رمان لپ های خیس و صورتی 3

این که خوابید منم با پام پتو رو دادم پایین
میترسیدم دیگه ..... یهو دیدی این پتوهه اومد رو دهنم
یه بیست مین گذشت هنوز نخوابیده بودم کامل ......یعنی مطلقا در عالم هپروت بودم ....که اقا بلند شد رفت اب خورد و اومد دوباره پتو رو کشید رو من و دوباره خوابید
منم که داشتم تلف میشدم اون زیر سریع پتو رو دادم با جفت پا پتو رو دادم پایین
ای کاش این جفت پارو فرود میووردم تو شکم ماهیار .....ای کاش!!
سردم شد دوباره پتو رو دادم بالا ......اما کامل نیووردم بالا که نیاد رو دهنم ...دوباره یه ساعت بعد روز از نو روزی از نو
هی من میدادم پایین اون میداد بالا
تا خود صبح از ترسم نخوابیدم و بیدار موندم........این هم یکی از دردای بی درمونه دیگه صبح با صدای خروس گوشی ماهیار بلند شدم
الارمشم اهل دله ........
با صدای دلنشین خروس نرقصیده بودیم که صبح از ترسمون با اونم یهو پریدیم .......حالا باید عین میمون از این نردبونه برم پایین ........اینم شد زندگی خودم که میمونم صدای خروسم که در فضا پخش میشه این ماهیارم که عین خر تا صبح لقد میپروند بالا
در کل یک باغ وحش خونگی تدارک دیده بودیم .......
الارمو خاموش کردم و رفتم تو دستشویی
یه بیست مین بعد صدای تق تق میومد ......اوا در میزنن تو دستشویی هم ادمو راحت نمیذارن
.....ای وای......من سر همین سنگه خوابم گرفته !!
ببین خدا به چه روزی افتادیم عین این معتادا تو دستشویی خوابمون میبره ....
عملی و مفنگی نشده بودیم که شدیم.........حالا بریم بیرون بذاریم این ماهیارم از این فضا فیض ببره و خودشو بسازه ....اره داداش ما تو کارمون معرفت داریم ..دوتاهم بینیمو دادم بالا و رفتم تو روشویی و صورتم هم شستم .......دستشویی شون ماشالله یه قالی دوازده متری میخورد .........یه ده ساعتی تو راهی تا برسی به درش
امشب باید یه جوری پتو رو دو در کنم ......داشتم دوباره میخوابیدم که ماهیار صداش بلند شد: جان مادرت بیا بیرون دارم جون میدم
سریع اومدم بیرون و باهمون خماری خواب گفتم : ساعت چنده .....؟؟
ماهیار: 8.......

و سریع رفت تو..........اوخی ......دلم سوخت چقدر به برادرمون فشار وارد شد ....فکر کنم به درجه شهادت داشت نایل میشد که ما شیطان صفت ها مانع شدیم ....!!


- پاشو حاضر شو بریم گیم نت
یه نگاه به ساعت کردم 4 بعد از ظهر بود ......امروز که امتحانو عالی دادم با ماهیار درس خوندن کلی بهم کیف و حال میده .......یه ساعت دیگه هم درس بخونم بعد برم
سرمو انداختم پایین و تیریپ خر خونی برداشتم و ......که یهو یه چی خورد تو سرم
اوخ......سرمو با دست مالیدم و به جعبه دستمال کاغذی که ماهیار پرت کرده بود طرفم نگاه کردم .......
میکروبِ بیشعور داره میخنده .....
- : اخه میکروب اگه میخورد تو چشمم چیکار میکردی؟
- خو به من چه !! به حرفام توجه نمیکردی ......تازه اگرم میخورد تو چشمات درشون میووردم باهاشون یه قول دو قول بازی میکردم
این کارش از میکروب گذشته
از بالای تخت پریدم پایین و جعبه رو پرت کردم تو بغلش و گفتم : انگل اجتماع .....قارچ ......باکتری .......ویروس .......بزنم پاره ات کنم اخه؟؟
ماهیار خنده اش بیشتر شد و گفت : پاره ات میکنم چیه دختر خوب؟؟
ای وای !!!!!! چی گفتم ؟؟
من : مگه نمیخوای بریم پاشو بریم
ماهیار : پس پاشو اون مانتو سفید عروسکیه که برات خریدم و با لی یخیه بپوش ببینم
ماهیار رفت بیرونو و منم همون مانتو و شلوارو پوشیدم و کیف سفیدی هم که ورنی بود و ماهیار خریده بود با یه شال سفید کردم سرم و رفتم جلوی اینه ....یا ابولقاسم فردوسی
این کیه ؟؟
من چرا پ این شکلی شدم ؟؟
ماهیار در زد و گفت : راستی یه کیفم گذاشتم رو میزتوالت براتوهه
کیفو برداشتم و باز کردم .......چقدر زیاد!!!!!.......چقدر رنگ رنگی ان ......چقدر وسوسه انگیز!!.....حمله .......
خوب حالا باید با اینا چیکار کنم ......من که بلد نیستم ؟؟
شال رو همینجوری باز گذاشتم رو سرم و رفتم بیرون خبری از ماهیار نبود
-: کجایی کرم خاکی؟؟
- اشپزخونه
اوه ..البته یادم نبود کدبانوی خونه همیشه تو اشپزخونه اس
رفتم تو اشپز خونه ....ماهیار به کابینت تکیه داد و گفت : اماده نشدی؟؟
دماغمو دادم ابلا و با یه حالت ناراحتی گفتم : من بلد نیستم از اون وسایل استفاده کنم
ماهیار یه خنده ی زنجیره ای ( هههههههه ) کرد و گفت :لب و لوچه ات جمع کن
برو تو اتاق تا بیام .....رفتم و یه ربع دیگه ماهیارم اومد تو اتاق و گوشی رو با کتفش چسبوند به گوشش و رو به من گفت ....بیا بشین اینجا .....رفتم نشستم رو به روش
نکنه این خاله زنک بلده ارایش کنه .......از این اقدس پنجه طلا همه چی بر میاد !!
ماهیار : حالا چیکار کنم؟؟
از تو کیف یه چی برداشت و اروم زد رو صورتم ....دستش که میرفت رو دهنم دو تا سرفه میکردم تا ورداره و راحت بشم
خیلی اروم کرم ها رو دونه به دونه رو صورتم پخش میکرد ......
ماهیار: خوب انجام دادم !!
دو تا رژ گونه رو برداشت و رنگاشو ترکیب کرد و اروم برسشو مالید رو گونه هام .....
ماهیار: باشه بابا حواسم هست .... دیگه خیلی با ظرافت دارم انجام میدم
این با ظرافتشه ؟؟ چونمو اینقدر محکم گرفته که تا دقایقی دیگر شاهد پودر شدنش خواهیم بود ........واقعا مفهوم ظرافت تو مغز این لاغر مردنی چیه؟؟
ماهیار یه نگاه به کیف کرد و گفت : کدومو میگی ؟؟....اینجا یه عالمه مداده ؟؟
ماهیار : رنگ چشماش؟؟
نگام کرد و گفت :مشکیه
با انگشتام کلافه بازی میکردم.........فکر نکنم دیگه اشکالی داشته باشه ......الان دیگه ماهیار باهامه ....تازه ما میخوایم بریم بازی کنیم ......کمرمو دادم به ماهیار که صداش دراومد : چی کار میکنی ؟؟ واستا .....الان تموم میشه
لنز هامو در اوردم و برگشتم طرف ماهیار ......حواسش نبود داشت تو کیفو نگاه میکرد ....دو تا بشکن برای توجه زدم و یه بارم صداش کردم که برگشت و خواست بگه چیه که یهو گوشی از دستش افتاد
دقیق نگاه کرد و گفت : لنز گذاشتی؟؟
لنزای توی دستمو نشونش دادم و گفتم : نه خیر .....لنزارو برداشتم
دو دقیقه مبهوت مونده بود که صدای الو الویه یکی بلند شد ......ماهیار دستش رفت طرف گوشیش و گفت : ببین شبنم !! این دختره چشماش مشکی نیس
صدای اون بلند شد خیلی خیلی بلند گفت : پ چه رنگیه؟؟
ماهیارم دست پاچه دقیق به من نگاه کرد و گفت : نمیدونم ....میشی نه نه ......ببین دورش قهوه ایه تیره اس داخلش قهوه ای روشن ....نه نه عسلی .....
گوشی رو گذاشت رو زمین و رو پخش
شبنم : گرفتی منو .....عروسک جلوته یا ادم؟؟
ماهیار : د بگو چیکار کنم
شبنم دستور میداد و ماهیارم به قول خودش با ظرافت انجام میداد .....
شبنم : تموم شد دیگه ریمل مونده که دیگه بذار عروسکتون خود ش بکشه ..راستی یه روز این خانومو بردار بیار ماهم فیض ببریم
ماهیار به شوخی گفت : بعد فکر کنم میرسام ولت کنه ها!!!
شبنم یه جیغی کشید و سرسری و دلخور خداحافظی کرد و قطع کرد
ماهیار دوباره خندید و گفت : تو چرا لنز میذاشتی هانا؟؟
من : راستش به خاطر اینکه محله مارو ک دیده بودی کوچیک بود و حرف توش زیاد بود .....چشمای منم تو چشم بود....با موافقت بابا از سه سال پیش لنز میذارم .....وگرنه همه مثل امروز تو که منو داشتی قورت میدادی همین جوری میومدن دنبالم......
رفتم جلوی اینه
وای خدا ........یا ابن سینا بنت زکریای رازی ...چه شده ام من ؟؟
چرا اینقدر گونه هام اومده بالا ....چه رنگ صورتی لپ هام بهم میاد
جیگرشو !! ........چه ماهه اینی که تو اینه اس چه سایه ی عسلی نافذی هم زده ....
اوخی برق میزنه پلکام ....وای وای لبامو چرا همه چی صورتی و عسلی شده تو صورتم لبامم برق میزنه ..ولی از همه قشنگ تر خط چشامه ........بابا ماهیارم این کاره بودو و ما نمیدونستیم
ریملو خیلی اروم و به معنای واقعی با ظرافت کشیدم حالا خوشگل تر شده بودم ...چشمم افتاد به مانتوی عروسکیم یه تل سفید داشتم که یه پاپیون شکلاتی روش داشت .....اونم زدم و به خودم نگا کردم .............یه چیزی کمه؟؟
هنوز دو دلم .....دستمو بردم زیر شالو یه دسته از موهای فرمو اوردم بیرون
انگار شوک بود .....ماهیار اومد جلو .....گردنشو کج کرد : رنگ کردی؟؟
با دستم زدم رو پیشونی ....خدایا غلط کردم .......باز شروع شد
سر جدم قسم من رنگ نکردم موهای خودمه
موهامو کردم تو که ماهیار نگهم داشت و گفت : باشه بابا نمیپرسم ....
خودش دستشو برد و موهای فرمو ریخت بیرون .....و یه ذره دست کاری کرد و چرخوندم طرف اینه .........یه ذوقی توی دلم وول وول میکرد
چه قدر خوشگل شدم به قول شبنم عروسک ......
رنگ موهای من با رنگ چشمام یکی بود فقط یه فرقی داشت رنگ عمده ی چشماش من عسلی بود با خط های قهوه ای سوخته دورش اما موهام قهوه ای سوخته بود با رگ های عسلی ........یه جور مش خدادادی
دو دقیقه بعد درحالیکه ساکت بودیم زدیم بیرون .....برم که بترکونم هرچی قماره


ماهیار در رو باز کرد و یه بفرمایید بانویی گفت و رفت کنار
منم اروم اروم میرفتم داخل
گیم نت تاریک بود و فقط طرف مبل ها توی همون گوشه یه نور شبیه چراغ خواب روشن بود .....اه.....بابا قضیه بوداره .....
بابا چرا اینقد اینجا تاریکه بیشتر خوابم میاد تا بازی
ماهیار یه تک سرفه ای کرد که بچه ها برگشتن طرفمون ماهم دیگه رسیده بودیم به اونا
سه تا دختر بودن و سه تا پسر
یهوصحبت ها تموم شد
یهو چشما گرد شد
یهو همه بلند شدن .....مثل اینه کسی برپا گفته باشه
ریز خندیدم و گفتم : برجا
اول نفهمیدن ، بعد به هم نگاه کردن و با خنده اومدن سمت من و باهام سلام احوال پرسی کردن
اولین نفر هم شبنم بود یه دختر خیلی قد بلند ته چهره ی فوق العاده نازی داشت چشم های مهربون و اندام رو فرم ......و زیاد از حد شیک و با وقار
مشخص بود که خیلی مبادی ادابه
دست داد بهم و گفت : پس هانا جون شمایین؟؟ همون عروسک پشت تلفن !!
چقدر تو باهوشی.....! باید از تو افتخاری دعوت کنن تو محافل نخبگان ....کف بزنید به افتخارش
تبسمی کردم (همون نیش واکردن خودمونه)و گفتم : و شما هم همون دست های پشت پرده این که عروسکا رو تکون میدین؟؟شبنم خانوم؟؟
میرسام صداش دراومد : بله شبنم خانوم ، دوست بنده
یاعلی !!!! یه کلام از جاری عروس .....معرفی رو تکمیل کرد
شبنم که حالا نیشش تا یک وجب بالای بنا گوش باز بود ، بغلم کرد و گفت :خوشبختم هانای بامزه
نه بابا همچینم مبادی اداب نیست خیلی هم بی ادب .....هانای بامزه یعنی چی ؟؟
یه کلام میگفتی دلقکو و خودتو خلاص میکردی دیگه.....
اومدم بیرون از بغلشو و رفتم طرف دختر بعدی
دختره: معرفی نمیکنی ماهیار؟؟
ماهیار: این خودش زبون داره قد زبون قورباغه ...الان همچین معرفی میکنه که تا عمر داری از یاد نبریش
بایه فک منقبض و نگاه نافذ ماهیار رو نیگا کردم که بیچاره ده بیستا سکته رد کرد و گفت : غلط کردم
همه خندیدن و این دختره دستشو اورد جلو و گفت : مهرسام ام .....
میرسام پرید تو حرفش که منم حرف اونو قطع کردم و کلا کات تو کات شد
من : نکنه بازم میخوای بگی دوست بنده یهو منم معرفی کن دوست بنده و خودتو راحت کن
میرسام خندید و گفت : نه این یکی خواهر بنده اس
من : لشکری رفتی ایل و تبارتو جمع کردی اومدی اینجا که بگی ماهم فامیل داریم ......بابا فهمیدیم شماهم اره
میرسام بازم خندید و این دفعه هیچ چی نگفت : مهرسام هم بغلم کرد و گفت که خوشبخته
چقدر مردم خوشبختن پس این همهادم بدبخت چیه تو دنیا؟؟
نفر بعدی هم یه دختر دیگه بود رو کردم به میرسام که داشت با ماهیار حرف میزد و گفتم : نکنه ایشونم عمه ته ؟؟ خجالت نکش بگو!!
دختره با یه لبخند یه راست بغلم کرد و نه دستی نه چیزی با لینک مستقیم ارتباط رو برقرار کرد و گفت که از دیدن من خوشبخته
به گمونم قبل اینکه منو ببینه بدبخت بوده
اره دیگه
اخ جوننن..بالاخره یه ادم بدبخت پیدا شد گرچه الان دیدن من خوشبختش کرد ولی خوب دیگه!!!!!
دختره با یه صدای خوش اهنگی گفت : نیلیا هستم خوشبختم
چشمامو ریز کردم و گفتم : با میرسام نسبتی نداری؟؟
نیلیا: اوم........راستش فامیل خیلی دورشونم
با صدای جیغی گفتم : دیدی ؟؟ دیدی ؟؟ گفتم این میرسام لشکر کشی کرده گفتین نه
چرخیدم سمت پسرا
اولی اخم کرده بود ، دومی عادی بود و مهربون ، سومی هم که استغفرالله ......ببند نیشتو اخوی
این اخریه که میرسام بود لازم به معرفی نیست
اولی چرا اینقده اخم کرده ناخداگاه باعث شد اخم کنم
رفتم نزدیک تکون نخورد
عین این دختر بچه ها گردنمو کج کردم که برم پایین اخه سرش پایین بود
نگام کرد و گفت :اسمم الونده
جون من؟؟
لبمو گزیدم که نخندم و تو همون حال دستمو گذاشتم زیر گردنمو خم شدم و گفتم : اقا ما که از دیدنتون خیلی خوشبخت شدیم شمارو نمیدونم .....
میرسام : هانا خانوم فاصله بگیر ازش که امروز احتمال ریزش کوه زیاده
اول نگرفتم ولی بعد بد جور گرفتم و یهو زدم زیر خنده
نگو این الوندو میگه که احتمال ریزش داره
بعدی با مهربونی دست داد و گفت : من البرزم .....
اه......ماشالله ...پس البرز البرز تو جغرافیا میگفتن این بود ...ماشالله چه بزرگ شده
اون موقع که ابتدایی بودیم صحبتش بود تا حالا چه قد کشیده( مگه برنجه اخه)
با استفهام پرسیدم : با اقا الوند نسبتی دارین ؟؟
الوند با ارامش گفت : برادریم ....
میرسام پرید : و اینجاست که کوه به کوه میرسه میگه روت سیاه
ضرب المثلارم قاطی کرده باهم
وقتی از دیدار اینم خوشبخت شدیم رفتیم به سوی بعدی میرسام دستشو اورد جلو که یه پشت چشم نازک کردم براش و رفتم طرف ماهیار
ای ضایع شد بدجور
میرسام : بله دیگه بعضی ها لیاقتشون همونه که زیر ریزش کوه الوند بمونن
اومدم برم یکی بخوابونم تو صورتش که ماهیار نامحسوس دستمو گرفت و یه دو ثانیه بعد همون دستشو انداخت دور شونه ام
من : میگم اینجا لژ خانوادگیه؟؟ چیه همه دست جمعی اومدن زیارت ؟؟
ماهیارم : خوب تو ام دختر خاله ی منی دیگه
یه جوری گفت که خودمم باورم شد .......اها الان منظورش این بود که من باید اینجا دختر خاله باشم اونم چایی نخورده
ماهیار : راستی بچه ها ........از امروز هانا هم بازی میکنه
یهو همهمه شد ....
الوند : ماهیار جان ما اومدیم بازی کنیم نه مهد کودک راه بندازیم
شبنم : بهتون برنخوره ها .....ولی کار ما عروسک بازی نیس.....با یه خطا کلامون پس معرکه اس
مهرسام و میرسام و نیلیا ساکت بودن و پچ پچ میکردن
البرزم ماست ماست نگا میکرد
به ماهیار اشاره کردم که یعنی حالا برم جلو
که اونم ولم کرد و با چشمکی گفت برو
با انگشت میانه ام بینمو دادم بالا و دست به سینه ایستادم جلوشون
نگام کردن .....مثل همیشه جدی شدم مثل وقتایی که تو مدرسه بودم یا تو محله راه میرفتم یا هرکار دیگه ای میکردم .....درس مثل همیشه
من: شبنم جون ، نگو بهت برنخوره که بهم برخورد .....بدجوری ام برخورد .......من شاید قیافتا عروسک باشم .....گرچه نیستم و چشمای شما خوشگل میبینه ......بچه کسیه که از رو ظاهر بخواد طرفشو بشناسه .....تو چجوری تو برخورد اول درمورد من قضاوت کردی؟؟
و شما جناب کوه ........
هیچ تکونی نخورد
رفتم جلوش چونشو محکم گرفتم و اوردم بالا ، میدونستم زورم زیاده : با دیوار حرف نمیزدما .......با شمایی بودم که ادعای بزرگی داره ...راستش با رفتاراتون بهتر میبینم به اولیاتون تذکر جدی بدم.........چون شما خیلی بیشتر از من به ثبت نام توی مهد کودک احتیاج دارین .....
حیف که جاش نبود وگرنه بهش میگفت ببین جوجه الوند توکه سهلی من اورستشو فتح کردم پس خفه شو واسه من مهد کودک مهد کودک نکن که اگه من بخوام برم مهد کودک تو باید بری شیرخوارگاه
ولی میگم که حیف که جاش نبود
برگشتم گفتم : بقیه که باورود من مشکلی ندارین؟؟
حرف نزدن
دوباره با صدای بلند تری گفتم : دارین؟؟
میرسام :بابا خانوم ما غلط بکنیم مشکلی داشته باشیم !! شما چی ؟؟ مشکلی ندارین با حضور ما اگه ناراحتتون میکنیم همین الان میریم ؟؟
لحنش شوخ بود به دل نگرفتم اما شبنم بدجور بهش چشم غره رفت
ماهیار که داشت سعی میکرد نخنده در گوشم گفت : اولالا ......خشم اژدهای دختر خاله ر هم دیدیم.....
- میخوای یه چشمه رو خودت پیاده کنم
خندید و رو به بقیه گفت : ظاهرا مشکلی نی......پس بریم بشینیم
میرسام : سهراب !! برای خانوما نسکافه بیار برا ماهم لوازمو حاضر کن
الان لوازم چیه؟؟ نکنه اینا هم توفاز منقل و زعفرونو شیشه و پنیر و اینان؟؟
ای ناقلا ها


از دستشویی گیم نت بیرون اومدم و به مبلا نگاه کردم ماشالله قرق کرده بودن
( شرمنده گفته بودین دستشویی رو به کار نبرم اما من این پستو اماده کرده بودم .....پس از این به بعد)
جون شما کشتی نوح اینقدر توش موجود نبود که رو مبلا موجود هست
یه عضو جدیدم بهمون اضافه شده مثل اینکه ....نسکافه منم گذاشتن رو میز
چقدر گلن اینا .....شبنم زیر چشمی داشت میپاییدم ...
بی اعتنا به طرفشون قدم برداشتم ....جا نبود که بشینم ، هیچکدومم پا نشد برام جا باز کنه
ناراحت شدم .....صبر کنید تلافیشو سرتون در میارم
ماهیار که با میرسام روی یه مبل دو نفر نشسته بودم یه تکونی خورد فکر کردم میخواد بلندشه .....ولی به میرسام اشاره کرد که بلندشو بذار بشینه
عصبی شدم .....اخمی کردم در حد اخم میرغضب و رفتم صندلی یکی از میزای کامپیوترو کشیدم بیرونو بردم طرفشون ......زیر لب هم هی غر میزدم که ادمتون میکنم
سهراب: مثل اینکه من خودمو معرفی نکردم ....سهرابم ...خیلی خوشبختم
یه لبخند کج اند(&) کوله زدم و سرموانداختم پایین تا بقیه نسکافه اشونو بخورن راستی اون لوازمی که میگفتن چی بود؟؟
چشم گردوندم که لوازمو ببینم ک فقط یه کیف کوشولو رو میز دیدم .
اه کشیدم و دوباره سرمو انداختم پایین و با دسته موهام که بیرون ریخته بودم بازی کردم
همه ساکت بودن و با ادا و اصول نسکافه مینوشیدند سهراب گفت : نمیخورین هانا خانم؟؟
ماهیار پیشدستی کرد و گفت: نه اصلا هانا از این چیزا خوشش نمیاد
شبنم : نترس عزیزم ارایشت خراب نمیشه....اگرم شد ماهیار هست دوباره انجامش میده
ببینین تا الان من اروم بودم این هی کرم میریزه ....کرم که چه عرض کنم مار اناکوندا
سرمو به نشانه ی تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم
دقایقی بعد همه جمع شدن به طرف داخل و روی میز
ماهیار: خوب بهتره امروزو تا یه هفته با تازه واردمون کار کنیم که راه بیوفته ، گرچه هانا اینقدر تیزه که فکر کنم کمتر از یه هفته بشه
ماهیار اون کیفه رو باز کرد و پاسورا رو دراورد و گذاشت رو میز
میرسام : اسم پاسورا رو که الحمدالله بلدی؟؟
- اوهوم
شبنم : یه خانوم باوقار هیچ وقت نمیگه اوهوم
استغفرالله پ چرا خودت الان گفتی
بلند شدم از جامو و گفتم : اون خانوم باوقار غلط کرده با تو !!
شبنم شوکه از داد من تو جاش سیخ نشست و یه ذره از نسکفه اش ریخت رو زمین
ماهیار لبشو گزید تا نخنده و اشاره زد که بشین
- : ا هی من نمیخوام هیچی نگم این هی بیشتر حرف میزنه....تو اگه خیلی وقار حالیته توکار دیگران موش ندوون
ماهیار: میرسام بلند شو جاتو با هانا عوض کن
جامو با اخم عوض کردم و نشستم کنار ماهیار و میرسامم صندلی رو جابه جا کرد کنار شبنم
نیلیا خم شد به طرفم و با خنده گفت : امروز یه ذره ناخوشه شما به بزرگی خودت ببخش
من اما اعصاب نداشتم و گفتم : ناخوشه که ناخوشه مگه اینجا بیمارستانه ....(این تیکه رو بلند گفتم ) ادم ناخوش جاش یا تو مریض خونه اس یا دیوونه خونه!
ماهیار پهلوی پامو نیشگون گرفت و چشم غره رفت و گفت :بسه دیگه
-اصولا چی بازی میکنین؟؟
الوند : ما بازی نمیکنیم خانم کوچولو ....قمارم نمیکنیم ......فقط میشمریم
- شبنم اروم شد حالا نوبت توهه
البرز روشو کرد اونور که خنده اشو نبینیم
اما من داشتم فوران میکردم
ماهیار: الوند راس میگه ما میشماریم
از جام بلند شدم و رفتم تو خیابون بچه ها داشتن فوتبال بازی میکردن یکی رو که 5-6 ساله میزد رو صدا کردم و گفتم بیا تو خاله
اومد تو
مهرسام : چیکار میکنی هانا
- هیچی عزیزم !! میخوام یه چیزی رو حالیتون کنم
خم شدم تا هم قد اون بچه بشم : خوبی خاله؟؟ اسمت چیه ؟؟
- ارنام
- خوب ارنام جان خاله میتونی واسه عمو بشماری عدد هارو
- اوهوم ........یک ، دو ، سه ، چهار ، شش نه نه مامانم هی میگفتا اول یه چی دیگه بود .....اها پنج بعد شیش ، هفت
- ممنون خاله ، میتونی بری
ارنام کوچولو رفت بیرون و من رو کردم به اون نره خر هایی که رو مبل نشستن واسه من ادعای بزرگی دارن
- ببینین من با هیچ کی دعوا ندارم ....ولی ماهیار به من چیز دیگه ای گفته بود و من برای چیز دیگه ای اومدم نه برای جنگ جهانی سوم !
باید از خودمون خجالت بکشیم که بخوایم نه تا ادم بزرگ اینجوری باهم حرف بزنیم.....
برگشتم به جناب کوه رو کردم و گفت : ارنامو دیدی؟؟ دیدی چه جوری میشمرد عدد هارو......یه بچه کوچولو هم شمردن بلده اگه تو میخوای به من بگی که هدفتون اینجا چیه خیلی قشنگ تر هم میتونی منظورتو انتقال بدی
بعد یهو عین این جن زده ها پریدم تو بغل شبنم و گفتم : شبنم جون !! بابا من کوچیک شمام به دل نگیر
روشو کرد اونور که منم صورتمو کردم اونورو لپشو بوسیدم و گفتم : بابا غلط کردم .......خودت میگی کوچولو ام که ...خوب خواهر کوچولوت یه اشتباهی کرد تو که نباید جدی بگیری ها؟؟
بغض کرد که گفتم : (اومدم بگم الهی که یهو یه اهنگه اومد تو دهنم ) الهی .....الهی .....الهی من بمیرم .....بمیرم که شاید بیایی سر قبرم بشینی
یهو ماهیار بی پروا گفت : خدا نکنه
و من هنوز حرف اونو هضم نکرده بودم که شبنم بغلم کرد و گفت : توچه قدر ماهی !! منو ببخش
بلند شدم و الوندو نگاه کردم.....ماهیارم منتظر موند که ببینه واسه از دل دراوردن این چه میکنم که میرسام گفت : نکنه میخوای اینم بغل کنی و ماچش کنی ؟؟
بدجور نگاهش کردم و گفتم : نه خیر!!! مگه من باید از دل الوند در بیارم ....شبنم رو من اشتباه کردم اما الوندو که خودش اشتباه کرد اون باید از دلم دربیاره
ابروهای همگی یهو پرید بالا و میرسام که تیکه تیکه میخندید گفت : نکنه میخوای الوند پاشه بغل و ماچت کنه
دست به سینه واستادم و گفتم : نمیدونم.....شاید
که ماهیار صداش دراومد : هانا!!
الوند پاشد رفت بیرون .....
نشستم کنار ماهیارو دستمو انداختم تو گردنشو و گفتم : تو دل تو هم مگه چیزی هست که من از دلت درارم؟؟
ماهیار: نه عزیزم ولی این الوند یه ذره خجالتیه !! خوب نیس اذیتش کنی
- این خجالتیه نه؟؟ این که داشت منو میخورد
ماهیار شروع کرد به توضیح : خوب بچه ها بیاین که وقتمون هدر رفت
دوباره همه جمع شدیم و ماهیار گفت : خوب ، مابه دو گروه تقسیم میشیم یکی اون سه تایی که بازی میکنن و با اومدن تو شدن چهار تا و یکی هم اون چهار تایی که سر میز میشنن
سهراب: منم که نخودی


بچه ها خندیدن و ماهیار اومد ادامه بده که گوشیش زنگ خورد ،درش اوردن و قبلش دستشو گذاشت رو بینیش که یعنی حرف نمیزنید!!
-ماهیار: سلام دایی
-خوبم ممنون !!.....شما خوبین !!چه عجب یادی از ما کردین
بلند شد و ایستاد و نگران به من نگاه کرد
- امشب؟؟ خونه ی ما؟؟قدمتون که روی چشم اما خونه نا مرتبه
- نه اون از وقت ی مامان اینا رفتن نمیاد خونه میره خونه دوستاش درس میخونه
- نه نه چه اشکالی......با کیا میاین؟؟
- قربانت.....منتظرم
ماهیار یهو زمان و مکانو گم کرد ، جنی شد : هانا .....جمع کن سریع بریم خونه دایی اینا یه ساعت دیگه اونجان .....وای .......پاشو پاشو
من خداحافظیم تموم شد و ماهیار هنوز داشت خداحافظی میکرد که میرسام گفت : میشه اون اشغالا روببری بذاری تو اشغالی سر کوچه؟؟
با تعجب گفتم : من؟؟
ماهیار: هانا جان !! برو بذار دیگه
دماغمو دادم بالا و گفتم : قضیه همون نخود سیاه و لوبیا و حبوبات سیاس دیگه ......باشه دارم میرم
اشغالارو برداشتم و رفتم بیرون .....دم غروب بود !!!!!
یه نفس عمیق کشیدم وزیر لب گفتم : دیوونه ان همه شون ...اخه ادم به مهمونش میگه برو اشغل بذار دم در .......هیچ چی هم از بازی نگفتن که
-زنگ بزنین از خودم بپرسین
پریدم بالا
برگشتم و دستمو گذاشتم رو قلبم
چشمام چهارتا شد : اقا الوند!!
-ظاهرا هیچی بهتون نگفتن ......اشکالی نداره زنگ بزنین از خودم بپرسین .....اینم شماره ام
-شماره رو گرفتم و همون جور بهت زده گفتم : ممنون !! ولی فکر نکنم مزاهم بشم.......ماهیار هس از اون میپرسم
-باشه ......بازم اگه مشکل دیگه ای بود تماس بگیرین
باشه ای گفتم و رفتم سمت در ، اونم اومد ،اومدم برم که گفت : راستی .....
دستشو برد تو جیبشو و یه جعبه ی مخملی قرمز کوچولو که با ربان صورتی بسته شده بود دراورد و گفت :بفرمایین
من که کلا قاطی کرده بودم دو قدم رفتم عقب و با ترس گفتم : برا چی؟؟
الوند یه خنده ای کرد که معنیشو نفهمیدم و یه جوری گفت : برای از دل دراوردن!!
اینهمه رفته بود اینو بخره
الوند کلافه جلوی موهاشو داد بالا و گفت: فقط بین خودمون بمونه
خندیدم و گفتم : حتما
ماهیار صداش درومد : کجایی تو ؟؟با کی داری حرف میزنی؟؟
من با داد : اقا الوند اومده.....
سر و صدای بچه ها بلند شد
الوند با اعتراض : هانا خانوم !! حالا خوبه گفتم نگین به کسی
دماغمو جمع کردم و گفتم : من گفتم اقا الوند اومده نگفتم چی چی اورده که
خندید و رفت تو و همون لحظه ماهیار اومد و نامحسوس یه نیشگونی ازم گرفت صد رحمت به امپول پنی سیلین خیلی درد داشت
از الوندم معذرت خواهی کرد و دست منو گرفت و گفت : باید تا دم در خونه بدوییم
خونه اشون یه دو سه تا خیابون اون ور تر بود
بدبختی این بود که کتابا و لوازم ارایشی و لباسام تو اتاق پلاس بود
ماهیار یه یک دو سه گفت و ما دوتا بلانصبت عین دو تا خر تیز پا شروع کردیم به یورتمه رفتن
از بین مردم لایی میکشیدیم .....من از ماهیار سبقت میگرفتم دو دقیقه بعد اون از من .......برای سالخورده ها مراعات میکردیم و از سرعت خود میکاستیم بعضی وقت ها هم یه پرش جانانه از روی موانع میکردیم و دوباره میدویدیم ........حالا انگار داییش کیه؟
وارد خیابون اصلی شدیم و بی حواس داشتیم میدویدیم ......
بقیه هم عین منگلا بهمون نگا میکردن شایدم ما عین منگلا رفتار میکردیم که اونا اینجوری نگامون میکردن
تازه من پیش خودم میگفتم چرا اینا اینجوری نگامون میکنن .......بعدا دوزاریم افتاد..........خلاصه رسیدیم اما چه رسیدنی ......همین که در حیاطو بستیم اونا در زدن ........پشت در داشتیم نفس تازه میکردیم که حالا دوباره باید عین خر بریم بالا حمالی ........
ماهیار اشاره کرد که برو قایم شو درم از داخل قفل کن
همه اینارو بااشاره گفتا.....به جون خودم نباشه به جون خودش


- پس داماد من کو؟؟
- گفتم که دایی!!.........خونه ی دوستشه
- یعنی خونه ما احساس غریبگی میکرد که رفته خونه دوستش
- والا من نمیدونم دایی.........
صدای تعارف چای تو سینی و تشکر یه اقا و دو تا خانوم اومد
گوشمو محکم تر به در چسبوندم تا بهتر بشنوم
- خودت چه میکنی؟؟ درسا حالشون چطوره؟
- خوبه .......
صدای یه خانومه اومد : دامادم که امسالو گل کاشته .....اسمش همه جا سر زبوناس به خاطر معدل بیستش......نریمان! زنگ بزن بیاد
دو دقیقه صدایی نبود و من رفته بودم تو فکر،که یهو صدای گوشی از تو اتاق بلند شد و همزمان جیغ زدن من از ترس.......
دایی ماهیار (نریمان) اومد پشت در و دستگیره رو چند بار داد پایین و گفت : صدا از اینجا میاد!!!!موبایلش اینجاس یا خودش هم اینجاس و دوس نداره مارو ببینه
- نه دایی موبایلش اینجاس
-دایی!! نمیخوای بیای این درو باز کنی.....ماهدخت بره تو یه دوری بزنه .....دخترم خسته شد داداش تو ام که همه اش فکر درسه نمیاد اینو ببره بگردونه
-شرمنده دایی اون تو به هم ریخته اس .......
از در فاصله گرفتم و رفتم بالا روی تخت و دوباره کتابامو باز کردم ...........
نمیدونم چقدر عقربه ها دنبال هم کردن و چقدر گذشت که خوابم برد و یهو با صدای در بلند شدم........در رو باز کردم وبا دیدن ماهیار برگشتم سر جامو خوابیدم......
نمیدونم ساعت چند بود ؟؟نمیدونم کجا بودم؟؟فقط احساس میکردم دارم خفه میشم ...انگار گذاشته بودنم توی یه خلا بدون هوا یا یه چیزی مثل طناب دار گذاشته بودن دور گردنم و هی فشار میدادن ......چند بار که قفسه سینه امو بالا و پایین کردم و با دستام اون چیزی که روم بودو زدم کنار بلند شدم و نشستم........بلند بلند نفس میکشیدم .....که یکی گفت : چت شده هانا؟؟ حالت خوبه؟؟
هوا تاریک بود و منم نفسم بالا نمیومد .......ترسیده بودم ....صدا از تراس میومد که درش تو اتاق ماهیار بود ، یهو چراغا روشن شد و منم چشمامو جمع کردم .ماهیار اومد کنار تخت ایستاد و گفت : چی شده ؟؟ خواب بد دیدی؟؟
-نه ، این پتو .....یعنی اره اره خواب بد دیدم خیلی بد
ماهیار مشکوک نگام کرد و گفت : میخوای برات اب بیارم؟؟
احساس کردم ناراحته،گفتم : نه
-پس بگیر بخواب!!
-میشه بیام بیرون یه هوایی بخورم؟؟
یه لبخند غمگین زد و گفت : فکر نکنم اونجا هوایی باشه که بخوای بخوری
اروم از تخت اومدم پایینو و چراغو خاموش کردم و رفتم تو تراس
تراس کوشولویی بود اما ارتفاعش از زمین زیاد بود و اخه خونه ماهیار اینا ذاتی از زمین فاصله زیادی داشت زیرش یه زیر زمین گنده بود که سونا و جکوزی و استخر داشت و حتی اتاق کار پدرش هم اونجا بود ، من که نرفته بودم ، ماهیار تعریف کرده بود .
نشستم رو زمین سرد تراس و زانو هامو بغل کردم ...ساعتو قبلش دیده بودم دو و نیم بود ...ماهیارم کنارم رو زمین نشست یه نخ سیگار روشن کرد راست میگفت تو تراس هوایی نبود که من بخوام تنفس کنم همه اش دود سیگار بود ........
- فکر نمیکردم سیگاری باشی؟؟
- نیستم ، بار اوله
- منم بار اول همینو گفتم
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت تو هم میکشی؟؟
خندیدم و گفتم : نه بابا شوخی کردم
روشو برگردوند و گفت : خوش به حالت که تو بدترین شرایط بازم میخندی
- پس به نظرت شرایط من بدترین شرایطه.....دستت درد نکنه!!
یه کام خوشگل از سیگار گرفت و گفت : یکی از بدترین شرایطه
اه کوتاهی کشیدم و گفتم : شاید
و به اسمون خیره شدم .....خدایا!! واسه همه شرایط افریدی واسه ما هم افریدی .....یکی مثل این نی قلیون باید تو بهترینش باشه منم تو بدترین
بنازم عدالتو !!
زشته دختره !! غیبت نکن
-امروز الوند چیکارت داشت ؟؟


الوند گفته پیش خودمون بمونه؟؟ باید بگم؟؟ اره ، بابا ......اتفاقا باید ماهیار بدونه شاید این الونده یه تخته اش کمه و بقیه چیزی به من نمیگن
بلند شدم و کادو رو اودرم و دادم به ماهیار
-چیه این؟؟
ماشالله دستور زبان ......برود در حلقم
-الوند داد برا از دل دراری
-نه بابا؟؟ الوند؟؟
کادو رو نگاه کرد و دو دقیقه بعد دوباره گفت : جون من؟؟ شوخی نمیکنی؟؟الوند؟؟
-اره بابا چیش اینقد تعجب داره ماهیار جعبه رو باز کرد و به داخلش خیره شد و دوباره پرسید : الوند؟؟
ماهیار یه کاغذی از توش دراورد و گفت : نامه ی عاشقونه اشو!!!!
جدا پشیمون شدم از اینکه به ماهیار گفته بود اومدم ازش برگه رو بگیرم که اونم کشیدم وبرگه پاره شد .....وقتی صلح برقرار شد تیکه ها رو گذاشتیم رو زمین و نامه رو خوندیم یه خط من یه خط ماهیار
گرچه فقط دو خط بود
" خودتو خسته نکن.......دنبال هدیه نگرد
همون جعبه از سرت زیاد بود،اخه امثال تو دلی ندارن که بخوام از دلشون درارم"
ماهیار و من به طرز فجیعی عصبی بودیم
اونکه مدام پوک میزد و منم که دیگه داشتم منفجر میشدم
البته از خنده
یهو بلند بلند شروع کردم به خندیدن
-چیشد ؟؟جنی شدی؟؟
لابه لای خنده هام گفتم : خیلی با حال بود
-مرتیکه دستت انداخته ....تو میگی باحال بود
خنده رو خوردم و گفتم : ماهیاری یه وقت به روش نیاری ها ...گفته بود به کس چیزی نگم
-واقعا که یه چیزیت میشه
-راستی!! تو چرا امشب اینقدر غم الودی؟؟
-صداشونو شنیدی؟؟
-صدای کیا رو؟؟
-دایی نریمانو و زن دایی رو ؟؟
-نه اینکه فالگوش بایستما .....اما گوش دادم
چشمامو از اسمون برداشتم و به صورت ماهیار که جلوشو دود گرفته بود نیگا کردم و پرسیدم : راستی دامادشون کیه؟؟
احساس کردم یه قطره اشک از چشمای ماهیار اومد پایین...برای اینکه مطمئن بشم گردنمو جلوی صورتش خم کردم و از پایین نیگاش کردم...این جور مواقع شبیه بچه های تخس و فوضول میشم ...خودمم میدونم
انگار منم بغض گرفتم صورتمو جمع کردم و با حال ناراحتی گفتم : داری گریه میکنی؟؟
ماهیارم عین بچه ها صورتشو کرد اونور و گفت : دامادشون برادرمه...
-این که گریه نداره.......ولی فکر نمیکردم داداشت خیلی زن داشته باشه
-نداره، اونم چهارمه ، زن داییم خیل اصرار داره ماهدختو بده به اون
با تعجب گفتم : وا....یعنی چی؟؟مگه میشه تو و داداشت توی یه سال باشین
-جهشی خوندم
-مثل من
وقتی دو عدد نخبه به هم میرسن این میشه
-خوب داشتی میگفتی
اب دهنشو غورت داد و سیگارو رو زمین فشار داد و خاموشش کرد
اشکاش دونه دونه پایین اومد :ماهدختو دوس دارم هانا!!....اما اون داداشمو میخواد...اگه من پا پیش بذارم همه چی خراب میشه .....رابطه ام با مامان اینا با داداشم با دایی اینا با کل فامیل .....با عذاب وجدان خودم
وقتی میدیدم داره گریه میکنه دلم کباب میشد تاحالا گریه یه پسر به سن و سال خودمو ندیده بودم
ماهیار سرشو گذاشت رو شونه امو و ادامه داد : دلم گرفته هانا.....هیچکی حرفو نمیفهمه ...همه چی بهم ریخته
- کی میرن سر خونه زندگی خودشون؟؟
- داداشم راضی نیس.....از ماهدخت خوشش نمیاد.....اصلا به این چیزا فکر نمیکنه اون بیشتر تو فاز درسه ....ولی اگه راضی بشه یه سال بعد کنکور داداشیم وقتی که تکلیفشون با درسا روشن شد
- این که حله ......غصه نداره....تا اون موقع خدابزرگه...تازه هانا رو دست کم گرفتی.....خودم برات ردیف میکنم ....البته اگه تا اون موقع از گرسنگی و فقر توی این بدترین شرایط نمردم
ماهیار بلند شد و گفت : راس میگی هانا؟؟
-چرا باید دروغ بگم ......(اندکی مکث)...ام ...ماهیار ....یه چی هست که هی میخوام بپرسم اما ....بنظرت این بچه های گروه از دستم ناراحت شدن؟؟
- نه چرا همچین فکری کردی؟؟ راستی برو پیغام گیرو بزن مهرسام باهام کار داشت تامنم برم قهوه درست کنم...مثل اینکه ما خیال خواب نداریم
بلند شدم و رفتم پیغام گیرو زدم قبلا دیده بودم ماهیار چیجوری روشنش میکنه .....اولین پیام مامان ماهیار بود که بعد درمیان اون همه قربون صدقه و سفارش نکته ی بدرد بخورش برای من این بود که ده روز دیگه میان
تا پیام بعدی بیاد ماهیار گفت : راستی امروز به گوشتون رسید المپیاد افتاده واسه ده روز دیگه؟؟
مثل اینکه این ده روز دیگه قراره دنیا برا من تموم شه
خدا به خیر بگذرونه اون ده روز دیگه رو
پیام بعدی مهرسام بود: سلام ماهیار .....میخواستم بهت بگم اصلانی برا دو روز دیگه برنامه چیده ...خودتو اماده کن ......راستی این دخترخاله ات چرا اینجوری بود .....؟؟ یه ذره قیافه داشت بیچاره چه قدر خودشو دست بالا گرفته؟؟...ناراحت نشیا اما ازش خوشم نیومد سعی کن دفعه ی بعدی نیاریش ...معلومه ازون عقب مونده هاس که باید براش ده بار بازی رو توضیح بدی ....البته نظر من بود باز تو سرگروهی......تا دو روز دیگه...فعلا
با حالت طلبکارانه ای برگشتم به ماهیار که مبهوت ایستاده بود نگاه کردم و گفتم : تحویل بگیر
چه شب مزخرفی بود ..فشارای عصبی بهم هجوم اورده بود ...اونقدر به حرف و حدیثا عادت داشتم و اینا ناراحتم نمیکرد بیشتر طرز فکر غلطتشون بود که رو مخم بود.......


روپوش سفید ازمایشگاه رو دراوردم و به طرف الینا که صدام میکرد برگشتم
سرشو خاروند و گفت : راستش هیچی از این تحقیقی که بهادری به من سپرده حالیم نیس...میشه یه ذره برام توضیح بدی
با این که دیشب یه ثانیه هم نخوابیده بودم ولی با مهربونی قبول کردم و باهم رفتیم تو کتابخونه تا براش توضیح بدم.....
از قضا جایی نشستیم که توی قفسه جلویی مون یه کتابی بود به اسم خواب زیر درخت البالو.....منم که خواب الود شیطونه هم هی وسوسه ام میکرد همینجا بلندشم رو یکی از میزهای کتابخونه دراز بکشم ، تخت بخوابم ....البته با اجازه تون یدونه خوابوندم تو دهن شیطونه تا یادبگیره جلوی من از این بیجنبه بازی ها درنیاره ....
هر دو خطی که واسه الینا توضیح میدادم یه وجب رو صندلی میرفتم پایین تا اینکه کم کم داشتم از رو صندلی میوفتادم ...وقتی کارم با الینا تموم شد یکی از بچه ها خبر اومد که معلم کامپیوترمون نیومده و منم همون جا سرمو گذاشتم رو میز که متوجه شدم خیلی ضایع اس دانش اموز سال چهارم با ان هیکل و ابهت بگیره زرتی بخوابه واسه همین رفتم همون کتابه رو برداشتم و خودم رو کردم که یعنی دارم میخونم عینکم هم زدم و چشمامو اروم بستم ولی لامصب تا چشمام گرم میشد دستم شل میشد و من با ملاج میرفتم تو میز...دیگه طاقت نداشتم گور پدر حرف مردم سرمو گذاشتم رو میز ...حالا که همه چی جوره خوابم نمیبره ....بمیری ماهیار که دیشب نذاشتی دو دقیقه کپه امونو بذاریم
اداشو در اوردم عاشق شدم عاشق شدم......شدی که شدی ...
والا ...من چه کنم؟؟
اقا برا من نصف شبی تیریپ لاو برداشته ...حیف که دیشب نمیخواستم اون فضای شاعرانه رو خراب کنم و بزنم تو فاز رمانتون وگرنه دیشب همچین خوشگل میزدم توشیکمش که عاشقی از سرش بپره بره بگیره بتمرگه
عشقشم عین ادم نیس
من که میدونم اینا فقط حس گذراس....من این ماهیارو بزرگ کردم
هر کی ندونه شما که میدونید چه روزایی تو کالسکه اینو هل میدادم و چه شبایی تا صبح بالا سرش بیدار میموندم ....نمونه اش همین دیشب ....
این دو روز دیگه منو یادش میره چه برسه به ماهدختو
اصلا فرض کن یادش نره ...من که میدونم سر سفره عقد همه منتظر جواب اقان اونوقت این گرفته خوابیده....اخه این همیشه داستان به جاهای مهم که میرسه تازش یادش میوفته خسته اس...عین این معتاداس......کی به این زن میده اخه .....اونوقت میگه همه بین من و داداشم فرق میذارن........ولی خدایی این ماهیار خیلی مهربونه خیلی بامرامه اخه کی حاضر میشد به یه دختر بی سر پناه بدبخت و اواره و یتیم و صغیر و دربه در که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد جا بده .....خیلی هم از اون داداشش سره
اون بزمجه چیه اخه؟
انگار از رو پلیپ دماغ یه فیله اومده پایین ( از دماخ فیل افتاده )...با اون چشاش ...والا
یه ذره گذشت که نازی تکونم داد و گفت : بیا بابا ما که شانس نداریم یکی دیگه رو برای کامپیوتر فرستادن ...پاشو
منم خمیازه کشون رفتم دنبالش...


بعد مدرسه وقتی ماهیار ریخت وارفته امو دید تصمیم کبری گرفت که تاکسی بگیریم و وقتی رسیدیم خونه من بدو بدو رفتم بخوابم و چون حوصله نداشتم برم بالا رو همون تخت ماهیار که پایین بود خوابیدم ...کثافت چقد جاش گرم و نرمه ...بگو چرا نمیاد بالا!!
- اه هانا پاشو برو بالا میخوام دراز بکشم
با صدای کش داری گفتم : برو بالا بخواب...
- من ترس از ارتفاع دارم
- باشتو زدم تو سرش و گفتم : خاک تو سرت ، من خوابم میاد ، هرکی عاشق میشه پای ارتفاعش هم میخوابه
- چی میگی هانا؟؟ جون ماهیار پاشو برو بالا
ولی من دیگه خوابیده بودم و کار از کار گذشته بود
طرفای چهار بعد از ظهر بود که ماهیار اونقدر سر و صدا کرد که من بلند شم
امروز چهارشنبه بود و مادرس نداشتیم منم که نقشه کشیده بودم بگیرم تخت بخوابم که این ماهیار گند زد به هرچی نقشه بود و نبود
- پاشو برو دست و صورتتو بشور ، فردا بازی داری ها
- میخوام بخوابم ...ولم کن
دستامو کشید و عین این گونی برنج های محسن کشیدم که منم با جیغ و داد لقد پرونی میکردم......
بردم تو اشپزخونه و صورتمو شست ، اما بیشتر صورتمو با اب ناز میکرد تا شستن ....
بعد هم که حوله رو برداشت و کشید رو صورتمو و هولم داد تو اتاق تا لباس های مدرسه رو درارم
ماهیار بعد از این که بازی رو بهم یاد داد و دو دست باهام بازی کرد و من بردم بساط بازی رو جمع کرد و رفت تخمه و پفک ویه عالمه قره قوروت اورد ، شبکه سه فوتبال داشت و ماهم که هردو سوباسا !! عشق فوتبال
لنگامونو دراز کرده بودیم وسط حال و رفته بودیم تو زمین ...
ماهیار: فردا من زود تر میرم و تو هم خودت باید تنها بیای ، اونجا هیچکدوم از ما هم دیگه رو نمیشناسیم ...راستی از کدوم یکی از دخترا بیشتر خوشت اومد؟؟
من که رفته بودم تو نخ این داور منگوله هیچ چی نمیفهمیدم
ماهیار یه بار دیگه سوالشو پرسید که من گفتم :اون شبنمه که همه اش جیغ و داد میکرد این مهرسام هم که ابه زیر کاهه ...نیلیا ولی اروم بود
ماهیار: حدس میزدم ، پس فردا میم بیاد اینجا کمکت کنه لباساتو عوض کنی و اماده شی
دوباره ساکت شدیم ...دستمو بردم رو زمین و میخواستم تخمه بردارم که دستم خورد به یه چیز خاصی ...توجه نکردم اوردمش بالا که .....
با جیغ پرتش کردم طرف ماهیار و بلند داد زدم : سوسک
ماهیار : کو ؟؟ کجاس؟؟
- اوناها... اوناها
ماهیارم پرید رو مبلی که بهش تکیه داده بودیم ..منم همون طور
به اینم میگن مرد اخه ؟؟
- بکشش
- فعلا فوتبال مهم تره ببینیم یه ربع اخره بعد میکشیمش
بگو چرا اقا اومد رو مبل ...فکر فوتباله
- تا اون موقع فرار میکنه
یهو سوسکه از مبل اومد بالا ...لامصب سوسک نبود که کوروکودیل عصر ژوراسیک بود !!
و دقیقا همون موقع گوینده اعلام گل داد
از زور هیجان و ترس ماهیارو یهو بغلم کرد و منم که از گل خوشحال بودم جیغ میزدم من که توبغل ماهیار بودم مبل سنگین شد و یهو پوف
به فنا رفتیم
همه جا تاریک بود و من احساس خفه گی میکردم ...دقیقا مثل همون موقع هایی که پتو رو دماخم بود ....
صورت من طرف پایین بود و صدای نفس نفس زدن های ما دو تا و تکرار صحنه ی گل از بیرون میومد ....
من : ماهیار اینجایی
یه صدای مبهمی از ماهیار دراومد که میگفت داری خفه ام میکنی
بدبخت با ارنج رفته بودم رو گردنش ...
دستمو برداشتم که گفت : نمیتونی مبل رو تکون بدی؟؟
- میدونی من کی ام؟؟
- این سوالا چیه؟؟ وقت گیر اوردی ها؟ خوب تو هانایی دیگه
- گفتم شاید با بروسلی اشتباه گرفتی منو
با جفت پا اومدم مبل رو پرت کنم که ماهیار گفت : مبلمون خراب نشه
- اون موقع که ابراز هیجانات میکردی باید فکر مبل خونتون هم میبودی
- زپرشک...
- هیس......
- چی شد؟؟
- فکر کنم یه چی داره رو دستم راه میره
- نه؟؟ یعنی کی میتونه باشه
- مسخره ...برو هیجانات خودتو مسخره کن......فکر کنم (اب دهنمو قورت دادم و گفتم )فکر کنم سوسکه
ماهیار یه خنده سریالی زد( از اینا که دنباله داره ) و منم این قدر ورجه وورجه کردم تا مبل رفت کنار
خودمو تکوندم و وقتی سوسکی ندیدم گفتم : چرا میخندیدی؟
ماهیار مبلو چپه کرد و نشست روش و گفت : اخه من داشتم رو بازوتو قلقلک میدادم
چشمام از خشم زده بود بیرون کوسن رو برداشتم و اینقد زدم تو سر ماهیار که به غلط کردن افتاد
ولی خوبما که اخرش نفهمیدیم این سوسک الهی کجا رفت؟؟
واستا دفعه ی بعدی ببینمت با دمپایی های دستشویی یک انتقام زیبایی ازت میگیرم که تو تاریخ ایران و جهان بنویسن اسمتو.........


نیلیا دو تا کوچه مونده بود به منطقه که فعلا باهام بای بای کرد و منو با یه من ارایش که سنمو بیشتر می


مطالب مشابه :


تکست آهنگ گیتار کولی

نریم / مثه 2 تا کرم ابریشم ، که آروم رو هم ول یه کم میشن / شیطونی ولی کرم من بیشتر تکیلا اسم




تکست کل آلبوم جدید محمد رضا شــــایع با حضور حــــصین ★ کـــــــــرم ★

★♫♪تکست دونی♫♪★ - تکست کل آلبوم جدید محمد رضا شــــایع با حضور حــــصین ★ کـــــــــرم ★ -




تکست آهنگ جدید شایع با نام کرم

rap - تکست آهنگ جدید شایع با نام کرم - - rap. این انتقام بابامه که ته تکیلا میکرد شنا قورتش




پست دوم رمان شماره تلفنت را دارم

که همیشه خیلی خوش هیکل بودی.""من و خوش هیکل؟به فکر افتاده ام یه کرم کدو تکیلا و آب گوجه




رمان شماره تلفنت رو دارم-2

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان شماره تلفنت رو دارم-2 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش




رمان لپ های خیس و صورتی 3

ببینین تا الان من اروم بودم این هی کرم میریزه .کرم که چه عرض کنم مار - چرا تکیلا




لپ های خیس و صورتی3

بـــاغ رمــــــان - لپ های خیس و صورتی3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان درد و احساس

زخمام بهتر شده بود ولی هنوز آثارش روی بدنم بود بیشترشو با کرم پودر از ودکا و تکیلا و




برچسب :