیر!!!اصلا خودم میکشمت!!!!) _پسرم این حرفها مال قبل از ازدواجه...مگه ندیده بودیش؟؟؟ _چرا حاجی!!!دیدمش که خر شدم دیگه!!! هر دو باهم شروع کردن به خندیدن در حالیکه خون خونمو میخورد!!! _حالا بیدارش کن...خیس هم شده...سینه پهلو نکنه یه موقع (ااا...راست میگه ها!!!خیس آبم...کی بارون اومد من نفهمیدم...همش تقصیر این پسره ی عوضیه!!!اینقد بیخوابی کشیدم که وسط بارون خوابم برده!!!چه نم نم بارون قشنگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!) شراره جان...شراره....شراره خانوم...عزیزم بیدار شو... (چه عزیزم عزیزمی هم میکنه عوضی!!!!)...آروم سرمو بالا آوردم...صاف زل زد تو چشمام و یه پوزخندی زد که از صدتا مسخره بدتر بود!!آروم دستهامو از دور پنبه باز کرد و اونو ازم گرفت ...بازوهامو گرفت و آروم کمکم کرد که وایستم...تموم تنم کوفته شده بودو درد میکرد با آه وناله بلند شدم.. آآخ...آ..آآآ..آآییی... سرشو آورد نزدیک گوشمو گفت مثل آدمیزاد رفتار میکنی ...اینقدر هم آخ و اوخ نکن...نمیخوای فکر کنن که...!!! کثافت تو این شرایط هم دست از سر من برنمیداشت...انگار از جانب خدا مامور شده بود ضعفمو یادآوری کنه...داشتم زیر لب بهش فحش میدادم که از گوشه چشم دیدم پنبه میخواد بپره پایین...نمیدونم چرا ولی یهو داد زدم: _پنبههههههه همین باعث شد که بعد از چند ثانیه زل زدن به چشمام ناگهان بزنه زیر خنده و بازومو ول کرد... _بالاخره با هم آشتی کردین؟ _من غلط بکنم با خانومم قهر کنم!!! (دروغ حناق نیست که بچسبه ول نکنه!!!) پرید پایین و دستاشو باز کرد تا مثلا منو بگیره...یه چشم غره بهش رفتم تا حساب کار دستش بیاد _خودم میتونم آروم اومدم تا لبه نیسان ...تا خواستم پامو بذارم زمین عضله پام گرفت وافتادم...منو تو زمین و هوا با یه دست گرفت کمکم کرد بایستم... _اینقدر غد بازی در نیار...دفعه ی بعد خودمو میزنم به اون راه ...اونوقت صورتت خوشگلت شبیه نون سنگک میشه ها!!! _پسرم ...کمک کن بیارش داخل تا لباسشو عوض کنه... _نه حاجی ،بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم...پشت ماشین لباسشو عوض میکنه _پسرم تعارف نکن،بیارش تو گرم شه...یه لقمه نون بی نمک هم هست دور هم بخوریم میخواست دوباره رد کنه که پریدم وسط حرفش و بلند گفتم: من به دستشویی احتیاج دارم... لنگان لنگان به سمت حاجی حرکت کردم و با یه لبخند گفتم: _ ببخشید مزاحمت ایجاد کردم ...شرمنده ام.... _خواهش میکنم دخترم...پیش میاد دیگه _میشه دستشویی رو بهم نشون بدید _ساراااا....ساراااا.....بیا پایین تازه چشمم به ساختمون روستایی قدیمی افتاد...دو طبقه بود پایین به نظر انباری و طویله میومد و طبقه بالا یه تراس سراسری داشت که 3 در به اون باز میشد... دختری به سرعت از پله ها پایین اومد _سلام بابا...خسته نباشین...سلام خانوم با حرکت سر بهش سلام کردم _سلام دخترم...خانوم رو کمک کن تا دستشویی یه حسی بهم میگفت جام پیش این خانواده ی روستایی امن تره... دستشویی آب گرم نداشت ،دستهام از سرما قرمز شده بود...لباسم هم که تو بارون خیس شده بود لرز افتاده بود به جونم به طوریکه دندونام به هم میخورد...در زدم و با احتیاط وارد اتاق شدم...فضای اتاق منو یاد خونه مادر بزرگه مینداخت...شاهین و حاجی رو دیدم که روبروی در روی زمین نشسته بودند... _اومدی دخترم...برو تو این اتاق و با دست در سمت راست رو بهم نشون داد... _ساکتو دادم به صفورا خانوم در زدم و وارد اتاق تو در تو شدم _سلام _سلام دختر جان...بیا...بیا که یخ کردی...لباسای خیستو بریز تو این تشت رفتم کنار ساکمو زیرو روش کردم ...ای جیز جیگر بزنی شاهین ...آخه اینام شد لباس؟؟من با چه رویی اینا رو بپوشمآخرش یه تونیک چسبان طوسی پوشیدم و یه شلوار جین سرمه ای...یه جلیقه ی مشکی هم روش پوشیدم...شالم هم سر کردم...بازم ناجوره!!!چیکارش کنم!!!بمیری با این لباس گرفتنت... در زدم و صفورا خانومو صدا کردم و ازش یه چادر خواستم...چادرو دور خودم پیچیدم و دوباره به همون اتاق برگشتم...تازه متوجه سمت چپ اتاق شدم...یه آشپزخونه خیلی کوچولوی نقلی بود ودر گوشه چپ بالا یه بخاری هیزمی _بیا دخترم...بشین کنار شوهرت (اییییییشششش...تحفه) لبخند زدم و گفتم میرم کمک صفورا خانوم اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت نه دختر جان ...بشین که شاهین خان بدجور بی تابی میکرد (شاهین خاااااان؟؟؟؟نیومده چه دک و پزی بهم زده اومده نیومده!!!) به ناچار کنار شاهین نشستم ساعت دیواری10:30رو نشون میداد... صفورا خانوم با یه سینی چایی اومد و گفت:بفرمایید چایی...اگه اجازه بدین شام باشه تا دختر و دامادم هم برسن...فکر کنم بازم کار امیر طول کشیده... شاهین گفت:اختیار دارید حاج خانوم...اختیار ما هم دست شماست(چه مبادی آداب شده بچه م!!!!) کم کم گرمای اتاق و صدای بارون گیجم کرد با اطمینان به اینکه این عوضی اینجا هیچ غلطی نمیکنه سرمو به دیوار تکیه دادم و به استقبال یه چرت کوچولو رفتم!!! . . . با صدای حاجی که میگفت فکر کنم صدای ماشین امیره به خودم اومدم در باز شد و دختر جوونی احتمالا همسن خودم وارد شد و بعد از اون... خدایا چی میبینم!!!!امیر پلیسه!!!با لباس رسمی ناجا...چشمم رفت به سمت سینه ش...امیر کیانفر...یا بهتر بگم سروان امیر کیانفر!!! *** با صدای حاجی که میگفت فکر کنم صدای ماشین امیره به خودم اومدم در باز شد و دختر جوونی احتمالا همسن خودم وارد شد و بعد از اون... خدایا چی میبینم!!!!امیر پلیسه!!!با لباس رسمی ناجا...چشمم رفت به سمت سینه ش...امیر کیانفر...یا بهتر بگم سروان امیر کیانفر!!! خدای من باورم نمیشه ..یعنی من نجات پیدا کردم حتی دیگه شاهین هم نمیتونست کاری کنه . با هیجان از جام بلند شدم.اما نمیدونم به خاطر این بود که یهو بلند شدم سرم گیج رفت یا چیز دیگه ای.. اگر شاهین من رو نمیگرفت بدون شک با صورت زمین میخوردم. .شاهین دستهاش رو دورم گرفت و گفت : شراره جان حالت خوبه عزیزم اون لحظه اینقدر احساس ضعف میکردم که حتی نمیتونستم برای این حرفش بهش بد و بیراه توی دلم بگم. حاج خاونم و دختراش دورم رو گرفتن .نمیدونم دختره بزرگه حاج خانوم چی در گوش مادرش گفت که حاج خانوم لبخند زده و رو به من گفت : انشالله که مبارکه با گنکی به صورت شاهین نگاه کردم دیدم نیشش تا بنا گوشش بازه . رو به حاج خانوم گفتم : چی مبارکه حاج خانوم. با مهربونی موهام رو که از زیر روسری زده بود بیرون داخل روسریم رد و گفت : این رنگ و روی پریده و نگرانی شویت بی خودی نیست مادر. شاهین رو به حاج خانوم گفت : یعنی من د ارم پدر میشم حاج خانوم؟ جانم؟ پدر میشه؟!!!!!!بی حیای پرو ..ببین چه با ذوق و اشتیاق هم میگه . با انزجار خودم رو از حلقه دستاش جدا کردم . شاهین با مهربونیه کذایی گفت : عزیز دلم بشین میترسم به خودت و بچه صدمه بزنی . این دیگه آخره بی شرمی بود. حالتو میگیرم .بشین و تماشا کن سر کشیدم تا بتونم حاجی و امیر رو ببینم . اما از بس شاهین و حاج خانوم با دختراش دورم ریخته بودن نمیتونستم چیزی ببینم . فقط احساس خفگی بهم دست میداد .با دست شاهین رو کنار زدم.اما اندازه یه جو هم تکون نخورد .فقط دوباره دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت : فکر میکنم ما هر چه زودتر بریم و این خبر رو به خانوادهامون بدیم بهتر باشه ....نظر تو چیه عزیزم. وای نه ..من باید کاری میکردم ..باید همین الان به اینا بگم این کیه و من اسیرشم ..باید خودمو نجات بدم. قبل از اینکه حرفی بزنم صدای حاج آقا رو شنیدم که گفت: پسرم الان دیر وقته .تازه توی این بارون و هوا اصلا درست نیست که برید اونم با این حالی که خانومت داره .امشب رو بمونید فردا حرکت میکنید. شاهین سریع بین حرف حاج آقا اومد و گفت : حاج آقا همین الان هم همه رو نگران کردیم .اینجا هم آنتن نمیده که من خبر بدم کجایین .الان کلی خانواده هامون دلواپس شدن -پسر حرف منه پیر مرد رو گوش کن ...عجله کار شیطونه در ضمن حال خانومتم که خوب نیست ...من و امیر میریم بیرون .تو هم به خانومت برس ..از چهره خودتم کاملا خستگی میباره .پس نه دیگه تو کار نیار. شاهین برگشت و به من نگاه کرد وقتی لبخند من رو دید.با انگشتاش فشار بیشتری به بازوم آورد که نزدیک بود آهم در بیاد. لعنتی حالا وقتی الان آبروت رو بردم حالت جا میاد. قبل از اینکه حاجی با امیر برن تصمیم گرفتم همه چی رو بگم ..بالاخره کار زیادی نمیتونست بکنه ..نهایتش این بود که چندتا کشیده میخوردم اما بعدش خلاص میشدم. برای همین وقتی دیدم دارن میرن بیرون سریع گفتم : حاج آقا حاجی برگشت طرفم و گفت : بله دخترم به چهره شاهین نگاهی نکردم فقط باید میگفتم. باید خلاص میشدم. منو نجات بدین حاجی اول با تعجب نگاهم کرد و بعد یه لبخند اومد روی لبش و گفت : هی دختر ...قدر این روزا رو بدونین ...من از همون اول هم فهمیدم شما باهم قهر بودین و حرفتون شده...ولی زندگی دو روزه ..قدر همین دو روز زندگی رو بدونین. الان از هم دلخور و عصبانی هستین .ما میریم بیرون شما هم بشینید حرفاتون و کامل باهم بزنید و ناراحتی ها رو از دل هم در بیارید.فقط یادتون باشه دیگه شما دونفر تنها نیستید .به فکر اون کوچولو که تو راهِ باشین و درست تصمیم بگیرید . -اما حاحی حاج خانوم دست روی شونه من گذاشت و گفت: دخترم عجله نکن.ما هم مثل شما جوون بودیم و ناپخته .باور کن الان به اون گذشته ها میخندیم. بعد هم به بقیه اشاره کرد و همه جز منو شاهین رفتن بیرون. صدای خنده بلند شاهین من رو از شوک درآورد .برگشتم و بهش نگاه کردم و با عصبانیت گفتم : حالم ازت بهم میخوره ..آره ..بخند ..بخند ..موقع گریت هم میرسه یه دفعه خندش بند اومد و به سمت من براق شد و گفت: دختره دیونه..فکر نمیکردم اینقدر نفهم باشی مثلا میخواستی چکار کنی .فکر کردی حرفی میزدی اونا باور میکردن .نه جانم فقط به این حقیقت پی میبردن که واقعا عقلت کمه همین.در ضمن اینو تو اون کله بی مغزت فرو کن که ما کله گنده ها خیلی پارتی تو دم و دستگاه پلیس داریم .گیریم که حرفت هم باور میکردن پات نرسیده به خونتون موضوع منتفی بود خانوم کوچولو. حالا هم دست از این ادا و اصول بردار. به اندازه کافی دیرمون شده ... بعد هم بلند تر داد زد یالا که واقعا از دادش مو به تنم سیخ شد. درمونده بودم و ناتوان واقعا دیگه نمیدونستم باید چکار کنم. نمیدونم شاید شاهین راست میگفت و من کاری از دستم بر نمیومد .همونطور که حاجی و بقیه حرفام رو باور نکردن . یعنی حتی امیر که سروان بود هم شک نکرد که حرفام راست باشه. با اندک تکونی که شاهین به من داد به پشت سرم نگاه کردم. -چیه نگاه نداره ...زود باش کاراتو بکن باید بریم.. بعد هم با شیطنت گفت : فقط مواظب اون کوچولو هم باش بعد هم سرش رو بالا داد و قهقه زد خدا.... من کی از دست این خلاص میشم. ناامید به طرف اتاقی که لباسام بود رفتم . ولی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم .شدت ضعفم به حد رسیده بود و احساس میکردم همه چیز داره اینور و اونور میره .دستم رو به چارچوب در گرفتم و کمی ایستادم.باز صدای نعکرش بلند شد. فیلم بازی نکن زود باش اونقدر بی حال شده بودم و گلوم خشک شده بود که نمیتونستم جوابش رو بدم .احساس تشنگی و گرمای شدید میکردم. نگاهم به پارچ آبی که روی تاقچه بود افتاد .صاف ایستادمو به طرف پارچ آب رفتم که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و روی پام بایستم . فقط متوجه شدم که شاهین با دستپاچگی طرفم اومد و بعد احساس سقوط آزاد از یه پرتگاه....ناامید به طرف اتاقی که لباسام بود رفتم . ولی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم .شدت ضعفم به حد رسیده بود و احساس میکردم همه چیز داره اینور و اونور میره .دستم رو به چارچوب در گرفتم و کمی ایستادم.باز صدای نعکرش بلند شد. -فیلم بازی نکن زود باش اونقدر بی حال شده بودم و گلوم خشک شده بود که نمیتونستم جوابش رو بدم .احساس تشنگی و گرمای شدید میکردم. نگاهم به پارچ آبی که روی تاقچه بود افتاد .صاف ایستادمو به طرف پارچ آب رفتم که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و روی پام بایستم . فقط متوجه شدم که شاهین با دستپاچگی طرفم اومد و بعد احساس سقوط آزاد از یه پرتگاه.... چقدر صدا دور و برم بود ..!نگار داشتن با مته سرم رو سوراخ میکردن ..هر کسی یه چیزی میگفت.. یکی میگفت این آب قند رو بدید بخوره ...فشارش حتما اومده پایین اون یکی میگفت ..از این بد ویارا م هست یکی دیگه میگفت : بهتره ببرینش درمونگاه .. دلم میخواسن قدرت داشتم و چشمام رو باز میکرد و فریاد میزدم بـــــــــــــــــــسه ...ساکت.. اما اونقدر ضعف داشتم که به سختی فقط لب باز کردم و زمزمه کردم _آب دستی که زیر سرم بود ،سرم رو بلند کرد و صدای شاهین که حس کردم کمی آشفته اس گفت : بخور عزیزم. پلکهام کمی تکون خوردن اما نتونستم بازشون کنم .فقط لبه لیوان رو که خنک بود روی لبم حس کردم و بعد خنکای آب رو. کمی که نوشیدم لیوان از لبم جدا شد .سرم رو کمی بلند کردم و دوباره طلب آب کردم که باز صدای شاهین توی اون شلوغیه صدا توی گوشم پیچیده شد -آب زیاد برات خوب نیست ..الان میبرمت درمونگاه ..سرم بهت میزنن تشنگیت هم رفع میشه نه حسی داشتم و نه رمقی که بخوام باهاش مخالفت کنم ثانیه ای نکشید که حس کردم خیلی سبک شدم توی اونموقعیت فکر کردم نکنه مُردم . وای حیف بودما .. اما با تکونهایی که بهم وارد میشد و گرمی آغوشی که محکم من رو در بر گرفته بود.فهمیدم توسط کسی جابجا میشم .. چه حس خوبی داشت وقتی سرم رو بهش تیکیه دادم...صدای قلبش که تند تند میزد بهم آرامش میداد.بوی عطرش خاص بود و آشنا. یه لحظه ..به اندازه یک صدم ثانیه بخاطر آوردم این عطر خیلی آشناس ..بوی شاهین رو میده. نکنه من الان تو آغوش شاهینم! با اینکه تقریبا مطمئن بودم ولی دلم نخواست تا سعی کنم چشمام رو باز کنم تا ببینم ممکنه حدسم اشتباه باشه !!! نمیدونم چرا اون لحظه حس نکردم ازش بدم میاد ..یه حس دیگه بهش داشتم ..حس یه پناه !!! نمیدونم شاید بخاطر طپش قلب بیقرارش بود که این حس رو در من قوت میداد. *** نگاهم رو از چشماش که با لبخند آرامی بهم زل زده بود گرفتم. شالم رو روی سرم جابجا کردم و سعی کردم از روی تخت درمانگاه پایین بیام.دستاش برای کمک کردن لحظه ای به طرفم دراز شد اما سریع اون رو پس کرد و توی جیبش کرد . اخمام ناخودآگاه رفت تو هم بچه پرو ..همچین رفتار میکنه که انگار من منتظر کمکش بودم. نگاهم رو با اخم گرفتم که با تمسخرگفت : اوه ..اون عشوت منو کسته.. دلم میخواست با مشت به سینه ستبرش میزدم تا هرچی حرص بود رو سرش خالی میکردم. لبهام رو بهم فشردم و گفتم : میشه حرف نزنی ..صدات روی اعصابم رژه میره پوزخندی زد و گفت : باز دم خودم گرم ...چون تو کلا رو اعصابمی..حالا هم به جای اینکه با عشوه و غمزه از رو تخت سلطنتی درمونگاه بیای پایین بجنب که خیلی دیر کردیم ..فقط خدا کنه از محموله عقب نیوفتاده باشیم ..وگرنه از حالا باید فاتحه خودت رو بخونی. سرم کمی سنگین بود و گیج رفت ..اما با این حال بی جواب نذاشتمش و گفتم : به درک ..الهی همتون سقط شید. ناگهان بازوم رو گرفت و محکم تکون داد و گفت خیلی دارم باهات کنار میام ..اگه میخوای مثل همه گروگانها دهنت رو با یه دستمال کثیف نبندم و دستات رو از پشت بهم گره نزنم صدات رو ببر ...حالام زود باش و تکون بخور. خواستم بازوم رو از فشار دستش خلاص کنم اما همونطور که به طرف در میرفت و من رو هم باخودش میکشید گفت : نه عزیزم ..شما همینجور بامن بیا بیرون ..دلم نمیخواد اون بیرونیها بگن زن بار دارش رو به امون خدا ول کرده. دستم ناخودآگاه مشت شد و محکم به بازوش زدم و گفتم از آدمیت هیچ بویی نبردی ... قهقه ای زد و گفت : خوشم میاد دست بزن هم که داری ..ولی خانوم کوچولو مشتت خیلی ظریفه ..عین خودت جیگر. چشام از عصبانیت داشت میزد بیرون خواستم یه حرف نامربوطی بهش بزنم که در رو باز کرد و آروم زمزمه کرد هیسسسسسسسسسسس داشتم دیونه میشدم از دستش ..برای این که عقده ام رو یه جوری خالی کرده باشم لبم رو به دندون گزفتم و تا اونجایی که میتونستم فشردم. هنوز کاملا از اتاق بیرون نیومده بودیم که حاج آقا و یه مرد دیگه به طرفمون اومدن .حاج اقا لبخند مهربونی زد و گ


مطالب مشابه :


رمان پناهم باش 8

رمان پناهم باش 8. تکیه اش رو به صندلی داد و گفت چی ازشون شنیدی؟ این رو که گفت قند تو دلم آب شد.




رمان پناهم باش 9

رمان پناهم باش 9 دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟




رمان پناهم باش 10

رمان پناهم باش 10. روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه




رمان پناهم باش1

"پناهم باش" ساعت از نیمه شب گذشته بود با این که شهریور ماه بود و هوا کم کم رو به رمان پناهم باش




رمان پناهم باش2

رمــــان ♥ - رمان پناهم باش2 - میخوای رمان بخونی؟ - زود باش منتظرم. و گوشی رو قطع کرد.




رمان پناهم باش3

رمــــان ♥ - رمان پناهم اتاق که منصرف شدم -نیاز مطمئن باش اون پسره لندهور داره هفتاد




برچسب :